کانون نویسندگان حتی نتوانست از آزادیهای بدوی انقلاب بهره بگیرد و جای خودش را محکم کند، چون در حقیقت در آنچه میگفت، ریشه نداشت. انسان وقتی تنها در حمایت از یک ایدئولوژی، یا مخالفت با یک نظام و یک سیستم سخن میگوید، ارزشهای واقعی ـ یا بیارزشیهای واقعیاش ـ پنهان میماند.
«سانسور مردم یک جامعه را از هم بیگانه نگه میدارد»
گفتوگو با فرهنگ فرّهی
پیرامون
شبهای شعر گوته
ماندانا زندیان
ماندانا زندیان ـ ایدۀ نخستینِ برگزاری شبهای شعر گوته، همکاری و همراهی روزنامۀ کیهان را نیز در خود داشته؛ و جلال سرفراز ـ برنامه ریز و هماهنگ کنندۀ «ده شب» ـ در بازهای از زمان، صفحۀ شعر کیهان را اداره میکرده است.
دکتر مصطفی مصباحزاده در گفت و شنودی با دکتر صدرالدین الهی گفته است: «از آغاز انتشار کیهان ما هم تندرو بودیم و هم چپرو، اما کدام چپ؟ چپ ملی، نه چپ وابسته… این تنها در جریان اوجگیری انقلاب بود که در مؤسسۀ کیهان هم مانند سایر ادارات و مؤسسات ملی و دولتی عوامل اسلامی و تودهای و چپی خود را کاملا نشان دادند و البته در این زمان دیگر کاری از دست کسی ساخته نبود.»
نخست، آیا شما با این نگاه دکتر مصباحزاده موافقید؟
دیگر اینکه، حضور روزنامهنگارانی مانند رحمان هاتفی، امیر طاهری، مجتبی راجی، هوشنگ اسدی، خسرو گلسرخی و… در روزنامهای که به هر حال مورد تأیید دولت بود و بنیانگذارش یک سناتور، و در ارتباط مستقیم با دربار؛ کمی عجیب به نظر نمیآمد؟
فرهنگ فرّهی ـ پاسخم را با یک مقدمه آغاز میکنم: به دنبال آزادیهای نسبیِ سالهای بعد از ۱۳۲۰ و آزادی ۵۳ نفر، فکر تشکیل یک حزب سیاسی ملی، میان ۵۳ نفر شکل گرفت. دبیر کل این حزب، سلیمان میرزا اسکندری، از نسل پویای حامی آرمانهای مشروطه بود. در آن کوران شاید کسی نمیاندیشید ـ یا اصلاً نمیدید ـ که آن کس که همیشه کنار سلیمان میرزا مینشست، رستم علیاف، نمایندۀ شوروی بود. در جلسات بعدی کمیتۀ مرکزی هم سفیر شوروی رستم علیاف را همراهی میکرد. یعنی در حقیقت این شوروی بود که دنبال ۵۳ نفر رفت و حزب توده را تأسیس کرد. البته بعد از اینکه کمیتۀ مرکزیِ حزب چشم به ارائۀ طریق شوروی دوخت، سلیمان میرزا کنارهگیری کرد ـ چون آن وضع را برنمیتابید ـ و حزب یک پدیدۀ روسی شد. همین زمان آقای کامبخش از مسکو بازگشت و در واقع رابط میان کمیتۀ مرکزی حزب توده و حزب کمونیست شوروی، و متنفذترین رهبر حزب توده شد.
این بسیار طبیعی بود که جوانان علاقهمند به فکر کردن و شرکت جستن در فعالیتهای اجتماعی، بعد از فضای سیاسی بستۀ دوران رضاشاه، عمیقاً مجذوب یک حزب سیاسیِ مقتدر با آرمانهای نظریِ پیشرو، و روزنامههای متعدد و متفاوت در زمینههای مختلف ـ سیاسی، اقتصادی، خبری، حتی ادبی ـ شوند. ولی روزنامههای حزب توده، با هر مضمون و محتوی، در نهایت به سود تبلیغ ایدئولوژی حزب، و به معنایی، تثبیت موقعیت شوروی بود. در واقع، نسل ما تسخیر، و یا به عبارت گویاتر، افسون حزب توده شد. زیرا در دورۀ رضاشاه کتاب، روزنامه یا مجلهای جز آنچه حکومت میخواست، وجود نداشت. بعد از شهریور ۲۰ هم این خود حزب توده بود که کتابها و نشریات متعدد و مختلفی منتشر میکرد که تنها نشریاتِ به اصطلاح مترقی و خواندنی آن دوران بود؛ ضمن اینکه سطح پایین مطالب نشریات دولتی، نیز به تثبیت موقع و موضع نشریات حزب توده یاری میرساند.
