«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح ــ جلسۀ هفتم بخش دوم

این جا برای توضیح وجدان نگون بخت باید یک اصطلاح هگلی را قدری توضیح بدهم و آن Consciousness است. من تا این جا این اصطلاح را به آگاهی ترجمه کردم و باید هم چنین باشد و چون کتاب پدیدارشناسی روح کتابی منظم و سیستماتیک است بنابراین نمی شود هر اصطلاحی را به چندین معنی ترجمه کرد و این کار به انسجام کلی کتاب و درک آن لطمه می­زند ولی این جا جایی است که فکر می­کنم به جای آگاهی باید از وجدان صحبت بکنیم چون همان طورکه مفسرین گفته اند این جاست که هگل برای اولین بار در حوزه مسیحیت وارد می­شود یعنی به وجه تاریخی بحث خود می­پردازد و به مقام مسیحیت در تاریخ اروپا اشاره می­کند.

***

تفسیر پدیدارشناسی روح


جلسۀ هفتم بخش دوم

این جا برای توضیح وجدان نگون بخت باید یک اصطلاح هگلی را قدری توضیح بدهم و آن Consciousness است. من تا این جا این اصطلاح را به آگاهی ترجمه کردم و باید هم چنین باشد و چون کتاب پدیدارشناسی روح کتابی منظم و سیستماتیک است بنابراین نمی شود هر اصطلاحی را به چندین معنی ترجمه کرد و این کار به انسجام کلی کتاب و درک آن لطمه می­زند ولی این جا جایی است که فکر می­کنم به جای آگاهی باید از وجدان صحبت بکنیم چون همان طورکه مفسرین گفته اند این جاست که هگل برای اولین بار در حوزه مسیحیت وارد می­شود یعنی به وجه تاریخی بحث خود می­پردازد و به مقام مسیحیت در تاریخ اروپا اشاره می­کند. از نظر او وجدان نگون بخت وجدان انسان مسیحی سده های میانه است. اما من جست و جوی خودم را برای یافتن راه حل دیگری ادامه دادم که با حفظ ترجمه وجدان نگون بخت تا این جا به توضیح آن می­پردازم. یک راه حل این است که هگل Das unglückliche Bewusstsein را معمولا در برابر خوبی روح وجدان شهروند یونانی می­آورد و می­گوید آن چه در یونان بود خوب و زیبا بود و خود یونانیها هم اصطلاحی داشتند  که بر اساس آن ، خوبی و زیبایی ضابطه همه چیزبود یا به تعبیردیگر، معیارسنجش هرچیزی خوبی وزیبایی بود (kalos-kagatos)، هگل هم به کرات می­گوید در یونان وحدت و هماهنگی و در نوعی از نظام شهروندی وجود داشت که زیبا بود، هگل درباره آگاهی و وجدان هم با توجه به مورد یونان همین اصطلاح را می آورد و به