«

»

Print this نوشته

سیمای نجات آذربایجان در صحنۀ تاریخ‌نگاری ملی / گفتگوی فرخنده مدرّس با حجت کلاشی

عرضم این است که این پیروزی درخشان حاصل مقاومت محلی از یک طرف، پشتیبانی ارتش از سمت دیگر و بعد قیام عمومی و حرکت ظفرمند ارتش دلاور ایران به فرماندهی خود شاه و از سوی دیگر هم زمینه‌های دیپلماتیکی که قوام و حتا مجلس درست کردند، همۀ اینها مجموعه‌ای بود برای پیروزی ملت ایران، که یک پیروزی بسیار درخشان بود. ما امکانات زیادی نداشتیم ولی اراده برای بقا و برای حفظ وحدت‌مان بسیار بالا بود. به همین خاطر توانستیم ایران را، بخش مهمی از ایران را از حلقوم شوروی بیرون بیاوریم.

‌ ‌ ‌ ‌

hojat-kalashi1

سیمای نجات آذربایجان در صحنۀ تاریخ‌نگاری ملی

 

گفتگوی فرخنده مدرّس با حجت کلاشی

به مناسبت ۲۱ آذر، روزنجات آذربایجان

۴ دسامبر ۲۰۲۳

۱۳ آذر ۱۴۰۲

 ‌ ‌

فرخنده مدرّس: با درود و عرض ادب خدمت شما آقای کلاشی عزیز! خیلی خوشحالم که درخواست مرا بار دیگر برای انجام این مصاحبه پذیرفتید. و اما امروز قصد دارم، به مناسبت یک روز تاریخی مهم، این گفتگو را با شما انجام بدهم؛ به مناسبت سالگرد ۲۱ آذر روز نجات آذربایجان!

 ‌ ‌

حجت کلاشی: با شادباش ۲۱ آذر، روز گریز اهریمن و با عرض ادب خدمت شما بانو مدرّس گرامی! خیلی خوشحالم در خدمت شما هستم. از هم‌صحبتی با شما بسیار خرسند می‌شوم و خواهم شد. به هر حال ۲۱ آذر یکی از روزهای مهم در تاریخ پیروزی ملت ایران است. من در خدمتتان هستم.

‌ ‌

فرخنده مدرّس: البته الان که ما در حال ضبط این برنامه هستیم، در آستانۀ این روز بزرگ، یعنی در هفتادوهفتمین سالگرد روز نجات آذربایجان هستیم. پس اجازه بدهید که من اولین پرسشم را خدمت شما ذیل «پارادایم برنده» یا «پارادایم پیروزی» مطرح کنم. وقتی ما از پیروزی آذربایجان صحبت می‌کنیم، طبیعتاً یک معنا و سرشت پیروزی در این عنوان نهفته است. پارادایم برنده هم به این معناست که؛ وقتی یک ملتی همۀ ابزار و امکاناتی که در اختیار دارد، بکارگیرد و با آنها کشورش را حفظ بکند، تقویت بکند و به پیش ببرد، آنگاه پیروز شده است.

حال اولین پرسش ما این است که؛ آیا واقعاً آذربایجان ما، این جان ایران، در خطر بود، که ما امروز آن نجات را در ذیل «پارادایم پیروزی» جشن می‌گیریم؟ اگر چنین خطری وجود داشت، ابعادش چه اندازه بزرگ بود؟ و اگر ما در این نبرد پیروز نمی‌شدیم، وضعیت ایران به چه صورتی درمی‌آمد؟

‌ ‌

حجت کلاشی: البته فقط بخش آذربایجان نبود که در خطر بود، بلکه مهاباد هم در خطر بود. پیرو آن به سمت شمال ایران هم نگاه داشتند و در پیش رو داشتند که بر شمال ایران هم چنگ بی‌اندازند.

پیشه‌وری در ۱۲ شهریور آن بیانیۀ شوم خودشان را اعلام کرد. در آن در واقع فرازهایی از آنچه که هستند را در آن دوازدهم شهریور اعلام کرد. چند روز بعد یک سخنرانی طولانی انجام داد که فکر می‌کنم در شش قسمت در ارگان فرقه چاپ شد. در آنجا بسیار گستاخانه از مسئلۀ ملیت‌ها صحبت کرد، که آن ملیت‌ها معادل همان خلق‌ها بود که بعداً استفاده شد. یعنی به عبارتی به دنبال این بودند که مسئلۀ ایران را از مسئلۀ ملت ایران به مسئلۀ ملت‌های ایران تبدیل بکنند و بعد برای این ملت‌ها همان راهکار انقلابی ـ کمونیستی در نظر بگیرند. یعنی بعد موضوع آزادی، موضوع توسعه و همۀ چنین موضوعاتی را در درون تئوری انقلابی مارکسیست ـ لنینیستی بگنجانند و برایش راه حل پیدا بکنند. در نتیجه، از این طریق، بخش‌های مختلف ایران، آرام آرام در هاضمۀ شوروی هضم بشود.

از این جهت وقتی نیروهای متفقین وارد ایران می‌شوند و شمال و جنوب کشور اشغال می‌شود، آنچه که مشخص است، این است که، ارتش سرخ در قالب کارهای فکری ـ فرهنگی شروع می‌کند به کار و تبلیغ ایدئولوژیک کردن. مثلاً شما می‌بینید که از مهمترین کارها، کتاب میرزاابراهیم‌اف ـ «روزی که خواهد آمد» ـ است. کتابی‌ست بسیار ایدئولوژیک. اینها در ابعاد وسیعی پخش شده و به صورت کتاب‌های درسی در مدارس آذربایجان توزیع می‌شوند. ارتش سرخ عهده‌دار کارهای تبلیغاتی می‌شود. از همه مهمتر این‌که بسیاری از فدایی‌ها و بسیاری از اعضای حزب کمونیست قفقاز راهی ایران می‌شوند.

خُب من این قسمت را سعی می‌کنم خلاصه‌تر توضیح دهم، تا بتوانم نشان بدهم که خطر کجا بود. ارتش شوروی هم در ایران بود و اجازه نمی‌داد، حتا در تهران، حاکمیت ایران اعمال اعمال قدرت بکند، مثلاً در یکی از موارد، در مسئلۀ نفت، وقتی اعتراض‌ها آغاز می‌شوند، وقتی جمعیت به تهران می‌رسد و جلوی سینما «مایا» جمع می‌شود، در حالی که نیروهای ایرانی برای مقابله آمده بودند، اما ارتش شوروی دخالت می‌کند و نیروهای انتظامی ایران مجبور می‌شوند، صحنه را ترک کنند و بروند. یعنی در تهران هم ما نمی‌توانیم اعمال حاکمیت بکنیم. یا وقتی قوای ایران می‌خواهد از تهران حرکت بکند و به‌سمت آذربایجان برود، به‌خاطر کشتاری که فرقه در آنجا انجام داده بود، روس‌ها در کرج ایجاد مزاحمت می‌کنند و در قزوین هم جلوی ارتش ایران را می‌گیرند و اجازه نمی‌دهند، نیروهای ایران حرکت بکنند. همچنین در خلع سلاح پادگان‌های ایران، اعم از پاسگاه‌های ژاندارمری یا پادگان‌های ارتش، نیروهای نظامی شوروی نقش مهمی داشتند.

در یک مورد هم، وقتی سفیر انگلیس با غلام‌یحیی دانشیان ملاقات می‌کند، از او می‌پرسد که؛ سلاح‌های‌شان را از کجا می‌آورند. او پاسخی زیرکانه می‌دهد و می‌گوید؛ از ترکیه می‌گیریم، تا روشن نکند که واقعاً سلاح‌های‌شان را از کجا می‌گیرند. اما مسئله این است که شوروی به آنها اسلحه می‌داد و آنها نیز توانستند پادگان‌ها ایران را خلع سلاح بکنند. البته خیانت امثال سرتیپ درخشان هم بود. اما منظور این است که چون در این امر موفق شدند، توانستند نیروهای ارتش ایران یا ژاندارمری را در آن منطقه کاملاً زمین‌گیر کنند. بعد، همان‌طور که عرض کردم، فرقه که به دستور استالین تشکیل شده بود و پیشه‌وری را هم بُرده بودند و مذاکره کرده بود، سرفرماندهی آن قضیه هم به باقرف داده شده بود، باقرف هم با ذهنیت خودش که اسناد هم نشان می‌دهند، نقشۀ ادغام آذربایجان با آن سمت ارس، یعنی اران و شروان را داشت، که جمهوری آذربایجان نامیده می‌شد.

برای چنین کاری ارتش شوروی مسئولیت‌دار بود و کارهای تبلیغاتی گسترده‌ای را انجام می‌داد. در اینجا روی این نکته تکیه کنم که، عده‌ای می‌گویند؛ این اتفاقاتی که در آذربایجان رخ داد، واکنشی بود نسبت به اقداماتی که در دورۀ رضاشاه روی داده بود. این اما دروغ است. به‌خاطر این‌که، به محض این‌که رضاشاه را تبعید می‌کنند، شما چنین حرکاتی را در آذربایجان نمی‌بینید. اگر چنین می‌بود، شما باید چنین حرکتی را در ۱۳۲۰ ببینید. یعنی اگر جامعۀ ایران در آن مقطع و در هر منطقه‌ای به چنان نقطۀ جوشی رسیده بود که دیگر نمی‌توانست نظم موجود را تحمل کند، باید به محض این‌که «فضای باز»، به اصطلاح آنها، ایجاد می‌شود، باید آن جوش خودش را نشان بدهد و سازماندهی بکند و مطالبات خودش را هم با صدای بلند بیان بکند.

ولی وقتی رضاشاه در سال ۱۳۲۰ از ایران تبعید می‌شود، ما چنین تحرکی را در آنجا نداریم. فرقه هم توانایی ایجاد چنین تشکلی را ندارد. یعنی چنین دستگاهی را درست نکردند و چنین مسائلی وجود ندارد. تنها در تهران است که حزب توده بوجود می‌آید. اما چهارسال بعد، یعنی در ۱۳۲۴ است که تازه می‌بینیم، دستگاه و تشکیلاتی درست می‌شود، به نام فرقه، که به دنبال تجزیۀ آذربایجان است. با این هدف در آنجا یک دولت کامل درست کرده بودند. اول در ۱۷ شهریور پیشه‌وری می‌گوید که؛ دروغ می‌گویند، ما به دنبال تجزیه نیستیم، ما به دنبال قانون اساسی مشروطه و انجمن‌ها ایالتی ولایتی هستیم. اما بلافاصله می‌بینیم که در آنجا مجلس ملی درست می‌کنند. اول نظریۀ ملیت‌های لنین را قبول می‌کنند و بر اساس آن مجلس ملی درست می‌کنند و نخست‌وزیر هم دارند. یعنی آن‌چه که تحت عنوان صدر مطرح می‌کردند، همان نخست‌وزیر بود. پارلمان و نخست‌وزیر و ارتش درست می‌کنند. رئیس ارتش دارند که کاویان است. ستاد ارتش دارند، دو تا ارتش درست می‌کنند که نام یکی از آنها را قزلباش گذاشتند و یکی را هم فدایی که غلام یحیی رهبرش بود. به عبارت دیگر یک دولت تمام‌عیار در آنجا شکل داده بودند. قوۀ قضاییه داشتند که جوابگوی تهران نبود. خودش آنجا به استقلال تصمیم می‌گرفت. در بسیاری از امور هم تصمیم‌های جنگی می‌گرفتند و محاکمۀ صحرایی هم می‌کردند.

