قهرمان خسته…
سیروس آموزگار
سرکار خانم مدرس،
حق با شماست، من یکی از ارادتمندان بابک امیرخسروی هستم و این ارادت صحبت امروز و دیروز نیست. در آن دوران خوش نوجوانی و ناپختگی که با سادگی معصومانهای فکر میکردیم همه بدبختیهای جهان گناه ارادیِ پولدارهاست و تنها راه نجات این است که سردار کارل مارکس و اگر نشد سردار انگلس و یا لنین و دست به نقدتر ژنرال استالین، آستینها را بالا بزند و ما را نجات بدهد، همین امیرخسروی رئیس ما بود. من دانشجویِ از شهرستان آمدة دانشکدۀ حقوق بودم و بابک مسئول حزبی دانشگاه. مرد فرهیختهای که در حد او بودن آرزویِ همة بچههایِ دانشگاه بود.
من جز یکی دوبار آن هم از دور او را ندیده بودم ولی شهرت سواد و شعور و شجاعت وی زبانزد خاص و عام بود. اگر بزرگتری، پدری، عموئی نصیحت میکرد که بچه جان دَرسَت را بخوان، فرصت برای این گونه کارها فراوان است. جواب ما همیشه این بود که اگر نباید این کار را کرد، آدم برجسته و سرشناسی مثل بابک امیرخسروی چرا این کار را میکند؟
فکر میکنم در آن روزهای دور و دیر بزرگترین آرزوی من این بود که یک روز، به اندازه بابک امیرخسروی با سواد و فهمیده باشم.
- بابک امیرخسروی گفت من شوخی نمیکنم و واقعاً شاگرد ابوالحسن صبا بودم و شاگرد خوبش هم بودم در حدی که استاد گاهی تعلیم به شاگردان مبتدی خود را به من واگذار میکرد. و معلوم شد که بابک شوخی نمیکند و واقعا شاگرد صبا بوده است و به این ترتیب همه دانستند که وی جز سیاست از موسیقی هم سر در میآورد.
در آن روزها حتی در مخیلة من نمیگنجید که ممکن است یک روز من و او، رو در رو، بایستیم و با هم حرف بزنیم. حتی این روزها نیز که گاهی، همصحبت میشویم، هیچوقت ایستاده نیست یا من نشستهام و او سرپاست یا او نشسته است و من ایستاده و یا هر دو نشسته.
روز چهارده آذر سال ۱۳۳۱ بود و ترتیب یک راهپیمائی از دانشگاه تا میدان بهارستان داده شده بود. آن روزها من برای تحصیل دانشگاهی به تهران آمده بودم و در منزل عمویم زندگی میکردم که خانهاش نزدیکیهای میدان حسن آباد بود و تنبلی ذاتی من که به تدریج یک قسمت از منش انسانی من شده است (خانم مدرس حال متوجه میشوید چرا من برای نوشتن این مطلب اینهمه شما را معطل کردم) به همین دلیل از رفتن به دانشگاه صرفنظر کردم و تصمیم گرفتم وقتی سر و صدای شعارهای بچهها که از خیابان شاه و نادری میبایست بگذرند به گوش رسید به صف تظاهر به پیوندم. سرو صدا که شنیده شد از خانة عمو بیرون زدم و راه افتادم و وقتی به سرچهارراه یوسفآباد رسیدم صف متظاهرین جلو رفته بودند و من ناچار به عقب ماندههای تظاهرات رسیدم و چشمم به یک تاکسی افتاد که بابک امیرخسروی با یک نفر دیگر روی صندلی عقب نشسته بود و یک دانشجوی گردن کلفت که ظاهراً محافظ بابک بود کنار راننده نشسته بود.
دیدن بابک پاهای مرا سست کرد. من هیچوقت او را به این نزدیکی و اینهمه در دسترس ندیده بودم و بلافاصله متوجه یک نکتۀ دیگر شدم که انصافاً از هوش شهرستانی من بعید بود.
دیدم که کسانی از انبوه تظاهرکنندگان به تاکسی نزدیک میشوند از پنجرۀ پائین کشیده تاکسی، حرفهائی به بابک میزنند و دستوری میگیرند و دوباره به طرف صف انبوه متظاهرین میروند.
