«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح ــ جلسۀ هفتم بخش سوم

هگل در مرحله دیگری می گوید آگاهی نگون بخت با وجود فردی و حیثیت درونی او یکی می شود اما ذات هم چنان جدای از آگاهی است. از این جا به بعد هگل الگوی مسیحیت را مد نظر قرار می دهد و می گوید بعد از این خودآگاهی در مقابل امر دیگر یا ذاتی قرار می گیرد که آن را به نوعی درونی کرده ولی آن ذات هنوز کاملاً در بیرون آن هست. هگل می افزاید ضمن این که ذات امری غیر قابل دسترسی است و از هرحرکتی که بخواهد او را به چنگ آورد فرار می کند یا به تعبیر بهتر فرارکرده است. بحث هگل این جا درباره خدای مسیحیت است که باید آن را توضیح بدهم.

***

تفسیر پدیدارشناسی روح

جلسۀ ششم بخش سوم

هگل در مرحله دیگری می گوید آگاهی نگون بخت با وجود فردی و حیثیت درونی او یکی می شود اما ذات هم چنان جدای از آگاهی است. از این جا به بعد هگل الگوی مسیحیت را مد نظر قرار می دهد و می گوید بعد از این خودآگاهی در مقابل امر دیگر یا ذاتی قرار می گیرد که آن را به نوعی درونی کرده ولی آن ذات هنوز کاملاً در بیرون آن هست. هگل می افزاید ضمن این که ذات امری غیر قابل دسترسی است و از هرحرکتی که بخواهد او را به چنگ آورد فرار می کند یا به تعبیر بهتر فرارکرده است. بحث هگل این جا درباره خدای مسیحیت است که باید آن را توضیح بدهم. می دانید که خدای مسیحی ربی نیست که ارباب باشد بلکه ربی است که در جایی خودش را انسان می کند که ما به آن تجسد می گوییم یعنی خود را در انسان ظاهر می کند یا به تعبیر کتاب مقدس خودش را جسم می کند و در بیرون ظهورمی کند. یکی از مسایل بسیار مهمی که هگل مطرح کرده این است که مسیحیت الگویی به دست می دهد و یا در مسیحیت منطقی وجود دارد که می توانیم بگوییم منطق تجدد است و آن بحث میانجی یا Mediation است. پس اگر دین یهود و خدای دین یهود خدایگانی و بندگی است و یا رابطه ای جز رابطه خدایگانی و بندگی یا استبداد از آن برنمی آید، در مقابل آن، در مسیحیت برای این که شکاف میان انسان و خدا را برداشته شود ناچار خدا تجسد پیدا کرده و در یک انسان ظهور پیدا می کند، باید یک میانجی میان انسان و خدا ایجاد می شد. به سخن دیگر، ربط آنچه که در فلسفه ما تحت عنوان ربط حادث به قدیم و به تعبیرهگل ربط تغییر یابنده به غیر متغیرآمده ، باید در یک جایی درست می شد، در واقع خدای مسیحیت آمد تا آن شکافی را که میان انسان و خدا وجود داشت از میان بردارد، پس بنابراین خداوند خود را در فرزندش ظاهر کرد یا تجسد بخشید. این جا می بینیم که الگوی دیانت مسیحی کاملا با ادیان دیگر مثل یهود و اسلام متفاوت است و به همین دلیل نمی شود اصطلاحات این ها را به راحتی به همدیگر ترجمه کرد و فلسفه هگل واصطلاحات او هم در واقع برگرفته از الگوی مسیحیت است .

