در تجلیل مقام و به یاد زادروز دکتر جواد طباطبایی / فرخنده مدرّس

دکتر طباطبایی نظریه‌پرداز «انحطاط تاریخی ایران» در دورۀ اسلامی‌ست. از نظر ایشان تدوین «نظریۀ انحطاط تاریخی ایران» مقدمه یا دیباچه‌ای بر تاریخ دوران جدید ایران است. نظریۀ «تداوم در زوال» ایشان پرتوی اساسی و روشنگر بر وضعیت کنونی ما است و باید برای ما تکاندهنده باشد! همین‌طور باید برای ما بسیار تکان‌دهنده‌تر باشد، وقتی ایشان نقدِ «نظریۀ تداوم تاریخی و فرهنگی ایران»، یعنی آنچه که این چنین نزد همۀ ما ارجمند است، را «دیباچۀ نظریۀ انحطاط تاریخی ایران» قلمداد می‌کنند.

در تجلیل مقام و به یاد زادروز دکتر جواد طباطبایی ـ فرخنده مدرّس

بخش نخست: سنگینیِ بارِ تاریخِ ایران و خوش‌اقبالیِ ایرانیان

انسان‌های اندکی این اقبال بلند را دارند که یاد و نام‌شان، در آموزه‌‌های‌‌ راه‌گشا، ماندگار و جاودان شوند. داریوش همایون در جایی، از کتاب «صدسال کشاکش با تجدد»، «ما» ایرانیان را به مردمانی تشبیه کرده است که پشت‌مان زیر بار سنگینیِ تاریخ‌مان خمیده اما گردن‌مان، به دلیل همان تاریخ، همچنان افراشته است. این استعارۀ تشبیهی، به نظر ما، نباید ناظر بر وضعیت راحت و رضایت‌بخشی باشد. با بار سنگین تاریخ، دشوار بتوان به سرمنزلِ مقصود رسید. آنچه بار تاریخ ملتی را سنگین می‌کند، به باور ما، نه درازا و نه انبوه رخدادهای آن، بلکه ناروشنی‌ها و نشناختن تعارضات و نفهمیدن منطق دگرگونی‌های آن است، که برای «ما ایرانیان» عموماً «منطق شکست» نیز بوده است. نشناختن این منطق بار تاریخ «ما» را بسیار سنگین کرده است. از این‌رو ما فکر می‌کنیم که چه خوش‌اقبالند مردمانی که فرزانگانی دارند که، با آموزه‌های برخاسته از دانش عمیق خود دربارۀ همان تاریخ، حقیقت را می‌گویند و بار سنگین آن تاریخ را سبک می‌کنند و منطق شکست و همزمان منطق پیشرفت آن را می‌نمایانند.

اما اگر «ما» فقط از این منظر بنگریم، یعنی تنها فرزانگان تاریخ‌مان را به شمار آورده و تجلیل کنیم، ولی سهم خویش، در بهره‌گیری از اقبالِ خود، در فهمِ تلاش‌های آنان را نادیده بگذاریم، آنگاه در تصورات ذهنی خود ممکن است به این نتیجۀ شگفت‌انگیز برسیم که؛ «ما» باید اکنون از جمله مردمان سعادتمند ساکن «ارض مسکون» باشیم، که نیستیم! البته این «نیستیم» برای کسانی اعتبار دارد که واقعیت‌های تلخ بود ـ و ـ باش کنونیِ میهن‌مان را انکار نمی‌کنند. برای کسانی اعتبار دارد که با واقعیت‌های همین ارضِ مسکون سر ـ و ـ کار دارند و به‌چشم می‌بینند که فاصلۀ ما از بخش‌هایی از این ارض هر روز بیشتر و دورتر می‌شود. و البته در اینجا کسانی نیز مورد نظر ما نیستند که، در هراس از دگرگونی‌های شگرفِ جهان، علیه آن قد عَلَم کرده و یا، وحشت‌زده از سرعتِ «سرسام‌آور» این دگرگونی‌ها، راه عزلت را توصیه می‌کنند، سعادت را در گذشته‌های باطل یا در اوهام می‌جویند و در حسرت آن عمر تباه کرده و در جهت تباهی عمرِ بقیه نیز نسخه می‌پیچند.