حسرت تازهای در دل من جوشید من نه تنها بابک امیرخسروی نبودم و نمیشدم حتی از نوع این گزارش دهندگان و دستورگیرندگان هم نیستم.
همین طور که در نزدیکی تاکسی راه میرفتم یک بار دیدم که یک افسر پلیس که یادم نیست چه درجهای داشت جلو رفت و از پنجره تاکسی چیزهائی به بابک گفت و حرفهائی هم شنید که من البته نفهمیدم راجع به چیست ولی دیدم که هر دو هم افسر و هم بابک امیرخسروی از نتیجۀ مکالمهشان ناراضی بودند و اخمهای هر دویشان توی هم رفت.
سالها بعد در پاریس از خود او شنیدم که افسر پلیس از بابک خواسته بود تظاهرات را متوقف کنند زیرا در سر میدان بهارستان گروه پانایرانیستها با چوب و چماق در انتظار متظاهرین هستند و تا خدمتشان برسند و بابک گفته بود ما با اجازه وزارت کشور داریم راهپیمائی میکنیم آگر آنها قصد دارند به ما حمله کنند شما باید جلوی آنها را بگیرید.
حق با افسر پلیس بود در میدان بهارستان به ما حمله کردند ولی بیش از جوانهای پان ایرانیست، پلیسها ما را کتک زدند. خود من به علت قد بلندم چندین ضربۀ باتوم خوردم و تعادلم را از دست دادم و به زمین افتادم و مردم از روی من به سرعت رد میشدند و اگر محبت یکی از هم شهریهایم، آقای سالکی، نبود که مرا از زمین بلند کرد و به پیاده رو کشید، قطعاً زیر دست و پا به انبوه شهیدان پیش و پس از ۱۴ آذر پیوسته بودم. (نمیدانم در آن صورت این مقاله را کی مینوشت.)
بعد از بیست و هشتم مرداد ۳۲، فضای ایران، فضای خفه و بستهای است، سختگیری حکومت زیاد نیست و لی جراتها و شجاعتها هم کم شده است. نخستوزیر پیشین در زندان است بسیاری از سران حکومت پیشین نیز یا زندانیاند یا زبان در قفا کشیده. سپهبد زاهدی نخست وزیر با محاکمۀ مصدق موافق نیست و معتقد است که این کار، فضا را زهرآگین خواهد کرد بیآنکه نفعی داشته باشد. ولی زور گروهی از نظامیها میچربد و شاه نیز موافقت میکند و محاکمه دکتر مصدق سر میگیرد. اشتباهی که باعث قهر مردم و حکومت شد که گرچه حکومت بعدها کارهای خوب فراوانی کرد و رفاه عام بسیار بهتر شد و اقتصاد رونق گرفت و بیکاری در مملکت ریشهکن شد، ولی هیچ یک از این کارها حکومت و مردم را به آشتی نکشید.
حکومت در آن روزها تمام تلاش خود را به کار میبرد تا محاکمه مصدق شکل معقول و جهان پسندی داشته باشد و راه برای حضور مردم عادی در جلسات دادگاه باز بود و شرح کامل و انصافاً بیطرفانه جلسات دادگاه در مطبوعات میآمد و همه از آن آگاه بودند و عکسهایی که از تماشاچیهای جلسات محاکمه در مطبوعات چاپ میشد نشان میداد. هر کس که بخواهد با مختصر تلاش میتواند کارت حضور در دادگاه را به دست بیاورد. خود من آنروزها یکبار عکس داریوش همایون و ضیاء مدرس و یکبار عکس همکلاس خودم بهروز خالصی را در میان تماشاچیان دیدم ولی حیرتانگیزترین ماجرا روزی بود که اگر اشتباه نکنم عکس بابک امیرخسروی را در ردیف سوم تماشاچیان دیدم و از فرط حیرت به معنای واقعی کلمه از جا جستم.
آن روزها، تودهایها بیش از هر گروه دیگر تحت تعقیب حکومت بودند و صفحات روزنامهها از توبهنامههای تودهایهای دستگیر شده پُر بود و بابک امیرخسروی در مقام مسئول دانشگاه، قطعاً چهره شناخته شدهای بود.
