«

»

Print this نوشته

دربارۀ دشواری‌های تمرین شهروندی *

دربارۀ دشواری‌های تمرین شهروندی *

 ‌

   اگردر مقالۀ “دشواری‌های شهروندی” (ایران و جهان شمارۀ ٢۴۸) تکیۀ استدلال‌ها آنهمه، نه بر فرایافت‌های آمده در مقالۀ “تمرین شهروندی” (ایران و جهان شمارۀ ٢۳۹) بلکه بر روی نویسندۀ آن گذاشته نشده بود، جای آن می‌بود که در این بحث بیشتر به بخشی از “دشواری‌های شهروندی” پرداخته شود که ارزش گفت و شنود دارد و آن موضوع آماده بودن یا نبودن جامعۀ ایرانی برای مردمسالاری است.

   اما نویسندۀ محترم “دشواری‌های شهروندی” ترجیح داده‌اند به جای “دلایل قوی و معنوی” به نیش زدن و خط و نشان کشیدن پردازند که باکی نیست و ناچار بحث را در همان زمینه دنبال می‌کنم. به شرط آنکه خرده‌گیران نگویند دست‌درکاران گذشته نمی‌نویسند و سخن نمی‌گویند و آنها هم که سخنی می‌گویند از خود دفاع می‌کنند. من قصد دفاع از خود ندارم. ولی می‌بینم که دست‌درکاران گذشته اگر بنویسند بیش از نوشته‌هایشان خودشان موضوع گفتار قرار می‌گیرند ـ که باز باکی نیست و از دشواری‌های تمرین شهروندی است.

***

   حتی اگر کسی دربارۀ نظر‌گاه‌های خود دو کتاب نوشته باشد به آسانی در معرض آنست که سخنانش نشنیده بماند یا به نادرست نقل شود؛ حتی در مجله‌ای که خود از نویسندگان آنست. ما ایرانیان از این طرفه‌ها بسیار داریم. از آنجا که من خیال دارم باز هم بنویسم و بگویم، و کسانی وقت خود را به پس و پیش کردن گذشتۀ من خواهند گذراند پاره‌ای توضیحات، هر چند از سر اجبار، بی سودمندی نخواهد بود.

   من از نسلی هستم که خیلی زود فعالیت سیاسی را آغاز کرد. بیشتر افراد این نسل در آغاز به گرایش‌های چپی یا اسلامی یا جبهۀ ملی پیوستند. من از گروه کوچکتری بودم که از همان سال‌های پس از هجوم نیروهای بیگانه به ایران، در آغاز نوجوانی با یک احساس ملی تند به فعالیت‌های سیاسی دست راستی، که هم دست‌نشاندگان انگلیس در هیات حاکمه و هم دنباله‌روان شوروی را هدف خود قرار می‌داد، پرداخت. ما که هرج و مرج سیاسی دوران پس از جنگ را می‌دیدیم از ستایندگان پر‌شور رضا شاه بودیم؛ دموکراسی را تجملی بیش نمی‌شمردیم و بسیاری از همین استدلال‌های “دشواری‌های تمرین شهروندی” را پیش می‌آوردیم؛ و کمونیسم را برای ایران مرگبار می‌دانستیم ـ اعتقادی که گذشت زمان آن را شدت بخشیده است. جوشش احساسات ناسیونالیستی در ما ـ من و گروهی از دوستان و همفکرانم ـ به جایی رسید که در ۱۳۳۰/۱۹۵۱، در سال‌های دانشگاهی، پس از تشکیل حزب سومکا بدان پیوستیم که سازمانی کوچک ولی بسیار پر‌تحرک و رزمجو بود، و تقلیدی تمام عیار از حزب نازی آلمان در دوران جمهوری و ایمار.

   نخستین “عوض کردن سخن خود” در من پس از سی تیر ۱۳۳۱ روی داد. گروه ما تا آن هنگام هوادار مصدق و پیکار او برای ملی کردن نفت بود. ولی پس از آن با ناتوانی روز افزون حکومت جبهۀ ملی در ادارۀ کشور و نیرو گرفتن کمونیست‌ها ناگزیر سخن خود را عوض کرد و رویاروی حکومت ایستاد. در آن یک سالۀ ۳٢ـ۱۳۳۱ برخی از ما را دوبار به زندان افکندند.

   مصدق برای ما همچنان یک رهبر ملی ضد استعماری بود. ولی ما در او کرنسکی ایران را می‌دیدیم (من مقاله‌ای در همین زمینه در ۱۳۳٢ نوشتم). حکومت او ما را به یاد بنش و مازاریک چکسلواکی می‌انداخت که در همان دوره قربانی کمونیست‌ها شده بودند.

   پس از ٢۸ مرداد ما به دنبال گرفتن غنائم نرفتیم و به کارهایی مانند تصحیح چاپی در چاپخانه روزنامه‌ها روی آوردیم. ولی خود را با کشوری روبرو یافتیم که هیات حاکمۀ آن (این اصطلاح در آن دهه‌ها بسیار معمول بود) ایران را از نظر سیاسی و اقتصادی آمادۀ مردمسالاری نمی‌دانست و چندان کاری هم برای آماده کردن زمینه نمی‌کرد. تا اصلاحات ارضی زمستان ۱۳۴۰/۱۹۶٢ جامعۀ ایرانی در بیحرکتی و رکود و فساد بیکرانه از بحرانی به بحران دیگری سکندری می‌خورد.

