«

»

Print this نوشته

بیم تکرار تاریخ / بخش چهارم: خودکامگی در دامان دینمداری / فرخنده مدرّس

سلسلۀ صفویه نظام فرمانروایی خود را، پس از برچیدن بساط «قدرت‌های محلی، که شمار آن‌ها افزون بر ده حکومت بود»، به دست شاه اسماعیل صفوی، بر ایران مستقر کرد؛ بر ایرانِ فرورفته در هرج ومرجی طولانی و فروافتاده زیر پایِ کشتار و خشونت بنیان‌کن مغولان و قبایل ترک. در آغاز این فرمانروایی، همچنین گفتیم که به قدرت شمشیر شاه اسماعیل و تبر قزلباش، مذهب مردمانِ این سرزمین تغییر داده و تشیع به معیت، مشاورت و ملازمت «رسمی» سلطنت درآمد. یعنی به «لطف» شاه، نخست ملاهای لبنانی و سپس آخوندهای وطنی به کرسی قدرت سیاسی و به منابر اشاعۀ فرهنگ تعصب‌زدۀ  مذهبی، یعنی به تخریب روح رواداری و فرهنگ مروت و مدارای ایرانی، فراخوانده و بدین ترتیب بنای آسیب به آن روح و به این فرهنگ ایرانی، از درون، پایه گذاشته شد.

Farkhondeh

بیم تکرار تاریخ

بخش چهارم: خودکامگی در دامان دینمداری

فرخنده مدرّس

یادآوری:

ادامۀ سخن در این نوشتۀ چندبخشی را، که با فاصله‌ از یکدیگر بر سامانه «بنیاد داریوش همایون ـ برای مطالعات مشروطه‌خواهی» انتشاریافته‌ است، از جایی پی می‌گیریم، که بخش پیش را با آن خاتمه دادیم. در قسمت پایانی بخش سوم، با استناد به برخی رویدادهای عهد صفوی، از جمله با اشاره به سفرهای «دیپلماتیک» به فرنگ و رفتار و گفتار برخاسته از نادانی مزمن «نمایندگان مصالح» ایران، و بازتاب هم‌آنها نزد مقامات رسمی، در گزارشات و ارزیابی‌های اروپاییان، نشان دادیم که چگونه آغاز مراودات و مناسبات ایران با کشورهای اروپایی، در «فقدان آگاهی» یا به عبارت آمده در «تاریخ جامع ایران» به دلیل «دور بودن ایران از حوادثی که در جهان اتفاق می‌افتاد، از جمله غفلت از دلیل قدرتمند شدن دولت‌های ملی در اروپا»، جز به نابرابری و به زیان ایران و به نفع منافع یک‌جانبۀ کشورهای قدرتمند اروپایی نمی‌توانست پایه‌گذاری شود. ایران با از دست دادن چند قرن، در غفلت از توقف و عقب‌ماندگی خود و در ناآگاهی بر دگرگونی‌ها و پیشرفت‌ها در جهان، پای در روابطی گذاشت که فرجامی جز استقرار مناسبات استعماری و از دست رفتن استقلال کشور، تا مرحلۀ لغو حاکمیت بر بخش‌های بزرگی، از آنچه که، در پایان قرن نوزدهم، از سرزمین ایران باقی‌مانده بود، نداشت.

همانطور که در بخش‌های پیشین اشاره رفت، حضور مناسبات استعماری در ایران، یکی از مهمترین گره‌گاه‌‌ها، یا به عبارت درست‌تر یکی از لغزش‌گاه‌های مهم فکری ایرانیان، در چندین دهۀ گذشته بوده است. بدین معنا که از چند دهه‌ای پیش از انقلاب اسلامی، از مجرای تبلیغات ایدئولوژی‌های در خدمت این انقلاب، اعم از ایدئولوژی مارکسیستی، اسلامی، ملی ـ مذهبی و مصدقی، همان مناسباتِ استعماری، به‌عنوان «علت‌العلل» عقب‌ماندگی ایران، جلوه داده شد که، در حقیقت، جز پردۀ جهلی بر علل و شرایط واقعی عقب‌ماندگی نبود و جز موجب گمراهی نگردید. امروز به‌رغم آن‌که از اقبال آن ایدئولوژی‌ها کاسته و خدشه بر اعتبار حاملان آن‌ جهل وارد آمده، اما هنوز رَدّ پا و سایۀ آن تبلیغات همچنان بر بسیاری اذهان باقی‌ست و در اوج بحران‌هایی که با انقلاب و استقرار رژیم اسلامی در روابط ایران با بخش مهمی از جهان ایجادشده است، آن سایه خود را، در مضمون سخنانی سست و بی‌منطق و ستیزه‌جویی‌هایی بی‌مایه، علیه کشورهای غربی و به‌ویژه علیه آمریکا، نمودار می‌سازد. در این نوشته، در برخورد به آن میراث گمراهی، با تکیه بر نظریۀ «منطق شکست از درون»، راه بازنگری تاریخی و درنگ بر آغاز این مناسبات، را در پیش گرفته و از آن طریق بر «فقدان آگاهی» و بر ناتوانیِ برخاسته از نادانی، به‌عنوان زمینۀ «مساعدِ» چیرگی بیگانگان بر سرنوشت ایران، انگشت گذاشتیم.

 در اینجا به‌ضرورت بحث دربارۀ روند تاریخی برتری یافتن دولت‌های اروپایی بر ایران، و به‌منظور سهولتی در برقراری قیاسی میان رخدادهای این دو ناحیه، این بخش از نوشتۀ خود را با یادآوری‌ فشرده‌ای از وقایع مهم ایران در آن قرون از دست رفته، و این‌بار ذیل تاریخ‌شمار میلادی، آغاز می‌کنیم، با این امید که خوانندگان نیز، در صورت علاقه به پیگری‌، بتوانند، با توجه به تقارن رخدادها و روندها، قیاس پیوسته و منظم‌تری میان سرشت‌ِ آنچه همزمان، اما در جهتِ خلاف در اروپا و در ایران، رخ‌ می‌نمود، برقرار نمایند. در ادامه بر بستر این تاریخ‌شمار همچنین به نمونه‌هایی از آن وقایع همروزگار اما ناهمساز، اشاره خواهیم داشت.

