تمام چهارچوب ذهنی حاکم بر دانشگاههای ایران و محیط دانشگاهی، اعم از علوم انسانی و علوم فنی، همین دو گانۀ انقلاب یا اصلاح بود که بیرون از آن گفتمانها اندیشیدن کار بسیار محالی بود و اصلا امکان پذیر نبود… اما ما بیرون از همۀ این گفتمانها بودیم. و آرام آرام در محیط بیرون، مسئلۀ کشف دوبارۀ ایران، به عنوان کشور بیرون از این گفتمانها، ملتی بیرون این گفتمانها، پدیدار میشد. به همین خاطر، به تدریج که به اواخر دهه ۱۳۸۰ نزدیک میشدیم، مخصوصاً بعد از جنبش سبز، کم کم میدیدیم که کوروش دارد مهم میشود. مسائلی از رضاشاه به گوشمان میرسید.
پگاهِ «بازگشت به پادشاهی مشروطه»
متن سخنرانی حجت کلاشی
ژانویه ۲۰۲۳
من، وقتی به دانشگاه و رشتۀ علوم سیاسی وارد شدم، فهمم این بود که؛ خب در ایران باید پادشاهی وجود داشته باشد. اما در دورههایی اشتباهاتی صورت گرفت. ما میتوانستیم در دورۀ پهلوی دموکراسی داشته باشیم، ولی فضا را بستند. این فهم من در آن دوره بود. اما کم کم متوجه شدم که این فهم درست نیست. زیرا در ایران امکان نداشت، آن شکل از دموکراسی، بلافاصله بعد از مشروطه، پیاده بشود. چون ما باید وقت میدادیم تا از آن مرحله عبور بکنیم، نیروهای مخرب کنترل بشوند، امنیت برقرار بشود، زیرساختها ساخته بشوند و دمکراسی محصول همۀ اینها بشود. این فهم جدید ناشی از مطالعات من در علوم سیاسی بود که بعدا بدست آوردم.
در اثر این تغییر نگاه، فکر میکنم در سال ۱۳۸۵، که بیست و چند سالم بود، بحث بازگشت به مشروطه را مطرح کردم . البته اگر الان بخواهم همین موضوع را برپایۀ آن زمان بنویسم در مقدماتش حتماً اشتباهاتی خواهم داشت، که باید آن اشتباهات را تصحیح بکنم. اما نتیجه نهایی بحثم در همان زمان، یعنی شروع بحث در بارۀ مشروطهخواهیام، کانونی بودن بازگشت به مشروطه در افکارم بود و در سال ۱۳۸۴-۸۵ نیز بحث بازگشت به مشروطه را مطرح کردم. در آن نوشته، همانطور که اشاره کردم، مقدماتی دارم که نادرست است. یعنی اگر، الان، بخواهم نگاهی به آن بکنم، حتما اصلاحش خواهم کرد.
چون در آن دورهای که ما دانشجو بودیم، کتابهای رایج دانشگاهی، کتابهایی بودند که نویسندگان آنها به جریانها و جناحهایی تعلق داشتند که از درون انقلاب ۵۷ بیرون آمده بودند. مثلا: کتاب “ایران بین دو انقلاب” آبراهامیان، از جمله مهمترین کتابی بود که ما در دورۀ لیسانس خواندیم، فوق لیسانس خواندیم و دکتری هم خواندیم تا امتحان بدهیم. جالب است که «ایران بین دو انقلاب» اصلا کتاب مهمی نیست. بعدا هم هر چه، آن را خواندم، بیشتر به این نتیجه رسیدم. در واقع سطر به سطرش را هم حفظ بودم، چون آدم در لیسانس بخواند، فوق لیسانس هم بخواند و کنکور فوق لیسانس هم از همان منبع باشد، در دکتری هم همان منبع باشد، چون در نهایت باید میخواندیم، همه سطرهایش را هم خط کشی میکردیم و یاد میگرفتیم.
این کتاب چهارچوب نظری آشفتهای داشت. ایران را بین دو انقلاب قرار میداد، تا از دیدگاه حزب توده توضیح بدهد. این کتاب منبع بود! یا کتاب آقای زیبا کلام منبع بود که باید آن را میخواندیم. از درون چنین کتابهایی سخت بود که شما بتوانید واقعیتهای حاکم بر تاریخ معاصر ایران را بفهمید. اما من، چون فعالیت حزبی داشتم و وصل بودم به یک حزب باقیمانده از دورۀ پهلوی، به همین خاطر بهیک روایت دیگری هم دسترسی داشتم. حاصل جمع آن روایت برآمده از «حزب پانایرانیسم» به اضافۀ دسترسیام به آثار زندهیاد داریوش همایون از یک طرف و آدمیت، مخصوصاً، از طرف دیگر، و بعد هم فردی مثل زهدانفرد مرحوم، از نمایندگان مجلس زمان، علاوه براین عنایتالله رضا. اینها آدمهای مهمی بودند که در آن حوزه من با آنان ارتباط برقرار کردم. بعد از آن هم گسترش اینترنت و دستیابی به مباحثی که مورد توجهام قرار گرفت. در اثر مطالعه و چنین تجربیاتی در حوزۀ آگاهی، متوجه شدم که آن دیباچهای که در نگاه به پیدایش رضاشاه دارم و اینکه فکر میکنم؛ ما میتوانستیم همان زمان ایران را به صورت دموکراتیک بسازیم، فکر غلطی بوده است. چنین امری اصلاً امکان پذیر نبود، از محالات بود و مشروطه، جز با رضاشاه پیش نمیرفت.
