بخش یک
رهایی از زندان تاریخ
به خوبی قابل فهم است که ایرانیان بیشمار از جمهوری اسلامی چنان بهم برآمده باشند که در جستجوی رهایی به هر دری بزنند و راهی را که به نظرشان کوتاهترین میآید بی اندیشهُ آینده در پیش گیرند و همگان را بدان بخوانند. این ایرانیان بهتر است بدانند که فضای فکری و عاطفیشان زمینه را برای زیادهرویهای پشیمانیآور سیاسی آماده میسازد، بیآنکه لزوماً تاثیری بر فراگرد آزادی و رهایی ایران داشته باشد.
به هر دری زدن ـ این بنیاد مشکل کنونی ماست. هفت هشت سال پیش نیز بود. گروههای بزرگ بی اندیشه، به هر در زدند و هر سرابی را چشمهُ آرزو پنداشتند. زیرا، هر کدام به دلایل خود، صرفاً در پی تغییر اوضاع بودند. در آن هنگام نیز افراطیان چپ و راست اسلامی و غیر اسلامی نخست دلها و ذهنهای مردمان و سپس مواضع قدرت را به چنگ آوردند.
مردمی که برای خود و کشورشان احساس مسئولیت کنند به هر در نمیزنند، هر چه هم از وضع ناموجود ناخرسند باشند. پیامدهای اقدامات خود را در نظر میگیرند ـ نه تنها برای آنکه فردایشان بدتر از امروز نشود، بلکه برای آنکه با همرای شدن بر امر درست است که میتوانند پیروز شوند.
در اوضاع و احوال کنونی و پراکندگی و پریشیدگی ایرانیان، آنها که میکوشند اتحادی بر پایهُ برنامههای سیاسی شتابزده و ناپخته پدید آورند اشتباه میکنند. هم کوشش آنان به جایی نمیرسد، هم اگر رسید آیندهای را که شایستهُ مردم ایران باشد به آنها نوید نمیدهد. تنگی زمان یا آثار هفت سال حکومت هراس و تباهی بر روان و اندیشهُ ایرانیان، بهانههایی بیش نیستند. کسانی که به این بهانهها میکوشند فرمولهای آسان و نسنجیده، ساخته شده بر پیشفرضهای مشکوک، پیشنهاد کنند تنها بر آشفتگی خواهند افزود. با ایرانیان ترسیده از ریسمان سیاه و سفید، تنها میتوان به زبان راستگویی سخن گفت. اعتماد آنها را باید با اندیشههایی جلب کرد که تاب پژوهش را بیاورند و برای پذیرفتنشان، بستن چشم و گوش، یا گوشههایی از ذهن لازم نباشد. به آنها باید تصویری عملی از آیندهای داد که با گذشته تفاوت داشته باشد. کسانی که در پی بسیج نیروهای بزرگی از ایرانیان هستند به چیزی بیش از وعدهُ تجدید گذشته یا درد اشتیاق (نوستالژی) یا انتقامجویی نیازمندند.
***
چپ تندرو ـ مارکسیست لنینیست ـ در ایران بیش از آن شکست خورده است که در آیندهُ قابل پیشبینی بتوان جدیش گرفت. در ایران چپگرایان تندرو از چیزی بیش ازروی کار آوردن خمینی بر نیامدند و بزرگترین تظاهر نیروی زندگیشان در ساختن فرقههای بیشمار و جنگهای فرقهای و میان گروهی بوده است. جامعهُ آرمانی آنها نمونههایش را از کامبوج گرفته تا کوبا و شوروی، و از جمهوریهای دموکراتیک اروپای شرقی گرفته تا سوسیالیسمهای گوناگون افریقائی، به هر کس بخواهند ببیند نمایش میدهد. آنها سخن تازهای برای گفتن ندارند.
بحث سیاسی آیندهُ ایران به آسانی میتواند از آنان چشم بپوشد و آنان را به موشکافیهایشان در متنهای “مقدس” مارکسیستی و لنینیستی رها کند.