‌ ‌

مروری بر رخدادهای ایران بر بستر تاریخ‌شمار «میلادی»

استعمار، مانند هر پدیدۀ واقعی، تاریخی دارد. استقرار و استواری نخستین پایه‌های استعمار اروپایی را در قرن هژدهم میلادی و دورۀ ظهور کامل، با تمامی هیئت و جلوه‌های آن در سراسر جهان، را در قرن نوزدهم شناخته‌اند. اما، همانطور که پیش از این نیز یادآور شدیم؛ در ایران نطفۀ مناسبات نابرابری که، در فرجام خود به استعمار انجامید، در قرون وسطای صفوی، و در زهدان غفلت و ناآگاهی، بسته‌شده بود. از دو قرنی پیش از صفویه نیز ایران در یورش نابودکنندۀ مغولان و زیر پای ستور سلسله‌های ترک و مغول، تهی شده از هر بنیه مادی و معنوی، محروم از نظم و آرامش درونی و فاقد امنیت بیرونی و خلاصه خالی از هر ایده‌آلی، برای «جامعۀ» خود به‌عنوان یک اجتماع شایستۀ بشری، برجای مانده و به عهد صفویه رسیده بود. این عهد در قیاس با آن قرون گذشته، از دو نظر، «درخششی» به شمار می‌آمد: یکی فراهم آمدن «مقدمات وحدت سرزمینی ایران»، سرزمینی تحت فرمانروایی و اقتدار یک نظام، و دیگر «بازپس‌گیری بخش‌هایی از خاک ایران» که به تصرف ترکان ازبک و عثمانی درآمده بود. به این دو باید اقدامات «غریزی» شاه عباس را، در اصلاحات داخلی، اعم از ایجاد «امنیت» کشور و «رفاه رعیت»، افزود، که ریشه در درکی به‌ضرورت فرمانروایی داشت و به ناگزیر در «اعراض» از «اندیشۀ رسمی» صورت می‌گرفت؛ در اعراض از اندیشه‌ای بی‌اعتنا به واقعیت‌ها، برآمده از معجونی از ترکیب شیعه‌گری صوفیانه و خودکامگی «شاهِ مرشد»، مبتنی بر افکاری سراسر خرافات زده و به دور از خرد و خلاف منطق سیاست و بدون پایه‌ای در واقعیت. شاه عباسِ ملقب به «مرشد کامل»، در عمل و به تجربه، دریافته بود که چنان افکار و چنان تصوراتی از «منزلت» و «مقام» شاه، نه‌تنها در مناسبات قدرت در منطقه و در جهان آن روزگار، به پول سیاهی نمی‌ارزد، بلکه باوراندن آن تصورات و آن خیالات موهوم، حتا در تعدیل رقابت‌های پر دسیسۀ قدرت، در سپاه، در دربار و در اندرون و حرمسرای شاهی، و همچنین در فرونشاندن گردن‌کشیِ‌ رقبای بیرون از دستگاه و دربار، نیز بی‌اثر بوده و پایه‌های تخت سلطنت وی را استوار نمی‌سازند.

در بخش پیشین گفتیم که این «اعراضِ» شاه عباس از «اندیشۀ رسمی»، در انجام اقدامات «غریزی» به نفع مصالح ایران در عمل، مورد توجه قرار نگرفت و با معیار خرد به ارزیابی درنیامد. به‌ویژه بی‌ربطی آن اقداماتِ اصلاحی با افکار «اهل نظرِ» دربار و عدم پیوند و نسبت آن‌ها با دیدگاه‌های مشاوران دینمدارِ شاهان به تأمل گذاشته نشد؛ نه در آن دوره که «سیاست‌نامه‌نویسانِ» شریعتمدار و از واقعیت بریده‌ای، نظیر ملا فیض کاشانی، به‌عنوان «اسوه‌های دانایی»، هیچ هنری جز طرح سیاست در جهان موهومات و «هیچ هدفی جز حل آن در اندیشۀ عرفانی ـ باطنی» نداشتند، و نه تا قرن‌هایی بعد که همواره ملاحظه دین و مذهب رسمی، و مجامله با متولیان آن، به‌عنوان پایگاه و پایگان «مشروعیت» قدرت، خرد سیاسی و عقل عموم را تخته‌بند خود نگه‌داشته بود. در همان بخش پیشین همچنین یادآور شدیم که آن وجوه «تابناک» عهد شاه عباسی، همچون یک تلاقی پرتناقض و ناپایدار میان منافع شاه و مصالح ایران، در واقعیت نیز دولتی مستعجل بود و با همان سلسله سرنگون شد و بار دیگر، حاصل آن اصلاحات، بی‌آنکه به جامۀ آگاهی درآید، و اندیشه‌ای پایدار بر بنیاد آن برای آیندۀ کشور شکل گیرد، از دیدگاه «اهلِ نظر» مغفول و لاجرم مقهور ماند و ایران راه سقوط در فروپاشی را در پیش گرفت.

و اما، برخلاف ایران، طی دو قرن پیش از صفویه، یعنی از قرون چهاردهم و پانزدهم میلادی، به‌تدریج شالودۀ نظری و پایه‌های اندیشۀ سیاسیِ تأسیس دولت‌های ملی اروپایی ریخته و بر اصل «مصالح» آن دولت‌ ـ ملت‌های جدید، در عمل نیز رو به استحکام گذاشته بود. برای آگاهی از مضمون دقیق سیر تاریخی و تحولی این اندیشه و روند تکوینی نظام مفهومی آن خوانندگان می‌توانند به اثر دکتر جواد طباطبایی «تاریخ اندیشۀ سیاسی جدید در اروپا» (جلد نخست: از نوزایش تا انقلاب فرانسه ۱۵۰۰ ـ ۱۷۸ دفتر سوم: نظام‌های نوآئین در اندیشۀ سیاسی) مراجعه نمایند. در فاصلۀ این قرون بخش‌های بزرگی از اروپا، بر بنیاد این اندیشه، و در نبرد استقلال خود از امپراتوری کلیسا، به پیروزی‌های مهمی دست‌یافته، برخی از قوی‌ترین این دولت‌ها دست درکار جهانگشایی‌های «نوآیینی» ـ بامنطقی جدید ـ در سراسر جهان شده بودند. اسپانیا و پرتغال از جمله در سواحل جنوبی خلیج فارس استقرار یافته و به‌نوبت طرح گسترش سلطۀ خود، به شمال این منطقۀ تحت حاکمیت و جزء خاکِ ایران، را در نظر داشتند. امپراتوری جوان و قدرتمند بریتانیای کبیر، در برابر آن دو امپراتوری سال‌خورده قد عَلَم نموده و می‌رفت بر آسیای شرقی و بر شبه‌قارۀ هند، در همسایگی ایران، سلطه یابد. در پایان آن دو قرن پای شرکت‌های تجاری «کمپانی‌های هند شرقی»، زیر پرچم حمایت دولت‌های ملی متبوع خود، یعنی هلند و انگلستان و…، به خاک کشور باز شده و کشتی‌های تجاری آن‌ها، تحت پوشش نیروی نظامی ـ دریایی‌شان، در آب‌های خلیج فارس، دریای عمان و اقیانوس هند، در تردد بودند. اما ایرانیان تمامی این دو قرن را، همچنان، در خشونت و خونریزی و ناآرامی و بی‌ثباتی و در فقدان کمترین عنایتی، از سوی فرمانروایان خود، به این تحولات در بیرون مرزها و در درون خاک خویش، و غافل از معنا و پیامدهای آن بسر می‌بردند. از «اهلِ علم» خبری نبود، یا اگر بود، زیرپای قلع‌وقمع «دنیا» پایدار و استوار نبود و «اهل نظرِ» شریعتمدار آن دوران، نیز «به دور از» همۀ این واقعیت‌ها، در گوش شاهان و مردمان اوراد غفلت زمزمه و قصۀ جهلِ دیو و پری می‌خواندند.

