Author's posts

یاشاسون بابک، بیزیم ایران بالاسی / فرخنده مدرّس

بازنشر نوشته زیر به‌نقل از «ویژه‌نامۀ بزرگداشت بابک امیرخسروی» به همت «تلاش انلاین» به‌منظور رساندن پیامی‌ست از صمیم دل و برای تجدید مهری به بابک که همچنان دوستش داریم!

مروری بر سه دهه جدال فکری در چپ بر گرانیگاه ایران

در این دفتر که به پاس دهه‌ها تلاش در راه آرمان‌های والا و مبارزه برای تحقق بهترین آرزوهای انسانی‌ گرد آمده و بر فراز نجابت و شرافت عمری، در آستانه هشتادوهفتمین سالگردش، به بابک امیرخسروی تقدیم می‌شود، ما نیز دستی به تورقی دیگر در اوراق زندگانی وی بر‌آورده و در پرتو نوری که این زندگانی در پویش خویش به دید ما آمده است، از آن به قدر‌شناسی یاد می‌کنیم. در این نوشته هر جا، به ضرورت، ضمیر «ما» بکار گرفته شده، از آن روست که هم به یقین از مکنونات قلبی همسرم، علی کشگر روایت شده و در بیان تجربه‌ها و مشاهدات و برداشت‌های مشترکمان است و هم بی‌تردید از سر احترام‌ در برابر بابک امیرخسروی، از سوی دست‌درکاران دیگر تدارک این دفتر یعنی هنرمند شاعر، نقاش و خط‌نگارمان ماندانا زندیان و دوستان گرداننده «تلاش آنلاین» آقایان مهدی موبدی و بهرام رحیمی سخن رفته و لذا به زبان جمع‌ است.

زندگی بابک امیرخسروی به عنوان عضوی از چهار ـ پنج نسل طبقه سیاسی و روشنفکری ایران بر بستر روزگار سرزمینی‌ رفته است که همچون هر کشور و هر ملتی سرگذشتی دارد که در نگاه نخست، با روند حوادث و رخداد‌ها و در سایه سنگین واقعیت‌های شکل دهنده‌اش، می‌آید و می‌رود و چشم بسته و بی‌اعتنا، خط و رد خود را بر زندگانی تک تک مردمان خویش می‌گذارد و می‌گذرد. اما در این گذر بوده و هستند کسانی که این عبور چشم‌بسته و بی‌اعتنا را برنمی‌تابند و به آسانی تن به سرنوشت خود، پیرامون و مردمان خویش را، بی‌برون آوردن دستی از آستین تغییر و تأثیر، به دست مشیت‌وار روزگار نمی‌سپارند. اگر غیر از این می‌بود، شاید اصلاً تغییری نمی‌آمد و دگرگونی در جهان و اجتماع آدمیان پدیدار نمی‌گشت. اصلاً شاید هیچ یک از عبارت‌هایی چون «اجتماع‌اندیشی»، «نوع‌اندیشی»، «دگراندیشی» یا «نواندیشی» به ذهن خطور نمی‌کرد و معناهایی چون «از خود گذشتگی انسانی» پدیدار نمی‌شد، که در همه فرهنگ‌ها و عرف و عادت‌های عالم بشری و در همه ادوار فضیلت‌هایی برخوردار از مقام و منزلت بوده‌اند.

بابک امیرخسروی در نوع‌اندیشی‌ و انساندوستی‌اش، در دلمشغولی‌ پایان‌ناپذیر به حال سرنوشت و مصلحت کشور و مردمانش، با وفاداریش به پیمانی که از آغاز جوانی برای تلاش در راه آرمان‌های نیک با خود بسته‌ است و از آنجا که دست همتی برآورده و از عهده تأثیر و تغییراتی برآمده که دامنه آن از مرزهای زندگی شخصی و از محدودة روزگارش فرا‌تر رفته و ردِ ماندگارِ خود را بر روان‌ها و احساس‌ها، بر افکار دیگری نیز گذاشته است، امروز، در بلندای این زندگی، به منزلتی دست یافته که افراد بسیاری در باره‌اش به نیکی و احترام سخن می‌گویند.

از آن جمله فردی چون اتابک فتح‌الله‌زاده(۲)، که خود در زندگی اجتماعی و سیاسی خویش از یکی از سخت‌ترین آزمون‌های عواطف انساندوستی، بیداری وجدان و حس قدرتمند نوع‌دوستی سربلند بدرآمده، در باره بابک می‌گوید: «بابک امیرخسروی زبان و بیان عصاره تجربه‌های بسیاری از چپ‌های توده‌ای و فدایی است.» اهمیت و معنای نهفته در این توصیف در بارة آن همت بلند را آن روان‌های آشنا و آگاه بر سنگینی بار تجربه‌های بخش مهمی از حدود سه تا چهار نسل از فرزندان این کشور بر تاریخ معاصرمان درمی‌یابند و می‌دانند که زبان و بیان «عصاره»ی چنان «تجربه‌های» گرانی شدن، به هیچ روی آسان نبوده و «مردی کهن» می‌خواسته است.

‌‌‌‌‌‌
(ترا‌‌ ای کهن پیر جاوید برنا ترا دوست داریم، اگر دوست داریم)
‌‌

از سر آگاهی و آشنایی با چنان تجربه‌هایی‌ست که نه می‌توان بی‌اعتنا از کنار تأثیراتشان بر سرگذشت تاریخ نزدیک‌تر میهن گذشت و نه می‌توان با چشم‌های بسته یا به سکوت از تلاش‌ها و تأملات بابک امیرخسروی در بارة این تجربه‌ها عبور نمود، و از اینکه بابک از نادر چهره‌های جنبش چپ ایران است که حین دست در گریبانی خود در این تجربه‌ها، با جدال‌های فکری خود به قلب مسئله زده و با تعهدی بارز به وجدان اهل تحقیق، شجاعانه حقایق را آشکار کرده است. اوست که با پیگیری بی‌مانندی از درون خانواده چپ ایران، طی مطالعات خستگی‌ناپذیر در مکتب مارکسیسم ـ لنینیسم و تجربه‌های عملی آن، و همچنین با تلاشی پیگیر برای تبیین و تدوین‌ برداشت‌ها و دنباله‌روی‌های چپ‌های ایران از این مکتب، به عمق مبانی فکری آن تجربه‌های سخت و پرهزینه انسانی رفته و با نشان دادن همخوانی عمل و نظرِ هواداران ایرانی مارکسیسم ـ لنینیسم، ریشه‌ ناکامی‌ها و تلخکامی‌ها را نمودار ساخته است؛ بی‌ آنکه زبان لعن و طعن یا پشیمانی در پیش گیرد. در کلامش افسوس و اندوه، از آن همه سرمایه‌های تباه شده، را می‌توان حس کرد اما پشیمانی و احساس «شکست‌خوردگی» را هرگز.

بخش‌هایی از چنان سخنان پرقدری، از زبان افرادی که در گرامیداشت بابک امیرخسروی و ابراز احترام به وی و زندگانی پربارش انباز شده‌اند، در این دفتر گرد آمده‌اند. همچنین گزیده‌هایی از نوشته‌ها، سخنرانی‌های وی، در کنار شرحی از این زندگانی نیز به قلم خود بابک تحت عنوان «زندگینامه سیاسی ـ شخصی» همین‌جا در این شماره مخصوص ارائه شده است؛ شرحی که نوشتن آن از خودِ بابک خواسته شده بود، تا در کتابی درج گردد که می‌بایست به نامدارانی از نسل ایرانیان تاریخ معاصر کشور اختصاص می‌یافت. از سرنوشت این کتاب بی‌خبریم. شاید انتشار آن در ایران به هزاران دلیل که روشن نیست و اگر هم روشن باشد از هیچ منطقی برخوردار نیست، معلق و معوق مانده باشد. مانند بسیار امور دیگر مملکت و حتا آینده کشور و ملت که همچنان در گرفتاری‌های عموماً سیاسی‌ و فرهنگی‌اش به تعلیق و تعویق افتاده است. اما به هر صورت ما یعنی گردآوردگان این دفتر از همت بابک در تدوین زندگی‌نامه کوتاه شده‌اش نیز سود برده‌ایم. زیرا نوشتن و ارائه فشرده‌ای از این زندگی پر ماجرا و پرمعنا بخشی از وظایف ما در این دفتر بود. بابک در اینجا هم کار ما را آسان نموده است. درست مانند‌‌ همان کاری که نزدیک به دو دهه‌ونیم پیش انجام داد؛ یعنی تدوین تجربه‌های ناکامی و آشکار نمودن مبانی نظری آن‌ها و از این راه وارد ساختن نخستین تلنگرهای فکری بر بسیاری از ما که موجب گشایش راه خروجمان از ورطه تناقض و پریشانی گردید؛ خروج از سرگشتگی میان دلبستگی عمیق به میهن و ملت ایران و خیال خدمت به منافع آن از یک سو و غوطه‌خوردن در افکار و ایدئولوژی مارکسیست ـ لنینیستی، خاصه باورهای کژ و خام به اندیشه حکومت «خلق‌های زحمت‌کش به رهبری پرولتاریا»، قبول ساده‌لوحانه «انترناسیونالیسم پرولتری» و به طور ویژه اسارت در «تئوری‌های» پر خطر آن مکتب در باره «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» از سوی دیگر. خود بابک درباره اهمیت توجه به ریشه مشکل و تناقضات فکری پیکره و رهبری چپ ایران و ضرورت رفتن به ریشه افکار آنان و شکستن دایره سرگردانی‌شان خاصه در باره افکاری چون «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» گفته است:

«… زیربنای فکری طیف چپ از هر گرایشی، آکنده از آموزش لنینی در مسئله ملی است و‌‌ همان گونه که… متذکر شدم، برخی دیگر از طیف‌ها و گرایش‌های سیاسی (ملی ـ مذهبی‌ها) نیز متأثر از آنند. لذا اعتقاد من براین است که قبل از پرداختن به مبحث ملی در ایران و بررسی آن و عرضه راه‌حل، بررسی مقدماتی و انتقادی نظریات و گفتارهای اصلی پایه‌گذاران مارکسیسم و به ویژه لنینیسم در مسئله ملی و به طور اخص در مقوله «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» برای جویندگان راه‌حل مسئله در کشور ما…. ضرورت دارد… نباید از نظر دور داشت که شناخت این گذشته، حتی در لحظه مرزبندی با بخش‌هایی از آن ضرورت دارد، زیرا جزئی از تاریخ ما و ارثیه فرهنگی ماست. بدون پرداختن به‌ ریشه، بدون پالایش افکارمان از رسوبات دگم‌هایی که در مغزهای ما و در ناخودآگاه ما لانه کرده‌اند؛ بدون لغززدای (demystification) از برخی از احکام و اندیشه‌ها و گویندگان آن‌ها، دستیابی به زبان مشترک در این مبحث حیاتی و یافتن راه‌حلی مناسب با شرایط ایران برای آن بسیار دشوار خواهد بود….»(3)

و پیش‌تر از این سخنان، در آغاز بریدن قطعی و بیرون آمدن از حزب توده ایران و در کوران درگیری و تلاش‌های پیگیرش در جهت روشنگری در میان سایر اعضای خانواده چپ، در نامه‌ای خطاب به جناحی از فداییان اکثریت، آن هم زمانی که هنوز «سوسیالیسم واقعاً موجود» بر پا و بخش مهمی از اعضا، کادر‌ها و رهبری این دو تشکل اصلی چپ ایران در «مهاجرت سوسیالیستی» در اتحاد جماهیر شوروی سابق بسر می‌بردند و لنینیسم همچنان در میان این طایفه به مثابه مقدساتی دست‌نزدنی و نقد آن از «کفر ابلیس» بد‌تر و مستوجب همه نوع دشنام، تهمت، و انزوا بشمار می‌آمد، نوشته بود:

«نظریات لنین در ایجاد دگم حزب قدر قدرت، در ایجاد سیستم تک حزبی، دیکتاتوری حزب واحد، که به استبداد سیاسی و فجایع بعدی انجامید سرنوشت‌ساز بود. دیکتاتوری استالین بر پایه‌های تئوریک و عملی آنچه که لنین بنا نهاد استوار بود. کاسه کوزه را بر سر استالین شکستن مسأله را حل نمی‌کند. باید ریشه‌یابی کرد و به ریشه خطا‌ها پرداخت.»(4)

مجموعه آن ریشه‌یابی‌ها و برخوردهای مقدماتی فکری ـ انتقادی بیدارکننده به مبانی مارکسیسم ـ لنینیسم و نشان دادن شکست اخلاقی، سیاسی و فرهنگی این ایدئولوژی در عمل، همراه با ارائه فاکت‌های تاریخی و نمودهای جنایت‌بار سیاست حکومت «مغول‌وار» استالین و حکومت‌های بعدی تا مرحله فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود»، به صورت رساله‌ای تحت عنوان «مبحث ملی و بررسی اجمالی آن در ایران» تدوین و در سلسله شماره‌هایی، در نشریه راه آزادی منتشر گردید. آن رساله که به طور کامل در این دفتر ویژه نیز آمده است، حامل تأملات، تردید‌ها و انتقاداتی شد که در متن فشرده سخنرانی بابک امیرخسروی، به اقتضای برگزاری سمینارهای کمیته همبستگی در هامبورگ تحت عنوان «تمامیت ارضی و مسئله ملی»، در پاییز ۱۹۹۲ در اختیار ما قرار گرفت و پرتوی شد روشنگر بر راهی‌ که ما ایستادن خود در آغاز آن را وامدار بابک امیرخسروی می‌دانیم؛ در آغاز مسیر تأملی دوباره در معنای کشور، استقلال و یکپارچگی حاکمیت ملت، به خودآمدن و باز کردن چشم و گوش بر الزامات عقلانی میهن‌دوستی، حفظ تمامیت سرزمینی، حفظ ملت و دفاع از منافع کشور که اصول و مبانی آن به همت‌های بلند فرزندان دیگر این مرز و بوم فراهم آمده‌اند. به هر ترتیب ما فراموش نمی‌کنیم که ایستادن در آستانه این راه را با و به یاری بابک امیرخسروی آغاز کرده‌ایم.

(ترا ‌‌ای کهن پیر جاوید برنا ترا دوست داریم، اگر دوست داریم)

‌در سفری که ما با بابک امیرخسروی آغاز کردیم و در گذشت نزدیک به سه دهه از این همسفری، با وجود آنکه همه ایستگاه‌های توقف‌مان همواره یکی نبوده است، اگر چه نتیجه‌گیری‌های برخاسته از درنگ‌هایمان در گذشته و تاریخ معاصرمان همواره یگانه نبوده است، و هر چند که موضع‌گیری‌هایمان در قبال مسائل و مشکلات روز میهن‌مان همیشه و در همه حال آمیخته به همزبانی کامل نبوده است، اما، به رغم همه این‌ها، آنچه موجب شده است که ما در این سفر دراز چشم از تلاش‌های سیاسی و به ویژه تأملات فکری بابک برنداریم، و آنچه که سبب شده است ما، همچنان کنجکاو و علاقمند، به مبانی و نتایجی که او در عمل و نظر گرفته است همدلانه چشمی داشته و از تشویق آن بازنایستیم و از مسیر موازی و همسوی او در این سفر خارج نشویم، بی‌تردید به موضوعات و مسایل بسیاری بستگی داشته است. از جمله ما نیز مانند دوستانی که در این دفتر سخن گفته‌اند، بسیار تحت تأثیر شخصیت و خصلت‌های مملو از آزادمنشی، راستگویی، صداقت و روشنی و شجاعت کلام، اخلاص و پاکی روان او قرار گرفته‌ایم. از گرمای حس لطیف و سرشار از عاطفه انسانی او، به دنبال هر تماسی، در خود احساس برخورداری و بهره‌مندی کرده‌ایم. روشن است که هیچ نمی‌توان در اهمیت یک یک این خصلت‌های نیک فردی در این انسان شریف، به عنوان عوامل مؤثر در حفظ پیوند و تداوم دلبستگی و بیش از آن برانگیخته شدن احترام و بزرگ‌تر و مهم‌تر از آن اعتماد که شرط اول سیاست است، تردید نمود. ما به بابک اعتماد داشته‌ایم.