خُب این حق محاکمۀ صحرایی و حق اعمال قضایی را از کجا آورده بودند؟ در قلمرو خاک ایران؟ این بجز آن است که خودشان را یک دولت تصور می‌کردند؟ و چون اسلحه داشتند، خودشان را هم نیروی انقلابی در حال جنگ با ایران در نظر می‌گرفتند. به اصطلاح دادگاه صحرایی تشکیل می‌دادند و بلافاصله هم همانجا اعدام می‌کردند. این روایت نیروهای مقابل فرقه نیست، بلکه در خاطرات غلام‌یحیی آمده است. حالا به جهانشاهلو کاری ندارم که اشارات بسیاری دارد به این نوع قتل‌ها. ولی اگر خاطرات غلام‌یحیی دانشیان را بخوانیم، می‌بینیم؛ آنها وقتی می‌رفتند، درگیر می‌شدند و دستگیر می‌کردند، می‌گفتند؛ خون در برابر خون، مشت در برابر مشت! و اگر کسی را دستگیر می‌کردند، علیه‌اش دادگاه صحرایی تشکیل می‌دادند و اعدام می‌کردند.

بنابراین یک دولت کامل آنجا تشکیل شده بود و آن دولت کامل تحت زعمامت و حمایت ارتش شوروی بود. ارتش شوروی اجازه نمی‌داد ارتش ایران به آن سمت برود. یا از پادگان‌های خودش خارج بشود. همۀ این موضوعات مسئلۀ بحرانی برای ایران و برای تمامیت ارضی ایران بوجود آورده بود. بسیاری همان موقع متوجه شده بودند که شوروی قصد دارد، با این نوع فرمول‌ها در بخش‌هایی از ایران پیش‌روی کند و کم کم ایران را ببلعد. یعنی ما این را باید در چهارچوب گسترش شوروی و انترناسیونال شوروی بفهمیم. یعنی همان‌طور که در اروپای شرقی پیشروی کرده و بسیاری از کشورها را بلعیده بود، در قالب جماهیر. در ایران هم به دنبال جمهوری‌های متعددی بود که آن جمهوری‌ها را ببلعد. وابستگی فرقه‌ به شوروی هم کاملاً آشکار است. فرمان‌های استالین در کتاب‌های متعدد چاپ شده است. آقای جمیل حسنلی هم برای اولین بار از آرشیو خود کمونیست‌ها منتشر کرده است.

خُب این برنامه هم با نیروهای حرفه‌ای دنبال می‌شد. مثل غلام یحیی که مسئول سازمان جوانان حزب کمونیست در صابونچی بود. یعنی افرادی که جزو مقامات رسمی بودند. در سال ۱۹۳۷ ـ ۱۹۳۸ ایرانی‌ها در قلمرو قفقاز را از آنجا اخراج می‌کنند. دولت شوروی بسیاری از مأموران زبدۀ خود را در میان آن اخراجی‌ها به ایران می‌فرستند، که در واقع همان فدایی‌های قفقاز بودند که آموزش دیده، آمدند جاگیر شده و موتور محرکۀ غائلۀ آذربایجان شدند. غلام‌یحیی نیز سالیان سال در روستاهای سراب و در سراب به سازماندهی مشغول بود. بعد در بزنگاه ورود ارتش شوروی به ایران، این افراد دست بکار شده و پادگان‌ها و ژاندارمری‌ها را خلع سلاح و کشتار وسیعی کردند و بلاهای بسیاری را به سر ارتش ایران آوردند. خُب وقتی دست به کشتن افراد ارتش کشور می‌زنی، دولت کاملی مستقر می‌کنی، مشخص است که قصد تجزیه داری!

همان‌طور که در مهاباد هم همین‌کار را کردند. ارتش شوروی در آنجا نیز ارتش درست کرد. این ژنرال‌ها، مانند ژنرال محمود پناهیان، ژنرال غلام‌یحیی، اینها که ژنرال نبودند. شوروی به اینها مقام ژنرالی داده بود. اینها اصلاً در سطح درجات ارتش نبودند. همین ملامصطفی بارزانی که به او هم ژنرال می‌گفتند، او هم درجۀ ارتشی خودش را از شوروی گرفته بود. آنها هم با ارتش ایران جنگیدند. بحث آنها حتا این بود که بین کردستان و آذربایجان مرزها چگونه باید تعیین بشود! همان بلایی که شوروی درست کرده بود؛ مرز بین آذربایجان و ارمنستان، همان را هم می‌خواستند اینجا بوجود بی‌آورند. غلام‌یحیی وقتی برای سرکشی به سمت سلماس و ارومیه رفته بود، درگیر میان طوایف و عشایر و فدایی‌ها شد. آنجا بحث‌شان بر سر همین تعیین مرز بود. غلام‌یحیی می‌گوید فعلان نباید باهم درگیر بشویم. فعلاً دعوای ما با تهران است، با استبداد است. اول آن دعوا را حل کنیم، بعد خودمان می‌نشینیم و برادرانه مرزهای خودمان را تعیین می‌کنیم. یعنی تا این حد مسئله را پیش برده بودند، تا جایی که تعیین کنند، مرزهایشان کجاست. یا با دولت مرکزی گفتگو شده بود که مثلاً زنجان را بدهند به دولت مرکزی و در قبال آن تکاب را بردارند. یعنی به دنبال قلمرو و سرزمین مشخصی بودند، برای دولتی که در حال تأسیس آن بودند.

 ‌ ‌

فرخنده مدرّس: سپاسگزار! بر اساس آنچه گفتید؛ خطر بسیار بزرگ و جدی بود. چون در چهارچوب سیاست‌های استالین و اتحاد جماهیر شوروی، در جهت بلعیدن ایران، قرار داشت و تجزیۀ بخش‌هایی از خاک ایران تنها مقدمه و آغاز بود. همین‌جا شاید بشود نتیجه گرفت که پیروزی ایران برای نجات آذربایجان و کردستان در حقیقت پیرزی بزرگی برای حفظ ایران بود. یعنی همان نجات آذربایجان، نجات ایران!

علاوه براین ما فکر می‌کنیم که دو فاکتور در چنین رخدادی وجود دارد که در تعیین ابعاد بزرگی این پیروزی نقش دارند؛ یکی قدرتمندی دشمن و بزرگی خطر آن. طبیعی‌ست که در قیاس با بزرگی روسیه و همچنین با توجه به قدرت نظامی آن بخودی‌خود بزرگی خطر علیه ایران مشخص است. اما در طرف دیگر قضیه امکانات و ابزار ما در دفاع از خودمان نیز قابل تأمل است. خواهشم این است که بفرمایید وضعیت ایران در آن موقع، از نظر پدافندی و قدرت دفاعی از خودش به چه کیفیتی بود؟

می‌دانیم که در آن زمان ایران در اشغال نیروهای متفقین قرار داشت. آن‌طور که در کتاب‌های تاریخ می‌خوانیم؛ وضع بسیار نابسامان بود، فقر و فلاکت و بازگشت بیماری‌ها… بفرمایید در این وضع نابسامان نیروی دفاع‌مان چگونه بود؟ چون ما اگر از امکانات و ابزارهای نسبتاً برابر برخوردار می‌بودیم، پس ابعاد پیروزی‌مان به همان نسبت کوچک می‌شود. شاید بهتر باشد مثالی بزنم؛ مثلاً اگر روسیه و آمریکا وارد جنگی با هم بشوند، نیروها و امکانات آنها باهم، کم و بیش، برابر است. اما وضع ما از این نظر در قیاس با روسیه چگونه بود؟

 ‌ ‌

حجت کلاشی: خُب قدرت آنها که مشخص است. به هرحال شوروی بود و ایران را اشغال کرده بود و بسیار هم از فرقه حمایت جانانه و جدی می‌کرد. فرقوی‌ها هم، همان‌طور که عرض کردم ، نیروهای زبده‌ای را از قفقاز آورده که فداییان بودند. منابع مالی‌شان را هم از آن طرف می‌گرفتند و هم از دولت ایران! چون دولت ایران آنجا را قلمرو خود می‌دانست و می‌خواست آنجا را اداره بکند و به همین دلیل کمک می‌کرد. خود جاوید وقتی به تهران می‌رود، قوام به او پول می‌دهد. البته این کار درستی بود که انجام می‌شد. دولت ایران زیر بار این شیطنت‌ها و تلاش‌ها برای تجزیه که نمی‌رفت. ولی آنها دستشان باز بود. غارت می‌کردند. یکی از تخصص‌های غلام‌یحیی همان مصادره بود! بسیاری از زمین‌ها را مصادره کردند. اموال افراد را به بهانۀ این که اینها خان و فئودال هستند، آنها را غارت می‌کردند. گاوها و گوسفندها را غارت می‌کردند. در زنجان غارت بزرگی کردند.

و سازمان ارتش و قدرت رزم ایران هم از هم پاشیده بود. البته این بسیار غم‌انگیز است؛ وقتی خاطراتی را می‌خوانیم. سرگردی که الان نامش را به خاطر ندارم، خاطراتش را نوشته. البته او به فرقه پیوست و در نظام رزم فرقه بود. اما به هرحال نظام رزم ایران را هم توضیح می‌دهد. و سرتیپ درخشانی هم توضیحاتی در مورد این وضعیت می‌دهد. اسناد باقی‌مانده هم نشان می‌دهند که ارتش، بخصوص در سمت ارومیه وضع اسفناکی داشت. پادگان‌ها تخلیه شده بودند، سربازها مرخص شده بودند. سربازان ایران با یک وضعیت بسیار بسیار اندوهناکی در جاده‌ها پراکنده شده بودند. بخش‌هایی از نیروهای مسلح ایران هم که قصد مقاومت داشتند، به عنوان مثال در کرمانشاه یا خلیج فارس، و نیروهای دریایی ما درهم کوبیده شده بود. در مشکین مقاومت جانانه‌ای کردند و بخشی از آنها کشته شدند. به هر حال نیروی مقابل بسیار قوی بود.

تقریباً می‌شود گفت که ما سازمان رزم خود را از دست داده بودیم. و بعد تهران هم اشغال شده بود. امکان این‌که در تهران مدیریت نبرد انجام بشود، از بین رفته بود. البته با کمک افراد قابل، فرماندهان برجستۀ رضاشاه، بخشی از مسائل داشت به هر صورت حل می‌شد. مثلاً در آن زمان تیمسار زاهدی، که در آن موقع سرهنگ بود، خیلی تلاش کرد. مرحوم فضل‌الله زاهدی در آنجا نقش مهمی داشت. به نظر من باید به نقش‌آفرینی وی در دو مرحله پرداخته بشود؛ یکی در قضیۀ ۲۸ اَمرداد، که همین چپ‌ها انتقام خودشان را گرفتند و او را ترور شخصیت کردند و نگذاشتند که قدرش مشخص شود، از این‌که یک ژنرال توانست جلو آشوب و خودسری‌ها را بگیرد و آنقدر هم دانایی داشت که قدرت را در راستای دیکتاتوری نظامی قبضه نکرد و پایبند نظام و مناسبات مشروطه باقی ماند. یکی دیگر هم در جنگ با فرقه بود که اینجا هم نقش مهم و تعیین‌کننده‌ای داشت، که از آن جابجا در کتاب‌های خاطرات فداییان فرقه از او با کینه یاد شده است. سرهنگ زاهدی در تجهیز، به ویژه به‌سمت زنجان، نقش بسیار مهمی را بازی می‌کرد. در کنار فضل‌الله زاهدی، تیمور بختیار بود و نقش مهمی داشت. در تجهیز ذوالفقاری‌ها بسیار عالی عمل کرد. البته من به تیمور بختیار بعدی کار ندارم که رفت و به عراق پناهنده شد. ولی تیمور بختیار در جنگ با شوروی نقش داشت در جنگ فرقه، به عنوان شاخه‌ای از شوروی، نقش بسیار مهمی داشت.

