«

»

Print this نوشته

تمرین شهروندی

تمرین شهروندی

 ‌

   در میان ایرانیان از آن گونه مردمان بسیار می‌توان یافت ــ شاید بیش از اندازه ــ که اگر در اکثریت قرار گیرند؛ اگر احساس کنند گروه‌های بزرگ همراه و پشتیبانشان هستند، عواطفشان لگام می‌گسلد و مرزی نمی‌شناسد. به همان اندازه که در موضع گیری دودلی نشان می‌دهند و این پا و آن پا می‌کنند در همرنگ جماعت شدن و پیوستن به اکثریت بی‌تابند و هنگامی که به اکثریت پیوستند دیگر به میانه‌روی و انصاف بدرود می‌گویند. آنها علاقه‌ای به در دست گرفتن ابتکار، خطر کردن و راهی تازه جستن و پیش افتادن ندارند. به قول مشهور تا قطار به راه نیفتد بر آن سوار نمی‌شوند، ولی هنگامی که به راه افتاد بر آن می‌جهند ــ مقصدش هر جا می‌خواهد باشد.

   این صفات به همراه عوامل دیگر خارجی و داخلی تا کنون نگذاشته است فرایند و نهادهای دموکراتیک در جامعۀ ایران ریشه بگیرد. تلاش‌های اصلاح طلبانه، ایستادگی در برابر کژی‌ها، پیکار با بدکنشان، کمتر از پشتیبانی فعال و پایدار عمومی برخوردار بوده است. بر عکس بت سازی و دیکتاتور تراشی، هر فرد معمولی یا اندکی بالاتر از معمولی را به خدا رساندن، هواداران و شرکت کنندگان بیشمار داشته است. در یک ترکیب ویرانگر، از بی‌تفاوتی و کناره‌گیری و فرصت طلبی، ما گذاشته‌ایم که افراد به زبان نهادها اهمیت بیش از اندازه در تاریخمان پیدا کنند و تقریباً همۀ آن افراد را در زیر بار ستایش‌ها و انتظارات بیش از اندازه در هم شکسته‌ایم.

   تنها در مذهب نیست که کار بیشتر ما بی معجزات و امور خلاف عقل نمی‌گذرد. در سیاست نیز پیوسته چشم به دست نجات دهنده و رهبری نبوغ آمیز “ابر مردان تاریخ” داریم. ممکن است مقدساتمان را جابجا کنیم، ولی باید چیزی را بپرستیم، یا بهتر، به پرسیتدن چیزی وانمود کنیم. منظور از پرستیدن، لزوماَ نذر و نیاز و پیشکش و قربانی کردن و نماز بردن نیست. چشمداشت انجام کارهایی است که در خود همتش را نمی‌بینیم؛ دارا بودن صفاتی است که خودمان اصراری به داشتنشان نداریم یا داشتنشان را به حال خود سودمند نمی‌دانیم، و درست یا نادرست به قهرمانانمان می‌بندیم. به قهرمان و ابرمرد ــ واقعی یا عموماً ساختگی ــ همان اندازه نیازمندیم که به امامزاده. باید به چیزی و جایی بیاویزیم تا از ایستادن و از امر خود دفاع کردن و مسئولیت خود را پذیرفتن برهیم.

   بیشتر ما مبارزۀ منفی را ترجیج می‌دهیم ــ که نکوشیدن است و در خانه ماندن و سر خود را به زیر انداختن و عیب جستن و خرده گرفتن و اگر کار به جایی رسید شرکت کردن و سهم خواستن، و اگر به جایی نرسید ــ که معمولاًً به سبب مشارکت نکردن عموم، به جایی نمی‌رسد ــ از خردمندی خود سربلند بودن. اما اگر اسباب پیروزی همه فراهم و خطر به حداقل بود، آنگاه سر از پا نمی‌شناسیم و سیل‌آسا به هر سو می‌زنیم و هم خود از نفس می‌افتیم و هم در مسیر خود ویرانی بر جای می‌گذاریم.