منظورم در اینجا از این گفتهها این است که بگویم ما در دانشگاه آن زمان استثناهایی بودیم. مثلا سال ۱۳۸۳-۸۴ من از رضا شاه، در دانشگاه، با جدیت دفاع میکردم و مردم هم به ما، به صورت عتیقه، نگاه میکردند. به عنوان کسانی که گویا از عصر پارینه سنگی آمدهایم و نمیفهمیم که چهارچوب ذهنی و مقولات رهیافتی ما و رویکردهایی که اتخاذ میکنیم، باید در چهارچوب «اصلاح» باشد. یعنی میگفتند، ببینید؛ بر اساس آن چیزهایی که هابرمارس میگوید، مارکوزه و روزا لوگزامبورگ گفته بودند: یا «انقلاب» یا «اصلاح»! در اصل یک دو گانهای ساخته شده بود، مبنی بر این که؛ یا باید انقلاب کنیم یا اصلاح. بعد فهمیدیم، در درون آن مفاهیم علمی که، به ما در تئوری های انقلاب میگفتند، اینکه انقلاب هزینههای بالایی دارد و باید تن به اصلاحات داد، مخصوصا در عصر فروپاشی و بعد از فروپاشی شوروی و اصلاحات چین که آغاز شده بود. یعنی دو مدل مهم در پیش روی ما وجود داشت: شوروی که نتوانست اصلاح کند و فروپاشید یعنی انقلابی که سرانجامش فروپاشی شد و انقلابی مثل چین که نتیجهاش چرخش به راست، اصلاحات و پیشرفت شد. بنابر این تمام چهارچوب ذهنی حاکم بر دانشگاههای ایران و محیط دانشگاهی، اعم از علوم انسانی و علوم فنی، همین دو گانۀ انقلاب یا اصلاح بود که بیرون از آن اندیشیدن کار بسیار محالی بود و اصلا امکان پذیر نبود. کل فضای دانشگاه هم در آن دوره، تحت تاثیر روشنفکری دینی از طرف دیگر بود. یعنی شما بحث میکردید از هرمنوتیک و از مباحث اصلاحات دینی و.. که سردمداران آن مثلاً آقای سروش و «فربهتر از ایدئولوژی» و… بود و تمام به اصطلاح ذهن جامعه روشنفکری ایران ذیل اینها قرار میگرفت.
البته امثال آقای آرامش دوستدار در بیرون چیزهایی را میگفتند. اما هم خیلی آن چهارچوب نظری قدرتمند را نداشت و هم اینکه آن تبلیغات پشتش نبود. در داخل، درست است که سروش حرفهای بیربطی میگفت، ولی پشتش قدرت بود. قدرت به این گفتمان یک ارزشی را بخشیده بود، یک اتوریتهای را بخشیده بود که بر ذهنها حاکم بود و بر آن تئوریهای اصلاحات را میساخت. همراه اینها ملکیان بود و… منتهی آن سالها که اینها را میخواندیم، میفهمیدیم که از درون معارف دینی نمیشود، برای امروز بشریت راهی را ساخت، اما بنا بر آن شرایط غالب، این فهم ما در اقلیت بود.
خُب این داستانی که دارم عرض میکنم داستان مهمیست. چون در بطن همانجاست که یک جنبش ملی در حال بیدار شدن است. آن نیرو و آن روشنفکری که گفتم همهشان، در نفی باستان، شریک بودند. یعنی اگر ما ساحتهای وجودی ایران، تاریخ ایران را بشکافیم و مطالعه کنیم، یک بعد باستانی و پیشا اسلامی، و یک بعد اسلامی میبینیم و بعد یک دوران مدرن داریم. ولی این روشنفکران همه آن دورهها را کنار میگذاشتند. مسئله این بود که هم از روی دوره مدرن یعنی مشروطۀ ما میپریدند و هم از روی دوره باستان ما. باستان را نفی میکردند. مدرنیته را هم بیارزش و با ارزشهایش سطحبندی میکردند. درنهایت از این قرائت خاصی میخواستند در بیآورند و با آن پیش رو را بسازند، یعنی راه سیاسی بسازند.
اما ما بیرون از همۀ این گفتمانها بودیم. و آرام آرام در محیط بیرون مسئله کشف دوبارۀ ایران به عنوان کشور بیرون از این گفتمانها، ملتی بیرون این گفتمانها هم پدیدار میشد. به همین خاطر، به تدریج که به اواخر دهه ۱۳۸۰ نزدیک میشدیم، مخصوصاً بعد از جنبش سبز، کم کم میدیدیم که کوروش دارد مهم میشود. مسائلی از رضاشاه به گوشمان میرسید. من پایاننامهام درباره تبارشناسی گفتمان هویت ملی در دوره پهلوی بود، که در آن یک چهارچوب نظری و فلسفی درباره هویت نوشته بودم، یک بررسی مهمی از مشروطه و ساخت هویتی مدرن. عجیب بود؛ یعنی موضعگیریی بود علیه رضاشاه و آن دوره. اما در نهایت وقتی از پایاننامه دفاع کردم و یکی دو سال بعد میدیدم که جو عمومی در حال عوض شدن است.
رضاشاه به عنوان یک شاه ناجی مطرح میشد. مردم عامی همیشه میگفتند؛ خدا بیامرزد شاه را. میگفتند «بیامرزد» اما این تبدیل به گفتمان سیاسی نشده بود. معرفت سیاسی نبود، بلکه بیان حسرت بود. فهمیده بودند که در آن دوره آنها خدمات کردهاند. اما اینکه آن خدمات میتواند تبدیل شود به یک معرفت سیاسی و آگاهی از اینکه انقلاب نمیتواند پیش از خود را نابود کند. این را به چه خاطر گفتم؟ به خاطر اینکه دورهای که مسئله این بود: یا اصلاحات یا انقلاب، مسئلهشان این بود که شما دیگر نمیتوانید به عقب بازگردید. پشت سر انقلاب دیگه چیزی وجود ندارد. انقلاب رو خطی میخواندند. دیدگاه خطی دیدن تاریخ بر تمام ذهنها حاکم شده بود، حتی بر اپوزیسیون. چون خود اپوزسیون بخشی از انقلاب ۵۷ بود. ما در غیبت جریان پادشاهیخواهی که دارای تئوری باشد، دچار وضعیتی شده بودیم که تاریخ خطی بود. یعنی میگفتند؛ پنجاه و هفتی که بعد از نظام پادشاهی آمده، دیگر هرگز اجازه نمیدهد، اکنون ما به گذشته ما، پیش از انقلاب وصل بشود. این خطی دیدن انقلاب یعنی با دوگانه اصلاح یا فروپاشی که نتیجۀ تجربه شوروی و تجربۀ چین بود، اجازه نمیداد از این دایرهای که ما داخلش افتاده بودیم، بیرون آمده و بتوانیم عقب را، به عنوان یک زمین، یک قاره سیاسی، یک جغرافیای سیاسی دوباره قابل کشف، بازکشف شده، ببینیم. یعنی نمیتوانستیم کشف کنیم که ما دوباره میتوانیم، اگر اکنون در یک جغرافیا ایستادهایم، منظورم از جغرافیای سیاسی دیگری، اصطلاح ژئوپلوتیکی نیست، بلکه فکریست، اگر در یک زمین فکری دیگری ایستادهایم، اما میتوانیم، از آن، به زمین قبلی خود برگردیم. یعنی این فکر که، به «پادشاهی مشروطه» به عنوان زمینی که دوباره میشود به آن برگشت، را نداشتیم. حتی بحثهای انقلابی این بود که پادشاهیخواهی را نابود میکنیم و دوباره پادشاهی درست میکنیم. مسئله این نبود که، نه! قبل از ۵۷ قابل کشف است. هست! نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان زمینی که سفت است و میتوانیم برگردیم و روی آن دوباره بایستیم.
