اگر دشمنان به جد قصد ایران کنند، ممکن است تصور کنند که میتوانند همۀ تجهیزات را نابود کنند، اما میدانند هرگز نخواهند توانست ارادۀ هشتاد میلیون به مثابۀ «یک پیکر» را، اگر حاضر و ناظر و آماده باشد، آن را نمیتوانند بشکنند. این خود مانع اصلیست و آنها را، اگرچه نه به کمال، اما دست به عصاتر میکند. اما حرف اصلی ما این است که تنها این ارادۀ «یکپیکر» است که اگر حاضر و ناظر و آماده باشد، میتواند نه تنها از پایدارترین امر ملیمان یعنی از « استقلال و تمامیت ارضی و یگانگی ملی ایران» علیه هر دشمنی دفاع کند، بلکه همچنین، بهتر از هر هجمۀ بیگانهای، خواهد توانست با هیمنه و وقار و جلال، با دشمن اصلی و داخلی خود، یعنی جمهوری اسلامی، که اکنون بر تختگاه ایران نشسته است، پیکار کند و پیروز شود. حرف ما این بود که؛ اما اگر آن ارادۀ یکپارچه حی و حاضر و ناظر و آماده در حفظ ایران نباشد، آنگاه میتوان هر خاکی بر سر این ملت کرد!
«هیچ میدانی که در چه حال و روزگاری هستیم؟»
فرخنده مدرّس
در حاشیۀ بحثها، در مورد تنشآفرینی مجدد جمهوری اسلامی با حملۀ پهبادی به مقر نظامی آمریکاییها در اردن و کشتن چند سرباز آمریکایی در این کشور، یادداشتی نوشتم تحت عنوانِ «دراین لحظهها به خود آمده و باهم برآییم!»، که در آن یادداشت بدون هرگونه اشاره به اصل ماجرا، مستقیماً، بر اهمیت اصل دفاع از ایران در برابر حمله بیگانگان، به هر قیمت و از هر طریق، تأکید مؤکد شده بود. اما به نظر میآید که هستۀ اصلی پیام، یعنی تکیه بر اصل دفاع از «استقلال و تمامیت ارضی و یگانگی ملی ایران» به عنوان پایدارترین امرِ ملیمان، به قدر کفایت گویا نبود. چه اگر هستۀ اصلی آن خطابیۀ کوتاه چنان گنگ نبود که چنین مهجور افتد، که حتی عزیزانی، نزدیک به جان و آشنا به روان، بیعنایت به مضمون بحثهای درگرفته در حاشیۀ واقعه، که آن اصل را از اساس خدشهدار کرده و در عمل به پراکندن آموزههای غلطی در جهتِ سستی آن اصل کوشش میشد، به تسلای خاطر «مشوش» نگارنده، برنمیآمدند که؛ «دل آشوب» مدار که حمله و جنگی در کار نیست!
بیتردید پیام نارسا بود که آن نوشتۀ فشرده به منزلۀ هشدار به خطر قریبالوقوع حملۀ نظامی آمریکا به ایران گرفته شد. اگر چنین نبود که عزیزانی نیز در غیرمحتمل نشان دادن حمله به ایران از سوی آمریکا را، همچون تصوری موهوم نزد نگارنده، تلقی نمیکردند و آن را نیز با توسل خاموش به سخنان روزنامهنگار کهنهکار و با سابقهای، مستند نمیساختند، که سرشار از اطلاعات ذیقیمتی بود؛ در بارۀ اتحادها و زدوبندهایی، که البته طول پایبندیِ شرکاء به آنها، به ویژه در منطقۀ خاورمیانه، معمولاً به باد کمترین توطئههای ساعتی بعد هم بند نبوده و هر تضمینی مبتنی بر هر توافق و سازش و قول و قرار نوشته یا نانوشته را نامطمئن مینماید. از قضا در این عدم اطمینان است که ضرورت تکیه بر امر پایدار ملی خودمان، در شرایط دشوار، را ضروریتر از همیشه مینماید.
