«

»

Print this نوشته

با تمام وجود و زندگی درگیر با موضوع / گفت‌وگو با محسن حیدریان

‌‍‌‌‌‌

Babak_A_6

گفت‌وگو با محسن حیدریان

با تمام وجود و زندگی درگیر با موضوع

‌‌

تلاش ـ آقای حیدریان گرامی، در میان جمع دوستانی که ما با آنان در تدارک دفتر ویژه در گرامیداشت بابک امیرخسروی در تماس و گفت‌وگو هستیم، شما از معدود کسانی هستید که با بابک در یک تشکیلات یعنی حزب توده بودید. از آشنایی شما با ایشان چه مدتی می‌گذرد؟ رابطه نزدیک‌تر و خصوصی شما با هم از کی، کجا و چگونه آغاز شد؟ یا به عبارت درست‌تر چگونه شکل گرفت؟

حیدریان:
بابک و من هر دو در حزب توده ایران فعال بودیم. اما در دوران فعالیت علنی حزب در ایران در ۴ سال نخست پس از انقلاب، دوستی ویژه‌ای میان ما وجود نداشت. من در رهبری سازمان جوانان در تهران کار می‌کردم و بابک در شعبه تشکیلات حزب در امور استان‌ها و شهرستان‌ها. فکر می‌کنم ایشان در سازماندهی و شکل‌گیری تشکیلات حزب بخصوص در اصفهان، آذربایجان و خوزستان نقش کلیدی داشت. در آن دوران تنها چیزی که از بابک می‌دانستم این بود که نظر زیاد مثبتی به شوروی ندارد و نیز مقاله‌ای بود که در باره “انقلاب کوبا” در نشریه دنیا، نوشته بود. سپس در مهاجرت شوروی پس از برگزاری پلنوم هیجدهم کمیته مرکزی حزب توده بود که نام بابک بعنوان یک فرد “ضد شوروی” و مخالف “انترناسیونالیسم” بر سر زبان‌ها افتاد. من در سالهای ۱۳۶۳ و ۱۳۶۵ در شوروی سابق، البته با کنجکاوی اما مخفیانه، نوشته‌ها و جزوات بابک در فرانسه را دنبال می‌کردم. سپس در دو سال بعد، هنگامی که در افغانستان در رادیوی مشترک حزب توده و سازمان اکثریت در کابل کار می‌کردم، نامه‌هایی بین ما به شکل غیرمستقیم و مخفیانه رد و بدل شد. اما نخستین‌بار با وی در دسامبر سال ۱۹۸۸ در استکهلم سوئد دیدار حضوری دست داد. این هنگامی بود که رهبری حزب توده یک جنگ تبلیغاتی و ایدئولوژیک تمام عیار علیه بابک و “گروه سه نفره” راه انداخته بود و او را “دشمن طبقاتی” و”ضدشوروی” و خائن می‌نامید. اما نه تنها حزب توده بلکه در فضای سیاسی آن سال‌ها، سایر گروه‌های چپ نیز بابک را نماد “راست روی” و “نماینده بورژوازی” زیر آماجِ زهرآگین‌ترین تیرهای تهمت و کین‌توزی‌ قرار داده بودند.

باید این را نیز اضافه کنم که شخصا در ابتدای ورود به شوروی بابک و گروه سه نفره را محکوم و به اخراج آن‌ها از حزب رای داده بودم. زیرا با وجود موضع انتقادی شدید به رهبری حزب تصور می‌کردم که باید به مبارزه درون حزبی ادامه داد. اما طولی نکشید که در همان افغانستان پس از برگزاری پلنوم بیستم در کابل به همراه عده دیگری از اعضا رهبری و کادرها، از حزب توده جدا شدیم. اما بخش زیادی از این جدا شدگان تمایل بیشتری به اندیشه‌های لنینی داشتند تا دمکراسی. اما در اندیشه من دیگر همه کمونیسم از نظر تا عمل، سراسر زیر سوال رفته بود. در چنین فضایی بود که دیدار و دوستی من با بابک شکل گرفت.

بیاد می‌آورم که در اتاق کوچکی که متعلق به دوست دانشجویی در استکهلم بود دیدار کردیم. مه غلیظی که از دود سیگار فضای اتاق را انباشته و به شیشه پنجره چسبیده بود، شهر را پنهان کرده بود. بابک از دود سیگار دل خوشی نداشت، اما به روی خود نمی‌آورد. من که همان روز پیش از آن از دوستی قدیمی که از حزب جدا شده و به سازمان راه کارگر پیوسته بود، شنیده بودم که بابک مبالغ هنگفتی دلار از غرب پول گرفته، با کنجکاوی بابک را زیر نظر داشتم تا از نیمه پنهان چهره او سر درآورم. این دیدار به دلیل بحث ما در باره ده‌ها موضوع، بیش از ۱۵ ساعت طول کشید. یادم می‌اید در حال گفتگو با دوستی بود که او را از فرودگاه آورده بود و بابک از این که او می‌خواست چمدان او را به رسم مرشد و مریدی حمل کند، گله می‌کرد و این رفتار را در شأن رابطه برابر حقوق دو دوست و رفیق واقعی نمی‌دانست. بابک کلاه شاپوی خود را از سر برداشته و روی صندلی بغلی گذاشت. راحت، چابک و بدون تظاهر و فضل‌فروشی حرف می‌زد. به خودش باور داشت. معلوم بود که از کوره دردهای زندگی و از سرخوردگی‌های آن و از خودبیزاری و خودشیفتگی گذر کرده است و دنیایش فقط سیاه یا سفید نیست. چشمان درخشان بابک، در زیر کمان ابروهایش گاهی تیره و گاهی ملایم برق می‌زد.

با همه فشار تبلیغاتی که از همه سو علیه‌اش جریان داشت، نه شکوه‌ای می‌کرد و نه می‌نالید. می‌گفت: ” گاهی بخاطر رک‌گویی و صراحتم و یا بخاطر کله شقی، غیرقابل تحمل می‌شوم”. لحن و طرز استدلال او در همان دقایق نخست، حس اعتماد عمیقی بین ما بوجود ‌آورد. درست مثل اینکه سال‌هاست همدیگر را می‌شناسیم. تیپ، فرهنگ و رفتار شخصی او کاملا در کنتراست با رهبران حزب توده قرار داشت. از نظر دانش و تسلط سیاسی چندین سر و گردن از آنها فراتر می‌رفت، اما در رفتارش درست برخلاف رهبران حزب توده اثری از فخرفروشی و تکبر و برخورد از بالا نبود. او اندیشه‌های خود را در قالب دیالوگ و به گونه‌ای زنده و با احترام به شنونده ارائه می‌‌داد و احساسات و افکار خود را درست آنطور که هست و نه آنطور که باید باشد، بیان می‌کرد. فروتنی و بی ادعایی‌اش نه در کلام بلکه در رفتارش جلوه می‌کرد.