البته ذکر این نکته هم مهم است که برای یک روشنفکر واقعی زیستن و فعالیت مستقل داشتن دشوار و سخت بود. دکتر مصطفی رحیمی در کتاب «مارکس و سایههایش» (انتشارات هومن، ۱۳۸۳) مینویسد: «تنهایی و احساس بیگانگی از محیط نامأنوس معذبم میکرد. از خانواده دور بودم و محیط تهران برایم ناآشنا بود. پناهگاهی میجستم و نمییافتم. من پنج سال دورۀ دبیرستان را در یزد گذرانده بودم و سال ششم ادبی را در اصفهان. در تهران هر چهار دوستم، یکی یزدی و سه نفر اصفهانی، عضو حزب توده بودند و این بر رنج من میافزود. تنهایی سخت است. از طرفی همه چیز برای پیوستن من به حزب توده با هم جمع بود. وضع طبقاتی، یعنی خانوادهایِ من، در کمال عسرت، و هجوم کتابهای حزبی دست به دست هم داده بود. استدلال دوستان این بود: دنیا به دو قسمت تقسیم شده است، ظالم و مظلوم. تجسم ظلم، سرمایهداری آمریکا و انگلیس است که ما به تنهایی نمیتوانیم از پس آنها برآییم. شوروی پشتیبان جهان مظلوم است، باید به آنها متوسل شویم… اما به نظر من، یک مانع در کار بود. چرا ما باید نوکر روسها بشویم؟ مسئله رهایی از ارباب است، نه عوض کردن ارباب.»
با این توضیحات، اگر به چگونگی تأسیس کیهان مراجعه کنیم، پاسخ جامعتری برای پرسشهای شما پیدا میکنیم. پیش از تأسیس کیهان، روزنامۀ اطلاعات با پیشینهای طولانی که به دوران رضاشاه بازمیگشت، روزنامۀ نیمه رسمی کشور بود. پس از شهریور ۲۰، ولیعهد جوان که دیگر شاه مملکت شده بود، دریافت که ناگزیر میبایست روزنامهای پاسخگوی تحولات آن دوران تأسیس شود؛ و این روزنامه میبایست ـ از منظر محتوی و شمارگان ـ در برابر اطلاعات که ارگان نیمه رسمی رضاشاه و در نتیجه دولت بود، قرار گیرد. روزنامۀ کیهان به این منظور و با شکل و شمایلی متفاوت از اطلاعات توسط دکتر مصباحزاده و همراهانش در دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران، با بیست هزار تومان که شاه برای این کار در نظر گرفته بود، تأسیس شد. سالهای نخست پادشاهی محمدرضاشاه سالهای آزادیهای نسبی بود و در حقیقت وقایعی که بعدها اتفاق افتاد شخصیت و سیاست پادشاه را هم تغییر داد. فضای آن دوران حکم میکرد که روزنامۀ تازه پاگرفتۀ کیهان روش و سیاستی تازه و نو اتخاذ کند؛ و سیاست نو افکار بکر و بدیع میطلبید و میپذیرفت، و به این ترتیب افکار پیشرو به روزنامۀ کیهان راه پیدا کردند، و این امر چنان پیش رفت که کیهان در نیمههای عمرِ آن زمانیاش، در واقع به دست عوامل چپِ افراطی و تودهای اداره میشد؛ و به نظر من این برای خیلیها، از جمله آقای دکتر مصباحزاده، اظهر منالشمس بود که مثلاً رحمان هاتفی از اعضای فعال حزب توده و خسرو گلسرخی هوادار ذهنیت چپ افراطی است. تودهایها حتی در کیهان ورزشی هم نفوذ داشتند ـ به عنوان نمونه میتوان از «مهدی درّی» نام برد که از گردانندگان این نشریه بود و به آن سمت و سو میداد.
