حزبی کردن تاریخ
گفتهاند که تاریخ را نویسندگانش میسازند. این سخن خالی از حقیقتی نیست. بیآنکه بخواهیم وارد بحث معرفت شناسی بشویم باید بپذیریم که آدمیان به آسانی میتوانند زیر تاُثیر عواطف یا غرضها یا منافع خود، واقعیات را چنانکه میخواهند ببینند و به زبان دیگر به واقعیات عینی جنبهُ ذهنی بدهند. در مورد تاریخ، ذهنی کردن رویدادها و واقعیات عینی هم آسانتر است و هم سودمندتر و هم در نتیجه اجتناب ناپذیرتر. آسانتر است، زیرا تاریخ بازیگران بیشمار دارد و متغیرهای نامحدود. مانند امواج اقیانوس است، هر لحظه به صورتی و در جایی. نگرنده کمتر میتواند تصویر را در تمامیتش ببیند و رویهمرفته تمامیتی نیز در میان نیست. چیزی در جایی بیحرکت نمیماند. امری روی داده است، اما تا همهُ علتها و پیامدهایش را ندانند، تا رابطهُ میان نیت و نتیجهُ یک عمل را نشناسند، از قضاوت درست بر نخواهند آمد. تازه در موارد بسیار نتیجهُ یک عمل ارتباطی با نیت آن ندارد از بسا نیتهای خوب نتایج مصیبتآمیز بر آمده است و بسا بدکاران به حال مردم خود بهتر از نیکوکاران بودهاند. از همین رو معاصران نیز از اتفاق نظر دربارهُ رویدادهای تاریخی کمتر بر میآیند چه رسد به آیندگان که با واقعیات تازهای روبرو خواهند بود و جزئیات بیشتری را به فراموشی خواهند سپرد.
ذهنی کردن تاریخ سودمند است، زیرا با تسلط بر گذشته بهتر میتوان بر اکنون و آینده فرمانروایی کرد. عوامفریبان و خود کامگان نخست از پس و پیش کردن تاریخ، از “بازسازی” آن آغاز میکنند. در شوروی تاریخ سازی ـ به جای تاریخ نویسی ـ یک سیاست رسمی و اشتغال همیشگی است. در آن کشور شصت سالی است که تقاوت میان تاریخ و سیاست به مقدار زیاد آشفته شده است. تاریخ، سیاست دیروز نیست؛ سیاست روز است. رویدادهای دیروز بطور منظم و رسمی با روندهای روز جابجا و دگرگون میشوند. ساختن تاریخ و ذهنی کردن واقعیات عینی در آن کشور جنبه نهادی یافته است.
در هر کشاکش سیاسی، تاریخ یک افزار یا سلاح عمده است، بسته به درجهُ تکامل سیاسی ـ فرهنگی جامعهُ مربوط. در جامعههای پیشرفتهتر، هماوردان سیاسی از افزار تاریخ برای پیشبرد استدلالهای خود بهره میگیرند. در جامعههای واپسماندهتر، دشمنان سیاسی ــ چون در چنین جامعههایی از اختلاف تا دشمنی راهی نیست ــ سلاح تاریخ را برای سرکوبی یکدیگر بکار میبرند. روشن است که وقتی به تاریخ همچون سلاحی بنگرند، آسانتر و آمادهتر به پس و پیش کردن آن میپردازند و واقعیات عینی را جنبهُ ذهنی میدهند. عواطف و اغراض و منافع به قول مولوی روی واقعیات را میپوشانند و جلوی دیده شدنشان را میگیرند؛ و چون حال و هوای سراسر جامعه مساعد است و هدف وسیله را توجیه میکند، ناپسندی این رویکرد نیز به چشم نمیآید.
به این شیوه هم نا آگاهان و هم روشنفکران دست مییازند. اندک اندک به جایی میرسد که اگر کسی دیگران را به بررسی تاریخ در تمامیتش ــ دست کم تا جایی که برای هر نسل امکان دارد ــ و نه به صورت گزینشی (دیدن آنچه سودمند است، ندیدن آنچه مواضع از پیش گرفته شده را سست میکند) بخواند؛ یا از زندانی تاریخ شدن بپرهیزاند (به این معنی که به رویدادهای گذشته جنبهُ امروزی ندهند و در گذشته نزیند و گذشته را ــ آنهم تنها پارههایی از آن را ــ به عنوان بخشی از واقعیات کنونی و نه همهُ آن ببینند و خودآگاهیشان را از اسارت گذشته بدرآورند و به پویایی انسان و جامعه و تاریخ اعتقاد داشته باشند) سیل حملات سرازیر میشود.