   بیرون آمدن ما از حزب سومکا با ایدئولوژی ابتدائی و خشونت بار آن ناگزیر بود. آن حزب تنها در شرایطی، به عنوان یک واکنش سخت ضد کمونیستی، می‌توانست علت وجودی داشته باشد و پس از پراکنده شدن حزب توده به دست نخستین حکومت پس از ٢۸ مرداد ۱۳۳٢ دیگر معنایی نداشت. خطر بلافاصله از میان رفته بود و ما میانه‌روی بیشتری به باورهای سیاسی خود آوردیم. گذشته از این آغاز کردیم در اینکه “دموکراسی تجملی بیش نیست” تردید کنیم، زیرا به نظر می‌رسید صرفاَ بهانه‌ای برای نگهداشتن گروهی عموماَ ناشایسته بر سر قدرت است. بررسی تاریخ به ما نشان می‌داد که مردمسالاری کالای ساخته و آماده‌ای نیست که در موعد معین به کشوری تحویل داده شود و باید مانند درخت ریشه بگیرد و ببالد.

   در دوران اصلاحات اقتصادی و اجتماعی که “انقلاب سفید یا انقلاب شاه و ملت” نام گرفت، ما که انتقاد کنندگان سخت دستگاه حکومتی بودیم باز “سخن خود را عوض” کردیم و از مدافعان اصلاحات شدیم. در همۀ سالهای پیش از آن ما نومیدانه به دنبال نشانه‌ای بر بهبود و پیشرفت می‌گشتیم. دوران پایانی پادشاهی پهلوی امید را به ما باز آورد. برای ما سالهای ۵۷ـ۱۳۴۰ یک دوران آرمانی نبود و کم و کاستی‌های فراوانش را بیش از آنچه همگنانمان امکان پذیر می‌دانستند می‌گفتیم و می‌نوشتیم و کیفرش را نیز می‌دیدیم. ولی ما تصمیم خود را گرفته بودیم. ما نمی‌خواستیم سرمان را به زیر اندازیم و پول درآوریم ــ بیشتر ما ثروتمند نشدیم ــ و نمی‌خواستیم به خارج کوچ کنیم و از آنجا به پیکار پردازیم. ما بایست از درون سیستم عمل می‌کردیم و آن را به سهم خود بهبود می‌دادیم. استدلال مان آن بود که باید به تدریج کفۀ بدی‌ها را سبک و کفۀ خوبی‌ها را سنگین کرد. کار کردن از بیرون سیستم بی نتیجه بود و کار کردن بر ضد آن ــ چنانکه مخالفان و منتقدان لیبرال (جبهۀ ملی) و چپگرا و اسلامی برگزیده بودند ــ زیان آور. تاریخ نشان داد که راه ما درست‌تر بود. آن سیستم و آن رژیم را می‌شد از درون، آهسته و پیوسته، اصلاح کرد. اگر در ۱۳۵۷ دست به آن خودکشی ملی نزده بودند امروز ایران کجا می‌بود؟

   استراتژی توسعۀ ایران تا ۱۳۵۷ پر از کاستی‌های بنیادی بود، چنانکه در آن هنگام نیز به هر ترتیب و مجال خاطر نشان می‌کردیم. اما یک استراتژی و ارادۀ توسعه وجود داشت و دست نیرومند پادشاه فرصتی برای کشور فراهم آورده بود که واپس‌ماندگی‌های چند قرنی را جبران کند. این فرصت طلائی چه در داخل و چه بویژه در خارج به بسیاری از کم و کاستی‌ها می‌ارزید، و ما خود را به آن دست‌های نیرومند سپردیم و با ستودن بهترین جنبه‌های رهبری آن پانزده سال کوشیدیم تعهد به پیشرفت و توسعه را نیرومند‌تر سازیم. ما ایران میان ۱۳٢۰ تا ۱۳۴۱ را دیده بودیم. آنچه نمی‌توانستیم تصور کنیم و به بهای نابودی بسیاری از زنان و مردان ارزشمند نسل ما تمام شد، نبودن ارادۀ دفاع در وقت پیچاپیچ و دوخته بودن چشم‌های رهبر به دهان خارجیان بود. ما نمی‌توانستیم پیش‌بینی کنیم که رژیمی که بحران خرداد ۱۳۴٢ را آنگونه پست کرده بود در اوضاع هراس‌آور پاییز و زمستان ۱۳۵۷ برای دفاع از خود و کشور از رئیس جمهوری و وزیر خارجۀ یک دولت خارجی اجازۀ نوشته شده بخواهد و حتی پیام‌های پشتیبانی آنان را بس نداند. نمی‌توانستیم پیش‌بینی کینم که چنان رهبری پر قدرتی از اندیشۀ ــ درست یا نادرست ــ مخالفت بیگانگان با خود به روزی بیفتد که بی ایستادگی و مبارزه، کشور را در سینی زرین به دشمنان ایران و ایرانی تقدیم کند.