من با این حرف موافق نیستم که این مسئله در «جریان اوجگیری انقلاب» روشن شد؛ این را همۀ ما میدانستیم و اصلاً بخش قابل توجهی از جامعۀ ایران میدانست، و ساواک هم، طبیعتاً، میدانست؛ ولی تا جایی که ضرری متوجه نظام نمیدید، کاری به کارشان نداشت.
م. ز ـ به این ترتیب آیا برخی روزنامهنگاران کیهان، برای حفظ امکان ترویج ایدئولوژیشان، مجبور میشدند، خودشان برای خودشان به اصطلاح خط قرمز بکشند تا بتوانند بمانند؟
فرهنگ فرّهی ـ دقیقاً همین طور بود. در حقیقت خودسانسوری از همانجا شروع شد. بدین معنا که هواداران ذهنیت چپ ترجیح میدادند در روزنامه باقی بمانند و تا حدی که به افراط کشیده نشود و به تعطیلی روزنامه یا حذف آنها نیانجامد، ادارۀ کار را بر عهده داشته باشند؛ چرا که در هیأت روزنامهنگار همیشه میشد از زمینههایی بر ضد یک نظام فکری و برای تبلیغ یک ایدئولوژی استفاده کرد. ولی همین حذف نشدن به بهای ننوشتن، و یا چه و چگونه نوشتن با هدفِ دوام آوردن، به شکل گرفتن و پروردنِ خودسانسوری انجامید. البته شاه و ساواک هم اینها را میدیدند، ولی ضرورت داشت که این روزنامه بماند تا زمینههای مساعدی هم در عرصۀ مطبوعات دیده شود.
م. ز ـ در بازنگری دورانی که دکتر مصباحزاده به «جریان اوجگیری انقلاب» نسبت میدهد، و کمی پیش تر ـ دوران برگزاری ده شب شعر گوته ـ ارزیابی شما از حضور ذهنیت اسلامی در کنار ذهنیت چپ در جامعۀ روشنفکری ایران در معنای فراگیر، و کانون نویسندگان ایران در نگاهی باریکتر، چیست؟
فرهنگ فرّهی ـ نخست باید بدانیم که بین روشنفکر ایرانی دوران مورد نظر شما و روشنفکر با تعریف متعارف آن در غرب تفاوتهای بسیار بود و مهمترین آنها وجود تمایلات ایدئولوژیک قوی در روشنفکر ایرانی بود که میتوانست به تمایلات وابستگی بکشد. چنان روشنفکری نمیتوانست دنبال اندیشههای بنیادین نوی که به تغییر و تحول در جامعهاش میانجامید، باشد ـ آن ایدئولوژی قوی نمیگذاشت. بیشترین نیروی آن روشنفکران صرف تبلیغ ایدئولوژیشان میشد و در نتیجه روشنفکر آن روز، یعنی از همان سال ۱۳۲۰ تا انقلاب اسلامی، به نظر من بیشتر شخصیتی نمایشی و ایدئولوژیک بود.
این هم که میگویند خمینی را نمیشناختند، چون مثلاً توضیحالمسائلش در دسترس نبود، گواه دیگری بر حرف من است. خود من پیش از دوران مورد بحث شما، به قم سفر کردم و از شهردار قم که دوستم بود، خواستم کتابهای مذهبی، از جمله توضیحالمسائل خمینی، را که مخفی و بیشتر هم در قم چاپ میشد برای مطالعه در اختیارم بگذارد و او دوازده جلد کتاب از حوزۀ علمیه برای من آورد و حتی از من پرسید آیا تمایل دارم خمینی را ببینم. من هم چون مایل بودم تصویری واقعی از خمینی داشته باشم، و فکر میکردم میتوانم در ملاقاتی با او حرف بزنم، پذیرفتم. روز ملاقات ما به کوچۀ باریکی رفتیم که صفی بلند پشت پنجرهای کوچک که دست خمینی از آن بیرون بود ایستاده بود و مردم یکی یکی دست او را میبوسیدند و میرفتند. من البته با دیدن این صحنه برگشتم، ولی منظورم این است که روشن بود خمینی فرد مترقیای نبود، و روشنفکران آن زمان از چنین آدمی در مقابل شاه حمایت میکردند و دیدیم که روز عید فطر هم دنبال او راه افتادند. من آن دوازده کتاب مذهبی را برای آقای محمود جعفریان، معاون سازمان رادیو ـ تلویزیون ملی ایران، بردم و برایش توضیح دادم چگونه توانستهام آنها را تهیه کنم. آقای جعفریان آهسته به من گفت: حرفش را نزن. کاملاً فراموشش کن.