اولین تفاوت الگوی مسیحیت با الگوی سایرادیان این است که خدای مسیحیت درمقایسه با دین یهود ارباب نیست بلکه پدر است، و کسی که در پیوند نزدیک و ارتباط بلاواسطه با این پدرمی باشد طبیعتاً فرزند است، بنابراین عیسی ابراهیمی نیست که عبد ربی است که باید از فرمان او اطاعت کند بلکه فرزند پدری است که در او ظاهرشده و او را برای ما فرستاده است، به عبارت دیگر، فرزندی است که آمده تا شکاف میان عبد و رب را از میان بردارد. پس به این دلیل است که ما در مسیحیت، رسول به معنایی که هم در یهودیت و هم در اسلام می شناسیم نداریم ، پس معنی نبوت در مسیحیت با معنای آن در دو دین الهی دیگر کاملاً متفاوت است چون مسئله اصلی در نبوت این است که یک شکافی میان انسان و خدا وجود دارد و خداوند شخصی را از میان بندگان برمی گزیند و از طریق وحی چیزی را به او القاء می کند و از این طریق شریعت خودش را نازل می کند و به تعبیری فرمان های خود را به عباد ابلاغ می کند. پس وحی چیزی است که شکاف میان انسان و خدا را پر می کند «من  بشری هستم مثل شما جز این که بر من وحی می شود[۱]» یعنی این که شکافی در این جا وجود دارد و وحی آن شکاف را پر می کند. اما در مورد مسیحیت این طور نیست و آنها وحی به معنایی که ما می شناسیم، نمی شناسند چون نبوت به معنایی که ما می شناسیم نمی شناسند و به همین دلیل است که بحث فلسفه نبوت در معنایی که در اسلام و یهودیت است در مسیحیت شناخته شده نیست ولی به جای آن بحث مسیح شناسی یا کریستولوژی «Christology» دارند. بحث کریستولوژی بحث نبوت نیست، از نظر ما عیسی پیغمبراست ولی در نظر آنها عیسی مسیح است نه پیغمبر، عیسی مسیح است به زبان ما یعنی عیسی مهدی است. بنابراین وقتی ما می گوییم عیسی مسیح یاعیسی مسیح است ، از نظراسلام این کلمه و این تعبیر درست نیست ، در واقع مسلمان نمی تواند بگوید عیسی مسیح است چون عیسی مسیح یا عیسی مسیح است یعنی ما به مهدویت عیسی اعتقاد داریم . موضوع کریستولوژی در الهیات مسیحی این است که نجات از طریق پیامبری که بواسطه وحی شریعت آورده امکان پذیر نیست بلکه نجات از طریق عیسی مسیح صورت می گیرد .

حال با این توضیح به عبارت هگل برمی گردیم. می دانیم که عیسی مسیح مصلوب و سپس دفن شد و بنابر نظر مسیحیان اگر اشتباه نباشد پس از سه روزــ همان طور که خودش گفته بود «من از پیش پدر آمدم و پیش او برمی گردم» ــ به آسمان عروج کرد، پس به تفسیرهگل، عیسی مسیح به عنوان کسی که گفت مرا پدر فرستاده ، میان انسان ها آمد تا رابطه میان انسان و خدا را که بواسطه گناه اولیه ـ به تعبیر مسیحیان ـ گسست ایجاد شده بود و این رابطه قطع شده بود، درست بکند و اشاره هگل به این است که شخصی از طرف پدر آمده بود تا این رابطه گسسته و گسیخته شده میان انسان و خدا را التیام ببخشد اما او هم بعد از