مردم ایران، بار دیگر، در شرایط دشواری بسر می‌برند و باید با هشیاری به وضع آشفتۀ کشور و نسخه‌های «درمانی» بنگرند، که ظاهراً از ترکیب «فکر» و «کتاب» و آغشته به هلاهلِ ایدئولوژی‌های رنگارنگ دینی و غیردینیِ ماجراجویانه یا با گرایش‌های عارفانه و تعبیرهای شاعرانه از تاریخ، رواج داده می‌شوند، نسخه‌هایی زهرآگین برای امروز، از روی الگوهای منحطی، که انواع قدیمی آنها را «ما» در تاریخ خودمان، در دوره‌های مختلف گذشته‌مان، از جمله در دورۀ صفویه، نیز تجربه کرده‌ایم؛ با فرجام «خاکسترنشینی» و آسیب‌های جبران‌ناپذیری به کشور. یک قلمِ آن، آسیب‌ِ از دست رفتنِ «جایگاه ایران در جهان برای همیشه» و قلمِ دیگر؛ رساندن وضع عمومی کشور و کشاندنِ روحیۀ ایرانیان، در بی‌اعتنایی به این وضع، به ورطۀ چنان درجه‌ای از فساد و تباهی و سقوط که بعد از آن، به گفتۀ دکتر طباطبایی: «کسی جز نادر بر آنان نمی‌توانست حکومت کند»!

در اینجا بر دورۀ صفویه انگشت گذاشته‌ایم به دو دلیل: نخست این‌که اثری گرانسنگ ـ جلد نخست تأملی دربارۀ ایران ـ دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران ـ دربارۀ آن نوشته شده که، در آن اثر، دکتر طباطبایی این دوره را در اجزاء نظری، سیاسی، فرهنگی، روحیۀ اجتماعی، اقتصادی و در «نافهمیِ» آن دورۀ «ما»، از «مناسبات نوآئین جهانی»، به تصویر کشیده و شکافته، و در نهایت، اوج انحطاط ایران را در آن نمایانده است. حکم به تجلیل این اثر را وقتی می‌توان فهمید که خوانندۀ علاقمند به فهم تاریخ ایران، برای قیاس، آثار تاریخ‌نگاران دیگرمان دربارۀ این دورۀ تاریخی را نیز خوانده تا قیاس ممکن شود، قیاسی که طبعاً در این اجمال نمی‌گنجد. تنها به این داوری کلی از روی این قیاس بسنده می‌کنیم که؛ عموماً تاریخ‌نویسان دیگرمان، دربارۀ این دوره، شرحِ وقایع و شمارشِ حوادث کرده‌ و در حقیقت وقایع‌نگار بوده‌ و به عبارتی اخبارِ گذشته، از روی دستِ یکدیگر، نوشته‌اند، آن هم عموماً محدود به عمل شاهان، درباریان و کارگزاران. به رغم اهمیت آن نوع وقایع‌نگاری اما، از نظر علم جدید تاریخ و مبانی آن، تلاش‌های بیشتر آنان حتا در حد تاریخ‌نگاری ابن خلدون و فهم او، در قرن نهم هجری، از این علم نبوده است که، به برداشت ما، از ارزیابی‌های دکتر طباطبایی دربارۀ این اندیشمند، در علمِ تاریخ‌نگاری، ابن خلدون علاوه بر گسست از نوع قدیم اسلامی ـ کلامی آن، وجوهی از «جدیدهای در قدیم» را نیز به یادگار گذاشته است، از جمله روش سنجیدن اخبار و روایت‌های نقلی تاریخی با ضابطۀ خرد و نمایاندن اعتبار عقل در ساختن تمدن.