(ترا ‌‌ای کهن پیر جاوید برنا ترا دوست داریم، اگر دوست داریم)

در میان این همه سبب پیوند و تداوم و استحکام آن، اما کیست که انکار کند، ایرانی بودمان پیوند را ناگسستنی و ابدی ساخته است. همه سیاست‌ها، دیدگاه‌ها و جهان‌بینی‌های گوناگون و انگیزه‌های فردی و جمعی به کنار، اما بر کیست که پوشیده مانده باشد که عزت و مقام او در دل ما از برای چیست. کیست که نداند؛ در دل ایرانیان، از میان هم‌روزگاران، آن کس جایگاهی یافته است که در این سال‌های پر خطر به حال کشور و ملت بیشتر اندیشیده است؛ به روزگار نزار ایرانی که زیر «تابش» جهل و نادانی، ایدئولوژی‌های قدرت و «سیاست»‌های برخاسته از نابخردی و تنگ‌نظری و کژاندیشی، به قول عزت‌الله سحابی، یکی از رهبران ملی ـ مذهبی: «همچون کوه یخی در حال ذوب شدن است.» کیست که هنوز ندانسته باشد؛ در این زمانه سستی و تحلیل قوای ملت و کشور، کسانی به عزت تازه یا دوباره نزد ملت دست یافته‌اند که به فراخور توان و امکان، آن هم بی‌هیچ ملاحظه و مصلحت‌اندیشی فرعی، ایران و حفظ کشور و ملت را در کانون توجه قرار داده و همه همت را در این روزگار تنگ در باز گرداندن این مصلحت بر‌تر، به مرکز اولویت‌ها، دلمشغولی‌ها و سیاست‌ها صرف کرده‌اند و در این راه از وارد شدن به هیچ میدان نبردی علیه انحراف‌های کهنه و تازه نهراسیده‌اند. کیست که بتواند چشم اغماض و بی‌اعتنایی بر نبردهای فکری و سیاسی بابک امیرخسروی بر محور حفظ ایران و آمیخته به مهر ملت و کشور و آرزوی تعالی آن برهم گذارد؟ نبردی سخت به یاری آگاهی، فکر و زبان و قلم آن هم با و در دایره «خودی‌ها» که به باور ما از هر نبردی دشوارتر‌ می‌نماید و نیازمند دلیری بیرون آمدن از خود و فاصله‌گیری از «خودی»ست. چه بسیار کسان که به وسوسه حفظ خود در دایره محدود «خودی‌ها» و لاجرم درجا زدن در افق‌های تنگ در این نبرد باخته و تا انتهای بی‌ربطی خویش رفته‌اند. واماندگان در خود و در دایره خودی‌ها درجا زده‌اند و بابک در راه آینده مردمان و پایداری ملت خویش پیش‌ رفته و پیش‌تر برده است.


(ترا‌ ‌ای کهن پیر جاوید برنا ترا دوست داریم، اگر دوست داریم)

و اما پیش از ادامه سخن در باره نبردهای فکری بابک برای آینده ایران و نشان دادن تکیه‌گاه‌های ایستادگی‌ وی در برابر کج‌اندیشی‌های تازه و کهنه، با استناد به اصل یعنی نوشته‌ها و گفته‌های خود بابک امیرخسروی، جا دارد در اینجا به ارزیابی و قضاوت فرد ارجمند دیگری، از نوع خود بابک، در باره‌اش توسل جوییم؛ به سخن زنده‌یاد داریوش همایون، که اگر امروز در میان ما می‌بود، بی‌هیچ درنگی، و حتما با مسرت و سربلندی، دریچه‌های دل را می‌گشود و به زبان قلم استوار و توانمند خود در ستایش آقای امیرخسروی این «فرزند ایرانزمین ما» هیچ کوتاهی نمی‌کرد و در ندای مشوقانه و آرزوی قلبی «زنده باد بابک» با صدای رساترش با ما همنوا می‌شد.

البته که داریوش همایون، در زمان خود و در قید حیات، قدر و منزلت بابک امیرخسروی را شناخته و به زبان آورده است. آن هم به هنگامی که امواج خطر علیه میهن بسی بلند‌تر از امروز می‌بود، ایران در درون کشور بی‌پناه‌تر و در بیرون زیر تیغ تبلیغات کژاندیشان منت‌کش تجزیه‌طلبان و فراخوانان حمله نظامی بیگانگان به کشور، پرنیان جان و روانش کدر‌تر و قلبش افسرده‌تر می‌نمود. داریوش همایون با آن نگاه بیدار اما نگران میهن و ملت،‌‌ همان زمان، در آستانه گردهمآیی سوم اتحاد جمهوری‌خواهان، در جناح چپ، و همچنین در زمان تدارکات سلطنت‌طلبان برای برگزاری سومین نشست خود، در جناح راست، به این نیروهای تبعیدی در بارة عزم‌های پرخطرشان برپایه برخی مواضع و اسناد مقدماتی هر دو نشست هشدار می‌داد که با گام‌های شتابان و سیاست‌زده نروند، تا بار دیگر موضع لغو دیگری چون «حقوق سیاسی اقوام» و «چندپارگی» ملت ایران را زیر عنوان «ملیت‌های ایران» یا فدرال‌های قومی ـ زبانی آن هم تنها برای به دست آوردن دل گروه کوچکی تجزیه‌طلب و خوشامد بیگانگان در اسناد آن نشست‌ها ـ از چپ و راست ـ ثبت نموده و بار دیگر در یکی از لغزش‌گاه‌ها به بی‌راهه دیگری قدم گذارند و به قول او: «در هر دو سو با ملاحظات تنگ و اشتباه‌آمیز تاکتیکی، «راه دوزخ (تجزیه و پاکشویی قومی) را، (به پشتیبانی بیگانه) با نیات (نا) خوب هموار کنند.» داریوش همایون در آن زمان با بانگی بلند هشدار می‌داد که:

«مهم نیست که هیچیک از دو گردهمایی، رویداد تاریخ‌سازی نخواهد بود و مردم ما از این روز‌ها فراوان دیده‌اند. ولی هر گامی در مسیر بد مخاطرات خود را دارد، زیرا در اجتماع نیز مانند طبیعت هیچ چیز از میان نمی‌رود. انحراف هر چه بزرگ‌تر، ایستادگی در برابر آن لازم‌تر.»(5)

در آن هنگامه بابک امیرخسروی در نگاه داریوش همایون، به قول معروف، صخره‌ای استوار در میان آتش و آتش‌افروزی بود . او در وصف آن صخرة اطمینان و اعتماد و «حق بزرگی که بر گردن ما داشت» در آن زمان نوشت:

«خوشبختانه صداهای نیرومندی از طیف چپ به بحث ملی (بحث مربوط به ملت ایران) در برابر«مسئله ملی» میراث استالین پیوسته‌اند…. نخست آقای بابک امیرخسروی است که از سالیان پیش یکایک دعاوی تجزیه‌طلبان را در میان چکش دانش گسترده و سندان احساس تعهد ملی خود خرد کرده است و به عنوان نمونه توصیه می‌کنم به آنچه در این زمینه در اسناد گردهمائی سوم جمهوری‌خواهان نوشته است نگاهی بیندازند.‌‌ همان عقل سلیمی که با نگاه به ترکیب جمعیتی آمیخته و پراکنده ایران ــ فراورده سه هزاره تاریخ مشترک ــ به بحث وارد کرده بس است که ملت‌سازان را در دو سوی طیف به سوزندگی آتشی که می‌افروزند آگاه سازد.»(6)

این «عقل سلیم»، ـ بابک امیرخسروی ـ نه تنها در مقطع سومین گردهم‌آیی جمهوری‌خواهان تبعیدی، بلکه در این سه دهه حتا لحظه‌ای در دفاع از ایران و از مصلحت کشور و ملت غفلت نورزیده، از استناد و احساس سربلندی نسبت به این تاریخ مشترک هزاران ساله کوتاه نیامده و در برابر هیچ نیرویی، حتا در میان نزدیک‌ترین‌ها، و با هیچ میلی به جلب رضایت آنان به قیمت افتادن به کج‌راهه‌ای تازه و به وسوسه هیچ اتحادی با هیچ نیرویی به هزینه کشور، ایستادگی استوار را از دست نداده است. بابک امیرخسروی نه تنها در آن همایش بلکه از‌‌ همان آغاز پایه‌گزاری اتحاد جمهوری‌خواهان و در‌‌ همان گردهم‌آیی نخست، میخ‌های اصول خود و وظیفه محوری خدمت به میهن و التزام هر حرکت سیاسی تنها به چهارچوب منافع کشور را در سخنرانی افتتاحیه خود، که متن آن در این شماره آمده است، کوبیده و گفته بود:

«اگر اتحاد جمهوری‌خواهان ایران می‌خواهد به نیروی سیاسی ملی، به معنای تمام کشوری، مبدل گردد و مورد اعتماد ملت ایران قرار بگیرد تا با اطمینان سرنوشت خود را به او بسپارند، می‌باید در اندیشه و عمل، موضع‌گیری‌ها، در اسناد و قطعنامه‌ها، در رفتار و کردار خود، به گونه یک جریان سیاسی ایران‌دوست، طرفدار پیگیر استقلال و تمامیت ارضی ایران شناخته و پذیرفته شده باشد.»

و پیش‌تر از تشکیل اتحاد جمهوری‌خواهان و در جدال‌های فکری با بیشتر عناصر و سازمان‌های تشکیل‌دهنده آن اتحاد که بسیاریشان، در مبارزه سیاسی علیه رژیم اسلامی، به صورت نطفه‌ای«معجزه‌دهی» گفتمان فدرالیسم زبانی ـ قومی را کشف کرده و می‌رفتند، ایده فدرالیستی کردن ایران را جایگزین تئوری رنگ باخته حق تعیین سرنوشت لنینی نمایند و آن را به عنوان پرچم اتحاد و به مثابه «راه» خلاص شدن از نظام‌های استبدادی متمرکز بلند کرده و زیر فشار گروه‌های جدایی‌خواه فدرالیسم را با دمکراسی برابر کنند، بابک امیرخسروی آن ایده را بی‌پایه و مخرب اعلام نمود. در حقیقت او، در میان فعالان سیاسی، از نخستین کسانی‌ بوده است که با‌شناختی تحقیقی ـ تاریخی و توضیحات فشرده اما مستدل و به قول حقوق‌دانان با تعریفی جامع و مانع، دست به روشنگری زد و با صراحت، چشم دوخته در چشم بسیاری از «خودی‌های» طرفدار فدرالیسم در برابر این کجراهه تازه ایستاد. در نخستین جلسه سخنرانی کمیته همبستگی در سال ۱۹۹۲ که به بابک امیرخسروی اختصاص داشت، او طی سخنان خود که متن آن نیز در این شماره آمده است، در باره ماهیت و واقعیت نظام فدرالیستی و خلاف بودن آن در برابر تاریخ و واقعیت ایران گفت:

«شکل حکومتی فدراتیو که برخی پیشنهاد می‌کنند، بهیچوجه با واقعیت ایران همخوان نیست. برخلاف نیت مدافعان آن، که از جمله راه‌حل فدراتیو را برای تمرکززدائی مطرح می‌سازند، فدرالیسم به مثابه شیوه دولتمداری، هر جا عنوان شده، هدفی جز تمرکزگرائی نداشته است و همواره از سوی چند دولت یا ایالت مستقل و حاکم که به دلایلی مصمم بوده‌اند سرنوشت سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و نظامی خود را در یک روند تاریخی و در زمان به هم پیوند دهند، انتخاب شده است. بنا به حقوق بین‌المللی، دولت فدرال جامعه سیاسی مرکب از کشورهای کوچک‌تر است و هدف اساسی آن، همگون کردن و مستحیل ساختن دولت‌های عضو در قالب کشوری نوین است. دولت فدرال پویشی از تفرّق به تجمّع و از پراکندگی به وحدت است…. دستیابی به وحدت سیاسی و تشکیل دولت واحد در ایران، بطور عینی یک دستاورد مترقی و در جهت حرکت تاریخ و فرجام یک روند طولانی در مبارزه برای پایان دادن به سیستم خانخانی و ملوک‌الطوایفی بوده است. وضع اخیر همواره در دوران‌های ضعف و انحطاط کشور و از هم گسیختگی‌های ناشی از تجاوزات خارجی به ایران، رونق داشته است…. طرح امروزی آن (شکل حکومت فدراتیو) در ایران، رجعت به گذشته و در شرایط عقب‌ماندگی نسبی فرهنگی و وجود اقوام متعدد در ایران، می‌تواند زمینه‌ساز رشد گرایش‌های جدائی‌گرایانه باشد و استقلال و تمامیت ارضی کشور را به خطر بیندازد. کافی است نگاهی به تحریکات تاریخی و دائمی کشورهای همسایه علیه ایران در گذشته و حال بیفکنیم…. گذار از نظام استبدادی ریشه‌دار کنونی، در جامعه‌ای که فاقد فرهنگ و آموزش دموکراسی لازم است، به سوی جامعه‌ای آزاد و دموکراتیک به یکباره امکان‌پذیر نیست. باید از توسّل به راه‌های افراطی و آزمایش نشده در ایران و اساساً راه‌حل‌هائی که مغایر با واقعیت عینی سیاسی ـ اجتماعی و تاریخی کشور است، احتراز کرد.»

و پانزده سال بعد، در آستانه همایش سوم اتحاد جمهوری‌خواهان که بار دیگر بحث اتحاد با احزاب قوم‌گرا، قبول خواست آنان مبنی بر فدرالیسم قومی ـ زبانی به مثابه راه تحقق «مکراسی» در ایران، پذیرش «حقوق سیاسی اقوام» یا به قولی «ملیت‌ها»ی ایران در کنار افکار کهنه «کثیر‌المله» دانستن ایران، در میان نیروهای تبعیدی از جمله چپ‌ها و برخی از چهره‌ها و اعضای اتحاد جمهوری‌خواهان اوج تازه‌ای گرفته و از سوی دیگر ایران زیر تهدید و سایه خطر حمله نظامی، به هر بهانه‌ای، و به دعوت‌‌ همان قوم‌گرایان تجزیه‌طلب، قرار داشت و حلقه‌ای گسترده از مخالفت قدرت‌های جهانی و منطقه‌ای ایران را در محاصره تنگ شونده خود گرفته و کارگزاران و خادمانی در آن حلقه آماده مداخله و آشوب در مرزهای ایران بودند، بابک در آن دوره خطر در اسناد پیش از دستور آن همایش، پیوسته نوشت و منتشر کرد و در نوشته‌های خود از اخطار و هشدار به چپ‌ها و جمهوری‌خواهان بازنایستاد تا از گرفتن مواضع نادرست و ایستادن دوباره در سمت غلط تاریخ برحذر باشند.

آنچه در آن روز‌ها به ملغمه نظرات کژ در میان ایرانیان تبعیدی افزوده شده بود، استناد دائمی‌شان به میثاق جهانی حقوق بشر بود، و به یاری آن کشیدن پرده‌ای از فریب و فریبندگی بر افکار سرگردان و ویرانگر در میان نیروهای تبعیدی بیزار از حکومت تبعیض‌گر و ستم‌پیشه اسلامی. اقدام مهم بابک امیرخسروی در آن مقطع، برای بیرون آوردن نیروهای این اتحاد از سرگشتگی‌های تازه، دامن زدن به بحثی عمیق‌تر در مضمون میثاق جهانی حقوق بشر سازمان ملل بود؛ تلاشی پراهمیت در پرده برداشتن از تبلیغ‌ها و تفسیر‌ها و نسبت‌های نادرست به این میثاق. بابک در آن روز‌ها پیگیر و خستگی‌ناپذیر و از طریق استدلا‌ل‌های استوار و با تأمل بر تجربه‌های تاریخی متفاوت در جهان و ویژگی‌های ایران، روشن نمود که در این میثاق اصل بر حقوق فردی و شهروندی افراد متعلق به اقوام و از جمله اقوام ایرانی‌ست. او در حالی که چون همیشه بر حقوق و آزادی‌های فرهنگی، زبانی و دینی آمده در میثاق و بر ضرورت رشد و توسعه مناطق قومی ایران ـ این «ایرانیان ایرانی‌تر از همه ایرانیان» ـ پای می‌فشرد، اما پیوسته هشدار می‌داد که جایز نیست! بدفهمی و ناراستی‌ست، اگر کسی بخواهد قوم را به جای ملت نشاند و زبان را به ابزار ملت‌سازی بدل کند. او در آن بحث‌های روشنگرانه همچنان بر راه‌حل ویژه ایران در تدارک دمکراسی، بر سرکار آوردن دولت منتخب ملت و دادن صورت عینی به آزادی در چهارچوب حکومت قانون و تحقق عملی میثاق جهانی حقوق بشر و رسمیت بخشیدن به برابری حقوقی احاد ملت ایران، یعنی ملتی پدیدار شده از سحرگاه تاریخ همراه با سابقه هزاران ساله در همزیستی مسالمت‌آمیز، پیوند و آمیزش اقوام ایرانی ایستادگی استوار نمود.