بیتردید اگر زبان آن نوشته در رساندن مقصود، بدان میزان، قاصر نبود، که نه تنها، همدلان نزدیک، آن را درنیابند، چه رسد به دورتران مخالف، لاجرم دلیلی برای نوشتن این یادداشت دوم نیز پیش نمیآمد، که اینبار اما به جد از نوعی «دلآشوبه» برمیخیزد. تسلای خاطر بدینکه فعلاً خطر حملهای درکار نیست، چه سود و امید به اینکه «جو بایدن فعلاً به ایران حمله نمیکند»، چه فایده، اگر، در ذهن و در گفتار، در پایدارترین اصولمان تردید و بر بنیادِ آنها خدشه وارد آید، و آنکس که نباید، تردید و خدشه در گفتار را سهل یا نادیده گیرد و بدان تسلی دهد که حملهای در کار نخواهد بود! اما اگر خانه در حال ویران شدن از پایبست باشد، چطور؟
همین چند روزِ پیش داعش آمد و صدواندی نفر را، در کرمان، کشت و رفت. یک هفته نگذشته همه چیز فراموش شد. عدهای هم دلشان خُنک شد که زن و فرزندان عوامل رژیم کشته شدند! چندی قبلترش تروریستهایی از مرز تا شهر راسک را، بیمانع و بیمزاحمت درنوردیدند و طی عملیات تروریستی ۱۲ تن از نیروهای انتظامی ایران را کشتند و مُهر داغ بر روان ایرانیان، به نشان ناامنی مرزهای کشور، گذاشتد و به «سلامت» به لانۀ فساد خود بازگشتند. عدهای هم شانۀ خرسندی بالا انداختند و گفتند که چه خوب شد که دو دسته تروریستهای اسلامی به جان هم افتادند. فعلاً بگذارید همدیگر را بکشند، وقتی ایران به دست «ایرانگرایان» افتاد، حساب همۀشان را میرسیم و مرزها را آرام میکنیم! انسان به یادِ هزار و چهارصد سال پیش میافتد، وقتی برای نخستین بار پیشقراولان و جاسوسان عربهای اسلامی، پیش از حملۀ قادسیه، به خاک ایران آمدند و بازگشتند و خبر بردند که چه نشستید، راه باز است!
از این نشانههای هراسآور که بگذریم، اما در اینکه از همان زمانِ آمدنِ جمهوری اسلامی، از پس انقلابی که علقهاش با آب دشمنی با جهان و رقابتِ اسلامیِ تنشآفرین در منطقه، بسته شده، حملۀ نظامی به ایران همواره «گزینهای» باز روی میز یکی از قدرتهای جهان و کشورهای منطقه بوده، تردیدی نیست. چنین تردیدی در معصومانهترین حالت، بیشک، نشانۀ خودفریبیست، که حداقل جمهوری اسلامی خودش از چنین معصومیتی هزاران هزار فرسنگ دور است. به فرض صدق، فقط، همین یک پرسش و همان یک پاسخ در گفتار که اگر جمهوری اسلامی حساب نمیکرد که روزی ممکن است مورد حمله نظامی در خاک ایران قرار گیرد، و آن را شوخی و بازی میپنداشت، آنگاه چرا باید؛ «ساخت انبار و مراکز ساخت تجهیزات نظامی را به زیر زمین منتقل» میکرد؟ همان روشی که، در خدمت به حماس، این «خنجر نشانده شده در پهلوی اسراییل» را به نوار غزه منتقل کرده است. همان «الگوی برگرفته از مدل ایران» مدلی که « البته از نظر وسعت قابل مقایسه با آنچه در ایران ساخته شده نیست. ولی مدلیست که در ایران ساخته و آزمایش شده است.»
ما نمیدانیم که آن «الگوی برگرفته از مدل ایران» تا کجا توانسته حماس را نگه دارد، اما میدانیم آن الگو جز موجب فلاکت مردم نوار غزه و شخمخوردن آن نوار مفلوک نشده است، از قضا به دلیل ترس از همان مدل و برای انهدام کامل آن. در ثانی؛ در این مناسبات جهانی «انسان گرگ انسان» چه کسیست که مخالف توان تسلیحاتی و نظامی ایران قدرتمند باشد؟ اما قدرت کجا و ایجاد توهمی از قدرت کجا!؟ کدام قدرت، وقتی خانه در حال فروریزی از پایبست است؟! به هر تقدیر، اینکه تا کجا چنین واهمهای از خیالِ «قدرت پنهان» بتواند، دشمنان را دست به عصا کند، نمیتواند و نمیباید، اِعرابی از بحث، حداقل در میان ما ایرانیان، داشته باشد و نباید خاطر آسودهای برای ما بابت حفظ کشور و حفظ امنیت جان و مال و ناموس عزیزانمان، از این طرق، باقی گذارد. چه اگر به پایش افتد، ایران را، از قضا به دلیل همان واهمۀ از «قدرت پنهان»، از بنیاد برخواهند کَند. همۀ بحث آن نوشتۀ کوتاه تمرکز بر این اصل داشت که نباید گذاشت که کار به اینجا بکشد! این خطر را باید به هر قیمت از ایران دور داشت و در دوری این خطر بیامان علیه دشمن اصلی یعنی جمهوری اسلامی با تکیه بر جنبش ملی پیکار کرد. به همین اعتبار گفته شد: «این سرنوشت محتوم ما نیست که ناگزیر به انتخاب شویم؛ یا ایستادن پشت رژیم اسلامی حاکم برای ایستادگی در برابر تجاوز نظامی به ایران و یا ایستادن در پشت بیگانگان برای نابودی ایران.»