باری، در قیاسی با آثار دیگر، پیش از هر نکته‌ای، باید گفت؛ بر آثار تاریخ‌نگارانۀ فلسفیِ دکتر طباطبایی، در درجۀ نخست، این ضابطۀ آگاهی از مبانی جدید تاریخ‌نگاری‌ست که حضور و نظارت دارد. به عبارت دیگر دکتر بر سرشت رخدادها و پدیدارهای تاریخی نظر دارد و منطق تحولات تاریخ عمومی برخاسته از دگرگونی‌های نظری و فرهنگی تاریخ ایران را بررسی و آشکار می‌کند. به این معنا تاریخ‌نگاریِ نظری ایشان، مبتنی بر مبانی علم جدید تاریخ است. یعنی دانش توضیح منطقِ دگرگونی‌هایِ وضعیت و موقعیت ملت و کشور ایران است، از زاویه‌های گوناگون، که نشان می‌دهد؛ این موقعیت و وضعیت، ریشه در ماهیت و نوع اندیشیدن این ملت در طول تاریخ درازش داشته است. ایشان منطق دگرگونی‌های تاریخ ایران، بر مبنای اندیشیدن ایرانی، را با ضابطۀ خرد و رابطۀ علت و معلولی میان نظر و عمل می‌سنجد، تبیین می‌کند و به این ترتیب فهم معنای گذشتۀ «ما» و چرایی و چگونگی دگرگونی‌ها و فهم سیر و سمت ـ و ـ سوی این تاریخ را، آن‌هم با نتیجه‌گیری زوال و انحطاط آن، ممکن می‌سازد. و البته بسیار اختلاف‌های بنیادین دیگری میانِ این اثر و آثارِ دیگر، که بیان آنها در این مختصر نمی‌گنجد.

اما تا این اندازه می‌توان گفت که؛ از دل چنین تاریخ‌نگاری‌ست که ما می‌توانیم، به عنوان نمونه، بفهمیم که چرا، وقتی برخی تاریخ‌نگاران غربی، بر مبنای آگاهی‌ها و نظریه‌های برخاسته ار تاریخ، فرهنگ و اندیشۀ خود، صفویه را نخستین «دولت ملی» ایران ارزیابی کرده، یا آن را به عنوان دورۀ «تجدید حیات» و «نوزایش ایران» داوری می‌نمایند، و تاریخ‌نویسان ما، بدون ‌توجه به تاریخ واقعی ایران، همان داوری‌ها را تکرار می‌کنند، دکتر به زبان منطق و برهان تاریخی، چنان داوری و چنین تکرارهایی را مورد تردید قرار می‌دهد. البته بدون آن‌که دستاوردهای مهم برخی از شاهان همان نظام فرمانروایی را نادیده بگیرد، از جمله، بازگرداندن «وحدت سیاسی» ایران یا ایجاد «موانع» و «مرزهای» مذهبی، در برابر تجاوزگری خلافت عثمانی، و در خدمت به حفظ «استقلال» ایران. اما، با نظر به منطق همان «رفتار شاهان»، نظیر خودکامگی و انحصار قدرت، به زیان دیوان و دولت و وزارت و علیه بزرگان و حتا کشتارِ شاهزادگان و جانشینان، و با نظر به تحمیل، ایذاء و کشتار مذهبی در داخل، ایشان در این اثر، دلایل و براهینی ارائه می‌نمایند که خواننده را، در درستی نظریۀ «ملی» بودنِ «دولت» صفوی، به تردیدهای اساسی وامی‌دارد.

باری، تا حضور اندیشه و آموزه‌های دکتر طباطبایی، و پیش از آن، در فقدان چنین تاریخ‌نگاریی، بوده است که؛ کوله‌بار سنگین تاریخی «ما»، عموماً، انباشته از ملغمه‌ای‌ از افکار معیوب و خیالات درهم‌آشفته‌ شده است. به بیان روشن‌تر؛ «ما» به نام دفاع از «تداوم تاریخی ایران»، بدان خوکرده‌ایم که، مادۀ درهم‌جوشی از درست و نادرست را، ذیل ارجِ تاریخ ایران، گرامی بداریم! اما از دریافت سیر سقوط، از فهم علل و عوامل مؤثر در این سقوط، عاجز و از درک نسبت و رابطۀ میان دگرگونی‌های تاریخی و نوع افکار و باورهای خود، ناتوان بوده‌ایم و مهمتر از همه ناتوان از فهم و غافل از «منطق شکست» در این تاریخ! به این ترتیب باری به نام «تاریخ‌» فراهم آمده که دهه‌ها، بلکه سده‌هاست که ذهن «ما» را زیر سایۀ سنگین خود، آن‌هم به ستایش، گرفته است. گویا اراده‌ای «درونی» در «ما» در برابر صاف و روشن کردن آن آشفتگی‌ها مقاومت می‌کند! گویی امروز ذهنیت‌ها بعضاً هنوز هم در سده‌های پیش درجا زده و در انبانی از کهنگی و کهنه‌پرستی متوقف شده‌اند. در توصیف بهتر شاید بکارگیری این استعاره، به یاری از صادق هدایت، نابجا نباشد که؛ این تاریخ نیست، بلکه بساط آن پیر کهنه‌پرست خنزر پنزری‌ست!