یکی فریاد بر میآورد که میخواهند ایرانی را از تاریخش جدا کنند و گذشتهاش را به گور بسپارند؛ و آنگاه در ستایش تاریخ نغمه سر میدهد (در حالی که هیج کس نمیگوید تاریخ را باید فراموش کرد یا نخواند. سخن از احترام گذاشتن به تاریخ است و زنده نگهداشتن آن در خودآگاهی ملی، تا رویدادهای گذشته الهامبخش آیندگان و راهنمای آنان باشند نه آنکه همچون سنگهای گور یا ضریح مقدسان روی ذهن آنها بیفتند و بال پروازشان را ببندند.) گوشزد کردن اهمیت تاریخ به کسانی که معتقدند هویت ملی بی تاریخ مشترک امکان ندارد زائد است. ما هنگامی که از یک ملت و هویت ملی سخن میگوییم بیشتر از تاریخ اوست و آثاری که از گذشته به جای گذاشته است.
دیگری متهم میکند که میخواهند تاریخ را تحریف کنند و مقاصد خود را پیش ببرند (در حالی که فراخوان به بررسی همه سویهُ تاریخ، کوشش در تحریف نیست، هر چند ممکن است خرابکاری در فرضیاتی که بر تحریف یا بررسی نیمه کارهُ تاریخ بنا شده است باشد). تاریخ را صرفاً از گوشهای دیدن، یا گوشهای از آن را دیدن، بیشتر به تحریف میخورد، تا آن را از هر سو نگریستن و به همه سوی آن نگریستن. دیگری بر میآشوبد که میخواهند از نقد تاریخ بگریزند و خواستهای خود را محرک حوادث تاریخی قرار دهند و به تاریخ تهمت میزنند (در حالی که بحث از بررسی و نقد همهُ تاریخ و اسناد و مدارک تاریخی در پرتو واقعیات روز، یعنی زمان رویدادن وقایع، و اولویتها و نیازهای نسل معاصر آن روز است؛ و آزاد کردن ذهن از پیشداوری و سیاه و سپید دیدن جهان، و بخش نکردن مردمان به دوزخیان و بهشتیان؛ و تاریخ را در یک یا چند شخصیت خلاصه نکردن.)
اینهمه از چه بر میخیزد؟ اگر از در نیافتن منظور گوینده نباشد، ازخواست سادهُ به خدمت گرفتن تاریخ برای به کرسی نشاندن فرضیهها و پندارهای از پیش ساخته است؛ از عادت به دستچین کردن رویدادهای تاریخی است؛ و از آزادی نامحدودی است که ذهن انسانی در تعبیر تاریخ، همچنانکه در هنرسنجی، (نقد هنری) برای خود میشناسد ــ تا جایی که اسکار وایلد در بحث درخشانی از هنرسنجی به عنوان یک عمل آفرینشگری و از هنرسنج به عنوان هنرمند میگفت این هنر نیست که از زندگی تقلید میکند بلکه زندگی است که از هنر تقلید میکند و استدلال میکرد که سرخی شامگاه از آن هنگام زیبا شد که نخستین بار روزی انسانی به شفق نگریست و گفت چه زیباست!
در تاریخ ایران این پدیدهُ بازی کردن با تاریخ، ناشی از ملاحظات عملی و احساساتی بسیار بوده است. از گذشتههای دور تا نزدیک، همه جا با دستکاری در تاریخ به ساختن واقعیتهای تازه کمک کردهاند. یکی از بزرگترین و دیرپایترین نمونههای این دستکاری، فرضیات مربوط به اسلام آوردن ایرانیان است. نزدیک به چهارده سده برای سست کردن پایداری ایرانی در برابر تسلط نظامی و فرهنگی بیگانه در گوش ایرانیان خواندهاند که چون شاهنشاهی ساسانی ناشایسته و ستمکار بود (که در سدهُ هفتم میلادی بود) و چون جامعهُ ایرانی آن زمان پوسیده و تباه بود، مردم ایران از فشار ساخت طبقاتی “کاست” (طبقات بسته) و بیداد موبدان و اشرف با خرسندی به اسلام به عنوان یک آیین رهاننده روی آوردند.
