«

»

Print this نوشته

من نقش خویش را همه جا در تو دیده ام / ماندانا زندیان

در چشم انداز پیش روی من، که سرتاسر سال‌های جنگ را بر خاک ایران زندگی کرده‌ام، مخالفت با هر دخالت بیگانه در این خاک، و دفاع از یکپارچگی کشور و ملت ایران روح زندگانی نسلی است که هر واقعیت ملموس را از هر امیدی که می‌توانست داشته باشد، سرقت کرده‌ بودند؛ …

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

‌‌

‌‌۱۶ خرداد ۱۳۰۸ تا ۲۹ بهمن ۱۳۷۸

***

***

من نقش خویش را همه جا در تو دیده‌ام*

در این روزهای بی‌تسلی، در سرزمینی که نسل‌ها پیوسته آمده‌اند، کوشیده‌اند، آفریده‌اند، پیکارکرده و ادامه یافته اند ـ بر همین خاک، میان همین ملت و در همین تاریخ؛ سرزمینی آغشته به زندگانی و مرگ؛ امید و نومیدی، خواستن و نتوانستن، که سه هزاره مستوری چیره بر زندگی را در میهن دوستیِ ملتی که ما بوده‌ایم ذوب کرده است، تا بهارش با حضور مردمانی که ملتی یگانه بوده‌اند بر سفره‌هایی گونه گون گشوده شود و روزگارش بر هر سفره نو؛ در سرزمین من، کشور من ـ ایران ـ جنبشی اجتماعی از سینۀ سی سال، یا صد و چهار سال، یا پانصد سال تلاش سبز شده است که می‌خواهد بر هر چه نابرابری از هر جنس، و با هر رنگ و نام چیره شود؛ نه با ترور یا جنگ، که با آگاهی و خِرَد.

میهن دوستی، مانند هر حس حقیقی و ژرف، انگیزه‌های بزرگ می‌خواهد. انسان می‌باید خود را درآینه ببیند و دریابد چه اندازه به وطن خود می‌ماند؛… نه، چه اندازه‌‌ همان وطن است، تا زندگی‌اش تلاش برای خوب‌تر کردن جان و روان و اندیشۀ وطن  ـ جان و روان و اندیشۀ خود ـ شود. سرامدان اندیشه‌های نوسازندگی و نوگری و ناسیونالیسم روشنرای و انسانیِ ایرانی چنین بوده اند ـ نمونه‌اش سران انقلاب مشروطه که دلشان برای نوکردن کشور و ملت ایران می‌تپید.

نیاکان ما به خورشید می‌ماندند، روشنایی را برای سراسر این سرزمین می‌خواستند، برای تمام آینه‌ها، تا هر ذرۀ این خاک، هر فرد انسانی نیز، دریابد پاره‌ای از شکوهی پاینده است که نام ارجمند ایران را بر خود دارد؛ با خورشیدی در قلب نماد ملی‌اش.

نسل من ادامۀ آن خواستن‌ها را با اطمینان پیموده است. پندار ما نیک بود. بذرهای نگاه خردمندانۀ نیاکانمان پس از این همه سال توانست در جان ما جوانه‌های خِرَد و آگاهی سبز کند و به میوه‌های درستکاری برسد. ما ناآموختۀ تشویش نبودیم؛ درخت‌ها و خیابان‌های ما از صدای گلوله و بمب می‌ترسیدند؛ ما در میان همین صدا‌ها گیاهان را بوسیدیم و بر خیابان‌ها جان دادیم ـ تا در کشوری که در درازای تاریخ زیبایی‌های همزیستی قومی و فرهنگی را به هر مناسبت آذین جشن‌ها و شادمانی‌های ملی خود کرده و به آن بالیده است، قدرت را از گلوله به خِرَد بسپاریم و از یک تن به شایسته ترین‌های یک ملت؛ چنان که جامعۀ شهروندی هزارۀ سوم تعریف می‌شود: چندصدا در سیاست، اقتصاد، و ایدئولوژی.

در چشم انداز پیش روی من، که سرتاسر سال‌های جنگ را بر خاک ایران زندگی کرده‌ام، مخالفت با هر دخالت بیگانه در این خاک، و دفاع از یکپارچگی کشور و ملت ایران روح زندگانی نسلی است که هر واقعیت ملموس را از هر امیدی که می‌توانست داشته باشد، سرقت کرده‌ بودند؛ نسلی که تنها واژه یا زبان را داشت و زمان را ـ ‌‌همان فرصت ابدی که حافظ می‌گوید.

ما ایرانیان روزی به یکدیگر خواهیم نوشت که اگر ما مانده‌ایم و شکست نخورده‌ایم ـ نگذاشتیم این خاک، این آسمان بشکند ـ مرهون ناسیونالیسم روشنرای ایرانی هستیم.

ایران یک کشور یکپارچه است و یک ملت سربلند، که بالیدن خود را در با هم ماندن بر تمامیت خاک خود تجربه خواهدکرد.

ماندانا زندیان

*طلوعی از مغرب، نادر نادرپور