در اینجا بحث بر سرِ درستیِ پایبندی به اصل و اولویت تداوم هستی و تاریخی ایران نیست، که به عنوان یک ملت ـ یک کشور نه تنها یک واقعیتِ تاریخی‌‌ست، بلکه هستی ایران، در همان معنای ملت ـ کشور، یک حقیقت تاریخی‌، با ماده‌ای دارای سرشت ویژۀ خود، است. هستی ایران تداوم یک مادۀ حقیقیِ تاریخی‌ست. اما موضوع تاریخ‌نگاری ایران، نه تردید در هستی تاریخی این ماده، بلکه بحث و موضوعی‌ست در مورد چگونگی این «تداوم» و ضرورت شناختِ ربط عناصر درون این تاریخ که، در جهت «تداومِ در زوال» و «انحطاط تاریخی ایران»، به مثابه پیامد ناگزیرِ آن نوع از تداوم یعنی زوال، مؤثر بوده‌اند. موضوع تاریخ‌نگاری ما توضیح انحطاط این نوع تداوم تاریخی نیز باید‌ باشد و لاجرم توضیح علل و عوامل عقب‌ماندگی «ما»! چنان‌که دکتر طباطبایی در این باره می‌نویسد:

«توضیح وضع انحطاط در اصل توضیح این است که کدام علل و اسباب در گذشته به این انحطاط انجامیده و کدام نشانه‌ دال بر این است که آن علل و اسباب همچنان باقی و موجب تداوم انحطاط و در نتیجه موجب به ژرفا رفتن عقب‌ماندگی ایران خواهد بود.»

دکتر طباطبایی نظریه‌پرداز «انحطاط تاریخی ایران» در دورۀ اسلامی‌ست. از نظر ایشان تدوین «نظریۀ انحطاط تاریخی ایران» مقدمه یا دیباچه‌ای بر تاریخ دوران جدید ایران است. نظریۀ «تداوم در زوال» ایشان پرتوی اساسی و روشنگر بر وضعیت کنونی ما است و باید برای ما تکاندهنده باشد! همین‌طور باید برای ما بسیار تکان‌دهنده‌تر باشد، وقتی ایشان نقدِ «نظریۀ تداوم تاریخی و فرهنگی ایران»، یعنی آنچه که این چنین نزد همۀ ما ارجمند است، را «دیباچۀ نظریۀ انحطاط تاریخی ایران» قلمداد می‌کنند. این نیز باید، برای ما، بس تکاندهنده باشد؛ وقتی در «دیباچۀ نظریۀ انحطاط ایران» ایشان از ارجمندی «نظریۀ تداوم تاریخی و فرهنگی ایران‌زمین» در پژوهش‌های ایرانی برای تبیین وضع «استثنایی ایران در جهان اسلام» سخن می‌گویند، اما بلافاصله و هم‌آنجا، با تکیه بر «مصالحه‌های» صورت گرفته در جهت «زوال تدریجی» می‌نویسند: «گام نخست در طرح نظریۀ انحطاط ایران نقادی نظریۀ تداوم تاریخی و فرهنگی ایران است و این نقادی هم‌چون دیباچه‌ای بر تبیین تاریخ فرهنگ و تمدن ایرانی است.» حال این «ما» هستیم که باید از خود بپرسیم و بفهمیم؛ ربط آن تداوم با این انحطاط چه بوده که حاصل آن چنین عقب‌ماندگی‌ست!