سازمانیافتهترین نیروی چپ تندرو، سازمان مجاهدین خلق، آلوده به همکاری به دشمن، گرفتار زیارتنامهنویسی و فیلمسازی و حماسه سرایی دربارهُ ماجرای دو نفری است که هر روز و شب به “اوج کیفی جدیدی بر فراز تمامی حماسههای تاریخ مجاهدین” (۱) دست مییابند. (جای آنهمه کشتگان خالی است که به این آسانی خود را تحت الشعاع یک رویداد پیشپا افتادهُ خصوصی ببینند.) برخورد باورنکردنی آن سازمان با یک ملودرام خانوادگی معمولی نشانهُ فرو رفتن روزافزونش در یک فضای محدود و فرقهای و دور افتادنش از واقعیات جهان بیرون است. این تنگی دید و سقوط در ابتذال، افزون بر اشتباهات سیاسی و استراتژیک مرگبار هشت سالهُ گذشتهُ آن (همکاری با خمینی، به خطر انداختن همه چیز به خاطر بنیصدر، در آمدن به خدمت نیروهای متجاوز عراقی) چیز زیادی از حیتیث لازم برای مبارزه برایش نگذاشته است و بهرهگیری ریاکارانه از خرافات مذهبی، شکست ایدئولوژیک آن را تکمیل میکند.
راست مذهبی به رهبری خمینی تندرو و شریعتمداری میانهرو، میخهای آخر را بر تابوت مذهب سیاسی و مذهب به عنوان حکومت زده است و جاذبهُ ایدئولوژیکی نیرومندتری از سرنیزهُ پاسداران ندارد. پافشاری پارهای کسان بر نقش آیندهُ رهبران مذهبی به آن بخش از خرد متعارف تعلق دارد که قبول همگان یافتنش مصادف با هنگامی میشود که اعتبارش بسرآمده است و دیگر با واقعیات دگرگونشونده نمیخواند.
بهرهگیری از رهبران مذهبی ضد خمینی در پیکار براندازی، امری دیگر است و به عنوان یک مصلحت تاکتیکی همواره باید مورد نظر باشد ـ همچنانکه بهرهگیری از بسیاری عناصر دیگر، از جمله در درون رژیم اسلامی. اما به عنوان یک طرف بحث سیاسی مربوط به آیندهُ ایران، دیگر از رهبران مذهبی سخنی نمیتوان گفت. برای ایران آیندهای نمیتوان پیشبینی کرد که در آن مسیر و جهت امور را رهبران مذهبی تعیین کنند.
حتی از متعصبان مذهبی، بسیاری به اینجا رسیدهاند که مذهب امری شخصی است و کاری به ادارهُ کشوری مانند ایران ندارد. راه حلهای اسلامی برای مسائل جامعه، اقتصاد توحیدی و اسلامی، عدالت و قسط اسلامی، کشورداری و سیاست خارجی اسلامی، بازگشت به “ارزشهای اصیل فرهنگی” همهُ این اصطلاحات و شعارهایی که در سالهای پیش از انقلاب مانند کلیدهای جادویی، درهای ذهنهای مردمان بیشمار را بر روی هر بیمایه و لافزون یا نیمه درسخواندهُ مردمفریب میگشودند، در هفت سالهُ حکومت اسلامی به محک تجربه خوردهاند. دیگر با کتابهای خمینی و مطهری و آل احمد و شریعتی و طالقانی و بازرگان و بنیصدر نمیتوان یک جریان فکری به را انداخت.
بهمین ترتیب خطر کمونیستها و عوامل گوناگون شوروی در ایران که باید به عنوان یک احتمال جدی در نظر گرفته شود، ارتباطی به نقش کمونیستها در یک بحث سیاسی ندارد. آنها در بهترین صورت خود خواهند توانست کودتایی را در زمان مناسب سازمان دهند و تا آن زمان هر چه بیشتر در زیر زمین خواهند ماند.
تا آنجا که به بیشتر ایرانیان ارتباط مییابد، راستهای غیر مذهبی تندرو و میانهروان از راست و چپ، اکنون هماوردان عمدهُ فکری هستند. سرنوشت آیندهُ ایران به مقدار زیاد در بحثهای آنان تعیین میشود. البته روشنفکرانی اصلاً بحث و اندیشیدن را در این مرحله لازم نمیدانند و آن را به حال مبارزه زیان آور میشمارند. کسانی نیز هستند که پیوسته شعار میدهند که بحث کافی است و عمل کنید و دو صد گفته چون نیم کردارنیست. غافل از اینکه برای نیم کردار دو صد گفته لازم است و گروههای انسانها تا متقاعد نشوند دست به کاری نمیزنند و تا به امر درستی متقاعد نشوند کار درستی از آنان برنمیآید. “مبارزه” و “عمل” گفتن با خود مبارزه و عمل تفاوت دارد و مبارزه و عملی نیست که بینیاز از بحث سازنده باشد.
