کارنامه نزدیک به سه دهه انقلاب فرهنگی، یعنی سیاست در کار علم کردن، بیش از آن منفی است که کسی بتواند درباره آن ماجرایی کند. باید طرحی نو درانداخت. در رأس این طرح نو رفع مزاحمت اهل سیاست از مدیریت نظام علمی دانشگاه است. البته، این قاعده آغاز کار است و آنگاه باید به آسیبشناسی جدی نظام دانشگاهی پرداخت، با اهل علم و استادان برجستهای که اهل علم آنان را برجسته میدانند و نه نظام دیوانی دانشگاه. تنها در این صورت راه برای اصلاحی اساسی هموار خواهد شد و الا فلا!
ــــــــــــــــــــ
درباره وضعیت علم سیاست در ایران
مصاحبه حامد زارع با دکتر جواد طباطبائی
به نقل از ماهنامه مهرنامه شماره دوم (اردیبهشت ۱۳۸۹)
ـ جناب آقای دکتر طباطبایی! شما جسته گریخته درباره دانشگاه صحبتهایی کردهاید. در زمینه تخصصی خودتان که شامل علم سیاست و اندیشه سیاسی است نیز به مناسبتهای مختلف در مورد کیفیت دانش سیاسی و اندیشه سیاسی در دانشگاههای امروز نظرتان را گفتهاید. به نظر میرسد این وضعیت تدریس علوم سیاسی بر روی تحصیل آن نیز تاثیر گذاشته است و امروزه دانشجویان به تفنن وارد حوزههای درسی میشوند و در این رهگذر باکی از تقلب نیز ندارند. به نظر جنابعالی در مقام طرح بحث، چگونه باید به این مسئله پرداخت؟
ج. ط. مشکل علم سیاست، مانند بسیاری از علوم انسانی و اجتماعی، مشکل تدریس نیست؛ این مشکل مبنایی و البته اساسیتر از آن است که بتوان با بحثهای روزنامهای آن را حل کرد. اگرچه این اشکال مانع از آن نیست که در نشریههای جدی بتوان درباره آن بحث کرد. ما از آغاز مدرسه علوم سیاسی، که یکی از دو نهاد آموزش عالی بود که بیش از یک سده پیش در ایران تأسیس شدند، تصور درستی از این علم پیدا نکردیم. دانشکده حقوق که بعدها با تأسیس دانشگاه تهران به جای آن مدرسه علوم سیاسی نشست، در آغاز از سه رشته تشکیل شده بود. تا اواسط سالهای چهل، این دانشکده سه رشته «حقوق، علوم سیاسی و اقتصاد» را شامل میشد. از اواسط دهه چهل، اقتصاد، که تصور علمیتری از آن پیدا شده بود، از دانشکده حقوق، که دانشکده مادر بود، جدا شد، اما علم سیاست هم چنان در زیر چتر حقوق ماند، که درباره پیامدهایش نمیتوان اینجا بحث کرد. رشته حقوق تا زمانی که انقلاب فرهنگی شروع شد، گروه قابل قبولی در سطح ایران بود و اعتباری داشت. من خودم از همین رشته برای ادامه تحصیل به دانشکده حقوق پاریس رفتم؛ و در واقع فارغالتحصیلهای همان گروه در مقایسه با دانشجویان دانشگاه پاریس که دانشکده حقوق آن چند صد ساله است، از سطح علمی قابل قبولی برخوردار بودند. اما در رشته علوم سیاسی، که البته دیگر نباید آن را جمع بست، چون مصوبهای از استادان علم سیاست در بخش فرهنگی سازمان ملل، یونسکو، وجود دارد که توصیه میکند علوم سیاست به صیغه جمع به کار برده نشود چون مجموعه دانشهایی که این علم را به وجود آورده بودند به علم واحدی تبدیل شدهاند، باری، در علم سیاست هرگز استادانی قابل مقایسه با رشته حقوق وجود نداشته است. از کنار مجموعه میراث صد و ده ساله رشته علوم سیاسی میتوان به راحتی گذشت، حتی اگر این همه برای این رشته خرج نشده بود، امروزه همین کتابها یا شبیه آنها را میداشتیم. در ادامه به برخی از آنها اشاره خواهم کرد.
مشکل این است که ما تلقی درستی از این رشته از دانش پیدا نکردهایم و در دهههای اخیر نیز وضع بدتر، اگر نگویم اسفناکتر، شده است. در مقایسه با رشته حقوق که به آن اشاره کردم، علم سیاست فاقد مبنایی نظری در ایران بود. من چندین بار به این مسئله اشاره کردهام. حقوق جدید در ایران با پیروزی مشروطیت تدوین شد، اما نوعی از حقوق در ایران سابقهای طولانی داشت. منظورم این است که سنت بحث حقوقی، که فقهی بود، از اهمیت ویژهای برخوردار بود و همین سنت توانست، در شرایطی که باید به تفصیل توضیح داد، خود را با الزامات حقوق جدید تطبیق دهد. من پس از انتشار نظریه حکومت قانون در ایران هم چنان در باره این مطلب به پژوهش ادامه میدهم. اما همان طور که در چندین رساله گفتهام، سنت سیاستنامه نویسی با یورش مغولان کمابیش از میان رفت و، در آغاز دوران جدید، ایران فاقد سنتی در بحثهای سیاسی بود. البته، همان طور که میدانید در سالهای اخیر پولهای کلانی خرج شده است تا زوال اندیشه سیاسی را به دوام اندیشه سیاسی تبدیل کنند، اما بدیهی است با این سطح نازل دانش و توهمهایی که گردانندگان این معرکه دارند، شدنی نیست. خود این کوشش برای اثبات دوام و چند ده رسالهای که نوشتهاند یک چیز را نشان میدهد و آن اینکه با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمیشود. اگر علم نمیدانیم، شاید بد نباشد که دست کم حکمت عامیانه خودمان را جدی بگیریم. پیشینیان هم چنین توهمهایی داشتهاند و مدتی هم حلوا حلوا کردهاند، اما دیدندهاند دهنشان شیرین نشده است. مدرسه علوم سیاسی و جانشین آن بر روی خلأیی از اندیشه سیاسی بنیاد گرفته است و این داغ مدتها بر پیشانی اهل علم سیاست ایران باقی خواهد ماند. پیش از انقلاب اسلامی و انقلاب فرهنگی نیز سطح گروه علم سیاست در ایران سخت نازل بود؛ حمید عنایت که به گفتهای عوامانه «پدر علم سیاست» ایران به شمار میآمد، استادی بسیار متوسط بود و جز رسالههایی متوسط از او صادر نشده است. حال بقیه را میتوان از این «پدر معنوی» قیاس گرفت. تا انقلاب، گروه علم سیاست جمعی بود در حد یک دبیرستان خوب دوره متوسطه، در سطح تهران آن زمان. در بسیاری از کشورهای اروپایی دبیرستانهایی بود که فارغ التحصلان آنها از لیسانسیههای ما بیشتر علم سیاست میدانستند.