در این فرضیه ـ که دیرگاهی است برای بسیاری جنبهُ واقعیت مسلم یافته ــ عمداً یا از روی غلبهُ تعصب مذهبی، واقعیات چندی را ندیده گرفتهاند:
*اینکه اسلامی که در دو سدهُ نخستین بر ایران تحمیل شد آیین برابری و آزادگی نبود و اعرابی که به ایران تاختند به یک دست شمشیر و به دست دیگر انبان چپاول داشتند و از قرآن و اسلام جز حلال بودن خون و مال و زنان “مشرکان” چیزی نمیدانستند و دو سدهُ تمام کشتند و سوختند و بر مردمی که گویا از نابرابریهای جامعهُ ساسانی به آیین برابری روی آورده بودند با خشونت تمام سروری کردند تا به ضربت شمشیر یعقوب لیثها و بویهها پست شدند.
*اینکه از ایرانیان آنان که به پیشباز اعراب رفتند بیشتر عربهای سرزمینهای باختری و پیرامون تیسفون (مدائن)، یعنی عراق کنونی بودند نه ایرانیانی که تا ده سال پس از نهاوند و در هم شکستن شاهنشاهی ساسانی با سپاهیان عرب به صورت پراکنده و در هر جا میجنگیدند، و در شمال ایران هرگز تسلیم نشدند.
* اینکه نه تنها ایرانیان در آغاز به اسلام روی نیاوردند، اعراب نیز در آغاز اصراری به اسلام آوردن ایرانیان نمیورزیدند و بیشتر به جزیهای که بر شکست خوردگان تحمیل میکردند چشم داشتند تـا رستگاری ایرانیان. پس از تسلط نظامی بر ایران بود که فرمانروایان عرب با فشار مالی و به زور شمشیر ایرانیان را مسلمان کردند نـه آنکه ایرانیان پیشاپیش مسلمان شده بوده باشند.
* سرانجام اینکه ایرانیان در هر جا میشوریدند و “ردت میآوردند” و چون در اسلام کیفر از دین برگشتگان مرگ است، زمین از خونشان گلگون میشد تا جایی که “پای اسبان در خون فرو میرفت ” و “آسیابها از خونشان به گردش میافتاد” تا به اسلام و فرمانروایی اعراب گردن مینهادند.
همهٌ ایستادگی ایرانیان سرافراز در برابر قومی نیمه وحشی که از همان آغاز خود را برگزیده و برتر میدانست (با همهُ جامعهُ بیطبقهُ توحیدی به روایت آن روزها) و ایرانیان را “عجم” (گنگ) و “موالی” (نیمه برده) میخواند و مردانشان را بنده و زنانشان را کنیز خود میدانست و از آنها هزار هزار میکشت و داراییشان را تاراج میکرد به هیچ گرفته شده است. تنها روی آوردن رعایای عرب نژاد و عرب زبان شاهنشاهی ساسانی به مهاجمان در آن آغاز کار است که برای توجیه دو قرن تبهکاری اعراب در ایران آورده میشود. اگر خمینی امروز میتواند اینگونه به تاریخ ایران دشنام دهد پیداست که آخوندها و دیگر پوزشگران حملهُ اول اعراب برای گمراه کردن مردم چه بازیها با تاریخ کردهاند.
البته ایرانیان پس از چند نسل گذشتهُ خود را اندک اندک فراموش کردند ــ که در آن روزگار کشتارهای دسته جمعی و سوزاندن کتابخانهها و ویران کردن آثار گذشته آسان بود ــ و اسلام را از آن خود ساختند و آن را در خدمت خود آوردند و به آن چهرهُ انسانی، و بیشتر چیزهایی را که مایهُ نازش مسلمانان است، دادند. اسلام پس از رنگ ایرانی گرفتن برای گسترش خود دیگرنیازی به شمشیر کند شدهُ اعراب نیافت. موجهای پیاپی قبایل ترک پس از برخورد با ایرانیان اسلام آوردند و مبلغان ایرانی، بیشتر از صوفیان، تا اندونزی مردم را مسلمان کردند، چنانکه پیش از آن چینیان و تورانیان را مسیحی (نسطوری) کرده بودند، با اینهمه حقیقت آنست که اگر پای زور در میان نمیبود ایران به صورت یک کشور اسلامی در نمیآمد، چنانکه سرزمینهای باختری دور از دسترس لشکریان عرب در نیامدند.