با چنان شرم و نجابتی از خود و گذشته‌اش حرف می‌زد که هیچ نشانه‌ای از خودستایی در سخنانش دیده نمی‌شد. می‌گفت: “هر وقت که از خودم حرف می‌زنم، حالم بد می‌شه. همیشه اینجوری بوده.” اما هنگامی که سخن می‌گفت زبان و افکار خود را بر واژه‌هایی استوار و ساده سوار می‌کرد تا هنر و حرف‌های خود را در میان نهد. علاوه بر این‌ها آدم بسیار حساس و کمی هم خجالتی بنظرم رسید. گاهی هم زود می‌رنجید، ولی اگر خودش کسی را می‌رنجاند، ممکن بود مثل یک کودک به گریه بیفتد و افسرده شود. اما سراسر انرژی و جوشش بود و بسرعت می‌توانست فضای گفتگو را تغییر دهد و به سمت راه‌حل جویی و مثبت‌اندیشی و خلاقیت فکری سوق دهد. دل تنگی ناشی از دوری از وطن را همواره بجای ناله کردن با شعری برای دلداری خود و دیگران زمزمه می‌کرد. به هر رو این دیدار یک رابطه عمیق دوستی میان ما برقرار کرد. اما از نظر موضوعی، مهمترین حسی که از آن دیدار به خاطرم مانده است، چالشگری بابک بود علیه روحیه رایج عوامفریبی‌ روشنفکران سیاسی ایرانی مثل دنباله‌روی، تقلید و کپیه‌برداری کورکوانه، سرهم‌بندی کردن، اسیر موج بودن. این موضوعات در تمام این سال‌ها به مناسبت‌های مختلف همواره جان کلام و عصاره فرهنگ سیاسی بابک بوده است.

به هر صورت این دیدار من با بابک به شناختی منجر شد که دوستی ما را از یک پیوند سیاسی یا فکری بسی فراتر برد. به گونه‌ای که از نظر من بابک به خاطر باورپذیری‌اش، صمیمیت و یکرنگی و شهامت اخلاقی‌اش، ایران دوستی ژرف، روشن‌بینی و بالندگی افول‌ناپذیر اندیشه‌اش، یک سرمشق زنده انسانی برای من بوده است.


تلاش ـ هم شما ـ در کتاب “مهاجرت سوسالیستی” فصل دوم به قلم خود ـ و هم بابک امیرخسروی ـ در کتاب “نگاه از درون به حزب توده ایران” ـ به سندی تحت عنوان “نامه به رفقا” به قلم بابک و خطاب به کمیته مرکزی حزب توده اشاره کرده‌اید که در سال ۱۳۶۳ منتشر گردید. ابتدا بفرمایید؛ تدوین و انتشار این نامه توسط بابک در کدام کشور صورت گرفت و چگونه و از چه طریقی به دست سایر کادرها و اعضای حزب از جمله کسانی که مقیم شوروی (سابق) بودند، رسید و چه بازتاب و تأثیری در آن زمان داشت؟ در باره مضمون و محور آن توضیح دهید.

حیدریان:
انتشار جزوه ۶۲ صفحه‌ای‌ “نامه به رفقا” را میتوان “آب در خوابگه مورچگان” در دورانی دانست که نفوذ اتحاد شوروی و لنینیسم در دنیای فکری آن روز آنقدر نیرومند بود که اندیشه‌های لنین و “دژ محکم سوسیالیسم” تابوهایی بودند که کمتر کسی در چپ ایران شهامت نقد و نظرآزمایی در این پهنه‌ها را داشت. نویسنده اصلی این جزوه بابک امیرخسروی بود که آن را در پاریس تدوین کرده بود. این جزوه البته به تائید شادروانان ایرج اسکندری و فریدون آذرنور و نیز فرهاد فرجاد رسیده بود. در این جزوه سیاست‌های رهبری حزب در ایران نسبت به خط امام، فقدان دمکراسی درون حزبی، و بطور سرپوشیده مشی وابستگی به شوروی به نقد و نظر آزمایی نهاده شد. انتشار “نامه به رفقا” در حقیقت آغازگر روندی شد که به انشعاب بزرگی در حزب توده ایران منجر گردید و سرآغاز شکل‌گیری حزب دمکراتیک مردم ایران گردید. پس از نشر «نامه به رفقا» کار نسبتا گسترده نظری و تألیفی آغاز شد. ریشه‌یابی تئوری‌های غلط حزب توده ایران که اساسا ناشی از وابستگی ایدئولوژیک آن حزب بود، کوشش جهت تامین استقلال اندیشه و عمل و پایان دادن به وابستگی‌ها ، احیای دموکراسی واقعی درون حزبی و تدوین سیاست نوینی در مقابله با رژیم جمهوری اسلامی، بر پایه‌ی نقد سیاست خانمان برانداز قبلی از عناصر اصلی این جزوه بود. اما پیشبرد این سیاست در آن هنگام، به ویژه از آن جهت که تکیه اصلی بر استقلال اندیشه و عمل حزب قرار داشت، بسیار دشوار بود. زیرا در اوایل دهه‌ی ۶۰ خورشیدی، هنوز فضای دوران برژنفی حاکم بود و دولت و حزب کمونیست اتحاد شوروی در اوج قدرت و از اعتبار جهانی عظیمی برخوردار بود. گردانندگان آن روزی رهبری حزب توده ایران در مهاجرت نیز با پشت‌گرمی و برخورداری از حمایت مادی و معنوی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، راه هرگونه تغییر و تحول آرام و دموکراتیک را بسته بود و با شیوه‌ی تهمت‌زنی و تعلیق و اخراج و کلیشه‌هایی مانند « ضدشوروی»، « دشمن طبقه کارگر» و خصم «انترناسیونالیسم پرولتری» که در آن زمان کارساز بودند، به مقابله با این حرکت برخاسته بود. این هنگامی بود که پس از برگزاری پلنوم هیجدهم حزب در دسامبر ۱۹۸۳، رهبری حزب تمام و کمال به دست تعدادی از سرسپردگان به شوروی قرار گرفته بود. از هیأت اجرائیه پنج نفری که در این پلنوم به حزب تحمیل شدند، چهار تن از آنها به طور قطع از سرسپردگان و عوامل شوروی بودند. اما شروع جنبش اعتراضی درون حزب، با دوران رکود و تباهی برژنف ـ چرننکو مصادف بود. گورباچف هنوز روی کار نیامده و پس از آن نیز مدتی طول کشید تا خطوط اصلی سیاست و سمت‌گیری او آشکار و درک شود. به این ترتیب، معترضین که در آن زمان ابتدا مخالفان یا “جنبش توده‌ای‌های مبارز” نامیده می‌شدند، به مصاف رهبری حزبی رفته بودند که هنوز پشت‌اش به ابرقدرت شوروی گرم بود. اما بسیاری از همراهان و همرزمانی که منتقد مشی دفاع قاطع از “خط امام” و نیز نبود دمکراسی درون حزبی برای نقد مشی حزب و همچنین تحمیل عناصر فرقه دمکرات آذربایجان مقیم باکو به رهبری شوروی ساخته حزب بودند، با ذهنیتی ساده لوح همچنان اتحاد شوروی را “دژ پرولتاریای پیروز جهان” می‌دانستند. از این رو طرح و نقد مقوله‌های کلیدی مانند «انترناسیونالیسم پرولتری» که بسیاری با تعصب از آن دفاع می‌کردند، بی‌نهایت دشوار بود. این اوضاع، تاسیس و تدوین اندیشه و راه و روشی تازه را با دشواری‌های بسیار و صرف انرژی و زمان طاقت‌فرسا روبرو می‌کرد. به هر صورت این جزوه در سازمان‌های حزبی اروپا از طریق مسافرت انتشار دهندگان آن به کشورهای مختلف و تشکیل جلسات و سمینارها دست به دست می‌گشت. اما رساندن این جزوه به توده‌ای‌های ساکن شوروی و افغانستان به این سادگی‌ها نبود. زیرا تمام کانال‌های ارتباطی زیر نظر ک.گ.ب و نیز رهبران حزب قرار داشت. بنابراین این نوشته به شکل مخفیانه از طریق مسافری به شوروی سابق رسیده و در آنجا تکثیر و دست به دست به دیگران رسیده بود. این حرکت سرآغاز یک جنبش فکری بود که هزاران توده‌ای و بعضا اکثریتی را به تکاپو و کنجکاوی برانگیخت. عده‌ای در مقابل آن صف‌آرایی کردند اما عده بیشتری بطور پنهانی یا آشکار شروع به بکارگیری عقل و درایت خود کردند. آنها که با همه رگ و ریشه و احساس خود، به انحطاط گذشته پی می‌بردند، نیروی تازه و سرشاری را در درون خود کشف می‌کردند و می‌کوشیدند که همه ظرفیت و توان خود در راه روشنگری بکار گیرند. به عبارت دیگر این حرکت انرژی و فکر آزاد شده‌ای را بیدار کرد که با پویایی تازه‌ای بدون اینکه به دنبال نسخه حاضر و آماده و کپیه‌برداری باشد، همزمان هم به نقد شفاف گذشته می‌شتافت و هم نسبت به فرهنگ و رفتار و اندیشه حاکم بر چپ ایران رویکردی انتقادی را دنبال می‌کرد. بدیهی بود که در این راه براستی نه فقط از سوی حزب توده بلکه دیگر سازمان‌های چپ نیز این حرکت زیر فشار، تهمت و بدگمانی شدید قرار داشت.