سلسلۀ صفویه ـ در آغاز قرن شانزدهم میلادی ـ نظام فرمانروایی خود را، پس از برچیدن بساط «قدرت‌های محلی، که شمار آن‌ها افزون بر ده حکومت بود»، به دست شاه اسماعیل صفوی، بر ایران مستقر کرد؛ بر ایرانِ فرورفته در هرج ومرجی طولانی و فروافتاده زیر پایِ کشتار و خشونت بنیان‌کن مغولان و قبایل ترک. در آغاز این فرمانروایی، همچنین گفتیم که به قدرت شمشیر شاه اسماعیل و تبر قزلباش، مذهب مردمانِ این سرزمین تغییر داده و تشیع به معیت، مشاورت و ملازمت «رسمی» سلطنت درآمد. یعنی به «لطف» شاه، نخست ملاهای لبنانی و سپس آخوندهای وطنی به کرسی قدرت سیاسی و به منابر اشاعۀ فرهنگ تعصب‌زدۀ مذهبی، یعنی به تخریب روح رواداری و فرهنگ مروت و مدارای ایرانی، فراخوانده و بدین ترتیب بنای آسیب به آن روح و به این فرهنگ ایرانی، از درون، پایه گذاشته شد.

در اینجا، از منظر قیاس دیگری میان ایران و اروپا، اشاره به وجه دیگری از مسیرهای خلاف، در ایران و در دولت ـ ملت‌های تازه تأسیس اروپایی، بی‌اهمیت نیست: در دوره‌ای که «اروپا از خواب قرون وسطای خود بیدار» و پایه‌های استقلال سیاست از دیانت، در دو حوزۀ نظر و عمل، در بخش بزرگی از این قاره فراهم آمده و مستحکم می‌گردید، همچنین، به‌موازات و در هم‌گامی این استقلال، بذر رواداری دینی و آزادی آیینی افشانده می‌شد، یعنی بذر آنچه امروز ثمره‌اش را در کشورهای آزاد غربی مشاهده کرده و حسرتش را داریم. اما ، برعکس، مقارن همان عهد، در ایران نه‌تنها جای فراخی به سیاستِ دینی داده و به‌تدریج بند شریعتمداری بر پای اقتدار سیاسی و حاکمیت کشور بسته و تنگ‌ و تنگ‌تر می‌گردید، بلکه همچنین، پنجۀ اهل تعصب مذهب رسمی و انحصار دین متکی به شمشیر حکومتی، بر راه نَفَس و نفس رواداری فرهنگ ایرانیِ برخاسته از هم‌زیستی مسالمت‌جویانه و درهم‌آمیزی داوطلبانۀ قومی ـ آیینی ـ دینی، به‌عنوان سرشت و عنصر «طبیعی» نگه‌دارندۀ بنیاد این ملت، گشوده می‌شد، که بدترین ثمرۀ آن انحصار‌طلبی دینی و تعصب مذهبی را امروز در قالب سلطۀ ولایت مطلقۀ فقها و اِعمال فشار و محرومیت علیه سایر ادیان و مذاهب ایرانی، در میهن‌ خود مشاهده کرده و با چشمانی از حدقۀ هراس بیرون زده شاهد روند تدریجی فروپاشی همان عنصر و فروریزی همان پایۀ وحدت ملی‌ خود، یعنی رواداری، مدارا، همزیستی و درهم‌آمیزی قومی، فرهنگی و دینی خویشتن خود از درون هستیم.

باری، پس از شاه اسماعیل صفوی، از فرمانروایی این سلسله با سلطنت فرزندان و نوادگان وی، قرنی در معیت موعظه‌های مشاوران اهل اخلاق «عارفانه» و اهل شریعت شیعه، در فساد و تباهی، شُرب و تخدیر و خوش‌باشی شاهان و در گردآوری گنجینه و دفینه‌های شخصی، به بهای فلاکت کشور و لشگر و رعیت، سپری شد. فساد در نظام سیاسی، تباهی در آیین کشورداری و آشفتگی اجتماعی و انحطاط عمومی به‌جایی رسیده بود، که به قول دکتر طباطبایی؛ اگر شاه عباس اول به قدرت نمی‌رسید دوام این سلسله به نیمۀ دوم آن نیز نمی‌کشید؛ نیمۀ‌ دومی که در انتهای آن، با پادشاهی شاه سلطان حسین، ملقب به ملاباشی، شاهِ «فرورفته در گلِ بی‌تدبیری» در برابر ناآرامی مرزها و حملۀ همسایگان، غرق در ورطۀ غفلت از وضع آشوب‌زدۀ درون، در دمخوری با خرافات و تزویر ملّاباشی‌های دربار، به‌ویژه «غنیمت شمردن سخنِ» «مشاوران دانایی» چون شیخ‌الاسلام محمدباقر مجلسی، و با فرورفتن ایران در دور جدیدی از انحطاط و فساد عمومی، این سلسله به دست اشرف و محمود افغان به زیر کشیده و عاقبت نیز به‌زور شمشیر سردار خود، نادر میرزا، سرسلسلۀ افشاریان ـ در ۱۷۳۶ میلادی، یعنی مقارن با فراهم آمدن مقدمات استعمار در غفلت ایرانیان ـ به خفت و خواری پایان یافت و ایران گرفتارِ دور دیگری از جنگ و نابسامانی و فروپاشی گردید.