چنین تعبیری را از تاریخ، امروز ایرانیان بیشتری میپذیرند زیرا انقلاب و جمهوری اسلامی چشم و گوشهای بیشماری را باز کرده است و نسل کنونی را در موقعیت ایرانیان سدهُ هفتم قرار داده است و پرسشهایی را به میان آورده است که سدههای دراز ترجیح میدادیم از کنارشان بگذریم.
هر چه در تاریخ معاصر پیشتر میآییم آزاد کردن بررسی تاریخی از سودهای مستقر و اغراض و عواطف و از گرایش به دیدن تاریخ از نظرگاه پیکار یزدان و اهریمن دشوارتر میشود. جای یزدان یا اهریمن بستگی به موضع فکری نگرنده دارد. یزدان یکی اهریمن دیگری است، اما تضاد میان دیدگاهها به یک اندازه آشتی ناپذیر، و کم و بیش مستقل از واقعیات عینی تاریخی است. فراخواندن به رهایی از زندان تاریخ، در واقع فراخواندن به آزاد کردن بررسی تاریخی از سودهای پاگیر و گرایشهای حزبی است. تاریخ و گذشته از گرایشهای شخصی و سیاسی ما مستقل هستند. این واقعیت را ما دربارهُ گذشتههای دورتر به آسانی میپذیریم و میتوانیم تاریخ کهنترمان را به عنوان یک یادگار مشترک، بد یا خوب، تلقی کنیم. دربارهُ تاریخ معاصرمان نیز بویژه در آنجا که بازیگرانش زنده نیستند باید بتوانیم از وارد کردن سلیقهها و غرضهای حزبی بپرهیزیم.
این نخواهد شد مگر آنکه تاریخ معاصرمان را بخوانیم و همهاش را بخوانیم و تا آنجا که میتوانیم شرایط زمان رویدادها و کردههای شخصیتهای تاریخی را در شمار آوریم. موضوع این نیست که آنچه روی داده اجتناب ناپذیر بوده و راه دیگری نداشته، موضوع آن است که ما در تعبیرها و گمانپروریهای خود، در اگرهای تاریخی خود، همه سوی قضایا را ببینیم و خود را به جای گذشتگان بگذاریم ــ تا آنجا که بتوان و هر چند این کار دشوار باشد ــ و به تعبیرها و برداشتها یا، درستتر، تاکیدهای گوناگون میدان بدهیم. آنانکه پیش از ما با گزینشهای سخت و تلخ روبرو بودند به آسانی ما نمیتوانستند از روی مسائل آن روزها بگذرند.
***
در بحث سیاسی کنونی ما، چنانکه بارها اشاره رفته، انقلاب مشروطیت و مصدق در یک سو و دوران پهلوی در سوی دیگر مایهُ بیشترین اختلاف نظرهای تاریخی است. بحث، از ترجیح دادن یکی بر دیگری گذشته است که امری طبیعی است و هر کس میتواند پس از بررسی دورهها و شخصیتها یا رویدادهای تاریخی یکی را بر دیگران ترجیح دهد. آنچه با آن سرو کار داریم تلاش بی پردهای برای ساختن تاریخ و نهادن آن به جای واقعیات گذشته است. بدین منظور از دو تکنیک بهره گیری میشود :
نخست، تکنیک زیاده روی در ستایش یکی و نکوهش دیگری است، یا تکنیک یزدان و اهریمن. یکی را مظهر همهُ ارزشهای پسندیده میشمرند و دیگری را تجلیگاه هر چه ناپسند است. شکستهای یکی را به مظلومیت او حمل میکنند؛ دستاوردهای دیگری را یا نمیبینند یا به جبر تاریخ و خواست بیگانگان نسبت میدهند.
در یک جبهه از انقلاب و دوران مشروطیت تا سال ۱۳۰۰ شمسی به عنوان یک دوران طلائی آزادی و مردمسالاری یاد میکنند که با کودتای سردار سپه به پایان رسید و عصر قلدری جای آن را گرفت (البته سردارسپه یک دهه پس از شکست مجلس دوم کودتا کرد و در آن سالها نه حکومت قانون بر قرار شده بود، نه اثری از مشروطه مانده بود ــ جز کشاکشهای سیاستپیشگان ــ و نه حتی از ماهیتی به نام ایران به معنی واقعی).