 اما همۀ اینها به معنای این نیست که ما ارتش توانمند و آمادۀ رزم داشتیم. نه! باقی مانده امکانات ناچیزی بود، یعنی باقی ماندۀ امکانات ناچیز بود و سعی می‌کردند همان را فعال بکنند و به جاهای مختلف اسلحه برسانند و سعی بکنند که جبهه‌های مقاومت محلی را تقویت کنند. چون آن چیزی که اتفاق افتاد، همان‌طور که عرض کردم، واکنش طبیعی مردم آنجا نبود. آن مقاومت در برابر فرقه واکنش طبیعی مردم بود. هنوز مستندها و فیلم‌هایی که باید ساخته شود و روایت ایرانی ماجرا را بیان بکند، متأسفانه ساخته نشده است. طرف مقابل کلی کتاب نوشته است. مخصوصاً انستیتوهای باکو و شوروی و مسکو بسیار کتاب نوشتند، از زاویۀ دید خودشان به عنوان یک پروپاگاندا به آن پرداخته‌اند، تا بتوانند آن را تبدیل بکنند به یک زخمی که در آینده خونریزی بکند. در صورتی که طرف ایرانی نتوانسته روایت خودش را آن‌طور که باید و شاید ارائه بدهد. حتی ما در دورۀ قبل هم در نشان دادن روایت ملی خودمان چندان توانمند نبودیم. چند روز پیش در مستند آقای پرویز ثابتی دیدم؛ آن فردی که سئوال می‌کرد، گفت؛ پس شما تبلیغات را باختید! و ایشان گفتند؛ بله!

مسئله این بود که فقط در سال‌ها و در دهه‌های چهل و پنجاه نبود که نیرو و ساختار دولت تبلیغات را باخته بود، بلکه در مورد فرقه هم آن زخمی که ایجاد شده بود و هم در مورد میرزاکوچک‌خان این طور بود. خسرو شاکری اسم قشنگی روی آن گذاشته است. «میلاد زخم» اسمی شاعرانه اما دقیق است. با این‌که من با دیدگاهش مخالفم و او متعلق به اردوگاه دیگری‌ست، اما اسم نمادین، اما دقیق و ژرفی را بکار می‌گیرد؛ «میلاد زخم»! یعنی نگاه می‌کنید و می‌بینید؛ هر اتفاقی که می‌افتد، حتا در سیاهکل ارجاع می‌دهند به جنگل! یا شعاعیان وقتی می‌خواهد تئوری انقلابی خودش را بنویسد، دوباره برمی‌گردد و به جنگل می‌رسد. این چیست؟ این در واقع روایتی‌ست که از خود جنگل ساخته شده، از خود جنگل، از میرزاکوچک‌خان که ما نتوانستیم روایت ایرانی خودمان را در برابرش قرارداده و نشان بدهیم که در برابر پروپاگاندای چپی که از میرزا به عنوان یک شخصیت خاصی که زیر تابلویی که تصویر می‌کنند، قرار بدهیم و بگوییم؛ این آن نیست. در این قضیه روایت ما چطور روایتی‌ست؟ قهرمان روی صحنه، میرزا می‌تواند باشد یا آن نیروهای مسلحی که جلوی میرزا ایستادند؟ آیا میرزا پایبند به قانون اساسی مشروطه بوده یا آن نیروهای مسلح؟ یعنی بالاخره کدام از این دو در حرکت در مسیر درست بودند؟

این هم قبل از رضاشاه اتفاق می‌افتد. یعنی اگر عده‌ای به غلط دارند می‌گویند که رضاشاه به قانون اساسی مشروطه پشت پا زده، پس چطور قبل از رضاشاه، میرزا کوچک‌خان وجود داشته که جمهوری اعلام کرده؟ ببینید این قسمت‌ها را! چون سال‌های بعد، پهلوی را متهم می‌کنند به این‌که به قانون اساسی عمل نمی‌کند. اتفاقاً ترسیم‌کنندۀ این اتهام هم جبهۀ ملی‌ست. یعنی جبهۀ ملی خوراک تبلیغاتی مهمی را برای چپ‌ها فراهم می‌کند. در حالی‌که موضوع این بود که شما چطور میرزاکوچک‌خان را بزرگ و گرامی می‌دارید و این طرف هم از مشروطه دفاع می‌کنید؟! و بعد رضاشاه را به زیرپاگذاشتن مشروطه متهم می‌کنید؟! در حالی‌که میرزاکوچک‌خان با کمونیست‌ها اعلام همکاری کرده بود!

در آنجاست که ما روایت خودمان را ارائه ندادیم. اینجا، در مورد فرقه، هم ما نتوانستیم روایت این موضوع را ارائه بدهیم. در صورتی‌که اینها سال‌های سال جاانداخته بودند که در آنجا یک ناراحتی طبیعی وجود داشته و قیامی انجام شده مردم هم بلند شدند و رفتند پشت فرقه و ارتش رفته آنجا و سرکوب کرده و فرقه را فراری داده و کار به اتمام رسیده است. در حالی‌که اصلاً این‌طور نیست. موضوع اساسی این است که در آنجا از همان لحظۀ اول که متوجه شدند؛ پیشه‌وری به‌دنبال چه اغراضی‌ست، غلام‌یحیی به‌دنبال اهدافی‌ست، آنجا ابراهیم‌اف مشغول چه کاری‌ست، آتاچی چکار می‌کند، آن افرادی که آنجا بودند، رئیس بیمارستان در آنجا چکار دارد می‌کند. از این‌رو مقاومت‌های محلی درخشانی که، هرکدام می‌تواند موضوع یک فیلم سینمایی درخشان باشد، در بارۀ آنچه که در تاریخ معاصر ایران اتفاق افتاده است. یعنی لحظه به لحظه روز به روز ما شاهد نبرد و مقاومت بوده‌ایم. این مقاومت‌ها و این نبردها اغلب به تصویر کشیده نشده‌اند. روایت‌ها ضعیف است. تمام مقاومت‌ها فقط به ارتش دلاور ایران محدود شده است، که واقعاً هم ارتش دلاوری بود و کار بزرگی کرد، اما آن ارتش بدون وجود زمینه‌های محلی ناتوان بود. آن چیزی که یک سال جلوی آنها ایستاد، جلوی فدایی ایستاد و مقاومت کرد، ظرفیت‌های محلی بود. مثلاً در زنجان ذوالفقاری‌ها بودند که توانسته بودند بخش بسیار بزرگی را سازماندهی بکنند و مردم با فرقه می‌جنگیدند و فرقوی‌ها را هم بسیار اذیت کردند. در قسمت عشایر هم توانستند اسلحه بدست بیاورند. چون ارتش ایران اسلحۀ خودش را زمین گذاشته بود. چون خلع سلاح شده بود.

می‌دانید که در زمان رضاشاه بحث جانشینی خلع سلاح عشایر مطرح بود. عشایر ما سالها به صورت سواره‌نظام یا پیاده‌نظام در خطوط مرزی مبارزه می‌کردند. اما در آن دوره دیگر اسلحه کافی نداشتند. بعد از خلع سلاح ارتش آنها توانستند بخشی از اسلحه‌ها را بدست بیآوردند. یک خطی درست شده بود، از سمت طالش و اسلحه می‌آمد و در خلخال و مغان پخش می‌شد. به این ترتیب بخشی از پتانسیل ارتش سنتی ایران احیا شد. ارتش سنتی ایران عشایر بودند. این عشایر توانستند خودشان را بازسازی کنند. مثلاً خان بزرگ عشایر، امیراصلان بیگ، توانست بخش بزرگی از عشایر را پشت سر خود سازماندهی کند. اسلحه برداشتند و به نام دولت ایران آنجا ایستادند. بسیارهم آنها فهم و آگاهی بالایی داشتند. اگر اسناد را مطالعه بکنیم، می‌بینیم که بسیار آشکار از دولت ایران صحبت می‌کنند، از این‌که دولت ایران باید ادمه پیدا کند و کسی نمی‌تواند به حریم دولت ایران تجاوز کند. اسحله‌ها را برمی‌دارند و می‌جنگند.

وقتی خاطرات غلام‌یحیی را می‌خوانیم می‌بینیم که در آنجا با اهالی در جنگ و گریز هستند. در آنجا مقاومت هست. در تبریز مقاومت بسیار بالاست. خود اهالی تبریز مقاومت دسته‌جمعی بزرگی رقم می‌زنند. در نهایت بعد از آن دیپلماسی درخشان که مجموعۀ هیئت حاکمه آن روز بعمل می‌آورد. هماهنگی میان شاه و آن ایستادگی درخشان شاه که حادثۀ بسیار بسیار بزرگی در تاریخ ایران است. شاه بسیار قاطعانه ایستاد. با توجه به این‌که جنگ سرد هم بود که می‌گویند، جنگ سرد از اینجا و در ایران آغاز شد، که بعداً مناسبات جهانی و نظام جدید بین‌المللی را ایجاد کرد. آنجا بود که محمدرضاشاه فقید گفت؛ اگر دستم را قطع بکنند، زیر بار تجزیۀ آذربایجان نخواهم رفت. در همان وضعیت اسفبار، ارتش بازسازی شد. در تهران و در مناطق مرکزی ایران سروسامانی به همین ارتش نیم‌بند داده شد. بعد هم به فرماندهی خود محمدرضاشاه پهلوری با دلآوری رزم‌آرا در آنجا بسیار درخشان بود. و این هم عجیب است و باید بررسی بکنیم که چرا در جریان ملی شدن نفت، رزم‌آرا را ترور می‌کنند، یعنی در قضیۀ ملی شدن نفت و در قضیۀ ۲۸ اَمرداد، در رابطه با جبهه ملی و مصدق دو چهرۀ بسیار مهم نظامی ما ترور شخصیت شده‌اند که باید از هر دوی اینها اعادۀ حیثیت بشود. یکی رزم‌آرا است که افسر قابلی بود. بر جبین او آیندۀ بسیار درخشانی حک شده بود. و بعد هم فضل‌الله زاهدی‌ست. هر دو اینها را ترور شخصیت کردند. رزم‌آرا را از صحنه خارج کردند ، در حالی که مذاکراتی بسیار عالی را با شرکت نفت انجام داده بود و می‌توانست مسئلۀ نفت را بافرمول خوبی (۵۰ درصد سهم ایران) که به آن دست یافته بود، به نفع ایران پیش ببرد. البته سعی می‌کرد امتیازات بیشتری را از انگلیسی‌ها بگیرد، یعنی بیشتر از نصف، که خُب ترور شد و بعد وقتی جانشین او یعنی مصدق آمد، ملی شدن نفت اصلاً به شکل غلطی پیش آمد که حالا موضوع بحث من نیست. اما این ژنرال‌های بزرگ ارتش رضاشاه ـ ارتش رضاشاه فرماندهان بزرگی داشت ـ بودند، این مردان، از جمله مرحوم هاشمی که داماد باقرخان بود، همراه با شاه به سمت آذربایجان حرکت کردند.