نظرمی­رسد از آن جا که هنوزدر پایان دوره جوانی هگل هستیم و پدیدارشناسی آغاز یک دوره جدیدی در زندگی فکری اوست به نظر می رسد که هگل هنوز توجهی به یونان دارد و مسیحیت را بر مبنای تجربه یونان می سنجد و به همین دلیل می­گوید آن چه در یونان خوب و زیبا بود، این جا ــ در اروپای مسیحی سده های میانه ــ بد است. این آگاهی مسیحی درمقابل آگاهی خوب یونانی بد است. من از این جا به نظرم آمد که برای ترجمه این کلمه یک راه حل دیگری می­توان پیدا کرد. برای کلمه «خوب» که در فارسی سابقه استعمال بسیار زیادی دارد معادل «به» را داریم، مثل «به دینی» که در متن ها هم به کار رفته است. در فارسی اوستایی ما «دژ» را داشتیم که در فارسی پهلوی به «دش» تحول پیدا کرد . ترکیب های بسیاری با توجه به پیشوندهای «دُژ» و «دُش» هنوز در فارسی وجود دارد مثل « دژخیم» یا «دژم» که از پهلوی به فارسی امروز راه یافته است. بعضی از این ترکیب­ها بسیار جالب هستند به عنوان مثال ما در پهلوی «دُش آگاه» داریم، البته «آگاهی» در پهلوی به معنی خبر و اطلاع است، «دش آگاه» یعنی کسی که نمی داند و ناآگاه است. از طرف دیگر ما «دش آگاهی» یا به تلفظ امروزی «دژآگاهی» به معنی ناآگاهی و نادانی را داریم که البته این معنا را ما امروز نمی شناسیم. به نظر من می­شود به جای وجدان نگونبخت، کلمه «دژآگاهی» را به عنوان یک اصطلاح در یک مواردی درمعنای مقابل «به آگاهی» به کاربرد تا تسلسل معنی حفظ شود، خصوصاً از این نظر که « دژ، دش» درمقابل زیبایی به کارمی­روند و شاید بتوان «دژآگاهی» را در مقابل «شادآگاهی» هم به کاربرد. این چیزی است که من در تلاشم برای جایگزین «وجدان نگون بخت» به آن رسیدم. از طرف دیگر، یک پیشنهاد دیگر هم «گسسته خردی» است که فردوسی آن را به کار می برد و من هنوز معادلی برای آن در فارسی پهلوی ندیده ام. به نظرم آمد که می توانیم «گسسته آگاهی» و بیشتر از آن «گسسته روان» را هم به قیاس گسسته خردی به کار برد. البته مزیتی که واژه «گسسته» دارد این است که گسسته در فارسی قدیم به معنای جدا شدن و منفک شدن از همدیگراست و بعداً خواهیم دید که صحبت هگل دقیقاً درباره گسستگی است. البته علیرغم این پیشنهادها، من برای توضیح مطلب هگل، همچنان «وجدان نگون بخت» را حفظ می کنم و به کارخواهم برد[۱] .