باری، در ادامۀ شناساندن عناصر و عوامل تداوم انحطاط تاریخی ایران است که در «دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران» دکتر طباطبایی، از جمله، «تغییر دین و آئین و اخلاق و فرهنگ، خلاف رأی مردم» ایران، و تن دادن به اجبار، در کنار بازایستادن «ما» از خردورزی، را از «مهمترین علل و اسباب انحطاط ایران در تاریخ این کشور» ارزیابی می‌کند. ایشان چنین عوامل و عناصر انحطاطی را، به‌ویژه، بی‌ربط با معنای «سیاست» دانسته‌اند، مغایر با معنای سیاستی که نهفته در کنه فرهنگ رواداری و خردورزانۀ ایرانی و اندیشۀ سیاسی ایرانشهری، با سابقه‌ای هزاران ساله و برآمده از آن بوده، که به قفا رفته است، به تضعیف و فترت افتادنِ رواداری همراه با خردورزی که زوال آن در فرهنگ ایرانی، بخش مهمی از علتِ انحطاط تاریخی ایران و البته زوال اندیشه عقلانی نزد «ما» نیز بوده است. در اینجا با جسارتی، به این ارزیابی‌های تاریخی استاد و با برداشت از تفسیرهای خود ایشان، باید فرصت‌طلبی و رقابت و پیشی‌گرفتن از یکدیگر، برای رسیدن به قدرتِ مستعجل، در روحیۀ ایرانی، را نیز به این سیاهه بی‌افزاییم و این‌که «ما» معنای فرصت‌طلبی و مماشات و تقیه را، به نام سیاست، بجای شناختن فرصت‌ها و حتا تلاش برای ساختن فرصت‌ها گذاشته‌ و البته رودست‌ها خورده و ناکامی‌ها دیده و مجازات‌ها شده‌ایم، که می‌توان نمونه‌های بارز آنها را در کتاب پیشین، یعنی «زوال اندیشۀ سیاسی در ایران»، مطالعه نمود، که بحث دربارۀ آنها فرصت دیگری می‌طلبد. بگذریم و به ادامۀ بحث خود، دربارۀ کتاب «دیباچه»، بازگردیم!

به این ترتیب، در آن کتاب، ایشان، نه تنها نشان می‌دهند که چرا «ما» باید در درستی نظریۀ «ملی» بودن «دولت» صفوی تردیدهای اساسی روا بداریم، بلکه همچنین روشن می‌نمایند که؛ به چه دلایل تاریخی و فرهنگی فروپاشی ایران یعنی از دست رفتن همان «وحدت سیاسی» بدست آمده را باید، طی همان عصر صفوی، محتوم بدانیم، همچنین محتوم دانستنِ از دست رفتن دوبارۀ سرزمین‌های بدست آمده را. چنان‌که می‌نوبسند:

«در فاصلۀ نیمۀ دوم فرمانروایی و فروپاشی شاهنشاهی صفوی تا شکست ایران در جنگ‌های ایران و روس، ایران به تدریج نزدیک به دوسوم قلمرو سرزمینی و همچنین جایگاه خود را در مناسبات جهانی از دست داد.» و در این دوره «ایران به‌طور بازگشت‌ناپذیری در سراشیب انحطاط افتاد… سقوط فرمانروایی صفویان و فروپاشی ایران‌زمین تنها به ظاهر آن اشاره داشت در حالی که کشور همۀ نیروهای زنده و زایندۀ خود را از دست داده بود… ایران در انتهای این دوره به بن‌بستی رانده شد که بیرون آمدن از آن با تکیه به منابع تاریخی و فرهنگی ایران امکان نداشت.»

و چه بسیار نکات مهم و پایه‌ای دیگر در این اثر که دکتر طباطبایی بر بستر بحث دربارۀ آنها نشان می‌دهد؛ در عصر صفویه بود که؛ منحنی انحطاط ایران به انتها رسید و، به این معنا، به نظر ما، پائین‌تر از آن نمی‌شد سقوط کرد. البته با چشم‌بستن بر دورۀ جمهوری اسلامی که، بازهم به نظر ما، به یمن تلاش‌های فرزانگانی چون دکتر طباطبایی، با مانعِ سترگ بیداری دوبارۀ ملت ایران رو ـ یا ـ روی شده و در مسیر پیشبردِ اهدافِ پلیدِ خود به سدِ جنبش ملی ـ «انقلاب ملی» ـ برخورد نموده است. در دورۀ صفویه، بنابر آموزه‌های تاریخی دکتر طباطبایی، «شرایط امکانِ» بیداری و «شرایط امکانِ» سازماندهی پایداری ملی فراهم نیامد، زیرا، در «فقدان پشتیبانی آگاهی ملی» و در پیِ زوال اندیشیدن خردورزانه، در این دوره، «سیاه زخم انحطاط ایران به استخوان رسیده بود». اگر امروز هم تجدید آن بیداری ملی و پای تلاش در ایجاد قوایِ پایداری ملی در میان نباشد، چه بسا ایران، با وجود و ادامۀ رژیم اسلامی، در قیاس با دورۀ صفویه، بس پایین‌تر سقوط خواهد نمود. زیرا به قول داریوش همایون چاه سقوط آدمی پارگین ندارد. و جامعه‌های بشری نیز از این قاعده مستثنی نیستند.