تلاش ـ در همان کتاب “مهاجرت سوسیالیستی” اشاره می‌کنید که آغاز فرآیند تحولات در شوروی با آمدن گورباچف برای بابک ـ مبتکر و نویسنده آن نامه و یک سال پیش از آن که این تحولات به چشم آیند ـ “غیره منتظره بود”. این “غیره منتظره” بودن چه معنایی به عمل آن روز بابک می‌دهد؟

حیدریان:
با آن که آن جنبش به خاطر طرح روشن، اما«بی موقع» و «زودرس» نظریات و مواضع خود صدمه‌های زیادی دید، با این حال از این نظر که منتظر روی کار آمدن گورباچف و آشکار شدن نظریات و خط مشی او و فروپاشی دیوار برلین ننشست، اصالت ویژه‌ای داشت. زیرا این جنبش از آغاز کار مستقلانه خود، به جمع‌بندی‌ها و استنتاجات و مواضع نوینی دست یافت و مرزبندی خود را با نظریه‌های اساسی متداول در جنبش جهانی کمونیستی، از جمله با درک انحرافی از «انترناسیونالیسم پرولتری» «دیکتاتوری پرولتاریا» و در یک کلام با لنینیسم اعلام کرد. رساله‌ها و اسناد متعدد، گواه این امر است. دومین جنبه مهم این جنبش که از خدمات ماندگار بابک است، تفکر و مشی دموکراتیک است که از آغاز همچون راهنمای اصلی آن بود . توجه به نقش مرکزی و محوری دموکراسی در جامعه، در درون حزب ، درک درست از مقوله‌ی آزادی و پایبندی به استقلال اندیشه و عمل، چراغ راهنمایی بود که همواره بابک در نظر و عمل بدان پای‌بند ماند.

***

  • قدرت پیش‌بینی، شم سیاسی، تیزبینی و شهامت اخلاقی بابک براستی در میان روشنفکران چند نسل از نحله‌های گوگونان فکری ایران مثال زدنی است. اگر بخواهیم با معیار خرد سیاسی، قدرت پیش‌بینی، شهامت اخلاقی ، وطن دوستی از روی قلب و روح به سنجش روی کنیم، بی گمان بابک را در کلاسی با استاندارد جهانی خواهیم یافت.

***

یک امتیار اصلی و ویژگی این حرکت که آن را از زمان بسی جلوتر می‌برد این بود که نه تنها در حزب توده بلکه در طیف جنبش چپ توده‌ای ـ فدائی و نیز تفکر مسلط در کل جنبش چپ آن زمان، با «انترناسیونالیسم پرولتری» که در عمل معنایی جز پیروی و عاقبت، وابستگی به دولت شوروی نداشت، بطور بسیار صریح و شفاف مرزبندی کرد. همینطور در نقد ریشه‌ای لنینیسم، و حتی موضوع انقلاب اکتبر بلشویکی بدون هیچ ملاحظه و ترس و بی توجه به جو شانتاز گروهی ، با یک اعتماد بنفس اساسی عمل کرد. اما همه این تلاش‌ها با هدف یک ایده سازنده در سمت تدوین کارپایه‌ی چپ مستقل ـ ملی، و آزادی‌خواه و رفرمیست، با درک و دانش و تجربه ایرانی دنبال می‌شد. و همه این کوشش‌ها هرگز منوط به فروپاشی دیوار ضخیم برلین نبود. اما بابک این کارها را نیز نه بطور شکسته بسته و نیم‌بند و برای خالی نبودن عریضه، بل به طور ریشه‌ای صورت داد. گواه آن، رساله‌ها و مقاله‌های بی‌شمار آن سال‌هاست. اما این روند تکاملی به سهولت صورت نگرفت. بلکه فرجام تعمق و تأمل مسوولانه و پی‌آمد تلاش جمعی و نتیجه بحث‌ها و جدال قلمی جدی برای بازنگری بنیادین به گذشته و بررسی حال و آینده، در شرایط نوین جهانی و ایران بوده و هر گام و چرخش جدی نیز فارغ از تنش‌ها و تلفات نبوده است.

