«

»

Print this نوشته

کهن سالی جوان دل / ‌محمد برقعی

‌‌

MB_1

‌‌ویژگی سوم بابک که شاید مهمترین انگیزه او در همه زندگی سیاسی‌اش و نیز تلاش‌های فکری و نوشتاری او در این ۳۰ سال اخیر باشد، گوهر ایران دوستی و میهن‌پرستی ژرف اوست. بابک همواره و در همه لحظات زجر، سرخوردگی و هزار درد بی دوا، دلش به سوی میهن سرمی‌کشد. او در یک کلام عاشق ایران است. اما این عشق کور نیست. او همواره کوشیده است که از یکسو ایران و تاریخ و ویژگی‌ها و پیچیدگی‌های کشور را ژرف‌تر درک کند و از سوی دیگر تجربه و دانش خود را بدون کلیشه‌برداری برای انطباق با شرایط ایران به کار گیرد.

 

       ‌محمد برقعی
کهن سالی جوان دل

زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت

در ۸۷ سالگی با شور و حرارت جوانی در فکر اصلاح جامعه بودن طرح دادن فعالانه درگیر مباحث شدن طرح دادن و اصلاح و بازنگری کردن با اندیشه‌های متفاوت و متضاد درگیر شدن و به امید یافتن راهی از پای ننشستن جز آن آتش درون سینه چیست و الا گذر عمر و فرسودگی را گریز نیست این چه نیرویی در درون است که در حالی‌ که جسم روی به سکون و سستی دارد ذهن را هم چنان پویا و پرتلاش به حرکت می‌دارد.

پس از این همه سال دوری از دیار هم چنان با ذره ذره وجود وطن را حس کردن، از تمامیت ارضی آن با تمام نیرو دفاع کردن، سخنی و یا حتی اشارتی به تجزیه‌طلبی‌ای را بر آشفتن و قلم را شمشیری آخته در دست او کردن، غم اصلاحات داشتن و پس از عمری در آتش بیداد سوختن از مدارا گفتن و به آشتی ملی خواندن، در فضایی که سکه رایج شعار سرنگونی است همگان را به عقل و تدبیر و اسیر خشم کور نشدن خواندن، خستگی‌نا‌پذیر سخن از اصلاحات ممکن نه خیال‌پردازی گفتن، آن هم با‌‌ همان شوری که دهه‌ها از انقلاب می‌گفت، هرجا گوشی گیر آوردن با شور و شوق گفتن که در جهان سیاست زمینی فلک را سقف نتوان بشکافت و یکشبه طرحی نو در انداخت تحول نیازمند صبر است و تدبیر، همه برافروختگان دل پُر کینه از ستم حاکمان را تشویق کردن به شنیدن سخن دشمن و گوش دادن به استدلال او که نه هر دشمنی و سرکوبگری دغلباز است و به زشتی ستمی که می‌کند آگاه.

این‌ها و ده‌ها پسندیده خصلت دیگر بابک امیرخسروی را سرآمد جمع می‌کند و مرا و بسیاری را به احترام و ستایشش بر می‌انگیزاند. انسانی که واقعا غم این خفته چند خواب در چشم ترش می‌شکند.

موجی است که آرام را مرگ خود می‌داند، و جوشش را نه برای خود، که برای خیر جامعه می‌خواهد. گذر عمر زنگار خودخواهی‌ها و ارضای نفس را از آئینه ضمیرش هرچه بیشتر پاک کرده، زلالی شده که تنها عشق راستین و خالص به مرزوبوم ایران و مردمانش را باز می‌نمایاند.

نزدیک به بیست سال پیش مسئول جلسه‌ای بودم که او و چند صاحب‌نظر دیگر سخن می‌گفتند. به تجربه وقت را به آنان بیست دقیقه گفتم، و نزد خود تا سی دقیقه منظور داشته بودم. با این همه می‌دانستم هنوز گرفتاری خواهم داشت با سخنرانان که مطلب خود را تمام نکرده و زمان بیشتر طلب کنند. او تنها کسی بود که به شگفتم داشت منظم گفت و همه حرفش را گفت و در زمان گفته شده سخن را به پایان برد. بعد‌ها همین نظم و دقت را در دیگر کار‌هایش دیدم. چند سالی از افسردگی روح و خستگی جسم گلایه می‌کرد، اما کتاب‌هایش را می‌نوشت، آنهم نوشته‌هایی بسیار مستند، نه تنها از دیده‌ها و درگیری‌هایش، که لبریز از اطلاعاتی که نشان دهنده پژوهشی گسترده و سیستماتیک بود.