یا مصدق را مظهر تلاش برای استقرار حقوق اکثریت محروم و تاُسیس بنیادهای واقعی قانونی و حکومت قانون میانگارند و برای یافتن تعریف “ملی” از او و صفاتش آغاز میکنند گویی پیش از او کسی ملی نبوده؛ محمد رضا شاه را نیز مظهر استبداد مطلقه و حکومت فردی و ادامهُ تاریخی استبداد شرقی و آسیائی و حتی آمیختگی دین و دولت به عنوان مشیت الهی میدانند ! (حال اگر قاطعترین و خونینترین کشاکشهای دین و دولت در عصر او روی داده جای یاد آوری ندارد، همچنانکه مسئولیت اصل دوم متمم قانون اساسی و مذهب رسمی مشروطیت نیز بهتر است به گردن او بیفتد). برای آنان مصدق قهرمان ضد امپریالیست است، محمد رضا شاه دستنشاندهُ امپریالیسم. زیرا اولی از آیزنهاور در خواست کمک مالی کرد “تا کشور به دامن کمونیسم نیفتد” و آیزنهاور ترجیح داد کمکهایی را که میتوانست، به محمد رضا شاه بکند. اگر برای آمریکا آن حق را میشناختند که ایران را از خطر کمونیسم برهاند، میباید حق آن را برای برگزیدن کمک گیرنده نیز میشناختند. (۱)
در جبههُ دیگر، انقلاب مشروطه را ساخته و پرداختهُ انگلیسها و مصدق را خائن و ایران بربادده میشمارند؛ در برابر، محمد رضا شاه را روح و معنی ایران (تکلیف دو سه هزار سال تاریخ پیش از او چه میشود؟) و عصر پهلوی را درخشانترین عصر تاریخ ایران میدانند که حداکثر اشتباهاتی در آن روز داد که صلاح نیست به یاد کسی آورده شود.
تکنیک دوم، دستچین کردن رویدادهای تاریخ یا تکنیک گزینشی است. بر رویدادهای سودمند به حال مقاصد سیاسی تکیه کردن و از رویدادهای دردسرآور به تندی گذشتن. یک جا کمترین جنبهُ مثبت را بزرگ نمودن و به ابعاد بیرون از اندازه رساندن؛ جای دیگر بدترین کوتاهی را حداکثر “خالی از اشکال” ندانستن. به نمونههای این تکنیک گزینشی بسیار برخوردهایم. مشهدی باقر بقال و مجلس اول برای سپیدکاری تمام دوران مشروطه بسنده است. دهان هر کس را بگوید انقلاب مشروطه به هدفهایش نرسید زیرا بیش از آن به مصالحهها و اختلافات آلوده شد که بتواند مرزهای کشور را نگهدارد، زندگی مردم را بهبود بخشد و حکومت قانون را برقرار سازد، با داستانهای دلاوری ستارخان و روشنبینی مشهدی باقر بقال میبندند. سخنرانیهای مصدق بر ضد استبداد و بیقانونی جایی برای یاد آوری واقعیاتی از این دست نمیگذارد که او هم هنگامی که به قدرت رسید دیگر پایین آمدنی نبود و چندان به تاُسیس بنیادهای واقعی قانونی و حکومت قانون پای بندی نشان نداد و او بود که انتخابات مجلس هفدهم را در جاهایی که به سودش نبود متوقف کرد و مجلس نیمبندی را نیز که تشکیل شده بود از بیم چند صدای مخالف بر خلاف قانون اساسی منحل کرد و دست به همهپرسی زد که خلاف قانون اساسی بود و از آن مجلس به زور تظاهرات چند هزار نفر در جلوی بهارستان و “مجلس آن جایی است که مردم هستند” اختیارات قانونگزاری گرفت که باز بدعت و خلاف قانون اساسی بود و شهربانی و آگاهی او سرمشقی مقدماتی برای سازمان امنیت و اطلاعات و امنیت کشور بود که اتفاقاً قانون تشکیل آن نیز در دورهُ او و با استفاده از اختیارات قانونگزاری نوشته شد، و خواستن توبهنامه از زندانیان سیاسی از دورهُ او معمول گردید.(٢) و تقریباً سراسر دوران نخست وزیریش را با حکومت نظامی سر کرد که هر چند از نظر فنی در چهارچوب قانون میگنجید، ولی برای چنان زمان طولانی جایی برای عملکرد عادی قانون نمیگذاشت و ترس همیشگی از بازداشت را در دل هر مخالفی میکاشت.