ایران، پس از صفویان، تا پایان سدۀ هژدهم میلادی را، در بی‌اعتنایی به استقرار پایه‌های استعمار در بخش‌های مختلف جهان، در اطراف خود و در درون خاک خویش، همچنان غرقِ در خشونت و خونریزی گذراند. ایل‌ها و سلسله‌ها، در «جنگ‌های پی‌درپی» با یکدیگر و در لشگرکشی به این سو و آنسوی مرزهای ایران، می‌آمدند و می‌رفتند و هر یک، پس از سقوط‌ از تخت سیاست ایران، بخشی از پیکر نیم‌مردۀ خود را، به سرکردگی شاهزادگان مدعی فرمانروایی، در قسمت‌هایی از این سرزمین، هم‌چون عناصر و عوامل آشوب و شورش و مستعد افروختن آتش جنگ‌ میان «آل‌ها و قبیله‌ها» و بر سر کسب قدرت مرکزی، با آرزوی استقرار فرمانروایی بر سراسر این سرزمین کهن، باقی می‌گذاشتند؛ آرزویی که یکبار دیگر با آقامحمدخان، با «خشونت‌های بی‌حد خان قاجار در همۀ امور، قتل‌عام‌های پی‌درپی و جنگ‌های طولانی»، در دهه‌های پایانی قرن هژدهم، ممکن شد.

سلسلۀ قاجار، پس از یک قرن و نیمی، ، اما پایان خود را، در همان دهه‌های آغازین فرمانروایی، با شکست در جنگ با روسیۀ تزاری، و تجزیۀ بخش‌های بزرگی از کشور، در ذهنیت تاریخی ایرانیان، به‌صورت «وهنی بزرگ» رقم زد. به‌طوری‌که همین آغاز وهن‌آمیز، «بحرانی در آگاهی ایرانیان» درافکند؛ آگاهی بر ناکارآمدی فراگیر ایران در حفظ خود، در «جهان جدید» و در برابر مطامع بیگانگان. «بحران درآگاهیِ» برآمده در عمل، نزد چهره‌های استثنایی و انگشت‌شمار در دستگاه فرمانروایی قاجاران، که فرماندهی جنگ‌ علیه روسیۀ به قدرت سربرافراشته در پرتو افکار و اصلاحات پترکبیر را برعهده داشتند؛ فرماندهی جنگی، در نهایت تنگ‌دستی در اسباب و آلات مادیِ آن در جبهه‌های ایران و با دریغ از گشایش آن تنگی از سوی پایتخت‌نشینان مخبط در افکار و لئیم در کردار، هردو ریخته در سیاست و آیین کشورداری فتحعلی‌شاه قاجار. آن چهره‌های نادر در دستگاه فرمانروایی شاهان نابکار قاجار، علاوه بر آگاهی از فساد درگاه و دربار، همچنین به دریافتی، در عمل و به تجربه، از درجۀ ناکارآمدی ایران در دفاع از خود و نسبت این ناتوانی و ناکارآمدی با افزایش طماعی بیگانگان رسیده بودند. سیر آغاز و فرجام این «آگاهی» و معنای تاریخی آن «در عمل» را خوانندگان می‌توانند در دو اثر گران‌مایۀ دکتر طباطبایی ـ «مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی» و «نظریۀ حکومت قانون در ایران»، که آثاری در تبیین نظریۀ نوآیین تاریخ عصر جدیدِ ایران هستند، پی‎گیری کنند. اما پیش از آن، باهم، شِمایی دیگر از فشردۀ تاریخی فوق را ـ تا پیش از آغاز تاریخ دوران جدید ایران و فراهم آمدن مقدمات جنبش مشروطه ـ به قلم دکتر طباطبایی، ملاحظه کرده و آن را مبنای برداشت‌ها و پرسش‌های خود قرار می‌دهیم. در «جلد نخست تأملی دربارۀ ایران» ـ صفحۀ ۱۷۰ ـ می‌خوانیم:

«تاریخ ایران‌زمین در دورۀ گذار با شکست شاه اسماعیل در چالدران آغاز و با شکست عباس میرزا در جنگ‌های ایران و روس به پایان رسید…..اگر به‌صرف بررسی تاریخ بسنده کنیم، بسیاری از حوادث دورۀ گذار ایران روشن نخواهد شد: این دوره از تاریخ ایران، به سبب دگرگونی‌های تاریخی و تاریخ اندیشه در اروپا و نیز با توجه به تاریخ تحولات تاریخ اندیشه در ایران دوره‌ای است که جز در پرتو تاریخ اندیشه قابل درک نیست. در این دوره، نظام حکومتی ایران، در ادامۀ سلطنت خودکامۀ دورۀ اسلامی متأخر تحول عمده‌ای پیدا نکرد، در حالی‌که مبانی اندیشۀ جدید در اروپا ـ که به قدرت مسلط جهانی تبدیل می‌شد ـ منطق مناسبات را برهم می‌زد. نظام حکومتی ایران، در بهترین حالت، با تکیه بر اندیشۀ سلطنتی خودکامه عمل می‌کرد و با تکیه برآن نیز فهمیده می‌شد، در حالی که، با چیره شدن منطق مناسبات جدید، شیوۀ فرمانروایی ایران برای این‌که بتواند نمایندۀ مصالح “ملی” باشد و آگاهانه آن را تأمین کند، می‌بایست بر شالودۀ اندیشۀ نوآئینی استوار می‌شد.»

و در متن دیگری، یعنی در جلد دوازدهم تاریخ جامع ایران (فصل دوم: «ایران در دورۀ فتحعلی شاه»)، دکتر جواد طباطبایی دربارۀ آغاز سلطنت آقامحمد خان قاجار، و به موازات آن، برآمدن برخی دولت‌های ملی اروپایی به قدرت‌های جهانی و قدرتمند شدن همسایۀ تزاری ایران سخن می‌گوید، که در حقیقت سخنی‌ست ناظر بر نتایج عملی پدیدار شدن همان «اندیشۀ سیاسی نوآیین در اروپا» از یکسو و عدم تحول عمده‌ای در «سلطنت خودکامۀ اسلامی» و در تداوم بی‌تغییرِ «فهم» متکی بر این نوع نظام فرمانروایی در ایران، از سوی دیگر. در آغاز فصل دوم «تاریخ جامع ایران» می‌خوانیم:

«چون آقامحمد خان قاجار استیلا یافت و برتخت نشست، دوره‌ای مهم در تاریخ ایران آغاز شد که به نوعی تاریخ جدید این کشور نیز به شمار می‌آید. نیازی به گفتن نیست که دریافت خود آقامحمد خان از فرمانروایی ریشه در تاریخ تنش‌های قبیله‌ای ایران داشت و سال‌های نه‌چندان طولانی سلطنت او نیز به جنگ‌های پی‌درپی برای بازگرداندن وحدت سرزمینی ایران سپری شد. با تجدید وحدت سرزمینی، که با سقوط اصفهان در یورش افغانان از میان رفته بود، ایران در وضع جدیدی قرار گرفت. در واقع، تجدید وحدت سرزمینی ایران، در دوره‌ای صورت گرفت که، از سویی، بعضی از دولت‌های ملی در اروپا به مهم‌ترین قدرت جهانی تبدیل شده بودند، و از سوی دیگر، با اصلاحات پترکبیر، در روسیه این کشور به قدرتی در منطقه تبدیل شده بود.»

