«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح ـ جلسه چهارم بخش پنجم

وانگهی، در نظر هگل مرگ بدترین اتفاق زندگی نیست، بلکه او بر آن بود که دو نوع مرگ وجود دارد : مرگ – به تعبیر ما – افتخارآمیز و دیگر مرگ برای هیچ یا مرگ مفت. هگل بر آن بود که مرگ های انقلاب فرانسه از این نوع اخیر بود. اما همان طور که گفتم هگل از دوره جوانی توجهی به شهر و مدینه یونانی داشت و  همان به همراه دیگر دوستان هم حجره به اهمیت مناسبات شهروندی در یونان پی برده بود.

***

تفسیر پدیدارشناسی روح

جلسه چهارم بخش پنجم

وانگهی، در نظر هگل مرگ بدترین اتفاق زندگی نیست، بلکه او بر آن بود که دو نوع مرگ وجود دارد : مرگ – به تعبیر ما – افتخارآمیز و دیگر مرگ برای هیچ یا مرگ مفت. هگل بر آن بود که مرگ های انقلاب فرانسه از این نوع اخیر بود. اما همان طور که گفتم هگل از دوره جوانی توجهی به شهر و مدینه یونانی داشت و  همان به همراه دیگر دوستان هم حجره به اهمیت مناسبات شهروندی در یونان پی برده بود. یکی از مسایل مهم در مناسبات شهروندی این بود که هر شهروندی با شهر و مدینه خود نوعی وحدت داشت و شهروند خود را در آیینه شهر می دید و مصالح عالی شهر نیز با مصالح شهروند یکی بود. این که به گزارش تاریخ نویسان یونان با شهرهای کوچک و با جمعیت اندک خود توانستند در مقابل قدرت هایی مثل ایران پایداری و از خود دفاع کند علت آن همان است که در یکی از تراژدی های یونانی بنام ایرانیان آمده مبنی بر این که یکی از سربازان یونانی به سرباز خشایار شاه می گوید تو چون برده شاه خود هستی نمی  توانی بجنگی، تو برای شاه خود می  جنگی ولی من برای آزادی خودم می  جنگم. هگل می  گوید مرگ برای آزادی که عین پاسداری از شهر است مرگ پرافتخار است. او در موارد دیگری که درباره جنگ صحبت می  کند، از جمله در پدیدارشناسی، جنگ را نعمت می  شمارد و در علت نعمت بودن آن می-گوید وقتی یک ملتی به رفاهی طولانی مدت عادت کرده باشد، به تدریج سست عنصر می  شود و مردانگی در آن رو به سستی می گذارد، و بدین سان انسجام اجتماعی آن ملت به تدریج تضعیف می شود. مردمی که به رفاه و تجمل عادت کرده باشند تمام فضایل شهروندی را از دست می  دهند. هگل در یک تعبیر جالب توجه دیگر می  گوید جنگ با شهرهمان کاری را می  کند که باد با برکه  های راکد، که اگر باد بر آن ها نوزد آب راکد آن ها می  گندد. هگل می  گوید اگر گاهی اوقات جنگی نباشد که به یاد آن ها بیاورد که باید از آزادی خود دفاع کنند همان اتفاق برکه ساکن برای جامعه هم می-افتد. البته هگل اولین نفری نیست که چنین حرفی را می  زند بلکه قبل از او هم این حرف به کرات گفته شده بود و یکی از جاهایی که به نظر من هگل نظریه سیاسی لیبرالی را تصحیح کرد همین جاست که گفت جامعه یک حیثیت فضایل مدنی و شهروندی هم دارد که عین منافع مادی نیست. اشاره به این مسئله از این جهت بود که بگویم بسیاری از نظریه  پردازان جدید در بررسی ناهنجاری های جوامع لیبرالی صرف از نوع آمریکایی به این مسئله توجه نشان داده  اند که به نظرمن یکی ازمهم ترین آن ها هانا آرنت است. آرنت که یونان شناس تراز اولی هم بود با توجه به این حیثیت شهروندی که در یونان بود ولی مغفول واقع شد معتقد است که نظریه لیبرالی صرف یعنی توجه صرف به تولید و توزیع ثروت باید در یک جایی تصحیح شود. هگل جنگ را به این اعتبار وارد می  کند که بگوید جنگ یکسره بد نیست بلکه اتفاقاً عملکردی اخلاقی ـ اجتماعی (sittlich) هم دارد. البته منظور هگل این نیست که به جنگ دامن زده شود بلکه می  خواهد بگوید که جنگ در مواردی که رخ می  دهد می  تواند پیامدهای مثبتی هم برای یک قومی داشته باشد. پس انقلاب فرانسه با تاکید بر آزادی انتزاعی بویژه با روی کارآمدن روبسپیر چیزی که از آن به دست آمد نه نظام اجتماعی و نظام حکومتی با نهادهای استوار بلکه مرگ مفت – هم مرگ فرد و هم مرگ همه نهادهای ممکن – بود. هگل مثالی که برای مفت و آسان بودن مرگ در دوره ترور و وحشت می-زند این است که می  گوید که در این دوره سرها به آسانی خوردن یک جرعه آب یا به آسانی بریدن یک کلم از ساقه آن قطع می شد. نتیجه  ای را که هگل دنبال می کرد این بود که می  گوید ماندن در طبیعت یا به تعبیر ادبی دامگه طبیعت تعارض هایی در شهرهای یونان ایجاد می  کند که غیر قابل حل است، بویژه برای انسان جدید که آزادی و اراده  اش تثبیت شده است. از طرف دیگر، اراده بی  توجه به طبیعت هم اخلالی در نظام اجتماعی ایجاد می  کند که می  تواند هم هیات اجتماعی و هم نهادها را از بین ببرد و نتیجه  ای جز مرگ مفت به دنبال نداشته باشد.