   پس از این تجربۀ مرگبار یک بار دیگر سخن خود را عوض کردیم. چارۀ ایران در یک دست نیرومند نبود. ایران دست‌های نیرومند بیشمار می‌خواست. امروز اگر من می‌گویم ایران را باید مردم ایران اداره کنند و سرنوشت ایران را دیگر نباید به دست “ابرمردان” داد از سر جاه‌طلبی نیست (در ته چاه از کدام جاه سخن می‌گوییم!) اهمیتی نیز نمی‌دهم که به هر ترتیب جزء اکثریت باشم. چنانکه هفت سال پیش کسانی از ما نخواستند در اکثریت باشند و لابد در آن زمان نیز عیب‌جویان آن را بر معایب اخلاقی و سیاسی ما بر‌می‌شمرند. از سر خشم شخصی هم نیست. از دلسوختگی است بر آنهمه کارهای نمایان که ناچیز شد و فرصت‌ها که از دست رفت. از آن کشور رو به پیشرفت و شکوفان است که به ویرانه و گورستان درآمد. اگر می‌گویم “این مردم هستند که باید سازمان بدهند و نماینده برگزینند و پیکار کنند و کارها را بگردانند” برای رسیدن به جایی نیست جز بازگشت به یک ایران آزاد و آباد به عنوان یک شهروند ساده. اگر در پی رعایت “ملاحظات زمان” می‌بودم آسانترم می‌بود که به کاروان ستایندگان و مشتاقان “تصویر سنتی” بپیوندم.

   ما پانزده سال از کار خود در درون آن سیستم سربلند بودیم و هنوز هم هستیم و بر خلاف گفتۀ نویسندۀ محترم نه “پیشینه و باورهای گذشتۀ خودمان را به باد می‌دهیم، نه “ریشۀ اعتماد و اطمینان به صحت عمل” را می‌زنیم، نه از “دفاع مشروع” پرهیزی داریم. تنها کاری که نمی‌کنیم آنست که به بهانۀ هیچ ملاحظه‌ای و از بیم هیچ کسی حاضر نیستیم دنیا را تنها به رنگهای سفید و سیاه ایشان ببینیم.

   ملت ما اگر به “احزاب و دسته‌های سیاسی و رهبران و پیشوایان فکری و جریان‌ها و روندهای فرهنگی” اطمینان نمی‌کند از اینروست که کمتر بیداری و شهامت روبرو شدن با حقایق و واقعیت‌ها را دیده است و پیوسته به نام مصالح و موقعیت‌ها، پوزشگری و سپیدکاری و قضاوت‌های ذهنی (سوبژکتیو) و نیمه حقیقت‌ها و دروغ‌ها را تحویل گرفته است. اگر ما به جایی برسیم که اشتباهات را در خودمان و دیگران ببینیم و بگوئیم، اگر دست از نگهداری “حرمت مقدسات” به هر بها بر‌داریم (به نام مقدسات چه بر سر این ملت آورده‌اند و هم اکنون می‌آورند!) آنگاه جامعه‌ای خواهیم داشت که دیگر هر نظریه‌پرداز نیم‌بند، آن را تا نه یک یا دو نسل، بلکه تا صد سال دیگر هم برای مردمسالاری ناشایسته نخواهد شمرد.

   اگر ذهن‌های ما آنقدر زنده و فعال باشند که بتوانند باورها و دریافت‌های تازه داشته باشند (آنچه نویسندۀ محترم به طعنۀ” آخرین باورها و دریافت‌ها” گفته‌اند) و خود را بر آموختن و عبرت گرفتن نبندند، آنگاه در هر نسل یک مصیبت ملی را تجربه نخواهیم کرد. عوض کردن سخن یک چیز است و عوض کردن اصول چیز دیگر. واقعیات عینی و تجربه‌های عملی چیزی نیست که بتوان در برابرشان بیحرکت ایستاد. اگر دوگل به گفتۀ ایشان بر این بود که انسان در سختی نباید سخنش را عوض کند و آنگاه مردم از او پیروی خواهند کرد، منظورش اصول بود. خود او در ۱۹۴۰ رویاروی مارشال پتن ایستاد و او را خائن به فرانسه دانست (که درست نبود و پتن هم می‌خواست به شیوه‌ای دیگر فرانسه را نگهدارد). در آن هنگام لابد در روزنامه‌های ویشی می‌نوشتند که این همان دوگل است که بیش از بیست سال از ستایندگان آن سردار و قهرمان ملی بود و ماهی چند بار در خانه‌اش به شام دعوت داشت. لابد به دوگل هم بسیار طعنه زدند که از سر جاه طلبی یا خشم و سرخوردگی “سخن خود را عوض کرده است” در مثل مناقشه نیست.

   هر چند هم به نقش خارجیان در انقلاب ایران معتقد باشیم (به این موضوع و تفاوت‌های دخالت با توطئه و نیز پدیدۀ دخالت‌پذیری در کشور و رژیم‌های معین خواهیم پرداخت) باز ناگزیریم بپذیریم که شکست ما در ۱۳۵۷ نتیچۀ روندهایی در آن سیستم بود که اگر به موقع دگرگون و چاره می‌شدند کار به اینجا نمی‌رسید. نمی‌توان گفت در آن سال یک جامعۀ آرمانی را دست غیب بر هم زد. دخالت‌های خارجیان در شرایط سستی و ندانم کاری، در شرایط ضعف سیاسی و فرهنگی، بود که به چنان فروریختگی انجامید.