اینک سالها بعد از ماجرا، به سختی میتوانم این کار او را شجاعت بنامم و حداکثر ارفاقی که در حق او میتوان کرد این است که بگوییم این امر نوعی نشان دادن نارضایتی نسبت به موضعی بود که سران حزب توده در بیستوهشتم مرداد گرفته بود و همه میدانستند که تقریباً همه اعضای عادی و گروه قابل توجهی از کادرها با آن مخالف بودند و با روحیهای که من از بابک امیرخسروی میشناسم او قطعاً جزو مخالفان بود.
بابک امیرخسروی که به تدریج عرصه را بر خود تنگ دید مجبور شد از ایران خارج شود و در روسیه و آلمان و اتریش اقامت گزیند این ماجرا هر عیبی که داشت باعث شد که چند زبان خارجی را بخوبی بیاموزد و با یک دخترخانم کمونیست ونزوئلایی بسیار نازنین ازدواج کند. (ملاحظه میفرمایید که نزدیکی به کشور ونزوئلا از ابتکارات محمود احمدینژاد نیست و پیش از او بابک امیرخسروی نیز این امر را تجربه کرده است. و با این تبصره که همسر بابک به مراتب از مادر چاوز زیباتر است.)
سالها بعد که در سال ۱۳۵۷ چند صباحی من در ایران سری میان سرها پیدا کرده بودم. یک روز مطرح شد که بابک امیرخسروی یکی از کاندیدهای ریاست جمهوری است و باید دستگیر شود. مستمسک دستگیری او این بود که کشور هنوز یک کشور پادشاهی پارلمانی است و اعلام نامزدی برای ریاست جمهوری، از مصادیق بارز توطئه علیه حکومت قانونی وقت است.
- آن شب چیزی که بمراتب بیش از شام مطبوع، برمذاق من خوش آمد این بود که ما هرسه، هر سه، تودهای سابق و هر سه، آذربایجانی، صادقانه اعتقاد داشتیم که آذربایجان قسمتی از ایران است و در طول تاریخ همیشه گوشهای از ایران بوده است، نوای جدائیطلبی، یک بانگ غیرطبیعی و غیراصیل و تحمیلی و غیرآذربایجانی است.
در سال ۱۳۵۷ سی سال از زمانی که من نام بابک امیرخسروی را برای آخرین بار شنیده بودم میگذشت و کوچکترین یادی از او در ذهنم نبود و تصور کردم این شخص قاعدتاً باید دکتر خسروی استاد مردمشناسی دانشگاه تهران و برادر سارا همسر جهانگیر بهروز باشد، یک زن فوقالعاده که ترکیب شاهانهای از زیبایی و شعور است و من وی را واقعاً مثل خواهر دوست دارم و طبعاً برایم مشکل بود که بگذارم برادر سارا را بگیرند. تمام تلاشم را به کار بردم تا جلوی زندانی شدن او را گرفتم. و این اولین و آخرین باری بود که من کمکی به بابک امیرخسروی میکردم و آن هم تازه به خاطر یک سوء تفاهم و در واقع به یک نفر دیگر.
در سال ۱۹۸۷ اوضاع و احوال به نحوی بود که خوشبینیهای اولیه سالهای آغازین دوران مهاجرت را از بین برده بود. شبی به شام منزل شادروان منصور تاراجی مهمان بودیم و سخن از آینده دوستان رفت و اینکه باید خوشبینیها را رها کرد و به فکر آینده بود. ما هر یک خانوادهای داریم و باید با واقعبینی به فکر آنها باشیم و پیشنهاد کرد که در درجه اول باید به فکر آلونکی باشیم که سقفی برای خانواده باشد.