این جا پیش از پایان دادن به این بحث، لازم است به یک مطلب فرعی اشاره کنم و آن این که بر خلاف فیشته که ناپلئون را دجال خوانده است اکثر آلمانی ها از جمله هگل به ناپلئون توجه نشان داده  اند. پیشتر از هگل نقل کردم که ناپلئون را جان جهان نامید و در یکی از نامه  هایش هم درباره ناپلئون نوشته که «قانونگذار بزرگ در پاریس نشسته است». علت این امر این بود که هگل ناپلئون را در مقابل روبسپیر قرار می داد. هگل در یکی از نوشته  های قبل از پدیدارشناسی که به اولین دستنوشته در فلسفه روح معروف است وقتی در مورد شخصیت ها بحث می  کند درباره روبسپیر می  گوید تاریخ مثل لعبت بازی است که لعبتکان – شخصیت ها – را در جایی از نمایشنامه خودش وارد می  کند و آن گاه که نقش آنان تمام شد، مثل لعبتکان از صحنه بیرون می  کند. انقلاب فرانسه هم به خاطر نیازی که داشت روبسپیررا آورد تا با خشم معطوف به مرگ تمام موانع را از پیش پای انقلاب بردارد، در واقع نهایت آزادی یا آزادی انتزاعی را تثبیت کند ولی پس از ایفای نقش مثل تمام قهرمانان تاریخ او را از صحنه نمایش بیرون انداخت. هگل می  گوید قهرمانان مثل فشنگ هستند که تنها یک بار می  شود آن ها را شلیک کرد و بعد از شلیک همانند پوکه بی  ارزش هستند که دور انداخته می  شوند، یعنی تاریخ آنها را دور می اندازد. ولی حرف هگل در مورد ناپلئون مهمتر از این است و می  گوید این ناپلئون بود که گفت انقلاب و آزادی اراده – به معنایی که روبسپیرمی  فهمید، یعنی انقلاب دائم – تمام شد و در واقع آزادی انتزاعی را از طریق نهادهایی که ایجاد کرد افسار زد و مهارنمود. می  دانید که ناپلئون دستورداد اولین قوانین منظم جدید را بنویسند که اولین آنها عبارت از کد ناپلئون یا مجموعه قوانین مدنی فرانسه (مصوب ۱۸۰۴) بود که بسیاری از کشورها تقلید کردند. ناپلئون نظام حقوقی انقلاب فرانسه را ایجاد کرد. گفته هگل ناظر بر این است که ناپلئون انقلاب را تمام و نهادها را مستقر کرد. اصطلاحی که هگل برای بیان این منظور به کار می  برد این است که می  گوید از طریق ایجاد نهادها افساری به گردن آزادی انتزاعی زده شد و آن افسار افسار نهادها و قوانین بود. به این دلیل است که هگل بر خلاف فیشته ـ که بر خورد او با ناپلئون ناشی از دیدگاه ناسیونالیسم افراطی او بود – گفت که سقوط آلمان به دست ناپلئون یک رخداد میمونی است که نظام آلمان را که در آن دو شعبه استبداد دست در دست هم آلمان را از بین برده بودند، برهم زد و اینک باید نظام دیگری ایجاد شود.