در باره نقش کلیدی بابک توجه به سه نکته دیگر نیز شایان تأکید است. نخست اینکه بابک در وهله اوّل یک رهبر و استراتژیست سیاسی است و ویژگی‌های فردی و اجتماعی دیگر او بر مبنای سیاست‌ورزی‌اش قرار دارد. اما این ویژگی‌ها نیز به جای خود تأثیر زیادی در تعیین وجهه سیاسی و اجتماعی او دارد. زندگی بابک تقریباً سراسر به رنج و درد و مهاجرت در کشورهای گوناگون گذشته است. ولی در عین حال بابک یک انتلکتوئل طراز اوّل هم هست و شجاعت و عدم هراس وی از مرزهای ناشناخته، چالشگری و نیز طنزپردازی به موقع و حاضرجوابی و ذهن بسیار تیز او اثر مستقیمی در این حرکت داشته است. نکته دیگر اینکه شخص بابک در این روند فکری چالشگرانه خود نیز بال‌های تازه‌ای برای پرواز و فرارفتن یافت و گام به گام دگرگونی و تکامل یافت. اما این نیز ناشی از این ویژگی فردی اوست که بابک علیرغم سن و سالش، از توانایی درک روزگار و ظرفیت دگرگونی بزرگی برخوردار است. او از این توانایی برخوردار است که در روبرو شدن با گذشته، پلی می‌جوید که از آن بگذرد و آزاد شود و نه خود را اسیر آن کند. با وجود این نباید تصور کرد که همه آنچه که بابک گفته یا کرده است، درست و خالی از عیب و نقص است. اما تمایز او با دیگران نقد ریشه‌ای گذشته و توان تاسیس و تدوین اندیشه و راه و روشی تازه است. بطور فشرده می‌خواهم بگویم این “غیرمنتظره” بودن بابک در واقع همان “مایه”‌ای است که سنجه اساسی در الگو شدن است. زیرا «مایه» داشتن به معنای نیروی زندگی ، توانایی و قابلیت و هنر انجام کارهای بزرگ و صلاحیت و لیاقت در نظر و عمل و بویژه قدرت تاسیس و بنیانگذاری است.

ویژگی سوم بابک که شاید مهمترین انگیزه او در همه زندگی سیاسی‌اش و نیز تلاش‌های فکری و نوشتاری او در این ۳۰ سال اخیر باشد، گوهر ایران دوستی و میهن‌پرستی ژرف اوست. بابک همواره و در همه لحظات زجر، سرخوردگی و هزار درد بی دوا، دلش به سوی میهن سر می‌کشد. او در یک کلام عاشق ایران است. اما این عشق کور نیست. او همواره کوشیده است که از یکسو ایران و تاریخ و ویژگی‌ها و پیچیدگی‌های کشور را ژرف‌تر درک کند و از سوی دیگر تجربه و دانش خود را بدون کلیشه‌برداری برای انطباق با شرایط ایران به کار گیرد. با همین عشق بود که بابک که بخاطر شرایط سنی نه سودای قدرت داشت و نه موقعیت‌های رهبری، همواره کوشیده است که جامعه سیاسی ایران را قابل فهم و بیان کند و درک تازه‌ای در باره آزادی، اقوام ایرانی و مسایل فرهنگی جامعه چند بعدی ایرانی، عدالت اجتماعی و حل مسائل پیچیده جامعه ایرانی بنیان نهد. در این راه نیز جز خلاقیت، تجربه و نیز اعتماد بنفس خود، سرمایه دیگری نداشت. همین خصوصیت این اعتماد بنفس شگرف را به بابک داده است که در سر همه بزنگاه‌ها و علیرغم همه جزر و مدهای دوران تبعید و مهاجرت که هر از چند گاه امواجی نظیر “خطر حمله نظامی به ایران”، مد شدن گرایش‌های قوم‌گرایانه یا فدرالیستی در میان گروهبندی‌های سیاسی خارج از کشور، “موج سرنگونی و براندازی نظام سیاسی ایران”، و انقلابی‌گری بی‌مایه ، یک تنه بایستد. او همه این چالش‌ها را بارها و بارها بی‌ترس و واهمه از ناسزاگویی‌ها و اتهامات، بی واهمه از اقلیت ماندن، آزموده است. بی آنکه هرگز در برابر حملات گوناگون سر خم کند. بابک هرگز سازش‌های تاکتیکی و ناپایدار را به قصد کسب محبوبیت گروهی، قربانی اصول اخلاق و مبانی فکری‌اش نکرده است.


تلاش ـ بسیاری که فاقد تجربه افرادی نظیر شما هستند، شوروی و مناسبات درونی حزب توده یا سازمان فدایی را در تئوری و توصیف شناخته‌اند و برخلاف آنان شما و برخی عناصر چپ ایران در عمل. شناخت از طریق نوشته‌ها و توصیف‌ها از مسائلِ به ظاهر جزیی، گاه به صورت امری غیرملموس و گاه نادیده عبور می‌کند. به عنوان نمونه این گفته که شما مجبور بودید، نامه‌نگاری‌هایتان را با بابک مخفیانه انجام دهید یا نظرات و نوشته‌های وی را پنهان از چشم‌ها دنبال کنید، در ذهن برخی با “چرا” همراه می‌شود و یا با این ذهنیت همراه با تردید که “مثلاً چه اتفاق مهمی می‌افتاد” اگر می‌فهمیدند؟

حیدریان:
منظور من از اشاره به دو عامل مخفیانه و تردید، به این معناست که اولی جنبه بیرونی و دومی عاملی درونی بود. موضوع را بیشتر می‌کاوم. ما متعلق به نسلی از ایرانیان بودیم که از دل انقلاب ایران ناخواسته، از زادگاه خود، به بهشت آرمانی‌مان “شوروی سابق” پرتاب شده بودیم. جایی که نه آبی برای شنا کردن داشتیم، نه کسی سخن‌مان را می‌فهمید و نه ستاره‌ای در هفت آسمان داشتیم. اما همزمان از همه حقوق انسانی خود همچون پناهنده یا مهاجر سیاسی بی بهره بودیم. البته برای درک این وضع تنها چند ماه زندگی در شوروی سابق کافی بود. اما در دنیای ذهنی و آرمانی‌مان رسالت بزرگی برای خود قائل بودیم. آنچه که “مهاجرت سوسیالیستی” را به یک تراژدی تبدیل می‌کرد، درک این دگرگونی بود که بی‌اندازه دردناک و زمان‌گیر بود. یعنی فروکاسته شدن از یک دنیای ذهنی رمانتیک به سرزمینی که “قهرمان” را به اسیری از یاد رفته و نیز در محاصره کامل ک. گ. ب سازمان امنیت مخوف شوروی سابق تبدیل می‌کند. فهم و پذیرش این واقعیت از منظر امروز شاید ساده بنظر برسد ولی در آن زمان یک عذاب جانکاه در جهنم واقعی این دنیا بود. همه ترس‌ها و تردیدها از همین جا ناشی می‌شد. واقعیت این است که همه محل‌های مسکونی ما و نیز همه مکاتبات و زندگی ما زیر نظر و محاصره کامل ک.گ.ب قرار داشت. هر گونه تماس زنده با بازماندگان نسل‌های قدیمی ایرانی در شوروی که از نظر میزبانان به افراد “ضدشوروی” و ” دشمن طبقه کارگر” و خصم ” انترناسیونالیسم پرولتری” تبدیل شده بودند، مورد پیگرد قرار می‌گرفت. همه حقوقِ اولیه اجتماعی ما و حق تحصیل و مسافرت به نوع موضع‌گیری سیاسی ما نسبت به “رهبری” و “ایمان سوسیالیستی”مان بستگی داشت. همان ماه‌های نخست اقامت در شوروی شوک ناشی از شکاف باور نکردنی میان انتظارات ما و واقعیات تکان دهنده شوروی، عده زیادی را به سرخوردگی، بحران‌های شدید روحی و افسردگی کشاند. تعدادی از دوستان ما دست به خودکشی زدند. مثلا اگر نامه‌های بابک بطور علنی خوانده و توزیع می‌شد، کمتر از ۲۴ ساعت گزارش آن به رهبری حزب و ک.گ ب. می‌رسید و سر و کار خود و زن و بچه‌ات با “کرام الکاتبین” بود. تعدادی دچار زندان و مجازات‌های غیرانسانی شدند.