این فکر آرام آرام گسترش یافت، با مطالعۀ تئوریهای انقلاب، مخصوصا، مطالعۀ نظریۀ هانا هارنت و… و مطالعات جدیتر و شکستن آن انحصار نظری، از طریق مطالعۀ کتابهای محدود اما مهم غربی و خروج از نحلۀ چپ. چون چپ بود که خطی میدید. همه نیروهای اپوزیسیون، بهغیر پادشاهیخواهان، خودشان را متعلق به جریان انقلاب ۵۷، میدانستند، به این اعتبار چپ بودند. در جهت تاریخی خود، درست است که دیگر آن «دترمنیسم» را حذف کرده بودند، درست است که دیگر از پایان قطعیاش «کمون» را حذف کرده بودند، یا جامعه بی طبقه، چه اسلامی چه مارکسیستی، را حذف کرده بودند، اما کماکان تاریخ را خطی میدیدند. من عذر میخواهم که مقدمهام، برای رسیدن به آنچه به عنوان اصل میخواهم بگویم، طولانی شد. البته مدیران اگر فکر کردند که دارم طولانی صحبت میکنم ، یا از بحث خارج شدم، محق هستند، تذکر بدهند، تا به موضوع برگردم.
و اما آنهایی که تاریخ را خطی میدیدند، همه چپ بودند. در حالی که کافیست، شما تاریخ را خطی نبینید و بدانید که، مثلا در انگلیس انقلاب شده و بعد مردم توانستند آن «انقلاب جمهوریخواهی» را شکست بدهند و برگردند به نظام سابق. در اسپانیا نیز همین اتفاق افتاد. یعنی خروج از ذهنیت خطیدیدن تاریخ، جاییست که دو نظام رو به روی هم صفبندی بکنند. دو نظام دوباره روی به روی هم صف آرایی بکنند. یک نظامی که شکست خورده و نیروی خودش را بازیافته، نظامی که پیروز شده و قوای خودش را از دست داده است. دو گانهای که در آن نظامی که شکست خورده اما قوای خودش را داره بازمییابد، مشروعیت خود را دارد باز پیدا میکند، حقانیت خود را باز پیدا میکند، در برابر نظامی که پیروز شده اما قوای خودش را دارد از دست میدهد، مشروعیتش را از دست داده، مقبولیت را از دست داده است. دو نظام حالا میتوانند مقابل هم قرار بگیرند. این اتفاق مهمیست که من برای اولین باره است که تلاش میکنم در اینجا تئوری آن را توضیح بدهم و بگویم که چه اتفاق جدیدی افتاده است. در اینجا دیگر مسئله فقط پادشاهیخواهی، به عنوان یک گروه اجتماعی، نیست، بلکه این امکان پیدا شده که دو نظام رو به روی هم صفبندی بکنند. نظام شکست خوردهای که میتواند برگردد و نظام بیآبروی در آستانۀ شکست را دوباره شکست بدهد. منتها به همان اعتباری که آن نظام پیشین شکست خورده، حالا دارد اعتبار جذب میکند، مشروعیت و مقبولیت خودش را بدست میآورد، نیروهای خود را باز پیدا میکند و قوای جدیدی میسازد، برای این نبرد بزرگی، که در برابرش دیگر فقط جمهوری اسلامی به عنوان یک نظام صفبندی نکرده است.
در این صفآرایی میان نظام پادشاهی مشروطه و جمهوری اسلامی، ما فقط دیگر با جمهوری اسلامی مواجه نیستیم، چون خط گسل بین این دو نظام انقلاب پنجاه و هفت است. تمامی نیروهای ۵۷ و نظام جمهوری اسلامی در برابر نظام پیشین با مشخصاتی که عرض کردم صف آرایی کردهاند. در حالی که در درون خود دارای کلامی آتشین علیه هم هستند، اما در عین حال بر علیه نظامی در عمل صف آرایی میکنند که این نظام در فردای ایران دوباره ظاهر خواهد شد. از این جهت است که جمهوری اسلامی هرچه به فروپاشیها، در حوزههای مختلف و متعدد نزدیکتر میشود، در عین حال، نیروهایی که از درونش بیرون میآیند، به یکی از نحلههای انقلاب ۵۷ پناه میبرند. شما، مثلاً، سازگارا را ملاحظه بفرمایید؛ از درون تندترین قسمت جمهوری اسلامی، یعنی از درون کمیتههای انقلاب و از بنیانگذاران سپاه و… بیرون میآید اما دوباره سمتی میایستد که مربوط به انقلاب ۵۷ است و به آن وفادار میماند. حتی میثم مقدادی هم که تازه بیرون آمده است، او هم در جایی میایستد که باید بایستد.