ذهنیت اسلامی خیلی خوب در جامعه دیده میشد، ولی محمدرضاشاه، بر خلاف پدرش، از روحانیون میترسید.
شاه در کتاب «مأموریت برای وطنم» مینویسد: «کمی بعد از تاجگذاریِ پدرم دچار بیماری حصبه شدم و چند هفته با مرگ دست به گریبان بودم و این بیماری موجب ملال و رنج شدید پدر مهربانم شده بود. در یکی از شبهای بحرانی کسالتم مولای متقیان، علی علیهالسلام، را به خواب دیدم. در حالی که شمشیر معروف خود، ذوالفقار، را در دامن داشت، در کنار من نشست و دست مبارکش جامی بود و به من امر فرمود که مایعی را که در جام بود، بنوشم. من اطاعت کردم و فردای آن روز تبم قطع شد و حالم به سرعت رو به بهبودی رفت. طی همان دو سال، دو واقعۀ دیگر برای من رخ داد که در حیات معنوی من تأثیر عمیقی بر جای نهاد. در دوران کودکی تقریباً هر تابستان همراه خانوادۀ خود به امامزاده داوود میرفتیم. برای رسیدن به آن محل ناچار بودیم که راه پر پیچ و خم سراشیب را پیاده یا با اسب طی کنیم. در یکی از این سفرها من از زین اسب به زمین افتادم و چون سبک بودم با سر به شدت روی سنگ سخت و ناهمواری پرت شدم و از حال رفتم. هنگامی که به خود آمدم، همراهان من از اینکه هیچ گونه صدمهای ندیده بودم فوقالعاده تعجب کردند. ناچار برای آنها فاش کردم که در حین فروافتادن از اسب حضرت ابوالفضل علیهالسلام، فرزند برومند علی، علیهالسلام، ظاهر شد و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت. سومین واقعهای که توجه مرا به عالم معنی بیش از پیش جلب نمود، روزی روی داد که با مربی خود در حوالی کاخ سلطنتی سعدآباد قدم میزدم. در آن هنگام ناگهان مردی را با چهرۀ ملکوتی دیدم که بر گِردِ عارضش هالهای از نور، مانند صورتی که نقاشان غرب از عیسی بن مریم میسازند، نمایان بود. در آن حین به من الهام شد که با خاتم ائمۀ اطهار، حضرت امام قائم، رو به رو هستم. مواجهۀ من با امام آخر زمان چند لحظه بیشتر به طول نیانجامید که آن حضرت از نظر ناپدید شد.»
به نظر شما آیا ذهنیت اسلامی بیش از این اصلاً ممکن است وجود داشته باشد؟ سالها پیش از انقلاب مدارس متعدد مذهبی به وجود آمد. اگر به آمار شرکت کنندگان در کنکور دانشگاه تهران و شمار پذیرفته شدگان نگاه کنید، میبیند بیش از یک سوم آنها از مدارس مذهبی هستند. از این رو به محض وقوع تظاهرات ضد رژیم، این انجمنهای دانشجویی یا اسلامی بودند که میدانداران و پیشگامان این تظاهرات شدند؛ و یک تحلیلگر مسائل سیاسی و یا یک به اصطلاح روشنفکر هم نبود که این مسائل را بررسی، ارزیابی و نقد کند.