شعارهای انقلاب فرهنگی، که جماعتی از غوغائیان حرفهای که حرفهای نامربوط، مغرضانه و تهی از اندیشه آلاحمد و شریعتی را اوج دانش و وحی منزل تلقی میکردند، آن را راه انداختند، و مسئولان هم با بیاعتنایی به پیامدهای آن به آن موج تسلیم شدند، ضربهای کاری بر نهال نحیف علم سیاست در ایران بود. من در آن زمان در دانشگاه تبریز بودم و بد نیست که به این نکته اشاره کنم که پیش از آنکه انقلاب فرهنگی آغاز شود، بعد از ظهری، آقای هاشمی با جمعی به دانشگاه تبریز آمده بود گویا به قصد اقامه نماز جماعت، و تصور میکنم برای تحریک دانشجویان… که انقلاب فرهنگی آغاز شد و بعد دامنه آن موج به تهران کشید. باری، دانشگاه تبریز از فردای آن تعطیل اعلام شد و بقیه ماجراها که میدانید. گروهی که پس از آن مأمور تسویه ـ یا تصفیه ـ شدند، حتی کسانی که گویا مدافعان علوم انسانی بودند، در حد طلبههای ابتدایی این علوم بودند، و بعضی هیج نمیدانستند. برنامهای که نوشته شد، ملغمهای بود که در طبله هیچ عطاری پیدا نمیشد. اینها البته کلیاتی است که من میگویم، به دلایل این حرفها از پس اشاره خواهم کرد.
پیامدهای چنین سهلانگاری برای بسیاری از شاخههای علوم انسانی فاجعهای بود، و به گونهای ما این امر را مدیریت میکنیم، هنوز هم فاجعهای است. پیش از انقلاب فرهنگی نه تنها برای استاد شدن در دانشکده حقوق دانستن کامل زبان فارسی الزامی بود، بلکه هیچ دانشجویی نیز وجود نداشت که فارسی به طور کامل نداند. من برای نخستین بار در سال تحصیلی ۶۴-۶۵ در این دانشکده درس دادم. ضمن تصحیح ورقههای دانشجویان سال چهارم علم سیاست متوجه شدم که از چهل دانشجو یازده نفر آنان قواعد را قوائد نوشتهاند. این واژه از نخستین کلماتی است که هر دانشجویی از روزی که پا به دانشکده میگذارد یاد میگیرد. معلوم شد این دانشجویان در سه سال پیش از آن دست کم در ورقههای امتحانی دهها بار قواعد را قوائد نوشتهاند و هنوز هم دانشجو هستند. شاید برخی از آنان حدود بیست سالی است در دستگاههای دولتی کار میکنند و قوائد مینویسند.
این همه، از پیامدهای انقلاب فرهنگی است. نامهای نخستین گروهی را که در آن شورا بودند، از نظر بگذارانید، خواهید دید که آن همه ذات نایافته از هستی بخش نمیتوانستند هستی بخش باشند. اجازه دهید بیشتر از این در این باره حرفی نزنم. مهمترین دلیلی که من برای این مدعا دارم این است که همه آنان سابقه انقلاب فرهنگیها را نمیدانستند، امروز هم نمیدانند! امتحانش مجانی است!
ـ منظورتان چیست؟ کدام انقلاب فرهنگی؟ چین؟
ج. ط. چین! البته! اما بیشتر از آن روسیه شوروی که آن هم فاجعهای بود. و شگفت اینکه در زبان فارسی تصور نمیکنم چیزی در ان باره وجود داشته باشد. در استبداد استالین، مردی بود به نام لیسنکو که در خانوادهای روستایی در اوکراین به دنیا آمده و در کیف کشاورزی خوانده بود. در نخستین سالهای فرمانروایی استالین، به دنبال تصفیهها و مصادرههای در روستاهای شوروی، برغم ادعاهای حزب کمونیست مبنی بر اینکه کمونیسم همه معیارهای دنیای سرمایه داری را بر هم خواهد زد، کشاورزی این کشور وضع مطلوبی نداشت. سر و کله لیسنکو در این ماجرا از سال ۱۹۲۷ پیدا شد، که نظریههای غیرعلمی معجره گرانهای را مطرح میکرد و مدعی بود که با انقلابی در زیستشناسی توانسته است همه قانونهای شناخته شده این علم را بر هم بزند. در سال ۱۹۲۹ در کنگره حزب کمونیست در لنینگراد خطابهای درباره کشفیات خود ایراد کرد که از انسجام و روششناسی علمی درستی برخوردار نبود و بدیهی است همه دانشمندان زیستشناسی، که بسیاری از آنان در دانشگاههای اروپایی تحصیل کرده بودند، و بنابراین «بورژوا» به حساب میآمدند، با نظرات او به مخالفت برخاستند، اما ارگان حزب کمونیست به طرفداری از او برخاست. لیسنکو زیستشناسی مندل را به عنوان علم ارتجاعی محکوم کرد و نظریه مخالف او میچورین را پذیرفت که ادعا میکرد با تغییر محیط گیاهان میتوان ویژگی ژنتیکی آن را نیز دگرگون کرد. بدین سان او ادعا میکرد که حتی از علف زارهای سیبری، که در زبان روسی توندرا خوانده میشود، میتواند گندم به عمل بیاورد.
در سالهای دهه سی حزب کمونیست به طرفداری از نظرات لیسنکو پرداخت و همه زیستشناسان دانشگاهی مخالف او از کار بر کنار شدند و بسیاری از آنها نیز در تصفیههای استالینی از میان رفتند. در سال ۱۹۳۸، او به ریاست فرهنگستان علوم کشاورزی لنین منسوب شد و با نفوذی که پیدا کرده بود توانست جلوی ادامه تحقیقات پرآوازهترین زیستشناس شوروری را که نیکلایی واویلف نام داشت بگیرد. این دانشمند در سال ۱۹۴۰ دستگیر شد و با همه همکاران خود به گولاگ فرستاده شد و همه آنان در همانجا جان باختند. با پایان جنگ دوم جهانی، لیسنکو مفهوم «زیستشناسی طبقاتی» را مطرح کرد که پیامدهای آن در عمل برای علوم زیستی و کشاورزی شوروی فاجعهای بود. او تا مرگ استالین یکهتاز میدان علم در اردوگاه سوسیالیسم بود و توانست همه رقیبان خود را از میدان به در کند. یکی از نویسندگان شرح حال او، در عبارتی کوتاه، کارنامه سیطره سی ساله او را قلمرو علوم شوروی چنین خلاصه کرده است: «دستاورد علمی صفر، فلج شدن کشاورزی و زیستشناسی شوروی طی سی سال، برکناری و قتل دانشمندان شوروی که شهرت جهانی داشتند!»