و حال، صرفنظر از حملۀ صدام و جنگ تحمیلی هشتساله به ایران، به دنبال آشوبطلبی رژیم اسلامی و به دنبال سلاخی ارتش ایران، که یکبار عملی شد، و مردم ایران رفتند و نگذاشتند! لاکن اگر فرض، بر این فرضِ غلط، باشد که دیگر در تمام طول عمر این رژیم تبهکار، چنین خطری نه تنها به نظر برخی، بلکه، در حال حاضر، در خیال بسیاری، موهوم به نظر آید، اما ما اول باید، از دو چهرۀ درخشان سپهر ایرانگرایی خود بپرسیم که در برابر کدام خطر بود، که یکیشان گفت که در صورت حمله به ایران موقتاً در کنار همین «تیمورلنگ» کنونی، یعنی جمهوری اسلامی خواهد ایستاد، و آن دیگری، در بحثی با یکی از استادان «اشغاگر» کرسیهای استادی که حملۀ مغول به ایران را نعمتی میشِمُرد، چرا لازم دانست بگوید؛ «برای نگهداری این کشور قیمت نمیتوان تعیین کرد، هرچه که لازم آید، باید بپردازیم.» آیا آنها در مورد چنین خطری دچار اوهام شده بودند و فرای واقعیتها و از قوۀ خیال حرفی میزدند و رفتارهای فضیلتی اهل مدینۀ خیالی تخیل میفرمودند؟ و یا دُن کیشُتوار با آسیابهای بادی میجنگیدند؟ ما نمیتوانیم چنین اتهاماتی را قبول کنیم، چون خودمان، همچون همین عزیزان نزدیک به جان و آشنا به روان، حاضر و ناظر و شاهد همۀ این ماجراها و بحثهای ناشی از آنها بودهایم.
در ثانی، و بهقدر یقین؛ اگر دشمنان به جد قصد ایران کنند، ممکن است تصور کنند که میتوانند همۀ تجهیزات را نابود کنند، اما میدانند هرگز نخواهند توانست ارادۀ هشتاد میلیون به مثابۀ «یک پیکر» را، اگر حاضر و ناظر و آماده باشد، آن را نمیتوانند بشکنند. این خود مانع اصلیست و آنها را، اگرچه نه به کمال، اما دست به عصاتر میکند. اما حرف اصلی ما این است که تنها این ارادۀ «یکپیکر» است که اگر حاضر و ناظر و آماده باشد، میتواند نه تنها از پایدارترین امر ملیمان یعنی از « استقلال و تمامیت ارضی و یگانگی ملی ایران» علیه هر دشمنی دفاع کند، بلکه همچنین، بهتر از هر هجمۀ بیگانهای، خواهد توانست با هیمنه و وقار و جلال، با دشمن اصلی و داخلی خود، یعنی جمهوری اسلامی، که اکنون بر تختگاه ایران نشسته است، پیکار کند و پیروز شود. حرف ما این بود که؛ اما اگر آن ارادۀ یکپارچه حی و حاضر و ناظر و آماده در حفظ ایران نباشد، آنگاه میتوان هر خاکی بر سر این ملت کرد! چند مثال تاریخی بیاوریم، تا نگویند که ما؛ در مورد خطر مفقود، مهجور و مغفول ماندن آن «یک پیکر»، در پراکندگیاش و شکسته شدنش به تخیلات و اوهامات افتادهایم! در شکست قادسیه؟، در یورش مغول؟ در «وهن بزرگ»؟
و یا در نمونۀ تاریخی «سقوط اصفهانِ» نصفِ جهان، آن تختگاهِ یکی از بزرگترین امپراتوریهای زمان، اما به گاهِ بیلیاقتترین سلطانها؟ آیا همین یک نمونه کافی نیست؟ آن نمونهای که هنگامی که سپاه پاپتی محمود و اشرف افغان میآمد، مردمان در مهتابیها و بهارخوابهای خود، صحنۀ یکی از حقارتبارترین لحظههای تاریخی خود را «برکنار» نظاره میکردند. انگشت طعنۀ ما به هیچروی رو به سوی مردم نیست! مردم که حرف خود را زدهاند: «جانم فدای ایران»! آیا غیر از اینست؟ یا کسانی فکر میکنند ما با چند ایران و با مردمانِ غیر و متغیری سروکار داریم؟ با مردمانی که هرگاه آن کسان اراده کنند جماعتی از آنان را همچون لعبتکهایی به میدان فرامیخوانند، تا بازِی باب میلشان کنند، به قیمت جانشان، به قیمت هستیشان، به قیمت کشورشان؟!