البته روشن است که «وضع جدیدی» که ایران با آغاز سلسلۀ قاجار در آن قرار گرفت، ابتدا به ساکن، ناشی از تغییر مناسبات جهانی بود و نه ناشی از دگرگونی مناسبات درونی ایران یا برخاسته از تحول در «اندیشه سیاسی» آن، که همچنان در ادامۀ نظام «سلطنت خودکامۀ دورۀ اسلامی متأخر»، قرار داشت و حکومت ایران، «در بهترین حالت، با تکیه بر اندیشۀ سلطنتی خودکامه عمل می‌کرد» و در حوزۀ اندیشه، توسط «اهل نظرِ» آن دوره «با تکیه برآن ـ خودکامگی ـ نیز فهمیده می‌شد.» به بیان دیگر، تا آن زمان، یعنی تا دهه‌های نخستین فرمانروایی قاجاران، و تا پیش از آن‌که لایۀ نازکی از رجل سیاسی دستگاه فرمانروایی فتحعلی‌شاه، با نگاه به واقعیت، یعنی نگاه بر وضع بد ایران و بر ناکارآمدی کشور در دفاع از خود، نظر کنند، سلسله‌های فرمانروایی در ایران می‌آمدند و می‌رفتند، و این رفت و آمد، در نگاهِ «اهل اندیشه» که شریعتمداران در صدر آنان بودند، و جریانِ تولید «اندیشۀ رسمی» را تحت سلطه داشته و در دامان خود می‌پروراندند، این شالودۀ فکری خودکامگی بود که، البته به بهای پاسداری از شریعتِ جاری، توجیه و در عمل نیز بازتولید می‌شد؛ بازتولید نظریِ خودکامگی سلطنت، توسط اهل دین و سهم مؤثر و مسئولیتِ آنان در توجیه و تداوم خودکامگی، که امروز، توسط روشنفکران دینمدار و ستایشگران عهد صفوی، سعی می‌شود پرده و پوششی، بافته از اکاذیب تاریخی، بر آن سهم کشیده شود. نگاهی به زیر این پوشش جاهلانۀ جدید و پس زدن آن، به امید انداختن حلقۀ مهار بر قلم «اراجیف‌‌‌باف‌» چنین روشنفکرانی، بی‌فایده نیست.

‌ ‌

یوغ افکار دینی بر گردۀ « آگاهی»

در درنگ بر دو گفتاورد فوق از دکتر طباطبایی، و در تأمل و برداشت از کلِ گفتاری که آن دو نقل‌قول از آن برگرفته‌شده است؛ این «خودکامگی» و «فهم» آن است که، همچون فصل‌الخطاب پدیدار نشدن «شالودۀ اندیشه‌ای مبتنی بر مصالح ملی»، و به‌عنوان نقیض آن «مصالح»، به چشم برجسته می‌آید. بی‌تردید خودکامگیِ مقام سلطنت، هرچند در موارد استثنایی، نظیر دورۀ شاه عباسی، در تماس و تلاقیِ ناپایداری، با مصالح ایران، قرار می‌گرفت، اما، در روند عمومی تاریخ، به‌ویژه در آن دوره‌های تحولات جهانی، تداوم «این نوع حکومت‌» در عمل به زیان ایران بوده است. به‌رغم نقش اساسی خودکامگی سلطنت، در توقف فکری و عقب‌ماندگی ایران، اما تکیه به خودکامگی در «فهم» نیز، نمی‌توانسته در این زیان سهم مؤثری نداشته باشد. به بیان صریح‌تر «فهم» متکی بر خودکامگی، به‌عنوان روند جاری در حوزۀ نظر و مسلط بر جریان «تولید فکر»، جز بستر مساعدِ بازتولید خودکامگی و توجیه و دوام آن در عمل نبوده است. به عبارت دیگر: هرچند بنای خودکامگی به شاهان استوار بود، اما شریعتمداران و فقهایِ در ملازمت شاهان، و نشسته بر سرچشمۀ «اندیشه» و مجاریِ «آگاهی»، مورد تفقد شاهان و صاحبِ نفوذ در دربار و دستگاه و طرف مشورت شاهان بودند. علاوه بر این دیری بود که «مشروعیت» بخشیدن به قدرت شاهان به «اذنِ فقها» موکول و این رسم متداول و اهل دین مُعَرّف و تجلیل‌گر آن «مشروعیت» شده بودند. بنابراین، چنان «اهل نظری» که از زمان صفویان تا دورۀ قاجاران، نزدیک به چهار قرن، از مطامع دینی و منافع شخصی برخاسته از تفقد شاهان خودکامه، برخوردار و از خوان آن پرورده و از آن منافع، نه تنها در عمل بلکه در نظر، نیز پرهیز و «اعراض» نمی‌کردند، منطقاً بایستی، سهم مؤثری در تداوم خودکامگی و پروراندن آن، در دامان افکار خود، داشته باشند. «دیدگاه‌ها» و «استوانه‌های» دینی که، از همان آغاز سلطۀ تشیع، جز با تکیه بر «خودکامگی» استوار نشده و تحقق و تداوم نیافته‌ بودند، پربدیهی‌ست که در عمل نیز جز با تکیه بر خودکامگی و تقویت آن نمی‌توانسته‌اند به غلبه و سلطۀ خود، ادامه دهند؛ خواه با شاهان و خواه بدون آنان.

به عبارت دیگر اولیای دین و سیاست شریعتمدار آن روزگار ایران، نه در فکر و نه در عمل، هیچ شباهتی، به اهل اندیشۀ سیاسی اروپا نداشتند که چه در حوزۀ الهیات یا بیرون از آن، از قرن ۱۲ میلادی، مفهوم به مفهوم و مضمون به مضمون بنای اندیشۀ سیاسی جدید را بالا برده و به تکامل آن در هیئت امروزینش یاری می‌رساندند. «اهل اندیشه» و «اهل علم» ایرانِ عهد صفوی یا قاجاری، به‌عنوان نمونه، هیچ شباهتی، به اسپینوزای یهودی، فیلسوف آزاداندیش هلندی قرن هفدهم، نداشتند که با بساط سلطنت مستقل، انحصار دینی و تعصب مذهبی یکجا درافتاد، رهروِ راه آزاداندیشی و «اجتماع‌اندیشی»، در یک مسیر بود و در آن راه شالودۀ فرهنگ آزادی و رواداری در پیکر و رأس جامعه را مستدل و استوار کرد، در تقدم آزادی بیان خود، حتا، از پذیرفتن مقام و منصب دانشگاهی و نفقه‌گیری دولتی، در آزادترین کشورهای اروپایی آن روزگار نیز، پرهیز نمود. اندیشمندی که و بنیاد نظری رواداری در اجتماع انسانی و دولت آزادی در رأس آن را با تکیه بر عقل سلیم انسان، و سهم همگان در داشتن عقل را آشکار، و رابطۀ آن با این را در حوزۀ نظر برقرار نمود. و مقدم بر همۀ این‌ها، از همان ابتدای راه و در تمام طول آن، تکفیر اهل دین تعصب و فرقه‌های متعصب مذهبی را به جان خرید.