در باره تردید البته امری طبیعی بود. آن مسیری که ما پیمودیم هرگز نمی‌توانست یک شبه صورت گیرد. اصولا تکامل و تحول فکری، نیاز به زمان و تأمل و بازاندیشی دارد. برای فروریزی آن انجمادهای فکری که سیاست‌های ضد دمکراتیک کشورهای سوسیالیستی را دمکراسی خلقی قلمداد می‌کرد و آزادی‌های سیاسی در کشورهای سرمایه‌داری را بعنوان دمکراسی بورژوایی به سُخره می‌گرفت و از دیکتاتورهای ضدامپریالیست جهان سومی دفاع می‌کرد، پایمال سازی حقوق و آزادی‌های سیاسی و دمکراتیک را امری فرعی، در مقابل عمده بودن سیاست ضدآمریکایی حاکمیت محسوب می‌کرد، هم شوک شوروی لازم بود و هم گذر از تردیدها، واکنش‌های انسانی، بازاندیشی‌ها و جهت‌گیری‌های تازه. اما فروریزی رویاها و آرمان‌ها تنها بخش نخست و دردناک کار بود، فاز جهت‌گیری تازه، نیرو و انگیزه بیشتری می‌طلبید که از منظر امروز گرچه ساده و بدیهی بنظر می‌آید، ولی چنانکه می‌دانیم ساختن بسی دشوارتر از فروریزی است.


تلاش ـ “بی‌موقع” و “زودرس”، عباراتی که شما در آغاز پاسخ به پرسش ماقبل در باره اقدام بابک امیرخسروی مبنی بر انتشار «نامه به رفقا» آورده‌اید، در همان کتاب «مهاجرت سوسیالیستی» نیز آمده است. به چه معنا بی‌موقع و زودرس؟ منظورتان از “جنبشی” که از این “طرح روشن” صدمه دید چه بود و چه آسیبی؟

حیدریان:
منظور این است که تلاش‌های فکری بابک قبل از روی کار آمدن گورباچف و آشکار شدن نظریات و خط مشی او و فروپاشی دیوار برلین بنیان گذاشته شد. طرح آن نظریات و مرزبندی روشن با نظریه‌های اساسی متداول در جنبش جهانی کمونیستی، از جمله درباره “انترناسیونالیسم پرولتری”، “دیکتاتوری پرولتاریا” و در یک کلام رد کردن “لنینیسم” هنگامی که تفکر لنینی و باور به “پرولتاریای جهان” که قلب آن در نماد صلح و سوسیالیسم یعنی مسکو می‌تپید، آن هم نه از موضع بریدن از اندیشه چپ بلکه بعنوان یک “چپ دمکرات که می‌خواست یک جنبش فکری و سیاسی تازه‌ای را راه اندازد، براستی “بی موقع” و “زودرس” بود. زیرا در اوایل دهه‌ی ۶۰، هنوز فضای دوران برژنفی حاکم بود و دولت و حزب کمونیست اتحاد شوروی در اوج قدرت و از اعتبار جهانی عظیمی برخوردار بود. گردانندگان آن روزی رهبری حزب توده ایران در مهاجرت نیز از حمایت مادی و معنوی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، بر خوردار بودند. از اینرو هر گام تازه، هر تلاش برای زیر پرسش بردن تابوهای فکری آن زمان و هر گام بسوی کشف‌ها و چالش فکری جدی، فارغ از تنش‌ها و تلفات نبود. اما زودرس بودن این جنبش فکری تنها تمایز پایه‌ای اندیشه بابک با حزب توده نبود، بلکه سایر سازمان‌ها و گروه‌های چپ آن زمان مثل انواع گرایشات فدایی، راه کارگر و خط سوم و دیگران نیز در دورانی که هنوز افکار چپ سنتی پیروان پرشماری داشت، با نگاه بدبینانه‌ای به این جنبش می‌نگریستند. زیرا این جنبش بطور ریشه‌ای به نقد مارکسیسم روسی، چینی و قهرآمیز، نقد اتحاد شوروی، پرده‌برداری از فرقه دمکرات آذربایجان، نقد توتالیتاریسم و اقتدارگرایی می‌پرداخت و تاکید اساسی‌اش بر انسانگرایی و دمکراسی بود. بنابراین این جنبش نه فقط از سوی عوامل بیرونی، بلکه از درون نیز با چالش‌ها و در مواردی با تنش‌ها و جدل‌های سخت و گاهی با کناره‌گیری همرزمان ما همراه بود. بطور کلی آن حرکت یک انشعاب سیاسی معمولی نبود، بلکه سفر به درون و کوچ به گذشته‌ها برای کندن از آن و همزمان بهره بردن از تجارب آن نیز بود. نوعی خود آزمایی بود زیرا به مرزهایی بال می‌گشود که تا آن زمان ناشناخته بود. گرچه دیگرانی آنرا آزموده بودند. در واقع آن جنبش یک چالش سه جانبه بود. یعنی فقط یک دگرگونی سیاسی نبود، بلکه یک بعد روحی به معنای رها شدن و خودیابی هم داشت و نیز یک بعد فکری به معنای دگرگونی در نگرش به آدم و عالم هم داشت.

***

  • ویژگی سوم بابک که شاید مهمترین انگیزه او در همه زندگی سیاسی‌اش و نیز تلاش‌های فکری و نوشتاری او در این ۳۰ سال اخیر باشد، گوهر ایران دوستی و میهن‌پرستی ژرف اوست. بابک همواره و در همه لحظات زجر، سرخوردگی و هزار درد بی دوا، دلش به سوی میهن سرمی‌کشد. او در یک کلام عاشق ایران است. اما این عشق کور نیست. او همواره کوشیده است که از یکسو ایران و تاریخ و ویژگی‌ها و پیچیدگی‌های کشور را ژرف‌تر درک کند و از سوی دیگر تجربه و دانش خود را بدون کلیشه‌برداری برای انطباق با شرایط ایران به کار گیرد.