محمود دولتآبادی در گفتوگو با مجلۀ اندیشۀ پویا (شمارۀ هفدهم، فروردین و اردیبهشت ۱۳۹۲) میگوید: «فرقهگرایی در کانون نویسندگان محور اصلی فعالیتها بود. تودهایها میخواستند کانون را به مسیر حزبی بکشانند… در واقع کانون تبدیل شده بود به زد و خوردهای حزبی؛ به این لحاظ من استعفا دادم.» و به تجربه دریافتهایم که وقتی یک نظام ایدئولوژیک حاکم است، چه نوع سلطنتی و چه نوع مذهبی، شرایط حاکم بر جامعه یکسان است. دولتآبادی میگوید: «من بیش از ۲۵ سال است که محکومم به گوشهنشینی… آقایان من را از جامعه بیرون کردهاند. وقتی شما از جامعه بیرون میشوید، چیزی دگر در ذهن شما نیست. اذعان میکنم جامعه را نمیشناسم. آدمها من را میشناسند، من آنها را نمیشناسم و این برای نویسنده، تراژدی است. تاوان این را کسانی باید بدهند که من را خانه نشین کردند.»
به هر حال، کانون نویسندگان و ده شب شعر گوته را هم همین روشنفکران اداره میکردند.
من اگر بخواهم از یک روشنفکر ایرانی به معنای واقعی کلمه یادکنم، از دکتر مصدق نام میآورم. مصدق یک روشنفکر نمایشی نبود. یک مبارز واقعی بود که حقیقتا به ایجاد شرایط بهتر برای کشور و مردم ایران فکر میکرد. در تمام دورانی که او انتخابات مجلس را به دلیل دخالت دولت مردود میشمرد، مستوفیالممالک و مشیرالدوله برای حفظ موقعیت خود سکوت میکردند و بعد هم که انتخاب میشدند، یک کلمه سخن نمیگفتند و دولتها ترجیح میدادند آنها انتخاب شوند تا حضور نمایشی به اصطلاح روشنفکرشان که ضرر چندانی هم برای آنها نداشت، حفظ شود و مجلس هم ملی معرفی شود.
نظام و سیستم از نقد درست و اثرگذار میترسید و جلویش میایستاد، همانطور که جلوی مصدق ایستاد.
م. ز ـ حضور شما در جایگاه روزنامهنگار در روزنامۀ کیهان، فضا و امکان مطالعه و درنگ بر آثار بسیاری از نویسندگان و شاعران آن دوران از یک سو، و سانسور تحمیل شده بر هر متن را از سوی دیگر، فراهم میآورده است.
به نظر شما، آیا میتوان گفت سانسور در آن دوران نویسندگان و نوشتههای میانمایه را برمیکشید و چهرههایی را تنها به دلیل مخالفت با سیستم حاکم، حتی به دلیل به کار بردن واژههای ممنوع، مانند زمستان، شب، لاله، شقایق، جنگل، گلسرخ و… نه تنها در نویسندگی و شاعری، که در سیاست نیز، به موقعیتهایی بیرون از اندازههای آگاهی و تواناییشان میرساند؟
فرهنگ فرّهی ـ کاملاً همین طور بود و این به نظر من بزرگترین و خطرناکترین آسیب سانسور به جامعه است. چهرههای مخالف با سیستم برای هر چه مینوشتند یا حتی نمینوشتند، ستایشِ اغراقآمیز و بعد هم پیروی میشدند. نمونهاش مقالهای است با عنوان «در حاشیۀ یک عمر» که آقای مسعود بهنود بعد از مرگ احسان طبری در آدینۀ ۳۶ نوشت و در آن احسان طبری را مؤثرترین فرد برای شخصیت بخشی به جوانهای دو نسل معرفی کرد: «تأثیر او بر یکی دو نسل از جوانان، چه آنگاه که در حزب توده قلم میزند و چه آنگاه که به اسلام روی آورده، انکار نشدنی است. طبری نماینده و سرآمد اندیشه و تفکر جریانی ریشهدار در تاریخ معاصر ماست و از این رو بررسی ابعاد فرهنگی آثار او در واقع یکی از ابزار بررسی تاریخ معاصر ما و از جریانات مهم آن است.» در بخشهایی از مقاله حتی به خوش سیمایی طبری و اینکه هرگاه از منزل بیرون میآمده همۀ چشمها به او خیره میشدند، پرداخته است. یعنی به قدری دربارۀ این شخصیتها مبالغه میشد، که اصلاً جایی برای حقیقت باقی نمیماند.