***
اگر چپ تندرو و راست اسلامی، و فرزند دو رگهُ آنان مجاهدین خلق، خود را بدان گونه از عرصهُ بحث با معنی و با ربط حذف کردهاند، در سوی دیگر چه خبر است؟ چپ میانهرو چه دارد و راست تندرو چه عرضه میکند؟ به این پرسش با اندکی آسانگیری میتوان پاسخ داد که هر دو برای فراهم آوردن مصالح ساختمان ایران آینده دست در استخوانهای مردگان کردهاند. چپ میانهرو مصدق را دارد و راست افراطی محمد رضا شاه را. بحث سیاسی در بخش بزرگتر خود یا ساختن تصویرهای آرمانی و بی نقص از این دو شخصیت تاریخی است یا لجن مال کردن بی انصافانهُ آنها ـ بسته به اینکه از چه موضعی باشد.
یک گرایش سرگرم ساختن راه مصدق است؛ بهره گیری از یک مادهُ خام نسبتاً محدود و افزودن و کش دادن آن تا حد گریز از واقعیات؛ گرایش دیگر سرگرم آراستن و پیراستن دلخواسته یک مادهُ خام بیش از اندازه است، باز تاحد گریز از واقعیات. گرایش نخستین با دشواری کمبود دست و پاگیر روبروست؛ گرایش دوم با دشواری فراوانی دردسرآور.
از آنجا که این دشواریها را نمیتوان به صورت متقاعد کنندهای برطرف کرد، نشانههای فقر اندیشه و سخن از هر جا سربلند میکند. بحث سیاسی در هر دو اردوگاه و در میانهُ آنها بینواست. به جای بینش و روشنگری، بیشتر شعار دادن است، و تعبیرات شاعرانه ـ نه چندان بدیع ـ آوردن؛ دریغ و افسوس خوردن است و نفرین و ناسزا پراکندن و با تاریخ بازی کردن.
تاریخ در هر دو اردوگاه قربانی اصلی یک بازی”سینیک” است که از دستکاری واقعیتها و ندیده گرفتن ناخوشایندها هیچ پروایی ندارد و حتی آماده است برای رسیدن به منظور خود هر جا تاریخ را نابسنده یافت آن را اختراع کند.
زمان آن رسیده است که بحث سیاسی، و همراه آن بحث تاریخی، را از زیر سایهُ این دو نام بیرون آوریم. اگر کار چپ میانهرو همه توجیه مصدق و برکشیدن او به عنوان پیامبر، و کار راست افراطی همه پاک نمودن کارنامهُ محمد رضا شاه و ساختنش به عنوان سرمشقی برای آینده باشد که باید از سر تا بن تقلید و تکرار کرد، اندیشه و عمل سیاسی از بنبستی که دچارش شده است بیرون نخواهد آمد. پرستندگان مصدق و محمدرضا شاه (به مردمانی این چنین یکسونگر و متعصب جز این چه نامی میتوان داد؟) بهتر است یک لحظه به این فرض بیندیشند؛ اگر از مردم ایران در شرایط گزینش آزادانه پرسیده شود که آیا میخواهند در آینده حکومتی مانند سالهای ۱۳٢۹ تا ۱۳۳٢ و یا ۱۳۳٢ تا ۱۳۵۷ داشته باشند، یا در پی آیندهای متفاوت هستند چه پاسخی خواهند داد؟ آیا ایرانیان در آرزوی تکرار هر یک از آن گذشتهها هستند و جامعهُ ایرانی پس از اینهمه آزمایشها و تجربهها آیا همانگونه سنگ شده است که ذهنهای اسیر گذشته بر قیاس به نفس میپندارند؟ ایرانیان مسلماً مصدق را گرامی میدارند و بر دوران محمدرضا شاه افسوس میخورند. اما امروز خود را با روزگار متفاوتی روبرو مییابند و پاسخها و راهحلهای دیگری میجویند.