اما بحث وجدان نگون بخت (یا دژآگاهی و گسسته خردی) چیست؟ هگل قبل از این­که کتاب پدیدارشناسی روح را بنویسد، در نوشته های قبلی[۲] که از دوره طلبگی در حوزه علمیه شروع می شود و تا حوالی سال ۱۸۰۰ ادامه پیدا می­کند به دو اتفاق توجه دارد که یکی یونان و دیگری انقلاب فرانسه است. بویژه در مورد یونان نظرش بر این بود که در شهرهای یونانی وحدت و هماهنگی خوب، شاد و زیبا وجود داشته است. هگل از این زاویه، هم دین یهود و هم مسیحیت قرون وسطی و مسیحیت زمان خودش را مورد بررسی قرار داده و نشان می­دهد که اتفاقاً آن چیزی که در درون این ادیان می­گذرد درست نقطه مقابل آن چیزی است که در یونان گذشته است و این جاست که هگل از تعلیمات حوزه علمیه فاصله گرفته و فکر کشیش شدن را هم از سر بیرون می­کند و به فلسفه می­پردازد . گفتیم که هگل در این دوره به دوــ سه موضوع توجه پیدا می­کند که دین یهود یکی از آن هاست که البته نه موضوع بحث ماست و نه ما شناخت درستی از آن داریم. می­دانیم که مسئله یهود در آلمان و در اروپای مرکزی زمان هگل یک مسئله بسیار مهمی بود چون این ها یک جمعیت بسیار بزرگی بودند که در اوایل قرن نوزده و به دنبال جریانهایی که به وجود آمد به تدریج از محله های بسته بنام «گتو» بیرون آمدند و خصوصاً در نیمه دوم قرن نوزده افراد صاحب نامی در میان آنان ظاهرشد. مارکس از اولین کسانی بود که مقاله بلندی درباره مسئله یهود نوشت و پس از آن هم چندین رساله مسئله یهود دیگر نوشته شد تا این که یک دوره روشنگری در میان یهودیان شکل گرفت که در نتیجه آن ها در اروپای مرکزی به شهروندان کامل تبدیل شدند. این که یهودیان در جامعه اروپا حضور داشتند ولی کاملا هم بیرون از آن بودند و طبق آداب و رسوم و قوانین دینی خودشان عمل می­کردند و هیچ ارتباطی هم با جامعه بیرون از خود نداشتند مسئله بغرنجی بود که هگل هم درباره آن به تفکر پرداخته است. هگل یکی از مواردی که برای اولین بار متوجه وجدان نگون بخت و ناشادی وجدان و آگاهی بخشی از یک ملت می­شود در مورد یهودی هاست. هگل بعد دین یهود را مورد بررسی قرارداده و درباره آن تامل می­کند و این بحث را پیش می­کشد که اتفاقاً دین یهود دینی است که این قوم را ایجاد کرده است، آگاهی این ملت عین دیانت آن هاست و آگاهی آنان نگون بخت و ناشاد است چون اساس دیانتشان بر این است. هگل ابراهیم را به عنوان شاهد می آورد ــ که در واقع پدر همه ادیان است و از دیدگاه یهودیها اصل دین یهود به ابراهیم برمی­گردد ــ و می­گوید اولین کاری که او کرد این بود که برای ایجاد یک قوم و امت از مردم جدا شد و به انزوا رفت تا این که بتواند ذریه ابراهیم را درست بکند، پس «گسستن» اولین کاری بود که پدر اصلی یهودیان انجام داد و به هین دلیل بود که گفتم «گسستگی» هم این جا قابل طرح است. از سوی دیگرابراهیم «خدا»یی را برای خدایی قبول کرد که ربی بود که ارباب بود یعنی ابراهیم در برابر خدای خود نسبت خدایگانی و بندگی برقرارکرد. به تعبیر دیگر، ابراهیم رب را ارباب و خدایگان و خود را بنده تلقی کرد، نماد این رابطه و نسبت هم همان فرمانی است که از طرف خدا به ابراهیم آمد تا فرزندش اسماعیل را قربانی کند. می­دانید که ابراهیم فرزند خود اسماعیل را به دامنه کوه برد و هنگامی که می خواست چاقو را بر گردن اسماعیل بکشد، گوسفندی از آسمان نازل شد که سنت ما هم داستان را به همین روال تایید می­کند و می­دانید که مسئله قربانی کردن گوسفند هم از همین جا به عنوان یک سنت ریشه می­گیرد. نتیجه ای که هگل می­گیرد که البته با مبانی ما سازگار نیست این است که بگوید رابطه خدای یهود با مردم، رابطه خدایگانی و بندگی است و وقتی خدا فرمان می­دهد بنده را نرسد که دلیل آن را بفهمد بلکه فقط باید اطاعت کند ، به عبارت دیگرخدای یهود «ارباب» است «رب» نیست. اینجا می­دانید که میان رب و ارباب یک بازی با کلمه است چون رب اشاره به تربیت و پرورش دارد ولی ارباب دستوردهنده است. هگل با این بازی با کلمه بگوید خدای یهود مثل خدای مسیحیت پرورنده نیست چون خدای مسیحیت پدر عیسی مسیح و مربی او بود ولی خدای یهود اربابی است که فقط دستور می­دهد و لازم هم نیست که دستورات ارباب قابل فهم بنده باشد. هگل با این مقدمه نتیجه می­گیرد که که آن رابطه «محبت» و اگربشود گفت رابطه عاشقانه میان انسان یا مومن و خدا که در مسیحیت هست در دین یهود وجود ندارد بلکه رابطه انسان یا مومن یهودی و خدای یهود از هم گسسته است. پس از نظرهگل نقطه آغاز «گسسته روانی» یا «گسسته آگاهی» اینجاست .