بابک امیرخسروی بار‌ها و در هر فرصت دیگری که پیش ‌آمده و هر جا که لازم بوده است به احترام به «هویت‌های قومی»، اما بر اهمیت دفاع از «تعلق ملی» تک تک ایرانیان از هر قوم و تباری به ملت ایران بپا خاسته و سخن گفته است. از جمله سخنان ناگزیر وی در همایش پنجم اتحاد جمهوری‌خواهان و ایستادگی دوباره و لازم بر یگانگی ملت ـ دولت و اینکه:

«سخن گفتن از «ایران چند ملیتی» نادرست است. چنین چیزی اصلاً ممکن نیست. مگر می‌شود گفت که در ایران یک ملت وجود دارد و ده ملت دیگر هم هست! این اصلاً معنی ندارد. مگر می‌شود!؟ ملت و دولت به هم پیوسته‌اند. یعنی اگر ملتی وجود دارد، یک دولت هم وجود دارد. بنابراین مگر می‌شود در یک کشوری ملتی با دولتش وجود داشته باشد و در عین حال ده ملت دیگر با دولت‌هایشان وجود داشته باشند؟ چنین چیزی امکان ندارد!«(7)

البته این همه ایستادگی‌ روشنگرانه چندان فرجام ظفرمندی به اتحاد جمهوری‌خواهان نبخشید و از آن نیرویی فرا نرویید که بابک آرزویش را داشت. انشعاب‌های تازه و پراکندگی‌های بیشتر عاقبت کار آن شد. تا جایی که بابک خود در مصاحبه‌ای به صراحت و صداقتی که در جنم اوست، به شکست این حرکت و فقدان چشم‌انداز تازه در میان نیروهای آن اشاره کرده و می‌گوید:

«مطلب این بود که برنامه گسترده و منسجمی ارائه بشود و این برنامه بتواند محور تجمع نیروهای سیاسی گسترده در خارج کشور باشد که بعد بتواند احتمالاً با داخل کشور هم یک رابطه برقرار بکند. این متأسفانه نشد. یعنی آن ایده اولیه ایجاد یک جریان گسترده، با آنکه اعلامیه با حمایت خیلی گسترده‌ای روبرو شد و بیش از ۱۰۰۰ نفر این مانیفست را امضاء کردند، و بعد کنگره و یا همایش برلین تشکیل شد و در کنگره برلین هم شاید ۷۰۰ ـ ۸۰۰ نفر شرکت کردند و حضور داشتند، تعداد زیادی از آمریکا آمدند، و گرایش‌های سیاسی مختلفی در همایش برلین حضور داشتند که امید بزرگی ایجاد کرده بود ولی متأسفانه نتوانست ادامه پیدا بکند و باید ریشه‌یابی کرد که چه شد که آن شور و هیجان اولیه نتوانست ثمر لازم را بدهد و بشود یک جریان وسیعی را بوجود آورد که بتواند همه نیروهای سیاسی را در بر بگیرد و واقعاً مشعل‌دار مبارزه برای آزادی و عدالت اجتماعی در ایران باشد. این موفق نشد. یعنی ما کارمان را با درخشندگی زیادی که در آغاز مواجه بود ولی با گذشت زمان به تدریج این درخشندگی را از دست داد و می‌بینید که امروز فرسنگ‌ها با آرمان‌های روزهای اولیه‌مان به آن امید بسته بودیم، فاصله گرفتیم…. حقیقت‌اش این است که امید چندانی ندارم به اینکه بعد از تجربه اتحاد جمهوری‌خواهان ایران که الآن با مشکلات فراوانی روبرو است و یک انشعابی هم در آن صورت گرفته، بشود دوباره یک حرکت دیگری را بوجود آورد از نیروهائی که الآن می‌شناسیم.»(8)

بدیهی‌ست بر پایه آنچه نمونه‌وار از دیدگاه‌های بابک بر محور ایران آمد؛ زیر بنای چنین «برنامه گسترده و منسجمی» در نظر او، به هیچ روی نمی‌توانست جز بر بنیاد حفظ تمامیت ارضی، استقلال و یکپارچگی کشور قرار گیرد. هر برنامه‌ یا هر گام سیاسی، حتا به نام آزادی و حقوق بشر اگر بر چنین بنیادی استوار نمی‌شد و در جهت تحکیم و تقویت کشور و ملت و ضامن نیک‌بختی، صلح و مسالمت کوتاه و بلندمدت میان مردمان ایران و میان ملت ایران و ملت‌های دیگر جهان نمی‌بود، نمی‌توانست از طرف بابک به دید همدلی و موافقت نگریسته شود و جز نقض غرضی محسوب نگردد. اما با وجود این همه تلاش‌ از سوی بابک در جهت تفهیم چنین امر بدیهی و بنیادی، به عنوان شرط اصلی و بستر طبیعی فعالیت سیاسی و اجتماعی‌ هر نیرویی با عنوان ایرانی، هنوز نشانه‌های مطمئن از این فهم در افکار طیفی از ایرانیان سیاسی و فعال بیرون کشور، از جمله بسیاری از چپ‌ها و جمهوری‌خواهان، پدیدار نشده است.

به رغم این ناکامی، که هیچ مهم نیست، زیرا که قرار نبوده و نیست که از بیرون تاریخ ایران را رقم بزنند، و امروز بیداری و هشیاری‌های تازه ملت در داخل کشور در دل‌ها امید‌ها آفریده است، اما نباید از یاد برد که تلاش‌ها و ایستادگی‌های بابک امیرخسروی در میان چپ‌ها در این سه دهه و در میان جمهوری‌خواهان در این یکدهه گذشته، امضا و اثر انگشت نیک خود را برجا گذاشته و رخصت و فرصت نداده است تا از آن جمع‌ها سندی فراگیر در کج‌اندیشی دیگری مبنی بر تردید و نقض اصل «همبستگی سراسری ملی و وحدت سیاسی و یکپارچگی کشور ایران»(۹) در سابقه جنبش سیاسی در تبعید باقی بماند، تا وسیله بازی‌های بد یمن بداندیشان و بیگانگان گردد و یا به مثابه سند اعتبار و مشروعیت گروه‌های جدایی‌خواه مورد تشبث قرار گیرد. و از این گذر لکه سست عنصری بر دامن سایر ایرانیان تبعیدی نشسته و موجب سرافکندگی‌شان از ناتوانی‌ یا غفلت از ایستادگی و مقابله با افکار و عمل انحرافی گردد. از این منظر بابک امیرخسروی بازهم «حق بزرگی بر گردن ما» گذاشته است.

یاشاسون بابک بیزیم ایران بالاسی!

‌۱۳۹۳/۰۳/۰۴

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ـ برگردان جمله «زنده باد بابک فرزند ایران ما» به زبان آذری «یاشاسون بابک بیزیم ایران بالاسی» در عنوان این نوشته توسط فتح‌الله‌زاده و خط‌نگاری زیبای آن توسط ماندانا زندیان است که از هر دو آن‌ها قلباً سپاسگزاریم.

۲ ـ اتابک فتح‌الله‌زاده از چریک‌های فدایی خلق و عضو سابق سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) نویسنده سه کتاب «خانه دایی یوسف» «اجاق سرد همسایه» و «در ماگادان کسی پیر نمی‌شود» که به ترتیب شرح سرنوشت و تجربه‌های خود و یارانش در دوره «مهاجرت سوسیالیستی»، شرح سرنوشت پررنج برخی ایرانیان از نسل‌های پیش از خود و سازمانش در کشور اتحاد جماهیر شوروی سابق است و سومی ارائه سرگذشت دکتر صفوی و یادمانده‌های وی از اردوگاه‌های استالینی‌ست. جمله نقل شده در متن از اتابک فتح‌الله‌زاده از کتاب «مهاجرت سویسالیستی» به همت بابک امیرخسروی و محسن حیدریان است.

۳ ـ از رسالۀ «مبحث ملی و بررسی اجمالی آن در ایران» بابک امیرخسروی

۴ ـ بخشی از نامه بابک امیرخسروی (سال ۱۹۸۸) در باره مواضع «جناح چپ اکثریت» به نقل از کتاب «خانه دایی یوسف»

۵ ـ از کتاب «بیرون آمدن از سه جهان ـ گفتمان نسل چهارم» مقاله «شهروند ایران یا شهروند قوم» ـ داریوش همایون ـ مه ۲۰۰۷

۶ ـ همانجا

۷ ـ بخشی از سخنان بابک امیرخسروی، پیاده شده از نوار تصویری از همایش پنجم در اکتبر ۲۰۱۲ در شهر کلن آلمان

۸ ـ به نقل از «گفتگوی اتحاد جمهوری‌خواهان با بابک امیر خسروی شنبه ۱۷ دی‌ ۱۳۹۰ برابر با ۷ ژانویه ۲۰۱۲»

۹ ـ از متن قطعنامه ـ بند سوم ـ همایش سوم اتحاد جمهوری‌خواهان ایران ماه مه ۲۰۰۷ در برلین آلمان، در تأکید بر اصل تمامیت ارضی و یکپارچگی ملی

برای فهم بهتر و داوری عمیق‌تر و فراگیرتر از تجارب، کامیابی‌ها و ناکامی‌ها از دید داریوش همایون

برای فهم بهتر و داوری عمیق‌تر و فراگیرتر از تجارب، کامیابی‌ها و ناکامی‌ها از دید داریوش همایون نگاهی به بخش‌هایی از سخنان وی در مراسم بزرگداشتش بمناسبت 80 سالگی ضروری به نظر می‌رسد. و همچنین برای علاقمندان به مبانی نظری داریوش همایون در باره این مفاهیم مراجعه به پیشگفتار دو کتاب “صدسال کشاکش با تجدد” و “من و روزگارم” یاری دهنده است.

‌ ‌

از تجربه آغاز می‌کنم.

ــ تجربه به معنی تاثیری که گذر زمان بر ذهن آدمی می‌گذارد به خودی خود خوب و پسندیده نیست. ما معمولا هنگامی که از تجربه سخن می‌گوئیم به آن صورتی احترام‌آمیز می‌دهیم. در تمدن‌های پائین‌تر تجربه بالا‌ترین جا را دارد، حتی اگر به گفته مشهور، تجربه نامی باشد که بر اشتباهات گذاشته می‌شود. آیا از همین نمی‌توان در ارزش خودبخودی تجربه تردید کرد؟ انسان را بهره‌گیری از تجربه و به همان اندازه دوری جستن از تجربه به این پایگاه رسانیده است. تجربه واژه دیگر برای آموختن است و در جهان چه اندازه آموزش‌های نادرست و خطرناک می‌توان یافت؟ به ویژه نسل‌هائی که کارنامه درخشانی ندارند بیش از همه می‌باید در تفاوت تجربه منفی و سازنده بیندیشند. تجربه سازنده، دستاورد است؛ تجربه منفی عبرت است. اولی از کامیابی‌ها و دومی از ناکامی‌ها می‌آید. ولی در جهان وارونه ما کامیابی و ناکامی نیز تعریف روشنی ندارد. ”کامیابی” برای آن کس که می‌گوید غرق‌ش کن من هم روی‌ش چه معنی دارد؟

ــ یک معنی دیگر تجربه، گذشته است. ما فراورده گذشته خود هستیم و اکنون ما دنباله گذشته است، دست به آن نمی‌توان زد. ولی گذشته به سبب تاثیر‌ش بر زندگانی دگرگون شونده ما، کاربرد‌های گوناگون دارد؛ با آن می‌توانیم رفتار‌های گوناگون داشته باشیم، از تحریف گرفته تا اختراع؛ از تکرار و بازتولید گرفته تا فرو‌ماندن. می‌توان گذشته را نتیجه زندگانی دانست یا مقدمه‌ای بر آن. از آن درس گرفت یا نمونه‌برداری کرد؛ و در اینجاست که افراد و اجتماعات بسته به رویکردی که دارند ”جنم” خود را نشان می‌دهند. این رویکرد را به دو بخش می‌توان کرد.

ــ نخست، گذشته را (به معنی تجربه) چگونه می‌بینیم و مقصود‌مان از گذشته چیست؛ گذشته تا کی و کجا را دربر می‌گیرد؟ رویکرد ایستا به گذشته، نزدیک‌بین و کوتاه‌بین است؛ تا جائی می‌رود که آسان‌تر و به دلش نزدیک‌تر است. چنین رویکردی به قربانی کردن اکنون و آینده در پای گذشته می‌انجامد؛ افراد در آنچه عادت حکم می‌کند می‌مانند. رویکرد دیگر پویاست. گذشته را نه یک بعدی بلکه سنتز (هم‌نهاد)ی از تجربه‌ها می‌شمارد و از اینکه دامنه تجربه‌ها را هرچه دور‌تر در تاریخ و هرچه فرا‌تر در جغرافیا ببرد نمی‌ترسد. گذشتۀ آشنا و شخصی او برای‌ش چراغ راه آینده نیست، یکی از چراغ‌ها‌ست و نور‌ش هم چشمان سراسر گذشته‌نگر او را کور نمی‌کند.

ــ دوم، با این گذشته، با این دستاورد‌ها و عبرت‌ها چه می‌کنیم و به کجا می‌خواهیم برسیم؟ گذشته، چنانکه اشاره شد، آیا غایتی به خودی خود است، یا بهتر، می‌تواند آماده‌سازی برای چیزی دیگر باشد. من هیچ دلاوری را برتر از چنین نگرشی به گذشته نمی‌دانم: اگر انسان بتواند حتی در ایستگاه‌های پایانی سفر زندگی به همه آنچه او را ساخته است تنها به عنوان مقدمه‌ای، پیش زمینه‌ای، بنگرد.

ــ ما میلیون‌ها زنان و مردانی در مراحل میانی و پایانی زندگانی، هر چه هم به حاشیه‌ها، حتی به تبعیدگاه رانده، گنجینه‌های شگرف تجربه خود را داریم که می‌تواند سرمایه ــ ترجیح می‌دهم بگویم مقدمه ــ باززائی جامعه ایرانی شود، اگر مانند آنچه تا کنون بیشتر دیده‌ایم دست و پای ما را نبندد. به عنوان یک نگرنده دست در کار می‌توانم بگویم که بیشتر تجربه‌ای که زمینه اندیشه و عمل سیاسی نسل انقلاب است از گونه منفی است که به کار عبرت گرفتن و دوری جستن می‌خورد و نه تکرار و پافشاری. اگر سی سالی بسیاری آب‌ها را در هاون‌ها کوبیده‌اند از همین کارکرد تجربه است، از گذشته‌ای است که همچنان در اکنون باززاده شده است.»

* * *

ناکامی‌ها:

«… سی سالی پیش در ایران انقلاب اسلامی روی داد که پس از نخستین حمله عرب و ایلغار مغول ویرانگر‌ترین رویداد تاریخ ایران است. ٢٢ بهمن ١٣۵٧ هـمه چیز را زیر و رو کرد و هنـگامی که این توده انـسانی از تب و تکان انقلاب به خود آمد فرصتی به همان اندازه شگرف در برابر خود یافت. ما با موقعیتی روبرو شدیم که یونانیان، که به گفته مشهور برای هر فرایافتی واژه‌ای می‌داشتند، کائوسchaos می‌نامیدند. کائوس حالت پیش از آفرینش است، پیش از آنکه جهان هستی، هست بشود. آن انقلاب، ورشکستگی سرتاسر آنچه بود که ما را می‌ساخت و می‌شناساند ــ از سیاست گرفته تا جهان‌بینی و فرهنگ رایج؛ و از رابطه اجتماعی گرفته تا رفتار شخصی. ما به عنوان یک جامعه و یک ملت در یک لحظه تاریخی، خود را برهنه کردیم. آنچه را که در واقعیت خود شده بودیم بیرون ریختیم. انقلاب اسلامی تنها پایان یک رژیم و یک سلسله نبود که یا بر گرد پیکر بی‌جان‌ش پایکوبی کنیم یا بر سر گور‌ش بگرییم. میدان نبردی میان آنها که می‌خواستند گذشته‌های خود را برگردانند نیز نبود. بیش از هر چیز کائوس بود ــ بر هم خوردن و زیر و زبر شدن همه چیز، از جمله گذشته‌های ما که به جان‌ها بسته بود.

