«

»

Print this نوشته

آرمانگرایی در شعر پارسی* / محمدعلی مهمید

‌سخن من تحت عنوان «آرمانگرایی در شعر پارسی» تعمق و تدقیق است تحلیلی در یکی از عناصر دوگانه شعر که محتوی نام گرفته، و قسمتی از بحث نسبتاً مفصلی است که جزئی دیگر زیر عنوان « اخلاق آرمانی در شعر پارسی» بدان افزوده می​شود.

deh shab

آرمانگرایی در شعر پارسی*

 

محمدعلی مهمید

خواهران، برادران، دوستان.

من هم مفتخر به عضویت در کانون نویسندگان ایران هستم. صابون شامه‌آزار وجانگزای ممیزی بارها به تن من نیز خورده است. من هم از شب​نشینی زندانیان و نُقل محفل​شان، که به گفتة فرخی یزدی دانه​های زنجیر است، بی​فیض نمانده​ام. سخن از ممیزی، رفت که دوستان بطور مشروح و مبسوط در بارة آن و عوارض گوناگونش بحث کردند. لکن من با توجه به موقع و موضع کنونی کانون فقط به تذکار مطلبی چند اکتفا می​کنم.

از گذشته​های دور تا روزگار ما، که در سراسر دنیا نام آزادی​ها و حقوق دمکراتیک ورد زبان مردم است، شاعران در هر گوشه​ای از جهان در دفاع از آزادی مشارکت و مجاهدت مجدانه​ای داشته​اند.

دربارة غرب سخن نمی​گویم، از وصافی شاعر عراقی و صاحب وصافیات شاهد می​آورم که در دوران نظام پیشین عراق بکنایه می​گفت:

 ‌

یا قوم لا تتکلمو

ان الکلام محرم

من شاء منکم آن یعیش

الان و هو مکرم

(مردم سخن مگویید که سخن گفتن حرام است و از شما آن کس که زندگی را بچسبد مورد اکرام و احترام.) از دوران کودکی خود به یاد دارم که در زادگاه من تبریز، مردم کوچه و بازار این مصرع را به کنایت بکار می​بردند: یات بالا دینمه درنیشابودی قانون وطن (کودکم بخواب و سخن نگو که اینست قانون وطن).

ملک الشعرای بهار هم در شکایت از آزاد نبودن خامه از زبان ما سخن می​گوید:

عمری بهوای وصلت قانون

از چرخ برین گذشت افغانم

گفتم که بگو به نیروی قانون

آزادی را به تخت بنشانم

امروز چنان شدم که بر کاغذ

آزاد نهاد خامه نتوانم

ای آزادی، خجسته آزادی

از وصل تو روی برنگردانم

 ‌

به سخن امشب می​پردازم:

سخن من تحت عنوان «آرمانگرایی در شعر پارسی» تعمق و تدقیقی است تحلیلی در یکی از عناصر دوگانه شعر که محتوی نام گرفته، و قسمتی از بحث نسبتاً مفصلی است که جزئی دیگر زیر عنوان « اخلاق آرمانی در شعر پارسی» بدان افزوده می​شود. قصد من از گزینش این مقوله، رفع پاره​ای شوائب و داوری​هایی بوده است که پاسخگویی بدان بر هر انسان موظف و مسوؤل فرض است، البته هرچه مبسوط​تر وگویاتر، اولی‌تر.

گواهان عینی صدق مدعای من در وجود و تداوم انقطاع ناپذیر این تمایل و گرایش آرمانی در شعر پارسی، نسل پیشرو و نوجوی و نوآفرینی از شاعران است که امروز در موقع راستین اسلاف افتخارآفرین خود درفش آرمانگرایی و تکامل جویی را افراشته نگاهداشته​اند و هرگز فرو نخواهند هشت.

اکنون اجازه می​خواهم که سخن خود را آغاز کنم:

دلیر آمدی سعدیا در سخن

چو تیغت بدست است فتحی بکن

بگوی آنچه دانی که حق گفته به

نه رشوت ستانی و نه عشره ده

کمربند و دفتر ز حکمت بشوی

طمع بگسل وهر چه دانی بگوی

سعدی

عنصر آرمانی و اخلاقی شعر فارسی که هدف و مقصود غایی آن انسان و آسودگی و آزادگی اوست در عصر ما بیش از عناصر شکلی و فنی آن درخور تامل و تدقیق باید باشد، چون که درعرصه تحول و تطور بنیانی و سریع امروز که مکانی و مجالی برای بازگویی​ها و بازنگری​ها در قالب​ها و الگوهای کهن نیست و اندیشه نوجوی و فراپوی انسان سدة بیستم، اصنام مواریث و مصادیق قالبی را درپشت ویترین​های موزه‌ها می​نشاند، آنچه انحصاراً باید مطمح نظر باشد، روند فکری و آرمانی، یعنی محتوای افتخار آمیز شعر پارسی است.

فسانه گشت وکهن شد حدیث اسکندر

سخن نوآر که نو را حلاوتی است دگر

فرخی سیستانی

مکتب ثنوی شعر فارسی که یکی از کهن​ترین و دیرپاترین حدیث​ها پیرامون آن، مقابله و معارضه نور و ظلمت، نیکی و بدی، و ملموس​ترین مصداق آن، پیکار فریدون با ضحاک و «سنتز» مردم​گرایانه آن است، گواه بارزی است بر اهمیت این روند فکری آرمانی و اخلاقی در شعر، و بقاء و دوام سنت گونة آن تا روزگار ما.

انسان، و موضوعات و مصداق​های انسانی که مخاطب و هدف آگاهانة شعر فارسی است، و وجدان بیدار شاعر ایرانی، در تماس دائم با اجتماع و مردم، زشتی​ها و زیبایی​ها، بدی​ها و نیکی​ها، آئینه گونه نمایشگر این روند بوده است. زبان صریح و صدیق وجدان شاعر در انجام رسالت پرومته گونه خویش ـ بی​واهمه درخشم وکین​توزی​های زئوس​های مطلق​العنان زمان ـ دمی خاموشی پذیر نبوده است. عشق خلق و تعمیم مصادیق خدایی زیبایی، درجهانی که زشتی​ها و پلیدی​ها درآن نه اندک است، درسخن دلنشین و اعجازگر آنان می​جوشد. آنان نمی‌توانند جای آدمی را که بگفته پورسینا فهتبط و منزل «ورقاء ذات تعزز و تمتع»، این گرامی کبوتر والا مکان زیبایی و پاکی و بزرگی است، جولانگه زغن​های حقارت و سفالت بینند.