همین تجربه در چین مائو نیز که تالی استالین در حماقت و بیسوادی بود، تکرار شد. مائو نمیتوانست نداند که در شوروی چه گذشته است، اما اصرار داشت که نداند. انقلاب فرهنگی فاجعهای در همان ابعاد شوروی بود، با پیامدهایی وخیمتر. به بهانه «علم پرولتری» مهمترین آزمایشگاههای چین را تعطیل کردند و برای «اصلاح» دانشمندان آنان را به روستاها فرستادند که کود حیوانی حمالی کنند. انگشت پیانیست اپرای پکن را بریدند که با آن آهنگهای بورژوایی زده بود… میدانید که تن شیائو پینگ گفته بود که «مهم نیست که گربه سیاه یا سفید باشد؛ مهم این است که گربه موش بگیرد!» او را به جرم اینکه موضعی غیر طبقاتی دارد، از کار کنار گذاشتند. یعنی به زبان آلاحمد گفتند: قرطی است! دستگاه آمارگیری چین را به جرم بورژوایی بودن علم آمار تعطیل کردند. آن هم در کشوری با وسعت و جمعیت چین که امروزه یک و نیم میلیارد جمعیت دهان باز کرده و غذا میخواهند… داستان پل پت در کامبوج نیز موی بر اندام آدمی راست میکند: حتی کسانی را که عینک داشتند و چند کلمهای زبان خارجی حرف میزدند، به جرم «قرطی بودن» با یک سوم جمعیت این کشور نابود کردند تا از اثری از بورژوازی و خرده بورژوازی نمانده باشد…
بگذریم! این تجربهها بخشی از میراث همه بشریت هستند و ما نمیتوانیم بیآنها بیاعتنا باشیم. قانونمندیها همه جا یکسان عمل میکنند و نباید گمان کرد که در جایی معجزه میتواند صورت بگیرد. اگر مانند لیسنکو عمل کنیم، یعنی اگر دانشگاه و علم را به امان استبداد یک نفر و یک فکر رها کنیم، همان فاجعه تکرار خواهد شد. آیا بهانه «غربزدگی» و «لیبرالی» که حزب طراز نوین توده ایران، که نمونه بارز غرض ورزی بود، و همپیالههای فدائی و مجاهد آنان وسیلهای برای رسیدن به اهداف سیاسی خود قرار میدادند، از جنس همان «علم بورژوایی» استالین و مائو نبود؟ هر موضع گیری از نوع طبقاتی، که گویا برای از میان بردن اختلاف طبقاتی است، جز به چیرگی یک طبقه نمیتواند منجر شود. آیا در کل ادبیات حزب توده حتی یک جمله درباره لیسنکو میتوان پیدا کرد؟ چرا؟
ـ اشاره به این تجربهها بدیهی است که بسیار اهمیت دارد. با این مقدمات برگردیم به اصل مطلب. چرا علم سیاست نه تنها پیش نمیرود، بلکه به قهقهرا نیز میرود؟
ج. ط. علم نیازمند مدیریت است، و هیچ چیز به اندازه مدیریت از موضعگیری سیاسی و طبقاتی بیگانه نیست. انقلاب فرهنگی مدیریت فرهنگی نبود، که وزارت علوم آن زمان متکفل آن بود، تسویه حسابی سیاسی و موضع گیری طبقاتی با دانش و دانشگاه بود. در زیر ردای جوانانی که با شعار دانشگاه مستقل و… به دانشگاهها ریختند، و اعضای ستاد برای بازگشایی دانشگاهها، زنار موضعگیری علیه دانش و دانشگاه دیده میشد. «انقلاب فرهنگی»، به گونهای که عاملان آن میفهمیدند، هیچ ربطی به مدیریت نداشت: آن برای بستن دانشگاهها و تسویه حساب با آن بود؛ این از سنخ کار ملک است که به تدبیر و تأمل جدی نیاز دارد. در سالهای اخیر، بسیاری از همان عاملان انقلاب، که گویا تغییری در موضع سیاسی آنان صورت گرفته، انتقادهای بسیاری را مطرح کردهاند که از نظر آینده دانشگاه اهمیت چندانی ندارد. نقش آنان در بستن و باز کردن دانشگاه سیاسی بود، موضعگیری کنونی آنان نیز ایضاً. این البته اول کار بود و باید به حساب دوره بد میرحسین موسوی گذاشت؛ البته کارنامه هاشمی بدتر بود که بهتر نبود! بخشی از استادان امروزی که سطح سوادشان بسیار نازل است، از محصولات تربیت مدرس موسوی و دوستان اوست، و دوستان اصلاحطلب ایشان آنان را در دانشگاهها جا دادند. خواهم گفت چگونه!
ـ منظورتان را درست نمیفهمم. آیا میتوانید مشخصتر توضیح دهید؟ یعنی چه اتفاقی افتاد؟ ایراد کار کجا بود؟ شما طبق معمول با مذهب مختار روشنفکری مخالفت میکنید! این طور نیست؟
ج. ط. پیش از آنکه به این پرسش مشخص شما پاسخ بگویم، اجازه بدهید مقدمهای بیاورم که بدون آن پاسخ من به این پرسش به درستی فهمیده نخواهد شد. در نیم سده گذشته دانشگاه در ایران به یک معضل اساسی تبدیل شده است یا بهتر بگوییم، دولتهای پی در پی در بیاعتنایی به ماهیت دانشگاه و جهل به آن، تبدیل کردهاند. من پیشتر چندین بار به اشاره گفتهام که به خلاف گفته بسیاری تأسیس دانشگاه توطئه نبود، بلکه ضرورت این تأسیس به دنبال خلأیی احساس شد که با تعطیل تولید علم در ایران سدههایی پیش از آن ایجاد شده بود. با گسترشی که نظام دانشگاهی از سالهای دهه سی خورشیدی پیدا کرد و در شرایطی که فضای سیاسی ایران بستهتر و دایره فعالیت احزاب سیاسی تنگتر میشد، دانشگاه با استقلال نسبی که در آن زمان داشت، به یکی از مراکز فعالیت سیاسی تبدیل شد. کشته شدن سه دانشجوی دانشگاه تهران در شانزده آذر سی و دو ـ که البته ربطی به ورود ریچارد نیکسون به ایران نداشت که در هیجده آذر به تهران آمد ـ آنچه از فعالیت صنفی باقی مانده بود، پایان یافت و دانشگاه به حزبی تبدیل شد. دنباله داستان را میدانید و نیازی به تکرار آن نیست. مقارن انقلاب پنجاه و هفت، دانشگاه تهران به ستادی برای احزاب و گروهها تبدیل شده بود و اگر تصفیههای بعدی آرایش نیروهای آن را بر هم نمیزد، هم چنان مرکزی حزبی باقی میماند. ناچار باید بگوییم که موج آن تصفیهها از دید گردانندگان آن، که حتی دانشگاه رفتههای آنها نیز چیزی درباره دانشگاه نمیدانستند، به خیر گذشت، اما دانشگاه هم چنان آتش زیر خاکستر ماند. اگرچه به نظر من مسئولان به طور کلی نسبت به این وضع بیاعتناء ماندند. تا جایی که من دیدهام اکثریت قریب به اتفاق مسئولان دانشگاهها عوامتر از آن بودند که بدانند در زیر این خاکستر چه میگذرد. دولتهای بعد از انقلاب دانشگاه را به عنوان ابزاری برای مهار جنبشهای اجتماعی به کار گرفتند و آنچه امروز در دانشگاهها میگذرد، تنها یکی از پیامدهای اداره دانشگاه در بیخبری از ماهیت آن است.
