«

»

Print this نوشته

تفاوت بنیادینِ انقلاب مشروطه با انقلابی‌گری ایدئولوژیک / گفتگوی بنیاد داریوش همایون با حجت کلاشی

همراه با خیزش موج مشروطه‌‌خواهی‌،‌ در دوره‌‌ی ناصری‌،‌ ایرانیان از راه آشنایی بیشتر با تحولات فرانسه ـ آشنایی با انقلاب و تاریخ فرانسه از پیشتر و قبل از دوره ناصری آغاز شده بود ـ و سپس آگاهی از کمون پاریس با شکل دیگری از انقلاب آشنا شدند‌؛‌ و البته بعدها فدایی‌‌ها و مجاهدین قفقازی نوع روسی آن را هم با خود آوردند. از این پس رفته رفته ،انقلاب اصالت دارد و اصلِ اصالتِ انقلاب، بر افکارِ بسیاری حاکم می‌‌شود‌؛‌ در نظر اینها انقلابْ همان تکامل است و ارزش در ذات آن نشسته و آن چه ارزشمند است؛ انقلابی ست و انقلابْ خود، خالق ارزش و زیبایی ست. پس دو دیدگاه دربارهٔ انقلاب، یکی برگرفته از ارزش‌‌های انقلاب مشروطه و دومی تحت تأثیر انقلاب‌‌های فرانسه و روسیه در برابر هم قرار گرفتند در دیدگاه نخست انقلاب در مبانی حکم‌‌رانی با هدف تأمین خیر عمومی و اعاده‌‌ی عظمت و قدرت دولت و ملت ایران دنبال می‌‌شد اما در دیدگاه دوم، انقلاب به ذات خود ارزش بود و جبری تاریخی آنرا پیش می برد و بخشی از دفتر انقلابِ جهانی بود. این دو اندیشه مانند دو الهه در میدان عمل به مصاف هم رفتند و ظهور جریانهای انقلابی مالیخولیایی ریز و درشت و انقلاب ۵۷ و آشفتگی‌‌ها و فجایع پس از آن محصول چیرگی دومی بر اولی است که البته به نظر من این پیکار ادامه دارد و پیروزی دیدگاه دوم در سال ۵۷ صرفاً پرده‌‌ای از این جدال بوده است.

‌ ‌ Kalashi 2

تفاوت بنیادینِ انقلاب مشروطه با انقلابی‌گری ایدئولوژیک

‌ ‌

گفتگوی بنیاد داریوش همایون با حجت کلاشی

‌ ‌

بنیاد ـ آقای کلاشی عزیز، در وفای به عهد، و با قدردانی از شما، دور دیگری از گفتگوهای خود را، که در اصل در پیوند مستقیم با گفتگوی قبلی‌ست، آغاز می‌کنیم. شما در پاسخ‌های خود، در آن گفتگو، بر اهمیت تبدیل قیام و اعتراض و عصیان، در برابر وضع موجود، به یک پیکار یا «مبارزه برای آیندۀ» میهن‌مان تکیه کرده و چند جا نیز از ضرورت «معنا دادن به اکنون»مان سخن گفته‌ و با طرح پرسش‌های بلافاصله‌ای نشان داده‌اید که این «معنا دادن» به امروز، از طریق پاسخ به کدام پرسش‌ها ممکن می‌شود. به‌عنوان نمونه گفته‌اید؛ «باز کردن روایت ایدئولوژیک و انقلاب‌سازی از تاریخ معاصر» به فهم و دریافت درست «ما» از «معنای امروز» یاری می‌رساند. نخست خوشحال می‌شویم؛ دربارۀ این «روایت» توضیح بیشتری دهید.

علاوه بر این، با بازگشت و تأمل بر این گفتۀ شما که: اعتراضات و عصیان کنونی در میهن‌مان «هنوز پیکار نیست؛ چون پیکار ایدئولوژی می‌خواهد» لطفاً توضیح دهید؛ که چه تفاوتی وجود دارد میان «ایدئولوژی» در «روایت تاریخی» و «ایدئولوژی» برای پیکار؟ چرا یکجا «ایدئولوژی» مذموم است و در جای دیگر مطلوب؟

‌ ‌

حجت کلاشی ـ درود بر شما. سپاسگزار مهربانی و کوشش‌‌های شما هستم.

در گفت‌‌وگوی پیشین از یک “روایت” انقلاب‌‌ساز سخن گفته بودم‌؛ می‌کوشم توضیحش دهم. انسان یک نخستی نماد‌ساز است و روایتْ به همین توانایی انسان باز‌می‌گردد‌؛ روایت بهم پیوستنِ زمانیِ نمادهاست. در اینجا و در این گفتار‌،‌ گونهٔ ویژه‌ای از روایت مد نظر است که از زبانِ «اصالت انقلاب» و انقلابْ جهانی، جاری می‌شود! شکل اسطوره‌ای دارد‌؛ چون ضد تاریخ ـ تاریخی که با “دانش و واقعیت” ارتباط دارد ـ است! تاریخ را ابداع می‌کند‌؛ دانایی ـ شبه دانایی یا دانایی کاذب را ـ با قالب‌هایی که اغراض مشخصی دارند، صورت‌بندی می‌کند و به تاریخ غایت یا حوالت می‌بخشد و عواطف و احساسات جمعی را به این تاریخ آخرالزمانی پیوند می‌زند تا آدمْ حاملِ رسالتِ مقدس شود‌؛ از آن پس تاریخْ مادرِ باردارِ انقلاب می‌شود، یعنی باید آنرا بزاید و مترقی بودن و نیز بر حق بودن ویژگی نیرویی می‌گردد که حامل ایدهٔ انقلاب است. فردید در بحث از ادوار و علم الاسماء تاریخی می‌گوید: «آنچه هر دوره‌‌ی تاریخی را تعین می‌‌بخشد‌،‌ حوالت تاریخی یا حکم اسمی است که بر آن دوره حکومت می‌کند.» اگر چه مبنای آن‌‌چه قصد دارم بگویم‌،‌ با نظرات فردید متفاوت است‌؛‌ اما با یاری گرفتن از این تعبیر او می‌‌گویم نام دوره‌‌ی جدید تاریخی ما «انقلاب» است و «انقلاب» بر دوره جدید تاریخی ما حکومت و خدایی می‌‌کند. تاریخ جدید ما زیر سایه «انقلاب» قرار گرفته یا بهتر است بگویم بی‌قرار و مالیخولیایی شده است. اما انقلاب‌،‌ در تاریخ ما چهره یا نمود دوگانه یافته: انقلاب مشروطه و انقلاب ۵۷٫ انقلاب مشروطه پیوندی با اصالت انقلاب و این روایت که توضیح دادم ندارد‌؛‌ بنابراین در تاریخ ایران‌،‌ انقلاب دو معنای متفاوت یافته است. می‌کوشم این تمایز را فشرده و کوتاه بگویم.

«انقلاب» مشروطه به‌مثابه‌ی نظریه تاسیس پارلمان و حکومت قانون‌،‌ انقلابی در مبانی حکم‌‌رانی بود‌؛‌ این انقلاب کوششی بود برای ایجاد مظهر و نمود جدید برای «قوه‌‌ی عاقله» و به عبارت دیگر این انقلاب با تجدید مطلعی در مبانی نظام حکمرانی قدیم‌،‌ پارلمان را به آن پیوند داده و می‌‌افزود ـ منظورم از تجدید مطلع بازاندیشی است و الا انقلاب مشروطه بالعکس انقلاب فرانسه و انگلیس به جایی بازنمی‌گشت. انقلاب فرانسه بازگشتی از نظام اجتماعی طبقاتی و مشتقات آن به نظم طبیعی بود و انقلاب انگلیس به سنتی در تاریخ ـ.  انقلاب مشروطه اگر چه در گسستی از مبانی حکمرانی قدیم‌،‌ محقق شد اما در امتداد و پیوست با نظام قدیم بود و تکیه‌گاهی مادی و معنوی در سنت داشت. این نوعی از «انقلاب» است که دوران جدید ما را در خروج از دنیای قدیم‌،‌ چارچوب بندی کرد و نشانگر تحولاتی در ذهن و زبان بود. نشانه‌های رسوب‌‌یافته از این تحول در ذهن و زبان را می‌شود در لابلای اوراق تاریخی باقی‌‌مانده از آن دوره یافت و نشان داد و سیر حرکت اندیشه‌‌ی این انقلاب را بازخوانی کرد که به آن خواهم پرداخت.

این «انقلاب» در نظر و عمل‌،‌ با انگیزه‌‌ی تدبیر امور مملکت و تأمین مصلحت ملی در زمانه ای بحرانی، شکل گرفت و پیش رفت و به این اعتبار امری سیاسی ـ یعنی مرتبط با شأن و شخصیت حقوقی‌، تاریخی و سیاسی ایران و لذا دولت ایران ـ بود که غرض و غایت و مبدأ آن تأمین خیر ملی و عمومی بود.