میخواهم بگویم که جمهوری اسلامی، به شکل متعقد یافته در انقلاب ۵۷، هرچه تضعیف میشود، نیروهایش برمیگردند به گسل انقلاب ۵۷ و روی آن میایستند و دوباره با نظام پییشین به جنگ میپردازند. حال پیروزی نظام پیشین تنها با مسئلۀ داشتن مقبولیت و مشروعیتِ نیروهای اکثریت تحقق پیدا نخواهد کرد، بلکه باید وارد نبردی شود و این نبرد را باید سازمانها پیش ببرند. جریان مشروطه دارد به خودآگاهی میرسد. به عبارت دیگر این نیرو آگاهی داشت به پادشاهیخواه بودن خود. اما اکنون دارد به نیرو بودن خویش آگاه میشود، منظورم در اینجا نیروی تاریخیست. این موضوعات البته بحثهای فلسفی عمیقی را میطلبد. اما ما این بحثها را نداریم و در دنیا هم پراکندهایم. اندیشکده و… هم که نتوانستهایم درست کنیم، دانشگاها هم که در دست ما نیست. از طرف دیگر، کارهای روزمره و گرفتاریهای روزمرۀ سیاسی هم برایمان درست میکنند. مثلا بچهای را میآورند، البته از بکارگیری چنین لفظی پوزش میخواهم ولی خُب میتوانند کسی را بیاورن، و عَلَم کنند، تا ما مشغول بشویم و ساعتها به او بپردازیم و این باعث میشود که بحثهای جدی خودمان مطرح نشود.
اینکه پادشاهیخواهان به پادشاهیخواه بودن خود آگاهی داشتند، تردیدی نیست. اما این آگاهی مرحلۀ بالاتری دارد که حال به این مرحله رسیدهایم، و آن اینکه پادشاهیخواهی به عنوان یک نیروی سیاسی تاریخساز ظاهر شده و در حال رسیدن به خودآگاهیست. یعنی نیرو ظاهر شده بود، اما این نیرو دارد به خودآگاهی میرسد، به عنوان نیرو بود، و حال به عنوان فاعل تاریخی در صحنه ایستاده است. این خیلی مهم است. دوستان باید روی این مفاهیم به اصطلاح تمرکز کرده و تئوری آن را بپردازند. ما با تئوریهای خودمان پیش میرویم و جنبش را پیش میبریم. مسئله این است که جریان پادشاهیخواه دارد به یک خودآگاهی میرسد و آن تبدیل شدن به فاعل تاریخیست. یعنی اینکه فقط یک نیروی مخالف نیست، فقط یک نیروی مقابل جمهوری اسلامی نیست، فقط یک نیروی مقابل انقلاب ۵۷ نیست، فقط یک نیروی ناراحت از وضع موجود نیست، یک نیرو بین همه نیروها نیست، بلکه یک نیروی فاعل تاریخیست، یعنی مسئله سوژه مطرح است، یعنی نیروییست که قرار است یک ماموریت تاریخی را بر عهده بگیرد. نیروییست که قراره شکل فردا را متحول بکند. به همین خاطر است که بخش مهمی ار مبارزه بر دوش اوست. اما این نیرو باید بتواند صورت و عامل ارزشهای مهم پادشاهی باشد که در بیرون وجود ندارد. یعنی پادشاهی مشروطه حامل ارزشهاییست که آن ارزشها را در دل خود دارد، در اغوش خود گرفته است، ایده پادشاهی مشروطه برای ایران مهم نیست، بلکه ضرورت است. من هیچ وقت نمیگویم، مدل پادشاهی برای ایران خوب است یا بد است، بلکه میگویم؛ بالاتر از این، ضرورت است. چرا میگویم ضرورت است؟ برای اینکه در درون ایده پادشاهی مشروطه، در آغوشش، چند مفهوم بنیادین نشستهاند. آنها هستند که ایدۀ پادشاهی مشروطه را شکل میدهند. یکی امنیت ملی ماست. یعنی نیروهای جمهوریخواه اگر بخواهند موفق بشوند، من این قسمت را فلسفی صحبت میکنم. چرا که اگر بخواهم در حوزۀ سیاست صحبت کنم، من هم از ائتلاف و همکاری و … صحبت خواهم کرد. این وجه سیاسی من است. بنابراین اینجا ناگزیر فلسفی صحبت میکنم. زیرا در حوزۀ فلسفی که نمیتوانیم معرفت سیاسی را قربانی مصلحت کنیم! حوزه سیاسی الزاماتی دارد که من به آن تن میدهم. وقتی به عنوان رجل سیاسی صحبت میکنم، یک الزاماتی دارد که به آن الزامات تن خواهم داد ولو در لفظ باشد. اما در حوزه معرفت سیاسی من که نمیتوانم اینها را باهم خلط بکنم. یعنی باید برای هر حوزه و شرحهای تفاوت قائل باشم. من اینجا اصلا در حوزه سیاست عملی صحبت نمیکنم در حوزه سیاست نظری صحبت میکنم. به همین خاطر مجبورم اینها را توضیح بدهم چون حوزه، حوزۀ نظری، است.
ایده جمهوری اگر بخواهد در ایران پیروز بشود، با خودش تمامی نیروهای مخرب را نیز آزاد خواهد کرد. ببینید این نیروهای مخرب همان نیروهایی هستند که در دورۀ بعد از مشروطه هم آزاد شدند. اسمش را هم قوه مخربه گذاشتند. رئیس پارلمان قدرتمند مشروطهمان، که فکر میکنم اسمش سعدالدوله بود، و تئورسینهای مهم و بنیانگذاران مجلس و نویسندههای قانون اساسیمان این اسم را گذاشتند. میگفتند که؛ این قوۀ مخربه نمیگذارد. قوه مخربه چی بود؟ آن جمهوریخواهان قفقازی که ریخته بودند که میزدند، میکشتند و بعد اتابک را هم کشتند. این فکر را نکنید که فقط از ۵۷ این قوه پیدا شد. نه! ریشهاش در همان مشروطیت بود که نمیگذاشت.