در برابر، تهیهُ قانون تخصیص دادن بیست درصد بهرهُ مالکانه برای آبادی روستاها از سوی او بس است که در دست تاریخ سازان رنگ و آب را از همهُ کارهای عمرانی که پیش و پس از مصدق در دوران پهلوی انجام گرفت و چهرهُ ایران را پس از چهار سده بیحرکتی و رکود و ویرانی دگرگون ساخت بگیرد. حداکثر اعتباری که به تلاشهای خستگی ناپذیر محمد رضا شاه برای نوسازی ایران میدهند آنست که او را با هیتلر مقایسه کنند زیرا او نیز کشورش را از نظر اقتصادی پیش برد.
نمونههای برخورد تعصب آمیز و یکسویهُ هواداران شاهنشاهی با رویدادهای پنجاه و هفت سالهُ پهلوی فراوانتر از آنست که در اینجا بتوان بر شمرد. دستاوردهای آن دوران برای آنان بیمانند و شگرف است، نه تنها در تاریخ ایران بلکه سراسر جهان. بدترین ناکامیها و کم کاستیهای آن از نظر پاک خطا پوششان میافتد چرا که “فساد در همه جا هست.” برای توجیه شکست شاهنشاهی در انقلاب اسلامی از یک سو ایران آن روز را چنان نیرومند میدانند که داشت ژاپن دوم میشد و جهانیان را به هراس میافکند و در همان حال چنان سست و آسیبپذیر تصور میکنند که همان جهانیان متحد شدند و برای آنکه جلوی سرنگونیاش را به دست کمونیستها بگیرند پادشاه را سرنگون کردند و خمینی را آوردند.
راست و چپ برای ویرانی ایران (که ترکیبی شگفت آور از ژاپن دوم و فیلیپین دوم، و هم نیرومند و هراسانگیز و هم ناتوان و در آستانهُ شکست در برابر کمونیسم بود) توطئه کردند. بیبیسی به مردم گفت که به خیابانها بریزند و تظاهرات و اعتصابات راه بیندازند و حکومت را فلج کنند و لژ فراماسون در پشت میز قمار به روُسای اتحادیههای صنعتی و بازرگانان دستور داد با جامهدانهای پر پول به زیارت خمینی در پاریس بروند و آمریکا و انگلیس به نخست وزیران پیاپی راهنماییهای نادرست کردند تا پشت سر هم تصمیمهای نادرست بگیرند، و توسط شاه دست نشاندگان خود را به نخست وزیری و فرماندهی رساندند و هایزر به پنجمین ارتش غیر اتمی جهان فرمان داد که تسلیم شود و سرانش بی مقاومت گردن خود را به تیغ دژخیم بسپارند و ژیسکار دستن در گوادلوپ به هم توطئهگرانش نگریست و به آنها رساند که خمینی باید بیاید، و سالیوان در تهران به ساعتش نگریست و به شاه فهماند که باید برود (معلوم نیست چه چیز چنان کشور بیاساس گوش به فرمانی که مردم و حکومت و از بالا تا پایینش به دستور بیگانگان عمل میکردند دنیا را میترساند؟) و انگلستان به بازرگان گفت راه را برای خمینی بگشاید و به خمینی گفت با عراق بجنگد (به عراق نیز همین دستور داده شده بود) و بریتیش پترولیوم آخوندها را واداشت بهای نفت را سه برابر کنند و هفت سال بعد به جای اول برگردانند (ظاهراَ این هر دو به یک اندازه به سود آن کمپانی است) و برژینسکی کمربند سبز را بست تا جلوی کمونیسم را بگیرد، اما اینتلیجنس سرویس به توده نفتیها رهنمود داد که رخنه کنند و انتقام ٢۸ مرداد را از آمریکا بستانند.