حالا ببینید طبری در کنار ستایش اسلام، که فعلاً به آن نمیپردازیم، در کتاب «از دیدار خویشتن» ضمن محکوم کردن خُروشوف که جنایات استالین را افشا کرده بود، چه ستایشی از استالین میکند: «در دوران جنگ جهانی دوم نام استالین جهانگیر شد. من با این نام از سالهای فعالیت مخفی به همراه دکتر تقی ارانی آشنا شده بودم. جزوهای به فرانسه تحت عنوان «دو دنیا» که گزارش استالین به کنگرۀ حزب کمونیست بود، به دستمان رسیده بود و من آن را ترجمه کردم… بعدها که در زندان قصر از نبرد استالین علیه گروه چپروها به فرماندهی تروتسکی و گروه راستها به رهبری زینوویف و بوخارین مطلع شدیم، اکثر ما افراد ۵۳ نفر جانب استالین را گرفتیم و او را مدافع اصیل نظریات لنین در ساختمان جامعۀ نوین سوسیالیستی یافتیم.» جالب این است که آقای طبری هم وقتی در کنگره شرکت میکند به توصیف قامت استالین و رفتار اثر گذار و حتی شیوۀ دست دادن او میپردازد ـ یعنی مبالغه و مداهنه تا ته ظرفیت این کلمهها.
و این در حالی است که خاطرات کسانی که از اردوگاههای کار اجباری استالین نجات پیدا کرده بودند، نشان میدهد که هزاران ایرانی که مسکو را قبلۀ خود میدانستند، و به شوروی پناه بردند، آواره و سرگردان شدند یا در زندانهای سیبری پوسیدند و مردند یا به قتل رسیدند و استالین مظهر این جنایات بود ـ یعنی عامل اصلی کشتار بسیاری از هموطنان ما؛ با این وجود چنین مورد ستایش قرار میگرفت و ستایشگر او هم مورد ستایش مخالفان دیگر، تنها به این دلیل که نطام فکریاش مخالف نظام شاه بود.
اینکه کسی به چند زبان مسلط است و چند قصۀ خوشایند هم نوشته است، ولی وقتی از استالین مینویسد، تا آنجا از ابراز سادهترین نقد بر کارهای او ناتوان است، که ملت و کشور خودش را نادیده میگیرد، هیچ رابطهای با معنای متعارف روشنفکری غرب ندارد. دلیل مقبولیت و ستایشِ بسیارِ احسان طبری، تا حد رهبر بزرگ، مخالفت با نظام و به زندان افتادن در آن دوران بود ـ اصلاً هر کس به هر دلیل، حتی دلیل غیرسیاسی، به زندان میافتاد، قهرمان میشد.
م. ز ـ فکر میکنید اگر امکان پوشش آن شبها، در نهایت آزادی، وجود میداشت، دریافت ذهنیت عمومی جامعه در آن زمان، و در این زمان، پس از سی و پنج سال، به ویژه دربارۀ متنهای ارائه شده در آن فضا، چه تفاوتی میداشت؟
فرهنگ فرّهی ـ یکی از خطاهای بزرگ حکومت ایران ترسیدن از مخالفان و مخفی کردن ماهیت و فعالیتهای آنها بود. به نظر من بهترین سخن را در این باره بازرگان گفته است. از او پرسیدند به نظر شما عامل انقلاب اسلامی ایران چه و که بود؟ گفت: شاه.
حتی حزب توده، که بزرگترین عامل تقویت کنندۀ انقلاب اسلامی بود، اگر علنی میبود و امکان شناختن و نقدش به مردم داده میشد، هرگز چنین قدرتی پیدا نمیکرد. برمیگردم به پرسش قبلی شما: این بزرگیهای نمایشی برای این شکل میگرفتند که همه چیز مخفی بود و در ناآگاهی مطلقِ مردم، مخالفان میتوانستند خود را هر طور دوست داشتند نشان دهند، و این حاصلِ بیخردی شاه بود که در نهایت به زیان خودش و کشور و مردم تمام شد.