این که مدتی میان مردم ماند، مصلوب شد و در قبر گذاشته شد ولی ـ به تعبیری که هگل آورده ـ فرار کرد. به عنوان توضیح اضافی هگل از معراج مسیح به فرار تعبیر می کند. پس مومن مسیحی قرون وسطایی که رابطه انسان و خدا را این گونه می فهمد همیشه به دنبال این است که به آن امر غیر متحرک یا ذات دسترسی پیدا بکند، در واقع انسان با عیسی مسیح به او دست پیدا کرده بود و دامن او را گرفته بود ولی عیسی مسیح فرار کرد . پس به معنایی که قرون وسطا مسیحیت را می فهمید و توضیح می داد، شخصی که آمده بود این رابطه را دوباره درست و این پیوند را دوباره برقرار بکند، شخصی فراری است. علت اینکه هگل این تعبیر را به کارمی برد این است که توجه هگل اینجا به پدیدارشناسی روح است یعنی موجودی که از طریق تجسد در فرزندش ، خود را ظاهرکرده بود ، به تعبیر هگل در واقع روح را ظاهر کرده بود اما تلقی که از او پیدا شد تلقی جسم او بود ، به عبارت دیگر، مسیحیت که روح بر او نازل شده بود به جسم عیسی مسیح توجه پیدا کرد و در واقع ، شخصیت آرمانی مسیح برای مسیحیان همان جسمی بود که مصلوب و مدفون شد بنابراین هگل این جا می گوید : خودآگاهی پیوسته برای رها شدن از خود و پیوستن به روح کوشش می کند اما چیزی که در این حرکت به سوی مطلق در برابرش خودش می یابد قبر خالی است، در واقع هگل می گوید که مسیحی قرون وسطایی با قبر و ضریح خالی سر و کار دارد. هگل در توضیح خود از مسیحیت از این هم فراتر می رود و می گوید تجسد به معنایی که مسیحیت قرون وسطایی می فهمید ، وحدت بلاواسطه عام و خاص است ، یعنی خدا و پدر امر عام و کلی است و تجسد در یک شخص جزوی امکان می پذیرد که خاص است ، بنابراین کل در جزء تجسد پیدا کرده است ، اما چون این کار در نظر هگل در عالم خارج و تاریخ ظاهرمی شود بنابراین می گوید این وحدت به صورتی که در مسیحیت فهمیده شد ، مشوب و آلوده به تضاد است، هنوز میان خدا به عنوان پدر و شخصی که در آن تجسد پیدا می کند تضاد وجود دارد یعنی هنوز جزوی کاملا عین کلی نشده است. هگل می گوید وحدت میان این­ها هنوز بلاواسطه است و هنوز آن تحول دیالکتیکی که باید در تاریخ پیدا کند ــ یعنی به نوعی وحدت آخرالزمانی که انسان خدا و خدا انسان بشود ــ هنوز این تحول صورت نگرفته است و هنوز در مرحله آغازین و بلاواسطه است چون چندین بار از عیسی مسیح نقل می کند که گفته من حقیقت و زندگی هستم ، پس در واقع درمن جزوی است که زندگی و حقیقت آشکار شده در حالی که من هنوز آن عین کلی یا عین کل نیستم . بعدا وقتی تاریخ از همه صورت های ممکن آگاهی گذشت، در پایان تاریخ است که هگل خواهد گفت «و خدا خود مرده است» یعنی خدای جدا از انسان و انسان جدا از خدا دیگر وجود ندارد ، این وحدت بعد از آن که آن سیر دیالکتیکی خودش را در تاریخ سپری کرده وحدت باواسطه است .