در این برهه که مذاکراتی هم با روس‌ها صورت گرفته بود و قرارگذاشته شده بود که نفت شمال را هم به روس‌ها بدهند، و بعد هم که مسئلۀ تأیید مجلس پانزدهم شرط این قرار و مدار بود، اما انتخابات مجلس هم به تعویق می‌افتاد، چون طبق قانون تا وقتی کشور در اشغال بود، اجازۀ برگزاری انتخابات نبود، از طرف دیگر بدون تأیید مجلس امکان واگذاری امتیازات نبود، از این رو روس‌ها قبول کرده بودند؛ در رابطه‌اشان با دولت مرکزی ایران تجدیدنظر بکنند، لذا ارتش ایران توانست به سمت آذربایجان، به سمت قافلانکوه حرکت بکند. از طرف دیگر طی مذاکراتی هم که جاوید و شبستری با دولت قوام کرده بودند، پذیرفتند که از زنجان عقب‌نشینی بکنند. در زنجان مرتضوی معاون فرمانده، غلام‌یحیی، بود. غلام‌یحیی وقتی از مذاکرات اطلاع می‌یابد، برمی‌گردد و می‌رود تبریز تا با پیشه‌وری مذاکره کند. اما به جایی نمی‌رسد و مرتضوی هم تماس می‌گیرد و دستور می‌دهد که فدایی‌ها را از زنجان بردارند و به سمت میانه بیایند. البته میانه و سراب مرکز خیلی مهمی بود که غلام‌یحیی سازمان داده بود. چرا توانسته بود در اینجا سازمان بوجود بیآورد؟ برای این‌که خودش ساکن روستایی در سراب بود به نام «عسگوار» یا «عسگرآباد». در آنجا توانسته بود آرام آرام کارهایی بکند.

خودش در این باره نوشته که آنجا مغازه‌ای داشته، عده‌ای می‌گویند؛ قصابی بود. ولی آن‌طور که من از اهالی آنجا شنیدم ، او چرخچی بود. یعنی وسائلی را جمع می‌کرده و روی چرخ می‌گذاشته و از این روستا به روستای دیکر می‌رفت. به نظر من در آن موقع او در حال سازماندهی بود. یکی از قوی‌ترین سازمان‌های فرقه نیز در سراب ـ میانه درست شده بود. البته به میانه می‌رود و در آنجا مشغول به کار می‌شود. چرا در میانه مشغول به کار می‌شود؟ به‌خاطر این‌که خط آهن ایران در آنجا ساخته می‌شد. مسئلۀ خط آهن باعث شده بود که ما با موضوعی به نام کارگر مواجه شویم. خط آهن موضوع جدیدی بود و کارگران آنجا بودند. غلام‌یحیی در آنجا زمینه‌ای می‌یابد و مشغول کار شده تا کارگران را سازماندهی بکند.

عرض کردم که تعدادی برمی‌گردند به سراب و میانه تا دست به مقاومت بزنند، که البته شوروی دیگر تصمیم گرفته بود؛ حمایت‌های جدی از فرقه و پیشه‌وری را قطع کند، در حالی که آنها آماده بودند، در برابر ارتش ایران، مقاومت بکنند. ارتش ایران از هفدهم آذر عملیات اکتشافی و بازدید هوایی خود را آغاز کرده بود. خود شاه و رزم‌آرا هم در این عملیات بازدید هوایی حضور داشتند. درست است که امروز ۲۱ آذر نیست، اما ۲۱ آذر اوج و نوک پیروزی است. در واقع کل آن یک‌سال حماسی برای پیروزی ملت ایران است. ولی حوادثی که منجر به شکست کامل فرقه می‌شود، از روزهای قبلش آغاز شده بود. یعنی در همین روزی که داریم صحبت می‌کنیم.

در شهرهای مختلف مثل خلخال و طالش این اتفاقات در حال وقوع بود. اما پایگاه اصلی خودشان را برای حفظ تبریز می‌خواستند در میانه و سراب در نظر بگیرند. منتها پیشه‌وری متوجه شده بود که حمایت‌های کافی دیگر انجام نمی‌شود. پولی هم از آنجا می‌گیرد، تا جایی که به خاطر دارم، چیزی حدود ۲۵۰ یا ۲۶۰ هزارتایی بود. غلام‌یحیی دانشیان برمی‌گردد به تبریز. اما می‌بیند که پیشه‌وری رفته است. یعنی قبل از این‌که ارتش ایران برسد، پیشه‌وری رفته بود و بی‌ریا را به عنوان جانشین خود گذاشته بود. غلام‌یحیی البته خیلی عصبانی می‌شود. چون بی‌ریا فردی بود در بخش تبلیغات و در اصل شاعر دیوانه‌خویی هم بود. وقتی رفتند به شوروی پشیمان شده بود و سه بار هم تلاش کرد به ایران بازگردد. به سفارت ایران رفته بود او را بعداً تبعید کردند به سیبری. وضع اسفناکی هم پیدا کرد. بعد هم برگشت به ایران. فکر می‌کنم بعد از سفر شاه بود، درست خاطرم نیست. اما به هرحال به ایران برگشت. غلام‌یحیی عصبانی می‌گوید که باید مقاومت بکنیم. اما به او گفته شد که ماشین آماده است، برو خانواده‌ات را بیاور و حرکت کن به سمت مرز. در این موقع هنوز ارتش ایران وظیفۀ اصلی‌اش را انجام نداده بود. غلام‌یحیی و دارودسته‌اش در مسیر فرار پل دختر را منفجر می‌کنند، تا حرکت نیروهای نظامی ایران کُند شود. به هر حال تعدادی حدود ۵هزار نفر فرقوی برای فرار به سمت مرز می‌روند.

ولی در همان موقع فرمانده قافلانکوه وقتی می‌خواهد عقب‌نشینی بکند، اتفاقات عجیبی برایش می‌افتد. البته هنوز ارتش ایران نرسیده است. در صوفیان در آن سرمای سنگینی که در آن فصل در آنجا بود، مردم از شب‌های قبل برای استقبال ارتش بیرون آمده بودند. آن فرمانده قافلانکوه می‌گوید؛ وقتی من آمدم دیدم؛ مردم بازوبندهای سفیدی بسته بودند که روی آنها نوشته بود؛ وطن‌خواهان. و این در تاریخ ۱۹ آذر است که این اتفاقات می‌افتد. انتظامات کل منطقه یعنی از قافلانکوه به سمت تبریز به دست وطن‌خواهان و ایران‌خواهان افتاده بود. یعنی در حالی که هنوز ارتش ایران نرسیده بود، مردم آنجا کار فرقوی‌ها را ساخته و آنها فرار کرده و رفته بودند. آنها نمی‌توانستند دوام بیآورند. یا همین فرمانده قافلانکوه که سرگردی بود، می‌گوید؛ من شانس آوردم. چون ماشینم پلاک تهران بود، راه را برایم باز کردند و با عزت و احترام به تبریز آمدم، مدتی در آنجا مخفی بودم بعد فرار کردم. یا مثلاً بیت‌الله بهادری و طباطبایی در تبریز، در شرایطی که در تبریز فرقه هنوز حاکم است، جاوید استاندار فرقه است، خیلی از آنها هنوز در آنجا ساکن هستند، هنوز فرقه فرار نکرده، هم جاوید و هم شبستری را مردم وادار می‌کنند که بیانیه‌‌اشان را به فارسی بخوانند. اهالی تبریز آنها را وادار می‌کنند که شما باید بیانیه‌اتان را به زبان فارسی بخوانید. یعنی مردم می‌خواستند آنها را تحقیر بکنند و نشان بدهند که آنها ربطی به مردم منطقه ندارد.

به همین خاطر است که بعدها وقتی پلنوم وحدت بین حزب توده و فرقه که مقدماتش ابتدا در برلین انجام می‌شود، بعد پلنوم وحدت برگزار می‌گردد، آنجا غلام‌یحیی با مجموعه‌ای از صحبت‌های تند و تیز توده‌ای‌ها مواجهه می‌شود. این اتفاق متعلق به بعد از استالین است. مسئلۀ کیش شخصیت و جدایی از کیش شخصیت در شوروی مطرح است یا در کل اردوگاه کمونیست. در آنجا دیگر آن موقعیت باقراف از میان رفته، به همین دلیل می‌توانند با غلام‌یحیی وارد بحث‌های جدی تند بشوند. در اسناد موجود است که در آنجا با غلام‌یحیی بحث‌های تند و خیلی جدی را شروع می‌کنند و بعد از این‌که البته پیشه‌وری مرده، فرقه را متهم می‌کنند و می‌گویند؛ فرقه هنوز هم به دنبال تجزیه است. می‌گویند؛ موجب بدنامی حزب توده می‌شود. تعدادی حدود ده ـ بیست نفر، از جمله عنایت‌الله رضا آنجا بحث می‌کنند که فرقه یک کار مصنوعی بود. کار در دست باقراف بود. بعد هم به باقراف می‌گویند، پدر آذربایجان واحد! بالغ بر ۱۵ نفر آنجا بحث می‌کنند و انتقاد می‌کنند و می‌گویند که عامل شکست فرقه بوده است. فرقه چپ را به انحراف کشاند. علت شکست فرقه این بود که در میان مردم پایگاه نداشت. در آن پلنوم وحدت فرقه می‌خواهد نام و ارگانش را حفظ کند، اما در این جدال که حتا رادمنش هم همین حرف‌ها را می‌زند، توسط توده‌ای‌ها گفته می‌شود که فرقه در آذربایجان پایگاه و جایگاهی نداشت. به همین خاطر هم بود که قبل از رسیدن ارتش ایران، فرار کردند.

البته حرکت ارتش به سوی آذربایجان بسیار بسیار مهم بود. بخاطر این‌که مردم احساس می‌کردند؛ در یک مقابلۀ نابرابر قرار گرفته‌اند. عشایر ما، مردم عادی و وطن‌خواهان در یک موازنۀ نابرابری بسر می‌بردند و احساس می‌کردند که در آن سو شوروی پشتیبان فرقه است، فرقۀ جرار و جلادی که هرکس را می‌خواهد می‌کشد، اموال را مصادر و غارت می‌کند، اسلحه دارد. اما در این سو، ایرانیانی که می‌خواهند مقاومت کنند و از میهن خود دفاع بکنند، از پشتیبانی کافی برخوردار نیستند. با حرکت ارتش مردم متوجه شدند که معادله در حال عوض شدن است. به همین خاطر شبانه روز برای نزدیک شدن ارتش شادی می‌کردند. وقتی هم ارتش به قافلانکوه می‌رسد، فرقه مجبور به فرار می‌شود و اهالی آذربایجان امور را خود بدست می‌گیرند. البته این مردم عادی هستند که ابتدا در پی انتقام بودند. ارتش هم در اثر انفجار پل به کُندی حرکت می‌کرد. از طرف دیگر چون کل اوضاع منطقه آشفته شده بود و بعضی از اهالی آذربایجان بر ضرورت تنبیه فرقوی‌ها و قفقازی‌ها پافشاری داشتند، بنابراین تا ارتش برسد و نظم امور را در دست گیرد، برخی از فرقوی‌ها را مردم در همانجا مجازات می‌کنند. ولی با ورود ارتش عفو عمومی صادر می‌شود. یعنی مسئله خاتمه می‌یابد و ورود ارتش شاهنشاهی ایران به آذربایجان به برقراری نظم و صلح می‌انجامد. ارتش که وارد منطقه می‌شود، تا حد بسیار زیادی جلوی قتل و کشتار را می‌گیرد و اجازه نمی‌دهد؛ مردم به صورت شخصی در صدد انتقام، در مقابل آن همه کشتار و خونریزی که فرقه به آن دست زده بود، برآیند.