این بود که من بعدا فهمیدم که چرا نمیشد با پارلمان خیلی کارها را انجام داد. پارلمان ما بسیار مهم بود. آمده بود، تا اگر پادشاهان قاجار کاری برای کشور و مردم نمیکنند، پارلمان کارهایی را انجام بدهد. یعنی پارلمان بتواند قوۀ اجراییه را درست بکند تا آن آشوبی که در کشور بود حل بشود. برود به مرزهای کشور تا آن مرزها امن بشوند، اقتصادمان به حرکت دربیآید، بانک ملی درست بشود، پولمان ارزش پیدا کند و بهداشتمان سروسامان بگیرد و…
چرا این موفق نمیشد؟ برای من همیشه سوال بود. بعدا فهمیدم که بخاطر این بود که همراه با شکلگیری و ابداع پارلمان در نظام پادشاهی کلاسیک ایران، یعنی نو آیین شدن پادشاهی در ایران، یک الگوی مخربه پیدا شده بود. این قوۀ مخربه مجموعهای از لات و لوتهایی هستند که ما بعنوان آزادی خواه میشناسیم. اصلا نظریهپردازی، آزادیخواهی که در تاریخ معاصر ایران نوشته شده، از بیخ و بن غلط است. یعنی آن حجم کتابهایی، آن انباشت کتابهایی و آن همه صفحاتی که در این مورد نوشته شده، در حقیقت راهزن معرفتند و نمیگذارند ما واقعیتهای موجود را بفهمیم. ملکالمتکلمین و تقیزاده و عشقی و مرصاد و… اینها هیچکدام نه روشنفکر بودند و نه میفهمیدند چه اتفاقی میافتد. اینها خودشان بخشی از قوه مخربه بودند. حیدرخان عمو اوغلی ترقه میانداخت این طرف و آن ظرف. آنها هم نطقهای آتشین میکردند و مطالب به دردنخوری مینوشتند که از قفقاز آمده بود. راه قفقاز شکست. چرا؟ این به توضیح مفصلی نیاز دارد که الان من نمیتوانم به آن بپردازم. ولی به صورت خلاصه عرض کنم؛ در حوزه صابونچی در باکو معادن نفتی پیدا شده بود که یهودیهایی مانند روچیلدها و… آمده بودن در آنجا و سرمایهگذاری عظیمی کرده بودند. قبل از جنگ اول جهانی در ایران قحطی و بیماری بود، ایرانیها برای کار میرفتند در حوزه صابونچی. از کدام حوزهها میرفتند؟ از حوزه آذربایجان و گیلان و مازندران. به همین خاطر جنبشهای چپ در ایران بعدا در حوزه جنگل گیلان و مازندران و آذربایجان بسیار قوی بود. چرا؟ چون اینها به عنوان نیروی کار کارگری میرفتند در قفقاز و باکو در حوزه صابونچی که در آنجا «سرمایهداری جهانی» آمده بود. مهمترین و بزرگترین ذخایر نفت و چاهای نفت را آنجا درست کرده بودند. قفقاز، قبل از روسیه، ایدههای سوسیالیستی و کمونیستی را جذب کرده بود. سال ۱۹۰۳، یعنی قبل از مسائل پترزبورگ، در تفلیس اولین بار مصادرۀ بانک اتفاق میافتد. این خیلی مهمه یعنی ما اولین نمونه مصادرۀ بانک در حوزه نزدیک به خودمان را در قفقاز داریم نه در حوزههای روسیه مادر. چه کسی اینکارها را انجام میداد؟ استالین با رفیق ارمنی خودش. استالین کجایی بود؟ اهل گرجستان و تفلیسی بود، یعنی در قفقاز. وقتی هم از تفلیس صحبت میکنیم، یادمان نرود که اولین جمهوری آذربایجان توسط نریمان فقیرو در تفلیس اتفاق میافتد. اینها قرهمن، جمعیتهای یکسانیاند که بعداً ساخته میشوند، گرجی، ارمنی. جمهوری آذربایجان هم جعلیست. یعنی ناسیونالیسمیست که بعداً ساخته شد. والا اصلا جمعیت باکو ترکیبی از آذربایجانیها یا ارانیها به اضافه ارمنیها و گرجیها یهودیها و…، بهطوری که وقتی بلشویکها وارد باکو شدند، فرماندهی بلشویکها در حمله به جمهوری آذربایجان که بعداً شد جمهوری سوسیالیستی، یک ارمنی به عنوان شاهومیان بود. میرجعفر باقرف هم که مهمترین چهرۀ جنگ سرد در آنجا بود، در قشون و اردوی همین شاهومیان بود. خُب منظورم از گفتن اینها چیست؟ منظورم این است که در آن قسمت مسائل کمونیستی و بلشویکی و حقوق کارگری و… جدی بود در ایران فقر و بدبختی بود. و یک جمعیتی بزرگی، در بعضی از منابع من دیدهام، اشاره میکنند تا هشتاد درصد اگر اشتباه نکنم از مردان منطقه برای کار میرفتند آنجا. بعداً از آن شاخه یه عدهشان رفتند به سمت گاسپاری که بحث دیگریست و ورود نمیکنم. ولی نیروهایی که از آنجا برمیگشتند به ایران، با خود نوعی فکر چپ میآوردند. رادیکالتر که شد، قفقازیها ریختند داخل ایران و اولین جمهوری سوسیالیسیتی را هم در گیلان درست میکنند. خود میرزا کوچکخان هم که جمهوریخواهِ کمونیست نبود، اینها درست کردند، حیدرخان درست کرد و پیشهوری که آنجا بود. پیشهوری که از آذربایجان آمده بود کارهای بود در دستکاه میرزا کوچکخان و جمهوری سرخ گیلان. البته به نام جمهوری سوسیالیستی ایران مطرح میکردند.