آنچه تا انقلاب مشروطه در ادامه خواهم گفت‌؛ در مدار و محور پاسداری از ایران و حفظ موجودیت و حقوق دولت ایران است. یعنی مدعی هستم چنین فکری پس و پشت کنش سیاسی نشسته بوده است‌؛ حتا خیلی پیشتر از مقدمه مشروطه. اگر چه چون زمان و زمینه نیست خیلی دور و دراز‌ نمی‌شود رفت تا جلوه‌های تاریخی و عینی این ایده را نشان داد اما می‌توان به کوتاهی اشاره کرد که چنین فکر و منطقی را در عالم‌آرای عباسی‌؛‌ در توضیح برآمدن پادشاهی صفوی‌،‌ می‌توان دید. در دره نادره هم اگر بتوانیم پرده ستبر صنایع ادبی و سخن‌آرایی را کنار بزنیم می‌توانیم چنین منطقی را ـ البته در محدوده امکانات و ویژگی‌های نظام‌های استبدادی ـ ببینیم. با چشم پوشیدن از امکانات و داشته‌های سنت نمی‌توانیم منطق این دگرگونی و نو شدن را صرفا با ارجاع به آشنایی ایرانیان با اندیشه‌های نو و نظام‌های جدید توضیح دهیم.

بنایی که در دور‌‌ه‌‌ی صفوی از میان خاکستر خلافت و یورش مغولان سر برآورد و استوار شد تا دولت ایران را دو سده و نیم نمایندگی کند‌؛ به زوال و فتنه محمود و سرانجامی بدفرجام پیوست. میرزا مهدی استرآبادی‌،‌ توصیفی از زمانه سقوط اصفهان تا برآمدن نادر دارد‌؛‌ او می‌نویسد‌،‌ در این ایام “هر زمان از تشدید زمانه‌، کسری به دولت ممدود ضم می‌شد” و محمود “با سرشت بد و طویت فاسد مالک سریر جم و غاصب حق خدیو عالم شد” و “جوکیان در جای کیان نشستند” و از این سلیقه کج زمانه “گلگشت ایران از شوکت(خار)شوکت(اقتدار) اعدا مانند خارزار خوار و زار گشت” و روزگار “خاک خذلان بر سر اهل ایران بیخت” و “مانع رسم مملکت آرایی شد و عاقبت خاک ایران از آتش تر و آب خشک بباد رفت و از این کشور پر شور و شر جز آیات خرابات اثری نماند”! این توصیف درخشان از ایام فتنه در واقع فلسفه برخاستن نادر “خدیو ایران صولت ایران آرا” را روشن می‌سازد. اگر عبارت پردازی‌های مغلق و معانی پیچیده در الفاظ هم‌وزن و مطنطن نبود‌؛‌ می‌شد صدایی که متعلق به فلسفه سیاسی مدرن و عصر دولت ملت‌های غربی ست را از درون این نوشتار شنید‌؛ صدای ماکیاوللی را هم از درون این سخنان می‌توان شنید. میرزا مهدی می‌نویسد با ترقی نادر “ایرانیان را هنگام انفجار فجر فرج گشت”. پیشتر اسکندر بیک منشی هم در توصیف برآمدن شاه عباس عباراتی نزدیک به آنچه آورده شد داشت. اسکندر بیک می‌نویسد “در دو سه سال اوایل دولت ظفرمآل چون هنوز اختر بخت ایرانیان در حضیض وبال بود بعضی مکروهات که در لوحه قضا مثبت شده بود بحیز ظهور آمد اما بتوفیق الله‌،‌ زمان ادبار زود سپری شده زمانه ابواب سعادت و اقبال بر روی دولت بیزوال گشاد و به میمنت بخت همایون و نیروی همت والا رفع مکاره گردیده و ریاض مملکت از رشحات سحاب لطف الهی و حسن اعتنا و اهتمام پادشاهی خرمی یافت”. پس برای رفع فتن از ایران‌،‌ بخت‌،‌ اعتنا و اهتمام پادشاهی لازم بود.

بعد از آقامحمدخان که بعنوان سردار‌، توان رویارویی با عثمانی و روسیه را داشت‌؛‌ فتحعلی شاه نه اعتنا و اهتمامی به اوضاع مملکت داشت و نه فهمی از تحولات جهانی. در غرب تحولات تکنولوژیک روی داده بود و وارد عصر بخار و انقلاب سوختی شده بودند. ولسلی ا. وایت معتقد است “هیچ فرهنگی‌ نمی‌تواند فراتر از محدوده منابع نیروی خود پیشرفت کند”‌؛‌ غرب به منبع جدیدی از نیرو دست یافته بود. انقلاب صنعتی و انقلاب علمی ـ مثل انقلاب کوپرنیکی ـ به همان معنایی که کوهن بکار می‌برد‌،‌ در آنجا روی داده بود و با نظام علمی نو به مسائل خود پاسخ می‌دادند‌؛‌ تحولی در معنای سرعت‌، شتاب و مسافت روی داده بود که به نوبه خود جغرافیا‌، سیاست و جنگ و دیپلماسی را متاثر می‌ساخت. در این روزگار ایران جدا از مشکلات تاریخی از هر طرف زیر فشار قدرت‌‌های بزرگ خارجی بود.

در این زمان که هنگامه اروپا محوری‌ست،‌ انگلیس بعنوان بزرگترین قدرت دریایی در جنوب به کمک مستعمرات و یا مناطق تحت سیطره خود همسایه ما بود و روسیه قدرت خاکی ـ غیر دریایی ـ در شمال‌،‌ در گریز از تنگنای جغرافیا در حال پیشروی در خاک ایران. دربار در مرکز سیاست قرار داشت‌؛‌ اما عاری از اندیشه و نیرویی خلاق بود. در این برهه‌،‌ قائم مقام فراهانی حکم آگاهی یا روحی را دارد که بر فراز نهاد دربار ایستاده و می‌‌کوشد علت این فتور و آشفتگی را توضیح دهد. قائم مقام نامه‌‌ی مهمی دارد که از دربار فتحعلی شاه‌،‌ به تبریز و به میرزا موسی خان نوشته است می‌‌پندارم در این نامه‌‌ی مهم قائم مقام توانسته آشفتگی و ضایع بودن امور در دربار را به بهترین شکل نشان دهد‌؛‌ در آن هنگام دربار جایی بود که در آن هیچ کس مسئول امری نیست و در آن قاعده «به من چه» حکم‌‌فرماست. نادر و آقا محمدخان،‌ هر دو شاه ـ سرداری بودند که خود می‌جنگیدند اما فتحعلی شاه جنگ را به پسرش سپرده بود و البته توان پشتیبانی کافی از جبهه جنگ را هم نداشت. قائم مقام این وضعیت دربار را که از دلایل مهمی ست که منجر به شکست‌های بزرگ و تاریخی برای ایران شد‌؛ نشان می‌دهد.

در این نامه آمده که مقارن نوروز معتمد به همراه بزرگانی از خراسان به تهران و دربار فتحعلی شاه‌،‌ آمده بوده‌‌اند بعد از پیشکش برای سلام به دیوان‌‌خانه می‌‌روند در آنجا «میرزا محمد نائینی عریضه‌‌خوان حاضر نبوده» کسی از میرزاها هم پیش‌قدم نمی‌‌شوند تا عریضه‌‌ی ایشان را بخواند تا اینکه شاه به پسر میرزا اسدالله اشاره می‌‌کند که پیش برود و عریضه را بخواند. قائم مقام می‌‌گوید او «طوری غلط و بد و مهوع خواند که سلام ملوث شد و شاه متغییر گشت. دفعه دیگر که محمود خان آدم ایلخانی را آورد تا عرض کرد‌؛‌ پسرمیرزا اسدالله از صف جدا شد و تا نیمه راه رفت و معلوم شد که عریضه را محمود خان همراه نیاورده. میرزا هدایت دمق به صف آمد و محمود خان دمق از دیوان‌‌خانه در رفت و شاه دمق از تخت برخاست و خراسانیها تعجب کردند و از عمله شاهزاده‌‌ها و یتیم اطرافی که پای نقاش‌‌خانه ورودی مهتابی ظل‌‌السلطان به تماشا ایستاده بودند بی اختیار شلیک خنده بلند شد.»

این وضع دربار فتحعلی شاه بوده‌،‌ هیچ کاری مسئول نداشته و همه‌‌ی امور در اوج بی‌‌نظمی و آشفتگی بوده است و البته «شلیک خنده» و مسخرگی نیز نشان از فرط بی‌‌غیرتی دارد. قائم مقام در این نامه می‌‌کوشد نمایی واقعی از این آشفتگی تهران را برای تبریز نمایان کند و منطق متمایز اداره‌‌ی امور در دربار فتحعلی‌‌شاه و دارالسلطنه‌‌ی تبریز در زمان ولیعهدی عباس‌‌میرزا را توضیح دهد. قائم مقام در این‌‌جا منطق و مبنای نظام استبداد را نقد نمی‌‌کند بلکه بین دو وضعیت در درون نظام استبداد تمایز قائل می‌‌شود به عبارتی دو صورت از نظم استبدادی را نشان می‌‌دهد. در یکی از آن‌‌ها‌،‌ امور بر مبنای اصل ‌‌«به من چه» قرار گرفته و در آن انتظار بهبود امور نمی‌‌توان داشت و دیگری نظامی استبدادی است که بر مبنای اصل مسئولیت انتظام یافته است. طرحی که قائم مقام برای این انتظام ـ که به نظر صورت اولیه‌‌ای از دولت‌های منتظم است ـ ارائه می‌‌کند بر اساس اصل مسئولیت و توان ضرب خوردن و ضرب زدن است که به تعبیر معتمد‌،‌ همان «قانون» میرزا عیسی قائم مقام است که در تبریز درست پیش می‌‌رود و صدراعظم در کانون آن قرار دارد. در همان نوشته و در ادامه آن داستان‌،‌ معتمد که مفتضح شده بود از قائم مقام می‌پرسد «تو هم در امثال این امور‌،‌ “به من چه” می‌‌گویی؟» قائم مقام می‌‌گوید «اوایل بله و امور مغشوش بود اما اکنون نه. سهل است هر کس خوب خدمت کند خود را مستوجب تحسین می‌‌دانم و هر کس غلط و خطایی کند خودم را مستعد سیاست می‌‌کنم و ضرب و تربیت نائب‌السلطنه را اشهدباالله هیچکس جز خود روا ندارم. دنیاست‌،‌ در خانه است بی‌‌غلط و خطا‌ نمی‌شود هر وقت امری اتفاق افتد ضرب حضور را خودم می‌‌خورم و ضرب بیرون را خودم می‌‌زنم و قوام امر خودم را و در خانه آقای خودم را به همین ضرب خوردن می‌دانم. اگر یک روز بالمثل ترک اولی از امیرزاده صادر شود و ضرب آن را من نخورم و من خود نزنم خود را معزول و مخذول و امر آن در خانه مغشوش و ضایع می‌دانم.»