   اگر می‌خواهیم بر آن ضعف سیاسی و فرهنگی چیره آییم باید آن را بشناسیم و برطرف کنیم؛ و اگر بر کسی گران آید مشکل خود اوست. اگر “احساس و شور و شعور” دیگران جریجه دار شد از دلنازکی خود بنالند. شش هفت سال است دارند کشور ما را نابود و پاره پاره می‌کنند و هنوز ما حق نداریم احساس آقایان محترم را ندیده بگیریم و انگشت بر کم و کاستی‌هایی که به نظرمان می‌رسید و می‌رسد و هنوز در ضمیر بیشتر ما زنده است بگذاریم. مبادا متهم به “غر زدن‌های روشنفکرانه و انتقام گیری” شویم. مبادا مدعی بگوید “در اثر فلان سر خوردگی… در نتیجۀ رو در رو شدن با کوچکترین تند خویی و بی‌اعتنایی کل باورها و دستاوردهای پر ارزش خویش را در آب لج بازی” می‌ریزیم.

   “باورها و دستاوردهای پر ارزش” ما را هیچ کس نمی‌تواند از ما بگیرد، با دشنام و طعنه یا بی آن. ما بیش از چهل سال، دشواری زندگی فعال سیاسی در شرایط “همه یا هیچ و هر که نه با من دشمن من” ایران را از نزدیک دیده‌ایم. این “دشواری‌های شهروند” که مزاحمتی بیش نیست. در آزادی سرزمین‌های دموکراسی لیبرال، دیگرنه سانسوری هست نه بگیر و ببندی، و خوشبختانه حق سخن گقتن را از کسی نمی‌توان گرفت. اگر بر اثر این داد و ستدهای فکری، انبان فرهنگ سیاسی ما پربار‌تر شود چه بهتر.

***

   نویسندۀ محترم می‌نویسند “گروهی…پدیدار شده‌اند که ظاهراَ هواخواه و دوستدار پادشاهی مشروطه…هستند، اما برای جانبداری خود از نهاد سلطنت چنان شروط و مقدمانی قائل می‌شوند و چنان منت‌ها بر دیگران می‌گذارند که گویی گردش چرخ گیتی به آری یا نه آنان وابسته است.” این سخنان چیست؟ پادشاهی مشروطه بی شرط نیست. هشتاد سال است “نهاد ریشه‌دار سلطنت در ایران” با محدودیت‌ها و شرط‌ها، با یک قانون اساسی، آمیخته شده است. اگر کسانی هواخواه پادشاهی مشروطه هستند منتی بر دیگران ندارند و “ارتباط معنوی پادشاه و ملت” را از طریق خود نمی‌خواهند. آنها حق دارند که آن گونۀ پادشاهی را که میراث انقلاب مشروطه است برای ایران بخواهند و گونۀ پیش از ان را به مصلحت پادشاهی و ایران ندانند. این چه گناه نابخشودنی است که بر این نویسنده و مانندهای او می‌نویسند؟

   باز نمودن نقاط ضعف رژیم گذشته ــ هر چند همراه با ستودن دستاوردهای شگرف آن بوده باشد ــ برای نویسندۀ محترم در حکم “تاختن به گذشته و محکوم کردن آن” تلقی می‌شود و از این در می‌مانند که “با اینهمه خطرها و هراس‌هایی که در کارشان است و اینهمه تردید و بیمی که از بازگشت اوضاع گذشته… دارند چگونه به راه جانبداری از نظام پادشاهی افتاده‌اند؟” این البته نگرش یک بعدی به قضایاست. انسان می‌تواند چیزی را پیراسته از معایبش بخواهد. می‌تواند تجربه‌ای را بهتر از گذشته انجام دهد. می‌تواند دیروز و فردا را یکی نداند و نخواهد. هیچ درماندنی لازم نیست. پادشاهی پهلوی در ۵۷ سال خود از بسا خدمت‌های بزرگ برآمد و دو بار قربانی تضادهای درونی خود شد. امید ما بر اینست که به یاری آگاهان و بیداران، در دوران تازۀ خود، پس از آزادی ایران، از آن تضادهای درونی برهد و بر پایه‌هایی گسترده‌تر تا اعصار آینده بپاید.

   این یکی کردن امر پادشاهی با کار کرد محمد رضا شاه، خدمتی به پادشاهی نمی‌کند. سی و هفت سال ناهموار و تلخ و شیرین و پر نشیب و فراز محمد رضا شاه گذشته است، چنانکه صدها پادشاهان پیش از او؛ پاره‌ای، از بزرگترین مردان تاریخ، و بیشتری از مردمان میان‌مایه، و پاره‌ای نیز از ناستوده‌ترین کسان. دربارۀ همۀ آنها داوری‌های خوب و بد کرده‌اند. دربارۀ محمد رضا شاه نیز. اگر خرده‌هایی بر پادشاهی او گرفته شود به ارزیابی دورۀ خود او بر می‌گردد و دامن پادشاهی را در ایران نمی‌گیرد. جامعۀ ایرانی، همۀ ما، در آن دوران از بهتر و بیشترش برنیامد. ما می‌خواهیم در آینده از بهتر و بیشتر برآییم و خواهیم توانست ـ یک عاملش آنکه امروز بهتر از گذشته می‌دانیم چه باید کرد. پادشاهی ایران نیز بهتر از آن خواهد شد که در گذشته داشتیم ـ اگر هشیار باشیم و زبان در کام نکشیم و از عمل سیاسی روی نگردانیم.