منظورم این است که یک نیروی مخربی درست شده بود در آن قسمتها. این آشوب و بهمزدن نظم و نسق، بعد از آمدن رضاشاه از میان برداشته شد. رضاشاه محصول این بحران بود و در زمانی بود که پارلمان نمیتوانست کار بکند. چیزی را که من در سن۲۳ سالگی نمیدانستم و نتوانسته بودم بفهمم این بود که پارلمان چرا کار نمیکند؟ من در ۲۰ سالگیام رفتم کتاب محمود محمود را که در نوع خودش کتاب بسیار ارزشمندیست خریده و خوانده بودم. از دریچه خدمت و خیانت، خائن و وفادار سیاست را فهمیده بودم. در صورتی که مسائل دیگری هم وجود دارند که باید از آن دریچه هم تاریخ را فهمید. یکی از مهمترین آنها این بود که، پارلمان ما نتوانست کار بکند، نه بخاطر وجود چهرههای خائن، نه صرفا بخاطر وابستگان انگلیس و بیگانه، نه! بخاطر اینکه نیرویی پیدا شده بود که اجازه نمیداد پارلمان کار بکند. امیدوارم این بحثی که تا اینجا کردم ضبط شده باشد. چون مباحثی را که فکر میکنم مهم بود، گفتم. و خوب است که حداقل آنها را داشته باشم. امیدوارم کسان دیگری هم جایی ضبط کرده باشند. که اگر اینجا نشد، آنجا ضبط شده باشد.
موضوع اساسی این است که، درون جمهوری چیزی که دوباره پیدا خواهد شد همان نیروهای خطرناکِ بهم زننده است. آنها دوباره فعال خواهند شد. پس این مسئلۀ مهمیست. بخاطر همین هم هست که من اسمش را «جمهوری وحشت» گذاشتهام. یعنی یک چیزی به وجود میآید که جمهوری سوم یا جمهوری وحشت خواهد بود. زیرا همۀ نیروهای خطرناک را باهم آزاد میکند. از طرف دیگر یک جمهوری نوبنیاد دیگری را ایجاد میکند که همه مسائل در آن دوباره از صفر شروع میشود. نه به عنوان دولت تاریخی بلکه بعنوان یک پدیده جدید. همه مولفههای تشکیل دهندۀ این دولت و ملت تاریخی را باید با آن بحث کرد. درهایی را باز میکند که همه این اصول بنیادها را میشود زیر سوال برد و از درون آن میتواند هزار و یک مسئله خطرناک بوجود آید. مثلاً همین فدرالیستها و… میتوانند فعال بشوند و ایران را مانند یک کشور جدیدالبنیانی حاصل جمع طبقات جدیدی مطرح بکنند. میخواهم بگویم که این امر خطرناک هست. از این جهت و برای جلوگیری از همۀ این خطرات، پادشاهی در ایران یک ضرورت است. همه اینها را توضیح دادم تا عرض بکنم؛ پادشاهیخواهی به عنوان یک نیرویی که دارد به خودآگاهی میرسد، باید سازمان داشته باشد، تا از این نبرد بزرگ تاریخی پیروز از آب در بیاید. آنچه که من دارم تلاش میکنم، در ادامۀ این امر است. یعنی کار اصلی آن جنبش است که جنبش بزرگیست، ما در برابر آن جنبش کوچیکیم. اما داریم مشق میکنیم، تلاش میکنیم سازمانی درست کنیم که بتواند آن جنبش را نمایندگی کند. و در آن نبرد اگر بتواند خودش را تقویت کند و یک سازمان درست و استخوانداری را درست کند، در نبرد واقعی، آن سازمان رزم بتواند آن جنبش را به صحنه بیاورد و این جنبش بتواند با تکیه بر این سازمان مبارزه نموده و پیروز در خیابان باشد. والا تا زمانی که ما سازمانهای قدرتمندی نسازیم، مبارزه و پیروزی دشوار خواهد بود. حالا مهم نیست سازمان ما موفق بشود یا هر سازمان دیگری، جریان پادشاهیخواه باید بتواند سازمان قوی بسازد. حالا آیا سازمانی که ما داریم میسازیم قوی خواهد بود؟ معلوم نیست. آیا سازمان دیگری ساخته خواهد شد؟ معلوم نیست. اما باید ساخته بشود. وقتی که این سازمان ساخته شد، میشود در مورد خیابان با جدیت صحبت کرد. در غیر این صورت خیابان نمیتواند منجر به پیروزی بشود. چرا؟ چون کسانی که به خیابان فرمان میدهند، در اصل به تودههای بیشکل و بیسازمان فرمان میدهند و اساسا نحوۀ شکلگیری استراتژیها و تاکنیکهای مبارزه در خیابان مخمول خواهند بود. در اینصورت عدهای که صدای بلندی دارند و توسط رسانهها هوچیگری میکنند و… خواهند توانست به خیابان دستور بدهند. در حالی که بسیار مهم است که یک سازمان به نیروهای خود، که در صفوف مردم و در کنار مردم هستند، فرمان بدهد. از این جهت ما به سازماندهی صفوف خود اقدام کردیم. این سازماندهی را ما سالها قبل داخل ایران درست کرده بودیم. سازمان داخل ایران دارد فعالیت میکند. بخش اصلی فعالیتهای ما کماکان داخل ایران است و خواهد بود. سازمان تعدادی بازداشتی و زندانی داخل ایران دارد. اما سازماندهیاش را قطع نکرده و کماکان در داخل سازماندهی خود را ادامه میدهد. مهمترین جایی که ما سازماندهی خواهیم کرد، همچنان داخل ایران است. اما بر این عقیده هستیم که باید در بیرون برای آن سازماندهی داخل عقبه و پشتیبان درست کرد. ما چیزی حدود شش تا ده میلیون ایرانی بیرون از کشور داریم. این شش تا ده میلیون ایرانی که در بیرون و در کشورهای آزاد زندگی میکنند ما باید بتوانیم بخشهایی از آن سازمانی را که در داخل امکان ساختش نبود، را در بیرون بسازیم. بهطوری که آن نیرو و سازمان موجود در داخل و این نیروی سازمانیافته در بیرون بتوانند با یکدیگر چفت بشوند و به عنوان یک مجموعۀ واحد کار انجام بدهند. آنهایی که میگویند رهبری در داخل باشد و بیرون باشد و… حرفهای سلیقهای میزنند. نه تجربۀ سیاسی