برخلاف آن رفتار فرقه، شاه بسیار بزرگوارانه رفتار می‌کند. اما این بخش‌ها، متأسفانه، در روایت‌های ملی ما نیامده است. یعنی چه؟ یعنی این‌که فرقه فرار کرده و رفته به روسیه و دائم تبلیغ می‌کند که سه‌هزار نفر از ما را کشته‌اند، که اساساً دروغ بود. این عددسازی‌ها هم از آنجا شروع شد؛ در انقلاب ۵۷ یا در ۱۵ خرداد ۴۲، یا حوادثی نظیر اینها، درست همین سه‌هزار، سه‌هزار تکرار و تکیه‌کلام‌شان شده بود! ریشه در همانجاست. یعنی ریشۀ کمونیستی دارد. فرقه رفته بود روسیه و تبلیغ می‌کرد؛ قتل عام شدیم. در صورتی‌که اصلاً نه قتل عامی وجود داشت و نه اتفاق عجیب و غریبی رخ داد. حتا بزرگانشان هم به قدرت و به مدیریت بازگشتند. حقوق‌شان هم برقرار شد. حتا اتفاق عجیبی که افتاد، اما در روایت‌های ملی ما نیامده است، این بود که؛ جاوید خائن را که، اگر در هر کشور دیگری می‌بود، در آن روزگار، معدوم یا به شدت مجازات می‌کردند، اما او را به تهران می‌برند، به زندان محدودی محکوم می‌شود و بعد از آزادی هم به دنبال گرفتن حقوقش می‌رود که آن‌هم برقرار می‌گردد. یا مثلاً عظیما، یا رسولی و دکتر اورنگی، با این‌که عضو فرقه بودند، ولی به سر کارهای‌شان برمی‌گردند و به عنوان کارمندان دولت حقوق‌شان را هم می‌گیرند.

یعنی شاه بشدت با آنها پدرانه برخورد می‌کند. یعنی شاه تلاش می‌کند زخم را پانسمان بکند. شاه و همچنین نیروهای مسلح هرگز به سمت عمیق‌تر کردن زخم نرفتند. بلکه سعی کردند پانسمانش کنند. البته پانسمان هم شد. امّا چون طرف مقابل یک روایت جعلی درست کرده بود و بر خون می‌رسید این زخم برای مدت‌های طولانی باز ماند و گاهی هم عفونی می‌شد از طرف آنها.

بنابراین این قسمت را جمعبندی بکنم! عرضم این است که این پیروزی درخشان حاصل مقاومت محلی از یک طرف، پشتیبانی ارتش از سمت دیگر و بعد قیام عمومی و حرکت ظفرمند ارتش دلاور ایران به فرماندهی خود شاه و از سوی دیگر هم زمینه‌های دیپلماتیکی که قوام و حتا مجلس درست کردند، همۀ اینها مجموعه‌ای بود برای پیروزی ملت ایران، که یک پیروزی بسیار درخشان بود. ما امکانات زیادی نداشتیم ولی اراده برای بقا و برای حفظ وحدت‌مان بسیار بالا بود. به همین خاطر توانستیم ایران را، بخش مهمی از ایران را از حلقوم شوروی بیرون بیاوریم. در سمت مهاباد هم همین طور شد. ارتش که نزدیک شد، بارزانی با نیروهای خودش فرار کرد. قاضی محمد هم که مانده بود، در همانجا که اعلام جمهوری کرده بود، همانجا هم اعدام‌اش کردند. شاه فقید هم به عنوان پدر دولت یا پدر حکومت ایران فرزندان او را زیر پروبال خودش گرفت و قیمومیت آنها را به عهده گرفت و از آنها مراقبت کرد و در دم و دستگاه دولت ایران، مانند فرزاندان خزعل، مشغول بکار شدند.

 ‌ ‌

فرخنده مدرّس: خیلی ممنون، اجازه می‌خواهم یک جمعبندی بر جمعبندی شما اضافه کنم، با بازگشت به مضمون پرسشم. تصویری که ار وضعیت مادی کشور ارائه دادید، نشان می‌دهد؛ با توجه به اشغال ایران و توقف تلاش‌های رضاشاه که هنوز به انتها نرسیده بود، در مقابل و در مقایسه با نیروی اشغالگر، یا نیروهای اشغالگر، ایران چندان قدرتمند نبود. امّا بازهم براساس آنچه که ما از صحبت‌های شما دریافت می‌کنیم؛ آن ارادۀ ملیِ همسو و هم جهت بود که عمل کرد و ما پیروز شدیم. این اراده چه از سوی ارتش، چه از طرف مردم، چه در ایده و ارادۀ پادشاه و چه در توان و نگاه قدرتمند و دستگاه دیوانسالاری کشور توانست به این پیروزی دست پیدا کند. و از این منظرگاه، شاید، استالین و حزب کمونیست شوروی روی این روحیه و ارادۀ ملی به هیج عنوان حساب نمی‌کرند. این رخداد تاریخی نشان داد که اگر این عنصر اساسی وجود نداشته باشد، به تنهائی ابزار مادی کافی نیست.

و امّا ضمن صحبت‌هایتان مکرر روی تاریخ و تاریخ نگاری این دوره تکیه کرده و فرمودید که ما هنوز تاریخ‌نگاری ملی خودمان را نداریم. من در اینجا دو پرسش را همزمان مطرح می‌کنم. یکی این که؛ ما به صرافت برگزاری این روز و کارهائی که در دستور قرار دادیم، دوباره به آثاری که در این زمینه نوشته شده‌اند مراجعه نمودیم، به آثاری که از سوی جریان‌های مختلف در این باره نوشته شده‌اند. خوب البته با تاریخ‌نگاری فرقه‌ای و نگاه چپ‌ها قبلاً آشنائی‌های بیشتری داشتیم. امّا در این دوره بیشتر به اسناد و آثاری مراجعه کردیم که از سوی جبهه دیگر نوشته شده‌اند. از جمله از سوی افرادی که ایرانگرا هستند از سوی نیروهای ملی. در اینجا ما متوجه شدیم که در این تاریخ‌نگاری‌ها به اقتضای آن جائی که نویسندگان ایستاده‌اند، تعارضات و اختلافاتی وجود دارند. به عنوان مثال در این حادثه عده‌ای مقام قوام را بالا می‌برند، عده‌ای هم تمام قضایا را به نقش ارتش نسبت می‌دهند یا به پادشاه و غیره. این چندان با تصویری که شما ارائه دادید، نمی‌خواند.

در تفسیر و کلام شما یک روحیه و اراده و همسو و هم‌جهت ملی دیده می‌شود، امّا در این آثار این همسوئیِ اراده مفقود است. می‌خواستم از شما درخواست کنم که به این موارد متعارض و متفاوت هم بپردازید.

و پرسش دوّم این است که؛ به نظر شما تاریخ این دوره مانند بسیاری از دوره‌ها و حوادث دیگر باید دوباره از دیدگاه ملی نوشته بشود. حال اگر قرار باشد، این تاریخ از نگاه ملی دوباره نوشته شود، از نظر شما کدام یک از آموزه‌های این روز بزرگ، روز نجات آذربایجان و این یکسالۀ مقاومت حماسی ارادۀ ملی برجسته است و باید برای تاریخ‌نگاری آینده ایران پایه قرارگیرد؟

‌‌ ‌

حجت کلاشی: به باور من، همان‌طور که عرض کردم، جای استفاده از این رخداد، یعنی «نجات آذربایجان» در تاریخ‌نگاری ملی ما هنوز خالی است. با وجود این‌که کارهای ارزشمندی هم صورت گرفته، از جمله توسط آقای کاوه بیات یا آقای حمید احمدی، که بحث‌های درخشانی را در این زمینه ارائه داده‌اند، اما این نوع کارها در این باره هنوز کم است. ما هنوز به ترسیمی از کلیت صحنه نرسیده‌ایم. و این امر مهمی‌ست که توضیح خواهم داد.

از سوی دیگر، ما هنوز برای مردم مستندهای قدرتمندی درست نکرده‌ایم. البته تلویزیون «من و تو» یک مستند خوب درست کرده بود. ولی اینها تک هستند. برای نشان دادن کلیت آن صحنه‌ها ناقص و بسیار بسیار اندک است. با این‌که آن مستند خوب بود و جای تقدیر و سپاسگزاری دارد و امیدوارم کارشان ادامه پیدا کند، اما ما به ده‌ها مستند دیگر در این زمینه نیاز داریم. مستندهایی که بسیاری از این نوع بحث‌هایی که الان مطرح می‌کنم را بشود در آنها وارد کرد.

ببینید این ماجرا از دو سو روایت شده است. از سوی ما و از سوی آنها. از سوی ما بیشتر از هر چیزی نقش دولتی و رسمی و دیوانسالاری همراه ارتش بیان شده است. از سوی آنها بر توده‌ای بودن جنبش تأکید شده است. در حالی‌که، از طرف فرقه، همانطور که عرض کردم، به هیچ‌وجه این مسئله توده‌ای نبود. در کنار کوهی از اسناد و مدارک، مهمترین استدلال من، مهمترین دلیل من هم این است که؛ این امر باید خودش را در همان سال ۱۳۲۰ نشان می‌داد، نه در سال ۱۳۲۴٫ این چهارسال زمانی هست که شوروی و حزب کمونیست مشغول ساخت و ساز است. در حال فراهم‌کردن عروسک‌های دست‌ساز خودش است. یعنی مشغول پیدا کردن شخصیت‌هایی‌ست که بتوانند این خیانت را اجرا بکنند، به عنوان کارگردان. بخش انتظامی ـ نظامی غیررسمی خودش را دارد فراهم می‌کند. مثلاً غلام‌یحیی را که از سال‌ها قبل جایگزین و جاگیر کرده و حالا او را طرح و دنبال می‌کند.

پس مهمترین موضوع اتفاقاً این است که در سمت فرقه موضوع توده‌ای نیست. موضوع برنامۀ رسمی حزب کمونیست و شوروی است. دفتر مرکزی حزب کمونیست و استالین این دستور را داده است. و این «دولت»دست‌ساز، یک «دولت» کامل، زیر عکس استالین دارد کارهایش را انجام می‌دهد. زیر عکس استالین دارد از آزادی و دمکراسی صحبت می‌کند. پیشه‌وری، در باشگاه شیروخورشید، زیر عکس استالین از دمکراسی صحبت می‌کند. برای همین است که می‌گویم؛ اینها نیاز به تصویرپردازی‌های قوی و دقیقی دارند. یکی از مضحک‌ترین و در عین‌حال یکی از تلخ‌ترین طنز‌های روزگار ما می‌تواند باشد، که کسی زیر عکس استالین بایستد و در بارۀ دمکراسی صحبت بکند. ما اینها را ترسیم نکرده‌ایم. هزاران هزار سند و کتاب به اندازۀ این تصویر نمی‌تواند حقیقت این ماجرا را روشن کند، که کسی مانند پیشه‌وری با مشت گره کرده و با سخنان آتشین زیر عکس استالین بایستد و دمکراسی دمکراسی بکند. یا زیر عکس استالین بایستد و بگوید؛ مجلس ملی! خُب کدام مجلس ملی؟ آنها که مخالف ناسیونالیسم بوده‌اند! حتا سعی می‌کردند، جنگ جهانی دوم را هم جنگ میهنی مطرح بکنند. برای گریز از آن پارادوکس‌های تئوریک خودشان که از ناسیونالیسم ملی فرار می‌کردند، به «میهن» پناه می‌بردند. در مورد مفهوم میهن هم می‌گفتند که بعداً آن را تفسیر می‌کنیم و می‌گوییم؛ «میهن بلشویک‌ها» یا «میهن کمونیست‌ها»! یعنی هم می‌توانیم از احساسات توده استفاده بکنیم و هم این‌که بعداً هم می‌توانیم بگوییم که منظورمان از میهن «میهن کمونیست‌ها» است.