و اما دلیل دوم این‌که چرا بر صفویه انگشت گذاشتیم: پیش از این گفتیم؛ در شرایط بسیار دشوارِ کنونیِ مردم و کشور، و با آن‌که فرقۀ تبه‌کار حاکم کنونی وجوه مشترک بسیاری با بدترین شاخص‌های نظام فرمانروایی صفوی و دورۀ تاریخی بعد از آن دارد، اما کم نیستند کسانی که بی‌اعتنا به این وجوه مشترک، هم الگوی صفویه و هم نسخۀ ابتذال صوفیه را تبلیغ و ترویج می‌کنند، آن‌هم به نام تمجید «سنت تاریخی» و با داعیۀ ایران‌گرایی! و رژیم اسلامی نیز کامش از آنان «شیرین» است! زیرا این رژیم خود را، از همان دهه‌های آغازین، در این قالب پوسیدۀ تاریخی دیده و از آن الهام گرفته است. شاهدانِ مدعای ما، نوشته‌ها و گفته‌های انبوه روشنفکران، سیاست‌بازان، «استادان»، روزنامه‌نگاران هوادار رژیم اسلامی‌ و صَرف هزینه‌های هنگفت تولید سریال‌های تبلیغی از سوی همین رژیم، در مغازله با صفویه‌اند.

امروز، پس از سلطۀ نیم‌قرن رژیم اسلامی، با چشم‌اندازِ همان فساد و تباهی و سایۀ شومِ خطر فروپاشی ایران از نوع صفوی، به انضمام از دست رفتن «جایگاه ایران»، این‌بار، در منطقه، اما کم نیستند کسانی که، آشکارا رؤیای اسماعیل و نادر را در سر می‌پرورانند و الگوبرداری از آن دوره‌هایی را عَلَم کرده و رواج می‌دهند، که اوج خودکامگی، لئامت و ستمگری، و همچنین آلودگی آن به تعصب مذهبی بود. دوره‌های بازیچه شدنِ دین در دست فرمانروایان خودکامه‌ و برعکس بازیچه شدن سیاست و شاهان زبون و بی‌کفایت در دست ملاهای متعصب و مرتجعی هم‌چون ملا محمدباقر مجلسی. دوره‌های اوج «دولت دوسر»، به تعبیر داود فیرحی، که وی از قضا این بازیِ دوسره، «در پسِ پرده» را، البته در تقابل و ستیز خود علیه مشروطیت و تجدد ایران، ارجح می‌شمرد. یعنی دورۀ لعبتک‌بازیِ متقابلِ دیانت و سیاست را، که در نهایت جز زمین سوخته برجای نگذاشت. و البته انحطاط روحیه و رفتار ایرانیان، که برخاسته و متأثر از آن شرایطِ ناگوار تاریخی و اجتماعی بود، را نیز باید به این‌همه فساد و تباهی و سقوط افزود. سقوطی که مولود آن، در نهایت، جز امثال نادر کسی نمی‌توانست باشد. نادرشاهی، که دکتر طباطبایی در بحثِ مفصلی از شرح روزگار پررنج و مصیبت‌بارِ ایران و ایرانیان در دورۀ این «پادشاه ستمگر» که «در ادامۀ سنت درازآهنگِ شاهانِ خربنده»، به سلطنت رسیده بود، در «دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران» می‌نویسد:

«بدبختی‌های ناشی از یک جنگ بی‌نتیجه با یورش‌های اقوام وحشی نمی‌توانست بیشتر از پیروزهای این پادشاه ستمگر ایرانیان را در بدبختی غوطه‌ور کند. به نظر می‌رسد که نادر بیشتر از آن‌که به دفع دشمن بپردازد، علاقمند بود رعایای خود را سرکوب کند. سبب آن رفتار این نبود که نادر به ایرانیان علاقه‌ای نداشت، بلکه او از روح سرکش آنان بیش از قشون هندی‌ها یا ترک‌ها یا تاتارها می‌ترسید. نادر اگر قدرت داشت مایل بود سر همۀ ایرانیان را از تن جدا کند و این باور نادرست نخواهد بود اگر بگوییم هرگاه نادر می‌توانست اقوام دیگری را در ایران ساکن کند، تردیدی نیست که این کار را انجام می‌داد.»