انتصابهای بیرویه در دانشگاهها، مدیران در مجموع سخت ناکارآمد که برخی از آنها سابقه دانشگاهی نداشتند، تبدیل کردن دانشگاه به حزبی سیاسی، که در نهایت ناشیگری انجام شد و آن را به کمیته مرکزی تنها یک حزب تبدیل کرد، پایگاه دانشگاه به عنوان مرکز تولید علم را هرچه بیشتر رنجور و به عنوان ابزاری سیاسی تقویت کرد. نیازی به گفتن نیست که آنجا که مسئولان تراز اول دانشگاهها را دولت انتخاب میکند، یعنی دولت مدیریت دانشگاه را به امری سیاسی تبدیل میکند، هر ایرادی به مسئولین در دانشگاه به اقدامی علیه نظام تبدیل میشود. دست کم در دو دهه نخست پس از انقلاب دانشگاه با چنین تصوری از آن اداره شد. بدیهی است که هیچ رئیس دانشگاهی آن را به تنهایی اداره نمیکند. با انتخاب هر رئیسی، گروههایی که در رأس آنها فرصتطلبترین افراد، که بر حسب معمول بیصلاحیتترین آنها نیز هستند، خود را در پشت سر او جای برای خود پیدا میکنند و با مصونیت سیاسی که از این طریق پیدا میکنند، دانشگاه را به بنگاه معاملات ملکی تبدیل میکنند. ائتلاف رؤسای سیاسی و دولتی و فرصتطلبان بیسواد در دو دهه گذشته به طور کلی دانشگاه را به کانونی برای اتلاف منابع مالی و ضایع کردن استعدادها تبدیل کرده است. و البته مهمترین پیامد آن جز تجدید اعتبار عقبماندهترین جریانهای مارکسیستی جهان سومی نبوده است، که امیدوارم مسئولان را اندکی به فکر واداشته باشد. اگرچه به قول فقها و فیه تردّد!
البته، نباید انتظار داشته باشیم که در شرایط فعلی رئیس دانشگاهها را دولت تعیین نکند، اما اگر عقل معاشی در کار میبود همین رؤسای سیاسی نمیبایست به هیچ وجه دانشگاه را سیاسی اداره میکردند. رجل سیاسی واقعی ـ البته اگر رجل باشد و نیز سیاسی ـ جایگاه سیاست را میداند، اما اینکه در کشور ما نمیدانند، دلیلی بر غیرسیاسی بودن اهل سیاست است. با این مقدمه بر میگردم به پرسش شما با توضیحی در یک مورد مشخص برای اینکه کلی بافی نکرده باشم. دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، به رغم ضربههایی که در جریان انقلاب فرهنگی دید، بویژه گروه علوم سیاسی آن، مرغی نیمبسم بود و با انتصاب نسنجیده شخصی به نام دکتر نجف قلی حبیبی، که اگر درسی خوانده بود، الهیات بود، در حکومت میرحسین موسوی، در سال ۱۳۶۵، قالب تهی کرد. در آن زمان، حبیبی مردی سخت سیاسی بود، یعنی از سیاست هیچ بهره نداشت و دنیا را مثل مارکسیستها میدان پیکاری میدانست که موضوع آن پیکار را نیز تنها خودش میدانست. در اجرای همین پیکار ـ به احتمال بسیار برای تحقق فرهنگ اسلامی ـ شبانه، سیزده نفر از دانشجویان تربیت مدرس را که هیچ یک از آنان درسشان را تمام نکرده بودند و برابر مقررات همان دانشگاه مدرک مدرسی اخذ نکرده بودند، به دانشکده حقوق منتقل کرد. این جماعت با این تراکم حتی اگر در بزرگترین دانشگاههای جهان وارد میشدند، سطح علمی آن دانشگاه دستخوش هبوطی غیر قابل مقاومت میشد. در آن زمان حبیبی رئیس تربیت مدرس هم بود. و حتی گفته میشد نزدیک به هفده حکم ریاست در جیب دارد. شگفت اینکه در آن زمان رندان البته همه این ریاستها میشمردند و خیلی هم بیربط نمیگفتند. و الله اعلم بحقایق الامور!
این نخستین انتصاب دکتر حبیبی به ریاست دانشکده حقوق بود. در همان زمان به پیشنهاد مدیر گروه علم سیاست استخدام من هم در گروه مطرح بود، اما رئیس جدید آن را مسکوت گذاشت و آن سیزده تن را بدون رعایت ضوابط قانونی وارد دانشکده کرد. باری، برخی از آن دانشجویانی که یک شبه استاد شدند، از من که از بد حادثه در آن دانشگاه درسی میدادم، نمره هفت گرفته بودند. میتوان به پرونده همان دانشجویان مراجعه کرد. در همان زمان حبیبی که شمشیر را از رو بسته بود قلع و قمی بیسابقه کرد. و در واقع از همان زمان گروه علوم سیاسی دانشگاه تهران تعطیل شد یا بهتر بگویم حبیبی تعطیل کرد. البته، این نخستین موج تصفیه بود و به دنبال آن اتفاقات دیگری افتاد که بماند. اما از باب اشاره به وضعی که حبیبی ایجاد کرده بود، باید بگوییم که در زمانی که چندی پس از آن، با ریاست استادم دکتر حسین صفایی، که حقوقدانی برجسته و مردی بسیار منزه است، من معاون پژوهشی آن دانشکده بودم، یکی از همان استادان مقالهای هفت صفحه به من داد برای چاپ در مجله دانشکده که عمده منابع آن روزنامههای کیهان و اطلاعات بود با هفت هشت غلط املایی. درباره انشای آن چیزی نمیگویم. در آن زمان تصور میشد که آنها سخت تعهد به نظام دارند، اما با دولت اصلاحات بسیاری از آنها به اصلاحاتیها پیوستند، به مصداق صوفی ابن الوقت باشدای پسر! البته دختران ـ یعنی خواهران ـ هم نشان دادند که در صوفیگری کمتر از پسران ـ یعنی برادران ـ نیستند. در همان زمان ریاست دانشگاه استاد دیگری را به همان گروه تحمیل کرد که به هیچ وجه سابقه تحصیلی و مشخصات او با مقرارتی که همان رئیس دانشگاه مأمور اجرای آن بود، سنخیتی نداشت. این شخص گویا فنی خوانده و در انقلاب فرهنگی نیز نقشی ایفاء کرده بود و در دانشگاهی در بریتانیا ـ یا حومه آن ـ درس خوانده بود که از نظر دانشکده و مدیریت آن اعتباری نداشت و حتی اگر اعتباری داشت، برابر مقررات، به دلیل پیوسته نبودن تحصیلات، نمیتوانست به استخدام دانشکده حقوق درآید که البته به زور رئیس دانشگاه درآمد. به جرأت میتوان گفت که سطح علمی بسیاری از این افراد از حد کارشناسی ارشد یک دانشگاه متوسط فراتر نمیرود. و اما دلیل. گروهی از اینان در بیست و چندی سالی که در کسوت استادی درآمدهاند، چیزی ننوشتهاند و گروه دیگری که جرأت ـ یا ادعای ـ نوشتن داشتهاند، در نوشتههایشان کمتر میتوان عبارتی معنادار پیدا کرد. به عنوان مثال، موضوع رساله دکتری یکی از این بزرگان مقایسهای میان فارابی و اگوست کنت است که بدیهی است ربطی به هم ندارند. جای شگفتی است که تنها کتابی از اگوست کنت که در رساله به آن استناد شده، ترجمهای انگلیسی از برخی رسالههای اوست و البته در متن کتاب نیز به آنها ارجاع داده نشده است، زیرا نویسنده حتی یک عبارت از آن کتاب را نمیتواند به فارسی ترجمه کند ـ این بار هم، امتحانش مجانی است ـ بلکه نویسنده رساله آنچه از کنت آورده از فقراتی است که در کتابهای فارسی آمده. بسیاری از این فقرات نادرست یا نادقیق ترجمه شدهاند. این رساله حتی اگر برای دوره کارشناسی نوشته میشد، فاقد اهمیت و بیاعتبار بود. تنها در دانشگاهی مانند تربیت مدرس کسی میتواند رسالهای درباره مطلبی بنویسد که با هیچ منبع اساسی آن مطلب آشنایی ندارد. و همان دانشمند تنها در دانشگاه تهران میتواند به مقام استادی برسد و با دانشی در حد دانشجوی متوسط کارشناسی ارشد در دوره دکتری درس بدهد!!