دارند و نه میفهمند در مورد چه چیزی صحبت میکنند، البته منهای بخشی از جریانهای سیاسی مثل مجاهدین و جریانهایی که کارکشته هستند و میفهمند که چه دارند میگویند. مثلا کانون های شورشیشان را در داخل بنیان میگذارند. اما هرم رهبریشان در بیرون قرار دارد. هماهنگی در بیرون اتفاق میافتد. اما کانونهای شورشی را در داخل درست میکنند. بعد به آن کانونهای شورشی خودشان دستور میدهند. یعنی شما بسیاری از این فراخوانهایی که در خیابان میبینید، در شکل و نحوۀ اجرا در خیابانها را. به این ترتیب آنها میتوانند بر قضیه سوار شوند. و آنطور که میخواهند حرکت را پیش ببرند. چون کانونهای شورشی خودشان را ساختهاند. این کانونها در میدان دستور را میگیرند و میتوانند به تودۀ بیشکل جهت بدهند و آسیبهای اجتماعی را بالا ببرند. یعنی وقتی که میبینند، جنبش عمومی مردم پادشاهیخواهانه است، سعی میکنند، تخریبهایی در تجمعات بزرگ را وارد کنند و نگذارند مردم پیروز بشوند. یعنی شکل حضور گسترده خیابانی به نفع پادشاهیخواهیست، به خاطر اینکه شعارهای ملی سر داده میشوند و همچنین شعارهایی مبنی بر عبور از انقلاب ۵۷ و… به چشم میخورد. اما اگر آنها بتوانند با شور بیشتری مردم را به عقب برانند، در عین حال تنش را بالاتر ببرند و درگیریها رو به شورش بگذارند، در این صورت اینها میتوانند دست بالا را پیدا بکنند. از این جهت میبینید، که چون آنها حرفهای هستند، میدانند چهکار باید بکنند. اما جریان پادشاهیخواه که میدانیم بسیار بازداشتی داده، بسیار زندانی داده، هفتاد ـ هشتاد درصد نیروهایی که الان در زندان هستند، بنا بر اطلاعاتی که من دارم، الان پادشاهیخواه هستند. یکی از دوستان میگفت که در همین زندان تهران، بر مبنای تعداد نیروها میشود حدث زد که بالای ۸۰ درصد نیروهای بازداشت شده، یعنی به تعداد بسیار بزرگی که بازداشت شدهاند، تمایلات جدی پادشاهیخواهانه دارند. همۀ اینها لازمهاش این است که باید سازمان وجود داشته باشد. منتها هسته اصلی و محل فعالیت سازمان باید در داخل باشد. اما سازمان در داخل تا کامل بشود و کار خودش را انجام بدهد، آن بخشهایی را در داخل نمیشود ساخت باید در بیرون ساخت. به این امر باید اقدام شود.
در این راستا، چیزی که من فهمیدهام، بنا بر تجربهای که داشتهام، در این بیست و اندی سال کار سیاسی مستمر و فعالیت علیه حکومت در سطوح مختلف، به این نتیجه رسیدهام که؛ بخشی از سازمان را باید در بیرون تشکیل داد. اما شکل درست این سازماندهی باید از پایین به بالا باشد، تا صورت نمادین و نمایشی نداشته باشد. این را هم بگویم و بحث در این قسمت را هم تمام کنم. بعد اگر پرسشی هست به آن پاسخ بدهم.
ببینید در سالهای اخیر رسم شده؛ تعدادی، ده نفر، بیست نفر، سی نفر دور هم جمع میشوند و بعد مدعی میشوند که ما حزب هستیم. اما سئوال این است که؛ خیلی خوب، پس عقبۀ شما کو؟ سازمان و ساختارتان کجاست؟ تقسیم کار و کارکردتان چیست؟ از این تعداد، یکی میشود سخنگو، یکی میشود مسئول مالی، یکی هم میشود دبیر کل. اما نیرو وجود ندارد و مشخص نیست. حال که شما این تعداد افراد و چهره را جمع کردهاید، البته به منفی و مثبت بودنش کار ندارم، پس آن کنندۀ کارش کجاست؟ چه کسی باید کار کند؟ شما میبینید که وجود ندارد، مهم هم نیست! آنهم از جایی، از این طرف و آن طرف ساخته میشود. این روند چه در جریان راست و چه در گروههای مخرب جمهوریخواهی مثل «شورای گذار» دیده میشود. شما میبینید، بیست ـ سی نفری جمع میشوند، اعلام میکنند ما شورای گذار شدیم، دبیرخانه و… درست میکنند، اما بعد میبینید، نیرویی وجود ندارد. همه برای جلوی دوربین هستند. یعنی کار واقعی انجام نمیشود. چنین مجموعهای البته اصلا برای مبارزه نیست، بلکه فقط برای گذار ساخته شده تا اینطور تصور شود که در آینده قرار است، یک اتفاقاتی بیافتد. تلوزیون اینترنشنال هم میآید پشتشان و این یا آن را به عنوان رهبران دوره گذار معرفی میکند. گویی الان همان شورای انقلاب است که در سال ۵۷ ساخته شد. فکر میکنند، حال فرض میشود که جمهوری اسلامی نابود شده و رفته و مسئله تغییر نظام مطرح است، بعد میروند شورای تصمیم درست میکنند، سپس میان خودشان ائتلافی درست میکنند، که البته اینها، همانها هستند، فقط از آنجا میآیند اینجا و از اینجا میروند آنجا! اما پشت اصل داستانِ همه این گروهها، همۀ اینها هم، کومله و دمکرات و مهتدی و این گونه افراد و جریانها پنهان شدهاند. یک بار آقای شریعتمداری دکور میشود، یک بار دیگر فلان هنرپیشه یا فلان خواننده یا…
حالا ما چرا این فکر را کردیم؟ پادشاهیخواهان هم، این طرف، چند تا حزب، سازمان و یا انجمن دارند. من، البته، به همۀ آنها احترام میگذارم به همهشان! اینطور نیست که بگوییم، فقط ما میدانیم و فقط ما بلدیم و جز ما هیچکس بلد نیست! (این صمد یک تکیه کلامی داشت و میگفت: «هیشکی مثل ما نمیتونه») نه! اینطور نیست. آنها هم زحمت کشیدهاند و تلاش کردهاند. ما هم معلوم نیست حتماً موفق بشویم. بهرغم این تلاشمان را خواهیم کرد.