باری، در ایران، چنان تفقدی از سوی شاهان صفوی، البته بر له اولیای دین و اهلِ شریعتی بود که در مجاورت دربار و مشاورت شاهان، با رساله‌های «اخلاقی» و «سیاست‌نامه‌های شرعی» خود باد در بادبان خودکامگی سلاطین می‌انداختند. خوانندگان می‌توانند، نمونه‌های این «بادهای سمی» برخاسته از مضمون اندیشه‌های «عالمان سیاست دینی» دورۀ صفوی را در فصل پنجم و ششم «تأملی دربارۀ ایران» (جلد نخست: دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط) ملاحظه و تداوم وزشِ مسموم آن‌ «بادها» را در دورۀ قاجاری، در فصل نخست جلد دوم «تأملی دربارۀ ایران» (مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی ـ سنت قدمایی و نظریۀ سنت) دنبال کنند.

و اما نکتۀ نه کمتر مهم دیگر این‌که؛ در شاخۀ دیگری از افکار همین لایه، خاصه در میان دینداران اهل عرفان، حتا به دور از جاذبۀ مادی قدرت سیاسی خودکامگان، دیدگاه‌هایی، از همان «عهد کشتار مغولی» نطفه بسته و بر گسترۀ تصوف و شیعه‌گری عهد صفوی نضج گرفته، بر خوی و عادت‌ها نافذ شده و دامن آن، همچون «فضای تنفسی» مردمان، تا عهد قاجاران نیز کشیده شده بود؛ که آن دگرگونی‌های دائمی در سلسله‌های فرمانروایی را همچون برهان قاطعی در اثبات «بد‌عهدی و بی‌وفایی روزگار» دانسته و سرنگونی هر پادشاه و هر سلسله‌ای را، بی‌عنایت به ریشه‌های ظلم و فساد آنها، شاهدی بر«ناپایداری دنیا» یا «خندۀ تقدیر بر تدبیر» شناسانده و به خورد ذهنیت فرو رفته در جَمود و خَمودِ اهل «مشیتِ الهی» و باورمند به «دست قضا و قَدَر» می‌داد. به تبَعَ آن نوع اعتقادات، ایرانیانِ فرورفته در استیصال از ظلم، فرسوده از خشونت و کشتار، و غوطه‌ور در دریای جهل و خرافات، نیز، نگونبختی خویش را، نه برخاسته از فروپاشی‌های پی ـ در ـ پی و نه محصول پابرجایی خودکامگی و تباهی نهفته در سرشت آن، بلکه ناشی از «قضای الهی» یا برآمده از «قهر و غضب خداوندی» نگریسته و دست از مسئولیت خویش می‌کشیدند. در چنین بن‌بست فکری و فضای یأس‌آوری، آنچه از نگاهِ «اهل نظر» غایب بود، واقعیت بود؛ واقعیت چه در جهان، چه در همسایگی ایران و چه در درون این خاک. در فقدان نگاه به واقعیت، نگرش مستقلی نبود، یا اگر بود به دیده نمی‌رسید، تا بتواند «شالودۀ افکار نوآیینی» گردد.

وجه مؤثرِ چنان افکار غالبی، در هر دو شاخه، چه در توجیه اتحاد با شاهان و چه در پرهیز از تفقد آنان به بهای پشت کردن به «دنیا»، در حقیقت، جز بی‌اعتنایی به علل واقعیِ ناپایداری، در عین تداوم خودکامگی، نبود که دم به دم بازتولید و آزادانه جاری می‌شد. در این بی‌اعتنایی، بدیهی‌ست که، پرسشی مبتنی بر عقل در برابر پیامدهای مخرب، آن هر دو در واقعیت، پیش نمی‌آمد. در اینجا ناگفته پیداست؛ آنچه در پس پردۀ توجیه یا بی‌اعتنایی به خودکامگی، ناپیدا و ناشناخته می‌ماند ریشه و شالودۀ اصلی ناپایداریِ «جامعه»، علتِ ازهم‌گسیختگی شیرازۀ «اجتماع» و پریشانی زندگانی مردمان، در واقعیت، بود.

زیرا، بنا برآنچه که ما آموخته‌ایم؛ مکان درنگ و طرح پرسش از ریشه‌های نابسامانی و ازهم‌گسیختگی «جامعه» و علل پریشان‌حالی مردمان، عقل آدمی و آینۀ بازتاب تعمق برآن ریشه‌ها، به‌عنوان حاصل خویشکاری عقل، حوزۀ نظر است. اما هر درنگ و تعمقِ مبتنی بر خرد، خود از تأمل بر واقعیت‌ِ پدیدارها و روندها و رخدادهای جاری و تاریخی و با نگاه بر امور مردمان و چگونگی بود ـ و ـ باش آدمیان و روندِ حیات اجتماع و چگونگی بقای «جامعه» برمی‌خیزد. اما اگر نگریستن و دیدنِ واقعیت، چه در حال و چه در گذشتۀ تاریخی، جایگاه و مکانی در نگاه «اهل نظر»، نداشته باشد، لاجرم عوامل مؤثر بر آن واقعیت‌ها نیز به نظر برنیآمده و نمی‌تو‌انند مورد تعمق قرار گرفته و «فهمیده» شوند. وقتی «جامعه» و امور واقع در آن و امور جاری بر زندگانی مردمان و «اجتماع» در افق فکری «اهل نظر» و «مراجع فکری» قومی مرتبتی نداشته و غایب باشند، وقتی سرها به هوا و دلمشغولی‌ بر موهومات باشند، بدیهی‌تر از این وجود نخواهد داشت که؛ تردیدی در واقعیتِ جاری و لاجرم پرسشی از وضع بحرانی نیز پدیدار نخواهد شد. به برداشت ما، با درنگ بر آن چندین قرنِ برباد رفته، هیچ بنیادی ریشه‌ای‌تر از فقدان نگاه به واقعیت، چه جاری و چه تاریخی، چه در درون و چه در بیرون کشور، یافت نمی‌شود، تا انتظاری برای پایه‌گذاری «اندیشه‌ای مبتنی بر خرد» بر آن، به‌منظور بیرون آمدن از پارگین ناپایداری، فروپاشی و درجازدگی را موجه ساخته یا برآورده نماید. هیچ علتی در فراهم نیامدن «شالودۀ فکری مبتنی بر مصالح ملی» ریشه‌ای‌تر و پررنگ‌تر از بی‌اعتنایی به واقعیت‌ها از سوی «مراجع فکری» دینمدار آن روزگار نبود؛ واقعیت در رسالات «اهل دین» یا «سیاست‌نامه‌های» اهل شریعت «دوران گذار اسلامی» ایران مفقود و از اساس مقام و مرتبتی نداشت.