کسی با اصل فکر مخالف نبود ولی در غربت ناخواسته و با جیبهای تهی چگونه میشد به خرید خانه اندیشید. منصور تاراجی گفت دست روی دست نمیتوان گذاشت. من دوستی دارم که موفق شده است خانهای برای خود بسازد. از او کمک فکری میگیریم. امکانات خودمان را برای او شرح میدهیم و خواهش میکنیم در چهارچوب آن فکری به حال ما بکند. کسی مخالفت نکرد و برای روز سه شنبه بعد قرار گذاشتیم که در یک کافه جمع شویم و تاراجی هم با دوستش به آنجا بیاید. روز سه شنبه از لذت صاحبخانه شدن من قبل از همه به کافه معهود رسیدم و کمی بعد یکی دیگر از دوستان نیز به ما ملحق شد و دیگران ظاهراً سنگ را زیادی سنگین یافته بودند و به وعدهگاه اصلاً نیامدند. در انتظار تاراجی و دوستش ما دو نفری قهوهای خوردیم و ناگهان آن دوتا هم از راه رسیدند. حتی تصورش هم از ذهن من نمیگذشت که یک روز ممکن است با بابک امیرخسروی در یک کافۀ پاریس دور یک میز بنشینیم.
من البته بابک را میشناختم ولی او هرگز مرا ندیده بود. حتی بعد از معرفی تاراجی نیز مرا به جا نیاورد و من متحیر بودم که امیرخسروی چقدر نسبت به ادبیات مدرن ایران و نام آوران آن غریب و ناآشناست!!! (این علامت تعجبها را به نیابت از طرف خود بابک امیرخسروی اینجا گذاشتهام)
بعد از این ملاقات، ما با هم خیلی رفیق شدیم و وی از عظمت ارادت من نسبت به خودش بسیار لذت برد و حتی چند بار از من، به بهانههای مختلف، پرسید آیا کس دیگری را هم بین اطرافیان خود، سراغ دارم که به اندازه من نسبت به او ارادت داشته باشد و من مجبور شدم که بگویم چنین کسی را سراغ ندارم و اوقات ایشان از این بابت خیلی تلخ شد.
در آن زمان، تعداد اهل قلم در پاریس زیاد بود و ما ماهی یکبار با هم شام میخوردیم و یک صاحب نظر در باره یک موضوع تخصص خودش صحبت میکرد و بعد حاضرین در آن باره به بحث مینشستند و این جلسات شام را من اداره میکردم و بعد از آنکه من خسته شدم و خودم را کنار کشیدم هیچکس حاضر نشد که مسئولیت کار را بعهده بگیرد و جلسات تعطیل شد و بعد جلسات دیگری باز به صورت ماهیانه از طرف سیروس فرمان فرمائیان به وجود آمد که بعد از سفر وی به مایورکا ادارۀ آن را عبدالحمید اشراق به عهده گرفت و بابک امیرخسروی دعوت مرا برای پیوستن به این انجمن پذیرفت.
یک روز که سخنران جلسه پروفسور گنج بخش بود و تعداد حاضران طبعا بیش از همیشه بود و بعد از آنکه پروفسور در باره آینده پزشکی سخنرانی بسیار جالبی ایراد کرد و نوبت سئوال و جواب فرارسید خانم غزاله صبا گفت: من سئوالی ندارم فقط میخواهم خاطرهای تعریف کنم. یک روز در سینۀ خودم درد شدیدی حس کردم و چون مثل همۀ ایرانیها اسم پروفسور گنج بخش را شنیده بودم خودم را به هر نحوی بود به بیمارستان او رساندم و منشی پروفسور از من پرسید که آیا قبلاً وقت گرفتهام یا نه و من گفتم نه وقتی نگرفتهام اسمم غزاله صباست و لطفاً یک قرار و وعده ملاقات برای من ترتیب بدهید. در همین وقت پروفسور که ظاهراً مکالمه ما را شنیده بود از مطب خودش خارج شد و از من پرسید شما چه نسبتی با ابوالحسن صبا دارید و من گفتم دخترش هستم و پروفسور گفت بفرمائید تو، دختر ابوالحسن صبا البته که حق دارد بدون قرار قبلی به دکتر مراجعه کند و این احترام انسانی پروفسور به پدر هنرمند من عجیب روی من اثر گذاشت و واله و شیدای ایشان شدم و همۀ حاضران دست زدند.