از فردوسی آغاز می​کنیم، که کار سترگ او به یکی از انگیزه​های ابداع جاودانه​اش، یعنی احیای زبان بعنوان یکی از عناصرتشکیل دهنده ملیت ایرانی (به شهادت این گفته: عجم زنده کردم بدین پارسی) در برابر تهاجم و استیلای «عربیت» محدود و مقصور نمی​شود. وی مظاهر جاودانة زشتی و ستم را استادانه و با کاربرد مهیب​ترین وکریه​ترین خطوط و نقوش آن در شخص ضحاک مصور و مجسم می​سازد، سپس به خلق «آنتی​تز» او می​پردازد که فریدون مظهر زیبایی و عدالت است. آن​چه در نگرش و ادراک فردوسی در خور تأمل و اعجاب و تحسین است دخالت و تأثیر یک عامل بنیانی و اصلی در امحاء زشتی و ستم و تثبیت و ابقاء زیبائی و عدالت است و آن کاوه آهنگر مظهر فناناپذیر مردم در روند تاریخ است.

ضحاک، شخصیت واقعی لیکن افسانه‌نمای او در ستمکاری و بیداد که تا همین روزگار ما می​تواند به مثابة مقیاسی برای سنجش همانندهای آن به کار رود، چنین توصیف می​شود:

 ‌

ندانست جز کژی آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

ضحاک که بر جای بوسة ابلیس دو مار از دو کتفش رسته بود رهنمود اهرمن را برای «پردخته ساختن جهان از مردم» بکار بست، بدین ترتیب که خورش روزانة آن، دو مار می​بایست از مغز دو جوان ساخته آید:

بسان پزشکی پس ابلیس، تفت

بفرزانگی نزد ضحاک رفت

بدو گفت کاین بودنی کار بود

بمان تا چه گردد نباید درود

خورش ساز و آرامشان ده بخورد

نباید جزین چاره‌ای نیزکرد

بجز مغزمردم مده‌شان خورش

مگر خود بمیرند از این پرورش

نگر تا که ابلیس از این گفت‌و‌گوی

چه جست و چه دید اندر آن جستجوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان

که پردخته گردد ز مردم جهان

 ‌

«آیین ضحاک وارونه خوی» بدینسان حکمران بود تا آن که فرمان اجتناب‌ناپذیر جبر تغییر و تطور گریبانش را می​گیرد تا نوسازگار با نیاز زمان را برجای وی نشاند. مقدمة این دگر ـ گوئی چنین تصویر می​شود که ضحاک در خواب پالهنگ این جبر را بر گردن خود می​بیند که تا دماوند کوه می​کشاندش، پس:

بپیچید ضحاک بیدادگر

بدریدش ازهول گفتی جگر

یکی بانگ بر زد بخواب اندرون

که لرزان شد آن خانهی صد ستون

 ‌

فردوسی خواب ستمگر را از زبان موبدی «بینا دل و تیز هوش» تعبیر می​کند که «دلش تنگتر گشت و ناپاک شد…گشاده زبان پیش ضحاک شد»:

بدوگفت پردخته کن سر ز باد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پیش ازتو بسیار بود

که تخت مهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد

برفت و جهان دیگری را سپرد

اگر بارۀ اهنینی به پای

سپهرت بساید نمانی بجای

کسی را بود زین سپس تخت تو

بخاک اندر آرد سرو بخت تو

کجا نام او آفریدون بود

…………………

 نظام فرتوت و محکوم به زوال، تلاشی مذبوحانه آغاز می​کند تا عصر نو گریزناپذیر را از بروز و ظهور باز دارد:

نشان فریدون بگرد جهان

همی باز جست آشکار و نهان

نه آرام بودش به خواب و نه خورد

شده روز روشن برو لاژورد

 ‌

سرانجام زمان تجلی اراده مردم در شخص کاوه آهنگر فرا می​رسد. ضحاک تدبیری می​اندیشد تا بمدد استشهاد نامه​ای مجعول و فریبکارانه، موضع خود را در برابر مردم و تاریخ موجه و مهذب جلوه دهد؛ «ز هر کشوری مهتران را بخواست» و به موبدان گفت که او را در نهانی دشمنی هست به سال اندک و به دانش بزرگ و بعد نتیجه گرفت:

 ‌

ندارم همی دشمن خرد خوار

بترسم همی از بد روزگار

 ‌

سپس پیشنهاد کرد:

 ‌

یکی محضر اکنون بباید نوشت

که ضحاک جز تخم نیکی نکشت

نگوید سخن جز همه راستی

نخواهد بداد اندرون کاستی

 ‌

در این جا فردوسی از بروز جبونی​ها و زبونی​ها در لحظاتی حساس از تاریخ زندگی انسان که داوری مردانه و راستین سرنوشت ساز است، شکوه می​کند و زبان وی در توصیف این موقع قاطع و ملامتگر است:

ز بیم سپهبد همه راستان

بر آن کار گشتند همداستان

برآن محضر اژدها ناگزیر

گواهی نوشتند برنا و پیر

شناخت معین فردوسی از ویژگی​های تاریخ و بازتاب​های ملازم با تضادها وکشمکش​های درونی جوامع که در جایی دیگر او را به جانبداری از تفکر و تعلیل مزدک در باره نابرابری​ها برمی​انگیزد، به خلق و تصویر شخصیت مردمی او یعنی کاوه آهنگر یاری می​کند:

هم آنگه یکایک ز درگاه شاه

برآمد خروشیدن داد خواه

ستمدیده را پیش او خواندند

بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر به روی درم

که برگوی تا از که دیدی ستم

خروشید و زد دست بر سر ز شاه

که شاها منم کاوة دادخواه

یکی بی زبان مرد آهنگرم

ز شاه آتش آید همی بر سرم

تو شاهی وگر اژدها پیکری

بباید بدین داستان داوری

که گر هفت کشور به شاهی تراست

چرا رنج و سختی همه بهر ماست

زبان کاوه، شخصیت مردمی فردوسی، در این جا باگوش زمان ما آشناست و محاجه و کاربرد واژه​های چند و چون و چرا درزمینة کشورداری، پس از گذشت هزار سال نیز نمی​تواند بی​استعجاب و تحسین تلقی نشود.