بگذارید برای انبساط خاطر یک عبارت از کتاب گرایش فلسفی سیاسی همان شخص را بیاورم تا سطح دانش در دانشگاه مادر کشور معلوم شود، میفرماید: «حکیم ابونصر فارابی برای نخستین بار در تاریخ و جهان اسلام و ایران با فرارَوی از معارفشناسی کلام و کلامی و بینش و مباحث غالباً یا صرفاً بروننگر و حتی نمودگرای و نشانهنگر آنها، گرایشی بنیادین و جامع به دروننگری سیاست و پدیدههای سیاسی آغاز کرد. وی در حقیقت با فرو رفتن تحلیلی (یا آنالیتیک یا آنالیز و به تعبیر خویش آنالوطیقای یعنی تجربه و شناخت اجزاء و ترکیب) و درونکاوی سیاست و بویژه انسانسیاسی و با رهیافت کالبد شکافی و شناخت کالبدی سیاسی (یا فیزیولوژی و آناتومی سیاسی یا به تعبیر خود فارابی؛ آنالوطیقای اول و دوم)، راهبرد و رهیافت پدیدهشناسانه سیاست و سیاسی را پی ریخت. میتوان اذعان ساخت که؛ وی بدین ترتیب هم فلسفه سیاسی یا فلسفه مدنی و حتی حکمت مدنی را بنیان گذاشت، هم میتوان ادعا نمود که؛ بر این اساس و در این راستا، فلسفه عمومی را بنیان نهاد. این گرایش آمیزهای سازوار، بهینه و نیز بسامان و هم چنین فوقالعاده کارآمد؛ بهرهور و اثربخش از زیرساخت بینشی اسلامی و داشتهها یعنی یافتهها، انباشتهها و آموزههای پیشینیان بویژه ایران و ایرانیان که به تصریح و تأکید وی؛ خاستگاه مدنیت؛ سیاست و حکمت سیاسی بوده است، و نیز آراء افلاطون و ارسطو با شاکله ساختاری و ساختار راهبردی ابتکاری معمارگونه خود فارابی میباشد.» (ص. ۱۹-۲۰؛ با رعایت نقطهگذاری مؤلف) این است نمونهای از نوشته استادی با بیست سال سابقه تدریس در دانشگاه مادر! البته دست فارابی از این دنیا کوتاه است و نمیتواند شکایتی بکند که ترهاتی را به نام او قالب میکنند، اما آیا دانشجویان بیست و پنج سال گذشته حق ندارند از اینکه مجبور بودهاند چنین غیثیانهایی را نشخوار کنند، به مرجعی که وجود ندارد شکایت کنند.
ظاهراً در نظر دکتر حبیبی این استاد نمونهای ضدیت با غربزدگی، قرطیبازی و بازگشت به خویش به شمار میآمد، اما در اینجا از قضا سرکنگبین صفرا فزود! برای اینکه در یک عبارت نظرم را درباره نتیجه اقدامات حبیبی و علمای ستاد انقلاب فرهنگی بگویم، میخواهم از بیان یک تاریخ نویس مسیحیت درباره کلیسا استفاده بکنم. او در بیان انقلابی که با ظهور دستگاه کلیسا در مسیحیت ایجاد شد، گفته است عیسی مسیح ملکوت الهی را وعده داده بود، به جای آن کلیسا آمد! به نظر من با تصفیههای نسنجیده در دانشگاه، به جای فرهنگ اسلامی که گردانندگان انقلاب فرهنگ وعده داده بودند، مارکسیسم مبتذل جهان سومی آمد!
البته باید این نکته را یادآوری کنم که در زمانی که اخراج من در دست اقدام بود و ریاست دانشکده و دانشگاه، دکتر رحیمیان، زیر بار نرفته بودند، همان دکتر حبیبی، لابد با توجه به سابقه خدمات اواسط سالهای شصت، بار دیگر به ریاست دانشکده منسوب شد، اما این بار اصلاحطلب شده و زیر بار نرفت و خود او پیش از من اخراج شد. ریاست دانشگاه به دست غلامعلی افروز نامی افتاد که گویا متخصص کودکان عقبمانده بود، اگر درسی خوانده بود، عمید زنجانی هم به ریاست دانشکده حقوق رسید. هر دو زیر نظر هاشمی رفسنجانی! مدیریت دانشکده در نامهای به رئیس جمهوری، که جز به امور شخصی و خانوادگی خود رسیدگی نمیکرد، او را در جریان امور گذاشته بود، اما هیچ پاسخی به آن نامه دریافت نشد. با اخراج من، دانشجویان اعتصاب کردند، نخستین اعتصاب پس از پانزده سال، که داستان دیگری دارد، و موجب ناکامی افروز و عمید زنجانی شد، که سخت به صندلی ریاست چسبیده بودند!
ـ من سئوالی هم درباره تقلب در دانشگاه داشتم، مثل اینکه شما هم میخواهید به همین مطلب برسید؟ پاسخی هم در واقع گرفتم. در چنین وضعی باید تقلب سکه رایج دانشگاه باشد.
ج. ط. البته! این روزها بسیار درباره تقلب در دانشکاه سخن گفته میشود. اینک پاسخ من. پاسخ من این است که این دانشگاه از اساس دانشگاه نیست و بدیهی است که در چنین نهادی اعم از اینکه تقلب بشود یا نه اتفاقی نمیافتد! باید دقت کنید که گفتم این دانشگاه دانشگاه نیست. دانشگاه اگر به معنای نهادی برای تولید علم باشد، نمیتوان به نهادی که ما داریم، منظورم در علوم انسانی است، دانشگاه اطلاق کرد. البته، در مواردی استادهایی داریم، اما از آنجا که دانشگاهی نداریم، آنان نیز عمر خود را تلف میکنند. دانشجویان نیز در چنین فضایی تحصیل میکنند و بدیهی است که چیزی یاد نمیگیرند. ذات نایافته از هستی بخش چنین استادانی بدیهی است که نمیتواند هستی بخش شود. فرض کنیم دانشجویی که در محضر همان استادی که ذکر او گذشت، تلمذ میکند، با امدادهای غیبی فرانسه بداند و اگوست کنت خوانده باشد و مقالهای بنویسد، و دانشجوی دیگری مانند خود استاد مقاله خود را از دیگران رونویسی کرده باشد، استاد فرضی ما از کجا به علم یکی و جهل دیگری پی خواهد برد. اینجاست که شعار قدیمی تقلب توانگر کند مرد را میشود شعار دانشجویی که وجود بسیاری از استادان را توهین به شعور انسانی خود میداند.