«شریعت‌نامه‌هایی» که از آنها، با استناد به «تأملی دربارۀ ایران»، در بخش‌های پیشین، یاد کردیم، برخلاف متون «اندیشۀ سیاسی جدید اروپایی»، تهی از نظر بر حالِ پریشانِ مردم، و خالی از نظر بر اجتماع گرفتار در بحران و «جامعۀ» در بند نابسامانی، به‌عنوان واقعیت‌ها، بودند. دین و ایمان و «اخلاق فردی» شاهان و آخرت مؤمنان مهم‌ بود و دنیای مردمان بی‌ارج و مقام. واقعیت، نه تنها در جهان و در همسایگی‌ ایران، بلکه در خودِ این خاک، در نظریه‌بافی‌های برخاسته از سرسپردگی به اسلام و تشیع اهل شریعت، و در نظربازی‌های اهل عرفان‌، و هر دو به‌عنوان «علمای قوم»، فضیلت وجودی نداشت و لاجرم نمی‌توانست، به مثابۀ موضوعی شایستۀ تأمل و تعمق، در «افق» نگاه آنان قرار گرفته و بازتابی در «نظریه‌ای» مبتنی بر خرد و عقل یابد، تا مگر چاره‌ای بر آن اندیشه شود. مهم آن نیست که آن «علمای قوم» و «زعمای علم» چه لفاظی‌هایی در «شستن دست از عقل» می‌بافتند و یا چه مجیزهای بی‌مایه‌ای به «عقل برتر شاهان» نسبت می‌دادند، مهم آن بود که هم‌آنان، در عمل، به حساب خرد و عقلانیتِ واقع‌بین رسیده و آن را به پستوی اغراض و اهواء دینی خود و به صندوقخانۀ نادانی عامه فرستاده بودند.

بنابراین، با توجه به این‌که، نه تنها تولید اندیشۀ سیاسی متکی بر سلطنت خودکامه، یعنی «اندیشۀ رسمی»، به مثابۀ مکان توجیه و بازتولید خودکامگی، بلکه تولید و گسترش فرهنگِ منحط ِبی‌اعتنایی به «دنیا»، و بازتولید بی‌قید ـ و ـ بندی و خمودی، در برابر زندگانی خود و سرنوشت اجتماع خویش، به یکسان، در دستِ متولیان دین، اعم از شریعتمداران شیعه و پاسداران اخلاقِ «اهل عرفان»، قرار داشت؛ در نتیجه: اولاً آنچه تحت این انحصار ناپدید و غایب می‌ماند؛ معنای جامعه و سهم انسانی، به‌عنوان اعضای پیکر آن، بود. ثانیاً بر پایۀ چنین غیبتی در افق فکریِ چنان افکاری، شالودۀ «اندیشۀ نوآیینی» مبتنی بر «مصالح ملی»، یعنی مصالح آن جامعه و منافع پیکر آن، نیز نمی‌توانست شکل‌گرفته و فراهم آید؛ مصالح و منافعی که، هر تصوری از آن و هر راهی بدان، تنها به اعتبار و با عنایت به جهان واقعیت‌ها پدیدار می‌شود. از این‌رو، در بررسی‌های تاریخی این دورۀ مهم، که ایران در آن پا به جهان نو گذاشت، نمی‌توان یوغ دوجانبۀ افکار اهل شریعت و اهل دین عرفانی را، در جلوگیری از امکان پدیدار شدنِ افق فکری و «آگاهی ملی»، از نظر دور داشت. همچنین تأثیر دوجانبه آن افکار را در تخریب «حس ملی» و خدشه بر «دلبستگی سرزمینی» نهفته در «طبیعت» ایرانیان را.

و اما مهمتر؛ تداوم آن «وجدان نگونبخت» ایرانی بود که سهم آن را نیز نمی‌توان به دست نسیان و به باد بی‌مسئولیتی، سپرد. ایرانی نگون‌بختی که پا درگِل «دوگانگی» میان «دین و دولت» خود نتوانست، در رهایی از سیطرۀ افکار دینی و از مسخ دنیابریدگی آن، راهی به قوام آن «حس» و آن «دلبستگی» برده و در راهبرد آن «طبیعت»، به مسئولیت خود، و با اتکا به عقل خویش به ضرورت تفکیک میان دیانت و سیاست، میان امت اسلامی و ملیت ایرانی پی‌برده، از عهدۀ نشاندن هر یک در قلمرو خود برآمده، تا بتواند به یک نظام فکری در خدمت ملت و میهن، و وحدت خود با دولتِ خویش دست یابد. و هنگامی هم که، به هر دلیل یا بهر طریقی، به مقدمات آن دست یافت، نتوانست به جد و جهد در حفظ آن کوشیده و به آگاهی استوارش سازد. اساساً جای تردید است که «ما» هنوز دانسته باشیم که در این تاریخ دراز چه بدست آورده و چه از دست داده‌ایم.

باری بحث دربارۀ گسترۀ فساد در آگاهی ایرانیان و سخن دربارۀ یوغ تاریخی و تباهی‌آور افکار دینی بر این «آگاهی» چنان مفصل است که راه ما را در رسیدن به تحولات تند جهان و نتایج سرنوشت‌ساز آن بر احوال خراب ایران، طولانی‌تر و دورتر از آن نمود که مایل بدان بودیم. برخلاف این میل، درازای تاریخ فقر آگاهی و «زوال اندیشۀ مبتنی بر خرد»، حتا در اشارات فشرده نیز، درنگ را طولانی ساخت و لاجرم به طول کلام افزود. به‌رغم این، امیدواریم توانسته باشیم تصویری ملموس و قابل تصور، از وضع «آگاهی» ایرانیان، به‌عنوان بستر مناسب سلطۀ مناسباتی ارائه دهیم، که پس از نضج اولیۀ چند قرنی و گسترش و تحکیم در طول قرن هژدهم به آغاز قرن نوزدهم میلادی، یعنی سلطۀ کامل استعمار رسیده و بساط ناهنجار خود را در ایران گسترده بود.