در قرون و اعصاری که ابوریحان بیرونی را به جرم عقیده شجاعانه علمی از کوشک فرو می​افکنند، و شاعرانی برای فرار از استخفاف و تدنی «ریختن پریها گنج در دری در پای خوکان» جلای وطن اختیار می​کنند، بدین‌گونه مشخص کردن مرزها و حدود روابط میان سررشته​داران و مردم، بیانگر مردم‌گرایی فردوسی است، تا جایی که از ایوان پر مهارت ضحاک محکمه​ای می​آفریند که در آن حاکم در جای محکوم نشانده می​شود. در این جا احساس و ادراک صحنه​ای شوق انگیز پدید می​آورد، استشهاد نامة فرمانروای بیدادگر را بدست توانای آهنگری که مبشر و پیامگزار آغاز عصری نوین است می​دهد تا بدرد و «به​پای بسپرد»ش:

چو برخواند کاوه همه محضرش

سبک سوی پیران آن کشورش

خروشید کای پایمردان دیو

بریده دل از ترس کیهان خدیو

همه سوی دوزخ نهادید روی

سپردید دل​ها به گفتار اوی

نباشم بدین محضر اندرگوا

نه هرگز براندیشم ازپادشا

خروشید و برجست لرزان ز جای

بدرید و بسپرد محضر به پای

 ‌

عجز و درماندگی بزرگ​ترین و مهیب​ترین فرمانروای اسطوره​ای جهان، به خامه آرمانگرای فردوسی در برابر ضرورت، که کاوه آهنگر نمایشگر آنست، چنان استادانه مجسم می​شود که همواره در لحظات تحولی تاریخ می​توان همانند آن را یافت و لمس کرد. ضحاک در برابر این اعتراض «مهان» که:

«چرا پیش تو کاوه خامگوی

بسان همالان کند سرخ روی

همه محضر ما و پیمان تو

بدرد بپیچد ز فرمان تو

 ‌

پاسخ می​دهد:

 ‌

که چون کاوه آمد ز درگه پدید

دوگوش من آوای اورا شنید

میان من واوزایوان درست

توگفتی یکی کوه آهن پرست

مراحل بعدی جنبش مردمی کاوه بر طبق نمود​های مشخص و قابل قیاس ما با مصداق​های علمی تاریخ، همچنان ارتقا و اعتلا می​پذیرد، چون که او به نیرو و عامل تعیین کنندة سراسر تاریخ، یعنی مردم مستظهر است.

فردوسی صحنه عبرت​آموزی درز ایوان شاهی تصور می​کند با همه استمالت​ها و نرمخویی​هایی که ضحاک خدعه​کارانه برای اثبات راستگویی و دادپروری خویش به کار می​گیرد، با رفع جنبه خصوصی اختلاف میان کاوه و ضحاک، پایان نمی​پذیرد، چه این شخصیت مردمی شاهنامه در روند دیرپای پیکار محکومان با حاکمان موقع و مقام تاریخی مشخص دارد که نباید بر شائبه منافع و مصالح خصوصی آلوده شود. از ظاهر داستان چنین مستفاد می​شود که آهنگر می​خواهد مانع آن شود که مغز هیجدهمین فرزند او خورش ماران دوش ضحاک شود و بدین علت برای دادخواهی به بارگاه ضحاک می​رود. لکن آهنگر فردوسی در جریان منطقی و محتوم وقایع، نه به​عنوان یک شخصیت عادی، بلکه به مشابه پدیده​ای نوین و بگونه​ای متجلی می​شود که ضحاک با همه قدرت و صلابتش نمی​تواند در برابر او نلرزد و این حتی مایه​ی شگفتی و عتاب و خطاب پیرامونیانش می​شود!

کاوه آهنگر فردوسی از آن گونه مردانی است که همیشه افتخار اجرای فرمان گریزناپذیر تاریخ از آن ایشان بوده است و خواهد بود. شهامت، مصالحه ناپذیری، استواری و پیوندهای مردمی به وی شایستگی انجام چنین رسالتی را بخشیده است.

فردوسی نه فقط به آهنگر خود در این گذرگاه تحولی تاریخ چنین مقام و مسئولیتی والا تفویض می​کند که سکان رهبری مردم ستوهیده و ستمدیده به دست توانایش می​سپارد، بلکه «بی​بها ناسزاوار پوست» او یعنی چرمی را که «…… آهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم ورای» به پرچم کاویانی بدل می​کند و می​آرایدش:

بیاراست آن را به دیبای روم

زگوهر برو پیکر از زر بوم

این تلقی ستایش​آمیز فردوسی از شخصیت کاوه آهنگر بیانگر بینش وگرایش مردمی وی در ارزیابی عنصر و عامل بنیایی تحولات اجتماعی، یعنی نیروی مردم و رهبری آن است. تدقیق در این مطلب که ضحاک شخصیت افسانه​ای ضد مردمی شاهنامه کارگزار ابلیس برای پردخته کردن جهان از مردم است، اهمیت و عظمت شخصیت کاوه را بعنوان مظهر پایداری در برابر این پندار و کردار اهریمنی و پاسداری از انسان و تداوم حیات انسانی مشخص و معلوم می​سازد:

چوکاوه برون شد ز درگاه شاه

برو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشید و فریاد خواند

جهان را سراسر سوی داد خواند

از آن چرم کاهنگران پشت پای

بپوشند هنگام زخم درای

همان، کاوه آن بر سر نیزه کرد

همانگه ز بازار برخاست کرد

همی رفت پیش اندرون مرد گرد

جهانی برو انجمن شد نه خرد

اگر فردوسی در اعصار ظلمت و جهل دامن گستر، در نظم خود فرمانروایان زمان براساس مدارک پیش نبشته، موضوع ابداع حماسی خود قرار می​دهد، نباید بسان ابناء روزگاران متأخر در زمره​ی مجذوبان یا احیاناً مرعوبان به شمارش آورد، چون که وی به شهادت ابیات زیر از این رهگذر نه فقط تمکن و تمتعی برنگرفته بلکه، در بحبوبه​​ این ایجاد و خلق هنری عظیم تلخی شرنگ تنگدستی و گرسنگی را در کام حساس خود حتی به معیار سنجش زندگی پردرد و تعب مردمان امروز، آزموده است:

تگرگ آمد امسال برسان مرگ

مرا مرگ بهتر بدی زان تگرگ

در گندم و هیزم و گوسفند

ببست این برآورده چرخ بلند

مرا دخل و خور ار برابر بدی

زمانه مرا چون برادر بدی

جای شگفتی هم نیست که نابرابری دخل و خور درد و وجه مشترک شاعران سرودگوی مردم بوده است، چنان که فی​الجمله انوری ابیوردی که والی شهر را به گدایی متصف می​کند از این جنبه از زندگی شاعران به فصاحت و بلاغت ایضاح می​کند:

‌‌

بحد وصف نیابد که من زغم چونم

به وهم خلق نگنجد که بر چه سان زارم

گهی به اجرت خانه گرو بود کفشم

گهی به تان شبانه برهن دستارم

بنابراین به خلاف آنچه ادیبان رسمی‌اندیش و رسمی​گوی می​پندارند، مردم بیشتر در شاهنامه مطمح نظرند تا فریدون​ها، با همۀ دادجویی و دادپروری افسانه​ای​شان، گواه صدق مدعای نگارنده، این استنتاج و «سنتز» آرمانی و اخلاقی فردوسی توسی است، که مخاطبش در آن نه فرمانروایانند بل مردان کاوه گونه​ای که به کلمه مهرآمیز و بی​تکلف «تو» مخاطب وی می​توانند باشند:

فریدون فرخ فرشته نبود

ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یاف آن نیکویی

تو داد و دهش کن فریدون تویی

تأمل و تدقیق در این نتیجه ما را به درک این نکته نیز رهنمون می​شود که فریدون نه به اعتبار فریدون بودن، در داستان فردوسی راه یافته است، بلکه این مقام و عنوان«فرخ» به خامۀ شاعر به پاس داد و دهشی تصور و تصویر شده است که انسان آرمانی فردوسی در خور آن تواند باشد.

عروج آرمانی فردوسی

فردوسی داستان مزدک و «دیالوگ» او را با قباد به لحنی تأییدآمیز و به زبانی ستایشگر آغاز می​کند:

‌‌

بیامد یکی مرد مزدک بنام

سخنگوی و با دانش و رای و کام

گرانمایه مردی و دانش خروش

قباد دلاور بدو داد گوش

خوانندة موشکاف و پژوهشگر شاهنامه در این مطلع مزدک​نگری فردوسی، نشانه​های بارز گرایش شاعر توس را به آیین «برابری جوی» مزدک به رأی​العین تواند شناخت. تعارض و تضاد این شناخت آرمانی و تأییدآمیز فردوسی درباره مزدک، این «گرانمایه مرد با دانش و رای و کام»، یادآوری ظاهراً مخالفت‌آمیز و محافظه​کارانه وی در پایان داستان با کاربرد صفاتی چون «نگون​بخت» و «بی​دین» که با مضمون اسناد و نوشته​های تاریخی و رسمی جزمی در پیرامون این واقعه مطابقت کامل دارد، در موضع آرمانی و نگرش اجتماعی شاعر خلل و تزلزلی پدید نتواند آورد.

ازکسانی که جعل قول «ولدت فی زمن ملک‌العادل» می​کردند ـ همان ملک عادلی که دستور داد مقربان مداهنه‌گوی درگاهش زیر ضربات دوات​های سنگی، دبیری را که به اصرار خود کسری نظر خود را صادقانه اعلام کرده بود به هلاکت رسانند ـ و از تاریخ​نویسانی که مزد دشنام​گویی به مخالفان استیلای عرب، و تکفیر آن​ها را به صفات «زندیق» و «بد دین» و…. به صورت مسکوکات طلا، املاک، غلامان و کنیزان از استیلاگران می​ستاندند، می​بایست انتظار داشت که مزدک را در مظان انواع اتهام​ها، افتراها و لعن و طعن​ها قرار دهند. این نکته در خور تأمل و تعمق است که در آنجا که فردوسی، در آغاز سخن خود، در باره مزدک به فتوای شناخت شخصی خویش داوری می​کند، «گرانمایه مرد با دانش و رای و کام» توصیفش می​کند، و در جایی شاعر معاصر سلطان محمود غزنوی، مسلمان متعصب وابسته به دستگاه خلافت، می​خواهد به حکم «تقیه» و با استناد بر احکام و آراء جزمی تاریخ​نویسان مجذوب یا مرعوب در برابر خلافت و از تاب ایرانیش، قبضاء کند، « نگون‌بخت» و «بی​بین» می​نامدش!

مردم‌گرایی فردوسی که داستان کاوه آهنگر جلوه​گاه اعجاب‌آمیز آن است، با امعان نظر در این نکته که سراینده​ شاهنامه خود رنج نیازمندی در روزگاری که «در گندم و هیزم و گوسفند» به رویش بسته، و کراهت فقر را در کنار غنا، و نابرابری دخل و خور را عمیقاً لمس و درک کرده، نمی​توانسته است لاقید و بی​اعتنا از کنار مدینه فاضله «دین بهی» مزدک بگذرد که مبلغ و مبشر برابری انسان​هاست. مزدک راه وصول به مراحل آرمانی «دین پاک» مطلوب خود را به انسان می​نماید که برابری انسان​ها شرط تحقق آن است. لحن فردوسی در دو مرحله​ی تعلیل و توضیح نظریات مزدک، به خلاف داوری​های خصومت‌آمیز تاریخ​نویسان متاًثر از تعالیم جزمی، آشکارا تأییدآمیز است.