* * *

   در اجتماع ایرانی خارج نشانه‌های یک اکثریت پدیدار شده است. پادشاه جوان به صورت نماد و نقطۀ گرد آورنده‌ای برای اکثریتی از ایرانیان درآمده است. این کامیابی پر اهمیتی است. باید این اکثریت را نگه داشت و بر آن افزود. به نام بهره گیری از هر نیروی موجود یا به بهانۀ نگذاشتن همۀ تخم مرغها در یک سبد، نباید این در و آن در زد؛ و دور هر آخوند یا مدعی سیاسی یا انقلابی شکست خورده و ورشکسته‌ای را به عنوان جایگزین (آلترناتیو) نباید گرفت که جز پراکندگی و سرگشتگی نخواهد آورد و نیروی مردم را خواهد کاست.

   در عین حال از زیاده‌روی‌های روحیات به هیجان آمده، از بی مدارایی‌های احساس برنده بودن، از یکسویگی‌های حق مداری باید بر حذر بود. مردمی که شش هفت سال پیش آن گونه بی پروا و بی تفکر، باور نکردنی را باور کردند و بدیهی را ندیدند، باز می‌توانند ناشکیبا و زود‌باور و بی‌مدارا شوند. باز می‌توانند افسانه بسازند و به گرایش‌های استبدادی خود میدان بدهند و در هر موقعیت همه چیز را برای طرف خود بخواهند و برای رسیدن به مقاصد خود بهرچه دست بزنند.

   پادشاه از هم اکنون با وظیفه‌ای سنگین روبرو شده است: باید پیوسته هم‌میهنانش را باز دارد و آموزش بدهد. برای کسی که خود هدف اینهمه بت‌تراشی‌هاست، مقاومت در برابر وسوسه‌ها یک دشواری است و بازداشتن مردمان از اینکه او را در مقوله‌ای برتر و دست نیافتنی جای دهند دشواری بزرگتری است.

   این روزها بسیار می‌بینیم کسانی را که سرمست اکثریت تازه یافتۀ خود شده‌اند و از نظر سیاسی و عاطفی به گذشتۀ نزدیک خود، به ده سال پیش بازگشته‌اند. همان گونه سخن می‌گویند، با همان واژه‌ها و عناوین؛ و از همان راه‌ها در پی رسیدن به مقاصد خود هستند. به هر کس با آنها همرنگ نیست به چشم محکوم می‌نگرند، و به تندی در پی بر‌پا داشتن پایگانی هستند که پادشاه بر تارک آن و پیرامونیان و مشاوران و نمایندگانش در پایین‌ترند و به هر ترتیب باید ارتباطی با آنان و از طریق آنان با خود پادشاه برقرار کرد. هر چه هم پادشاه بگوید نمایندگانی ندارد و کارها باید در دست خود مردم باشد سودی ندارد.

   در انتخابات شوراهای مشروطیت به این روحیه و کار‌کرد در اینجا و آنجا می‌توان برخورد. بی توجه به سخنان مکرر پادشاه، یک شبکۀ ارتباطی پدید آمده است و می‌کوشد تصوری از یک دست قویتر و بالاتر را که گردانندۀ کارهاست به دیگران القا کند. دیگران نیز عموماَ باور می‌کنند و یا از میدان بدر می‌روند ــ که بیشتر چنین است ــ و یا به این بازی می‌پیوندند. این احتمال را نمی‌توان یکسره نفی کرد که این آزمایش دموکراسی، عکس‌برگردانی از کارکردهای دهه‌های گذشته از آب در آید و پادشاه در برابر خود نه یک هیات مستقل و خود‌جوش که قدرتش را از مردم می‌گیرد. بلکه گروهی را بیابد که چشم به دست‌های او دارند و هر چه را که بایسته است از او می‌خواهند.