سه دهه پیش به نظر من آمد که ایران پس از انقلاب را بیشتر به عنوان آبستن جهان تازه‌ای ببینم تا امتداد آنچه انقلاب را، از همه سو، میسر ساخته بود؛ و این نمی‌شد مگر آنکه همه آتش را بر سه رویکرد نادرست، و کشنده چنانکه ثابت شده بود، تمرکز دهیم.

ــ نخست، توطئه‌اندیشی که آفت بزرگ سیاست ماست، اینکه هر چه می‌گذرد به اشاره و دست پنهان قدرت‌هائی است که جهان را می‌چرخانند. از طرفه‌های روانشناسی ملی ما، در انقلاب اسلامی که اتفاقا رویدادی با شرکت مستقیم و فعال بزرگ‌ترین شمار ایرانیان در همه تاریخ بوده است این تئوری رواجی بیش از همیشه یافت. با همه روشنگری‌ها که در این سی ساله شده است هنوز بیشتری از ایرانیان سرنوشت خود را به اراده قدرت‌های بیگانه می‌بندند. در واماندگی محض بجای انجام دادن آنچه از آنها می‌آید، بجای سرمشق گرفتن از این‌همه ملت‌ها که رژیم‌های بد‌تر از جمهوری اسلامی را سرنگون کردند، و بیشترشان بی‌آنکه خون از بینی کسی بیرون آید، وقت خود را به خیال‌بافی و گمان‌پروری در باره مقاصد بیگانگان می‌گذرانند.

ــ دوم، امامزاده سازی که بالا‌ترین مرحله گذشته زیستی است و آشکارا برای متوقف کردن تاریخ و گروگان گرفتن آینده صورت می‌گیرد؛ فرایندی است که بازتولید و هر روزی کردن گذشته را خود به خود و ناگزیر می‌سازد. ما تاثیرات ویرانگر روحیه کربلائی را در پنج سده گذشته بر فرهنگ و سیاست ایران دیده‌ایم و شگفتاور است که گرایش‌های سیاسی امروزین ما با همه دعوی روشنگری و تجدد هر چه می‌توانند برای امامزاده سازی در چنین جهانی می‌کنند. ما در طیف خود به مقدار زیاد کوشش‌هائی را که برای امامزاده سازی شد و می‌شود بی‌اثر کرده‌ایم. امید من آن است که دیگران نیز قدرت خود را از سخنی که برای آینده ایران دارند بگیرند، نه بهره برداری از مظلوم و شهید. روحیه کربلائی، عواطف شدید (پاسیون) را بالا‌تر از خرد و عقل سلیم می‌گذارد؛ و سیاست و فرهنگی که همه در بند عواطف شدید است و مانند چراغی با یک کلید، با یک واژه و جمله، روشن و خاموش می‌شود جامعه‌ای می‌سازد که همین است که داریم.

ــ سوم فرصت‌طلبی که با فرصت‌شناسی و بهره‌گیری از شرایط مناسب برای رسیدن به هدف‌های پیش‌اندیشیده تفاوت دارد و در نزد ایرانیان به عنوان زرنگی، برچسب افتخار است. من بسیار در پی صفتی گشته‌ام که ضعف سیاسی جامعه ایرانی و مشکل اخلاقی ما را که نمی‌گذارد جامعه نیرومندی بسازیم بیان کند و بهتر از فرصت‌طلبی نیافته‌ام. در فرصت‌طلبی بی‌اصولی هست، و سست‌عنصری، و زرنگی به تعبیر ایرانی که در شتابزدگی و کوتاه‌بینی‌اش به جوانمرگی می‌انجامد؛ ندیدن بیش از نوک بینی، و روحیه ضد اجتماعی در عین چسبیدن به جامعه است. فرصت‌طلب تنها به سود در دسترس می‌اندیشد و از هزینه‌های پوشیده یا دراز‌مدت چیزی نمی‌فهمد و البته جز استثنا‌هائی عموما زیانکار است ــ نه کمتر از همه، محکومیت به زیستن در جامعه از هم‌گسیخته فرصت‌طلبان.

* * *

کامیابی‌ها:

ــ سی ساله پس از جمهوری اسلامی اگر از هر چیز کم داشته است از تجربه سازنده و عبرت هیچ کم نمی‌آورد. خود غوته‌ور شدن در این بهترین دنیا‌هائی که آدمیان توانسته‌اند بسازند یک دوره آموزشی بود که هر کدام ما به فراخور از آن بهره جسته‌ایم. تجربه‌های شخصی ما بی‌شمار است و نمی‌خواهم به آن بپردازم. ولی از آن تجربه‌های بی‌شمار دو درس، دو عبرت، به نظرم برای آینده ما اهمیت حیاتی دارد: اولویت دادن به انباشت ملی، و در هم نیامیختن اولویت‌ها.

 نخست انباشت ملی.

ــ در بحث توسعه و تجدد نظریه‌های بسیار آورده‌اند. یکی از مشهور‌ترین‌شان اخلاق پروتستان “وبر” است ولی توسعه در جامعه‌های غیر پروتستان بسیار روی داده است و از آن می‌توان فرا‌تر رفت. نظریه دیگر ی را که بیش از پیش قبول عام می‌یابد می‌توان شکستگی قدرت، همان پلورالیسم، نام نهاد: هر جا اقتدار مرکزی سستی گرفته است و میدانی برای چند‌گرائی یا پلورالیسم و کارکرد خود‌مختار افراد و گروه‌ها بوده اسباب توسعه فراهم شده است. این نظریه اعتبار بیشتر دارد و می‌توان پیش‌بینی کرد که حتی نمونه‌های توسعه متمرکز و از بالا ــ برجسته‌ترین‌ش چین ــ در دراز مدت به بن‌بست تمرکز خواهند خورد و می‌باید گشاده شوند.

ــ ولی خاستگاه‌های توسعه هر چه باشد آنچه از توسعه بر می‌آید انباشتن دارائی‌های مادی و فرهنگی جامعه است. منظور از توسعه رسیدن به چنان انباشتی از دارائی‌های مادی و فرهنگی است که افزایش مداوم و خود بخود آنها را امکان‌پذیر سازد. ما هنگامی که به خود می‌نگریم تاریخ ایران را سراسر گسست‌هائی در روند انباشت ملی می‌بینیم. از تاختن‌های بیابان‌گردان عرب و غزان و مغولان و تاتاران گرفته، تا دست‌اندازی‌های روسیه و بریتانیا، هزار و چهار صد سالی یا هرچه چند گاهی رشته بوده‌ایم در تاراج و کشتار و ویرانی‌های پر‌دامنه پنبه شده است و یا با بهره‌گیری از ضعف سیاسی مزمن جامعه ایرانی اصلا نگذاشته‌اند به خود برسیم (منظورم از ضعف سـیاسی، کم‌دانشی عمومی و پائین بودن هوش عاطـفی یا هـمان فضیلت‌های اجتماعی ماست.)

ــ در همین صد ساله گذشته که دوران بیداری جامعه ایرانی است و تکان قطعی به بنیاد‌های اجتماعی‌مان داده شده، ما چهار فرصت را برای انباشت دارائی ملی از دست دادیم. در انقلاب مشروطه ترکیبی از غلبه فرصت‌طلبان و تند‌روان و بیگانگان انقلاب را به شکست کشانید. در سوم شهریور ندانم‌کاری و استبداد خفه‌کننده باز به یاری مداخله خارجی، گسست دیگری پیش آورد. در پیکار ملی کردن نفت کوتاه‌بینی سیاسی و خام‌دستی استراتژیک به بیگانگان فرصت داد که پیکار ملی را شکست دهند. ولی آن شکست، زیان کوچک‌تر بود. از آن بد‌تر یکی از بهترین رهگشاد breakthrough ها در تحول نظام سیاسی ایران به یک دمکراسی لیبرال، ناچیز و بجای آن زمینه برای یک دیکتاتوری دیگر، هرچند سازنده، آماده شد. در انقلاب اسلامی که دیگر بیگانگان چنان دست گشاده‌ای بر کشور ما نداشتند خود حکومت و مردم باز اساسا روی فرصت‌طلبی دست به خودکشی زدند و بد‌ترین گسست این صد ساله پیش آمد.

ــ اکنون به نظرم می‌توانیم بگوئیم که بهترین درس گسست‌های تاریخی ما اولویت دادن به انباشت ملی است. در آینده هرچه می‌کنیم و به هر راه می‌رویم پیش از همه توجه داشته باشیم که این مایه دارائی، آب و خاک و مردمان و زیر‌ساخت‌ها، که از این تاریخ ــ تاریخی که بیشتر دشمن ما بوده ــ باقی مانده است کمتر نشود تا برای ساختن کشور بماند.

درس دوم،

ــ درهم نیامیختن اولویت اصلی با اولویت‌ها و ملاحظات دیگر و منحرف نشدن از آن است. منظورم این است که در یک پیکار ملی، در امری که از سود‌ها و ملاحظات شخصی و گروهی در‌می‌گذرد، هیچ‌گاه چشمان خود را از موضوع مرکزی نمی‌باید دور گرفت. فضای برانگیخته و انرژی بسیج شده و هاله احترام‌آمیز یک پیکار ملی به آسانی گروه‌هائی را به وسوسه وارد کردن دستور کار agenda های دیگری در پیکار اصلی می‌اندازد و در اینجاست که همه چیز به بیراهه می‌رود. باز از همین گذشته نزدیک‌تر مثال بیاورم.

ــ برنامه نوسازندگی شگرف دوران پهلوی ــ با ابعاد آن روزی ایران ــ به پیکاری برای مشروعیت بخشیدن به یک سلسله تازه آمیخته شد و احساس حقارتی که بر همه آن دوران حکم‌فرما بود (تملق و کیش شخصیت و قدرت‌نمائی و لاف‌زدن‌های میان‌تهی همه نشانه‌های عقده حقارت است،) به کوتاهی‌ها و زیاده‌روی‌هائی دامن زد که شکست نهائی هر دو پادشاه را با هزینه‌های هنگفت برای ایران به بار آورد. اگر ملاحظات حیثیتی و تبلیغاتی کنار گذاشته می‌شد و مانند اینهمه “ببر‌های آسیائی” ــ که همچون ایران از پائین‌ترین‌ها آغاز کردند ولی سر‌شان را به زیر انداختند و دنبال یک استراتژی کارساز را گرفتند ــ همان برنامه نوسازندگی به طور جدی پیگیری می‌شد و سیاست را فدای تبلیغات نمی‌کردند مشروعیت و محبوبیت بیشتر هم می‌آمد و شکست نمی‌آمد.

ــ به همیـن ترتیب در پـیکار ملی کردن نفـت اگر پاک کردن حسـاب‌های گذشـته و پیروزی در مـبارزه قدرت داخلی را وارد موضـوع اصلی یعـنی رویاروئی با یک ابر‌قـدرت برخوردار از پشتیبانی ابر‌قـدرتی دیگر نمی‌کردند، پیکار به آن پـیروزی که در توان ایران می‌بـود می‌رسید و بعد، اگر هم ضرورتی می‌داشت می‌توانستند در موقعیتی به مراتب نیرومند‌تر به پاک کردن حساب‌ها و مبارزه قدرت داخلی، بپردازند. این “زرنگی”‌های تاکتیکی ما، در انقلاب اسلامی بد‌ترین نمایش خود را داد. برای آزادی و استقلال به پا خاستند ولی وسوسه بهره‌برداری از مذهب با شعار حکومت اسلامی و تن دادن به رهبری خمینی، هم پیکار را به شکست کشانید، هم بیشتر دست در کاران را. در رده‌های بالای حکومتی نیز همان وسوسه، پرچم‌های سفید را در نخستین برخورد‌ها بالا برد.

ــ اگر تجربه ملی را به این گونه بنگریم و نه از دریچه مهر و کین و نامرادی‌های شخصی و گروهی خود، آنگاه عمل سیاسی را در چشم‌انداز دیگری خواهیم دید. به ویژه در شرایط تاریخی تعیین‌کننده‌ای مانند آنچه ما در‌گیرش هستیم عمل سیاسی نمی‌تواند بیرون از یک چشم‌انداز تاریخی باشد. ما دیده‌ایم که سیاست‌های شخصی و گروهی، به معنی پیش انداختن فرد یا گروه معین، چه پیامد‌های تاریخی داشته است. کسان می‌خواسته‌اند به کرانه‌های سلامت دلخواه خود برسند ولی کشتی کشور را در غرقاب‌ها انداخته‌اند. از چنین تجربه مکرری می‌توان آموخت که مطمئن‌ترین راهنمای عمل سیاسی همان است که بنتام گفت: بیشترین خوشبختی برای بیشترین مردمان. آیا برنامه سیاسی و دستور کار ما به سود بیشترین ایرانیان است؟ ما امروز وظیفه‌ای فوری‌تر از برقراری یک جامعه شهروندی، جامعه‌ای که همه حقوق از فرد انسانی، بی هیچ پسوند و پیشوند، بی هیچ تبعیض و فاصله، سرچشمه می‌گیرد نداریم. در چنان جامعه‌هائی میدان برای رسیدن همه لایه‌های اجتماعی، همه گروه‌ها به خواست‌های خود باز است ــ اگر بتوانند اکثریت را با خود همراه کنند. یک جامعه شهروندی در دراز‌مدت به سود همگان خواهد بود زیرا پیشرفت را از خشونت و خونریزی و فاجعه ملی بی‌نیاز خواهد کرد.

‌ ‌

اینها بزرگ‌ترین درس‌هائی است که از هشت دهه گذشته گرفته‌ام و فرصتی بهتر از امروز برای بازگفتن‌ش نمی‌بود.

مخاطرات تدوین قوانین مدنی ایران؛ خطابه ای از ‌محمدعلی فروغی

… تصور نکنید این کارها [تدوین قوانین عرفی] به آسانی انجام گرفت. کشمکش‌ها کردیم، لطائف‌الحیل به کار بردیم، با مشکلات و دسیسه‌ها تصادف کردیم که مجال نیست شرح بدهم. منجمله این که مقدسین… چماق شریعت را نسبت به قوانین بلند کردند و در ابطال و مخالفت آنها با شرع شریف حرفها زدند و رساله‌ها نوشتند…

حقوق در ایران خطابه ای از ‌محمدعلی فروغی – ذکاء الملک



وقتی که از من تقاضا شد که در خصوص تاریخچه حقوق ایران و دانشکده حقوق چند دقیقه برای دانشجویان این دانشکده صحبت کنم و آقایان را سرگرم نمایم با کمال مسرت پذیرفتم، زیرا گذشته از این که پذیرفتن تقاضای دوستان همیشه مایه مسرت من می‌شود. منوچهری که از شعرای خوب ماست غزل مانندی دارد که یک شعر آن این است:


آن جا که بود مستی ایام گذشته

آن جاست همه ربع و طلال و دمن من


این مغازله را من به دانشکده حقوق می‌توانم بکنم چون مناسبات من با این دانشکده از آغاز تاسیس آن است و از ایام جوانی خودم، زیرا که مبداء و منشاء اولی این دانشکده، مدرسه علوم سیاسی است و سالی پیش نیست که مدرسه حقوق و بالاخره دانشکده حقوق جای مدرسه سیاسی را گرفته است. آغاز تاسیس مدرسه علوم سیاسی از سال ۱۳۱۷ قمری است و موسس آن مرحوم مشیرالدوله اخیر بود که آن وقت مشیرالملک لقب داشت، و پدرش مرحوم مشیرالدوله اسبق که وزیر امور خارجه بود و بعد صدراعظم شد، و این مسرّتی است برای من که موقعی به دستم آمده که از این دو نفر که به سبب تاسیس مدرسه سیاسی به معارف این مملکت خدمت شایان کرده‌اند ذکر خیر و سپاسگزاری بکنم.