شاعر بزرگ از زبان مزدک در «دیالوگ» معروف وی با قباد چنین می​گوید:

مرحله نخست:

‌ ‌

بدو گفت: «کانکس که سازش گزید

همی از تنش جان بخواهد پرید

یکی دیگری را بود پاد زهر

گزیده نیابد ز تریاک بهر

سزای چنین مرد گویی که چیست؟

که تریاک دارد درم سنگ بیست»

چنین داد پاسخ ورا شهریار

که: «خونیست این مرد تریاک دار»

مرحله دوم:

چنین گفت کای نامور شهریار

کسی را که بندی به بند استوار

خورش باز گیرند ازو تا بمرد

به بیچارگی جان شیرین سپرد

مکافات آن کس که نان داشت اوی

مر این بسته را خوار بگذاشت اوی

چه باشد؟ بگوید مرا پادشا

که این مرد دانا بدو پارسا

چنین داد پاسخ که: «میکن بنش

که خونی است ناکرده برگردنش»

 ‌

مزدک از این « دیالوک» استنتاج و استفتاء مطلوب خود را می​کند و «یکایک گرسنگان» را از «گندم نهفته توانگران» بهره می​دهد. زبان فردوسی تا پایان دیالوگ و داستان مزدک در نقل بی​کم و کاست نظرات وی صادق است و تأییدآمیز، و در چند جا سخن از برابری انسان​ها در برخورداری​هاست.

همی گفت: «هرکو توانگر بود

تهیدست با او برابر بود»

«زن و خانه و چیز بخشیدنی است

تهیدست کس با توانگر یکی است»

فردوسی در پایان داستان ناظر «کشتار عادلانۀ انوشیروانی» است چرا که موبدان و اعیان برخوردار از حرمسراها و املاک و خدم و حشم، مزدک را که مبلغ برابری «تهیدست و توانگر» است برای حفظ و دوام امتیازات خود مخاطره‌انگیز و مصر می​دانند و «دین بهی» او را ناقض و هادم اصولی تشخیص می​دهند که در دوران خود کامگی ساسانی مؤید و مدافع آن​هاست. مزدک محکوم به مرگ است، چون که او زبان مردم جبراً خاموش و وجدان بیدار آن​ها در اعتراض به بهره​کشی و ستمکاری مؤبدان و حاکمان و فرمانروایان و خاصگان و چاکران آن​ها بود.

زبان فردوسی در حساس​ترین قسمت پایان داستان مزدک که از دو بیت تشکیل شده قابل بحث و بررسی است. روند داستان ناگهان با این دو بیت قطع می​شود و لحن آرمانی و حماسی تأییدآمیز آن دفعتاً واحده آهنگی می​پذیرد که متون تاریخی ـ مذهبی درباره مزدک به کار می‌گیرد:

نگون بخت را زنده بردار کرد

سر مرد «بد دین» نگون​سار کرد

و زان پس بکشتش به باران تیر

« توگر باهشی» راه مزدک مگیر!

بیت دوم، مصلحت​اندیشی​ها و بند​هایی را به یاد می​آورد که ناصحان مشفق در دوران​های هراس​انگیز استبداد و اختناق در گوش مجاهدان و مبارزان می​خوانند که مبادا، «دم گاو» و «آب باریکه» را از دست دهند، و مبادا «آهسته نروند و آهسته نیایند و گربه شاخ​شان بزند». «تو گر با هشی» زبان مصلحت‌اندیشی است نه آرمانخواهانه، و این بیت خود نمایشگر اوضاع و مقتضیات خاص زمانی است که چنین لحن «تقیه​آمیز» و «محافظه​کارانه»ای را به شاعر آرمانگرای تحمیل می​کند، وگرنه چه دلیل موجبی جز این برای این تناقض توان یافت که ستایشگر مزدک «گرانمایة با دانش و رای و کام» ناگهان هشدار دهد که: «توگر با هشی» راه مزدک مگیر!

سعدی

آرمانگرای و آرمان‌آموز بزرگ

با ایمان و اعتقاد راسخ توان گفت که در هیچ​یک از آثار منظوم و منشور جهان از انسان بحدی که سعدی بزرگ از وی به نام «آدمی»، «خلق» و «انسان» نام برده، یاد نشده است از این​روی توان باور داشت که وی از پیشگامان انسانگرایی نه در ایران، بل در جهان است. اگر قدیم​ترین انسانگرای اروپا را پترارک بدانیم، سعدی نزدیک به یک قرن پیش از وی می​زیسته و با اعلام انسانگرایی مشروط و مردمی، در تاریخ این اندیشه قدیم​ترین سابقه را پدید آورده است. سعدی فقط متفکری نیست که در بارة انسان می​اندیشید، بلکه وی عاشق صادق انسان است. بینوایی و نادانی انسان، دردها و محنت​های او، چه اندک و چه بسیار، اسارت وی در چنگ دیو زشتی​ها و زبونی​ها، موضوع تفکر و بحث دائم اوست. از یک سوی انسان را مورد عتاب و ملامت قرار می​دهد: «مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی» و از سوی دیگر از مشاهده «طیران آدمیت» به وجد و سرور می​آید و مشتاقانه به مردمانی که به کنج غفلت خود خزیده​اند، ندا در می​دهد:

«بدرآی تا ببینی طیران آدمیت»

سعدی درخلق انسان مطلوب و آرمانی خود می​خواهد از زیباترین قالب​های زیبا شناختی Estheique مدد گیرد وبه والاترین و زیباترین زیورهای خصال و خلق و خویش بیاراید، چرا که «جان آدمی» مطمح نظر اوست، «نه همین لباس زیبا و نشان آدمیت». آرمان​آموز بزرگ، آفریدۀ خود را بر شهپرعروج آرمانی خود می​نشاند و به حریم خدایش رهنمون می​شود و سپس مسحور و مجذوب این عظمت، و از سرشیفتگی، چنان که گوئی دستار به یک سو می​افکند، به اعجاب و تحسین به جهانیان می​نمایدش:

رسد آدمی بجایی که بجز خدا نبیند

بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

سعدی با تیغ سخن دائماً عریان و قاطع خود، در صدد فتح دژهای هراس​انگیز زشتی​ها و ستم​هاست، و در این کار بغایت دلیر و بی​رحم است و بی​باک، چون که «نه رشوت​ستان است و نه عشره ده» در تبریز اباقاآن به وی می​گوید مرا پندی ده و او به حکم «بگوی آنچه دانی که حق گفته به»، این دو بیت را می​گوید:

شهی که پاس رعیت نگاه می​دارد

حلال باد خراجش که مزد چوپانی است

وگرنه راعی خلق است زهرمارش باد

که هرچه می​خورد او جزیه​ مسلمانی است

‌‌

اباقا می​گرید و چند بار می​پرسد: «من راعیم یا نه» و هر نوبت شیخ پاسخ می​دهد که اگر راعی است بیت اول او را کافی است والا بیت آخر. و این گفته در پایان قسمت نخست از رساله ششم «تقریرات ثلاثه» کاملاً بجاست که «انصاف آنست که در این عهد که ماییم، علما و مشایخ نصیحت چنین با بقال و قصابی نتوانند کرد».