پرسش این است که آن «روح سرکش» را چه شده بود که زیر بار سهمگین نادر رفت؟ به هر تقدیر، در پرسش از آن‌چه که به امروزمان بازمی‌گردد؛ آیا وجوه مشترک، نهفته در گفتاورد فوق از دکتر طباطبایی، دربارۀ آن دوره‌های تاریکی، در وجود و ماهیتِ رژیم اسلامی به قدر کفایت بارز نیست؟ اگر نیست، پس این‌همه ستمگری به یاری نیروهای بی‌فرهنگ، مرتجع، متعصب، وحشی و تجاوزگر به جان و مال و ناموس ایرانیان، در ایران چه می‌کنند؟ و مزدورانِ چه کسانی هستند؟ جز فرقۀ تبه‌کار حاکم، که بیشترین واهمه‌اش «از روح سرکش ایرانیان است»!؟ رژیم اسلامی اگرچه نتوانست ایرانیان را در «امت اسلام» مضمحل کند، آن‌هم به یمن وجود اندیشۀ بیداری و به دلیل کوشش‌های خستگی‌ناپذیر در راه پایداری و پایندگی و تقویت جنبش ملی، اما همین رژیم همچنان تلاش می‌کند؛ به حکم زر و زور و برای سرکوب آن «روح سرکش»، «امت» وارداتی به کشور سرازیر نماید! و حاشیه‌نشینان قدرتش، سکوت کرده و صامتند، همان «استادان»، سیاست‌بازان، روزنامه‌نگاران و فرصت‌طلبان تقیه‌گر، که همه‌شان را می‌توان، یکجا تقدیم جبهۀ اصلاح‌طلبانِ جمهوری‌خواهِ اسلامی نمود!‌

باری، نمونۀ دیگر، در شرح احوال نادر و سوانح بداقبالیِ ایرانیان، در دورۀ «شاهان» و سلاطین ستمگر دیگر، در همان اثر سترگ، بحثی‌ست دربارۀ نظریۀ «ابصار»، که در اصل، در ادامۀ تأسیس و تدوین نظریه‌های‌ تاریخی‌ دکتر طباطبایی‌ست‌، برای تبیین گوشه‌هایی از تاریخ ایران و برای سبک کردن بار سنگین این تاریخ از راه روشنگری، اما با یک نتیجه‌گیریِ بس تکاندهنده‌! در توضیح نظریۀ «ابصار»، دکتر طباطبایی عمل شنیع «کور» کردن را، همچون استعاره‌ای برای ممانعت از «دیدن»، در کانون توجه قرار داده، که در دورۀ صفویه، دورۀ افشاریه تا اوایل قاجاریه، به یکی از «بی‌رسمی‌های» «شاهان خربنده» و ستمگر بدل شده بود. همۀ ما ایرانیان، برای یک‌بار هم که شده، این جملۀ معروف رضاقلی میرزا فرزند نادر و ولیعهد ایران، که به دستور نادرشاه چشمانش کور شده بود، را شنیده‌ایم یا خوانده‌ایم که خطاب به پدر گفت: «تو چشم مرا کور نکردی، بلکه چشم همۀ ایران را کور کردی»!