در همان سال‌های آغازین این قرن یعنی در ۱۸۰۳ میلادی نخستین مرحلۀ جنگ‌های میان ایران و روس آغاز شد و این جنگ‌ها، به مدت یک ربع قرن، با شکست ایران و با انعقاد قراردادهایی به زیان ملت و از دست رفتن بخش‌های وسیعی از کشور خاتمه یافت. به‌ویژه با عهدنامۀ ترکمان‌چای، که نه تنها بساط گستردۀ اِعمال نفوذ و دخالت همه‌جانبۀ روسیه در ایران را گشود، بلکه در دست انگلستان، رقیب سرسخت روسیه، که پیش از این در ایران پای استوار کرده بود، ابزاری شد تا به بهانۀ آن بساط رو به گسترش، هر روز امتیازهای بیشتری را مطالبه و بر قدرت مداخلۀ خود در ایران افزوده و سایر کشورهای اروپایی نیز، بسته به قدرت و نفوذ خود در ایران، امتیازات بیشتری طلب کنند. به قول زنده‌یاد دکتر علینقی عالیخانی: «هر کشوری که از راه می‌رسید، از ایران می‌خواست، همان امتیازاتی که به روسیه داده شده، به آنها نیز داده شود.» (مصاحبۀ تلاش ـ شمارۀ ۲۰ ـ ویژه‌نامۀ رضاشاه ـ ۱۳۸۳)

قرن نوزدهم میلادی در ایران، تنها از منظر استحکام مناسبات استعماری و از دست رفتن استقلال کشور، و لاجرم بازیچه شدن ایران در دست کشورهای قدرتمند اروپایی، قرن بسیار پرحادثه‌ایست. شرح این حوادث جزء ـ به ـ جزء در کتاب‌های تاریخی پیش از انقلاب اسلامی، البته ذیل تاریخ‌نگاری «ضداستعماری»، «ضدامپریالیستی» و «ضداستکبار جهانی» به تفصیل آمده است و ما از بازنویسی و یادآوری آن رخدادها خودداری می‌کنیم. اما در اینجا لازم می‌دانیم بر یک دگرگونی مهم و بنیادینی که در تاریخ‌نگاری ایرانِ پس از انقلاب اسلامی، پدیدار شده است، تکیه کنیم. به باور ما، با وقوع انقلاب اسلامی و با آشکار شدن شکست و نتایج اسف‌بار آن نوع تاریخ‌نگاری‌‌ها، که در اصل همچون پایگاه‌های ایدئولوژیک، برای پیشبرد تبلیغاتی آن «نبردهای جهانی»، و برای برهم‌زدنِ ایران کاربرد داشت، دگرگشتی در «رویکرد»، از بیرون به درون، پدیدار شده، که در پیوند با «رویکرد» مشروطه‌خواهی و بازگشتی بدان است. در بخش بعدی به این نکته بازخواهیم گشت.

اما در خاتمۀ این بخش و به‌منظور بیان روشن‌تر این تفاوت در «رویکرد» شاید تکیۀ اشاره‌وار به دو رخداد بسیار مهم در همان قرن نوزدهم، یعنی قتل دو صدراعظم برجسته و از تبار وزیرانِ بزرگ تاریخ ایران‌زمین، یاری‌دهنده باشد؛ دو رخداد تلخی که زخم آن همچنان بر روح و جان ایرانیان باقی‌ست؛ قتل میرزا ابوالقاسم خان فراهانی در آغاز و قتل امیرکبیر در میانۀ آن قرن. هر دو صدراعظم، هم میرزا ابوالقاسم خان و هم امیرکبیر در حالی که در نبردهای سختی در دفاع از ایران، در برابر تجاوزات، مداخلات و مطامع سیری‌ناپذیر بیگانگان، درگیر بودند، اما این دو صدراعظم والاتبار از آن رو به قتل رسیدند، که در عمل و به تجربه دریافته بودند، راه مقابله با مطامع و مداخلات بیگانگان و طریقۀ مهار بر آنها، تنها تغییر وضعیت درون و دگرگون کردن مناسبات قدرت در کشور است. اولی، برای مهار سلطنت خودکامه و برهم زدن کانون فساد و تباهی ایران، درصدد احیای نهاد وزارت بود. خوانندگان تفسیر روشنگرانۀ این معنا از عمل قائم‌مقام را در فصل دوم «مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی» («بساط کهنه» و «طرح نو» در اندیشۀ سیاسی) می‌یابند. و دومی، یعنی امیرکبیر، با همان هدف، خیال آن داشت که «قنسطیتوتسیون» به ایران بیآورد و کشوری «با اساس» بسازد. توضیح «خیال» امیر و پیوند آن با مشروطه‌خواهی در نوشته‌های دکتر طباطبایی آمده است. همچنین شرح کامل اقدامات وی را نیز خوانندگان می‌توانند در «امیرکبیر» فریدون آدمیت و یا در «مکاتبات امیر» که در «امیرکبیر و ناصرالدین شاه» اثر سیدعلی آل‌داود، گردآمده، مطالعه نمایند. هر دو صدراعظم دورۀ قاجاران با «رویکرد» به امر درون، و با آرمان تقویت بنا و بنیۀ کشور، دولت و ملت ایران، و به «جرم» ایران‌گرایی اما به اتهام اقدام «علیه» قدرت «سلطنت مستقل»، به فتنۀ درباریان فاسد و سعایت آخوندهای قدرت‌طلبِ برخوردار از خودکامگی و مورد تفقد مقام «ظل‌اللهی» سلطان، با مرگ «مکافات» دیدند.

موضوع ما در یادآوری این دو فاجعۀ اسفناک در قرن نوزدهم میلادی، یعنی در اوج مناسبات استعماری در ایران، نه در رثای آن دو وزیر بزرگ تاریخ ایران، بلکه در تکیه بر رسای آغاز و طلیعۀ تاریخی رویکرد به امر ایران، و در توجه به درون است. «رویکردی» که در تداوم خود در اندیشۀ مشروطه‌خواهی و در نگاه مشروطه‌خواهان، در آغاز قرن بیستم، و با پیروزی انقلاب مشروطه، در سیاست ایران مقام و مرتبۀ بالایی یافت، ملت را تکان داد و کشور را در آستانۀ دوران جدیدش قرار داد. در بخش بعدی پس از نگاهی فشرده به برخی قراردادهای استعماری یا در اصل «قراردادهای تقسیم جهان» به اجمال نیز به «رویکرد به درونِ» مشروطه‌خواهان در مقابله با عارضۀ بیرونی ـ استعمار ـ خواهیم پرداخت.