در اولین نشست اتحاد جمهوری‌خواهان که بار دیگرش دیدم گفتارش کوچک‌ترین نشانی از ۷۵ سالگی‌اش نداشت. از این سوی سالن به آن سوی می‌رفت، با این و آن با حرارت از نظراتش می‌گفت و آنان را به بحث و نظر، به امید حرکت، می‌خواند.

پس از چندین دهه دوری از وطن و سر در جهان گذاشتن هنوز فارسی را با لهجه غلیظ ترکی بیان می‌کند. ولی با تمام عشقش به آذربایجان و زبان ترکی چند سال پیش که جمعی به دفاع از قومیت به قول خود ترک صحبت از تدریس در مدارس مناطق ترک به زبان (که نه مرزش معلوم است و نه قابل معین کردن) ترکی کردند و دم از شوانیست فارس‌ها زدند برخود لازم دانست که با تمام نیروی در مقابل این انحراف به ایستد. انحرافی که باز تاب خشم راه گم کرده به جمهوری اسلامی بود و در حقیقت این عوامل بیگانه و مزدوران مامور فتنه‌انگیزی آتش آن را بر افروخته بودند و امید داشتند که خستگی مردم از حکومت ستمگر که هر جا جلوه‌ای داشت در این مناطق هیزم آن آتش شود. او چنان با حرارت بر سر لزوم فراگیر بودن زبان فارسی در کشور ضمن آموزش زبان‌های قومی در کنار آن می‌گفت که گویی بیم آن دارد که این آتش شعله بر کشد و خسارت‌ها به بار آرد.

او نه تنها برسر جدایی‌طلب‌ها فریاد می‌کشید و افشایشان می‌کرد، بلکه می‌کوشید غافلانی را که از سر نا‌آگاهی از فدرالیسم سخن می‌گویند آگاه کند. این که ایران گلیمی است بافته از تار و پود اقوام مختلف و حیات ما در گرو حفظ تمامیت ارضی ماست و بهترین راه در ایران برای آنکه مردم هر بخشی از کشور اداره امور خود را به دست بگیرند، و پایتخت‌نشینان سرنوشت حواشی را قلم نزنند،‌‌ همان انجمن‌های ایالتی و ولایتی (که حال انجمن شهر و روستایش می‌خوانند) است که خواست عمل نشده ملت از دوران مشروطه است.

قد خمیده من سهلست رسید اما
برچشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

بالاخره چند سالی پیش که مقالاتی نوشتم در ستیز با ایران‌ستیزانی که جز زشتی در سراسر تاریخ این کشور نمی‌بینند، و چنان شیفته غربند که یونان را تاج ‌سر بشریت می‌دانند. در برابر ‌اما ایرانیان را از دیرباز تاریخ دین خوی بی‌تفکر و حتی بی‌هنر، او یاری آمد با افشای ضعف‌های یونان خیالی این حضرات، و بیان معقول دست‌آوردهای ایران، و فخر بر ایران در برابر این ایرانیان انیران خواه.

وی را وطن دوستی یافتم پرشور، که هم از جاده انصاف بیرون نمی‌شود. و معلومم شد که چرا با وجود این همه دربدری و سرگردانی در عالم، و دوری از آغوش مام وطن، هم چنان عشق آن مردم را در سر دارد، و به امید آینده بهتری برای آنان شب و روز می‌کوشد. وصف حالش را در زبان پژمان بختیاری یافتم:

      اگر ایران به جز ویران‌سرا نیست
      من این ویران‌سرا را دوست دارم.

      اگر تاریخِ ما افسانه‌رنگ است
      من این افسانه‌ها را دوست دارم.

      نوای نای ما گر جان‌گداز است
      من این نای و نوا را دوست دارم.

      اگر آب و هوایش دل‌نشین نیست
      من این آب و هوا را دوست دارم.

      به شوقِ خار صحراهای خشک‌َش
      من این فرسوده‌پا را دوست دارم.

      من این دل‌کش زمین را خواهم از جان
      من این روشن‌سما را دوست دارم.

      اگر بر من ز ایرانی رود زور،
      من این زورآزما را دوست دارم.

      اگر آلوده‌دامانید، اگر پاک
      من ‌ای مردم، شما را دوست دارم.