ممنوعیت تهیۀ گزارش و پوشش خبری ده شب شعر گوته هم یکی از همین اشتباهات بود. چرا که اولاً فضای حاکم بر نویسندگان به گونهای بود که کسی نمیتوانست مدعیِ مخالفت با وضع موجود باشد و به آن شبها نرود؛ در نتیجه میشد برداشتی کلّی از ذهنیت جامعۀ روشنفکری ایران را در گزارشهای مربوط به آن شبها به دست داد؛ و درست به همین دلیل، بخشهایی از مردم میتوانستند این ذهنیت را ببینند و من تردید ندارم که در آن صورت بخش بزرگی از مردم دست از حمایت و دنبالهروی روشنفکران میکشیدند و این در جریان انقلاب به نفع شاه تمام میشد. خیلیها هنوز میگویند آن روزها برای تظاهرات به خیابانها میرفتند چون میدیدند روشنفکران کشور پرچمدار مبارزه هستند.
سانسور مردم یک جامعه را از هم بیگانه نگه میدارد ـ نه روشنفکر تودۀ مردم را میشناسد و نه مردم روشنفکر را، و این به زیان جامعه است. نادر نادرپور شعر بسیار رسایی دارد در وصف جامعۀ ایران مدتی بعد از انقلاب، که به نظر او انگار به یک سیارۀ دیگر تعلق داشته. یعنی خیلی روشن میگوید که دارد میبیند اصلا آن مردم را نمیشناخته است و برای همین تصمیم میگیرد از میانشان برود.
م. ز ـ جواد مجابی دربارۀ مضمامین و مفاهیم ارائه شده در شبهای شعر گوته گفته است: «در نهایت طاهره صفارزاده و سعید سلطانپور یک خواسته داشتند، هر چند از دو خاستگاه متفاوت. همه آن آدمها قصد کرده بودند بایستند جلوی آنچه که زور و ظلم بود و از همه مهمتر جهل.»
چگونه است که خواست «ایستادن جلوی زور و ظلم و از همه مهمتر جهل» در نظامهای ارزشی گوناگون دیگر، حتی در آبان ۵۸ میان همان افراد تکرار نشد؟
فرهنگ فرّهی ـ چون غرضِ مخالفان از «زور و ظلم و جهل» شخص شاه بود. اینها هیچ به فکر آزادی، به معنای واقعی کلمه، و ترقی کشور و بهبود شرایط جامعه نبودند. گواه حرف من هم این است که مخالفت و مبارزهشان با شاه، هرگز با فکر کردن به افراد و شرایطی که جایگزین او خواهند شد، همراه نبود. هدف، انداختن شاه بود و همین کنار هم نگاهشان میداشت. اینها مطلقاً به آینده نگاه نمیکردند و من نمیتوانم بپذیرم مبارزهای که مهمترین قصدش مبارزه با جهل باشد، هرگز فکر نکند مظهر یک ایدئولوژی متعلق به هزار و چهارصد سال پیش، چگونه میتواند جامعه را به سمت آگاهی و آزادی پیش ببرد.
طاهره صفارزاده و سعید سلطانپور هر کدام برای ایدئولوژی خودشان میجنگیدند و آنچه کنار هم نگهشان میداشت انداختن شاه بود. برای همین است که بعد از انقلاب اسلامی دیگر دلیلی برای کنار هم ایستادن نداشتند. صفارزاده به سمت نظامهای ارزشی اسلامی رفت و حزب توده هم که به کل از کانون نویسندگان انشعاب کرد. یعنی کانون نویسندگان حتی نتوانست از آزادیهای بدوی انقلاب بهره بگیرد و جای خودش را محکم کند، چون در حقیقت در آنچه میگفت، ریشه نداشت. انسان وقتی تنها در حمایت از یک ایدئولوژی، یا مخالفت با یک نظام و یک سیستم سخن میگوید، ارزشهای واقعی ـ یا بیارزشیهای واقعیاش ـ پنهان میماند.