   بیشتر ما نتوانسته‌ایم از تجربۀ شخصی خود درس‌های لازم را بگیریم و بر همان روال می‌رویم که عادت کرده بودیم. تکان سخت ۱۳۵۷ اثر خود را اندک اندک از دست می‌دهد و ورشکستگی کامل انقلاب و حکومت اسلامی آرامش را به روان‌های زخم خوردۀ ما باز می‌آورد. اگر آنچه ما را شکست داد چنین بی آبرو شده است. پس ما هیچ کژی و کاستی که در شمار آید نداشته‌ایم. روان‌های زخم خوردۀ ما به این داروی آرامبخش نیازی حیاتی دارد. ذهن‌های تنبل ما منتظر این بهانه است که هر تلاشی را برای نو اندیشی و سازگاری با واقعیات تازه و شرکت در ساختن واقعیات تازه به کناری نهد و گام در همان راه‌های آشنا و کوبیدۀ گذشته بگذارد، پایان راه هر چه می‌خواهد باشد.

***

   مردم تا هنگامی که نخواهند بر خود حکومت نخواهند کرد. با منفی‌بافی از یک سو و خود را به هر مرکز قدرت بستن از سوی دیگر به مردمسالاری نمی‌توان رسید. قدرت سیاسی باید از مراجع گوناگون برداشته شود و به مردم بیاید و از آنها سرچشمه بگیرد. اما مردمی که حاضر به عمل سیاسی نیستند و عمل سیاسی برایشان فرمانبرداری و خوش‌خدمتی مراجع قدرت است سرچشمۀ قدرت سیاسی نخواهند شد. از یک اقلیت کوچک فعال گذشته، بیشتر ایرانیان مصداق گفتۀ صادق هدایت‌اند در “وغ وغ ساهاب” که “هر که در است ما دالانیم، هر که خر است ما پالانیم.” با هر شرایطی ساختن، تن به زیر هر باری بردن، و از آن سو هر حرکتی را از یک تن انتظار داشتن، هر مشروعیتی را از ناحیۀ او گرفتن، به نزدیکان او همه گونه امتیاز دادن و آنها را به “از ما بهتران” تبدیل کردن؛ اینها که به مردمسالاری نخواهد انجامید.

   کی می‌خواهیم از این سود‌پرستی حقیر آسوده شویم که ما را پروانه‌وار به سوی هر منبع نوری، هر چند کورسویی بیش نباشد، می‌راند؟ هنوز هیچ نشده است و همۀ ما آوارۀ دیارهای بیگانه‌ایم و اصلاَ روشن نیست کی پایمان به سرزمین خود خواهد رسید و باز بساط بت تراشی را پهن کرده‌ایم. اگر اکنون خودمان را اصلاح و این گرایش‌ها را در خودمان و دیگران سرکوب نکنیم، فردا در ایران چگونه خواهیم توانست؟

   نسل کنونی کمتر به یاد دارد که محمد رضا شاه چگونه از آن جوان محبوب دموکرات منش به صورت خدایگان و فرمانده و آریامهر و ابر‌مرد تاریخ درآمد که می‌توانست به سادگی بگوید هر که نمی‌خواهد عضو حزب من باشد گذرنامه‌اش را بگیرد و از کشور برود. امروز فرصتی است که بنگرند پاره‌ای کسان با شاه جوان چه می‌کنند و او چگونه در هر فرصت می‌کوشد هم۷میهنانش را متقاعد کند که او هم یک ایرانی مانند دیگران است و نه اینهمه انتظار و چشمداشت از او باید داشته باشند، نه اینهمه به اصطلاح شیرین خودمان “هندوانه زیر بغلش بگذارند.” با این روحیه‌ها فردا چگونه می‌توان امیدوار بود مشروطه پایدار بماند؟