ـ در فضای دانشگاه سوی دیگر مقوله تقلب طبیعتا به استادان و مدرسین دانشگاهها و موسسات آموزش عالی بر میگردد. به عبارت بهتر امروزه در پیکره هیاتهای علمی روالهای غیرمعمولی برای انتشار کتاب یا ارائه مقاله و یا ارتقا سطح وجود دارد. این موضوع باعث آن است که روابط خاصی در هیاتهای علمی بنیاد بگیر که تنها چیزی که سنجه و میزان آن نیست، علم و دانش است. علت این امر چیست؟
ج. ط. البته، فاجعه اینجاست. استادانی هستند که در نوشتههای آنان حتی یک عبارت هم از فیض مدام آنان صادر نشده است. بد نیست که دست کم به مورد اشاره کنم. استاد دکتر ابوالقاسم طاهری را که حتما باید بشناسید، کتابی در تاریخ اندیشه در غرب قلمی فرموده است که آیتی در دزدی ادبی است. نویسنده از حدود پانزده کتابی که به زبان فارسی درباره اندیشه سیاسی در غرب وجود داشت، گلچینی کرده و در هر فصل فقرهای از یکی از آن کتابها را برداشته و به فقره دیگری از کتاب دیگری چسبانده است. ابعاد بیسوادی تا جایی است که حتی نتوانسته است غلطهایی که در اصل کتاب بوده در رونویسی تصحیح کند. شگفت اینکه مطالب کتابهای اصلی به دلیل اختلاف دیدگاههای نویسندگان آنها اختلافها و تعارضهایی با یکدیگر دارند. به عنوان مثال، مطلبی را از نویسندهای مارکسیست در ادامه مطلب نویسندهای لیبرال درباره اندیشه سیاسی یکی از اندیشمندان آورده و نفهمیده است که عبارت نخست با عبارت دوم تضاد دارد و… شگفت انگیزتر اینکه چاپ نخست این کتاب با کاغذ حمایتی وزارت ارشاد انتشار پیدا کرده و کاغذ دهندگان از خود نپرسیدهاند که چرا برای چاپ چنین بنجلی در پنج هزار صفحه از بیتالمال مایه میگذارند؟ طرفه اینکه این کتاب ـ لابد نظر به اهمیتی که از نظر علمی دارد!! ـ متنی است که در مواردی سئوالات کنکور کارشناسی ارشد از مطالب آن برگرفته میشود. این شخص سی سال است که افاضه میفرماید و کسی نیست که بپرسد خرت به چند؟ دانشگاه، اگر دانشگاه میبود، دست کم میبایست امحتان یک زبان خارجی از او میکرد؛ نمیگویم در حد دانشگاه، بلکه در حد دوره راهنمایی!
من یک بار خدمت این استاد رسیدم که داستان آن را برایتان نقل میکنم، عبرتاً للقارئین! در سال ۶۷ وقتی از انجمن فلسفه اخراج شدم، به وزارت آموزش عالی برای استخدام در دانشگاه مراجعه کردم که خود داستان مفصلی دارد. زمانی که قرار شد در مصاحبه علمی شرکت کنم، روزی که مراجعه کردم دیدم مسئول کمیته علوم سیاسی که آشناهایی با اخلاق نه چندان مهرورزانه من داشت، سیزده نفر را لشکرکشی کرده بود که به اصطلاح پنبه مرا بزنند. همین ابوالقاسم طاهری که عقل فعال آن گروه کم سواد و یگانه دهر در اندیشه سیاسی به شمار میآمد و پای ثابت آن کمیته بود، نخستین سئوال را کرد و من توضیح دادم که حتی سئوال غلط است، که مشاجره درگرفت و اعتراض کرد. من به او گفتم که همان طور که گفتم سئوال غلط است و اگر اصرار دارد، میتوانم آن را تصحیح کنم و پاسخ دهم که چنین شد. بیش از ده نفر از آنان مردمی عوام و بیهیچ تعارفی جاهل بودند و هستند. حتی امروز هم اگر امتحان ورود به کارشناسی ارشد بدهند، مردود میشوند.
یکی دیگر از این بزرگواران شخصی به نام ملک یحیی صلاحی است که گویا در آلمان تحصیل کرده؛ من کتاب او را تورقی کردم و چون همین جا دم دست دارم شمهای از مباحث عالی آن را برایتان نقل میکنم: در پایان این کتاب حدود چهار صفحه منابع به طور عمده به زبان آلمانی قرار دارد. هیچ سطری از آن نیست که غلطی املایی در آن وجود نداشته باشد. من حدود هشتاد غلط املای آلمانی در آن چهار صفحه پیدا کردهام. کافی است به همین نخستین صفحات مقدمه آن نظری بیندازید، از گسسته خردی نویسنده و سخافت نثر او دلتان به هم خواهد خورد. از صفحه ۲ کتاب حمید عنایت در بنیاد اندیشه سیاسی در غرب، که البته کتاب بیسر و تهی است، نقل میکند که «اگر خوب دقت شود، میبینیم که عقاید سیاسی زمانی شکوفا شدند که جوامع از سکون فکری و جمود سازمانی (کذا فی الاصل) رها شده و در نتیجه تحولات سیاسی نیز که نتیجه آن میباشد، پدید آمده است». به احتمال بسیار نویسنده این عبارت را از انشای دوره راهنمایی زمان تحصیلش برگرفته است. من سالهاست دارم روی این مطلب فکر میکنم که دریابم بالاخره چه چیزی نتیجه چه چیزی است. هنوز به عمق مطلب نرسیدهام. تازه این از بیان فکر بکر حمید عنایت نقل شده، اما عبارتی که نویسنده کتاب بر آن افزوده در جای خود آیتی از پریشانی گویی است. میفرماید: «چنانچه اندیشههای سیاسی در قرن پنجم و چهارم قبل از میلاد و در عصر طلایی آن به اوج خود میرسد و پس از آن در قرون پانزدهم و شانزدهم نظریههای سیاسی به ایجاد دولتهای مستقل ملی کمک مینماید و انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ از دورن آن ظهور کرده و خود خالق بسیاری از اندیشههای سیاسی مهم میشود. پس، در هر دو، یعنی هم اندیشههای سیاسی و هم تحولات سیاسی اجتماعی بر یکدیگر تأثیرگذار میشوند.» (اندیشههای سیاسی غرب در قرن بیستم، ص. ۱-۲) از سستی عبارت که بگذریم، معما دو راه حل بیشتر ندارد، یا اندیشه بر تحولات اجتماعی تأثیر میگذارد یا بر عکس. بهترین راه حل هم این است که به قول مؤلف هر دو تأثیرگذار باشند تا نه سیخ اندیشه سیاسی بسوزد نه کباب تحولات تاریخی. بدین سان، تولید علمی هم صورت گرفته است که تا زمان نویسنده ما کسی به آن دست نیافته بود. کتاب انباشته است از این تحقیقات عالی و عبارتهایی است که با نثر سده پنجم پهلو میزند. به نظر من، اگر مؤلف این مطلب را در یک دانشگاه متوسط در سال دوم کارشناسی به عنوان تکلیف درسی نوشته بود، نمره قبولی نمیگرفت، اما انتشاراتی قومس که همه استادان علم سیاست دانشگاه تهران و ملی سابق را یدک میکشد، کتاب را چاپ کرده و با اجبار استادان دانشجویان با خواندن آن جسم خود را میفرسایند و روح آنان افسرده میشود. از باب حسن ختام عبارت دیگری را از همان صفحه برایتان میخوانم تا به عمق تحقیقات مؤلف پی ببرید: «افزون بر آن، یادآور میشویم که اگرچه دو ایدئولوژی مکتبی (!!؟) قرن بیستم، یعنی سیستم متمرکز سوسیالستی و نظام سرمایه داری لیبرال دولتی (کذا!) دو قطب سیاسی ـ اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی خاص خود را رواج داده و در قرن بیستم تاثیر بسیاری بر جهان گذاردند، لیکن مقصود از اندیشههای سیاسی قرن بیستم نظرات و دکترینهایی که محدود به این دو مکتب میشوند نبوده و این نظرات را فراسوی این دو مکتب (یعنی چه؟) تحقیق میکند» (ضمیر این فعل بر من کشف نشد و نیاز به تحقیق بیشتری دارد!) البته، باید از ویراستار کتاب سپاسگزار بود که زحمت خواندن این پریشان گوییها را بر خود هموار کرده و غلطهای املایی متن فارسی را تصحیح کرده است. شگفت اینکه از آنجا که مؤلف و ناشر به درستی اعتقاد داشتند که چنین کتابی جهانی خواهد شد، روی جلد، عنوان و نام ناشر را به آلمانی نیز نوشتهاند. نوشتهاند استاد ملک یحیی صلاحی دانشیار شهید بهشتی است به این صورت: Schahid Behschti Unverrstät با دو غلط املایی که بسیار نزدیک است به آلمانی با لهجه کارگران بیسودا ترک مهاجر!