خلاصه، از همان وقت که مدرسه علوم سیاسی تأسیس شد بلکه قبل از آن که کلاس‌های آن دایر شود و مدرسه رسمیت پیدا کند من با آن مدرسه مربوط بودم به مناسبت این که؛ اولا مرحوم مشیرالدوله صدراعظم قصد کرده بود تدریس ادبیات فارسی را در مدرسه به والد [پدر] من مرحوم ذکاءالملک فروغی محول کند، ثانیاً درس‌هایی که در مدرسه داده می‌شد هیچ کدام کتاب نداشت که دانشجویان بتوانند به توسط مراجعه به آن به فراگرفتن درس‌هایی که از معلمین اخذ می‌کنند مدد برسانند، و چون یکی از موادی که در مدرسه علوم سیاسی می‌بایست تدریس شود تاریخ بود ـ که آن زمان اصلاً تدریس آن در ایران معمول نبود ـ می‌بایست از برای تاریخ هم کتاب تهیه شود، و چون تاریخ را برحسب معمول می‌خواستند از ملل قدیم مشرق شروع کنند، اول کتاب تاریخی که در صدد تهیه آن بر آمدند تاریخ ملل قدیم مشرق بود، و اتفاقا تهیه آن کتاب را به من رجوع کردند و آن اول کتابی بود که برای مدرسه تهیه شد.

پس می‌بینید که از تاسیس مدرسه علوم سیاسی که در واقع مقدمه همین دانشکده حقوق بود و سی‌وهشت سال قمری می‌گذرد، و آن وقت شما آقایان هیچ کدام به دنیا نیامده بودید. مقصودم البته آقایان دانشجویان هستند نه آقایانی که محض تشویق دانشجویان و اظهار محبت به بنده تحمل زحمت فرموده مجلس ما را مزّین و ما را متشکر ساخته‌اند.

سی‌وهشت سال در عمر یک کشور و یک ملت زیاد نیست ولیکن اتفاقاً این سی‌وهشت سال اگر از کمیت چیزی نیست، از کیفیت، یعنی از جهت اموری که در این مدت واقع شده چه در ایران و چه در خارج ایران اهمیت بسیار دارد، و در دنیا کمتر سی چهل سالی است که این همه وقایع داشته باشد، و احوال ما قبل و ما بعد آن این اندازه متفاوت باشد. وقایع تاریخی این مدت را چون شما دوره تمام تاریخ را خوانده‌اید البته می‌دانید و حاجت به تذکار نیست. من فقط در ضمن بعضی قصه‌ها و تذکارها تفاوتی را که در احوال مردم و ملت و دولت روی داده با مناسبت با موضوع این صحبت یادآوری می‌کنم.

آن زمان هنوز با کفش به اطاق آمدن قبیح بود. و روی صندلی نشستن معمول نشده بود، بدون لباس بلند از قبیل عبا یا لباده به حضور بزرگان رفتن بی‌ادبی، و اصلا بی‌لباس بودن جلف و سبک بود. لباس و کلاه همان بود که شما در اول عمر داشتید اگر فراموش نکرده باشید، اما یقه و دستمال گردن زدن خیلی نادر بود و تقریبا منحصر بود به کسانی که مدتی در اروپا اقامت کرده بودند، آن هم نه همه کس، و غالبا اسباب زحمت بود، یعنی بسا بود که در بعضی کوچه‌ها و محله‌ها متعرض فکلی‌ها می‌شدند و اگر فحش و کتک در کار نمی‌آمد مضمون و استهزای فراوان بود، و البته از داستان‌هایی که در باب فکل و کشمکش فوکلی‌ها و متجددین با قدیمی‌ها که مدت چندین سال در کار بوده مطلع هستید.

من خودم آن اوقات فکلی نبودم مع‌هذا بعضی حکایت‌های بامزه دارم، از جمله این که در جوانی برعکس امروز موی سرم فراوان بود و زحمتم می‌داد. آن زمان مردها زلف داشتند من هم یک مدت مثل همه زلف می‌گذاشتم، عاقبت از دست زحمت زلف‌ها بنا گذاشتم که موی سرم را به‌شکلی که حالا معمول است و همه دارند در آورم.

روزی در کوچه‌ای می‌رفتم و بچه‌ها مهره بازی می‌کردند، ملتفت نشدم و پایم به یکی از مهره‌ها برخورد، و مهره‌ها را جا به جا کرد، طفلی که مهره متعلق به او بود البته خللی در بازیش پیدا شد. من که گذشتم و آن طفل جا به جا شدن مهره را دید شنیدم که پشت سر من می‌گفت، قربان آقای وزیر مختار و البته مقصودش وزیر مختار فرنگی بود و حال آن که از فرنگی‌مآبی غیر از همان موی سر چیزی نداشتم.

عینک زدن جوان‌ها آن زمان خیلی به نظر غریب می‌آمد و حمل برخود نمایی و فرنگی‌مابی می‌شد. اتفاقا من از جوانی چشمم نزدیک‌بین بود و از این بابت در کوچه و بازار به‌زحمت بودم. دوستی داشتم کحّال [چشم پزشک]، به من اصرار کرد عینک بزنم و می‌گفت هرچه تاخیر کنی چشمت ضعیف می‌شود ناچار عینکی شدم. یک سرشب در کوچه می‌رفتم، کوچه هم تاریک بود و هم ناهموار و من در حرکت به زحمت بودم، و مکرر خم می‌شدم و سعی در دیدن پیش پای خود می‌کردم. یکی از بچه‌های کوچه که عجز مرا دید گفت عینک را بردارید تا چشمتان ببیند. وقتی یکی از کسان من که او هم عینک می‌زد روز نهم محرم در کوچه‌ای شنید یکی به دیگری می‌گوید این کافر را ببین که روز تاسوعا هم عینک می‌زند! با کارد و چنگال غذا خوردن آن زمان معمول نبود و با دست غذا می‌خوردیم. تازه که شروع به استعمال کارد و چنگال کرده بودیم رفیقی داشتیم خوش‌صحبت و مضمون گو [لطیفه‌گو، لطیفه‌پرداز] برای فرنگی‌مابی ما مضمون می‌گفت که آقایان سکنجبین را با کارد و چنگال میل می‌فرمایند! تصور نفرمایید که این قصه‌ها خارج از موضوع است، اینها تاریخ است و تاریخ مفید همین است. البته می‌دانید که امروز در تعلیم تاریخ بیشتر نظر دارند به چگونگی احوال و اخلاق و آداب و رسوم مردم و تفاوت‌هایی که به مرور زمان می‌کند و به جنگ و به صلح و شرح زندگانی رجال کمتر اهمیت می‌دهند، و حالا می‌خواهم بیشتر به اصل موضوع گفتگو بپردازم:

موضوع گفتگو حقوق و دانشکده حقوق بود. شاید بعضی از آقایان باشند که در باب لفظ حقوق و معنی آن توضیحات لازم داشته باشند. حقوق از اصطلاحاتی است که در زبان ما تازه است و شاید بتوان گفت که تقریبا از همان زمان که مدرسه علوم سیاسی تاسیس شده است این اصطلاح هم رایج گردیده و آن به تقلید و اقتباس از فرانسویان درست شده است، و در همه ممالک اروپا برای این معنی این قسم اصطلاح ندارند. فرانسویان مجموع قوانین و مقررات الزامی را که بر روابط اجتماعی مردم حاکم است  d’roitمی‌گویند، و ما چون این کلمه را «حق» ترجمه کرده بودیم، لفظ جمع آن را گرفته برای آن معنی اصطلاح کردیم، مناسبتش هم این است که قوانین و مقررات الزامی وقتی که میان قومی برقرار باشد مردم نسبت به یکدیگر حقوقی پیدا می‌کنند که باید رعایت نمایند. حاصل این که «حقوق» که می‌گوییم مقصود قوانین کشور است، و علم حقوق علم به قوانین و دانشکده حقوق مدرسه‌ای است که در آنجا قوانین تدریس می‌شود. تاسیس مدرسه علوم سیاسی هم برای همین بود که وزارت امور خارجه مامورینی تربیت کند که به اندازه لزوم از قوانین اطلاع داشته باشند تا بهتر بتوانند در مقابل خارجیان حقوق کشور خود را حفظ کنند.

هر کشوری که روابط مردم با هم، و با دولت، در آن طبق مقررات قانونی باشد، آن کشور را قانونی می‌نامند و کشورهای قانونی هم اقسام مختلف دارند که برای شما دانشجویان حقوق حاجت به شرح آن نیست و لیکن این مسأله محل تامل است که آیا کشوری بی‌قانون هم می‌شود؟

‌‌ ‌

  • تا چند سال پیش قانون مدوّن مکتوب نداشتیم… یعنی در قسمتی از امور، قانون شرعی حاکم بود و در قسمتی قانون عرفی و عادی؛ الا این که قانون هر قسم که باشد خواه مکتوب و خواه عرفی و خواه شرعی، بودنش تنها کافی نیست، مقتضی متناسب بودنش شرط است، و مجری و محترم بودنش لازم است، و چون سخن به این جا می‌رسد کار مشکل می‌شود

‌ ‌

در این باب قدری تحقیق لازم است. کشوری که قانون نداشته باشد از نظر روابط دولت با مردم استبدادی است، و از نظر روابط مردم با یکدیگر هرج و مرج است. از این رو می‌توانید استنباط کنید که کشور بی‌قانون خیلی کم است و شاید هیچ نباشد، و اگر احیانا مملکتی در وقتی از اوقات بی‌قانون باشد دوام نمی‌کند، چون مردم با هرج و مرج نمی‌توانند آسایش داشته باشند، و اگر آسایش از مردم سلب شد یا از داخله خود کشور یا از خارجه قوه پیدا می‌شود که هرج و مرج را موقوف کند، یعنی قانونی میان مردم برقرار سازد. چیزی که هست این است که قانونی که در کشور مقرر است صورت‌ها و کیفیت‌های مختلف دارد. البته استادان شما وقتی که حقوق را برای شما تعریف و تقسیم می‌کردند این تحقیقات را کرده‌اند که حقوق گاهی کتبی و مدوّن است، و گاه عادی و فرعی، و گاه بشری، و گاه الهی یعنی دیانتی است. پس همین که کشوری را ببینیم که قوانین مدون مکتوب ندارد فورا نباید حکم کنیم که کشور بی‌قانون است مگر این که ببینیم هرج و مرج است. وگرنه هرگاه هرج و مرج نباشد ناچار اگر قانون مدون مکتوب ندارد قانون عادی و عرفی یا قانون الهی یعنی شریعتی و دیانتی دارد. یا اختلاطی از این اقسام مختلف است و چنین مملکتی را هم قانونی می‌نامند، الا این که کشوری که قانون مکتوب مدون دارد تکلیف مردم در آن روشنتر است و کسانی که با قانون سرو کار دارند کارشان آسانتر می‌باشد.

کشور ما کدام قسم از این اقسام بود؟ البته کشوری که سه هزار سال تاریخ و تمدن داشته باشد نمی‌شود که بی‌قانون صرف باشد. از آن طرف می‌دانیم که تا چند سال پیش قانون مدوّن مکتوب نداشتیم، پس حقیقت این است که از قسم آخری که ذکر کردیم بود، یعنی در قسمتی از امور، قانون شرعی حاکم بود و در قسمتی قانون عرفی و عادی؛ الا این که قانون هر قسم که باشد خواه مکتوب و خواه عرفی و خواه شرعی، بودنش تنها کافی نیست، مقتضی متناسب بودنش شرط است، و مجری و محترم بودنش لازم است، و چون سخن به اینجا می‌رسد کار مشکل می‌شود، به این معنی که قانون به هر قسم از اقسام باشد در آغاز امر که ظهور می‌کند و وضع می‌شود چون اقتضای حال و احتیاج سبب وجود آن شده است غالبا با حوایج مردم مناسب و مطابق است و مرعی و محترم می‌باشد، اما اوضاع زندگانی مردم و احوال اقتصادی و مادی و معنوی و فکری و اخلاقی آنها، مناسباتشان با خودی و بیگانه، همواره بر یک حال نمی‌ماند، و تغییر می‌کند، و مقتضیات و احتیاجات دیگرگون می‌شود. و لازم می‌آید که قوانین هم بر طبق مقتضای حال تغییر کند و لیکن متاسفانه این تحول و تکامل همیشه به درستی و چنان که باید صورت نمی‌گیرد. عامه مردم عقلشان نمی‌رسد، خواص هم به علت‌های مختلف از این وظیفه خودداری می‌کنند.

یعنی به واسطه غفلت و نادانی، و بعضی به واسطه لاابالی‌گری و بی‌قیدی و بی‌همتی، و بعضی به واسطه اغراض و منافع شخصی، زیرا که انسان همیشه طالب منافع شخصی است و متأسفانه همیشه منافع شخصی خود را درست تمیز نمی‌دهد. و غالبا مصالح را با منافع عمومی منطبق نمی‌یابد بلکه عکس آن را معتقد می‌شود، و بنابراین غالبا اشخاص طبقات متنفذ در میان مردم که موفق شده‌اند قوانین و آداب جاری را با منافع شخصی و جماعتی خود منطبق کنند، رعایت منافع عامه را مهمل گذاشته جد و اصرار می‌کنند دراین که آن قوانین و آداب به حال خود باقی بماند، و تغییر نکند. به این ترتیب طبقه محافظه‌کار در کشور پیدا می‌شود. نمی‌خواهم بگویم محافظه‌کاران همه منحصرا منافع شخصی خود را در نظر دارند، البته بسیاری از آنها هم نفع عمومی را در بقای اوضاع موجود می‌دانند، و از روی عقیده و صمیمیت این مسلک را دارند و غالبا وجود جماعت محافظه‌کار برای جلوگیری از افراط، مفید و لازم است به شرط این که خودشان در محافظه‌کاری افراط نکنند.

در هر حال، چون قوانین و آداب از مقتضای حال خارج شد و مطابق احتیاجات حقیقی نبود اجرا و رعایت آنها مشکل می‌شود و دو نتیجه بد ظهور می‌کند.

یکی این که جماعت کثیری از اوضاع ناراضی می‌شوند و کم کم پی می‌برند به اینکه جماعتی هستند که در نگهداری این اوضاع مُجد و ساعی می‌باشند و بنابراین آنها هم در مقابل آن جماعت دسته‌بندی می‌کنند، و این دسته‌بندی غالبا از روی علم و عمد نیست بلکه به طبیعت واقع می‌شود. یعنی همیشه کسی نمی‌آید ناراضی‌ها را جمع کند و دسته‌ای تشکیل دهد؛ بلکه اوضاع و احوال طبیعتا ناراضی‌ها را به‌هم پیوند می‌دهد بدون این که خودشان متوجه باشند؛ و این کیفیت، هم در امور کشوری پیش می‌آید و هم در امور شرعی و دیانتی، خواه قانون و مقررات کتبی و مدون باشد خواه عرفی و عادی. الان در ممالک اروپا که همه قوانین مرتب مدوّن مکتوب دارند همین کیفیت به شدت جریان دارد.