می دانیم که یکی از مفاهیم بسیار اساسی مسیحیت عبارت از تثلیث یا سه گانگی است. تا این جا گفتم که خدا یا پدر(أب) در فرزند خود (یک انسان) تجسد پیدا کرده و ظاهرمی شود ، اما از نظر عالم خارج یا تاریخی این اتفاق به این صورت می تواند باشد که خدا از طریق روح القدس یا روح ( بگفته مسیحیان) در مسیح تجلی پیدا می کند ، در واقع روح خدا از طریق روح القدس در مسیح دمیده می شود که این سه مرتبه را تثلیث می گویند . در این رابطه سه گانه ، روح القدوس در مسیحیت بسیار مهم است چون اوست که واسطه میان خدا و انسان یا أب و أبن است ، از طرف دیگر، تداوم مسیحیت را هم همین روح القدس درست می کند که البته خیلی نمی توانم وارد این جا وارد این موضوع بشوم چون یک بحث طولانی است، مسئله ای که وجود دارد (البته تا زمانی برای ما قابل فهم است ولی بعد از یک زمانی دیگر برای ما قابل فهم نیست) این است که در مسیحیت (البته این جا هم از یهودیت و هم از اسلام بویژه اسلام اهل سنت فاصله می گیرد) دایره نبوت ـ به تعبیر عرفا ـ یا دایره نزول شریعت در یک جایی بسته می شود ، به عنوان مثال قران در طول ۲۳ سال نازل می شود و در یک جایی وحی می آید و اتمام نزول آن را اعلام می کند و بعد از این مرحله است که پیامبررحلت می کنند ، پس این دایره در یک جایی بسته شده است . از نظر شیعه درست است که نزول شریعت تمام شده ولی این به منزله اتمام معنای شریعت نیست ، معنای شریعت فقط ظاهرآن نیست بلکه شریعت را باید پیوسته فهمید. بدین سان، در دیدگاه شیعه ، دایره دیگری به نام دایره امامت یا ولایت بازمی شود تا تعلیم معنای شریعت را که پیشتر ظاهرشده بود کامل کنند ، اما در مسیحیت وضع کاملا متفاوت است چون همان طور که می دانید در مسیحیت ، از یکسو شریعت و از سوی دیگرنبوت به معنایی که ما می شناسیم وجود نداشت، بنابراین ، دایره نبوت درمسیحیت اصلا نمی توانست بسته بشود، در واقع دایره نبوت و شاید بتوان گفت دایره شریعت اصلا می بایست بازبماند ، به همین دلیل است که عیسی مسیح به پطرس حواری اعلام می کند که ای پطرس تو صخره ای هستی که کلیسای من بر روی تو بنا خواهد شد[۲] یعنی تو آن سنگی هستی که کلیسا را درست خواهد کرد اما این چیزی که ما به عنوان کلیسا ترجمه می کنیم و البته آن را نمی فهمیم مشکل است ، منظورعیسی، کلیسا به معنی ساختمان سنگی (مثل سایرمعابد جهان) نیست بلکه منظور او نهادی بود که عیسی مسیح در آن تجسد پیدا کرده و امت را به گرد خود جمع می کند ، به عبارت دیگر، این کلیسایی که این جا از آن صحبت شده یک community است، در واقع یک مفهوم ناظر به امت و جماعت و نه صرف بنای سنگی است. پس در مسیحیت از طریق پطرس حواری ( بنیانگذار کلیسای واتیکان فعلی) و بعد از او از طریق همه پاپ هایی که جانشین او هستند ، نبوت و شریعت ــ اگر بشود گفت ــ از طریق حضور دایم روح القدس در درون امت مسیحی تداوم پیدا می کند و اوست که همیشه حاضر و ناظراست تا امت مسیح همه با هم خطا نکنند و هم چنین ازطریق اوست که معنای دعاها و کتاب مقدس برای خوانندگان آشکار می شود. آشکار شدن که این جا به کار رفته همان Revelation انگلیسی است که در زبانهای دیگرهمان آشکار شدن است ولی در زبان ما به معنای وحی است. در مورد اسلام باید بگوییم که به پیامبراسلام وحی شد ولی در مورد مسیحیت نمی توانیم این گونه بگوییم چون وحی وجود ندارد بلکه در این مورد باید بگوییم که بر مسیح آشکار شد، این آشکار شدن همچنان ادامه دارد ــ در یک دور ــ و تا آمدن دوباره عیسی مسیح هم ادامه پیدا خواهد کرد. تمام پشتوانه بحث هگل همین مفاهیم است که سعی می کنم بسیار خلاصه و ابتدایی آن ها را مطرح کنم ، هگل سعی دارد بگوید که با آمدن عیسی مسیح یک وحدت اولیه بلاواسطه در شخص یا در جسم ایجاد شد که این شخص مرد و به آسمان فرار کرد ، هگل می گوید این شخص از این ضریحی که ما در آن چنگ انداخته و در صدد پیدا کردن آن هستیم، در رفته و به آسمان فرار کرده است. بحث تثلیث را از این جهت اینجا آوردم تا نشان بدهم که هگل سه وجه یا سه دوره برای مسیحیت قائل است و بحثهای هگل با توجه به این سه وجه باید فهمیده شود. وجه اول قلمرو یا ــ بر مبنای ترجمه های قدیمی تر ــ ملکوت « أب » است ، یک استنباط و تفسیری در تاریخ مسیحیت پیدا شده که می توان آن را ــ اگربشود گفت ــ پدر محور دانست به این معنی که انسان در مقابل پدر هیچ است و به حساب نمی آید ، در واقع در فهم مسیحی، همان طور که عرفاء ما هم به نوع دیگری به آن رهنمون شده اند ، مفهوم انسان مبتنی بر فناء فی الله است ، یعنی مومن مسیحی در این دوره از فهم از مسیحیت ، به دنبال این است که خودش را در پدر فانی بکند ، پس مسئله مومن مسیحی اولیه این است که خودش را در پدر فانی بکند . دوره دوم که به آن قلمرو یا ملکوت فرزند گفته می شود ، دوره ای است که خدا در یک انسان ــ فرزند خودش ــ تجسد پیدا کرده و به تعبیر هگل نوعی وحدت بلاواسطه ایجاد شده است ، بنابراین اینجا تاکید بر تجسد کل یا کلی در جزء است. سومین مرحله از نظر هگل مرحله آشتی است که آن را قلمرو یا ملکوت روح القدس می نامد . هگل می گوید در این مرحله است که وحدت نهایی پایان تاریخی ( کل عین جزء و جزء عین کل) تحقق پیدا کرده است .