برای اینکه برگردم به نکتهای که در آغاز به آن اشاره کردم باید بگویم که تا جایی که من دانم این اشخاص در پشت کسانی پناه گرفتهاند که گویا به مراکز قدرت نزدیکاند ـ یا این طور گفته میشود ـ و دانشگاه را به تیول خود یا به زبان عامیانه به بنگاه معاملات ملکی یا چیزی شبیه به آن تبدیل کردهاند. تا جایی که من جستجویی در کار کمیته علم سیاست وزارت آموزش عالی و نیز برخی از گروههای علم سیاست دانشگاهها کردهام، میتوانم بگویم که راه بر هر چیزی باز است جز بر علم سیاست.
ـ امروزه شاهدیم که رواج فضای تقلب در دانشگاهها، به تبیین آن نیز انجامیده است. میتوان گفت که در این تبیین استادان دانشگاه و اعضای هیات علمی نیز به صورت غیر مستقیم نقش دارند. به طور مثال وقتی یک استاد دانشگاه در زمینه غیر تخصصی نظر میدهد و یا حتی کتاب مینویسد و در این نویسندگی خود را ملتزم به رفرنس و پانوشت نیز نمیبیند، چگونه میتوان به امید پژوهشهای اصیل نشست. اگر بخواهید تحریر محل نزاع بکنید، چگونه به این مسائل ورود پیدا میکنید م نظرتان چیست؟
ج. ط. وقتی دانشگاه دانشگاه نباشد، بدیهی است که ضابطه درستی برای استخدام استاد وجود ندارد. همان طور که در حوزه عمومی هر کسی که درسی خوانده باشد، او را روشنفکر میخوانند، در نظام دانشگاهی ما نیز هر کسی را که از دانشگاهی فارغ التحصیل شده باشد، استاد میخوانند. در کشوری که نظام دانشگاهی درستی وجود داشته باشد، هر فارغالتحصیلی را به عنوان استاد استخدام نمیکنند. وانگهی، امتحان کنندگان استادان خود دست کم زبان ملی کشور خود را به درستی مینویسند و میخوانند. استادانی که از صافی بزرگوارانی مانند صلاحی و طاهری گذشته باشند، معلوم است که با اقتدای به اسوههای دانش و تقوا اگر دزدی ادبی نکنند، باید گفت که مردمان بسیار درستکاری هستند و جهشی صورت گرفته است. عمده استادانی را که این اسوههای دانش و تقوا ـ که ناگفته نماند سالهایی طولانی زیر چتر یکی از بندبازان علم سیاست، که ریاست کیمته را داشت، ماوا گرفته بودند و مغولوار بر نظام دانشگاهی شبیخون میزدند ـ انتخاب کردهاند، دست کم سه دهه، باری بر دوش بودجه دولت و عامل اتلاف وقت و علت فرسودن روح دانشجویان خواهند بود.
در سالهای اخیر با سیطره سیاست زدگی در دانشگاه، و اینکه کسانی مانند طاهریها و صلاحیها میدانداران دانش شدهاند، بدیهی است که انگیزهها کمتر و کمتر شده، رابطهها جانشین ضابطهها شده و وزارت آموزش عالی نیز کار خود را به درستی انجام نمیدهد. ما همیشه اخراج به دلایل سیاسی داشتهایم، که به طور محترمانه گفته میشود عدم صلاحیت اخلاقی، اما اطلاعی ندارم که تا کنون کسی به دلیل عدم صلاحیت علمی از کار برکنار شده باشد. شگفت نیست که بسیاری از استادان یک زبان خارجی که نمیدانند هیچ حتی با زبان ملی کشورشان را نیز به خوبی آشنایی ندارند.
یک عامل پائین بودن سطح دانشگاهها و رواج سرقت ادبی و دزدی علمی، که تاکنون توجه چندانی به آن نشده است، این است که چون دولت دانشگاه را تیول خود و کارگزاران خود میداند، ابواب جمعی فاقد صلاحیت علمی خود را در پایان کار دولت به دانشگاه منتقل میکند. نخست وزیری که کارشناس ارشد معماری دارد، با پایان دوره استاد علوم سیاسی میشود رساله دکتری راهنمایی میکند! دو رئیس جمهور گذشته هر یک با پایان دوره خدمت همکاران خود را در دانشگاه جاسازی کردهاند. دولتهای پیشین در آستانه پایان دوره فرمانروایی، پیش از آنکه دستگاه دیوانی را به دولت بعدی تحویل دهند، در دورههایی، بیشتر کارمندان بلندپایه وزارت خانههای خود را به دانشگاه یا مراکز پژوهشی تهران انتقال دادهاند. از آنجا که نظام دانشگاهی ایران با وجود چنین استادانی و به سبب فقدان ضابطههای علمی جایی در نظام تولید علم در جهان نمیتواند داشته باشد، دولت ناچار مشوقهایی را در نظر گرفته است، مانند انتشار مقاله در مجلههای معتبر، که البته این خود، به دلیل فسادی که در همه کالبد نظام دانشگاهی ایران ریشه دوانده و اهل سیاست به اهل علم تبدیل شدهاند، به آفتی تبدیل شده و راه را برای هر گونه سوء استفاده هموار کرده است. تردیدی ندارم که بیسوادیی و سیاست بازی آفتی است که نظام دانشگاهی ایران را نابود خواهد کرد.