نادرستی چنین برداشتهایی از نظر علمی به کنار، اگر ما برآنیم که میتوانیم با تاریخمان چنین رفتار کنیم و در آینده هم یک جامعهُ آزاد و یک نظام حکومتی دموکراتیک داشته باشیم به خطا میرویم. جامعهُ آزاد و نظام حکومتی دموکراتیک از یک روانشناسی و یک رشته توافقهای بنیادی، و شبکهای از نهادهای سیاسی و اجتماعی برمیخیزد؛ از یک فرهنگ و ساختار سیاسی ویژه که در گذشته در حوصله مردم ما نبوده است و با این ترتیب در آینده نیز نخواهد بود. ما چون نمیتوانیم درباره گذشته خود توافق کنیم راه توافقهای اساسی دیگر را نیز بر خود خواهیم بست. زیرا این گذشته بخش بزرگی از خود آگاهی ملی ما را میسازد و انگیزه مهمی در رفتار سیاسی ماست. به عنوان یک نمونه کوچک، ولی پر اهمیت، هنگامی که کسانی مصدقی را مانند دشنام بکار میبرند خودبخود هر کس را که به مصدق و راه او دلبستگی و احترامی دارد برمیانگیزند؛ یا آنها که در رضا شاه و محمد رضا شاه صرفاً امتداد “استبداد آسیایی” را میبینند، نه تنها نا آگاهی خود را از فرایافت استبداد آسیایی یا شرقی و تفاوتهایش با سنت دویست و پنجاه ساله دیکتاتوری ترقیخواه نوین به نمایش میگذارند، همۀ آن میلیونها تنی را که در دوران پهلوی، نخستین تلاش پیگیر و همه سویۀ جامعۀ ایرانی را برای نوسازی و نوگری و بیرون آمدن از چنبر استبداد آسیائی و از میان دو سنگ آسیای دین و دولت سنتی میبینند، از خود بیگانه میسازند.
ما نخواهیم توانست بر یک برداشت نادرست از گذشته با هم به توافق برسیم. آنها که امیدوارند با بررسیهای نیمهکاره و نتیجه گیریهای خالی از دقت تاریخی و صرفاً به زور تکرار کلیگویی یک همرایی پدید آورند به جایی نخواهند رسید. همرایی را باید در روبرو شدن با حقیقت و همۀ حقیقت جستجو کرد. تاریخ گذشتۀ ما بیش از آنکه صحنۀ میدان کربلا باشد داستان یک ملت است برای زنده ماندن و خود را بهبود دادن و به پای پیش افتادگان کاروان ملتها رساندن. در این پیکار که سراسر سدۀ بیستم را در بر میگیرد ایرانیان از آنجا آغاز کردند که شرحش را وزیر مختار وقت انگلستان در تهران در ۱۹۰۱ چنین داده است “این کشور در واقع یک ملک متروک و واگذاشتهای است که به حراج گذاشته شده و هر قدرت خارجی که قیمت بیشتری بدهد یا تهدید پر سر و صداتری بکار برد میتواند آن را از دست زمامداران فاسد و بیدفاع آن بیرون آورد.”(۳) شخصیتها و گرایشهای سیاسی و جنبشهای گوناگون در این پیکار از پیروزیها و شکستها، از خردمندیها و کجرویها هر کدام سهمی داشتند. در میان آنها اختلاف نظرها و تاکیدها فراوان بود، اما دستاوردهای همۀ آنها ارزنده و ماندنی است و نسلهای کنونی و آیندۀ ایرانی را به کار خواهد آمد. هر کس آزاد است قهرمانان خود را داشته باشد. ولی نباید با دیدۀ انحصارگری به این تاریخ نگریست. باید بر همۀ آن ساخت و پیش رفت.
دو مکتب حزبی تاریخ ایران در سدۀ بیستم اگر میخواهند فردا بر یک نظام حکومتی توافق کنند امروز بر یک تاریخ، بر یک رشته ارزشها در این تاریخ، به همرایی برسند. ارزشهای مسلط بر تاریخ هشت دهۀ گذشتۀ ایران اهمیتی بیشتر دارند و زنده ماندنیترند تا شخصیتهایی که بهر حال هم خودشان و هم دورانشان “خالی از اشکال”نبود و هیچ ایرانی پیشروی نباید آرزوی تکرار آنها را داشته باشد.