معلوم است که قائم مقام پیشتر چنین نظمی را در تبریز درست کرده بوده و توضیح می‌‌دهد که از آن طرز فکر و عمل قبلی گسسته و روش دیگری برگزیده و با دیدن آشفتگی دربار فتحعلی‌‌شاه می‌‌کوشد منطق نظم خود را توضیح دهد. اگر چه این نظم بر محور نهاد وزارت و درون نظام استبداد کهن طرح شده است‌،‌ می‌‌توان آن را ناشی از اندیشه‌‌ای مهم در راستای ایجاد نظمی اداری بر بنیاد اصل مسئولیت و حتی تلاشی برای محدود کردن دخالت خودسرانه شاه در اداره امور کشور دانست‌؛‌ نظم و فکری که در دوران امیرکبیر ادامه یافت و شاید التزام به آن امیر را نیز به سرنوشت قائم مقام گرفتار کرد.

با این همه اما این فکر و نظم کماکان در میدان کشاکش سلطان و وزیر‌‌اند و در این اندیشه جایی برای پرداختن به قدرت در محدوده قانون و این مسأله که چه تضمینی وجود دارد که شاه در این نظم به محدودیت‌‌ها پایبند بماند نیست. البته در تاریخ ایران با تثبیت سلسله‌‌ها وزرای توانمندی پدیدار می‌‌شدند که اداره امور را به دست می‌‌گرفتند‌؛‌ و میان آن‌‌ها کسی مانند شیخعلی خان زنگنه وزیر شاه سلیمان صفوی هم پیدا می‌‌شد که شاه ببخشد ولی او نه‌،‌ ولی این مسائل بیشتر به مناسبات قدرت در کشور و دربار مربوط بود تا اینکه مبنایی نو در اندیشه داشته باشد. نهاد وزارت در دوره عباسیان از روی سرمشق پادشاهی ساسانی‌،‌ شکل گرفت و در بازسازی دیوانسالاری ساسانی درون نظام اسلامی‌؛ نقش محوری به عهده داشت‌؛‌ اما همواره در رابطه پر خطر و شکننده با سلطان بسر برد. در این دوره نیز‌،‌ صدراعظم‌ها می‌خواهند نقش پایه‌ای برای حفظ دولت بازی کنند.

دوره‌‌ی قائم مقام‌،‌ دوره‌‌ی آشنایی با نظام‌های جدید است‌؛‌ و به کمک این آشنایی با تجربه‌‌ی ملل دیگر است که امیرکبیر که در دستگاه قائم مقام بزرگ شده بود می‌تواند از نظامی جدید صحبت کند. ریشه‌‌ی فکر امیر و نظم تقی‌‌خانی را باید در ادامه‌‌ی تلاش برای سر و سامان دادن به امر حکومت و نظام سیاسی دید. نظامی که در آن نظم‌،‌ قانون است و اندیشیدن به نظم و نظامی که در آن قانون بالاتر از هر چیز است و اراده‌‌ی سلطان قانون نیست‌،‌ همه در چارچوب گسست از نظم و درباری بود که از فرط آشفتگی به حضیض مسخرگی افتاده بود و از ضایع شدن امور «شلیک خنده» در آن شنیده می‌شد و البته که سلطان مستبد و دربار فاسد مناسباتی جدید و نظم مبتنی بر آن را بر نتابیدند و با قتل او و عزیز شدن ملیجک که عزیز بی‌‌جهتی بود‌؛‌ ناصرالدین‌‌شاه می‌‌خواست اصول استبداد را مدام در مقابل چشم نوکران خود نگه دارد. اعتمادالسلطنه متوجه چنین منظوری شده بود ‌؛‌ به خاطر این که سخن به درازا نکشد از آن می‌گذرم.

امین‌‌الدوله در سلسله‌‌ی وزرا و امتداد خطی که گفتم سخن مهمی دارد که می‌‌توان آن اعلامیه‌‌ای در درون نظام استبداد‌،‌ با موضوع ضرورت تاسیس پارلمان به‌عنوان محل تجلی قوه‌‌ی عاقله و لزوم تفکیک آن از شأن شاه دانست: قوه عاقله و قوه محرکه هر دو در وجود شاه به‌عنوان نهاد مجتمع بود و شاه حکم روح را داشت که واجد دو قوه بود برای آنکه بتوان این قوه را از نهاد سلطنت جدا کرد و در جای دیگر بنیاد گذاشت در قانون اساسی مشروطه آمده است: سلطنت ودیعه ایست که بموهبت الهی از طرف ملت بشخص پادشاه مفوض شده

مجدالملک می‌گوید: «در ارباب عقل و تجربه توقع داریم به اعتقاد بی‌غرضانه‌‌ی ما همراهی کنند و به ما بگویند بعد از آن خلل و فرج‌،‌ امور یک دولتی به اینجا‌ها بکشد. تکلیف اهالی مملکت چه خواهد بود؟» در پاسخ می‌گوید: «چنانچه اهالی ایران‌،‌ در این حالت که کشتی حیات ایشان به گرداب فنا نزدیک شده‌،‌ این مجلس صحیح الاعضا را تشکیل دهند‌،‌ وعده صریح می‌دهیم که نتیجه این مجلس نظم و ترقی دولت است.» در گفتار مجدالملک اهالی کشور باید مبدأ این تغییر باشند همان طور که می‌‌بینیم منطق تأمل و اندیشیدن به نظم و ترقی مملکت و دولت است‌؛‌ یعنی نظم دادن به کشور‌،‌ درست کردن وضعیت تجارت و راه و کشاورزی و ایجاد نیروی نظامی قوی و جلوگیری از تسلط و مداخله بیگانه و…؛‌ روشنفکرانی که متصل به این فهم‌،‌ بعد از مرگ امیر ظهور کردند و بخشی از نسل اول روشنفکری بودند‌؛ فارغ از اینکه چه مقدار مسائل را درست می‌فهمیدند و چه سطحی از دانش داشتند‌،‌ بر همین اساس می‌‌اندیشیدند و غایت و غرضشان همین بود یعنی تأمین مصلحت دولت تاریخی ایران‌؛‌ این روشنفکری در برابر نوع دیگری از روشنفکری است که دنباله‌‌روی ایدئولوژی‌‌های مد روز است و تأمین مصلحت دولت ملی ایران در آن جایی ندارد‌؛‌ البته نه اینکه روشنفکری نسل نخست تحت تاثیر مدها و ایدئولوژی‌ها نباشند که اغلب بودند ـ حتا تحت تاثیر حوادث پیرامون هم قرار می‌گرفتند مثلا تحت تاثیر حوادث و نحله‌های فکری و سیاسی قفقاز و قازان و جنبش‌های دینی و ناسیونالیستی و … قرار داشتند ـ‌؛‌ بلکه صرفا نکته مهم این است که آنچه می‌گفتند دستکم ادعا داشتند که برای تامین خیر دولت ایران است‌؛ اگر چه در صداقت برخی می‌توان شک کرد‌؛ اما کماکان تامین خیر عمومی و مصلحت دولت و ملت ایران بهانه سخن گفتن آنها بود در مقابلش جریانی قرارداشت که انقلاب برایش اصل بود‌؛ آنها ایران را در بستر انقلاب جهانی قرار می‌دادند.

سطح فهم آنها هم یکسان نبود و در اینکه چرا وضع ایران اینگونه شده و چاره کار چیست مانند هم‌ نمی‌اندیشیدند و پایه و مایه اندیشه‌هایشان هم هم‌اندازه نبود.