گمانی که در باره او خطاست

به شاعری که می​گوید:

‌‌

«نه کرسی فلک نهد اندیشه ریزپای

تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند»

پاسخ می​گوید:

چه حاجت که ـ نه کرسی آسمان

نهی زیر پای قزل ارسلان

مگو پای عزت بر افلاک نه

بگو روی اخلاص بر خاک نه

این سخن از همان سعدی آرمان آموزی است که اباقا را گریانده است.

او که پادشاهان و فرمانروایان «سرای زرنگار» مکان را به لحنی قاطع و صریح پند می​دهد:

 ‌

اینهمه هیچ است چون می ​بگذرد

تخت و بخت و امر و نهی و گیرودار

نام نیکو گر بماند زآدمی،

به کزو ماند سرای زر نگار

در این توصیف از خود محق است، آن​جا که گوید:

نه هر کس حق تواند گفت گستاخ

سخن ملکی است سعدی را مسلم

چرا که گفتگوی او با پادشاهان و فرمانروایان مشروط به شروط و حدودی است و همراه با رهنمودهایی در زمینه کشورداری و سررشته​داری:

 ‌

چنان به عهد تو مشتاق بود نوبت ملک

که تشنگان به فرات و پیادگان به حرم

به حلق خلق فرو ریخت شربتی شیرین

زدند بر دل بد گوی ضربتی محکم

همه جا سخن از خلق می​گوید و به اعتبار خلق، و شربت شیرین به حلق او ریختن است که سعدی آرمان‌آموز فرمانروا را وصف می​کند، چنان که در جای دیگر نیز به اعتبار ترفیه حال حق مهر تاًیید بر عهد فرمانروا می​زند:

همه وقت مردم ز جور زمان

بنالند و از گردش آسمان

به عهد تو می​بینم آرام خلق

پس از تو ندانم سرانجام خلق

وگرنه برخلاف آن چه قشری​اندیشان گمان برده​اند، در حریم و مقام والا و انسانی سعدی حتی تصور مداحی برای تقرب به «درگاه» ارباب زور و زر، و سخن فروشی را راه نیست چنان که خود گوید:

مرا طبع از این نوع خواهان نبود

سر مدحت پادشاهان نبود

او موضع و موقع فائق خود را در برابر سررشته​داران بدین​گونه مشخص می​کند:

براه تکلف مرو سعدیا

اگر صدق داری بیا و بیا

تو منزل شناسی و شه راهرو

تو حقگوی و خسرو حقایق شنو

چه حاجت که نه کرسی آسمان

نهی زیر پای قزل ارسلان

مگو پای عزت بر افلاک نه

بگو روی اخلاص بر خاک نه!

سعدی که با فرمانروایان که غالباً اسیر اوهامی چون جاودانگی خود و ضوابط باب گونه خود هستند و زندگی را به ابعاد قصور، شمار خدم و حشم وملک و مال خود محدود و متصور می​بینند، از فلسفه حرکت، تغییر و تطور سخن می​گوید:

بسی صورت بگردیدست عالم

و زین صورت بگردد عاقبت هم

و قیاس​ها و تمثیل​هایی به منظور تنبیه، و تحذیر آنان از خودبینی و بیدادگری به کار می​گیرد:

جهان نماند و آثار معدلت ماند

بخیر کوش و صلاح و سداد و عفو وکرم

که ملک ودولت ضحاک بی​گناه آزار

نماند و تا بقیامت برو بماند رقم

خنک تنی که پس از وی حدیث خیر کند

که جز حدیث نمی​ماند از بنی​آدم

*

چه سایه بر سر این ملک سروران بودند

چو دور عمر بسر شد درآمدند از پای

درم به جورستانان زر به زینت ده

بنای خانه کنانند بام قصر اندای

به عاقبت خبرآمد که مرد ظالم و ماند

به سیم سوختگان زرنگار کرده سرای

بخور مجلسش از ناله​های دودآمیز

عقیق زیورش از دیده​های خون پالای

انسانگرایی(Humanisme) در شعر سعدی:

نگرش و ادراک سعدی در این عرصۀ فکری، در دوران​هایی که انسان می​بایست نعلبند ستوران سرهنگان خودی باشد، یا گوسفندوار در قربانگاه​های تهاجم و تعدی بیگانگانی چون تازیان و مغولان سربه زیر تیغ اسارت و حقارت نهد، یک جهش و عروج نادر فکری باید تلقی شود. سعدی هفت قرن پیش از فریدریش نیچه می​زیسته، لکن تفکر و تدراک فلسفی و اخلاقی او با روزگاری تناسب دارد که بسی فراتر از این فیلسوف است. نیچه بر جراحات نفاق و شقاق انسان معاصر خود نمک می​پاشید و می​کوشید تا به زخم​های وی با نسخه «اخلاق بردگان» و «واخلاق اربابان» خود عمق بیشتر بخشد، لکن سعدی اخلاق عام و جهان​شمولی را ارائه و تعلیم می​داد که پیامگزار و مبشر برابری، برادری و همبستگی انسان است:

بنی​آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی بدرد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی​غمی

نشاید که نامت نهند آدمی

انسانگرایی سعدی، آرمانی و عاشقانه است، چنان که نمی​تواند تن‌آسانی، نادانی و زشتی را بر انسان ببخشد، او مقام «آدمی» را والاتر از آن می​داند ـ براستی هم چنین است ـ که اسیر خور و خواب و خشم و شهوت و درنده​خویی باشد:

خور و خواب و خشم و شهوت، سغب است و جهل و ظلمت

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

انسان سعدی، زیبا به خصال و اخلاق انسانی اوست نه به سخن گفتن، که حیوان نیز توان گفت، و چشم و گوش و بینی که نقش دیوار نیز داردش:

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

*

به چشم وگوش و دهان آدمی نباشد شخص

که هست صورت دیوار را همین تمثال

*

اگر مردم همین بالا و ریشند

به نیزه نیز بر بسته است پرچم

ظرافت و عظمت عشق سعدی به انسان در این مقیاس بوضوح قابل ادراک است که «دل» او را در یک کفه ترازوی انسانگرایی خود می​نهد و در کفه​ی دیگر «دنیا» را که در این سنجش بس سبک و ناچیز است:

 ‌

دنیا نیرزد آن که پریشان کنی دلی

زنهار بد مکن که نکرده است عاقلی

به همین علت حیطۀ اشتمال فلسفه انسانگرایی سعدی به شکلی قاطع، مشروط و محدود است نه مطلق و عام:

بگفتیم در باب احسان بسی

ولیکن نه شرط است با هر کسی

مکتب انسانی سعدی «رحمت بر ظالمان، جفا پیشگان، جهانسوزان و مردم​آزاران» را «ستم بر عالمیان» می​داند و حتی «ستم بر ستم​پیشه» را عدل و داد می​نامد:

بخور مردم آزار را خون و مال

که از مرغ بد کنده به پر و بال

برانداز بیخی که خار آورد

درختی بپرور که بار آورد

مبخشای بر هرکجا ظالمی است

که رحمت بر او جور بر عالمی است

جهانسوز را کشته بهتر چراغ

یکی به در آتش که خلقی به داغ

جفا پیشگان را بده سر به باد

ستم بر ستم پیشه عدل است و داد

رقت خارق​العاده و وصف​ناپذیر سعدی بر مظلومیت​ها و محرومیت​های انسان از این مشرب فلسفی و جهان​نگری وی سایه می​گیرد. او کسی را که دلش نمی​سوزد «آدمی» نمی​داند:

مرد آدمی نباشد اگر دل نسوزدش

باری که بیند و خری افتاده در گلی

گویی او در آن واحد با هر نفس از نفوس انسانی هم‌نفس است، همراه با هر دردمندی احساس درد می​کند، انباز رنج هرانسان گرسنه​ای است، گرچه در ساحل است لیکن فضای جانش مالامال از دلهره​ها و وحشت​های دوستان غریق است، او انسان را، غم و شادیش را، زندگانیش را در تمام ابعاد و ژرفنایش می​شکافت و می​شناسد؛ از نگاه جویا و کاوندة وی حتی آه بیوه زنی که بجای دود از روزن بر می​شود، پنهان نمی​ماند:

چنان قحط سالی شد اندر دمشق

که یاران فراموش کردند عشق

نبودی بجز آه بیوه زنی

اگر برشدی دودی از روزنی

درآن حال پیش آمدم دوستی

کزو مانده براستخوان پوستی

وگرچه به مکنت قوی حال بود

خداوند جاه و زر و مال بود

 بدو گفتم ​ای یار پاکیزه‌خو

چه در ماندگی پیشت آمد بگوی

بغرید برمن که عقلت کجاست؟

چو دانی و پرسی سؤالت خطاست

نبینی که سختی به غایت رسید

مشقت بحد نهایت رسید؟

بدو گفتم آخر تو را باک نیست

کشد زهر جایی که تریاک نیست

گر از نیستی دیگری شد هلاک

تو را هست، بط را ز توفان چه باک

نگه کرد رنجیده در من فقیه،

نگه کردن عاقل اندر سفیه

که مرد ارچه برساحل است ای رفیق

نیاساید ار دوستانش غریق

من از بینوایی نیم روی زرد

غم بینوایان رخم زرد کرد

نخواهد که بیند خردمند، پریش           

نه برعضو مردم، نه برعضو خویش

چو بینم که درویش مسکین نخورد      

به کام اندرم لقمه زهر است رود

 یکی را به زندان درش دوستان

کجا ماندش عیش در بوستان؟

صداقت و صمیمیت سعدی در پاسداری از انسان در همه شؤون زندگی، درجوشش چشمه آیینه​گونه و گوارای کلامش مشهود است. این پاسداری با شناخت کامل و دقیق انسان، در اوج​ها و حضیض​های زندگی وی ملازم است، و این شناخت دست‌آورد عمر پر تب و تاب و پر فراز و نشیب او در سفر و حضر، و حاصل تعلم، تفکر و تعمق طولانی و معارضه و مقابله وی با آزمون​های بغایت دشوار زندگی است. مضایق و مظالم گوناگون، به تعبیر جور زمان، از یک سوی، و فقدان «داوری» در سرزمینی که معرض انواع ترکتازی​ها داخلی و خارجی قرار دارد، از سوی دیگر، شاعر آرمانگرا را ناگریز از ترک مردمی می​کند که سرودخوان و دوستدار ایشان است، می​توان در قیاس با مصداق​ها و معیارهای روزگار ما، زبان شاعر را در این شکوه​ها درک کرد و او را در آن اوضاع و احوال در جلای وطن محق دانست:

می​نماید که جفای فلک از دامن من

دست کوته نکند تا نکند بنیادم

ور تحمل نکنم جور زمان را، چه کنم؟

داوری نیست که از وی بستاند دادم

دلم از صحبت شیراز بکلی بگرفت

وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم!