خود من هم که جزو بیماران پروفسور بودم شوخیام گرفت و گفتم من هم باید اعتراف کنم که اسم واقعی من «سیروس آموزگار صبا نیا» است و به همین دلیل مورد محبت پروفسور قرار گرفتهام و حاضران خندیدند (ملاحظه میفرمائید که مردم گاهی به شوخیهائی تا این حد بیمزه هم میخندند).
در این موقع بابک امیرخسروی گفت من شوخی نمیکنم و واقعاً شاگرد ابوالحسن صبا بودم و شاگرد خوبش هم بودم در حدی که استاد گاهی تعلیم به شاگردان مبتدی خود را به من واگذار میکرد. و معلوم شد که بابک شوخی نمیکند و واقعا شاگرد صبا بوده است و به این ترتیب همه دانستند که وی جز سیاست از موسیقی هم سر در میآورد.
شادروان دکترعنایت رضا یکی از نازنینترین مردان روزگار ما و دوست آزادۀ بسیار مطبوعی بود. در ماجرای فرقه دموکرات به روسیه گریخته و در آنجا با بابک امیرخسروی دوست نزدیک شد و بعد از آنکه سرش به سنگ خورد و با کمک برادرش پروفسور فضلالله رضا رئیس اسبق دانشگاه تهران به ایران بازگشت با من دوست نزدیک شد و من از دانش وی بهره فراوان بردم.
بابک که از دوستی ما دوتا خبر داشت، یک روز تلفن کرد و گفت دکتر رضا و خانمش به پاریس آمدهاند و فردا شب شام منزل ما هستند، تو هم بیا گفتم تو که خانمت اینجا نیست. کی شام درست خواهد کرد؟ گفت بالاخره یک فکری میکنیم.
برای انسان شکمبارهای چون من، عبارت «بالاخره یک فکری میکنیم» عبارت خوش آیند و دعوت کنندهای نیست ولی لذت دیدار مجدد دکترعنایت رضا غالب آمد و من در «مراسم» شام شرکت کردم.
چه پلوی معطری! چه سوپ خوش طعمی و چه خورشت بادمجان لب ترش لذیذی!! انصافاً معلوم شد که بابک امیرخسروی به جز سیاستدان و موسیقیشناس، آشپز چرب دست و ماهری هم هست. (خانم مدرس من اگر بگویم بابک حرفم را قبول نمیکند شما به ایشان توصیه کنید که توی خورشت بادمجان کمی بیشتر آب بریزد چون ما ایرانیها عادت داریم که پلو را حتماً با آب خورشت نرم کنیم. آن شب خورشت بسیار خشک بود.)
آن شب چیزی که بمراتب بیش از شام مطبوع، برمذاق من خوش آمد این بود که ما هرسه، هر سه، تودهای سابق و هر سه، آذربایجانی، صادقانه اعتقاد داشتیم که آذربایجان قسمتی از ایران است و در طول تاریخ همیشه گوشهای از ایران بوده است، نوای جدائیطلبی، یک بانگ غیرطبیعی و غیراصیل و تحمیلی و غیرآذربایجانی است.
در بیمارستان بودم و حالم هم خیلی خوب نبود که بابک امیرخسروی تلفن کرد حالم را بپرسد. گفتم بد نیستم. تو چطوری؟ گفت پیر شدهام و خسته. حال کار کردن ندارم و دلم میخواهد یک گوشه بنشینم و فقط موزیک گوش کنم. گفتم پیر شدن دست خود آدم نیست ولی تو حق خسته شدن را نداری تو چند کار در دست نوشتن داری. هیچکس به اندازۀ تو در بارۀ ملت و ملیت تحقیق نکرده. اینها باید روی کاغذ بیاید. تو خاطراتت را باید بنویسی و خیلی کارهای دیگر. بیخود از خستگی حرف نزن.
گفت میدانم ولی با وجود این خیلی خستهام و گوشی را گذاشت و من به فکر فرو رفتم. اگر میخواستم فقط با یک کلمه بابک امیرخسروی را معرفی کنم، میگفتم او آدم شریفی است.
در طول زندگی پرفراز و نشیب و پرحادثۀ خویش، مثل همۀ ما، البته اشتباههائی کرده است ولی هرگز ندای وجدان خود را ناشنیده نگذاشته است. حیف است که چنین کس خسته شود.
عمرش دراز باد!!