اینکه ما پس از هشت دهه هنوز در اینجاییم و در هیچ یک از زمینههای تلاش ملی خود چنانکه میخواستیم کامیاب نشدهایم چیزی از این ارزشها نمیکاهد. مسائل و وظایفی که در سدۀ بیستم با آن روبرو بودهایم هنوز با ما سرو کار دارند. نسل کنونی و آیندۀ ایرانیان همچنان با نگهداری استقلال و تمامیت ایران؛ با توسعه و نوسازی جامعه و اقتصاد و سیاست کشور؛ با برقراری یک نظام دموکراتیک و عادلانه که بر ستونهایی بیش از یک قانون اساسی، آنهم پر از مصالحه، استوار باشد؛ و با جدا کردن دین از حکومت و کوتاه کردن دست آخوندها از سیاست روبروست و خواهد بود. ارزشهای ناسیونالیسم و آزادیخوایی و حقوق بشر و ترقیخوایی و عدالت اجتماعی هنوز برای ما اولویت دارند ـ هر اندازه هم انقلاب مشروطیت نا تمام یا پیکار مصدق ناکام یا توسعۀ اقتصادی ـ اجتماعی دوران پهلوی نافرجام بوده باشند.
این حقیقتی است که در هشتاد و چند سالۀ گذشته، مشروطه خواهان ما به استبداد گرویدند و طرفداران حکومت قانون بیقانونی کردند و پیشگامان توسعه دست در دست آخوند گذاشتند و روشنفکران انقلابی چپ زیر علم خمینی سینه زدند. تاریخ ما به هیچ روی کامل نیست و اگر میبود ما را اینهمه در میان خود اختلاف نمیداشتیم. اما این حقیقت باید ما را فروتنتر و به محدودیتها و دشواریهای پیشینیان آگاهتر سازد. همۀ آنها که پایان کارشان ناپسند یا ناچیز شد با آرزوهای بلند آغاز کردند و هدفهای بالا داشتند.
خوابآلودگی سنگین و ژرفای اندازه نگرفتنی مرداب فرهنگی یک جامعۀ سنتی هزار و چهارصد ساله، واپسماندگی لایههای اجتماعی، حتی روشنفکرانی که صرفاً با نمادها و نامها میاندیشیدند و به ژرفای چیزی نمیرفتند؛ دستکاریها و دست اندازیهای قدرتهای بزرگ و تسلط مثیت گونهای که بر اذهان ایرانیان یافتند؛ و نا آزمودگی صرف سرآمدان سیاسی و فرهنگی، همۀ آنها را در پایان شکست داد. ولی ملت ایران از اینهمه شکستها نیرومندتر بدر آمده است و از این شکست واپسین و بدترین، از انقلاب و جمهوری اسلامی، نیز نیرومندتر از همیشه بدر خواهد آمد ــ به برکت همۀ آن تلاشهای ناتمام و ناکام و نافرجام هشتاد و چند سال گذشته.
این گذشته را بهتر بشناسیم و قدر بگزاریم. بخواهیم یا نخواهیم این گذشته بر اکنون و آینده سنگینی میکند. نه میتوان از آن گریخت نه بار آن را بر دوش این و آن انداخت. باید رویاروی آن رفت و آن را پذیرفت و از آن مایههایی برای نوزایی ملت ایران و بازسازی نیروی بیپایان آن فراهم آورد.
آوریل ۱۹۸۶
ـــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) ـ به نامۀ مشهور مصدق در مرداد ۱۳۳٢ به آیزنهاور در بررسیهای تاریخی حزبی چندان اشارهای نمیشود. بر عکس تاکید بر اینست که خطر کمونیسم در ایران پرداختۀ دستگاه تبلیغاتی انگلیس بود. با همۀ شبکۀ نظامی حزب توده و پیروان بیشمار آن در دستگاه حکومتی و نفوذش در کارگران و با همۀ نگرانی واقعی خود مصدق.
(٢) ـ در ۱۳۳٢ به من و دوستانم که برای بار دوم به موجب مادۀ پنج قانون فرمانداری نظامی به زندان افتاده بودیم (برای من ٢۵ سال بعد بار سومی هم بود!) پس از جمعاً شش ماه بی دلیل در زندان بسر بردن از سوی ادارۀ آگاهی تکلیف کردند که توبه نامه بنویسم. اما به زودی نگرانی دکتر مصدق از حزب توده چنان بالا گرفت که در آن ماههای آخر مخالفان دست راستی خود را بی توبه نامه از زندانها آزاد کرد تا در برابر کمونیستها وزنۀ متقابلی باشند.
(۳) ـ مصدق و نهضت ملی ایران، قیام ایران، شمارۀ ۱۳۹.