دومین بحثی که هگل در دوره جوانی به آن توجه پیدا کرد مربوط به خود مسیحیت است. هگل در این دوره که تحت تاثیر یونان است در مورد مسیحیت بویژه مسیحیت کلیسایی هم به چنین گسستگی میان انسان و خدا و یا میان عالم بالا (لاهوت) و عالم پایین (ناسوت) وجود دارد و وحدت در مسیحیت آن چنان که در یونان بود کامل نشده است. می­دانیم که هگل بعداً درباره این مسئله یعنی هم نگاه اولیه اش به یونان و هماهنگی کامل آن و هم مسیحیت تجدید نظر اساسی کرد و به این دیدگاه رسید که آن هماهنگی موجود در نظام شورایی یا دموکراسی یونان مبتنی بر بردگی بود و به همین دلیل شهرهای یونانی هم دچار شکاف و گسستگی و دستخوش بحران شد .

همان طور که دیدیم از نظرهگل هم در مورد رواقیان و هم شکاکان به هر حال یک شکافی میان زندگی از یکسو و آگاهی و اندیشه از سوی دیگر هم چنان باقی ماند. هگل می­گوید ریشه و خاستگاه آگاهی نگون بخت در همین تعارضی است که این جا ایجاد شده است ، اگرچه آن ها می­خواستند به این تعارض بی اعتنا بمانند ولی این تعارض وجود داشت و البته با مسیحیت خود را بیشتر نشان داد. هگل این جا یک نکته را نیز اضافه می­کند : حس این تضاد یا آگاهی از این تضادها و تعارضها در واقع اساس دیالکتیک است یعنی این آگاهی به تعارضها و تنشها ــ خصوصاً در مکتب رواقی ــ میان زندگی از یکسو و اندیشه از سوی دیگر است که به عنوان اصل حرکت دیالکتیکی آگاهی را به پیش می­برد ، بنابراین هگل این جا این نکته را وارد می­کند که آگاهی برای این که بتواند با عالم خارج و زندگی به یک وحدتی برسد ، در خود تحولی را در دوـ سه مرحله ایجاد می­کند. در واقع در دوـ سه مرحله شکافی ایجاد می­کند تا بتواند از آن ها فراتر رود. مرحله اول این است که تعارضی میان آن چیزی که متحرک است و آن چیزی که نامتحرک است ایجاد می­شود. مفسران معتقدند که نظر هگل از این تعارض متوجه رابطه انسان و خدا در دین یهود است که گفتیم هگل در دوره جوانی یهودیت را این گونه تفسیر می­کند که بعد از دوره شکاکیت یک شکافی ایجاد می­شود که آگاهی نمی­تواند نسبت به عالم خارج و زندگی بی اعتنا بماند ولی آنچه در مقابل او پدیدار می­گردد یا آنچه که در مقابل آگاهی قرار می­گیرد در واقع آگاهی است که بعد از این نسبت به خدا پیدا می­کند و هم چنین آگاهی است که از طریق خدا نسبت به عالم خارج پیدا می­کند. هگل می­گوید موجودی در مقابل آگاهی که تغییریابنده است ـ چون اندیشه است ـ ظاهر می­شود که آن غیرقابل تغییر است و این جا مفسران گفته اند که این موجود همان خدای دین یهود است که در واقع ارباب است. این جا سوالی که پیش می آید این است که چرا خدا از این جا به بعد برای هگل این قدر مهم می شود و چرا خدا را به عنوان امری غیرمتحرک و غیرتغییریابنده در مقابل آگاهی قرار می دهد؟ دلیلش این است که از نظرهگل در دوره ای که این بحث را می کند، رابطه انسان و خدا ، الگو و اسوه همه رابطه های دیگری است که انسان برقرار می کند. به عبارت دیگر، تلقی انسان از جهان و آگاهی و شناختی که به جهان پیدا می کند، تابع منطق آگاهی و شناخت او نسبت به خداست. پس هگل با توجه به این موضوع درباره دین یهود می گوید خدای دین یهود به جای این که رب باشد ارباب است بنابراین هر رابطه ای هم که یهودیان ایجاد بکنند بر رابطه خدایگانی و بندگی مبتنی خواهد بود و بر