   وابستن پادشاهی در ایران به کارکرد یک پادشاه ما را با دو دشواری روبرو می‌سازد : یا باید کارهای نادرست دورۀ آن پادشاه را نیز درست و ستودنی بشماریم و ریا کنیم که در آن صورت به گفتۀ نویسندۀ محترم “ریشۀ اعتماد و اطمینان به صحت عمل را” خواهیم زد. یا باید از دفاع پادشاهی دست بکشیم؛ چرا که مثلاُ زمانی به جای آباد کردن روستاهای جنوب ایران جزیرۀ کیش را آراستند و با کالاهای جاندار و بیجان خارجی به هزینۀ دولت در اختیار خوشگذرانان تهرانی گذاشتند.

   پادشاهی ایران به این دلیل خوب نیست که در دورۀ یک پادشاه ۳۵ سد ساختند (که با هر مقایسه‌ای شگفت آور است) و به این دلیل بد نیست که در دورۀ یک پادشاه اولویت‌های وارونه داشتند و در جاهای بسیار وقت و پول کشور را هدر دادند. اگر ما در آن ۳۷ سال هوادار محمد رضا شاه بودیم، هر چند همۀ سیاست‌ها و پیرامونیان و دستیارانش را نمی‌پسندیدیم، از آن بود که محمد رضا شاه از همۀ جایگزینان (آلترناتیو) احتمالی خود، از جبهۀ ملی و فدائیان اسلام و حزب توده و چریک‌های فدائی و مجاهدین خلق و اسلامی‌های راستین و غیر راستین برای ایران بهتر بود. اگر پادشاهی را بر جمهوری ترجیح می‌دادیم از آن بود که می‌ترسیدیم یگانگی و تمامیت ایران از دست برود. هنوز هم بر این عقیده‌ایم و در آینده نیز پادشاهی مشروطه را بر جمهوری از هر گونه ترجیح می‌دهیم.

   به یاد آوردن و عبرت جستن از کم و کاستی‌های گذشته هیچ آسیبی به آیندۀ پادشاهی در ایران نخواهد زد. بر عکس اطمینان مردم را بیشتر خواهد کرد که باز به دست هر آخوند یا روشنفکر انقلابی از هستی نخواهند افتاد. باز از آسمان به زمین نخواهند خورد. اگر هواداران پادشاهی دست از پوزشگری‌هایی از اینگونه بردارند که “واژۀ خدایگان را یکی از امیران دانشمند ارتش و لقب آریامهر را یکی از اساتید… دانشگاه برای افزودن به نام شاه پیشنهاد کرد” (تفاوتش چیست؟) و همه چیز را به گردن مخالفان نیندازند ــ همچنانکه مخالفان به گردن شاه می‌اندازند ــ اعتماد مردم به آنان استوارتر و بحث سیاسی پر‌معنی‌تر خواهد شد.

   یاد آوری احتمال پدید آمدن یک دیکتاتوری در ایران پس از جمهوری اسلامی که باز نویسندۀ محترم مانند داغ گناه بر پیشانی گروهی از دوستان و جانبداران پادشاهی ایران می‌زنند نه از بد‌خواهی است. هنگامی که شخص به نشانه‌های بی مدارائی و آسانگیری و دست به دامن شعار و تهمت شدن در جامعۀ روشنفکری بیرون از ایران برمیخورد، یا بازی قدرت کهنۀ آن سالها را در اینجا می‌بیند، چاره ندارد که هشدار دهد که همانگونه که از ساموئل جانسون، روزنامه نگار و لغت‌نامه نویس سدۀ هژدهم انگلستان نقل کرده‌اند “حکومت دموکراسی تنها در یک جامعۀ دموکراتیک امکان تحقق می‌یابد.” مقصود جانسون بر خلاف نظر ایشان آن نبود که چون مثلاَ ایران یک کشور پیشرفتۀ صنعتی نیست دموکراسی در آن امکان ندارد. مقصودش این بود که افراد یک جامعه باید منش دموکراتیک داشته باشند تا حکومت مردم در آن برقرار شود. مردمسالاری دشوارترین نوع حکومت است زیرا افراد بیشمار مسئولیت آن را بر دوش دارند.