با شکستی که در طرح‌‌های اصلاحی اهل دیوان و صدارت روی داد‌؛‌ اندیشیدن به این که چرا کشتی حیات اهالی ایران به «گرداب فنا» نزدیک می‌‌شود و چاره‌‌ی کار چیست‌؛‌ در قلمروی دغدغه‌‌ی روشنفکران واقع شد. می‌دانیم که دارالسلطنه تبریز محل گرد آمدن افراد با دانش و میهن‌پرست بود. بنظر می‌رسد نسل نخست شاخه عثمانی در ارتباط با بقایای این افراد و اطرافیان امیر شکل گرفت و به‌نوعی به دیوانسالاری مربوط بودند‌؛‌ اما با دیدن سرنوشت امیر خود را از محل خطر دور نگه داشتند‌؛‌ نشریه اختر در ارتباط با این افراد قوام گرفت و رفته رفته دیگران به گردش درآمدند و شاخه دیگر روشنفکران حوزه قفقاز بودند. پرسش آن‌‌ها این بود که چرا حال دولت ایران چنین است و چاره‌‌ی کار چیست؟ یا بعبارت دیگر مشکل کجاست و بحران از کجا ناشی شده؟ و دقیقا چه کاری باید برای رفع آن کرد؟

در آن زمان این آگاهی عمومی وجود داشت که زمانی مسلمانان نسبت به اقوام و ملل دیگر جلوتر بودند‌؛‌ تاریخ شاهنامه‌‌ای ما هم نشان می‌‌داد که گذشته‌‌ی با شکوهی داشته‌‌ایم. آثاری که از زیر خاک بیرون می‌‌آمد یا کتاب‌‌هایی که غربی‌‌ها در مورد تاریخ ایران بر اساس اسناد یونانی یا آثار نویافته یا کتیبه‌های بازخوانی شده می‌‌نوشتند‌؛‌ نشان می‌‌داد که ایران دوران باشکوهی داشته است اما این دوران باشکوه از دست رفته بود‌؛‌ خاطره دولت صفوی و ضرب شمشیر نادر و آقامحمدخان نیز هنوز تازه بود. مساله اصلی که ایرانی‌‌ها با حسرت و سوگ‌‌مندانه از آن سخن می‌گفتند همین از دست رفتن شکوه گذشته بود‌؛‌ برای نمونه بخشی از کتاب «سفرنامه‌‌ی ابراهیم‌بیک»‌،‌ سوگواری برای شکوه و نظم و نسق از دست رفته دوره شاه عباس است. ناپلئون در نامه به فتحعلی‌‌شاه از قدرت نظامی دو فرمانده بزرگ‌،‌ آقامحمد خان و نادرشاه یاد می‌کرد که البته دربار‌‌ می‌‌دانست دیگر از آن اثری نیست. آن شکوه و آوازه‌‌ی نظامی زوال یافته بود. به این خاطر بسیاری در حسرت فرمانده‌‌ای مثل نادر می‌سوختند. نه تنها در ایران‌،‌ بلکه در قفقاز ـ ایران بیرونی ـ نریمان نریمان‌‌اف هم حسرت برآمدن نادری دیگر داشت که همین بر نیامدن این آرزو سرنوشت و مسیر حرکت روشنفکران قفقازی را دگرگون کرد.

روشنفکران ایرانی با مبانی فکری خود متوجه می‌‌شدند که وقتی «اکنون» بدتر از گذشته است یعنی اتفاقی باعث این حرکت قهقرایی شده چون زیر قمر فلک که چیزی ثابت نیست‌؛‌ عالم کون و فساد است. در این دوره ایرانیان با کتاب معروف گیبون ‌،‌ «انحطاط روم» آشنا شدند. بخش نخست این کتاب به درخواست عباس میرزا با نام «تاریخ‌ تنزل‌ و خرابی‌ دولت‌ روم» توسط میرزا رضا مهندس تبریزی ترجمه شد‌؛‌ با ترجمه‌‌ی مابقی بخش‌‌های آن مخالفت شد. بعدها هم با عنوان «علت تباهی و انحطاط روم» ترجمه شد. یعنی با مقوله‌‌ی تباهی و تنزل و خرابی و انحطاط آشنا بودیم و از آن پس مسأله این بود که این تباهی از چه ناحیه‌‌ای است؟ ما متوجه بودیم که زمانی دوران باشکوهی داشتیم حال پرسش این بود که سبب این انحطاط و تنزل چیست؟ و این انحطاط از کی و چه دوره‌‌ای آغاز شده است؟ و چگونه می‌توان آنرا علاج کرد. قصدمان اینجا بررسی پاسخ‌ها و ارزیابی و انتقاد از گفته آنها نیست که بررسی روشنفکری و ایدئولوژی و عقاید این دوره به زمینه‌ای گسترده و فراخ نیاز دارد. اما همراه با این تفکرات‌،‌ افکار کمون پاریس و قفقازی‌ها و سوسیالیست‌ها هم به سمت ایران می‌آمد. این آمدن افکار جدید‌؛‌ همان سیطره “اصالت انقلاب” بر ذهنها و تاریخ ایران است که به جنگ انقلاب مشروطه و گاه در پرده و گاه فاش به دشمنی با دولت ایران برخاست.

همراه با خیزش موج مشروطه‌‌خواهی‌،‌ در دوره‌‌ی ناصری‌،‌ ایرانیان از راه آشنایی بیشتر با تحولات فرانسه ـ آشنایی با انقلاب و تاریخ فرانسه از پیشتر و قبل از دوره ناصری آغاز شده بود ـ و سپس آگاهی از کمون پاریس با شکل دیگری از انقلاب آشنا شدند‌؛ و البته بعدها فدایی‌‌ها و مجاهدین قفقازی نوع روسی آن را هم با خود آوردند. از این پس رفته رفته ،انقلاب اصالت دارد و اصلِ اصالتِ انقلاب، بر افکارِ بسیاری حاکم می‌‌شود‌؛‌ در نظر اینها انقلابْ همان تکامل است و ارزش در ذات آن نشسته و آن چه ارزشمند است؛ انقلابی ست و انقلابْ خود، خالق ارزش و زیبایی ست. پس دو دیدگاه دربارهٔ انقلاب، یکی برگرفته از ارزش‌‌های انقلاب مشروطه و دومی تحت تأثیر انقلاب‌‌های فرانسه و روسیه در برابر هم قرار گرفتند در دیدگاه نخست انقلاب در مبانی حکم‌‌رانی با هدف تأمین خیر عمومی و اعاده‌‌ی عظمت و قدرت دولت و ملت ایران دنبال می‌‌شد اما در دیدگاه دوم، انقلاب به ذات خود ارزش بود و جبری تاریخی آنرا پیش می برد و بخشی از دفتر انقلابِ جهانی بود. این دو اندیشه مانند دو الهه در میدان عمل به مصاف هم رفتند و ظهور جریانهای انقلابی مالیخولیایی ریز و درشت و انقلاب ۵۷ و آشفتگی‌‌ها و فجایع پس از آن محصول چیرگی دومی بر اولی است که البته به نظر من این پیکار ادامه دارد و پیروزی دیدگاه دوم در سال ۵۷ صرفاً پرده‌‌ای از این جدال بوده است.