این اساس هگل در جاهایی به صورت کم و بیش صریح می گوید که به هرحال قوم یهود برای بردگی متولد شده است و هر رابطه ای هم که ایجاد بکنند، آن رابطه رابطه بردگی خواهد بود چون الگوی اصلی این قوم الگوی برابر دیانت آنان خدایگانی و بندگی است. این جا لازم است قدری درنگ بکنم و توضیحی بدهم و آن این است آن چه که امروز به آن آنتی سمیتیسم «Antisemitism» ضد یهودی یا ضد سامی گفته می شود، بحثی است که بخش عمده آن از اروپای مرکزی برخاست. می دانید که مخالفت با یهودیها همیشه و در همه جا بوده و حتی ادیان هم همین وضع را دارند، هم مسلمان ها و هم بیشتر از آن ها مسیحیان نسبت به دین یهود نظر خوبی ندارند ولی آنتی سمیتیسم در معنای جدید از زمانی است که برای ضدیت با یهود نظریه ای درست شد که بر اساس آن قوم یهود را اصلا به طور فطری بد می دانند و روی این مسئله یک ایدئولوژی درست شده است. اختلاف میان قوم یهود و مومنان ادیان دیگر صرفاً یک سوی سکه است ولی آنچه به آن آنتی سمیتیسم گفته می شود که بعدها پیامدهای تاریخی مهمی در اروپا داشت روی دیگر سکه است که موضوع بحث من نیست. همان طور که می دانید حتی مارکس که از یک خانواده یهودی بود (البته پدرش پروتستان شده بود) هم کم و بیش این نظر ــ شاید بتوان گفت غیردموکراتیک ــ را نسبت به قوم یهود داشت. این مقدمه برای این است که بدانیم بعداً بر روی این مسئله یک ایدئولوژی درست شد ولی بحث هگل هنوز در مرحله آنتی سمیتیسم نیست بلکه هگل از یک دیدگاه خاص به این مسئله نگاه می کند و در واقع نقد او یک نقد درون دینی است، می توان گفت فرهنگی است، یعنی برای هگل دیانت یهودی یکی از نمونه های مناسبات خدایگان و بندگی است. بویژه از این نظر که هگل اعتقاد داشت نه فقط سیاست بلکه بسیاری از مسایل یک ملت عین دیانت آن هاست، در واقع همه مناسباتی که قومی ایجاد می کند عین دیانت آن قوم است. هگل از این زاویه است که گفت مناسبات امت یهودی مناسبات خدایگانی و بندگی است و البته این چیزی که هگل می گوید محدود به ملت یهود نیست بلکه هگل یک الگوی تحلیلی و یک منطق به دست می دهد که بر اساس آن هر ملتی که رابطه اش با خدایش رابطه اربابی باشد ، مناسباتی که آن ملت ایجاد می کند ناشی از آن رابطه خدایگانی و بندگی خواهد بود. پس نظر هگل با آنتی سمیتیسم بعدی متفاوت است هرچند می توان گفت رگه هایی از بحث هگل در آنتی سمیتیسم هم وجود دارد و البته این بحث باز است و من نظری ندارم . پس این مرحله اول وجدان نگون بخت است که انسان در برابر خدا و متحرک در برابر غیرمتحرک قرار می گیرد که هیچ پیوند و نسبتی هم میان این دو جز نسبت خدایگانی و بندگی برقرار نیست.

[۱] – حمید عنایت آن را به آگاهی اندوهبار( خدایگان وبنده، صفحه ۱۲) وباقرپرهام به آگاهی ناخشنود ( پدیدارشناسی جان، صفحه ۲۶۹) ومترجم عرب ـ العونعلی ـ به آگاهی بدبخت ـ الشقی ـ ( فنومنولوجیه الروح، صفحه ۲۷۸) وعزت الله فولادوند به تبعیت ازحمید عنایت به آگاهی اندوهبار( هگل نوشته پیترسینگر، صفحه۱۲۳) ترجمه کرده است . هم چنین درانگلیسی به unhappy consciousness  ترجمه شده است . (نصیری)

[۲] – این دست نوشته ها که عمدتاً درحوزه الهیات بود والبته درباره الهیاتی بودن آنها به معنای دقیق کلمه مناقشه وجود دارد ، درزمان خود هگل چاپ نشدند بلکه دراوایل قرن بیستم به چاپ رسیدند .