وقتی حادثهای مهم اتفاق میافتد، باید به تاریخچۀ آن توجه نمود؛ هنگامی که «ایوان مدائن»، «نیشابور و مرو و ری» و یا «تختگاه نصفجهان» سقوط کرد و چند سالی زیرپای پاپتیهای محمود و اشرف افتاد، کدامین تحلیلهای اجتماعی، سیاسی و تاریخی، چه میگویند، که چه بر سر ایران و ایرانیان آمد؟ و پیش از آن این مردمان که به مثابۀ «آبِ جاری» آن لحظههای خفتبار، «بر بستر دائمی رودخانۀ ملتی هزاران ساله» بودند، در چه وضعیتی بسر میبردند، چه شد که به سقوط و حضیض ذلت تن دادند؟ و چه شد که این امپراتوریهای نشسته بر این تختگاههای ایران فروپاشیدند و سرزمینهایی از این خاک و مردمانی از پارههای تن «مای ایرانیان» از پیکرمان کنده شدند؟ کدامشان بازگردانده شدند؟ روحیۀ همان «ایرانیان» برچه احوال بود؟ رهبرانشان چون بودند؟ و سیاستمداران و سیاستگذارانشان به چه منوال میاندیشیدند و عمل میکردند، کدامینشان سودای میهن در سر و عشق مردمان بهدل داشتند؟
به تختگاه «نصف جهان»مان بازگردیم که در لحظۀ فروپاشیاش دیری بود که پادشاهان نالایقش، که آخرینشان نالایقترینشان بود، را مخبطان و «مخنّثان و غلامبارگانِ لواطهکار» دوره کرده بودند. بعضی شاهان با عقل ضایع شدۀشان «کوچکترین خدمت به خود را بیشتر از خدمتی بزرگ به کشور» ارج مینهادند. در آستانۀ یورش افغانان «خواجهسرایان سیاه و سفید تنها در یک مورد توافق داشتند و آن سلطۀ انحصاری ادارۀ امور و حذف رقیب بود. تنها کار آنان ضرر زدن به حریف و از میان برداشتن آن بود.» این فرهنگِ درباریِ آن روزگاران بود، اما پسآمد منحط آن فرهنگ شوربختانه در پسِ مغز بسیاری از ما رسوبی زمخت و کریه کرده است! فاصلهگرفتن و ضربهزدن به این فرهنگ منحط دیرینه وظیفۀ تک تک شهروندان است، البته اگر داعیه آزادیخواهی و استقلال شخصیتی دارند و با کاراکتر شهروندانه هستند.