در کشور ما هم چهل پنجاه سال پیش، چه در اوضاع دولت و چه در دستگاه دیانت، یعنی چه در شرع و چه در عرف، همین حالت پیش آمده بود و لیکن قبل از آن که این مطلب را دنبال کنم خوب است از نتیجه بد دوم اشاره‌ای بکنم و آن این است که قانون کشور همین که مطابق مقتضیات نشد و رعایت و اجرای آن مشکل شد کم کم حرمت و اعتبارش سست می‌شود، و چنان که باید محترم و مجری نمی‌ماند. جماعتی با توجه و یا بدون توجه از خود قانون شاکی می‌شوند، و گروهی از مرعی نبودنش دلتنگی می‌کنند، و روی هم رفته همه ناراضی می‌شوند. این نتیجه دوم هم چهل پنجاه سال پیش در کشور ما کاملا ظهور کرده بود، و حاصل آن که هرچند از زمان قدیم در ایران قانون شرعی و عرفی بوده است به موجباتی که شرح دادم اوضاع و حقیقت این بود که قانونی در کار نبود، و همه آن نتایج فاسدی که اشاره کردم ظهور کرده بود، یعنی مردم که آن اوضاع را منافی آسایش میل و آرزوهای خود می‌دیدند همواره زبان به شکایت دراز داشتند، و از این جماعت آنها که اروپا دیده یا از جریان امور آنجا آگاه بودند، چون خوشی حال آن مردم و سعادت و ترقی آن ممالک را در سایه قانون می‌دانستند گفتگو از وضع قانون می‌کردند و مطالبه می‌نمودند، و جماعتی که آن اوضاع را با منافع شخصی خود موافق ساخته بودند در حفظ آن احوال ساعی بودند، تا آنجا که در اوایل عمر من یعنی در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه اروپا رفتن و اروپا دیدن و تحصیل اروپایی کردن، به عبارت اخری فرنگی‌مآبی را [منع کردند]، یعنی مانع می‌شدند از این که کسی به اروپا برود. و در این جا یا در اروپا تحصیل معلومات و اطلاعات بکند. جلوگیری از قانون‌خواهی و قانون‌طلبی هم کارش به جایی رسید که بردن اسم قانون مشکل و خطرناک شد.

شما آقایان که امروز در دانشکده حقوق درس قانون می‌خوانید، و هر روز می‌شنوید یا در روزنامه می‌خوانید که دولت فلان قانون را پیشنهاد کرده، و مجلس فلان قانون را تصویب نموده، و گاهی می‌شنوید که چقدر در تکمیل قوانین کشوری و محترم بودن آن اهتمام می‌شود، نمی توانید تصور زمانی را بکنید که اگر کسی اسم قانون می‌برد گرفتار حبس و تبعید و آزار می‌گردید، و لیکن گواه عاشق صادق در آستین باشد چه همین پیش آمد برای پدر خودم و جمعی از دوستان و هم مشربان او واقع شد و آن داستان دراز است و اگر بخواهم برای شما نقل کنم وقت می‌گذرد، و چون به قول معروف «شاهنامه آخرش خوش است» چندین ورق از این تاریخ را برمی گردانم و به آخرش می‌رسم.

همین که نوبت سلطنت به مظفرالدین شاه رسید، آن پادشاه یا از جهت این که ضعیف و بیحال بود یا واقعا متجدد و ترقی‌خواه بود، به هرحال آن سختی‌های زمان ناصرالدین شاه را سست کرد.

آدم که پیر می‌شود طبع نقالی پیدا می‌کند، و من در این مدت که برای شما صحبت می‌کنم قصه‌های بسیار به نظرم می‌رسد. اما از نقل آنها خودداری دارم، فقط بعضی را که مناسبت با موضوع گفتگوی ما بیشتر دارد نقل می‌کنم، منجمله این یکی را که به منزله تنفس خواهد بود:

در زمان ناصرالدین شاه روزنامه در ایران منحصر بود به یک یا دو روزنامه که خود دولت طبع و نشر می‌کرد و آن هم اساسش از مرحوم میرزا تقی‌خان امیرنظام بود. مندرجات آن روزنامه عبارت بود از ذکر مسافرت‌های شاه به ییلاق و شکارهای او و مناصب و مشاغل و القاب و امتیازاتی که به اشخاص داده می‌شد. بعضی اخبار و وقایع ممالک خارجه را هم نقل می‌کرد، و روی هم رفته چیزی که برای مردم نفعی داشته باشد در آن دیده نمی‌شد. گاهی از اوقات هم در خارجه یعنی در ترکیه و هندوستان روزنامه فارسی به طبع می‌رسید ولیکن از آنها کسی خبری نداشت، و چندان چیزی هم نمی‌گفتند، و اگر وقتی حرفی می‌زدند که به عقیده دولت از مقتضای حال خارج بود از ورود آنها به ایران جلوگیری می‌شد.

در سال اول سلطنت مظفرالدین شاه، پدر من که دست از طبیعت خود نمی توانست بردارد، اولین روزنامه غیردولتی در همین شهر طهران تاسیس کرد و مندرجات آن را مشتمل بر مطالبی قرار داد که کم کم چشم و گوش مردم را به منافع و مصالح خودشان باز کند. آن روزنامه «تربیت» نام داشت، من هم آن وقت به درجه‌ای رسیده بودم که در کار آن روزنامه ـ مخصوصا در آنچه می‌بایست از زبان‌های خارجه ترجمه شود ـ به پدرم دستیاری کنم. بنابراین غالبا در باب روزنامه با من گفتگو می‌کرد. یک روز پرسید مقاله‌ای که امروز برای روزنامه نوشته‌ام خواندی؟ عرض کردم، بلی. پرسید: دانستی چه تمهید مقدمه‌ای می‌کنم؟ من در جواب تامل کردم. فرمود مقدمه می‌چینم برای این که به یک زبانی حالی کنم که کشور قانون لازم دارد. مقصودم این است که این حرف را صراحتا نمی‌توانست بزند و برای گفتن آن لطائف‌الحیل می‌بایست به کار ببرد، همین قدر را هم که می‌توانست بگوید به پشت گرمی مرحوم امین‌الدوله بود که صدراعظم بود و او خود متجدد و قانون‌خواه بود. این واقعه و سوال و جواب دو سال پیش از تاسیس مدرسه علوم سیاسی واقع شد. این بود احوال دولت یعنی حوزه‌ای که در آن قانون عرفی بیشتر به کار بود. اما قانون شرع و حوزه‌ای که مربوط به این قانون است در چه حال بود؟ اگر بگویم شرح آن بی‌حد شود، لهذا از گفتن آن می‌گذرم. حاجتی هم نیست، چون خود آقایان مطلع هستند، و در ضمن مطالبی هم که بعد خواهم گفت به بعضی نکته‌ها بر خواهید خورد.

پس از روزنامه «تربیت» روزنامه‌های دیگر نیز ظهور کرد. روزنامه‌های فارسی خارجه هم با ما هم آواز شدند و غوغایی بلند شد اول نتیجه‌ای که حاصل شد مسئله تاسیس مدارس بود. البته می‌دانید [تعلیمات] تا زمان مظفرالدین شاه در این کشور منحصر بود به مدارس قدیمی طلاب، و یک دانشکده دارالفنون که از تاسیسات میرزا تقی‌خان امیرنظام [امیر کبیر] بود، و یک دانشکده موسوم به مدرسه نظام که نایب‌السلطنه کامران میرزا به تقلید دارالفنون تاسیس کرده بود. از این گذشته جز مکتب‌های سر گذرها چیزی نداشتیم.

از سال سوم مظفرالدین شاه شروع به تاسیس آموزشگاه‌های جدید شد، اما از ناحیه مردم، نه از ناحیه دولت. اول آموزشگاهی که دولت تاسیس کرد همین دانشکده علوم سیاسی بود که چنانکه گفتیم در سنه ۱۳۱۷ دایر گردید برای تربیت اعضا به جهت وزارت امور خارجه، مدت تحصیل این مدرسه را چهار سال قرار دادند و مواد تحصیلی عبارت بود از: تاریخ و جغرافیا، ادبیات فارسی، زبان فرانسه، و فقه، و حقوق بین‌الملل عمومی، و علم ثروت [اقتصاد]. پس چنان که می‌بینید مدرسه علوم سیاسی، هم کار شعبه ادبی دبیرستان را می‌کرد، هم کار دانشکده را، چون که هنوز دبیرستان‌ها به جایی نرسیده بودند که محصلین برای تحصیلات عالی تهیه نمایند، و این مدرسه هر چند برای علوم سیاسی بود و لیکن علوم مزبور بدون تاریخ و جغرافیا فهمیده نمی‌شود. زبان فرانسه هم که برای اعضای وزارت خارجه لازم است، ادبیات فارسی هم که برای همه کس ضرورت دارد خاصه این که کم کم احساس می‌شد که معرفت به ادبیات در کشور ما رو به انحطاط می‌رود. این بود که در مدرسه علوم سیاسی این درس‌های مقدماتی را هم مجبور بودند بدهند. از علوم سیاسی به فقه و حقوق بین‌الملل عمومی اکتفا کردند، چون اولا در چهار سال پیش از این کاری نمی‌شد بکنند، و بیش از چهار سال هم نمی‌خواستند دانش آموزان را نگاه بدارند، ثانیا از شعب مختلف علم حقوق و سیاسی اگر می‌خواستند درس بدهند چه شعب را می‌بایست اختیار بکنند در صورتی که کشور در واقع قانون نداشت، قوانین اروپا را هم به ایرانیان آموختن بی‌ثمر بود.

‌‌ ‌

  • تصور نکنید این کارها [تدوین قوانین عرفی] به آسانی انجام گرفت. کشمکش‌ها کردیم، لطائف‌الحیل به کار بردیم، با مشکلات و دسیسه‌ها تصادف کردیم که مجال نیست شرح بدهم. منجمله این که مقدسین… چماق شریعت را نسبت به قوانین بلند کردند و در ابطال و مخالفت آنها با شرع شریف حرفها زدند و رساله‌ها نوشتند

‌‌ ‌  

با مزه‌تر از همه چیزی است که اگر بگویم از بس با اوضاع امروزی متفاوت است باور نخواهید کرد اما یقین داشته باشید که کاملا مطابق واقع است. اولا من هیچ‌وقت خلاف واقع نمی‌گویم سهل است عادت به اغراق و مبالغه هم ندارم، و آن این است که تدریس علم فقه در مدرسه علوم سیاسی مشکلات و محظورات داشت، و اگر آن موسسه دولتی، و مرحوم مشیرالدوله وزیر امورخارجه و صاحب استخوان نبود، یقینا ممکن نمی‌شد که درس فقه را جز مواد تدرسی این مدرسه قرار دهند و آن را عملی کنند. حالا شاید نمی توانید حدس بزنید که این اشکال از چه بابت بود. از بابت این که به عقیده آقایان علما [= روحانیان] تدریس فقه می‌بایست به مدارس قدیم و طلاب اختصاص داشته باشد، یعنی فقیه بالضروره باید آخوند باشد، در آموزشگاهی که شاگردانش کلاهی بلکه بعضی از آنها فکلی و بعضی از معلمین آن فرنگی بودند و روی نیمکت و صندلی می‌نشستند چگونه جایز بود درس فقه داده شود؟

باری، از دولت سر تغییر احوالی که در آن چند سال آخر روی داده بود همین قدر درس فقه را جزء موارد تدریس آموزشگاه قرار دادند و غوغایی بلند نشد و چماق تکفیر پائین نیامد، اما کسی هم حاضر نمی‌شد که معلمی فقه را در این آموزشگاه قبول کند. بالاخره به تدابیر و لطائف‌الحیل، و به عنوان این که درس فقه در مدرسه علوم سیاسی برای فقیه تربیت کردن نیست بلکه مقصود این است که محصلینی که بالمآل به ممالک کفر ماموریت پیدا می‌کنند به مسائل شرعی که دانستن آن برای هر مسلمانی فرض است آشنا باشند، و ثواب آموختن این مسائل کفاره گناه درسهای دیگر باشد، آخوندی را که آدم خوب مقدسی بود راضی کردند که معلمی فقه را قبول کند و این مشکل به این ترتیب حل شد، و آموزشگاه به کار افتاد، و چند سال بر این منوال گذشت.

ریاست مدرسه با مشیرالملک بود و معاونت ریاست، یا ناظمی، با مرحوم محقق‌الدوله امین دربار و مشیرالملک یعنی مرحوم مشیرالدوله اخیر علاوه بر ریاست آموزشگاه درس حقوق بین‌الملل هم می‌داد. معلمین آن دوره اکثر مرحوم شده‌اند. مشیرالملک در همان اوایل امر مامور وزیر مختاری به دربار روسیه شد و محقق‌الدوله مرحوم در اداره کردن آموزشگاه مستقل گردید. بنده هم بعد از فوت یکی از معلمین چون سنّم مقتضی شده بود به معلمی تاریخ برقرار شدم. پس از چندی محقق‌الدوله هم به ماموریت رفت، و ریاست آموزشگاه را به پدرم دادند و من هم معاونتش می‌کردم، و بعد از وفات او ریاست به بنده تعلق گرفت، و در اینجا لازم است که از مساعدت‌های جناب آقای پیرنیا یعنی مؤتمن‌الملک نیز یاد کنم که از طرف پدر خود آموزشگاه را سرپرستی می‌کردند، و به علاوه تدریس علم ثروت را هم به عهده خود گرفتند.

پس اول دفعه‌ای که در این کشور علم حقوق بین‌الملل تدریس شد توسط مرحوم مشیرالدوله اخیر بود، و اول دفعه‌ای که علم ثروت به توسط یک معلم ایرانی تدریس شد آقای مؤتمن‌الملک بودند، و اول کتابی هم که در علم ثروت به زبان فارسی نوشته شد آن است که من برای دانش آموزان همین آموزشگاه از فرانسه ترجمه کردم، و خبر هم ندارم که این اولین کتاب دومی پیدا کرده باشد، گویا انتظار داریم هرج و مرجی که امروز در امور اقتصادی دنیا روی داده بر طرف شود و اصول علم ثروت معین گردد آنگاه در این علم کتاب بنویسیم.

اگر بخواهیم وقایع را به تفصیل بگویم و اسامی آقایانی که در آموزشگاه ریاست یا معلمی کرده، یا به اقسام دیگر به دانشکده خدمت کرده‌اند، یاد کنم، سخن دراز می‌شود و در این گفتگو من نظر به وقایع و مطالب دارم نه به اشخاص؛ پس به اختصار گذارنیده عرض می‌کنم که از بدو امر که من در کار آموزشگاه دخیل شدم نقشه و طرحی برای تکمیل آن داشتم، چون آموزشگاه علوم سیاسی را ناقص می‌دانستم و میل داشتم به قدری که میسر می‌شود آن را به یک دانشکده حقوق نزدیک کنم از جمله کارها که کردم این بود که مدت تحصیل را زیاد کردم و از چهار سال به پنج سال رسانیدم، و آن را دو دوره کردم: یک دوره مقدماتی، و یک دوره مؤخراتی، و بنابراین گذاشتم که دانشجویان به هر یک از کلاس‌هایی که به موجب امتحان برای آن مستعد هستند بتوانند وارد شوند، و اگر هم قوه ورود به کلاس اول دوره مؤخراتی داشته باشد به‌آن کلاس پذیرفته شوند، و مقصود از این ترتیب این بود که چون دبیرستان‌ها ترقی کنند و مکمل شوند و ما از سنوات دوره مقدماتی مستغنی شویم از آنها کسر کنیم و به دوره مؤخراتی بیفزاییم، و همین مقصود بعدها حاصل شد و لیکن پس از آن بود که من خدمت این موسسه را ترک کرده و به خدمت دیگر مشغول شده بودم؛ و از شما چه پنهان آموزشگاه را با دلتنگی ترک کردم نه دلتنگی از کسی، بلکه از اوضاع که محیط آن زمان برای ترقی معارف و تکمیل آموزشگاه مزبور آن قسم که من مایل بودم مساعد نبود. برای توسعه آن و اضافه کردن مواد تدریس معلم‌های اضافی داشتیم، اضافه کردن معلم مستلزم اضافه کردن مخارج این آموزشگاه می‌شد و دولت آن زمان فقیر بود و نمی‌توانست بودجه آموزشگاه را بیفزاید، اگر هم می‌توانست مخارج دیگر را واجب‌تر می‌دانست، بنابراین ترقی و تکمیل آموزشگاه خیلی به تأنی و طول انجامید و آرزوهای ما به صورت حصول نپیوست… برویم بر سر تاریخچه حقوق که در ضمن آن چند کلمه‌ای که از تاریخچه دانشکده باقی مانده است گفته خواهد شد:

تاریخ حقوق در ایران چنان که در کشورهای متمدن دیگر می‌کنند شایسته است که مورد مطالعه و تحقیقات طولانی و موضوع کتاب‌های مفصل باشد و یکی از مواد تحصیلی این دانشکده بشود، اما من در این چند دقیقه نقالی که برای شما به عهده گرفته‌ام البته نمی‌توانم به این کار بپردازم و فقط چند کلمه ازین موضوع راجع به دوره خودمان برای شما خواهم گفت، و آن این است که بنابر همان اصولی که در اول این صحبت به آن اشاره کردم، سی سال پیش در اوضاع این کشور تغییر وضع کلی روی داد که منتهی به تاسیس مجلس شورای ملی و عنوان مشروطیت دولت گردید.