   کسی که می‌گوید از همین جا باید پرورش شهروندی و مردمسالاری را آغاز کرد “غر روشنفکرانه” نمی‌زند. کار دشوار نیاموخته را باید از مقدمات و جاهای آسانتر آغاز کرد. تا پای دوستان به ایران نرسیده است که بساط انتقام گیری و داغ و درفش را راست کنند بد نیست به تمرین شهروندی بپردازند. این چه روحیه است که تا موضوع اندکی پیچیده و نیازمند دقت و سره را از ناسره جدا کردن و تفاوت گذاشتن شد ــ مثلاَ در مورد خوب و بد دوران گذشته، یا سهم مردم و رژیم و خارجیان در انقلاب ــ و از حدود شعارها و احکام کلی بیرون رفت بانگ و فریاد بر می‌آورند و دست به پرونده سازی می‌زنند؟

   در انقلاب آمریکا که در جامعه‌ای واپس‌مانده و روستایی و قرن هژدهمی روی داد، که تا چندی پیش از آن مردم را به اتهام جادوگری بر دار می‌کردند، و کامیاب‌ترین انقلاب جهان بود، دموکراسی از همان نخستین روزهای پیکار انقلابی ریشه گرفت و اساساَ موضوع اصلی انقلاب بود. انقلابیان پیروزمند در همان هنگامۀ مرگ و زندگی و دار و گیر، پاره‌ای از ژرف‌ترین و پردامنه‌ترین بحث‌های نظری کشورداری دموکراتیک را انجام دادند. پایه‌های مردمسالاری پیشرفته‌ای را که در جهان آن روز مانند نداشت گذاشتند (هوشی مین می‌گفت همۀ آرمان‌های سوسیالیسم در قانون اساسی آمریکا آمده است) هیچ چوبۀ داری برای “توری‌ها” که به جماعت بیشمار آمریکاییان هوادار امپراتوری انگلیس گفته می‌شد بر پا نداشتند و با آنان همچون شهروندان دیگر رفتار کردند. اینکه می‌نویسند “جامعۀ ایرانی اکنون در گیر مرگ و زندگی و در تقلای بقاست و در این میان نه حوصله و نه وقت اندیشیدن و پذیرفتن پیشنهاد‌های دموکراتیک ما را دارد “از سوی خودشان است. کسی از مردم ایران که تودۀ همسان و یک شکلی نیستند و در میانشان به گروه‌ها و لایه‌ها و درجه‌های گوناگون پرورش اجتماعی و فرهنگی می‌توان برخورد و مانند هر جامعۀ دیگری آمادگی فراوان برای پیروی سر آمدان آگاه خود دارند، نپرسیده است وقت اندیشیدن به دموکراسی را دارند یا نه. ده‌ها هزار روشنفکران ما در خارج اکنون مثلاَ درگیر کدام مرگ و زندگی، جز دشنام دادن به یکدیگر، هستند که وقت و حوصلۀ اندیشیدن دربارۀ مردمسالاری را ندارند؟

   درست‌تر آنست که روشنفکران و سرامدان سیاسی ما خود را در سطح فلان روستایی یا شهری که ادعا می‌کنند شعور سیاسی ندارد قرار ندهند و در سطح بالای شعور سیاسی خویش عمل کنند. به بهانۀ اینکه کسی در جنوب تهران بیسواد است روشنفکران نباید در پاریس از اعتقاد به مردمسالاری حتی در میان خودشان دست بکشند. ما انتظار غیر ممکن نداریم. از آگاهترین لایه‌های جامعۀ ایرانی در آزادترین کشورهای باختری می‌خواهیم به شیوۀ دموکراتیک بیندیشند و عمل کنند و اینهمه برق نداشتن روستاهای ایران یا بیسواد بودن نیمی از مردم یا نبودن یک “سیلیکون ولی” را در مثلاَ لرستان و “روهر” را در اصفهان به رخ نکشند. همۀ اینها را می‌توان در کرۀ جنوبی داشت و مردمسالاری نداشت.

   دموکراسی برای ایران زود نیست. سویس یا سوئد شدن برای ایران زود است، ولی حکومت قانون و شناختن حقوق ابتدائی اساسی برای هر فرد برای جامعه‌ای مانند ایران زود نیست. مراحل تکامل مردمسالاری در “تمرین شهروندی” به اجمال آمده بود که نشانۀ آنست که نویسنده در پی ساده کردن امور نبوده است.

   دعوی اینکه “برای رسیدن به مردمسالاری و ثبات سیاسی و اجتماعی جامعه نخست باید نیرومند و متکی به نفس، از نظر اقتصادی پیشرفته و از نظر رفاه اجتماعی و فرهنگ فراتر از سطح ویژه‌ای (کدام سطح ویژه؟) باشد” سهم بزرگ سرامدان سیاسی و لایه‌های پیشرفتۀ جامعه را در برقراری دموکراسی ندیده می‌گیرد. جامعه‌های دموکراتیک امروزی مردمسالاری را بسیار پیش از رسیدن به “سطح ویژه” و در مراحل پیاپی، طرح افکندند و اصلاَ مردمسالاری بود که رسیدن به اقتصاد پیشرفته و “سطح ویژۀ” رفاه اجتماعی و فرهنگ را میسر ساخت. خیال می‌کنند تصادفی بود که پس از ۵۷ سال نوگری (مدرنیزاسیون) و سازندگی در ایران، بیشتر مردم در چنان سطح پایین اقتصادی و فرهنگی می‌زیستند؟

   پیشرفت اقتصادی و اجتماعی و سیاسی، فراگردی بهم پیچیده و در هم پیوسته است. نمی‌توان پیشرفت در یک زمینه را تا دیگری نگهداشت. جامعه باید در همۀ سطح‌ها و زمینه‌ها پیش برود و اگر در یک زمینه جلوی پیشرفت آن را بگیرند در جاهای دیگر به رکود خواهند افتاد. به جامعه‌های سوسیالیستی بنگرید.