در زمانِ «سقوط اصفهان» از «وجود شوکران تفرقه» نگوییم که سراسر حدیثِ دادِ بیدادیست، آنهم «درمیان مردم شهرهای ایران و نیز در میان کارگزاران دولتی» به یک میزان. اما طبیعیست که آب از پایین به بالا جاری نمیشود و «ماهی از دُم گنده نگردد» آن گندیدن از سر آغاز میشود. البته طبیعیست که این سخن به منزلۀ نفی مسئولیت تک تک شهروندان، آنهم در قرن بیستویکم، نیست. اما آنها در سیصدواندی سالِ پیشِ ایران به یک میزان «رعیت» و «بنده» بودند. همهکس، کس نبود که بتواند همچون «گرگین خان» باشد که «مردی روشنبین، زیرک و با حمیّت در مصالح حکومت» بود و در همین راه نیز کشته شد! بیشتر درباریان و اطرافیان فاسد بودند و با عقلی پست و فطرتی دَنی. برخی از آنان در فساد و در نهان با میرویس شورشی از قندهار، یعنی دشمن دولت ایران، عقد و پیمان داشتند. یعنی کار در فرقهبازی و دستهبندی در دربار بهجایی رسیده بود که همه بر علیه همه و رودروی یکدیگر بودند و «در عمل نیرویی که میبایست برای دفاع کشور صرف شود، صرف پیکارهای درونی شد، تا جایی که فرقههای مخالف برای ضرر زدن به حریف به طور پنهانی با دشمن ارتباط برقرار میکردند.» در مردم نه تنها اعتمادی نمانده بود که هیچ، بلکه «در هر شهر و روستایی دودستگی حاکم بود و مردم آنها نمیتوانستند در برابر دشمن مشترک متحد شوند.» هنگامی که افغانها به پایتخت رسیده و شهر در محاصره داشتند، به حملات آزمایشی به شهر دستمیزدند، اما آن حملات «به جد گرفته نمیشد، چندانکه این حملهها مایۀ تفریح مردم شهر میشد و آنان با خونسردی، از بالای پنجرۀ خانۀ خود به تماشای» این حملات میپرداختند. در آن زمان هم حتماً عدهای دنی بودند که شانۀ خرسندی بالا انداخته و دست شادمانی بههم میسائیدند. در آن دوره البته کلیپهای ویدیویی، بیبیسی و ایران اینترنشنال و شوهای تلویزیونی نبود که هر دقیقه تحلیل کنند، و یکی بگوید؛ «آمریکا هیج غلطی نمیتواند بکند» و آن دیگری بگوید؛ آمریکاییها نمیخواهند کاری بکنند، بجای زدن چند هدف، مثل پالایشگاه و مراکز اتمی در ایران، حداکثر میروند و با موشکی «یک زلفعلی» را در جایی و در بیابانی میکشند! طبع لودگی در تغذیۀ «تفریحطلبی» و «تفرجخواهی» الکترونیکی، در پایین رفتن، که پارگینی نمیشناسد!
اما پرسش اساسی این است که چه رخ میدهد که همان مردمان آن روز اصفهان و تن داده به محمود و اشرف افغان، یا چطور میشود که سپاهی از میان همآنان، نه چندان دیری بعد، تنها به فاصلۀ هفت سال، توانستند برخیزند و کشور را از اشغال افغانهای شورشی آزاد کنند؟ هر رازی هست، در پیامها به مردمان نهفته است، در عمل و در اهدافیست که به مردم عرضه میشوند. و همۀ اینها از پیام و عمل گرفته تا هدف به ما بستگی دارد و به فهم ضرورتهای لحظۀ تاریخیمان. در کنه، هیچیک از اینها، ربطی به ماهیت دشمن ندارد، زیرا دشمن، دشمن است و ماهیتش در آسیبیست که به ملت و کشور وارد میکند و به مانعی بستگی دارد که بر سر راه پیشرفت میگذارد و لاجرم به یکسان درخور ایستادگی و پیکار است. سازماندهی پیکار و طول و عرض، شدت و حدت، افت و خیز و تقدم و تأخر پیکار شاید تفاوت کند، اما دشمنی، دشمنی میماند، ماهیت دشمنی در آسیبیست که در درجۀ نخست به اصول و اولویتهای ما یعنی به «استقلال، تمامیت ارضی و یکپارچگی ملی»مان وارد میکند. اما راز پیروزی در پیکار با دشمنی میماند که در دورههای مختلف و به زبان و بیانی گوناگون گفته شده است؛ ده ـ پانزده سال پیش به زبان دکتر طباطبایی، «بیست سال پیش» به زبان داریوش همایون و صدواندی سال پیش به زبان نریمان نریمانف در «نمایشنامۀ نادر» از زبان «جوادخان» دایی نادرمیرزا خطاب به این سردار صفوی و بعد از آن نادرشاه افشار، که این آخری را ما از تفسیر آن نمایشنامه به قلم حجت کلاشی میآوریم:
«هیچ میدانی که در چه حال و روزگاری هستیم؟ مملکت دارد از دست می رود… مردمِ وطن روز به روز ذلیلتر و بیچارهتر می شوند… تو باید نیروی خودت را در راه مملکت و ملت بکار گیری… انسان باید در راه وطن و ملتش تلاش کند!»