چپ ایدئولوژی عقل‌‌سوزی بود که مفاهیمش مانند عینکی بر چشمان روشنفکری ایران قرار گرفت که واقعیت را نشان نمی‌‌داد. غرض چپ از روایت تاریخ‌،‌ زایمان انقلاب بود. این مقدمه را فشرده گفتم تا به اینجا برسم. ایدئولوژی چند معنا دارد‌؛‌ از علم مطالعه‌‌ی ایده‌‌ها تا آگاهی کاذب طبقاتی را شامل می‌‌شود. در اینجا مقصودم از ایدئولوژی‌،‌ معنی منفی آن یعنی آگاهی غیرتاریخی یا به قول دکتر جواد طباطبایی پرده‌‌ی پندار است. چپ در ایران مبتنی بر فهمی که از فلسفه‌‌ی تاریخ مارکسیستی داشت معتقد بود هر جامعه مراحلی را طی کرده و سپس سرانجام قطعیت‌‌یافته خواهد رسید. آن سرانجام هم انقلاب و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا و رسیدن به کمون بود. به این خاطر تصویر و نقشه‌‌ای از تاریخ در ذهنشان شکل گرفته بود که به تاریخ ایران تحمیل می‌‌کردند و مبتنی بر آن تاریخ ما را دوره‌‌بندی و به صورت ماتریالیستی ـ کمونیستی به اصطلاح بازخوانی می‌‌کردند اما این بازخوانی تحمیل مفاهیم از پیش آماده به واقعیات تاریخ بود‌؛‌ به عبارتی لباس را از پیش دوخته بودند نه این که انتزاع کنند. جدا از تحمیل مفاهیمی مثل فئودالیسم به مناسبات زمین در دوران پیشامشروطه،‌ حتی از عرفان و جنبش‌‌های معنوی و باطنی هم قرائت ماتریالیستی داشتند. در کتاب اسناد چپ جلد یک‌،‌ عبدالحسین آگاهی در مورد تاریخ چپ نوشتاری دارد‌؛‌ در آنجا نویسنده می‌‌گوید حکیم سبزواری مخالف مالکیت است! شعبده‌‌بازی عجیبی می‌‌خواهد تا حکیم سبزواری را فیلسوف ضد مالکیت معرفی کرد‌؛‌ ادله‌‌اش چیست؟ می‌گوید چون حکیم سبزواری مالکیت را اضافه‌‌ی اعتباری می‌‌داند‌؛‌ پس حکیم سبزواری «مخالف مالکیت بوده است!» نویسنده نه اعتبار و اضافه را می‌فهمد و نه نگاه سبزواری را منتها در تلاش است برای کمونیسم و مخالفت با مالکیت در تاریخ ایران سابقه بتراشد. نمونه‌‌ها و شواهد بسیار است که فرصت پرداختن به آنها نیست‌؛‌ همین الان هم پاسخ طولانی شده اما این حرفهای پریشان همان آشفتگی فکر تاریخی است که شادروان آدمیت می‌‌گفت‌؛‌ در پی این آشفتگی موضوع بعدی این بود که کم کم انقلاب‌، «تکامل» فهمیده شد بلکه انقلاب همان تکامل بود. پس انقلاب به خودی خود ارزش شد و وظیفه‌‌ی علوم اجتماعی تولید انقلاب بود. شعاعیان می‌گفت‌،‌ تاریخ کارگاه انقلاب است و جوامع‌ نمی‌توانستند از مرحله انحطاط خارج شوند مگر اینکه انقلاب کنند‌،‌ هم او می‌‌گفت «تاریخ طبقاتی جهان‌،‌ در واپسین تحلیل تاریخ دو طبقه است:بهره‌کش و بهره‌‌ده» و تاریخ باید میدان کشاکش این دو طبقه باشد‌؛‌ طبقه حاکم طبقه محکوم. انقلاب نبرد مسلحانه طبقه بهره‌‌ده در برابر طبقه بهره‌‌کش است و طبقه یا نیروهای پیشرو از تنگ‌‌ترین تا گسترده‌‌ترین معانی در برابر طبقه یا نیروهای ارتجاعی از تنگ‌‌ترین تا گسترده‌‌ترین معانی می‌‌باشد. گفتار شعاعیان از این حیث مهم است که زبده‌‌ی فکر آن دوران را نشان می‌دهد‌؛‌ تاریخ نزد ایشان نه عرصه‌‌‌‌ی رویارویی نیروهای مختلف‌،‌ بلکه محل ظهور دو طبقه حاکم و محکوم بود. در این نگاه‌،‌ تاریخ میدان کشاکش خیر و شر شده است‌؛‌ به عبارتی دیگر تاریخ ‌، تاریخ نیست بلکه به امری اساطیری و به‌شدت سمبلیک بدل شده است‌،‌ به این خاطر خطابه از ابزارهای مهم سیاست شده بود و خطیب و سخن‌‌ور با استفاده از استعاره سخن می‌گفت‌؛‌ استعاره‌‌هایی که برای زنده نگه‌داشتن شعله‌‌های انقلاب‌،‌ کینه‌،‌ خشم‌،‌ انتقام و دمیدن شور و هیجان به کار می‌‌رفت. هم علی شریعتی می‌‌توانست با استعاره و به کمک آن تاریخ را به روایت سمبلیک موردنظر خود تبدیل کند و هم احمد شاملو می‌‌‌توانست از «آمان جان» استعاره‌‌ی انتقام درست کند تا دختران انتظار و دشت «در بستر خشونت نومیدی» و «فسرده دلتنگی» یاد او را که خشم و جسارت بود بدرخشاند و «سلاح آبایی» را صیقل دهد. برای او تاریخ مهم نبود‌؛‌ چرا که اگر مهم بود می‌‌دانست این برهه از بستر تاریخی که دختران در آن قرارگرفته‌اند‌؛‌ چشم‌اندازهای امیدبخشی دارد که در تاریخ پیش از خود بی‌‌همانند است و اتفاقاً دختران در سایه حمایت حکومت پا به اجتماع گذاشته‌اند‌؛‌ اجتماعی که امثال آبایی دشمن آن هستند. در دیدگاه شعاعیان که نوعی باور آخرالزمانی است این کشاکش خیر و شر باید به پیروزی جبهه‌‌ی خیر و نابودی انواع استعمار و سلطه منجر شود و نیروی تاریخی این پیروزی شکوهمند‌،‌ کارگر است. او طبقه‌‌ی کارگر را طبقه‌‌ای جهانی ـ تاریخی می‌‌داند که با خود سراسر در صلح و با همه طبقات دیگر در جنگ است. از نگاه او «تا بدان زمان که جها‌ن، جهان طبقاتی است‌،‌ به‌ناچار بنیادین‌‌ترین ریشه انقلاب‌،‌ بنیادین‌‌ترین شرایط عینی انقلاب همواره فراهم است» البته باید توجه کرد که این تصویر از نبرد تاریخی در درون تاریخ جهان تصور می‌‌شده است‌؛‌ یعنی میدان این نبرد کل تاریخ و کل زمین است بنابراین «طبقه‌‌ی کارگر می‌‌تواند در کالبد یک طبقه و آن‌هم طبقه‌‌ای جهانی هسته داشته باشد» پس نباید آنرا بر اساس ملیت و کشور تجزیه کرد. شعاعیان مورد جالبی است چون علایق ملی هم داشته یعنی کار خود را از احزاب و جریانات ملی آغازیده ـ در بین جریانات ملی هم تفکر ضد استعمار وجود داشت که می‌‌پنداشت رسالت ایران جنگیدن با استعمار به نمایندگی از ملت‌های مظلوم و دربند است ـ،‌ در نوشتار هم از سره‌‌نویسی احمد کسروی پیروی کرده است اما تقریبا جوهره‌‌ی فکر مسلط بر نیروهای انقلابی را نشان می‌‌دهد. پرسش این بود که کدام مکتب می‌‌تواند چنین نبرد آخرالزمانی بیافریند؟ مکتب اسلام سیاسی جدید به‌مثابه‌ی مکتب کامل در برابر اسلام سنتی اینجا متولد شد و حاصل درگیری بین چپ و اسلام بود. یعنی تلاشی بود برای اینکه نشان دهد دین افیون توده‌‌ها نیست و به خواب نمی‌‌برد. تقسیم تاریخ به نیروهای خیر و شر و طبقه حاکم و محکوم یا با تعبیر شبه‌مذهبی شریعتی‌،‌ دوگانه‌‌ی یزیدی و حسینی نظریه تولد انقلاب بود. پس دیگر در نظر اینان تاریخ محل آگاهی ملی نیست بلکه فقط محل آگاهی به رابطه ستم‌‌کش و ستمگر و آماده شدن برای جنگ و انقلاب است! در اینجا دیگر موضوع جنگ با هیأت حاکمه معنی روشنی دارد. هیأت حاکمه همان طبقه‌‌ی استعمارگر و استثمارگر و بهره‌‌کش است. در این چارچوب بود که برای تراشیدن ابزارهای نبرد‌،‌ گفتن هر حرف بی‌‌ربطی مجاز بود‌؛‌ هم تاریخ را بهم ریختند و هم قصد کردند که از این روایت دروغین از تاریخ این انقلاب بیرون بکشند چون چنان که گفتم تاریخ برایشان کارگاه انقلاب و وظیفه‌‌ی روشنفکر کار در این کارگاه و درست کردن انقلاب بود. آل‌‌احمد در مورد نیما می‌گوید او شاعر دردهای بی‌نام و گم‌شده است. هنرمند مبارزی است که در آثار او بجای نک و نال‌،‌ فریاد انتقام دیده می‌شود. آل‌‌احمد نیما را شاعر انقلابی می‌‌بیند و به این خاطر به دفاع از او برمی‌خیزد. او می‌‌نویسد «اکنون دفاع از نیما دفاعی است از شعر انقلابی و من و شما چه بخواهیم و چه نخواهیم نقش اشعار نیما در مطبوعات امروز فارسی نموداری از تمایل به شعر انقلابی‌ست.» یعنی می‌‌خواهد سبک جدید سبکی در خدمت انقلاب باشد. شریعتی با دین همین کار را می‌‌کرد و از ابوذر‌،‌ سوسیالیست انقلابی می‌‌ساخت‌،‌ جنگ بین هابیل و قابیل را ـ به تقلید از یک اندیشمند غربی ـ جنگ طبقاتی تفسیر می‌‌کرد و بدون توجه به تاریخ مالکیت در اسلام‌،‌ الناس مسلطون علی اموالهم را در نفی مالکیت خصوصی و تایید مالکیت اجتماعی تفسیر می‌‌کرد. یعنی نمی‌‌ترسیدند و هر حرف غلطی را می‌‌زدند. آل‌‌احمد از این که ایران در هاضمه‌‌ی جهان اسلام و خلافت عثمانی هضم نشده بود تأسف می‌‌خورد‌؛‌ چون اینان تعهدی به ایران نداشتند! موضوع که ایران نبود‌؛‌ موضوع کل‌الارض بود. کارشان نوعی معلق زدن و شعبده‌بازی بود. آن‌‌ها از مشروطه‌،‌ انقلاب شکست خورده‌‌ای درست کردند که همه‌‌ی ناکسان به آن ضربه زده و در نهایت ناکامش گذاشته‌‌اند تا راه به انقلاب دیگر باز شود. نه می‌‌توانستند در امتداد انقلاب مشروطه باشند و نه آن را انقلاب پیروز و موفق بنامند‌؛‌ می‌‌ماند که از آن شهید بسازند تا بشود تیغ تیز انتقام را صیقل بیشتر داد. ببینید مثلا برخی از این گروه‌‌های انقلابی رضاشاه را متهم می‌‌کنند به این که مشروطه را تعطیل کرد‌؛‌ یعنی اصلاً اشاره‌ نمی‌کنند که در جنگ جهانی اول ایران اشغال شد و نظم سیاسی به هم ریخت در همان حال به صورت باورنکردنی عکس میرزا کوچک‌‌خان را می‌‌گذارند پشت سرشان! مگر میرزا کوچک خان اعلام جمهوری سوسیالیستی نکرد؟! پس مشروطه کجا بوده که رضاشاه تعطیلش کند؟ مگر می‌شود هم مشروطه باشد‌،‌ هم قانون اساسی جاری باشد و هم جمهوری سوسیالیستی ایران اعلام موجودیت کند؟ چطور در حالی که رضاشاه را متهم به تعطیلی مشروطه می‌‌کنند‌،‌ عکس کسی را بالای سرشان می‌‌گذارند که در جهت تعطیلی و علیه مشروطه اعلام جمهوری سوسیالیستی کرده بود. این همه تناقض و حرف بی‌‌ربط زدن از کجا آمده؟ از آن‌‌جا آمده که ایشان به همه‌‌ی انقلابی‌‌ها تعلق خاطر دارند چون اصل بر انقلابی بودن است‌؛‌ کار آن‌‌ها که تاریخ نیست‌؛‌ کارشان صنعت انقلاب است. همین نگاه بود که روایت ۲۸ امرداد را ساخت. حادثه ۲۸ امرداد در درون یک روایت انقلاب ساز‌،‌ روایت شد و از تحلیل‌های اولیه حزب توده فاصله گرفت. این روایت کمک می‌‌کرد که وضعیت سیاسی ایران را از انقلاب در آمریکای لاتین و کوبا قیاس گرفت و بر روی توسعه کشور خط کشید و دلیلی بر ضرورت مبارزه مسلحانه علیه این کودتای نظامی شاه که به کمک اجانب و استعمارگران روی داده بود اقامه کرد و مساله را در پیوند با استعمار‌،‌ به جنبش‌های آزادیبخش دوخت. موضوع را از تنش و دعوای پارلمانی و درون نظام مشروطه به‌طور کامل خارج کردند تا بتوانند آن را به صورتی بازسازی کنند که مطابق الگوی کوبا باشد.