   هواداران اندیشۀ آماده نبودن ایران برای مردمسالاری و مشتاقان “ناجیان و رهبران مقتدر سنتی” بر نوشته‌هایی مانند “تمرین شهروندی” خرده می‌گیرند که ایران را با سویس و انگلستان مقایسه می‌کنند. اما خود پروایی از آن ندارند که ایران را از عراق و سوریه و بنگلادش بالاتر نبرند. اگر ایران به پای سویس و انگلستان نمی‌رسد، باری سزاوار حکومتی مردمی‌تر از زئیر و اوگانداست. اما اشارۀ نویسندۀ محترم را به اینکه پادشاهی در ایران به سبک تایلند یا ژاپن مناسب‌تر است تا سوئد و انگلستان در نیافتم. در تایلند یا ژاپن پادشاه حالتی نیمه خدایی دارد و پاک از امور روزانۀ کشور به دور است. ایشان که دنبال سرمشق تیتو و فرانکو و حکومت مقتدر آنها هستند با نمونۀ پادشاهان تایلند و ژاپن چگونه کنار توانند آمد؟ (در تایلند از ۱۹۳٢ تا پایان دهۀ هفتاد هر چه بود حکومت مردان نیرومند نظامی و دیکتاتوری‌های فاسد بود. در ژاپن تا پیش از ۱۹۴۵ نظامی‌ها رشتۀ حکومت را در دست داشتند و کشور را به فاجعه دچار کردند و به زور بمب‌های اتمی بود که مردمسالاری در آن کشور پای گرفت). فهرست حکومت‌های مقتدر و دیکتاتورها را نیز البته می‌توان درازتر از تیتو و فرانکو کرد و مثلاَ از موبوتو و مارکوس و یحیی خان نیز نامی برد. در برابر هر دیکتاتور ستودنی یا قابل دفاع، بیست خود کامۀ نابکار می‌توان شمرد.

***

   نقش بیگانگان در انقلاب ایران در دست هواداران نظام شاهنشاهی (و نه پادشاهی مشروطه که “آقایان وقت و حوصله”‌اش را ندارند) همان شده است که گرز گاو سر در دست سام یل بود؛ هر صدای ناموافقی را با آن چنان خاموش کردن که گوینده دیگر از جای برنخیزد.

   در “تمرین شهروندی” نوشته بودم “اگر کسانی در میان ما می‌گویند اینهمه همه چیز را از چشم بیگانگان نبینید و از خود رفع مسئولیت نکنید، غمخوار بیگانگان نیستند.” روشن است که روی سخن با سازندگان “نظریۀ توطئه” بود که انقلاب ایران را صرفاَ با هایزر و گوادولوپ و بی بی سی توضیح می‌دهند و به آسودگی مدعی می‌شوند که از سی سال پیش کشورها و شرکت‌ها و سازمان‌ها از چپ و راست متحد شدند و طرح سرنگونی ایران و رژیم پادشاهی را ریختند، وگرنه کسی منکر دخالت “سهوی و عمدی” بیگانگان گوناگون در انقلاب ایران و پیش و پس از آن نمی‌تواند بود. دست بیگانگان حتماَ در کار بود و پیش از آن نیز سی و هفت سال در همه جا بود و اکنون نیز هست و تا هر جا که ایرانیان میدان بدهند خواهد بود.

   مسالۀ اصلی اینست که دخالت با توطئه تفاوت دارد؛ و هر جا هم دخالت، یا حتی توطئه بود، به انقلابی مانند ایران نمی‌انجامد. اگر در ایران شش ماه میلیون‌ها نفر مرده باد و زنده باد گفتند و قدرت حکومتی عملاَ بی مقاومت تسلیم رهبران انقلابی شد ناچار باید از “پاره‌ای دانشجویان حقایق رویدادهای اخیر ایران” انتظار داشت که به این سادگی هر کس را که گفت نقش مردم را در تاریخشان نفی نکنید و این باور را پا‌بر‌جاتر نسازید که سرچشمۀ قدرت سیاسی در بیرون مرزهای ایران است و باید با بیگانه ساخت و به دستور آنان رفت و با نظر آنان آمد، محکوم نسازید. چنانکه خود نویسندۀ محترم نوشته‌اند “این باور که خارجیان در افروختن و سپس در دمیدن آتش انقلاب ما سهم و نقشی نداشتند همان قدر ساده‌لوحانه است که همۀ گناهان را به گردن اجنبیان انداختن.” می‌تون افزود که رهبران و کشورهای معینی در برابر دخالت بیگانگان آسیب‌پذیرتر و گوش به فرمان‌تر از دیگرانی چون پینوشۀ شیلی و ژنرال چان کرۀ جنوبی و ملک حسین اردن و اسد سوریه و سادات مصر بوده‌اند.