قضیه مفصل و از موضوع صحبت ما خارج است. آنچه مربوط به ماست این است که کشور دارای قانون اساسی شد و یک قسمت از حقوق عمومی داخلی ایران چنان که درس آن را خوانده‌اید تنظیم و تدوین گردید و در دو سه سال اول این دوره جدید مجلس شورای ملی و طرفداران آن گرفتار کشمکش با مخالفین بودند، و با آن که اصل مقصود از آن تغییر وضع، استقرار عدالت، تشخیص حقوق و جریان دادن آن بود مجال نشد که در این زمینه کاری صورت بگیرد، تا این که سلطنت مفتضح ‌محمدعلی میرزا ـ چنان که مطلع هستید ـ خاتمه یافت و دوره دوم مجلس شورای ملی فرا رسید، و موقع شد که به اصل مطلب یعنی تاسیس و تثبیت حقوق پرداخته شود و سزاوار این بود که این کار توسط وزارت عدلیه صورت بگیرد. وزارت عدلیه هم تاسیس شده بود، چند محکمه هم برای رسیدگی به دعاوی مردم بر یکدیگر تشکیل داده بودند، اما نمی‌توانید تصور کنید که چه مشکلات لاینحل در کار بود. اولا حصول این مقصود متوقف بود بر اینکه دولت و رجال مملکت طرفدار عدلیه و مقوّی آن باشند، متاسفانه و برعکس بود زیرا که اکثر کسانی که آن زمان رجال و متنفذین کشور بودند به زور و غصب و اجحاف اموالی بدست آورده بودند و می‌ترسیدند که قوه قضائیه کشور مقتدر و محترم باشد مدعیان ایشان آن اموال را از دست آنها بیرون آوردند، بنابراین از قوه قضائیه تقویت نمی‌کردند سهل است تا می‌توانستند در ضعیف و بی‌آبرو کردن و خرابی آن می‌کوشیدند و شرح این قسمت هم به قدری طولانی است که باید از آن صرف نظر کنم. مشکل دوم این که تاسیس و تشکیل یک قوه قضائیه خوب مقتدر محترم حتما و بالضروره لوازمی دارد که همه آنها را فاقد بودیم. اولا داشتن یک بودجه کافی و رسانیدن حقوق صحیح منظم به قضات و کارکنان عدلیه بود و حال آن که دولت ما در حال افلاس بود و اگر هم می‌خواست برای عدلیه بودجه صحیح تنظیم کند نمی‌توانست. شرط دوم داشتن قضات و کارکنان خوب بود که جای آن هم خالی بود. شرط سوم که اساس بود و همان است که موضوع گفتگوی ماست یعنی داشتن قوانینی که بر طبق آن قوه قضائیه بتواند محاکمه بکند و حکم صادر نماید و لیکن حصول این شرط اهم از همه مشکلتر بود.

خواهید فرمود پس عدلیه ما آن زمان به قول مولانا جلال الدین: شیر بی دم و سر و اشکم بوده است؛ اگر بگویید کاملا حق با شماست. عدلیه‌ای که نه اعضا خوب داشته باشد، نه اعضا آن مواجب و مقرری صحیح داشته باشند، نه قوانینی در دست داشته باشند که بر طبق آن محاکمه کنند چه خواهد بود، و همین بود که متنفذین که اساسا با عدلیه مخالف بودند برای مخالفت خود وسایل خوب هم به دست می‌آوردند و عدلیه را ظلمیه می‌خواندند، الا این که اگر رجال کشور عاقل و افراد ملت هوشیار بودند می‌فهمیدند که عدلیه اگر هم بد باشد آن را ضعیف و بی آبرو نباید کرد، باید اسباب کار برای او فراهم کرد و تقویت نمود تا خوب شود.

باری، حالا شاید بفرمایید بودجه نداشتن به واسطه فقر دولت در مال بود، و اعضا خوب نداشتن به واسطه فقر ملت در رجال، اما قوانین داشتن چرا مشکل بود. سببش چیزی بود که از تدریس درس فقه در دانشکده سیاسی ممانعت می‌کرد.

حکومت واقعی را علمای دین حق خود می‌دانستند و نمی‌خواستند از دست بدهند، در صورتی که هر روز در حکومت خودشان احکام ناسخ و منسوخ صادر می‌کردند، و اگر عدلیه صحیح درست می‌شد یا حکومت از دست آنها بیرون می‌رفت یا مجبور می‌شدند با قید به نظامات و اصولی حکومت کنند، آنهم منافی با صرفه و مصالح آنها بود.

مخالفت آقایان با حکومت قانون چنان اساس و استحکام داشت که تا مدت مدیدی محاکم عدلیه احکامی را که صادر می‌کردند حکم نمی‌نامیدند و جرات نمی‌کردند عنوان صدور حکم به خود بدهند، و رای خود را در دعاوی راپرت به مقام وزارت عنوان می‌کردند.

باری در این زمینه هم اگر بخواهیم وارد بشویم وقت می‌گذرد. از همین اشاره که کردم ملتفت می‌شوید که بهانه این بود که با وجود قانون شرع، قانون دیگر محل احتیاج و جایز هم نیست و حتی چیز دیگر را قانون نمی‌توان نامید. این بود که در مجلس شورای ملی وضع قوانین برای عدلیه مشکل بلکه محال بود یعنی عدلیه نمی‌توانست اساس پیدا کند.

از آن طرف اقتضای روزگار و عقیده متجددین قانون را لازم می‌دانست، و وزیر عدلیه بیچاره میان دو سنگ آسیا گرفتار بود، بالاخره مرحوم مشیرالدوله اخیر که وزیر عدلیه شد، تدبیری اندیشید و در مجلس عنوان کرد که عدلیه محتاج به قوانینی است و آن قوانین مفصل است، و اگر بخواهیم آنها را ماده به ماده از مجلس بگذرانیم سال‌ها بلکه قرنها طول می‌کشد، از این گذشته ما که در این طریق جدید تازه کاریم در وضع قوانین ممکن است اشتباهات بکنیم و قوانین بد بگذرانیم، بهتر آن است که مجلس به کمسیون عدلیه خود ماموریت بدهد که قوانینی را که دولت برای عدلیه پیشنهاد می‌کند، مطالعه و تصویب کنند و پس از تصویب کمسیون آن قوانین موقتا در عدلیه مجری باشد و به آزمایش گذاشته شود، و پس از تنقیح و تهذیب به مجلس پیشنهاد شود و به تصویب رسیده صورت قانونیت پیدا کند. این طریقه به زحمت زیاد در مجلس قبول شد، اما مشکلات کمیسیون هم کمتر از خود مجلس نبود.

خلاصه با مرارت و خون دل فوق‌العاده و با رعایت بسیار که نسبت به نظرهای آقایان علما به عمل آمد مبادا حکومت شرعیه از میان برود، اول قانونی که از کمیسیون گذشت قانون تشکیلات عدلیه بود که بر طبق آن عدلیه ایران دارای محاکم صلح و محاکم استیناف و دیوان تمیز و متفرعات آنها گردیدید و دوم قانونی که گذشت قانون اصول محاکمات حقوقی بود که تهیه آن را مرحوم مشیرالدوله دیده و زحمت گذراندنش را از کمسیون کشیده بود، اما هنوز رسمیت نیافته بود تا اول سال ۱۳۳۰ قمری یعنی ۲۵ سال پیش نوبت اولی که من وزیر عدلیه شدم آن قانون را به رسمیت رسانیدم و حکم به اجرای آن دادم.

من در وزارت عدلیه مدتی نماندم ولی چیزی نگذشت که چون بر طبق همان قانون تشکیلات می‌خواستند دیوان تمیز را تاسیس کنند تکلیف ریاست آن را به من کردند و پذیرفتم و همان قانون اصول محاکمات حقوقی را به وسیله دیوان تمیز به جریان انداختم. آن گاه با مرحوم مشیرالدوله و آقای حاجی سید نصرالله تقوی و دو سه نفر دیگر کمسیونی تشکیل داده به تهیه و تنظیم قانون اصول محاکمات جزایی پرداختیم، و این کار در موقعی بود که مجلس شورای ملی تعطیل بود، و آن تعطیل قریب سه سال طول کشید و مجددا منعقد نشد مگر بعد از شروع جنگ بین‌الملل. معهذا وقتی که ما قانون اصول محاکمات جزایی را تمام کردیم آن را هم به عنوان قانون موقتی به جریان انداختیم.

اما تصور نکنید این کارها به آسانی انجام گرفت. کشمکشها کردیم، لطائف‌الحیل به کار بردیم، با مشکلات و دسیسه‌ها تصادف کردیم که مجال نیست شرح بدهم. منجمله این که مقدسین، یعنی مزدورهای (آنان)، چماق شریعت را نسبت به قوانین بلند کردند و در ابطال و مخالفت آنها با شرع شریف حرف‌ها زدند و رساله‌ها نوشتند که از جمله به خاطر دارم که یکی از آن رساله‌ها اول اعتراض و دلیلش بر کفری بودن آن قوانین این بود که در موقع چاپ کردن آنها فراموش شده بود که ابتدا به بسم الله الرحمن الرحیم بشود.

با این مخالفت‌ها و ضدیت‌ها و شیطنت‌ها مقاومت کردیم، و چون اقتضای روزگار تغییر کرده بود اساس کار خراب نشد.  قوس‌های صعود و نزول طی کردیم و به جزر و مدها دچار شدیم اما غرق نشدیم الا این که به اصل قوانین هنوز دست نزده بودیم زیرا که قانون تشکیلات و قانون اصول محاکمات حقوقی و محاکمات جزائی چنان که می‌دانید مربوط به اساس محاکم عدلیه و عملیات آنهاست و فقط محاکمه را تنظیم می‌کند و حقوق اصلی مردم را بر یکدیگر و اموری که بر زندگانی اجتماعی حاکم است مشخص نمی‌نماید، و این اصول به قوانین مدنی و جزایی استقرار می‌یابد و قوانین تجارت نیز متمم آن می‌باشد، و لیکن تهیه این قسمت و پیش بردن آن از آن قسمت اول هم مشکل‌تر بود زیرا که در آن قسمت در مقابل معارض‌ها و معترض‌ها می‌گفتیم این قانون نیست مقرراتی است که عملیات محاکم عدلیه را تحت نظم و قاعده در می‌آورد، ولی اگر می‌خواستیم نغمه قانون مجازات و قانون مدنی را بلند کنیم هنگامه برپا می‌شد که در مقابل قانون شرع قانون وضع می‌کنند هر چند در جواب این اعتراضات حرف حسابی داشتیم و می‌گفتیم در امور جزایی سال‌ها بلکه قرنهاست که قانون شرع در جریان نیست، و اگر قانون مجازاتی برای امروز تنظیم نکنیم معنی آن این است که مجرمین و جنایت‌کاران نمی‌یابد مجازات شوند، یا باید در عملیات قدیم یعنی گوش و دماغ بریدن و مهار کردن و آدم گچ گرفتن و امثال آنها مداومت شود. و اما در امور حقوقی مخالفتی با قانون شرع نیست فقط لازم است که آن قانون ماده بندی شود و به صورت قوانین امروزی تنظیم و تدوین گردد و به فارسی درآید تا مردم تکلیف خود را بدانند و بفهمند و قانون مجری شود.  اما این حرفها در مقابل مردم مغرض و بی‌انصاف موثر نبود و ما را از مخمصه محفوظ نمی‌داشت. این بود که این قسمت را محرمانه شروع کردیم و به اتفاق آقای تقوی و آقای فاطمی مشغول شدیم، در حالی که اطمینان نداشتیم که زحمتی که می‌کشیم هیچ‌وقت به ثمر برسد و به موقع عمل بیاید. خداوند یاری کرد تا مقداری از این کار صورت گرفت و ورق به کلی برگشت، هم اساس عدلیه از نو ریخته شد و هم قوانین تکمیل و تجدید شد، و آنچه ما پنهانی و با هزار احتیاط می‌خواستیم درست کنیم علنی و آشکارا صورت گرفت و قوانینی تنظیم شد که امروز در دست دارید و به شما تعلیم می‌شود، و با آن که من چانه‌ام تازه گرم شده متاسفانه وقت گذشته است که باز به شرح و بسط بپردازم و از زحمات کسانی که در این کارها دخیل بوده‌اند تقدیر کنم.

‌ ‌ ‌

  • اگر می‌خواستیم نغمه قانون مجازات و قانون مدنی را بلند کنیم هنگامه برپا می‌شد که در مقابل قانون شرع قانون وضع می‌کنند هر چند در جواب این اعتراضات حرف حسابی داشتیم و می‌گفتیم در امور جزایی سالها بلکه قرنهاست که قانون شرع درجریان نیست، و اگر قانون مجازاتی برای امروز تنظیم نکنیم معنی آن این است که مجرمین و جنایت‌کاران نمی‌یابد مجازات شوند، یا باید در عملیات قدیم یعنی گوش و دماغ بریدن و مهار کردن و آدم گچ گرفتن و امثال آنها مداومت شود

‌ ‌

به علاوه این قسمت دیگر جزء تاریخ نیست، وقایع روز است، و خودتان می‌دانید و غرض من هم دراین بیانات این نبود که اشخاص را معرفی کنم، و از هر کس اسم بردم از ناچاری بود که تاریخچه‌ام ناقص و ابتر نشود و برای تکمیل مرام یک کلمه دیگر مانده است که بگویم و آن اینست که برای استحکام اساس قوه قضائیه، و همچنین ادارات دیگر، علاوه بر تهیه قوانین تربیت اشخاص لازم بود، و بهترین وسیله برای این کار تکمیل آموزشگاه علوم سیاسی و دانشکده حقوق بود که از دیر گاهی منظور نظر بود، و بالاخره در حدود پانزده شانزده سال پیش به این کار هم دست برده شد. وزارت عدلیه یک آموزشگاه حقوق تاسیس کرد و پس از سه چهار سال چنین به نظر رسید و حق همین بود که جدا بودن آموزشگاه علوم سیاسی و آموزشگاه حقوق از یکدیگر معنی و لزوم ندارد، پس آنها را با هم ترکیب کردند و قسمت‌های مقدماتی را هم به واسطه این که دبیرستان‌ها توسعه یافته بود دیگر محتاج‌الیه ندانستند و موقوف کردند، و آموزشگاه به وزارت معارف منتقل شد و به صورت حالیه در آمد، و اخیرا اسم آن دانشکده حقوق شد و یک شعبه از دانشگاه به شمار رفت، و امیدوارم با توجهاتی که در این دوره نسبت به ترقی معارف می‌شود روز بروز بر توسعه و تکمیل دانشکده افزوده شود، و دانشکده حقوق ما یک فاکولته حقوق حسابی شود. و از این نکته غافل نشویم که دانشکده حقوق اگر چنان که باید باشد به قوانین کشور خدمت شایان می‌تواند بکند.

به خاطر بیاورید که دو سال پیش موقع افتتاح شورای دانشگاه در بیانات خود خاطر نشان نمودم که در دانشگاه تنها تعلیم علوم نباید بشود بلکه تکمیل علوم هم باید بشود. دانشکده حقوق تنها علم حقوق، یعنی قوانین را نباید عهده‌دار باشد بلکه باید علم به قوانین و حقوق را تکمیل کند، یعنی در قوانین کشور مطالعات نماید و معایب و نقایصی که در آنها هست معلوم و مقامات مربوطه را متوجه سازد تا به رفع معایب و نقایص بپردازند، زیرا چنان که در آغاز این گفتگو اشاره کردم اوضاع دنیا و زندگانی بشر دائما در تغییر و تحول است و قوانین هم همین حالت را دارند و هیچوقت نمی‌توان معتقد شد که قانون موجود کامل و بی‌عیب و بی‌نقص است، و لیکن البته وضع قانون خوب و اصلاح قانون ناقص و معیوب علم و معرفتی لازم دارد که اساس آن در دانشکده حقوق باید تحصیل شود، تا وقتی که در علم حقوق به آن مقام نرسیده‌اید باید خود را ناقص بدانید ولیکن امیدوارم که ناقص نمانید.