ولی واقعیت چیز دیگریست. تکیه بر این واقعیت البته به معنای کم اثر کردن یا بیاحترامی به چهاردهه کوشش نیست اما بحث این است که این تشکلها هیچکدامشان سازمانی برای مبارزه، و برای سر و سامان دادن به این نیرویی که، جدید پیدا شده است، نبودهاند. یا به آن نیاندیشیدهاند و یا اصلا تصوری از آن نداشتهاند. به همین دلیل نیز، این نیروی بزرگ اجتماعی، نمایندگی نمیشود.
از این جهت بحثی که ما مطرح کردهایم این است که؛ بیاییم چیزی را از پایین به بالا بسازیم. یعنی به جای اینکه من ده نفر را میشناسم، مثلا آقای آقایی را میشناسم، خانم رسولی را هم میشناسم، دوستان دیگری را هم میشناسم، بعد صدایشان میکنم، یا آنها مرا صدا میکنند و میگویند، بیایید بنشینیم با هم یک حزب درست کنیم. آن ده نفر حالا میشوند بیست نفر، بعد میآیند یک گروهی را تشکیل میدهند و یک دبیرکل میگذارند و بعد میگویند؛ حالا چه بکنیم؟ بیانیه، بیانیه، بیانیه. ما گفتیم، خُب این که نمیشود. چون ما واقعا داریم در داخل ایران مبارزه میکنیم، بچههایمان در معرض خطرند، بازداشتی داریم، زندانی داریم به تعداد زیاد.
کاری را که میشود کرد، این است که؛ ما بیاییم تشکلی را درست کنیم که از پایین به بالا حرکت بکند. یعنی بیاییم چند تا حوزه درست بکنیم، انجمنها باشند. این انجمنها بیایند افراد فعال در آن حوزهها را شناسایی کنند، سر و سامان بدهند. بعد وقتی در چهار ـ پنج کشور، انجمنها درست شدند و مطمئن شدیم که به اندازه کافی نیرو پای کار هست، مثلا کسی داوطلب میشود عهدهدار قسمت معینی از کار بشود و روزی ۳ساعت یا روزی ۵ ساعت، هر چقدر که میتواند، مسئولیت به عهده میگیرد. افراد در مورد کار خود به مسئولشان گزارش میدهند و گزارشها به مرحلۀ بالاتر ارسال میشوند و… همه اینها باید ذیل یک سازمان واقعی اتفاق بیافتد. یعنی روشن باشد که در پایینترین سطح سازمان چه کاری انجام میشود یا در بالاترین سطح سازمان چه کاری انجام میپذیرد. این سازمان باید دو وظیفه داشته باشد: ۱- در بیرون کشور باید حوزههای مربوطه به خودش را سمت و جهت بدهد. یعنی افکار عمومی ایرانیان آلمان، در زمینههای مختلف باید بتواند تحت تأثیر انجمن آلمان باشد، مثلاً چه در زمینۀ هنری، چه در زمینۀ ادبی، چه در زمینۀ سمتگیریهای سیاسی و چه در عملکردها. به این معنا که در آکسیونهای سیاسی، در راهپیماییها و میتینگهای بیرون، پادشاهیخواهان باید بیشترین امکانات را داشته باشند. انجمن وظیفهاش این است و باید سعی بکند که بیشترین افراد را، در این تجمعات و اعتراضات پشت سر خود داشته باشد. سازمان باید بتواند شعارها را مدیریت کند. چون شعارها خیلی مهمند، نمادها را باید بتواند مدیریت بکند. باید امکاناتش را در خدمت این امر قرار بدهد و … همه اینها وظیفه انجمنهای سازمان است. در خارج از کشور البته وظایف دیگری هم وجود دارد. اما چون فکر میکنم خسته شده باشید، از آنها عبور میکنم. به قسمت دوم میپردازم. در قسمت بعدی که مربوط به درون کشور است، که من این قسمت را، به خاطر مسائل امنیتی، خیلی باز نمیکنم. اما لازم است بگویم که همه اینها مأموریتشان، بخشی از سازماندهی داخلیست. اصل کار و وظیفۀ این انجمنها و سازمانی که در حال تشکیل شدن است، باید تکمیل سازمان در داخل باید باشد.
من همینجا صحبتهایم را خاتمه میدهم. تنها خدمت دوستان عرض میکنم که ما در آلمان، در شهر کلن، اعلام کردیم که سازماندهی را آغاز میکنیم. این سازماندهی در ادامه سازماندهی در ایران است. بعضی از نیروهای سازمانیمان هم اینجا هستند و کمکمان کرده و خواهند کرد. به زودی هم امیدواریم، در روزهای آینده، اولین دفتر تشکیلاتی خود، یعنی سازمان، را توسط انجمن آلمان، در همین شهر کلن باز کنیم. دفتر، رئیس دفتر خواهد داشت که مسئول انجمن خواهد بود. اسناد لازم منتشر خواهد شد برای عضویت فراخوان خواهیم داد. افراد علاقهمند، بعد از نامنویسی، توسط مسئولین همان انجمن تقاضای عضویتشان ارزیابی خواهد شد و پس از تأیید، و پس از گذراندن مرحله آزمایشی، بهطور رسمی عضو انجمن خواهند شد و برای اعضا کارت عضویت صادر و مسئول هر عضو مشخص خواهد شد. پس از تعیین دایره و زمینۀ مربوطه، به کار مشغول خواهند شد. و به همین ترتیب ادامه پیدا خواهد و در عمل کار تکمیلتر خواهد شد.
در مورد ایران سوال کردند که، آیا در ایران سازماندهی وجود دارد؟ سازمان اصلی البته در داخل ایران است و دارد فعالیت میکند. منتها با توجه به حجم فشارها و بگیر و ببندها، برای آنکه ما بتوانیم حاشیه امنیتی درست کنیم و دوستان بیشتر از این دچار مسئله و مشکل نشوند، باید اندکی فرصت بدهند، تا ما با بتوانیم سازماندهی در داخل رو ادامه بدهیم. با سپاس از دوستان که به سخنانم گوش کردند.