اگر علاقه داشتید در پرسش بعدی این را توضیح می‌دهم.

‌ ‌

بنیاد ـ ما، هرچند در پی‌گیری موضوعی که در پرسش نخست مطرح کردیم، تکیه و تأکیداتی را بر بحث‌های شما هنوز لازم می‌دانیم، اما، در اینجا، اصلاً تمایلی به قطع کلام شما نداشته و با کمال میل خواهان ادامۀ سخن شما و توضیح نکته‌ای که بر آن انگشت گذاشته‌اید، هستیم، به‌ویژه وقتی می‌بینیم که قرار است نور تازه‌ای بر یک واقعۀ مهم تاریخی میهن‌مان تابانده و زاویۀ تازه‌ای بر آن گشوده شود. علاوه بر این، و به مناسبت بحث، شاید درخور توجه نیز باشد که؛ در ادبیات نیروهای چپ و نیروهای ضدامپرالیستی بارها دیده شده که دکتر مصدق را از آلنده و «کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲» از کودتای شیلی در ۱۹۷۳، یعنی، از حادثه‌ای نزدیک به دو دهه بعد قیاس می‌گیرند. یعنی الگویی برای ایران از حوادث بعدی جهان گرفته می‌شود. اما از این گذشته باید بپرسیم؛ آیا این قیاس، بعدها موجب آن نشد که در «کودتا بودن» ۲۸ مرداد، جای هیچ تردیدی باقی نمانَد؟ آیا موجب نشد که افکار برانگیخته علیه «امپریالیسم جهانخوار» از بحث و روشنگری دربارۀ موضوعات اصلی نظیر؛ توجه به شرایط و موقعیت کشور در همان سال‌ها، توجه به مصالح کشور، که همواره میزان تأمین آن رابطۀ مستقیمی با توان و انسجام قوای کشور دارد ـ «توازن میان توان ملی و منافع ملی» ـ دور شده و مضمون و معنای واقعی سیاست، زیر فشار احساسات برانگیخته علیه «کودتای امپریالیستی» فهمیده نشود؟ آیا اذهان از ضرورت بحث دربارۀ معنای مفاهیم مهمی دور نشدند که رفته رفته با مضامین نادرستی پر می‌شدند؟ به نظر شما، به‌عنوان نمونه، در فهم معنای استقلال، چه خللی، با چه پیامدهایی وارد شد؟ چرا «ما» در آن سال‌ها متوجه نشدیم که «ارادۀ معطوف به کسب قدرت به هر قیمت» دارد به‌تدریج جای پیکار و تلاش برای تأمین منافع کشور و در الویت قراردادن ایران، را که رویکرد اصلی مشروطه‌خواهی بود،می‌گیرد؟ این جابجایی تا کنون چه آسیب‌هایی به ما زده است؟

‌ ‌

حجت کلاشی ـ «تز گروه جزنی» که با عنوان «مسائل جنبش ضد استعماری و آزادیبخش خلق ایران و عمده‌ترین وظایف کمونیست‌های ایران در شرایط کنونی» پخش شد با این عبارت آغاز می‌شود: «رژیمی که با کودتای ۲۸ مرداد بر ایران مسلط شد با ماهیت عمیقا ارتجاعی و با وابستگی‌های شدیدش به امپریالیسم در اساسی‌ترین جهت و صدر سیاسی خود بدون تغییر همچنان بر ما حکومت می‌کند.»

این کتاب در سال ۱۳۴۶ توسط گروه جزنی ـ ظریفی تنظیم شد که از بنیانگذاران جنبش انقلابی مسلحانه ایران بودند. شماره ۶ نبرد خلق می‌نویسد «آنها نخستین کسانی بودند که به ضرورت مبارزه مسلحانه در شرایط ایران رسیدند» البته حال و هوای دهه ۱۳۴۰ تحت تأثیر اتفاقاتی مانند انقلاب کوبا و الجزایر و انعکاسی که در ایران می‌یافت؛ دوره اندیشیدن به مبارزه مسلحانه بود. اما پرسش این است که فلسفه چنین مبارزه‌ای و منطق ضرورت آن چگونه تدوین شد؛ یعنی بهانه‌های اینکه اکنون فعالیت سیاسی نمی‌تواند به صورت مسالمت‌آمیز پیگیری شود و نوبت اسلحه است چه بود؟ برای پاسخ باید به‌عنوان جزوه و جملات نخستینِ “تز گروه جزنی” توجه بیشتر کنیم. آنها حرکت خودشان را حرکتی «ضد استعماری» و «آزادیبخش» می‌دانستند یعنی در ذیل حرکت آزادیبخش ضد استعماری که بعد جنگ جهانی دوم راه افتاده بود قرار می‌دادند؛ هدفشان مبارزه با حکومتی بود که «وابستگی شدیدی به امپریالیسم» داشت. از نظر من بدون اینکه «۲۸ مرداد» از زمینه تاریخی و واقعی خود خارج و به نقطه عطفی که در آن امپریالیسم توانسته بود حکومت مردمی را ساقط و از طریق حکومت دست‌نشانده بر مردم حکومت کند؛ تبدیل نمی‌شد؛ این وصلت و بردن ایران در ذیل تاریخ استعمار و مبارزه با امپریالیسم از راه مبارزه با دست‌نشانده‌اش یا عامل امپریالیسم ممکن نمی‌شد. مبارزه با عامل امپریالیسم در واقع همان مبارزه با امپریالیسم و گام نخست در انقلاب جهانی و جبر تاریخ و تکامل بود. مبارزه مسلحانه در درون قانون کلی جبر تاریخی پیش می‌رفت و نهایتاً به انقلاب جهانی علیه امپریالیسم و همه جلوه‌های استعمار و استثمار می‌رسید. این «عمده‌ترین وظایف کمونیست‌های ایران» در بازخوانی و اعطای معنای جدید به ۲۸ امرداد ممکن می‌شد. حزب توده در پلنوم چهارم خودش در ۲۶ تیر ۱۳۳۶ درگیر تحلیل مسئله ملی شدن نفت بود. آنها نمی‌توانستند معنای این حادثه بر پایه دستگاه تئوریک و الگوهای مفهومی و تاریخی کمونیسم رسمی و آموزه‌های برادر بزرگ را دریابند. در این پلنوم جناح کامبخش ـ کیانوری جناح رادمنش ـ اسکندری را به دنباله‌روی از بورژوازی ملی (مصدق) متهم ساختند. برچسب زنی به‌عنوان شیوه و روشی آشنا برای حذف رقیب و رقابت درون تشکیلاتی، لای این عبارات تاریخی و فلسفی پیچیده شده بود و مصرف محدود داشت.