خُب در آن طرف موضوع کاملاً مضحک است، یک برنامۀ کاملاً رسمی به تصویب حزب کمونیست و به دستور استالین است. حتا ماشین‌های چاپی که باید آورده شوند، تعداد صفحات روزنامه‌هایی که باید چاپ شوند، همه را همانجا تصمیم می‌گیرند. حتا بسیاری از تصمیمات هم از سطح خود باقراف هم بالاتر است. یعنی می‌رود به سطح خود استالین می‌رسد.

اما در این سمت؛ خُب معلوم است که ارتش نقش داشته است، نیروهای نظامی نقش داشته‌اند، دیوانسالاری نقش داشته، دیپلماسی نقش داشته است. اما نباید در دام تقسیم غنیمت یا تقسیم افتخار پیروزی بیافتیم. این‌که افراد تلاش بکنند، در رقابت‌های روزمره، بیشترین سهم از افتخار پیروزی را نصیب خود بکنند، برمی‌گردد به احساسات فردی، برمی‌گردد به غرایض شخصی، برمی‌گردد به خود انسان‌ها، به رقابت‌های فردی و جناحی و یا حوادث بعدیی که، در مناسبات قدرت، روی می‌دهند. اما آن‌گونه که ما باید به صحنه نگاه بکنیم، باید صحنه را ملی ببینیم. رخدادی‌ست که آن را باید در نسبت و ارتباط با تاریخ ملت ایران ببینیم.

حتا برعکس ۲۸ اَمرداد، مصدق، با مادۀ واحده‌اش، اینجا نقش مثبتی بازی کرد. مثلاً حزب ایران با پیشه‌وری جام زد. ولی ما نمی‌توانیم مسائل را فقط از دریچۀ رقابت‌ها ببینیم. بلکه باید در سیمای ملی، باید جایی در بلندای ملی بایستیم و به پهنۀ آن صحنه نگاه بکنیم و کارکرد نیروهای متعدد ملی را در این پیروزی بازنماییم. هنر تاریخ‌نگاری و آگاهی ملی در همین است که نشان بدهد که نیروهایی که، حتا شاید در کلام علیه هم صحبت می‌کنند، چطور در یک کلیت با هم هماهنگ کار می‌کنند. چطور، به صورت اعلام نشده‌ای، اجزاء مختلف یک ماشین، به نام ماشین پیروزی، می‌شوند. یک سیستم درست می‌کنند، یک کلیت درست می‌کنند و مانند اجزاء آن کلیت در هماهنگی اعلام نشده، با هم کار می‌کنند. این تاریخ‌نگاری ملی و این فهم ملی باید این‌طور باشد. و ما در گیر آن اختلافات یا تلاش‌ها و کوشش‌ها برای تصاحب پیروزی نباید بیافتیم.

آن چیزی که ما امروز می‌بینیم این است که همۀ آنها مکمل و تکمیل‌کنندۀ همدیگر بودند. و حتا نقش مهم قانون اساسی مشروطه را در این وسط باید ببینیم. اهمیت نظام پادشاهی مشروطه را باید ببینیم که؛ رضاشاه را برداشتند، ولی فرزند او شاه می‌شود. اگر ایران شاه نمی‌داشت، طبیعتاً نمی‌توانست به این سرعت خودش را جمع و جور بکند. از آن فقر و فلاکتی که شما اشاره کردید، مخصوصاً گندم و غلات دیگر را فرقوی‌ها جمع می‌کردند و می‌فرستادند به سمت شوروی، چون در آنجا قحطی بود. این طرف را غارت می‌کردند و می‌فرستادند به آن طرف و به قحطی این طرف دامن می‌زدند.

اما در کنار این مسئله‌ای که ما از دیوانسالاری خودمان ترسیم کردیم، مثل نقش قوام، نقش وزارت خارجه‌امان، نقش پارلمان، نقش مهم شاه، و در کنار ایشان، نقش مهم ارتش… اما در کنار همۀ اینها، نقش توده، نقش مردم را نتوانستیم، نقش تودۀ عادی را نتوانستیم نشان بدهیم. این قهرمانی در سطح فولکلور عامه هم هست. این پیروزی همچنین قهرمانان عامۀ توده‌ای و مردمی دارد. یعنی موضوع در دو سطح، اما در پیوند با هم پیش می‌رود. چون ملی‌ست. اما در یک واکاوی، در یک کار پژوهشی، سعی می‌شود مسئلۀ به‌هم پیوسته را به صورت انتزاعی از هم جدا بکنند، تا بتوانند آن را توضیح بدهند. در این مسئلۀ به‌هم پیوستۀ ملی در دو سطح درهم آمیخته حرکت می‌کند. یکی دولت به‌طور رسمی و یکی هم عامۀ مردم. ما قهرمانی‌های مردم را نتوانسته‌ایم هنوز، نه در کتاب‌هایمان بازتاب بدهیم و نه در اسناد رسمی‌مان و نه در تلویزیون و مستند و نه در داستان و رمان.

در حالی‌که، کار مهمی که احمد کسروی کرد، این بود که سطح ژرفتر عمومی ـ مردمی را به جنبش مشروطه داد. یعنی نشان داد که مشروطیت یک سطح عمیق، تا اعماق جامعۀ ایرانی دارد و آن اعماق در حال مبارزه است. یعنی آن پیروزی مشروطه از آن عمق جامعۀ ایران می‌جوشد و بیرون می‌آید. آن مقاومت در جایی در دل ملت ایران شکل گرفته است.

اما ما در مورد مسئلۀ پیروزی مهم‌مان بر شوروی و فرقه نتوانستیم نشان بدهیم که این مقاومت‌های بزرگ مردمی کجاها روی داده و چه سطحی از حماسۀ مردمی دارد. مثلاً الان در جامعۀ ایران اگر بروید و بپرسید، حتا اگر در سطح گسترده‌ای هم بپرسید، امیر اصلان بیگ را نمی‌شناسند. آن مردی که به معنای واقعی در بین عشایر نقش بزرگ‌فرماندهی را بازی کرد و در پیروزی‌ها نقش بسیار مهمی داشت. یا شخصیت‌های بسیار زیادی که اگر بخواهم به آنها بپردازم، صحبت طولانی خواهد شد. مردم بسیاری در کوچه پس‌کوچه‌ها، در خیابان‌ها، در اینجا و آنجا علیه فرقه مبارزه کردند و این پیروزی نتیجۀ این مقاومت مردمی، مبارزۀ مردمی و دیوانی و دولتی ما است. به این خاطر یک پیروزی ملی است.

اگر فقط ارتش پیروز بشود، یا فقط دولت پیروز بشود، که دیگر ملی نمی‌تواند باشد. یا اگر فقط مردم می‌آمدند و قیام می‌کردند و دولت آن را نمی‌خواست، که خُب سرکوب می‌شدند و از بین می‌رفت و پیروزی حاصل نمی‌شد. این پیروزی به این معنا ملی است. البته به معنای دیگر هم ملی‌ست. یعنی در راستای ملت ایران است. اما به این معنا هم ملی است. چون حکومت و مردم و دیوانسالاری ما، دولت ما و مردم در کنار هم این حماسۀ بزرگ را رقم زدند.

 ‌ ‌

فرخنده مدرّس: بسیار عالی! حالا ما در اینجا یک تبلیغی هم در امر خودمان بکنیم. شما اشاره کردید به امیر اصلان‌بیگ عیسی‌لو. در واقع ما با استفاده و اقتباس از کتاب با ارزشی که بدستمان رسید، یعنی کتاب، «در بارۀ بادکوبه و چیزهای دیگر» سرگذشت امیراصلابیگ عیسی‌لو را از این اثر استخراج کردیم و در مجموعه‌ای که به مناسبت ۲۱ آذر روی سایت سازمان مشروطه ایران منتشر خواهد شد، در آنجا خواهم آورد. امیدواریم دوستان بخوانند و با این قهرمان ملی ایران، البته در کنار قهرمانان بسیار دیگر میهنمان، آشنا بشوند.

در اینجا با اجازه شما، در آخرین پرسشم، اجازه می‌خواهم به عبارتی بازگردم که اخیراً از زبان یکی از ایراندوستان، به مناسبت سالگرد دیگری از ۲۱ آذر، با نگاه به شرایط امروز، شنیدم. ایشان بر این نظر بودند که خطری که آذربایجان را تهدید می‌کند، متفاوت از گرایش‌های تجزیه‌طلبی در قسمت‌های دیگر ایران است. در واقع به آذربایجان نبردهایی اعلام نشده و از بیرون تحمیل و توسط «دولت‌ها پمپاژ» شده و نیاز به مقابلۀ دولتی دارد. می‌دانم این موضوع، بحث مفصل دیگری را می‌طلبد، که امیدوارم در نوبت بعدی و بزودی بتوانیم به آن بپردازیم. اما در اینجا، هر چند نه برای برطرف کردن تشنگی، بلکه تنها برای کاهش عطش، بفرمایید، آیا شما نیز به چنین تفاوتی قائل هستید؟ تا کجا می‌توان به «مقابلۀ» جمهوری اسلامی، برای آذربایجان، امید بست؟ البته می‌دانم قیاسی از اساس مع‌الفارق ا‌ست، اما آیا می‌توان روی پدیداری آن ارادۀ ملی مشترک و همسویی که آذربایجان را در ۲۱ آذر ۱۳۲۵ نجات داد، در شرایط کنونی که به نوعی همان خطر موجود، اما دولت ایران مفقود است، حساب کرد؟ شما، امروز، روی کدام نیرو و بر چه فاکتورهایی در دفاع از آذربایجان حساب می‌کنید؟

 ‌ ‌

حجت کلاشی: اشاره‌ای به کتاب «دربارۀ بادکوبه و چیزهای دیگر» از آقای همرنگ کردید، کتاب بسیار خوبی است. جلد دوّم آن هم منتشر شده، امیدوارم مؤثر بیافتد، در روشن کردن بخشی از تاریخ معاصر ایران در ارتباط با فروپاشی شوروی و حوادث بعدی در جمهوری بادکوبه. در مورد اصلان‌بیگ هم خیلی خوشحالم که مثل همیشه به همت شما مطالبی از آن پخش خواهد شد، که البته موضوع غم‌انگیز این است که امیر را بعد از انقلاب کشتند و مُثله کردند. بسیار غم‌انگیز بود این اتفاقی که افتاد.

امّا می‌خواهم بگویم، و منظورم این بود، که هم در سطح عشایر و هم بین مردم پای میرخاص یا خیلی‌های دیگر را می‌شود به عنوان قهرمان‌های مردمی از آنها تجلیل کرد یا از فرزندانشان. شما ببینید ذولفقاری‌ها را به چه روزی انداختند، اگر امیر اصلان‌بیگ را کشتند و مُثله کردند، بعد از انقلاب تمام اموال ذولفقاری‌ها را مصادره کردند و بچه‌هایشان همه تهدید شدند و آنها را به روز سیاه نشاندند و این وضعیت بسیار عجیبی بود. اما در مورد مسئله آذربایجان آیا متفاوت است یا نه، آیا دولت‌ها نقش دارند، توضیحی می‌دهم، اما چون دیگر نمی‌خواهم صحبت به درازا بکشد و دامنه بحث را می‌چینیم. در گفتگوهای دیگری که در باره تاریخ معاصر ایران است با شما و در ادامه، و آنجا به این نکته برخواهم گشت و توضیح مفصل‌تری را در آن برنامه ارائه خواهم داد، تا در اینجا بتوانم برگردم روی مسئله دولت و جمهوری اسلامی.