این سه دوره که من از هگل توضیح دادم در الهیات مسیحی خیلی مهم است ، به اصطلاح تاریخ نویسی مسیحی ــ قبل از این که تاریخ نویسی عرفی جدید پیدا شود ــ تاریخ جهانی را بر مبنای این الگو تقسیم بندی می کرد ، به هر حال مبنای بسیاری از تاریخ نویسان مهم مسیحی از اگوستین قدیس به بعد ، برای تقسیم بندی تاریخ جهانی این سه دوره بوده است که هگل هم کمابیش به آن اشاره می کند اما هگل نتایج دیگری می گیرد ، قبلا هم گفتم که هگل یک الگوی منطقی را دنبال می کند که در همه جا ساری و جاری است یعنی ، این الگوی منطقی و این نسبتها در یک مرتبه بالاتر و البته پیچیده تر تکرار می شود ، بر این اساس هگل این جا می گوید دوره نخست مسیحیت که عبارت از تلقی مسیحیان از ملکوت أب یا پدر است، در واقع همان دین یهودی است که قبلا دیدیم، مسیحیان اولیه دین مسیح را به گونه ای فهمیده اند که یهودی ها دین خودشان را فهمیده بودند ، یعنی همان طور که انسان مومن یهودی ، به منزله عبد در مقابل خدایگان یا ربی که ارباب بود ، در اینجا هم پدر جدای از ماست و مومن مسیحی هم می خواهد آن رابطه را برقرار کرده و خودش را در پدر فانی بکند ، در واقع عبدی در مقابل رب است . توضیح هگل در مراحل بعد پیچیده ترمی شود چون تاریخ را هم وارد می کند مبنی بر این که با مرگ جسمانی[۳] عیسی مسیح ــ به صورتی که مسیحیت فهمیده بود ــ آن آشتی که میان کلی و جزئی ــ تجسد کل در جزء ــ صورت گرفته بود ، دوباره متزلزل شد. هگل اینجا با اشاره به آن تعبیری که قبلا گفته بود مبنی بر این که (پس خدا خود مرده است) می گوید خدایی که مرده باشد عین حقیقت و زندگی نیست چون عیسی مسیح گفته بود که من حقیقت و زندگی هستم. اینجا باید بدانیم که کلمه God انگلیسی دارای دو معنی خدا و مسیح است و منظور هگل از این که می گوید خدائی که مرده باشد عین حقیقت و زندگی نیست ، معنی دوم یعنی عیسی مسیح است ، پس منظور هگل این است عیسی مسیحی که به جسم طبیعت مرد عین حقیقت و زندگی نمی تواند باشد. هگل در ادامه می گوید پس آن چیزی که حواریون در عیسی مسیح پیدا کرده بودند همین وحدت حسی بود و نه وحدت اندیشیده پایان تاریخی، یعنی این تجربه و تحول تاریخی که به طور دیالکتیک انجام می شود تا جایی که انسان عین خدا و بالعکس بشود و هر دو این­ها در روح وحدت پیدا بکنند ، راه طولانی در پیش است، به همین جهت می گوید حواریون عیسی مسیح را در وحدت حسی یافتند نه در وحدت اندیشیده شده، امر الهی در عیسی مسیح امرخاص اندیشیده بود و نه امر عام ، یا عامی که خاص شده باشد یعنی آن وحدت نهایی هنوز انجام نشده بود بلکه تنها تجلی خدا در یک شخص و یک نفرــ فرزند انسان ــ بود ، وچون این طوراست ، امر الهی که موضوع تعیّن حسی بلاواسطه است یعنی به آن صورتی که در مسیح ــ به اعتبار این که فرزند انسان است ــ دیده می شود و چون این طوره ، پس در واقع چنین امر الهی و امر قدسی عین نبودش است که می تواند بمیرد و زیر خاک برود.

[۱]قل إنما أنا بشر مثلکم یوحى إلی ــ کهف ۱۱۰

[۲] – پطرس وتلفظ فرانسوی آن « پی یر» به معنی تخته سنگ است

 ۶- به این علت می گوید مرگ جسمانی که مسیح دارای دو جسم است یا به تعبیردیگر، مسیح به دو اعتبار قابل فهم است ، یکی به عنوان فرزند انسان و دوم فرزند خدا. درتحولات بعدی الهیات مسیحی براساس این دو حیثیت عیسی مسیح گفته اند که مسیح دارای دو جسم است . تعبیری که ما برای این مفهوم داریم ــ که درعرفان ما بحث شده ــ عبارت ازجسم لطیف وجسم کثیف است ، جسم کثیف همین جسد مادی ظاهری است که با مرگ ازهم پاشیده شده وازبین می رود ، اما درالهیات مسیحی عیسی مسیح یک جسم لطیف هم داشت که با آن به آسمان رفت ودرواقع معراج با جسم لطیف صورت گرفت . آنجایی که عیسی مسیح را کفن ودفن کرده ودرقبرگذاشتند ، آنجا درواقع جسم کثیف زیرخاک رفت ولی با جسم لطیف به آسمان رفت وهنوزدرآنجاست .