در گسست از این نگاه کلاسیک و بازخوانی حادثه و ساختن نقطه عطف و بازگشت به آن است که در این جزوه جزنی، گفته می‌شود «حزب توده باید عهده‌دار بار گناه شکست جنبش مردم شود» او اگر چه حزب توده را حزبی انقلابی نمی‌دانست ولی ادعا می‌کرد «در بسیج هوادارانش در برابر کودتا شکست خورد و شکستش در درک ضرورت مقاومت به‌عنوان مسئولیت تاریخی‌اش مانع توسعه اجتماعی ایران به مدت حداقل دو دهه شد»! این دعوا با حزب توده و کمونیسم کلاسیک برای این است که در تقابل و گسست از آنها، نقش جدید و انقلابی کمونیست‌ها را اعلام کند؛ این نقش جدید را حزب توده نمی‌تواند به عهده بگیرد چون نتوانسته پراکسیس رهایی‌بخش را هدایت کند؛ چرا که اگر حزب توده به وظیفه انقلابی خود عمل می‌کرد؛ تشتت در جریان نهضت ملی مصدق به وجود نمی‌آمد و خود عمل انقلابی وحدت‌بخش بود. «مصدق» همان مظلومی ست که به‌دست شریر امپریالیسم و عواملش قربانی شده است؛ از اینجا به بعد مسئله تاریخ نیست؛ همان اسطوره و افسانه است. نهضتی که ذبح شده و باید از آن به بعد به خونخواهی آن برخاست. پیوست عاطفی و اسطوره‌ای می‌یابد و به ناخودآگاه جمعی پیوند می‌خورد و راه برای پا به میدان گذاشتن قهرمانان باز می‌شود. اگر به گفته شعاعیان برگردیم که تاریخ کارگاه انقلاب است؛ اکنون زمینه‌های احساسی و عاطفی و اسطوره‌ای ـ یعنی فهم مسائل بر اساس ناخودآگاه جمعی ـ برای تولد انقلاب خوب فراهم و برانگیخته شده‌اند؛ در این فضاست که «فهم» و «امر سیاسی» جای خود را به خطابه می‌دهد. گلسرخی همانقدر اهل خطابه است که علی شریعتی و هر دو به همان اندازه سخنگویان انقلابی هستند که تاریخ حامل آن است.

ایرانی‌ها در زمان رضاشاه تلاش کرده بودند دست انگلیس را از نفت کوتاه کنند اما چون انگلیس هنوز قدرت بزرگی بود سرانجام به بهبود نسبی آن رضایت دادند. مصری‌ها هم در سال ۱۸۸۲ به رهبری سرهنگ احمد اورابی می‌خواستند کانال سوئز را ملی کنند؛ اما شکست خوردند و این به تعویق افتاد تا بعد جنگ جهانی که نظم قدیم افول کرده بود و نظمی جدید سر بر می‌کشید و سرانجام کانال سوئز ملی شد. بعد جنگ جهانی دوم انگلیس قدرت خود را از دست داده بود، امپراتوری در حال فروپاشی بود و دولت‌های جدیدی از داخل مستعمرات بیرون می‌آمد؛ در طراحی سازمان ملل متحد یکی از ارکان‌های اصلی شورای قیمومیت بود. به این جهت طبیعی بود که با ضعف انگلیس و فروپاشی امپراتوری وسیع آن، ایران و کشورهای دیگر می‌توانستند در مفاد قراردادها تجدیدنظر کنند. در این میان عواطف و احساسات ملی هم دخیل بود که درصدد بازآفرینی غرور لگدمال شده از راه تحقیر انگلیس و به‌دست آوردن یک پیروزی بود. در پی بهداشت و رفاه و امنیت و تربیت دوره رضاشاه، نسلی بالیده بود که می‌خواست به‌تحقیر تاریخی پایان دهد؛ منبع آشنایی جریان ملی از سیاست و تاریخ معاصر بیشتر کتاب مرحوم محمود محمود بود و البته پشت هر اتفاقی و البته اتفاق شوم، دست اجنبی و از جمله انگلیسی‌ها را می‌دید به این دلیل اخراج انگلیسی‌ها از ایران هم دلایل منطقی داشت و هم احساسی. هم می‌خواست دست مداخله آنها را کوتاه کند و هم انتقام هرات را بگیرد. هم نادر را زنده کند و هم دلش خنک شود به این خاطر بین جریان ملی و چپ هر دو همراهی و اتفاق بود و حتا ملی‌ها هم موضوع را جنگ با امپریالیسم و استعمار می‌دانستند و البته جریان ملی فقر تئوریک داشت اما این هیجان عمومی در نهایت رهبری بنام مصدق یافت. مصدق در رأس چنین ائتلافی بود. مصدق به لحاظ تاریخی دولتمردی متوسط‌الحال بود؛ در حکمرانی کارنامه مردودی دارد؛ او حتا نتوانست به یاری آن همسازی و هم‌آوایی بزرگی که برای ملی شدن نفت فراهم آمده بود؛ از طرف مقابل امتیاز بگیرد و در نهایت آن جبهه به هم ریخت و چند شاخه و شعبه شد و او دولتی غرق در مشکلات سیاسی و اقتصادی و درحالی که نیروهای کمونیست از یک سوی و اسلامی از سوی دیگر خیابان‌های تهران را میدان نبرد خود ساخته بودند؛ تحویل داد. کارنامه دوره زمامداری‌اش به لحاظ آزادی فاجعه است؛ کشور را با حکومت نظامی اداره کرد؛ اختیارات مجلس را به دست گرفت به حدود پارلمان و تفکیک قوا تجاوز و انتخابات را به بازیچه تبدیل کرد و هر چه دلش می‌خواست در مقام یک مستبد انجام داد اما در داستانی که برایش سراییدن؛ او یک دموکرات و یک قربانی منزه و قهرمان مبارزه با امپریالیسم بود. همینطور سال‌های بعد ۳۲ سال‌های برنامه‌ریزی و رشد اقتصادی و تحولات ژرف اجتماعی بود که نویسندگان این جزوه‌های انقلابی آنها را به‌عنوان «مانورهای اصلاحی رژیم» بی آنکه خللی در «مواضع استراتژیک ضد ملی و ارتجاعی رژیم» بیندازد؛ صرفاً یک دستور از سوی امپریالیسم برای به زنجیر کشیدن بیشتر مردم ایران می‌دیدند و ترفندی برای به تأخیر انداختن انقلاب؛ بی‌آنکه قادر به دیدن آنچه بود و روی می‌داد شوند؛ هدف از این رجعت به ۲۸ مرداد در واقع کوششی است برای ساخت یک تکیه‌گاه انقلابی ـ یعنی شرایط ذهنی ـ برای صورت‌بندی و بازآفرینی تاریخ معاصر بر اساس نظریه امپریالیسم جدید یا نظریه وابستگی یا همان کمپرادور! شبح انقلاب برای اینکه کماکان در خیابان‌های ایران گشت‌وگذار کند؛ به پستوها سرک بکشد؛ همه مفاهیم و ایده‌ها و خاطره‌های کهنه و جدید را تسخیر و مسخ کند؛ به جان‌ها آتش بریزد و ذهن‌ها برای انقلاب شعله برکشند به چنین بازسازی تاریخی نیاز داشت.

استالین می‌گفت لنینیسم عبارت است از مارکسیسم عصر امپریالیسم. مارکس می‌پنداشت در پی بحران سرمایه‌داری در اروپای صنعتی، انقلاب در اروپا رخ می‌دهد. سالهای دهه ۱۸۴۰ و ۱۸۵۰ سرمایه‌گذاری گسترده‌ای در صنعت راه‌آهن و شکوفایی صنعت ذوب آهن شده بود که با خود رونق می‌آورد اما در دهه‌های ۱۸۶۰ و ۱۸۷۰ از طول دوره‌های رونق کاسته شده بود؛ از ۱۸۷۰ تا ۱۸۹۰ رکود گسترده‌ای غرب را فرا گرفت که نشانه‌ای از بروز همان بحران بزرگ سرمایه‌داری و چونان نشانه‌های انقلاب بود؛ اما همزمان، گسترش مستعمرات که از اواخر ۱۸۷۰ شتاب گرفته بود در دهه ۱۸۸۰ اوج گرفت. بریتانیا، فرانسه و آلمان مناطق وسیعی را به‌عنوان مستعمره به‌دست آورده بودند؛ با عدم وقوع انقلاب بسیاری متوجه نقش استعمار در تداوم سرمایه‌داری شدند. با توجه به نقش استعمار در تداوم سرمایه‌داری یا سرمایه‌داری استعماری؛ همانطور که روزالوگزامبورگ گفته «سنت مارکسیستی پس از مارکس، امپریالیسم» شد!