   همۀ این کژی‌ها و کاستی‌ها به آن فرهنگ سیاسی بر می‌گردد که هنوز ایرانی را شهروند نمی‌شناسد. ایرانی معمولی هنوز در ژرفای روانش خود را سرچشمه و شریک قدرت سیاسی نمی‌داند. رفتارش با قدرت سیاسی بیشتر سوداگرانه است. او عادت ندارد که با قدرت سیاسی جز معامله کند. قدرت سیاسی چیزی بیرون از اوست. از قدرت‌های خارجی سرچشمه می‌گیرد و از آنها به “از ما بهتران” می‌رسد. مردم بسته به ارزش‌ها و توانایی‌هایشان باید با از ما بهتران و، اگر بتوان، با خود قدرتهای خارجی معامله کنند. باید گلیم خود را به هر گونه از آب بدر برند. فرد دارای حقوق سلب نشدنی که هر دگرگونی در جامعه در درجۀ اول، مسئولیت او و در توانایی اوست هنوز از تصویری که ایرانی معمولی از خود دارد دور است.

   این خود باختگی که ما در برابر قدرت نشان می‌دهیم و احترام بیش از اندازه‌ای که به هر مرجع قدرت می‌گذاریم از اینجاست. پذیرفتن هر سخن حتی اگر نادرست باشد؛ ستایش هر گفته، حتی اگر از بدیهیات باشد؛ بزرگداشت کسان، هر چند میان‌مایه (مدیوکر) باشند؛ اینهمه از آن روست که صاحبان قدرت را در مقوله‌ای دیگر می‌گذاریم، از آن روست که با هر قدرتی، دیر یا زود، در اندیشۀ معامله‌ای هستیم که ما را بیش از پیش در برابر آن ناتوان خواهد کرد.

   در بیشتر تاریخ خود، ما چنین بسر برده‌ایم و نتیجه‌اش را دیده‌ایم. با همۀ لاف و گزاف‌ها دربارۀ خودمان باید بپذیریم که با هر معیاری در شمار کشورهای واپس‌ماندۀ جهانیم. امروزمان هیچ با گذشتۀ بزرگمان نمی‌خواند. با چنان سرمایۀ تاریخی و فرهنگی نمی‌باید به چنین روزگاری می‌افتادیم. گناهکار شمردن این و آن نیز سودی ندارد.

   اگر کسانی در میان ما می‌گویند این قدر همه چیز را از چشم بیگانگان نبینید و از خود رفع مسئولیت نکنید غمخوار بیگانگان نیستند. کشورهای بزرگ نیازی به این هواداری‌ها ندارند و می‌دانند چگونه از خود دفاع کنند. از این گذشته سودشان در این است که ملت‌های کوچکتر از آنان بهراسند و برایشان قدرت‌های فوق العاده قائل باشند. کسانی که نقش مردم خود را درتاریخشان نفی می‌کنند دوستان و مبلغان نادانستۀ بیگانه هستند و این باور نادرست را در مردم خود پا بر جا‌تر می‌سازند که سرچشمۀ قدرت سیاسی در بیرون مرزهای ایران است و پیکار ملی و کوشش‌های فردی سودی ندارد و باید با بیگانه بست و بجای بررسی رویدادها و روند‌های جامعۀ خود عمر را به تفسیر و تعبیر خیال پرورانۀ هر سخن و نوشتۀ مقامات و رسانه‌های بیگانه گذراند.

   دویست سال است اینگونه می‌اندیشیم و عمل می‌کنیم و از همین رو بازیچۀ دست این و آن بوده‌ایم و به بیگانگان اجازه داده‌ایم و در کارهایمان دخالت کنند و این را بیاورند و آن را بردارند. کار را به جایی رساندیم که شاید برای نخستین بار در تاریخ، پادشاه یک کشور مستقل به اشارۀ سفیران خارجی تاج و تخت و کشور خود را ترک گفت، و از بیم نداشتن پشتیبانی آنان از خود و کشورش دفاع نکرد، بی آنکه هیچ نیروی نظامی یا حتی تهدید نیروی نظامی در کار باشد. تا هنگامی هم که به خودمان، به فرد فردمان، به عنوان شهروند دارای حقوق و مسئولیت، و موظف به دفاع از حقوق و انجام مسئولیت خود، ننگریم و مفهوم واقعی شهروند را در‌نیابیم باز همان خواهد بود. یا بیگانگان ما را اداره خواهند کرد، یا خود‌کامگان بر ما فرمان خواهند راند ـ و به احتمال بیشتر هر دو.