نقش انقلاب مشروطه در تحول تعلیم و تربیت ایران / دکتر جلال متینی

شتاب رضاشاه برای نوسازی کشور در زمینه‌های مختلف حد و مرز نمی‌شناخت. در سال ۱۳۱۱ کنگره اتحاد زنان شرق با حضور نمایندگان ده کشور در تهران برگزار گردید. در سال ۱۳۱۳ لایحه تأسیس دانشگاه تهران به تصویب مجلس رسید. ساختمان دانشکد‌ه پزشکی با تالار تشریح برای پذیرفتن ۶۰ دانشجو در هرسال آغاز به کار کرد. تا آن تاریخ مدرسه طب یادگار امیرکبیر که از مدرسی دارالفنون جدا شده بود، به علت مخالفت آخوندها سالن تشریح نداشت. در ۱۵ بهمن ۱۳۱۳ که تالار تشریح آماده شد بود رضاشاه آن را گشود. در ۱۲ مهر ۱۳۱۴ کنگره بین المللی فردوسی در تالار دبیرستان دارالفنون با حضور چهل تن از دانشمندان ایرانی و خارجی تشکیل شد. رضاشاه در مراسم افتتاح آرامگاه فردوسی در طوس شرکت کرد. و این نخستین کنگره بین المللی برای بزرگداشت یکی از نامداران ایران بود. در سال ۱۳۱۴ فرهنگستان ایران با ۲۴ عضو پیوسته تأسیس شد. تدریس ورزش و موسیقی در مدارس اجباری شد. نخستین استادیوم ورزشی در تهران ساخته شد. دانشسرای عالی و دانشسرای مقدماتی در تهران و شهرستانها برای تربیت دبیر و آموزگار شروع به کار کردند. گام‌های نخستین برای تعلیمات اکابر برداشته شود. وزارت فرهنگ برای اولین با کتاب‌های درسی برای دبستان‌‌ها و دبیرستان‌‌ها را به چاپ رسانید. در ۱۷ دی ۱۳۱۴ با کشف حجاب به زنان ایران این فرصت تاریخی داده شد که به مانند مردان در دانشگاه به تحصیل بپردازند و وظیفه خود را نسبت به ایران انجام دهند.

ادامه‌ی مطلب

سیاست شانزده ساله‌ها / داریوش همایون

هیچ چیز غم‌انگیز‌تر از گرایش به بریدن همه رشته‌ها، به ناممکن کردن هر توافقی اگرچه به سود همگان، در گفتار و کردار بسیاری از سیاسیکاران نیست. آنها لذتی را که از راندن طرف مقابل به کینه و دشمنی می‌برند نمی‌توانند پنهان کنند زیرا خود در چنان فضائی می‌زیند. ایرانی در نابسندگی عاطفی‌اش عادت کرده است جهان را در خود خلاصه و کوچک کند. حق با اوست و دیگر همه چیز رواست. ولی مردمان می‌توانند به پایگاهی برسند که خود را با جهان یکی کنند، بکوشند که با جهانشان بزرگ شوند. این معنی واقعی رشد همه سویه شخصیت است.

ادامه‌ی مطلب

مدرنیته و مشروطۀ ما / فرخنده مدرّس

پادشاهان پهلوی در اصلاحات خود در عمل پای‌بند به ذات مدرن مشروطیت، به مثابۀ دوران جدید ایران، بودند و از این منظرگاه، در قیاس با دوره‌های پیش و پس از خود، جایگاه تاریخی و استثنایی یافتند. مضافاً این‌که شناختِ حقیقتِ تاریخیِ مشروطیت، به معنای توانایی در روشن کردن مختصات جایی‌ست که «ما» آنجا را خاستگاه‌ اهداف و افکارمان دانسته و به مردم وعدۀ بازگشت به آن و آغازی دوباره از آنجا، برای پیش‌تر رفتن، را می‌دهیم. اگر مشروطیت روند تجدد ما است و در مدرنیته تکرار و توقف معنا ندارد، پس ایستایی بر ۱۲۸۵ و یا در جازدن در ماقبل ۱۳۵۷، با همۀ دستاوردهایشان، آغازِ ماندن و درجازدنِ تازه‌‌ای‌ در گذشته است. خاستگاه این توقف و درجازدنِ تازه، نفهمیدن نقش دستاورد، به منزلۀ شالودۀ حرکت بالاتر و پیشرفته‌ترِ بعدی، خواهد بود.

ادامه‌ی مطلب

نگاه غیر سیاسی به مشروطیت / ‌داریوش همایون

پادشاهی مشروطه اکنون در گفتمان سیاسی ایرانیان همة جنبش مشروطه را تشکیل نمی‌دهد، به این دلیل ساده که جنبش مشروطه، پادشاهی را به ایران نداد. پادشاهی بود، و در انقلاب مشروطه نقش دو سه هزار ساله آن دست کم روی کاغذ تغییر یافت. امروز برای عموم جمهوریخواهان و هواداران پادشاهی، حکومت مشروطه معنای درست خود را می‌یابد ــ حکومت مشروع قانونی، بر پایه قانون اساسی که مردم گزارده‌اند. چنان حکومتی می‌تواند به صورت پادشاهی یا جمهوری باشد که جز در شکل تفاوتی ندارند.

ادامه‌ی مطلب

نظریه‌های فاسد علیه میهن و میهن‌دوستی ـ فرخنده مدرّس

نادیده گرفتن مردم، اراده و اصل حاکمیت ملت، به باور نگارنده، در جدال بر سر میهن و میهن‌دوستی، همانند بسیاری از جدال‌های دیگرِ ما، از جمله جدال در بارۀ معنای مشروطیت ایران، امروز به هستۀ کانونی اختلاف نظرها بدل شده است. در یک سوی این جدال‌ها نظریه‌هایی پدیدار شده‌اند، ایستا و متوقف در تاریخ، که به اجمال می‌توان آنها را شبه‌ نظریه‌هایی دانست؛ مبتنی بر مفاهیم توخالی، یعنی ملت بدون مردم و دولت بدون ملت و دولت با وجود هر حکومتی، حتا در دشمنی با ملت و کشور! به عبارت دیگر، و در کمترین حالت، مضامین جدید به این نظریه‌ها راه نیافته‌اند. و هیچ جای شگفتی هم نیست که مبتکران و مدافعان چنین، به اصطلاح، «نظریه‌هایی» ادله و استنادات خود را در سده‌های پیش و در مناسبات کهنه جستجو می‌کنند و با الزامات جهان جدید و دنیای جدید ایرانی قطع رابطه کرده‌اند.

ادامه‌ی مطلب

نقل از: کتاب مجموعه مقالات جواد طباطبایی ـ فلسفه و سیاست

Tab55

حدود ده سال پیش، یکی از استادان دانشگاه فردوسی مشهد، کتابی منتشر کرد که در آن رویارویی ایران با دو سویۀ «بورژوازی» اروپایی را مورد بررسی قرار می‌داد. او می‌خواست بگوید، که تمدن اروپایی دو وجه دموکراسی و تجاوز است و در واقع ما اگر از اندیشۀ دموکراسی در اروپا چیزی آموخته‌ایم، اما از سوی دیگر، مورد تجاوز امپریالیسم آن قرار گرفته‌ایم و این دو، به نظر او، دو روی سکه‌اند. این کتاب مانند همۀ کتاب‌هایی که «مظلومیت» ما را برجسته می‌کند و توصیفی جانسوز از «جفای» امپریالیسم به دست می‌دهد، مورد استقبال قرار گرفت. اما در مجموع کاری کم‌مایه بود و به نوعی می‌خواست بگوید که به هرحال طشت ما از بام افتاده است. منظور من این است، تا زمانی که کانون تحلیل در بیرون باشد، یعنی تا زمانی که علت شکست ما قوّت دیگران باشد و نه ضعف ما، به اصطلاح عامیانه، در برهمان پاشنه خواهد چرخید، علت ضعف ما، قوّت دیگران نیست، «تنبلی» ما و بیشتر از آن، شیفتگی ما به بن‌بست تجلیل از «جنون نیشابوری» در برابر «عقل دکارتی» و اصرار بر دنبال کردن بی‌راهه «راه آسیایی است که گویا به هیچ بیراهه‌ای ختم نمی‌شود.»

این دیدگاه‌های عرفان بافانه و خلاف شرط تعقل را در بیشتر نوشته‌های ایرانی می‌توان آشکار دید.

انتخاب در شرایط دشوار / فرخنده مدرّس

این مردم ایران هستند که باید انتخاب ‌کنند و نقطۀ پایانی بر این روند شوم بگذارند که همزاد رژیم اسلامی‌ست. تقویت پیکار ملی مردم ایران علیه رژیم، ایجاد انسجام در صفوف این پیکار و سازماندهی گستردۀ آن، تنها راه پیشگیری از هر دو این خطرهاست، هم جلوگیری از خطر فروپاشی ایران به دنبال جنگ و هم پیش‌گیری از اضمحلال ایران در لجنزار «جهان اسلامی و خاورمیانه‌ای» یعنی باقی‌ماندن به صورت یک جامعۀ مفلوک و درمانده! هر دو خطر یک ریشه بیشتر ندارند، رژیم اسلامی!

ادامه‌ی مطلب

رفتن به ژرفای جنبش مشروطه / داریوش همایون

فروکاستن (تقلیل) مشروطه به پادشاهی که جز یک شکل حکومت نیست و طبیعت آن مانند یک شکل دیگر حکومت یعنی جمهوری بستگی به نظام و فرهنگ سیاسی دارد، از دیرپا‌ترین و زیان‌آور‌ترین و پردامنه‌ترین بدفهمی‌ها بوده است. هواداران پادشاهی از هشت دهه‌ای پیش با این رویکرد، خود را نه تنها از یک برنامه عملی فراگیر، بلکه از یک سلاح سیاسی کارساز در رقابت‌شان با گرایش‌های سیاسی دیگر بی‌بهره ساختند. مشروطه در گستره نظری خود می‌توانست به هدف‌های بلند آنان خدمت کند، و آنهمه بی‌اعتنائی و نگرش تشریفاتی، به مشروعیت خودشان نیز آسیب زد. جمهوریخواهان از آن سو به افراطی دیگر افتادند و چون پادشاهی می‌تواند مشروطه هم باشد در بی‌اعتنائی تا مخالفت نیز رفتند و خود به خود خویشتن را در طرف بازنده گذاشتند.

ادامه‌ی مطلب

در تداوم و در ادامۀ بحث «میهن‌دوستی» / فرخنده مدرّس

بار دیگر در تاریخ ایران، در عمل گُسستی در به‌هم‌پیوندی الزامی سه رکن اساسیِ میهن، یعنی ملت، سرزمین و دولت ایجاد شده، و تنها عامل این گُسست رژیم اسلامی‌ست. هر بی‌اعتنایی به این گُسست و پنهان کردن علت و عامل آن نقض غرضی‌ آشکار در مفهوم میهن و لاجرم دوست‌داشتن آن است؛ و در موردِ ما، با بستن چشم بر این حقایق که اولاً: تا وقتی که این حکومت بماند و وضع تغییر نکند، آن گُسست خواهد ماند و هر ماجراجویی و شکست رژیم، زمینۀ شکست‌های سخت‌تری، را آماده و عواقب جبران‌ناپذیر آن متوجۀ تضعیف بیشتر کشور و ملت خواهد شد. …

ادامه‌ی مطلب

احساساتی کوتاه در باب مشروطه: / ایرانی کرد مشروطه‌خواه

مشروطیت جنبشی بود که برای ایرانیان نقطه‌ای شد تا تلاش کنند و بتوانند دولت مدرن بسازند. همچنین تلاش کنند که آن دولت مدرن کارآمد باشد و دغدغه‌ی اصلی‌شان یعنی توسعه در همه ابعاد حیات اجتماعی و سیاسی ایجاد شود. مشروطیت در بطن مسئله‌ی نهادها و حقوق، با وجود اختلاف نظر میان طیف‌های مختلف، شدیداً تمایل به تأسیس آزادی از طریق نهادسازی داشت.

ادامه‌ی مطلب

همایش امید و اعتماد به رهبری شاهزاده / فرخنده مدرّس

همان‌طور که بارها گفته شده، اما از تکرار آن پرهیز نباید کرد؛ این‌که «همایش همکاری ملی برای نجات ایران» پیامی به ارمغان داشت، سراسر آمیخته به امید و اعتماد. مهمترین خاستگاه این اعتماد و امید آن بود که شاهزاده، در مقام رهبر جنبش و «انقلاب ملی» ایران نشان دادند؛ دست‌شان برای جذب نیروهای متخصص و آشنا به مشکلات ایران پُر است. پیامد این نکتۀ نخست، ایجاد احساس امید و اعتماد در افراد پُرشماری بود که به‌طور مستقیم یا از دورترین نقاط جهان و همچنین از ایران تمامِ روند آن همایش را لحظه به لحظه پیگیری نمودند. این احساس امید و اعتماد به رهبری پیکار و توانایی ایشان در هدایت کشور در طول بحرانی‌ترین لحظه‌ها، همچون روح و حلقۀ مشترکی صف جنبش ملی را بار دیگر انسجام و استحکام بخشید.

ادامه‌ی مطلب

جدالی بر بستر اندیشۀ دکتر جواد طباطبایی / در گفتگوی فرخنده مدرس و مصطفی نصیری

‌ ‌

الزام به رفتن به درون یک دستگاه و یک نظام اندیشه، به عنوان تنها راه درستِ شناختن آن، از قضا از آموزه‌های پایه‌ای خودِ دکتر طباطبایی‌ست. تا جایی که ما به خاطر می‌آوریم، ایشان در دو نوبت به وضوح بیشتری به اهمیت آن روش اشاره نموده‌‌اند؛ یک‌بار در کتاب «ابن خلدون و علوم اجتماعی»، در اشاره به ضرورت «بازکردن دربِ دژ سنت و تسخیر آن از درون»، بجای «کوبیدن آن با دژکوب از بیرون» و بارِ دیگر در توضیح فلسفۀ آگاهی هگل در درسگفتار «پدیدارشناسی روح» ـ به تقریر آقای نصیری ـ که دکتر در آن از استعارۀ «کاخ بلندِ» فردوسی بهره گرفتند تا بر این نکته تکیه نمایند که: «آنچه در زبان فارسی درباره پدیدارشناسی روح نوشته یا ترجمه شده همگی بحث‌هایی است که در بیرون این ساختمان می‌گذرد و در واقع توصیف­هایی از بیرون است. از اینرو من تعبیر کاخ را همچنان حفظ می‌کنم تا بگویم باید به وارد شدن در آن خطر کرد.»

ادامه‌ی مطلب

ژرفای مشروطیت از دیدگاه دکتر جواد طباطبایی

‌دریافت ما از جنبش مشروطه‌خواهی و اندیشۀ مشروطیت زمانی دقت لازم را پیدا خواهد کرد که آن را به عنوان فصلی در تحول مفاهیم اندیشۀ سیاسی، لحظه‌ای در «انقلاب‌های دموکراتیکی» و به مثابه آغاز پایان نظام‌های خودکامه ــ و نه تنها سلطنت ــ بفهمیم. از این حیث، مشروطه‌خواهی حادثه‌ای در تاریخ جهانی آزادی و حکومت قانون است. چنان‌که مفهوم مشروطه‌خواهی به نظام‌های کشورهایی نیز اطلاق می شود که نظام‌های جمهوری دارند.

ادامه‌ی مطلب

پهلوی‌ستیزی شگفت‌انگیزترین پدیده سیاسی در ایران معاصر. / محمد محبی

عشق محمدرضا شاه پهلوی به میهن و توسعه و تعالی ایران در تاریخ بی‌نظیر بود. کارنامه سیاسی او در مجموع مثبت و خوب بود. بدون هیچ تبصره و اما و اگری، می‌توان او را یکی از دل‌سوزترین و وطن‌پرست‌ترین و شایسته‌ترین شهریاران ایران‌زمین در پانزده قرن اخیر دانست. و دشمنانش را در ردیف روسیاه‌ترین افراد تاریخ این سرزمین قرار داد.

ادامه‌ی مطلب