مصدق و محمد رضا شاه مردانی فراورده شرایط ویژهُ تاریخی بودند و با آنکه در گفتار و کردار هر دو ـ در محمد رضا شاه بسیار بیشتر ـ عناصری میتوان یافت که باید در آینده راهنمای عمل قرار داد یا از آنها پرهیز کرد، هیچ کدام جانشینپذیر و تکرار شدنی نیستند. آنها نیز به صف دراز شخصیتهای تاریخی پیوستهاند که بررسی روزگار و احوالشان به آیندگان کمک میکند که دریابند چه باید و ـ بیشتر ـ چه نباید بکنند. از این نظر هیچ تفاوتی میان مصدق و امیر کبیر یا محمد رضا شاه و شاه عباس یا ناصرالدین شاه نیست. همانگونه که بحث سیاسی امروز ما از تسلط امیر کبیر و شاه عباس آزاد است باید از اسارت دوران مصدق یا محمد رضا شاه نیز درآید. آزاد شدن از سودازدگی مصدق و محمد رضا شاه نه به معنی فراموش کردن آنها و خدمات آنهاست نه محکوم کردنشان. پیکار ضداستعماری دلیرانهُ مصدق و اصرارش بر اینکه شاه باید سلطنت کند نه حکومت؛ و سیاست خارجی درخشان محمد رضا شاه و تلاش خستگی ناپذیرش برای ساختن یک ایران نیرومند و پیشرو، درآینده نیز میتواند الهامبخش ایرانیان باشد. اما دست و پا کردن برای یافتن یک پاسخ و پیشینهُ “مصدقی” برای هر مساله و نفی کردن هر چه پادشاهان پهلوی کردهاند به همان اندازه بیمعنی و اختلافبرانگیز است که بزرگنمایی دوران محمد رضا شاه و مبالغه در دستاوردهای آن و ندیدن دشواریهای جدی آن دوران که به هیچ روی نباید گذاشت در آینده تکرار شود.
تاریخ را نه به عنوان وسیلهُ توجیه، بلکه به عنوان درس عبرت باید تلقی کرد. بیشتر ما با تاریخ رفتاری داریم که گویی یک افزار تبلیغاتی بیش نیست و باید یکسره در خدمت مصلحتهای سیاسی باشد (کدام مصلحتی از حقیقت بالاتر است؟) چون میپنداریم مردم تاب روبرو شدن با واقعیات تاریخی را ندارند برای نگهداشت یگانگی و پیشبرد مبارزه، پرهیزی از فروپوشیدن تاریخ نداریم و درنمییابیم که به هر دو آسیب میزنیم. از بس مردم را دستکم میگیریم نمیتوانیم تصور کنیم که امکان دارد یک همرایی بر پایهُ راستگویی و درستنگری و نه بر نیمه حقیقت و ریاکاری بوجود آورد. یک بار جراُت کنیم و با واقعیات روبرو شویم و به مردم هم راستش را بگوییم. زندانی تاریخ شدن یکی از بدترین زنجیرهایی است که یک ملت میتواند بر اندیشه و عمل خود ببندد. جهان را صرفاً از دریچه تنگ یک گذشتهُ تاریخی دیدن؛ آن گذشته را پیوسته تبدیل به امروز کردن و در آن زیستن، توانایی حرکت به پیش را از نسلهای پیاپی میگیرد؛ حتی توانایی نگرش درست به تاریخ را میگیرد و انگیزهای برای تاریخسازی و تاریختراشی میشود. بر این پدیده مثالی بهتر از آرژانتین نمیتوان آورد که چهل سال در یک بنبست تاریخی گیر کرد و آموزهها و شعارهای چهل سال پیش را تکرارکرد و چهل سال از زمان واپس ماند. ما نیز مانند آرژانتینیها در تعبیر تاریخ اخیر خود توافقی نداریم. گروهی از ما هر چه را که بیدخالت خود یا رهبرشان در ایران در یک دورهُ استثنائی ۵۷ ساله ساخته و پدیده آمده یا از اصل انکار میکنند یا بیاهمیت و یا ناشی از جبر زمان، یا حتی ویرانگر و زیانآور میشمارند. گروهی دیگر از چهار دههُ تاریخ پر نشیب و فراز جز یک مشت آمار چیزی نمیبینند و سهمشان در بحث سیاست و فلسفهُ تاریخ از ردیف کردن آمار تولید پارچههای پشمی فراتر نمیرود. آنها با رسانههای فراوانشان در خارج با نشریات مجاهدین و چپ تندرو مسابقهای پیروزمندانه برای غنی کردن زبان دشنام فارسی گذاشتهاند. بررسیشان خواننده را از نشیب نفسگیری که رسانههای تبعیدی فارسی از سنت حبلالتین و قانون و کاوه و صوراسرافیل پیمودهاند به سرگیجه خواهد افکند.