   آموزش و تمرین شهروندی را از همین جا باید آغاز کرد. این یک دو میلیون آوارۀ ایرانی، از دوران آوارگی خود چه رهاوردی بهتر از این می‌توانند برای جامعۀ ایران ببرند که به خودشان به چشم شهروند بنگرد و هر که را قدرتی دارد یا خیال می‌کنند قدرتی دارد تافتۀ جدا بافته ندانند. ما از نظر حقوق، برابر هستیم. سیاست، پیشه یـا مزیت ویژه‌ای نیست که اقلیتی بدان بپردازد و از آن برخوردار باشد. همۀ ما حق اظهار نظر و فعالیت داریم. درست بودن یا نبودن سخنان و کارهایمان ارتباطی به مقام و جایگاهمان ندارد و نباید داشته باشد. اگر کسی سخنی برای گفتن داشت برای رساندن آن به گوش‌ها نباید نیاز به مقام یا نمایندگی مقامی داشته باشد. اگر کسی در بالاترین مقام‌ها سخن نادرست گفت نباید بی پاسخ بماند.

   این مردم هستند که باید سازمان بدهند و نماینده برگزینند و پیکار کنند و کارها را بگردانند. به این بهانه که ما نمی‌توانیم با یکدیگر توافق کنیم و به این دلیل نیاز به رهبر داریم نباید از کوشش برای ارتباط یافتن و بحث کردن و به توافق رسیدن با یکدیگر دست برداریم. این چه سخنی است که ما برای کوچکترین کارهای سیاسی و اجتماعی خود نیاز به کسی داریم که دستمان را بگیرد و پا به پا ببرد. اینهمه مردمان با‌فرهنگ و کار‌دیده چگونه به این سادگی از خود سلب صلاحیت می‌کنند و عملاَ گردن خود را برای پذیرفتن افسار پیش می‌آوردند؟

   بویژه در این اوضاع و احوال که هیچ مرجع قدرت واقعی هم نیست؛ هیچ شاهنشاه و فرمانده و خدایگانی و درآمدهای سرشار نفت و ارتش بسیجیده‌ای که برود و کشور را آزاد کند نیست. همه چیز را باید از صفر، از پایین ساخت و بوجود آورد. در چنین روزگاری چه کسی باید آن نیروی رهاننده و آزادیبخش را بسازد؟ جز مردم از بیرون و درون ایران به چه مقامی می‌توان روی آورد؟ و اگر همۀ مردم بار مبارزه را بر دوش یک تن بیندازند جز شکستن شانه‌های او چه به دست خواهد آورد؟

   این رویکردها حتی در آن روزگار که قدرت‌های بسیار در دست‌های یک تن گرد آمده بود کشور را به جایی که می‌بایست نرساند. نظام سیاسی بی مشارکت مردم شکست خورد و طرحهای توسعۀ اقتصادی به هدف‌های اعلام شده‌شان نرسیدند. با همۀ پیشرفت شگرف، آن بنیۀ سیاسی و اقتصادی که برای نگهداری کشور از آسیب بنیاد‌گرایان مذهبی و چپگرایان افراطی لازم بود پدید نیامد. امروز که دستمان به هیچ چیز جز نیروی فرد فرد خودمان نمی‌رسد چگونه می‌توانیم تنها به یک تن، هر مقامی داشته باشد، پشتگرم باشیم؟

   نیروی ما پراکنده است زیرا هر یک از ما دیکتاتور کوچکی هستیم. حتی آنها که پیوسته از دیکتاتوری می‌نالند خود، مثلاُ، تحمل نام پادشاهی را در ایران ندارند و آماده‌اند احیاناَ با جمهوری اسلامی هم سازش مصلحتی کنند. از چپ و راست کورکورانه به عقاید و پسندهای خود چسبیده‌ایم. اما در یک دموکراسی هیچ تصمیمی نمی‌توان گرفت مگر آنکه همۀ طرف‌ها درجه‌ای از خودداری و جانب نگهداری را در بحث و استدلال‌های خود وارد کنند. احساس حق‌مداری و هر برخوردی با دیگران را به قلمرو پیکار نیکی (خودمان) با بدی (دیگران) بردن، گرایش‌های ضد دموکراتیک جامعه را نیرو خواهد بخشید.