م. ز ـ حضور کمرنگ شاعران و نویسندگان زن، در ده شب شعر گوته، را چه اندازه بازتاب امکانِ محدودتر یا دشوارترِ حضور زنان در گسترههای روشنفکری ـ از جمله کانون نویسندگان ایران ـ در آن دوران میدانید؟
فرهنگ فرّهی ـ نسبت حضور زنان در کانون نویسندگان آن دوران هم عیناً همین طور و بسیار کم بود. فضای کانون ذهنیتهای متفاوت و مخالف را راحت نمیپذیرفت و زنان نویسنده آن شرایط را برنمیتابیدند. هر چه میگذرد من بیشتر اعتقاد پیدا میکنم که روشنفکر نمایشی میان زنان خیلی کمتر، یا حتی نادر است. خانمها یا علاقهمند به مطالعه و جستجوی حقیقت و فعالیتهای فرهنگی یا اجتماعی ـ سیاسی هستند، یا نیستند. و اگر نباشند، دلیلی نمیبینند خود را مبارز نمایش دهند و برای این نمایش رقابت کنند.
م. ز ـ فکر میکنید، اگر به فرض محال، امروز امکان چنین حرکتی در فضای کنونی ایران پیش آید، و شما در آن برنامه سخن بگویید، به چه مضمونی خواهید پرداخت؟
فرهنگ فرّهی ـ من دربارۀ تحولی که در یک نسل جوان و پویا در داخل ایران آغاز شده، رشد کرده و برکشیده شده، سخن خواهم گفت. دربارۀ نسلی با وسعت اندیشه که بر خلاف نسل ما مجذوب ایدئولوژی نیست و تلاشهای فرهنگی را به هر کار دیگر ترجیح میدهد، چون به درستی دریافته است که فرهنگ برّندهترین ابزار مبارزۀ سیاسی است. نسلی که در فضای بسته و تنگ زیر تسلط ایدئولوژی مذهبی، و با امکانات محدود، برای پیش بردن هر کاری که به نفع کشور ایران است، راه و ابزاری پیدا میکند و میکوشد آنها را حفظ کند و ادامه دهد. نسلی که دستاوردهای فرهنگی کوشندگان نسلهای پیش از خود را، بدون فکر کردن به باورهای سیاسی و ایدئولوژی مورد پذیرش آنها، بازخوانی و کارهای خوب را، با اعتقاد و خلوص، ترویج و تشویق میکند. نسلی که با وجود مخالفت حکومت کنونی با چهرهای مانند دکتر پرویز خانلری، برای خدمات فرهنگی او ویژهنامه درمیآورد و عکس او را پشت جلد مجله میگذارد؛ یا دربارۀ خدمات رضاشاه به کشور ایران کتاب مینویسد و میزگرد تشکیل میدهد ـ استبداد رضاشاه را نقد میکند و خدماتش را تجلیل؛ و چون ایدئولوژی زده نیست و میخواهد بماند و کار درست را انجام و ادامه دهد، به جای نمایش مبارزه، همه جور فکر را میشنود و فکر خود را با همه قسمت میکند. اینها عمیقاً احترام برانگیز است و من اعتقاد دارم که فردای ایران به این نسل مدیون خواهد بود. نسلی خلاق که البته در فضای باز سیاسی بیشتر خواهد درخشید و خوبتر به چشم خواهد آمد، ولی زیباییِ تلاش کنونیاش در این است که به جای نشستن و بهانه گرفتن و همه چیز خواستن و هیچ کار نکردن، سالمترین و باارزشترین نشریات را منتشر میکند ـ نمونههای خوبش، «بخارا»، «تجربه»، و «مهرنامه» ـ تا آگاهی جامعه را بالا ببرد.
این نسل با این ذهنیت و این شیوۀ مبارزه پیروز است. من در این باره سخن خواهم گفت که معنای واقعی روشنفکری همین است که از هر فکر درست استقبال کنیم و آن را برای بهتر کردن شرایط کشور به عمل درآوریم؛ معنایی که نسل ما هنوز هم درنیافته است.
آبان نود و دو خورشیدی