ـ جناب آقای دکتر! در وضعیتی که دانشگاه در چنین بحرانی گرفتار آمده است، چگونه میتوان راهی برای برون رفت از وضعیت کنونی برای آن متصور شد؟ آیا اصلا راه برون رفتی وجود دارد؟
ج. ط. بدیهی است که میتوان دانشگاهها را اصلاح کرد، اما مسئله اصلی این است که نخست باید تصوری از نظام دانشگاهی پیدا کنیم که تاکنون فاقد آن بودهایم. دانشگاه محلی برای تولید علم است و هیچ چیزی به اندازه تولید علم از سیاست ـ بویژه سیاست بازی ـ نفور نیست. تجربههای دیگران مجانی در اختیار ماست، که البته چون مجانی است توجهی به آن نمیکنیم. هم چنان که اشاره کردم، اردوگاه سوسیالیسم و شکست فاجعهبار برای این کشورها باید درسی جدی برای ما باشد. من خودم در اوج ساختمان سوسیالیسم چندین بار به آلمان شرقی و برخی دیگر از کشورهای اردوگاه سوسیالیسم سفر کرده بودم. در دانشگاه برلین شرقی مثل همه دانشگاههای اردوگاه سوسیالیسم چند واحد مارکسیسم لنینسیم در همه مقاطع تحصیلی اجباری بود و هیچ دانشجویی بدون گذراندن آن فارغالتحصیل نمیشد. اما جای شگفتی بود که هیچ دانشجویی نیز در این باره چیزی بلد نبود. روزی نیز که دیوار برلین فروریخت گویی اصلا مارکسیسمی در این کشورها وجود نداشته است. من در سال ۷۶ میلادی چند روزی را در دانشگاه ورشو گذراندم و در کانون دانشجویان آن دانشگاه با خیلی از دانشجویان صحبت کردم. از آنجا که من از سوربن رفته بودم همه آنان کنجکاو بودند که بدانند بیرون جریانهای مارکسیستی چه میگذرد. هیچ علاقهای به مارکسیسم وجود نداشت. با این تحمیل مارکسیسم بخش بزرگی از منابع این دانشگاهها تلف شد که برای تولید علم و نیز اقتصاد این کشورها فاجعه بود. تکرار میکنم، چند سال پیش یکی از مسئولان چین گفته بود که اثرات انقلاب فرهنگی در کشوری با جمعیت چین فاجعه بار بود، زیرا دستگاه آماری کشور را به عنوان اینکه از فکر بورژوایی ناشی شده، تعطیل کردند. آن مسئول گفته بود که تا چند دهه در چین آمار دقیقی وجود نخواهد داشت. ما از بسیاری جهات همان اشتباهها را تکرار کردهایم و میکنیم. به هر حال، به نظر من باید به منطق علم تن درداد و به نوعی ایدئولوژی ذایی از دانشگاه و نظام تولید علم کرد. حرفهایی که سالها درباره تعهد زده شده و آدمهای عوام و مغرضی مانند آلاحمد نیز آن را به عنوان بدیهیاتی در ذهن برخی از مسئولان کردهاند، باید بدانیم، از نوعی از مارکسیسم مبتذل سرچشمه گرفته و نتایجی فاجعه بار داشته است. این فکر، بویژه در دوره موسوی، که بسیاری از تصمیمات مانند تأسیس تربیت مدرس، که هدف آن بیشتر تضعیف دانشگاه تهران بود، گرفته شد، مذهب مختار بود که از ترهات آلاحمدی بود.
بگذارید در نهایت اجمال به یک نکته اساسی دیگر هم اشارهای بکنم. هواداران و پرچمداران انقلاب فرهنگی، که در زیر لوای اسلام دانشگاه را تعطیل و تصفیه کردند، در دامی افتادند که آلاحمد بر سر راه آنان تعبیه کرده بود. او مردی عامی بود و سخت مغرض! درباره ماهیت و پیامدهای شعارهایی که میداد، دانشی نداشت و به عنوان مثال نمیدانست که تعهدی که او تبلیغ میکرد، از مارکسیسمی مبتذل گرفته شده است و مبلغ رسمی آن ژان پل سارتر نیز به دلایل ایدئولوژیکی آن را مطرح میکند. او با چهل در صدی که از فنارسه ـ به قول خود او ـ میدانست نمیتوانست بداند که این حرفها از کجا میآید و هدف از طرح آن حرفها چیست؟ این تعهد سارتری ـ آلاحمدی تعهد به جهل بود، در حالیکه واقعی به علم است. در قلمرو دانش، هر فردی به دانش خود تعهد دارد. فقیه به فقه متعهد است، پزشک به دانش طب و… مگر میشود کسی یک عمر درباره تاریخ مسیحیت تحقیق کند، اما برای استخدام در دانشگاه تهران از او بخواهند که التزام عملی به اسلام داشته باشد؟ اگر او به راستی التزام عملی به اسلام داشته باشد، از او نمیتوان مسیحیت آموخت، هم چنانکه اگر مارکسیستی اسلام درس بدهد، دانشجوی او نمیتواند از او اسلام بیاموزد. تعهد ترجیح دادن ایدئولوژی سیاسی بر نظام دانش است و هیچ کشوری را نمیشناسیم که با عمل به شعار سارتر و آلاحمد راه جهنم جهل را هموار نکرده باشد. وانگهی، آلاحمد، مانند همه روشنفکران مغرض، اعتقادی هم به حرفهای خود نداشت. مگر هانیال الخاص، همپیاله او، با مرگ او ننوشت که «من هیچ فرانسوی را نمیشناسم که به اندازه این بچه سید شرابشناس باشد!» برادر بزرگوار او نیز دست کمی از خود او نداشت و با همین مقدمات به انقلاب فرهنگی پیوست. بگذریم!
فکر انقلاب فرهنگی امروزه برای همیشه به فکری منسوخ تبدیل شده است. نظام دانش با انقلاب نسبتی ندارد. اشاره به برخی از افراد، که البته به صورتی من درباره آنها صحبت کردم، شاید چندان مطلوب نباشد، برای این است که نمونههایی به دست داده شود. کارنامه نزدیک به سه دهه انقلاب فرهنگی، یعنی سیاست در کار علم کردن، بیش از آن منفی است که کسی بتواند درباره آن ماجرایی کند. باید طرحی نو درانداخت. در رأس این طرح نو رفع مزاحمت اهل سیاست از مدیریت نظام علمی دانشگاه است. البته، این قاعده آغاز کار است و آنگاه باید به آسیبشناسی جدی نظام دانشگاهی پرداخت، با اهل علم و استادان برجستهای که اهل علم آنان را برجسته میدانند و نه نظام دیوانی دانشگاه. تنها در این صورت راه برای اصلاحی اساسی هموار خواهد شد و الا فلا!
نکته آخر اینکه سیاستِ زیاد جای اخلاق را بسیار تنگ میکند، و آنجا که همه چیز زیادی سیاسی ـ یعنی سیاست زده ـ باشد، بدیهی است که آدمهایی که به اصول اخلاقی پایبند هستند، صحنه را خالی میکنند و فرصتطلبان خود را پشت سیاست پیشگان پنهان میکنند. این اتفاقی است که بر اثر اداره بد دانشگاه ـ که انقلاب فرهنگی نقشی بسیار مؤثر در ایجاد آن ایفاء کرده است ـ افتاده است. با سیطره سیاست زدگی و بسط دامنه آن بعید مینماید که به این زودیها بتوان راه حلی برای اصلاح اساسی دانشگاه پیدا کرد.