ببینید، یکی از مهمترین موضوعاتی که باید در نظر بگیریم این است که در سال ۱۹۰۵ میلادی وقتی که انقلاب بلشویکی پیروز می‌شود، خود روس‌ها می‌دانند، که استادِ اسم گذاشتن بودند، اسم آن پیروزی و آن پیروزی و آن انقلاب را بیداری آسیا می‌گذارند. منتها خود پهنۀ قفقاز از ۱۹۰۰ از اوایل قرن بیستم، یک آزمایشگاه، یک کارگاه بزرگ آشنایی با جنبش‌های کارگر است. البته اینها را در گفتگوی بعدی بیشتر عرض خواهم کرد. اما مثلاً آمار عجیب و غریبی‌ست ایران ۸ تا ۱۰ میلیونی، در فاصله قبل از ۱۳۰۰ یعنی بین ۱۲۷۹ تا ۱۲۸۴ یعنی از زمان قبل از پیروزی مشروطه، یعنی در مورد یکسال قبل از ۱۲۸۵ صحبت می‌کنیم؛ از بازه‌ای میان ۱۹۰۵ تا ۵سال قبل از آن را بحث می‌کنیم، در آن زمان هرساله ۲۰۰ تا ۵۰۰ هزار کارگر به قفقاز و آسیای مرکز صادر می‌شدند. این رقم چیزی معادل ۲۰ تا ۵۰ درصد مردان ۲۰ تا ۴۰ ساله در مناطق شمالی بود. چنانجه یکبار دیگر به بزرگی اعداد توجه بفرمائید، متوجه می‌شوید که ما دیگر فقط با جامعۀ ایران مواجهه نیستیم، بحث از تجربۀ اجتماعی و سیاسی جامعه ایران در روسیه است. یعنی جمعیت ایران ۸ تا ۱۰ میلیون است. ۲۰ تا ۵۰ درصد مردان ۲۰ تا ۴۰ ساله در آن مناطق می‌روند آنجا کار می‌کنند. خُب این عددِ عجیب و غریبی می‌شود. بخشی از این جمعیت از آذربایجان و از شمال می‌رفتند در مناطق نفتی صابون‌چی فعالیت می‌کردند و در آنجا با سُنت‌های کارگری آشنا می‌شدند، مثلاً این که چطور سندیکا درست کنند، چطور مقاومت کنند، چطوری حق و حقوق خودشان را بدست بیاورند و چطور چانه‌زنی کنند و چطوری همۀ اینها را در درون ایدۀ مارکسیسم انقلابی صورتبندی کنند. ما می‌دانیم که مارکسیسم و کمونیسم، چهره‌های محتلفی را در اروپا تجربه کرده، در کمون پاریس یک جور خودش را نشان داده، جنبش چارتیست‌ها در انگلیس و بعد در جای دیگر به صورت دیگر تا حزب طبقه کارگر مثلاً. پس الزاماً مسئله کمونیسم این طور نیست که در چهارچوب یک تئوری انقلابی صورتبندی بشود؛ مثلاً فقط در صورت مارکسیسم انقلابی. اما آنچه که ایرانی‌ها در قفقاز یاد می‌گرفتند مارکسیسم انقلابی بود. به عبارت دیگر کارگران تجربه می‌کردند که مسائل فی‌مابین کارگر و کارفرما و مسائل اجتماعی روز را درون آن فرمول مارکسیسم انقلابی جایگذاری و تئوری‌بندی یا صورتبندی کنند. آنجا این را یاد می‌گرفتند و بعد می‌آمدند داخل ایران. یعنی آن موج برعکس که به سمت ایران برمی‌گشت، آن موضوعات کارگری، جنگ و… آن آموزه‌ها را با خودشان می‌آوردند. یعنی در سال ۱۹۰۱ تا ۱۹۰۵ قفقاز پیشتاز انقلاب است، نسبت به روسیه. حتا قبل از اتفاقات لنینگراد، ما در قفقاز جنبش‌های کمونیستی انقلابی را داریم که آنها شاخۀ نظامی هم دارند. شاخۀ نظامی را هم حزب سوسیال دمکرات دارد. سوسیال دمکرات قفقاز که در ارتباط با سوسیال دمکراتهای روسیه کار می‌کنند، شاخۀ نظامی هم دارند، بنام مجاهد یا فدائی. این فدائی یا مجاهد فقط ربطی به باکو نداشت، در ارمنستان هم فدائی و مجاهد وجود داشت. مبارزۀ فدائیان ارمنستان خیلی معروف است. اگر بنویسید فِدائی به ارمنی، کلی از تصاویر فدائی‌های معروف ارمنستان را نشان می‌دهد که فدائی‌ها در تسخیر باکو و استقرار سوسیال دمکرات‌ها در آنجا نقش مهمی داشتند. این تجربه را اینها با خود به ایران آوردند. ایران هم در حال تحول بود. کم کم مردم می‌فهمیدند که بخشی از مشکلات را، مثلاً مشکل زمین، تنش زمین را، که یک تنش واقعی بود. یک تنش ذهنی و خیالی نبود. ما یک تنش زمین در ایران داشتیم، مخصوصاً با ظهور کم آبی، خشکسالی، قحطی و مسائلی از این دست. مالیات‌های سنگین که می‌بستند، مالیاتی که خان یا مثلاً ارباب می‌بست، همۀ اینها تنش‌هایی بین بزرگر و کشاورز و خان و ارباب را بوجود می‌آورد. در آن موقع حتا خالصجات در ایران کم بود و چیزی حدود ۴درصد از زمین‌های ایران بود. بیشتر زمین‌های ایران اربابی بودند. اما این زمین‌های اربابی فئودالیته نبودند. همانطور که خودتان می‌دانید بین سیستم ارباب و رعیتی ایران و فئودالیته تفاوت کلی وجود دارد. این تنش‌ها، تنش‌های واقعی روی زمین بود. یعنی در هر روستائی این تنش‌ها وجود داشت. نارضایتی از بهرۀ مالکان، نارضایتی از آن سهمی که برای بذر باید بدهند یا برای ابزار کشت بدهند و این نوع از مسائل مخصوصاً در سالهای خشک‌سالی خودش را نشان می‌داد.

آنها با خودشان فرمولی آوردند و یا دادند که در جوامع دیگری از انگلیس تا روسیه که کل آن منطقه را گرفته بود، مثلاً در لهستان مسئله خیلی جدی بود، در آلمان جدی بود، در فرانسه که اصلاً کمینترن بوجود آمده بود و در انگلیس هم که چارتیست‌ها غوغایی بوجود آورده بودند، این فرمول‌ها نشان می‌دادند که چطوری این تنش‌ها از طریق روشمند و سازماندهی و آگاهی به این سازمان و آگاهی به این هم‌سرنوشت بودن درست بشود. یعنی چیزی مثل طبقه که نشان می‌داد؛ اینها با هم یک وضعیت یکسانی دارند و می‌توانند در قالب یک عنوان با هم متحد بشوند و از روش‌هائی که در دنیای مدرن استفاده می‌شود یاد بگیرند و آنها را بکار ببندند.

بنابراین جامعه ایران از جوامع مدرن در حال آموختن بود برای پیگیری منافع صنفی خود، اگر بگوئیم منافع طبقاتی خود. موضوع این بود که چون ما به شوروی نزدیک بودیم و از قفقاز یک عده‌ای آمدند، مثل حیدرخان عموغلی و غلام‌ یحیی، حتی پیشه‌وری وقتی همۀ اینها آمدند، با خودشان این الگوها را در قالب کمونیسم انقلابی یا پرولتاریا مطرح کردند اما کشاورزان ایران که پرولتاریا نبودند. آن کارگر ایرانی هم پرولتاریا به معنای واقعی نبود، هنوز وارد مرحلۀ صنعتی شدن نشده بودیم که پرولتاریا داشته باشیم. کشاورزی ایران هم که صنعتی نبودکه پرولتاریا داشته باشد. یعنی کشاورز یا کارگرِ حرفه‌ای نداشتیم. اما آنها این مسائل ایران را در درون تئوری مارکسیسم انقلابی می‌بردند و تئوری پردازی می‌کردند تا از درونش یک انقلاب کمونیستی ـ بلشویکی بیرون بیاورند. یعنی الگوی روسیه و قفقاز را تکرار بکنند.

خوب این جمعیت بزرگ آذربایجان را همیشه تحت تأثیر قرار می‌داد. این جمعیت رفت در شمال جمهوری کمونیستی را درست بکند، جمهوری سوسیالیستی را در آنجا به‌عنوان اولین تجربه درست کردند، حزب کمونیست درست شد و این، الّا ماشاءالله، آمد تا فرقه و غیره. عرض‌ام چیست؟ این است که این چون از ذات خودش تبعیت می‌کرد، و به فرمول مارکسیسم ـ لنینیسم و انترناسیونال به کمینترن وصل بود، به شاخۀ برون مرزی شوروی تبدیل شد. حتا آنهایی که بعداً آمدند به چین و به مائو نظر داشتند، سعی کردند از الگوهای مائو استفاده بکنند به این دلیل، بیش از هر چیزی چپ دورۀ استالین، چپ وابسته و دولتی بود و از آنجا حمایت می‌شد، آرام آرام با تجدید نظری که در شوروی رخ می‌دهد، و در نقد وابستگی حزب توده است، که فدائیان و مجاهدین یک مقداری عرض اندام می‌کنند و وانمود می‌کنندکه می‌خواهد مستقل‌تر عمل بکنند. البته در سطح تئوری بود و در عمل این‌طور پیش نرفت.

در سال ۵۷ که انقلاب اسلامی پیروز می‌شود، این چپ‌ها دوباره وارد ایران می‌شوند و بسیاری از سمت‌ها را هم بدست می‌گیرند و از آن به بعد موضوع، موضوع دولت بیرونی در امر داخلی تبدیل می‌شود. یعنی اگر تجزیه‌طلبی در دورۀ شاه یک مسئله بیرونی بود، در دورۀ جمهوری اسلامی بخشی و سطحی از مدیران جمهوری اسلامی هم نیروی درونی آن دولت‌های بیرونی می‌شوند. یعنی آن دولت‌ها بازوی درونی خودشان را در درون بوروکراسی ایران دارند. در زمان شاه چنین چیزی وجود نداشت. یعنی در زمان شاه در بروکراسی ایران جائی برای این خائنان نبود. امّا با انقلاب ۵۷ بوروکراسی به اندازۀ کافی توسط آن نیروها اشغال می‌شود. پس یک وجه بیرونی دارد و یک وجه درونی.