***

اما از سوی دیگر مثل هر دگردیسی دیگر گذر از شناخته به ناشناخته، مسیر پر درد و رنجی است. آنکس که رنج کوچ کردن را می‌پذیرد و از اولی به دومی عبور می‌کند، خود به خود به آدم دیگری تبدیل می‌شود. نگاهش به خود، به آدم و عالم، به گذشته و آینده دگردیسی می‌یابد. ناشناخته با خود خطر و ناآرامی و دل‌شوره می‌آورد و نخستین غریزه آدمی گریز از این وضع ناگوار است. به همین دلیل زودرس بودن این جنبش کسانی را گریزاند و منظور از آسیب‌ها همین چالش‌ها و گریزها بود.


تلاش ـ اجازه دهید پرسش فوق را از زاویه عکس مطرح کنم؛ ۴۰ سال مخالف مواضع و سیاست‌های حزبی یا سازمانی بودن، اما به رغم عدم رضایت ادامه دادن، عضو ماندن و مسئولیت برعهده گرفتن در همان حزبی که بابک خود می‌گوید؛ همیشه در بزنگاه‌های تاریخ کشور خطا کرده است، و وی این خطاها را هم بعضاً در همان زمان‌ وقوع دیده است، این ماندن و ادامه دادن برای بسیاری قابل فهم و هضم نیست. شما این پدیده و این تحمل طولانی بابک را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ آیا به نظر شما این شکیبایی توضیح و یا توجیه منطقی دارد؟

حیدریان:
شاید من برای پاسخ به این پرسش مناسب نباشم. زیرا بخاطر علاقه و دوستی که با بابک دارم، شاید نتوانم غیرجانبدارانه نظر دهم. ولی به هر حال کوشش می‌کنم که چنین نشود. در یک کلام در این سالها نه بابک همان آدم سابق مانده است و نه حزب توده. درست مثل زوجی که در زمان جوانی عاشق و معشوق می‌شوند و بعد به دلایل گوناگون مسیرهای رشد جداگانه‌ای را در پیش می‌گیرند. اما می‌دانم که بابک دارای یک خمیرمایه و یک پیوستگی درونی است که از آتش درون او جان می‌گرفته و در کوره زندگی پخته‌تر شده است. به عبارت دیگر در همان دوران جوانی که یک توده‌ای و چپ رادیکال بوده است، نیز، ویژگی‌های شخصیتی مثل رک‌ گویی، صمیمیت انسانی، ایران دوستی و هوشمندی سیاسی داشته که به مرور قوام یافته است. اما باید دانست که حزب توده ایران تاسال ۱۳۲۷ که یک حزب علنی بود، یک سیاست و راه و روش را دنبال می‌کرد. و پس از شبه کودتای ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ که حزب غیرقانونی و زیرزمینی شد؛ اما به ویژه پس از فاجعه ۲۸ مرداد و سرکوب‌های هلاکت‌بار‌ و«مهاجرت لعنتی سوسیالیستی»، یک سیاست و راه و روش بکلی دیگر! در آن سال‌ها، حزب توده ایران یک حزب چپ دموکرات، رفرمیست، طرفدار قانون اساسی و سلطنت مشروطه بود. حزب توده ایران در مجلس چهاردهم نماینده داشت و حتی در دولت ائتلافی قوام شرکت جست. اما آبشخور اصلی نسل بابک که اکثرا به حزب توده گرویده بودند، درست برخلاف نسل دوران انقلاب، فضای تجدد است. این ذهنیت تا دوران کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ کم و بیش فضای روشنفکری ایران را شکل می‌دهد. این واقعیت را می‌توان هم در ادبیات، در سیاست و فضای فکری، هنری، دانشگاهی ایران و ظهور کسانی مثل هدایت، کسروی، مصدق، اسکندری و ده‌ها شاعر و روزنامه‌نگار ایرانی دید. عده‌ای از آزادی‌خواهان مترقی و شخصیت‌های ملی و همراهی برخی عناصر مارکسیست و کمونیست؛ با برنامه‌ای دموکراتیک و مترقی رفرمیستی؛ حزب توده را که ملتزم به قانون اساسیِ مشروطه و فعالیت در چارچوب آن، برای تحقق خواسته‌هایش، بنیان گذاشتند که تا ده‌ها سال تصویر بابک از حزب را شکل می‌داد. پس از غیرقانونی کردن حزب و در دوران فعالیت‌های زیرزمینی بود که برای اولین بار، در سال ۱۳۳۰/۳۱ رهبری حزب در یک سند تحلیلی خود را «حزب مارکسیست ـ لنینیست» اعلام کرد. طی بیش از دو دهه، در دوران «مهاجرت سوسیالیستی»، آنگاه که رهبری حزب دیگر ارتباط جدی و ملموسی با کشور و مردم نداشت؛ زمانی که بقاء حزب و زندگی اعضا و خانواده رهبری و بخش اصلی کادرهای رهبری، در گرو معاضدت شوروی‌ها بود، روند وابستگی حزب به شوروی شکل نهائی به خود گرفت. اما هنگامی که بابک شوروی را از درون تجربه کرد و هر چه بیشتر از توهمات انترناسیونالیستی فاصله می‌گرفت، گوهر ایران دوستی و میهن‌پرستی‌اش ژرفای بیشتری می‌یافت.