   در این میان آنها که اکثریت دارند باید به دیگران سرمشق مدارا بدهند. در میان جمع موافقان، و پشتگرم به افکار عمومی مساعد آسان می‌توان رگهای گردن را قوی و صداها را بلند کرد. آسان می‌توان پهلوانی نشان داد. و آسان می‌توان هر بانگ ناموافقی را خاموش یا خفه کرد. این کاری است که ما در گذشته بارها و از هر سو کرده‌ایم. اکنون باید بیاموزیم و بپذیریم که طیف سیاسی همه رنگی دارد و باید داشته باشد. جز آنانکه اسلحه بدست می‌گیرند و با شیوه‌های غیر دموکراتیک در پی برقراری یک نظام توتالیتر هستند، هر کس باید آزادانه فعالیت و اظهار نظر کند.

   حتی آنان که در پی همسان کردن اجباری جامعه و برقراری دیکتاتوری یک طبقه یا حزب خاص هستند اگر اسلحه را به زمین بگذارند و در درون سازمان خود نظامات دموکراسی را رعایت کنند باید به اندازۀ دیگران حق فعالیت و اظهار نظر داشته باشند. آزادی انجمن‌ها درست است، ولی دستگاه قضائی باید از حقوق دموکراتیک افراد در سازمان‌هایشان دفاع کند، اساسنامه و مقررات آن سازمان‌ها هر چه می‌خواهد باشد.

   به دیکتاتوری اکثریت نام دموکراسی نمی‌توان گذاشت. اگر اکثریت بزرگی هم از دیکتاتوری پشتیبانی کنند آن رژیم مدعی مردمسالاری نتواند بود. هیتلر در سالهایی از پشتیبانی اکثریت مردم آلمان برخوردار بود و می‌توانست در یک انتخابات آزاد پیروز شود. ولی رژیم او استبدادی توتالیتر بود و ملت آلمان را تا مرز نابودی برد؛ بقیۀ اروپا را هم.

   ما در آشنایی تازۀ خود با دموکراسی باید بیاموزیم که دموکراسی یا مردمسالاری چیزی بیش از حکومت اکثریت مردم است. حاکمیت مردم (دموکراسی) ــ که نویسندگان و سیاستگران ما به غلط حاکمیت ملی می‌گویند که واژۀ دیگری برای استقلال و مربوط به حاکمیت دولت‌ها بر منابع و قلمرو ملی است و ارتباطی با نوع حکومت و رژیم سیاسی ندارد ــ تنها در انتخابات ازاد و برگزیدن حکومت از سوی مردم خلاصه نمی‌شود.

   در دموکراسی، حکومت قانون مرحلۀ مقدماتی است؛ رای دادن و قانونگزاری از سوی اکثریت مردم، مرحلۀ بعدی است؛ و فرایافت شهروند، یعنی تبعۀ دارای حقوق سلب نشدنی که هیچ قانون یا اکثریت یا ماهیت مقدسی نتواند از او بگیرد، مرحلۀ تکاملی است. جامعه‌های دموکرات از احترام به قانون آغاز کردند و به حکومت اکثریت رسیدند و از قانون اساسی آمریکا ــ که نقطۀ اوج سازمان و فلسفۀ سیاسی و حقوقی انگلیس است ــ شهروند دارای حقوق سلب نشدنی و حمایت شده از سوی یک ماهیت مستقل از حکومت، یعنی دیوان عالی، را نیز وارد نظام سیاسی خود کردند. اما این بحثی دیگر است.

مه   ۱۹۸۵