در چنین فضای “انتلکتوئل” پیداست که در موارد بسیار به گفتهُ سعدی “نغمهُ تنبور ازغبلهُ دهل برنیاید و بوی عنبر از گند سیر فرو ماند.” توسل به عواطف و زاری کردنها و نعره کشیدنها نه جایی برای سخن سنجیدهُ پرمایه میگذارد، نه زمینهای برای همرای کردن نیروهایی که باید در میان خود سرانجام به یک همنهاد (سنتز) برسند تا نگذارند امروزشان در پراکندگی و بیاثری و فردایشان در جنگ برادرکشی سپری شود.
***
در صف چپهای میانهرو از بسیاری سوسیالیستها میتوان نام برد که اگر در پی دولتی کردن منابع کشور (به اصطلاح ابزارتولید) نباشند و نخواهند به نام برابری ” بیچیزی و کمبود را اجتماعی، و قدرت سیاسی را اختصاصی کنند”(٢) به آسانی میتوانند در کنار میانهروان دیگر قرار گیرند و دست هواداران عدالت اجتماعی را در طیف سیاسی آیندهُ ایران نیرومند گردانند. در میان عناصری که برنامهُ سیاسی ایران را باید بسازند سیاستهایی که فرصتهای برابر به مردمان عرضه دارند و به یاری آنها که واپستر افتادهاند بشتابند وجلوی ترکتازیهای زورمندان و تمرکز بیش از اندازهُ قدرت سیاسی و اقتصادی را در دستهای معدود بگیرند، جای مهمی دارند. سوسیالیستهایی که خود را از جزم مارکسیست ـ لنینیستی آزاد کردهاند به آسانی خواهند توانست به یک جریان اصلی میانهروی که در زنجیر هیچ تجربهُ تاریخی نیست واز همهُ آنها میآموزد و راهش را با سنگهای گور نشانهگذاری نکرده است بپیوندند.
راست میانهرو، به آن جریان اصلی و هم نهاد ایدئولوژیک نزدیکتر از همه است. شیفتهُ هیچ گذشتهای نیست و آرزوی تکرار هیچ گذشتهای را ندارد. تاریخ معاصر برایش نه میدان جنگ است نه آرمانی که باید بر سر آن کشت و کشته شد. سربلند از دستاوردهای آن، همهُ دورههای آن، کوتاهیها را نیز میبینند و میخواهد از آن بیاموزد. از این گذشتهُ تاریخی، فرایافتهای آزادیخواهی و ناسیونالیسم و ترقیخواهی وعدالت اجتماعی را گرفته است و در پی درآوردن آن به یک برنامهُ سیاسی است که اندیشهها و تلاشهای سه نسل اصلاحگران و نوگرایان ایرانی را از راست و چپ در خود بگنجاند. برای نظام حکومتی، پادشاهی مشروطه را میپسندد که هم حاکمیت مردم در آنست، هم نگهداری یک نماد سنتی سازگار شده با نیازهای امروز و آیندهُ ایران. برای نوگری (مدرنیزاسیون) و ترقیخواهی اهمیتی کمتر از آزادیخواهی و عدالت اجتماعی نمیشناسد و اساساً این هر سه را در یک فراگرد بهم پیوسته میبیند. ناسیونالیسم را در برابر پرستش شخصیت و امامزاده سازی و نیز در برابر جهانوطنی مذهبی چپ و راست میگذارد؛ و اصل راهنمای خود در سیاستهای خارجی و فرهنگی قرار میدهد.
بر چنین پایههای فکری و بر ضرورت پیکار مشترک با فاشیسم مذهبی حاکم و گرایشهای فاشیستی چپ و راستی که آرزوی جایگزینیاش را دارند، هر گرایش میانهروی دیگری میتوانند همرای شود.
اکتبر ۱۹۸۵
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱)ـ اطلاعیهُ دفتر سیاسی و کمیتهُ مرکزی سازمان مجاهدین خلق ایران به مناسبت ” انقلاب ایدئولوژیک ” و تعمیم فرخندهُ انقلابی و توحیدی برای ازدواج……
(٢) ـ “نگاه از بیرون” چاپ ۱۹۸۴