   من ننوشته‌ام که “شاه را سفیران کشورهایی که متحد خود می‌شناخت به اصرار از مملکت خارج کردند.” این را خود شاه گفته و نوشته است و با عبارتی که من نقل نخواهم کرد زیرا بیش از آن به مقام پادشاهی ایران احترام می‌گذارم. امید من آنست که در آینده سرنوشت پادشاهی و کشور ایران بسته به تلگرام کارتر و سخن پراکنی بی بی سی و توصیۀ سالیوان و سفر رمزی کلارک و گزارش جرج بال و پادرمیانی هایزر و رایزنی در گوادولوپ نباشد. اگر ما پیوسته از مردم می‌خواهیم سرنوشتشان را خودشان در دست گیرند از آن روست که دیده‌ایم با ابر مرد و خدایگان و فرمانده کار پیش نرفته است (هر چند این عنوان‌ها را “دانشمندان و فرهیختگان” داده باشند. ضمناَ منظور از فرمانده، فرماندهی کل قوای قانون اساسی نبود که ایشان پوزشگرانه استناد کرده‌اند و لقبی بود که هویدا بر مجموعۀ لقب‌ها افزود.) سرنوشت ایران با اهمیت‌تر از آنست که به دست‌های یک تن، هر که می‌خواهد باشد، یا چنانکه بیشتر ایرانیان می‌پندارند، به آمریکا و انگلستان سپرده شود. چند بار شنیده‌ایم که گفته‌اند “خودشان آورده‌اند، خودشان هم هر وقت خواستند می‌برند؟” با این باورها که برای بسیاری جنبۀ مذهبی یافته است از چه مبارزه و دگرگونی می‌توان سخن گفت؟

***

   روحیۀ دموکرات منش نویسندۀ محترم در بخش آخر “دشواری‌های شهروندی” به جوشش درآمده است. آنجا که این نویسنده را متهم به داشتن “روحیۀ تحکم و اندیشه در چهار چوب بایدی” کرده‌اند چرا که جمله‌هایی از این دست نوشته است؛ قدرت سیاسی باید از مراجع گوناگون برداشته شود و به مردم بیاید و از آنها سرچشمه بگیرد… تا هنگامی هم که به خودمان، به فرد فردمان، به عنوان شهروند دارای حقوق و مسئولیت و موظف به دفاع از حقوق و انجام مسئولیت خود ننگریم… باز همان خواهد بود… همه چیز را باید از پایین، از صفر، ساخت… در این میان آنها که اکثریت دارند باید به دیگران سرمشق مدارا بدهند. اما چند سطر پایین‌تر “باید”‌های خود را ردیف کرده‌اند : “ما باید در چهار چوب همین که هستیم… عمل کنیم… به هدف‌هایمان باید با سود جستن از همین روانشناسی مردم برسیم…”

   آنکه به دیگران اندرز می‌دهد که اگر می‌خواهند آینده‌شان با گذشته‌شان تفاوت داشته باشد نمی‌توانند همان سروران گرامی همیشگی باقی بمانند و ناچار باید نگاهی بر خود بیندازند و دستی در خود ببرند دچار روحیۀ تحکم است؛ آنکه می‌گوید باید دست به چیزی نزد و گذشته را باز برقرار کرد واقع نگرست و البته هیچ تحکمی هم در طرح سیاسی اقتدار جویانه‌اش نمی‌گنجد. با این ترتیب شگفتی نیست اگر نویسندۀ محترم حکم می‌کنند که “داوری در ارزش‌ها کردن یعنی به دور افتادن از واقعیات.” یک جهان‌بینی ایستا، واقعیاتی جز باورهای خود نمی‌شناسد و به امکان دگرگونی در واقعیات و ارزش‌ها نیز اعتقادی ندارد.

   من “از دیروز خود برای ره سپردن بسوی فردا” این درس را گرفته‌ام که مردم را در برابر “آرمان‌های والا همچون آزادی و مردمسالاری و خرد اجتماعی” کور و کر ندانم و به آنان به چشم حیوانات اقتصادی صرف ننگرم که گله وار دنبال هر کس نانی به آنها رساند می‌افتند. و نیز این درس را گرفته‌ام که بر اشتباه خود پای نفشرم و از گذشت روزگار بیاموزم. باک من از ترکان تیر انداز یا حتی از طعنۀ تیر آوران نیست. از اینست که چیزی را دریابم و خود را به نفهمی بزنم. موضعی بگیرم که نتوانم بی ریا کاری پایش بایستم. اگر باز در زندگی خود در پرتو تجربه ببینم که بر خطا می‌روم و سخن نادرست می‌گویم سخن خود را عوض خواهم کرد، بویژه اگر در سختی باشد. زیرا در سختی‌هاست که درست گفتن و بر راه درست رفتن حیاتی است. اما اصول خود را هرگز عوض نخواهم کرد. گرویدن دیگران هم برای من مطرح نیست. راه است و چاه و دیدۀ بینا و آفتاب.

ژوئیه  ۱۹۸۵

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* به دنبال انتشار “تمرین شهروندی” مقاله‌ای در انتقاد آن زیر عنوان “دشواری‌های تمرین شهروندی” انتشار یافت که این گفتار دربارۀ آن نوشته شده است.