با دفاع نسنجیده و بی‌تأمل و الگوبرداری‌های نابخردانه، از چنین دوره‌های تاریخی و چشم‌بستن بر نتایج آنها که جز منطق شکست و فروپاشی ایران را در خود نداشتند، بار تاریخ ما بسیار سنگین‌ شده و از تکیۀ یک‌سویه بر سنت آن، و بی‌توجه به «منطق شکستِ» آن، بوی گنداب واپس‌ماندگی برمی‌خیزد. با نگاه به این تجربه‌های فاجعه‌بار، پرسش دیگر این است ‌که؛ آیا، تا کنون، از خود پرسیده‌ایم که؛ رژیم سرکوب‌گر اسلامی دستورِ شلیک آگاهانه به چشمان فرزندان ایران، به قصد کور کردن آنان، به جرم آن‌که فساد و تباهی در کشورشان را دیده و تاب نیاورده‌اند، را از کجا آورده و از رفتار کدام خربندگانِ همگن خود الهام گرفته و آموخته است؟ در پاسخ باید گفت؛ رژیم اسلامی و دستگاه امنیتی و در «اتاق‌های فکر» خود، طرفداران الگوی صفویه و عاشقان اسماعیل و نادر، و کسانی در حسرت کشتن و ساختنِ «کله‌مناره‌ها‌»، کم ندارد! آیا ما هنوز باید در برابر تکرار این تجربه‌های سیاه هاج و واج بایستیم و در گنگیِ برخاسته از نشناختن سرمنشأ چنین توحشی انگشت حیرت به دهان بگزیم؟! و یا برای هوداران الگوی صفوی و نادرشاه هورا بکشیم؟! همچنان با این بارهای سنگین تاریخ بر کول و با کمری خمیده و همچنان با گردنی افراشته بدآنها؟!

باری نقل این گفتاوردها از دکتر طباطبایی، در این مقدمه، ضمن آن‌که شاهدانِ روشن‌گری هستند؛ بر اهمیت و در ضرورتِ سبک کردن بار سنگین تاریخ ایران از طریق آگاهی به گوشه‌های تاریک این تاریخ و رفع بدفهمی‌های عظیم ما دربارۀ آنها، که به یمن آثار ایشان ممکن شده است، همچنین ذکرِ آن گفتاوردها، حلقه‌ای‌‌ست که ما را به اصل موضوع این نوشته می‌رساند؛ به یاد و به تجلیل اندیشمند هزاره‌ای و فرزانۀ هم‌روزگارمان، دکتر جواد طباطبایی، که روزگار، 80 سال پیش، زادِ او را رقم زد و او را در دامان ایران گذاشت، تا میزان و سطح دریافتِ ایرانیان از اقبالِ خود، در فهم تاریخ خویش و استعداد آنان، در سبک کردن بارِ این تاریخ، را بار دیگر بیآزماید. هرچند که چنین آزمونی در مورد ایرانیان و صدور حکمی قطعی و نهایی دربارۀ ردی یا قبولی قطعی آنان، هرگز ساده نبوده است، درست به همان دشواری آموزه‌های دکتر طباطبایی، که اگر «ما» دریافتی از میزان اقبال خود، در همروزگاری‌مان با ایشان، داشته باشیم، باید بیاموزیم که با این آموزه‌ها درگیر شویم و همچنین بیاموزیم که به تقدیر تاریخی خود بیاندیشیم، تا آن تقدیر را بار دیگر به تقدیر نادانی و روزگار و یا فرصت‌طلبی‌های مستعجل رها نکنیم.

بخشی از همان آموزها برای رقم زدن آگاهانۀ تقدیر تاریخی آیندۀ ایرانیان در یکی از آخرین رساله‌های ایشان، یعنی «”انقلابِ ملی” در انقلابِ اسلامی» تدوین و عرضه شده‌اند. بار دیگر، پس از سه سال از عرضۀ آن رساله، به همراه تجلیل آن زادروز فرخنده، تأمل «دیگری» بر آموزه‌های آن «ما» را، بی‌تردید، همچنان بسیار «بکار خواهد آمد»! آن‌هم نه تنها در بکارگیری عنوان «انقلابِ ملی»، بلکه در فهم مضامین ژرف آن رساله که ورود و بحث دربارۀ وجوهی از آن را به نوشتۀ بعدی می‌سپاریم و سخن را در این بخش به پایان می‌رسانیم، تا در این لحظه جز اعلام وامداری و تجلیل، موضوع دیگری نگشاییم و از ارج‌گذاری منحرف نشویم. و دیگر این‌که اگر، به ناگزیر، اجباری در سرکشی پیش آید، به ملاحظۀ این روز فرخنده، بیان آن سرکشی را به نوبت بعد واگذاریم. آثار ایشان گنجیۀ نفیس ملت ایران است و یادشان ماندگار و جاوید!