بعد از فروپاشی شوروی قفقاز پُر می‌شود با ایدۀ پان‌تورانیسم، ایدۀ یک ملت و دو دولت ترک با ترکیه پیش می‌رود. علی‌اف دارد در مسیر پان تورانیسم حرکت می‌کند. از این جهت قفقاز بعد از خالی شدن از قدرت کمونیسم و شوروی، پُر می‌شود با ایدۀ پان تورانیسم، از این ناحیه و از این جهت دو دولت که پشت ایدۀ پان تورانیسم هستند، حداقل این دو حالا نیروهائی هم در داخل ایران دارند. هم چپ‌های قدیمی، هم پان ترکیست‌هائی که از قفقاز وارد شده‌اند، اینها با همدیگر بصورت مشترک کار می‌کنند و همدیگر را تکمیل می‌کنند. به عبارت دیگر اگر شاخه حزب شوروی در ایران حزب توده بود، پان‌تورانیسم قفقاز را پُر کرده، حزبی اعلام نشدۀ پان ترکیستی دارد در همۀ مراکز مهم ایران در حال حاضر از این جهت معلوم است، آن امکاناتی که آنها دارند بکار می‌برند، هم از سوی دو دولت بیرونی و هم آن بازوهای درونی خودشان. برای مقابله و مواجهه با این وضعیت ما نیاز به حکومت ملی داریم. حکومت ملی ابزارهای ملت ایران را یا باید از انفعال در بیاورد و در خدمت آگاهی ملی قرار بدهد، یا جلوی این که آن ابزارها و امکانات به نفع پان ترکیست بکار گرفته بشود، بیایستد و از آن جلوگیری بعمل آورد. چون در حال حاضر ما با دو معضل مواجه هستیم. یکی این که در آذربایجان بسیاری از امکانات توسط همین افرادی که ایدۀ پان ترکیستی دارند، یا ایدئولوژی آن را دارند، یا با پول خریداری شده‌اند توسط دولت‌های دیگر خریداری شده‌اند، چون هم باکو، سازمان جاسوسی باکو و هم ترکیه به طور فعال در حال خریداری افراد و مدیران هستند و با ارائه خدمات مختلف تطمیع یا تهدید یا به هر صورتی، بسیاری از امکانات را در خدمت ایدۀ پان‌ترکیسم قرار می‌دهند. این را هم در سطح جمهوری اسلامی انجام می‌دهند چون اینها برای نوکری خودشان و این کارهائی که انجام می‌دهند چون به امر ایرانی بودن و ملی ایران خیانت می‌کنند. وقتی یقه‌شان را بگیرند، خودشان را می‌زنند به اسلامی بودن و می‌گویند که ما شیعه مسلمان ولائی هستیم و هیچ اعتقادی به مسئله ملیت نداریم. و چون گفتمان خودشان، ادعای خودشان را همسوی و هم‌طراز گفتار رسمی جمهوری اسلامی قرار می‌دهند به همین خاطر خودشان را از همۀ کنترل‌ها و گرفت و گیرها نجات می‌دهند. چون از گفتمان رسمی جمهوری اسلامی دارند استفاده می‌کنند.

جالب این است که تلویزیونی با بودجۀ ملی در آذربایجان در اردبیل شبکه سبلان، در تبریز فکر می‌کنم شبکه سهند فعال هستند ولی محتوائی که تولید می‌کنند، محتوای ضد ایران است. مسئله نیست که به چه زبانی تولید می‌شود، می‌توانند به زبانهای محلی برنامه تولید شود. مهم این است که با آن زبان محلی چه پیامی داده می‌شود. مسئله پیام‌هاست. این خبط و سفسطه‌ای که انجام می‌شود، خلط بین دو سطح زبان و پیام است. زبان محلی ایران که تهدیدی علیه ایران نیست، ملت ایران یک ملت واحد با رنگارنگی و گوناگونی‌هاست. ما یگانه هستیم با همۀ گوناگونی‌های خودمان. این یگانگی ما هم بازآفرینی گوناگونی‌هاست که زیبائی آفریده است. یعنی در همۀ گوناگونی‌هائی که داریم این یگانگی ما بازتاب دارد. یعنی گوناگونی‌های ایران چیزی جدای از آن یگانگی‌ها نیست. یگانگی‌ست که خودش را به شیوه‌های مختلف در محله‌های مختلف نشان می‌دهند. این ملت ایران که یک ملت طبیعی و تاریخی‌ست خودش را حتا در زبان آذربایجان هم نشان می‌دهد. روح وحدت و یگانگی درش وجود دارد و اصلاً نه تنها این امر خطری علیه ایران نیست، بلکه به عنوان یکی از ذخائر زبانی و فرهنگی کل فرهنگ ایران است.

امّا موضوع در اینجا پیام آن زبان است. یعنی با آن زبان چه پیامی داده می‌شود! آن پیام‌ها دست‌کاری شده و عموم‌شان ضد منافع ایران است. از این جهت بخشی از امکانات ملت ایران برای تخریب منافع ملی و وحدت ملی و یگانگی ملی ایران بکار گرفته می‌شود. بخشی هم ساکت و معطل می‌ماند. مثلاً امکانات مدرّسه، امکانات صدا و سیما، امکانات روزنامه‌ها، اینها آگاهی نمی‌دهند بلکه دژآگاهی می‌دهند. اینها جهل را بسط می‌دهند. خیلی علیه خودمان، علیه زندگی خودمان گسترش می‌دهند. خُب یک حکومت ملی جلوی این را می‌گیرد. امّا جمهوری اسلامی معضل اساسی است، دولت یعنی چه؟ دولت آن سطحی است، آن شأنی‌ست که عهده‌دار مصالح و منافع ملت است. نظام‌ها و حکومت‌ها پیکره‌ای هستند که آن ایدۀ دولت را اجرائی و پیگیری می‌کنند. مأموریت حکومت مأموریت دولت است و نظام‌ها. جمهوری اسلامی تئوری و نظریه‌اش نابودی ملت است. به همین خاطر حکومت ملی نیست و خلاف دولت ایران است. نقش اصلی که الان وجود دارد و یکی از مهمترین تنش‌های جمهوری اسلامی به مثابه نظریه و تئوری وجود دارد، تنش بنیادی جمهوری اسلامی با ملت و دولت ایران است. به همین خاطر حکومت و نظامی را هم که درست کرده، چون ایدۀ مرکزی آن خدمت به دولت ایران، دولت ملی ایران نیست، این نظام در تنش با دولت ایران هم هست. از این جهت جمهوری اسلامی چون به دولت ایران تکیه نمی‌کند و آگاهی به دولت و آگاهی دولت ملی را ندارد، به همین خاطر نمی‌تواند به مثابه حکومت ملی عمل بکند. و کارهائی هم در جاهائی انجام می‌شود نتیجه همین افراد آگاهی است که در این اداره یا آن اداره وجود دارند. و چون می‌دانند اگر چه حکومت ملی وجود ندارد امّا منافع ملی باید حقظ شود، در اینجا و آنجا در برابر خرابکاری‌هائی که علیه ملت ایران صورت می‌گیرد، مقابله می‌کنند و سعی می‌کنند آن را کنترل کنند.

‌ ‌ ‌

فرخنده مدرّس: از شما سپاسگزارم، فقط خیلی کوتاه اگر این صحبت‌تان در مورد جمهوری اسلامی را بخواهم جمعبندی بکنم، باید به قول معروف و مصداق آن ضرب‌المثل متوسل شوم که می‌گوید: «به خیر تو امید نیست، شرّ مرسان!» ولی بفرمایید، ما، یعنی در واقع ایرانگریان، روی کدام نیرو باید تکیه بکنند تا امروز، در فقدان دولت ملی ایران، در برابر تهدیدی که از سوی پان‌ترکیسم علیه همۀ ایران وجود دارد بتوانند بایستند؟ با توجه به این‌که دشمن اصلی در تهران نشسته است، تا پشت سر گذاشتن این بحران بزرگ، و برای آن‌که آسیبی به این منطقه ایران نرسد، روی کدام نیرو باید حساب کنند؟

‌‌ ‌

حجت کلاشی: ایرانگرایان تنها می‌توانند روی یک نیروی تاریخی و اساسی تکیه کنند و آن نیروی خود ایرانگرایان است. و ایرانگرایان یک نیروی بزرگ و یکپارچه. اما با تجلی مختلفی‌ست یعنی نیروئی‌ست در داخل و در خارج نظام. در بیرون یک مبارزۀ جدی و اساسی برای ایجاد یک دولت ملی را دنبال می‌کنند. در داخل سیستم هم هرجا که نیروی ایرانگرا هست، وظیفه‌اشان حفظ و صیانت از منافع ملی در همان بخش است. یعنی باید از منافع ملت ایران پاسداری بکنند. اگر چه بالادستی و حاکم افراد ضدملی هستند، بخاطر آنکه آن دیوانسالاری و بوروکراسی ملی است که توسط جمهوری اسلامی غصب شده است. هر بخشی از آن باید توسط ملی‌ها بدست بیاید و در راستای منافع ملت ایران بکار گرفته شود. به همین خاطر مبارزۀ ما پیکاری یکپارچه است. از یک سمت برای جلوگیری از خرابکاری‌ها و جلوگیری از گسترش ویرانی و از طرف دیگر مبارزه هماهنگ و قدرتمند در بیرون برای استقرار حکومت ملی و نظام ملی. طبیعی است اگر یک نفری در فلان اداره اجازه نمی‌دهد که در فلان بخش جنگلی ویران شود، چنین فردی در سنگر ایرانگرایان است. چون نظریۀ محوری ایرانگرایان دفاع از ایران است و دفاع از ایران در هر مکانی، در هر مقامی و در هر موقعیتی یک وظیفه پیگیر و پیوسته است و تعطیل‌پذیر نیست. از این جهت آن کارمندی که در بوروکراسی ایران مشغول بکار است در دیوانسالاری ایران مشغول به کار است، مانع از آن می‌شود که یک وجب از جنگلی از بین برود، چون جنگل متعلق به ملت است، پس او در سنگر ایرانگرائی ایستاده و مبارزه می‌کند. اگر کسی در گوشه‌ای مدرّسه‌ای درست می‌کند، او در سنگر ایرانگرائی دارد مبارزه می‌کند، اگر یک نفری صنایع ویران شدۀ ایران را با چنگ و دندان سعی می‌کند نگه‌دارد، او در سنگر ایران دارد مبارزه می‌کند. اگر یک نفری نمی‌گذارد که ساخت و ساز غلطی در کشور انجام شود، چون مصالح کشور به هدر نرود و بخاطر این که امنیت جانی ایرانیان به خطر نیفتد، آن فرد در همانجا در سنگر ایرانگرائی قرار دارد. به همین خاطر می‌شود با آگاهی به این که ایرانگرائی چیست و مبارزۀ ایرانگرائی چگونه مبارزه‌ای‌ست، می‌شود این جبهه را گسترده‌تر کرد. معلمی که در سر کلاس آگاهی می‌دهد به زعم همۀ مشکلات مالی، به زعم همۀ مشکلاتی که جمهوری اسلامی ایجاد می‌کند، امّا در حال پخش آگاهی‌ست و در سنگر ایرانگرائی قرا گرفته است. این آگاهی گسترده کمک می‌کند متوجه شویم که ایرانگرائی خلاصه نمی‌شود در یک حزب کوچکی که فقط سیاسی صحبت می‌کند، بلکه ایرانگرائی یک جبهه بزرگ، سنگر دفاع از مصالح و منافع ایران در هر لباس است. و طبیعی است که حزب سیاسی خودش را هم باید داشته باشد و آن حزب نمایندگی بکند افکار و مواضع سیاسی و اصرار بکند مواضع سیاسی خودش را در هر حادثه‌ای و در هر موردی.

‌‌ ‌

فرخنده مدرّس ــ از شما بسیار سپاسگزارم و موفق باشید.