اما فراموش نباید کرد که چپ‌های ایران، تنها قربانی و فریب‌خورده «سوسیالیسم واقعا موجود» نبودند. از کره و ژاپن و چین گرفته تا اروپا و تمام قاره آمریکا، همه جا کمونیست‌ها فریفته آن شدند و هزینه آن را پرداختند. در هر صورت نظریات انتقادی بابک به حزب توده از پلنوم ۱۴حزب در مسکو به سال ۱۳۳۶ خورشیدی شکل صریح‌تری می‌یابد که بسیاری از اعضا همان پلنوم در نوشته‌ها و خاطرات گوناگون بازگویی کرده‌اند . او یکی از موتورهای آن پلنوم در تدوین اسناد انتقادی مصوب آن در باره سیاست‌های حزب در برابر دکتر مصدق و نیز کودتای ۲۸ مرداد بود. اما به هنگام هجوم شوروی به مجارستان و سپس چکسلواکی بابک یگ گام دیگر در نظریات انتقادی خود به پیش می‌نهد که به شکل نامه نگاری‌های مفصلی که با رهبری حزب داشته، تدوین می‌شود و هرگز نیز پنهانی نبوده است. به همین دلیل در حزب همه او را بعنوان “ضد شوروی” یا ” بابک دوبچکی” به معنای هواداری از دوبچک که نظریه چپ دمکراتیک داشت و در برابر تجاوز شوروی مقاومت کرد، می‌شناخنتد. اما واقعیت این است که بابک در تمام دوران مهاجرت اصولا دارای مسئولیتی در حزب نبوده و طی سال‌های طولانی کاملا منفعل و گوشه‌گیر در مهاجرت زندگی کرده است. علاوه بر نامه‌های مستند بابک دیگرانی نیز در باره مواضع و رفتار بابک در آن سال‌ها گواهی داده‌اند. اتفاقا در کتاب بسیار خواندنی و صادقانه و شفاف خاطرات دکتر رضا عنایت که اخیرا در ایران انتشار یافته از جمله به کمک‌های گوناگون بابک به وی برای بازگشت به ایران هنگامی که از شوروی گریخته و زیر فشار همه جانبه حزب و ک.گ. ب قرار داشته اشاره می‌کند و شرحی در باره مواضع بابک می‌دهد که مثلا چگونه ترتیب بازگشت وی به ایران را که جنبه کاملا سیاسی و اعتراضی به حزب و شوروی داشته می‌دهد. اما اینکه چرا از حزب جدا نشده شاید این بیشتر به این برمی‌گردد که اصولا برای بابک در هر حرکت سیاسی گام بعدی و یا چشم‌انداز و نتیجه آن حرکت اهمیت دارد و نه فقط یک حرکت واکنشی یا لحظه‌ای! اگر از این منظر به فضای فکری و سیاسی جامعه روشنفکری ایران چه در داخل و چه در تبعید آن سال‌ها بنگریم می‌بینیم که در فاصله کودتای ۲۸ مرداد تا انقلاب ایران متاسفانه اصولا ایده‌آل جامعه روشنفکری ایران اندیشه‌هایی بود که نه از موضع دمکراتیک بلکه از موضع اولترا چپ نظیر اندیشه‌های چه‌گوارا و مائوئیسم و مبارزه چریکی و زیرزمینی و خشونت‌گرا تولید می‌شد. یعنی مسایلی که برای جامعه ایران اصولا نابجا بود. در تمام این سال‌ها حتی یک رساله در باب آزادی یا دمکراسی در ایران منتشر نشد. موضوع بر سر سانسور نیست. تمام روشنفکران ایرانی در فضای باز غرب نیز از موضع چپ افراطی، از حزب توده انشعاب می‌کردند. اساسا فکر آزادی برایشان بیگانه بود. البته تجربه کنفدراسیون دانشجویان نیز وجود داشت که موضوع دیگری است. اما واکنش بابک در چنین فضایی انفعال و گوشه‌گیری بوده است. بطور کلی مهاجرت ۲۵ ساله قبلی، برای بابک مثل یک سفر و انتظار طولانی بوده است که آنرا موقتی و روز به روز می‌گذرانده است. او همواره در این اندیشه بوده که از این سفر به ایران باز می‌گردد و آنگاه در ایران از طریق جلب کادرهای تازه و دمیدن خون تازه در رگ‌های حزب می‌توان آن را از درون متحول کرد. تمام فعالیت‌های تشکیلاتی او در سال‌های پس از انقلاب در ایران متاثر از چنین اندیشه‌ای بوده است. اما نتیجه آن شد که شد. بعبارت دیگر مهمترین مشغله دائمی ذهن بابک در تمام آن سال‌ها استقلال حزب و قطع وابستگی به شوروی بوده است. اما هنگامی که دیگر به این باور اساسی رسید که حزب به شعبه کا گ ب تبدیل شده است دیگر سکوت در برابر آنرا گناهی نابخشودنی می‌دانست و راهی جز “نامه به رفقا” در برابرش نمانده بود که روند آن به انشعاب بزرگی در حزب توده ایران منجر گردید و سرآغاز شکل‌گیری حزب دمکراتیک مردم ایران شد که بابک خود از بنیانگذاران آن بود. با این امید که ساختمان یک حزب نوین چپ، آزادی‌خواه و ملی را بنا نهد. اما نباید فراموش کرد که میزان و کیفیت انرژی و تولید فکری که بابک در نقد حزب توده، دستگاه فکری و مبانی تفکر آن صرف کرده، ـ کاری که با انتشار کتاب‌ها، جزوات، اسناد و مقالات متعدد به بخش ماندگاری از ادبیات سیاسی ایران تبدیل شده است ـ هرگز با میزان فعالیت‌های او چه از نظر زمانی و چه از نظر حجم و کیفیت با دوران فعالیت توده ای او، قابل قیاس نیست. این خود محصول و عصاره چند نسل از تلاش‌های چپ‌های ایران است، که بدون تجربه درونی بابک از حزب توده هرگز میسر نبود.


تلاش ـ “ساختن بسی دشوارتر از فروریزی است.” پرسش آخر را با نگاهی، همرأی و همدل، به همین جمله شما و با این مقدمه آغاز کنم: در مرحله ساختن، از نگاه یک ذهن ساده، بابک و یارانش در عمل موفق نبوده‌اند؛ نه حزب فراگیر چپ دمکرات، مستقل و ملی، بوجود آمده و نه اتحاد جمهوری‌خواهان به نتیجه‌ای دست یافته؛ که هر دو آرزوی بابک بوده و سال‌ها وقت و عمر صرف آنها کرده است. از منظر فروریزی، همه احزاب و سازمان‌های سنتی ایران، با پرداخت هزینه‌های سنگین و سنگین‌تر کم و بیش فروریخته‌اند، که سهم روشنگری ریشه‌ها توسط افرادی نظیر بابک را در این فروریزی نمی‌توان نادیده گرفت. به رغم این، شگفت‌آورست که هیچ نگاه‌ ژرف، منصف و آگاهی رأی به شکست‌ برخی انسان‌های درگیر در این فروریختن‌ها و ناکامی‌ها، نمی‌دهد. بابک امیرخسروی از آن دسته از چهره‌های جنبش و طبقه سیاسی ایران است که به مثابه انسانی ظفرمند ارج گذاشته می‌شود. راز این ارجمندی و منزلت را شما چگونه توضیح می‌دهید؟