هادسون، نویسنده غیر مارکسیست، در ۱۹۰۲ کتابی بنام امپریالیسم نوشت و لوگزامبورگ هم به نقش استعمار و امپریالیسم توجه کرد؛ آنها امکانات لازم نظری در اختیار لنین قرار دادند تا نظریات خود را بیان کند. از نظر زینوویف «لنینیسم عبارت بود از مارکسیسم عصر جنگ‌های امپریالیستی و انقلاب‌های جهانی»؛ با لنین دیگر مسئله بروز انقلاب نبود بلکه ایجاد انقلاب بود در عصر امپریالیسم. تمام مسئله همین است ایجاد انقلاب در عصر امپریالیسم. لنین پیروزی کمونیسم در روسیه را نویدبخش آغاز «انقلاب جهانی» می‌دانست او می‌گفت: «آرمان ما یک آرمان بین‌المللی ست و تا زمانی که انقلاب در همه کشورها روی ندهد» پیروزی ما کامل نخواهد شد. لنین می‌پنداشت «در نبردهای سرنوشت‌ساز آینده انقلاب جهانی، این جنبش اکثریت جمعیت جهان که از اصل هدفش آزادی ملی بوده است علیه کاپیتالیسم و امپریالیسم به پا خواهد خاست و نقش انقلابی‌تری» به عهده خواهد گرفت. در سال ۱۹۱۹، در کمینترن سوم بلشویک‌ها می‌پنداشتند برپایی «جمهوری بین‌المللی شورایی» از راه «سرنگونی بورژوازی بین‌المللی» با هر وسیله ممکن حتا توسل به زور، نزدیک است. در سال ۱۹۲۰ تلاش‌ها برای صدور انقلاب به جایی نرسیده بود؛ چین نیز روز به روز بیشتر راه ملی خود را می‌رفت. در دوره استالین رویای انقلاب جهانی بیش از بیش جای خود را به واقعیت «سوسیالیسم در یک کشور» داد و استالین صنعتی شدن شوروی را در دستور کار خود قرار داد. بعد از جنگ جهانی دوم از دیدگاه استالین جهان به دو اردوگاه تقسیم‌شده بود. این تئوری آشکارا با ایده انقلاب جهانی لنین فاصله داشت. سال ۱۳۳۲، سال مرگ استالین است. حزب توده بر اساس تعالیمی که از مرکز می‌گرفت در صحنه سیاسی نقش بازی می‌کرد. سال ۱۳۳۲ به بعد سال عبور از استالین، نگاه و سیاست‌های اوست. بنابراین نه تنها بازگشت به سال ۳۲ برای دست‌وپا کردن تکیه‌گاه تاریخی جهت صورت‌بندی کردن ایده امپریالیسم و کمپرادور ضروری بود بلکه انتقادی بود از عملکرد شوروی دوره استالین.

با مرگ استالین و روی کار آمدن خروشچف، در بیستمین کنگره حزب در سال ۱۹۵۶ «کیش شخصیت» استالین محکوم شد. او در گذر از سیاست‌های دوره استالین گفت «دوره جدید تاریخ جهان که لنین پیش‌بینی می‌کرد فرا رسیده است». خروشچف بر این باور بود که جنگ سرد را می‌توان در جهان سوم برد؛ ک گ ب مسئول حمایت از مبارزات آزادی‌بخش خلق‌های ستم دیده شد. خروشچف سال ۱۹۶۴ کناره‌گیری کرد و برژنف جای او نشست. رهبری شوروی پیر و سالخورده بود و جاذبه لنین و استالین را برای الهام بخشی از دست داده بود. سر برآوردن دو چهره برجسته انقلابی، کاسترو و چگوارا در حیات خلوت آمریکا نیروی جوانی به انقلاب جهانی کمونیسم بخشید. مسکو از پیدا کردن کاسترو، این انقلابی با ابهت و پرجاذبه، دچار شعف بود و خروشچف این شادی را با در آغوش کشیدن کاسترو در سال ۱۹۶۰، در سازمان ملل نشان داد. کاسترو مبارزه خود را علیه باتیستا سال ۱۹۵۳ آغاز کرد؛ یعنی همان سال ۳۲ خورشیدی. در سال ۱۹۵۸ باتیستا گریخت و کاسترو پیروز شد. همزمان با اتفاقات سیاسی و حرکت‌های انقلابی،جریان‌های فکری موثری نیز در آمریکای لاتین شکل می‌گرفت. نظریاتی که در نقد، نظریه نوسازی یا مدرنیزاسیون به نظریه وابستگی و کمپرادور رسید و در ایران به‌شدت مورد استقبال گروه‌های انقلابی‌قرار گرفت.

البته وجود طبقه وابسته به‌عنوان ابزار سلطه استعمار در اندیشه لنین و استالین بود؛ جواهر لعل نهرو هم در سال ۱۹۴۵ می‌گفت سلطه انگلیس بر هند نتیجه وابستگی و همکاری طبقه وابسته است. اما این نظرات بر پایه تجربیات آمریکای لاتین توسعه‌یافته بود و حکومت، آن طبقه دست‌نشانده را نمایندگی می‌کرد و این حکومت بود که به‌عنوان گماشته امپریالیسم نفوذ و سلطه آن را تضمین می‌کرد. در واقع نظریه وابستگی بیان نویی از نظریه امپریالیسم لنین بود. جزنی در آن جزوه می‌نویسد: «از نظر داخلی پس از ۲۸ مرداد رشد و تکامل اقتصادی ایران به‌سوی بورژوازی کمپرادور جریان یافت» از نظر آنها همه کارهای این حکومت وابسته «منطبق با استراتژی‌ها و تاکتیک‌های جدید سیستم جهانی امپریالیسم و نئوکلنیالیسم» بود. شاید توانسته باشم ریشه‌ها و آبشخورهای فکری انقلابیون را نشان داده باشم البته نیاز به زمینه فراخ‌تری دارد؛ اما شاید بپرسید این نگاه به ۲۸ مرداد فقط برای جریان‌های چپ و کمونیستی نبود؛ برخی جریان‌های ملی هم چنین نگاهی داشتند. کاملاً درست است؛ اما آنها هم فقط در علاقه به وطن و استقلال ملی، ملی بودند اما به لحاظ فکری تحت تأثیر مقولات و ایدئولوژی چپ قرار داشتند.

یک نمونه می‌آورم؛ داریوش فروهر که سری پر سودا داشت و به‌عنوان میهن‌پرستی پرشور شناخته می‌شود که آبش با کمونیست‌ها یک جوی نمی‌رفت، در دوم آبان ۱۳۵۶ در اجتماع بزرگ بازاریان به مناسبت میلاد امام رضا سخنانی دارد که به‌اندازه کافی گفته ما را نشان می‌دهد. این چهره ملی و رهرو راه مصدق، «پیش از آغاز سخن در سوگ یکی از بزرگترین رادمردان تاریخ ایران که روح تازه‌ای به مبارزات ملی و مذهبی دمیده است» یعنی حاج سید مصطفی خمینی، ضمن تسلیت به «پدر والا تبارش حضرت آیت‌الله العظمی خمینی مرجع تقلید شیعیان جهان» باشندگان را فرامی‌خواند که یک دقیقه سکوت کنند. نمی‌دانم مصطفی خمینی چه روح تازه‌ای به مبارزات ملی و مذهبی دمیده بود یا می‌توانست بدمد که فروهر از آن یاد کرده است؛ البته خود او هم قطعاً نمی‌دانسته و فهم او از مسائل این مقدار ساده و سطحی بود؛ در واقع فهمی از سیاست نداشت. بعد مقداری مقدمه «ناگزیر در فرصتی که» بود «دامنه گفتار را به آنچه ضرورت زمان ایجاب می‌کند» می‌کشاند.

از نظر او «ما در زمانه‌ای بس فضیلت سوز بسر می‌بریم که همه ارزش‌های اخلاقی بازیچه استبدادِ وابسته به بیگانگان قرار گرفته است»! سپس گفتاری در مورد تاریخ ایران می‌راند و آن را به ملی شدن صنعت نفت می‌رساند. اصلاحات ارضی را انقلاب واقعی نمی‌داند؛ چون «ارتجاع که وظیفه‌دار حفظ سلطه بیگانه می‌باشد بارها به دستاویز اصلاحات به حقوق اساسی مردم تجاوز کرده» و «هیچ انقلاب واقعی و دگرگونی اقتصادی و اجتماعی در پرتو استبداد که ناگزیر در دامان بیگانه پناه می‌جوید و استقلال را فدای بقای خود می‌کند میسر نیست». گفتار فروهر همان گفتار جزنی یعنی همان توضیح نظریه وابستگی و کمپرادور و امپریالیسم است، حتا مانند جزنی این کارها را یک «مانور عقب‌نشینی» می‌دانست، مابقی حرف‌هایش مشتی شعار که دور این مسئله تنیده شده. وقتی از استقلال سخن می‌گوید در واقع منظورش همین استقلال از وابستگی به استعمار و امپریالیسم است. نه اهمیت کارهای عمرانی و توسعه در آن دهه‌ها را می‌دانست و نه معنای درست استقلال ملی را و حتا می‌فهمید این سخنانش چه میزان می‌تواند به ایرانی که قرار بود پاسدارش باشد، صدمه می‌زند. در این جهل مرکب بود در آتش انقلاب واقعی می‌سوخت و می‌پنداشت «جامعه روحانیت نیز به پشتیبانی حضرت آیت‌الله العظمی خمینی در خط دفاع از آزادی و استقلال ایران قرار گرفت». البته این به معنا نیست که فقط فروهر فکرش آلوده شده بود، خاطرم هست که حزب پان ایرانیست ـ که بخشی از هیات حاکمه نظام قبل بود و تفکر انقلابی نداشت ـ نشریه‌ای بنام ضداستعمار چاپ و پخش می کرد که در آن همه مستضعفان جهان برای قیام فراخوانده می شدند آنهم در زمانه‌ای که ما خودمان آلوده به هزار بلا و کژی و کاستی بودیم، این آلودگی البته در قبل انقلاب هم بوده بطوری که برخی از افراد حزب برای انقلاب دل‌غشه و دل‌ضعفه رفته‌اند آنهم در شرایطی که حزبشان بخشی از هیأت حاکمه بوده.

چون زمینه نیست و پاسخ به درازا کشید به آرا پربیش و فرانک و پل باران و غیره و الهیات آزادیبخش آمریکای لاتین نمی پردازم و سخن کوتاه می کنم.

ـــــــ

این گفتگو ادامه دارد.