دشواری زندگی به چنان حد تن و جان​فرسایی می​رسد که شاعر «مردن بسختی» توصیفش می​کند و از آن می​گریزد:

سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح

نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم

آنگاه «اسیر فرنگ» می​شود و خود گوید: «در خندق طرابلس با جهودانم به کار گل بداشتند» سپس تصویری قابل تصور و درک از این دوران شاق زندگی خود ترسیم می​کند:

قیاس کن که چه حاکم بود در این ساعت

که در طویله​ نامردمم بباید ساخت

گذار از این مهالک گوناگون، چشم سعدی را به جهانی می​گشاید که موقع انسان در آن نه به اعتبار احکام جزمی، بلکه به حکم شرایط و عوامل عینی حاکم بر او تعلیل و تحلیل می​شود؛ بنابراین، تفکر شیخ مصلح​الدین مسلمان در آن رهگذر به چنان مرحله​ای از واقع​گرایی در شناخت انسان می​رسد که نه به تبعیت از احکام جزمی، لغزش​های او را به قطع عضو کیفر می​دهد، و نه لمبروزو وار او را به صرف ارتکاب یک جرم، مجرم بالفطره می​داند، وی موقع دشوار انسان را در تنگنای اضطرارها و اجبارهایی چون «غم فرزند و نان و جامه و قوت» نیک می​شناسد و می​شناساند:

غم فرزند و نان و جامه و قوت

بازت آرد ز سیر در ملکوت

*

با گرسنگی قوت پرهیز نماند

افلاس عنان ازکف تقوی بستاند

تضاد میان نیازهای عینی و مادی انسان از یک سوی و گرایش​های ذهنی، حتی جزمی وی به تبع مقتضیات زمان و مکان از سوی دیگر، از اندیشه نقاد و وقاد سعدی پنهان نمانده است او انسان بالقوه آرمانی خود را بالفعل تا بدان حد اسیر و پای​بند می​بیند که پنجه پرتوان نیازهای روزمره از اوج «سیر در ملکوت» به حضیضش می​کشاند. او با طرح مساًله «چه خورد بامداد فرزندم»، از انسان در برابر الزامات جزمی دفاع می​کند، و شگفتی این ادراک، تقارن آن با دوران رواج تقشر و تعصب، و تکفیر اندیشمندانی است که به طایر سبکبال تفکر خود اجازه می‌دهند که از اقلیم تعالیم جزمی فراتر بال گشایند:

همه شب اتفاق می​سازم

که به شب با خدای پردازم

شب چو عقد نماز می​بندم

چه خورد بامداد فرزندم

سعدی همه چیز را در قالب انسان می​ریزد، همه چیز را متناسب و متطابق با وی می​خواهد، حتی معیارهای لایتغیر و چند و چون ناپذیر مذهب را. او مذهب را به گونه​ای آرمانی و در خدمت انسان می​انگارد، «خدمت به خلق» را عبادت می​داند نه «تسبیح و سجاده و دلق» را:

عبادت بجز خدمت خلق نیست

به تسبیح و سجاده و دلق نیست

انسانگرایی او در ورای کلیشه​ها و الگوهای نصوص پرس​وجو ناپذیر، جویای چنان شکل انسانی مذهب است که انسان در آن، قبله​گاه و هدف باشد. هر قالبی با همه​ی قدسیت و حرمت «تابو» گونه​اش، در تعارض و تضاد با این ادراک درهم شکستنی است. فی​المثل، حاجیان با همه اعتبار و حیثیت خدشه​ناپذیر سنتیشان، آنگاه که «مردمگزا»یی پیشه می​کنند و «پوستین خلق به آزار می​درند» در قیاس با شتری که خار می​خورد و بار می​برد «موقع روحانی» خود را می​بازند:

از من بگوی حاجی مردمگزای را

کو پوستین خلق به آزار می​درد

حاجی تو نیستی شترست از برای آنک

بیچاره خار می​خورد و بار می​برد

*

آن​چه به​عنوان نتیجه و حسن ختام این مقال لازم به تذکر دیدم این است که شاعران و سخنوران ما به مردم و به آسودگی، آزادگی و سرفرازی مردم صمیمانه و عاشقانه وابستگی داشته​اند، و مشعل جاودانه فروزان رهنمودهای اخلاقی خود را فراراه مردم همزمان خود و زمان​های پسین فراداشته​اند، شاعران ما، این پیامگزاران سترگ زیبایی، درطول تمام قرون و اعصار در وجدان بشریت زیسته​اند و خواهند زیست، به دیگر سخن: آنان در مقام پیام​آوران زیبایی و والایی، هماره در گوش وجدان انسان، سرود آزادی و ستم ناپذیری می​خوانند و می‌خواهند به یاری سخن آهنگین زیبا و نافذ خود، شناخت و ادراکی آزادمنشانه به انسان القا کنند تا تن و جان او را از قیود انواع زشتی​ها و زبونی​ها برهانند.

آنان به انسان هشدار می​دهند که مقام والای انسانی را به درهم و دینار و سرای زرنگار نفروشند. این پیام از مولاناست:

بند بگسل باش و آزاد ​ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

این پیام از علامه اقبال لاهوری می​شنویم که گرچه هموطن نیست، لکن همزبان هست:

آدم از بی​بصری بندگی آدم کرد

گوهری داشت ولی نذر قباد و جم کرد

یعنی از خوی غلامی ز سگان خوارتر است

من ندیدم که سگی پیش سگی سرخم کرد

 ‌

به سخن با این پیام از نظامی گنجوی پایان می​دهیم:

تا چند چو یخ فسرده بودن

درآب چو موش مرده بودن

چن گل بگذار نرم‌خویی

بگذر چو بنفشه از دو رویی

جایی باشدکه خار باید

دیوانگی بکار باید

کردی خرکی به کعبه گم کرد

درکعبه دوید و اشتلم کرد

کاین بادیه را رهی دراز است

گم گشتن خر زمن چه راز است

این گفت و، چوگفت باز پس دید

خر دید و چو دید خوش بخندید

گفتا خرم از میانه گم بود

وایافتنش به اشتلم بود

گر اشتلمی نمی​زد آن کرد

خر می​شد و بار نیز می​برد

این ده که حصار بی​هشانست

اقطاع ده زبون کشانست

بی شیر ولی به سر نیاید

وز گاودلان هنر نیاید

گردن چه نهی به هر قفایی

راضی چه شوی به هر جفایی

خواری خلل درونی آرد

بیداد کشی زبونی آرد

می‌باش چو خار حربه بر دوش

تا خرمن گل کشی در آغوش

ـــــــــــــــــ

*متن سخنرانی محمد علی مهمید در ششمین شب از شب های شعر گوته