حیدریان:
از دیدگاه من مهمترین معیار ظفرمندی به آن معنا که از پرسش شما بر می‌آید، توانمندی در درس‌گیری از تجارب گذشته، برای فراتر بردن، افزودن و بویژه توان تاسیس و تدوین اندیشه و راه و روشی تازه است. اگر با این تعریف به سنجش بابک بپردازیم می‌توان گفت که فضیلت وی در آفرینش یک دستگاه فکری و بینشی به هم پیوسته و منسجمی است که اجزا آن مکمل هم هستند نه ناقض یکدیگر. ویژگی‌های فردی و اجتماعی دیگر نظیر عدم ترس در باره از دست دادن محبوبیت لحظه‌ای و سرخم نکردن در برابر شانتاژهای سیاسی و استقلال فکری در همسویی با نظام فکری‌اش قرار دارد. قائم به ذات بودن، نفرت از تقلید کورکورانه، استواری بر نظر و نرمش در عمل به او این قدرت را بخشیده که نظر و دیدگاه خود را در باره مشاجره‌انگیزترین و کلیدی‌ترین مسایل ایران امروز، مانند اقوام و مسئله ملی، راه مسالمت‌آمیز و اصلاح‌طلبی در ایران، رد خشونت سیاسی، عدالت اجتماعی، امکانات و راه تحول ایران در دستگاهی منسجم و در چارچوب دمکراتیک تدوین کند. همین خصوصیات به او چهره‌ای ویژه می‌دهد. اما همه این‌ها نه از سر مزاح و تفریح و تفنن بلکه بر باوری سخت و نیز یک پیگیری بی‌اندازه کوشا بنا شده است. این پیگیری به گونه‌ای است که برخی از دوستان آن را “سگگ‌گیری” می‌نامند. شاید کمتر روشنفکر ایرانی به اندازه بابک کتاب، مقاله و روزنامه خوانده باشد و با سن و سال او چنین پیگیرانه با مساله ایران درگیر باشد. او برای نقد ریشه‌ای لنینسم تمامی آثار مارکس و لنین را یکبار دیگر و گاهی به زبان‌های اصلی بازخوانی و فیش‌برداری کرد. در سال‌های اخیر در کوشش برای باز یافت و نشان دادن راه‌حل در موضوع کلیدی اقوام و مسله ملی در ایران تا آنجا که من می‌دانم شاید بیش از ۵۰۰ کتاب و اثر پژوهشی ـ از پیدایش ایران باستان و زبان فارسی تا آخرین آثار پژوهندگان معتبر دانشگاه‌های غرب ـ را با دقتی شگرف مطالعه و فیش‌برداری کرده است. برخی از نوشته‌های بابک از اهمیتی تاریخی برخوردار است. موضع‌گیری‌ها و تحلیل‌های سیاسی و نوشته‌های او نمونه‌ای ماندگار و آموزنده از نقد و نظرآزمایی است. بابک به روشنفکرانِ سرآمدی تعلق دارد که شکوفایی فکری‌اش در دوران شکست و بر اثر بازبینی ژرف ناکامی‌های چند نسل گذشته سیاسی ایران شکل گرفته است. اصولاً دوران دو دهه اخیر سیاست و روشنفکری ایران، علیرغم همه ناکامی‌ها و دشواری‌ها نشانه‌های درخشانی از این واقعیت را نیز در خود دارد که در میانِ ما به‌ راستی کسانی به میدان اندیشه و نقد و نظر مدرن پا گذاشته‌اند و زبان و بیانی کمابیش درخورِ آن پایه‌ریزی کرده‌اند.

قدرت پیش‌بینی، شم سیاسی، تیزبینی و شهامت اخلاقی بابک براستی در میان روشنفکران چند نسل از نحله‌های گوگونان فکری ایران مثال زدنی است. اگر بخواهیم با معیار خرد سیاسی، قدرت پیش‌بینی، شهامت اخلاقی ، وطن دوستی از روی قلب و روح به سنجش روی کنیم، بی گمان بابک را در کلاسی با استاندارد جهانی خواهیم یافت.

برای درک این به قول شما “ظفرمندی” بابک نباید فراموش کرد که اصولاً برای نو شدن تنها آرزو کافی نیست. آرزوی نو ‌شدن، دروازه‌اش را به روی هر کسی باز نمی‌کند. چون چشم لحظه‌بین خیلی از آدم‌ها فقط آنچه را می‌بیند که در لحظه دشوار، در دالان تنگ و تاریک و طولانی کابوس زمستان جاری است. شاید از همین روست که برده سرنوشت می‌شوند و در کشاکش سرنوشت و آزادی اراده، تقدیر خویش را بی هیچ ‌واکنشی می‌‌پذیرند. اما بابک بدون آنکه اسیر خیالبافی شود با چشم جاودان، با نگاهی تاریخی، آنچه را می‌بیند که از ژرفای کابوسی ترسناک رو به ستارگانی دارد که آسمان‌های دوردست را روشن کرده‌اند. او از ورای تجارب دردناک به این باور رسیده است که برای آنکه امیدهایش بتواند جان سالم به در برد، باید به اندازه کافی نیرومند و هوشمند باشد. بدین معنی که باید با هر دو چشم لحظه‌بین و تاریخی خود بنگرد و بر روی هر دوپا بایستد. ایستادن بر روی دو پا به معنای تعادل و یافتن نقطه بالانس است. وگرنه نمی‌توان خود را بر لبه‌ی تیز یک شمشیر نگه داشت. چه بالا گرفتن شوق تحول جهش‌وار، و چه تسلیم در برابر وضع موجود، هر دو می‌توانند انسان را از پای در آورند. امید را بکشند. نابود کنند و از درون بپوسانند. بر همین اساس است که انسان‌ها، همگی زندگی را یکسان آغاز می‌کنند، اما متفاوت به پایان‌اش می‌برند. منتها بابک به این باور رسیده است که برای آزادی روح خود، باید دست به انتخاب بزند. این “اختیار” بهایی دارد که باید با خویشتن خود بودن، بهای آنرا بپردازد. تلاش برای آزادی فردی، و برای آزادی روح و آرامش وجدان، مقدس‌ترین تلاش انسان در همه زمان‌ها بوده و خواهد بود. آدمی مثل بابک، چه زمانه فرصت دهد، چه ندهد، کار خود را در هر کجا و به هر قیمتی که شده، حتی به قیمت گوشه‌گیری و مواقعی طغیان روحی، به پیش می‌برد. چرا که موتور جوشش و حرکت‌ش از آتش کشمکشی که در درون دارد، نیرو می‌گیرد. روح آدم‌هایی مثل بابک از غریزه‌ی درونی برای ایجاد دگرگونی انباشته است و فراتر رفتن از مرزها را ترجیح می‌دهد. آنچه نتواند جان آنها را بگیرد، باعث قوی‌تر شدنشان می‌گردد. این، یعنی همان اصل آزادی روح و هم زمان فراخوانی باریک‌بینانه برای مقاومت در برابر ناکامی‌ها و سنگلاخ‌هاست! برای آدم‌هایی نظیر بابک، تنها ستاره‌ی ثابتی که وجود دارد نیاز انسان است به تحقق بخشیدن کامل خویش، و هر آنچه سرشت آنها را به حصار می‌کشد، سزاوار یورش بردن و محک زدن است.

سرشت و خمیر مایه بابک به گونه‌ای است که گرچه حوادث بیرونی کم و بیش او را از ظفرمندی باز داشته است، اما پیوستگی درونی و نوع حساسیت‌اش، او را چند فراز، فراتر برده است. این فراتر بودن، تنها در توانایی خوب بازی کردن با کارت‌های بد، با حفظ‌شأن و عزت خود، فشرده نمی‌شود. این، همان مایه‌های شخصیتی و همان پیوستگی درونی و استمراری است که موتور جوشش آن از آتش کشمکشی درونی، نیرو گرفته و چه بسا انرژی ناشی از آن حتی پس از خاموشی جسمی، توانایی الهام دهی و تابش می تواند داشته باشد.