تا این جا رسیدم که هگل انقلاب فرانسه را در برابر یونان آزادی مطلق و انتزاعی را در برابر عدم آزادی و طبیعت را در مقابل آزادی قرارمی  دهد. در پدیدارشناسی هگل نشان می  دهد که در واقع باید این دو افراط و تفریط و این دو حد طبیعت و آزادی باید بتوانند در جایی وحدت پیدا کنند، هر چند هگل در اصول فلسفه حق موفق به این کار می  شود ولی در پدیدارشناسی هم کم و بیش این کار را انجام می  دهد و می  گوید در برابرافراط آزادی انتزاعی و مطلق در فرانسه بود که کانت نظریه ایدئالیسم آلمانی را در جهت تدوین و تاسیس یک نظام اخلاق اجتماعی پیش برد. آلمان بود که نشان داد نه آزادی مطلق و نه چیرگی اصول طبیعت مطلق، نه یونان و نه فرانسه بلکه دیالکتیک جدیدی از این دو که به نظرهگل در سال ۱۸۰۷ که پدیدارشناسی را می  نویسد تدوین این دیالکتیک با فلسفه کانت آغاز می شود و در فلسفه خود او به کمال خود می رسد، که همان نظریه وحدت بود.

بحث امروز من این جا تمام است ولی لازم است در پایان به یک نکته هم اشاره کنم و آن این که این حرف هگل را بعداً مارکس هم با یک تعبیردیگری عرضه کرد چون مسئله اصلی برای هگل همان طور که به کرات گفتم  درست کردن یک نظریه وحدت بود، هگل متوجه شد که انقلاب فرانسه به عنوان میراث  خوار روشنگری یک طرف را برجسته می  کند و اصالت را به صرف عقل می  دهد که نمی  تواند با امر مقابل خود وحدتی دیالکتیکی ایجاد کند. هگل از طرف دیگر هم متوجه شده بود که رئالیسم آلمانی کوششی است برای این که از انقلاب فرانسه فراتر برود و نظریه  ای تدوین کند که مبنایی برای نهادها و آرمانهای انقلاب فرانسه باشد. هگل می  دانست که این کار از خود فرانسه بر نخواهد آمد چون نتیجه انقلاب فرانسه ناپلئون و نهادهاست اما این کار نظریه  ای می  طلبد که نظریه دولت جدید و تجدد خواهد بود. هگل متوجه شده بود که این آرمان با امکانات روشنگری در فرانسه شدنی نیست، هرچند کانت این راه را آغاز کرده و فیشته کم و بیش دنبال آن را گرفته است ولی با همه این نه کانت و نه فیشته هیچ کدام نتوانسته  اند که آن وحدت نهایی تجدد و دولت جدید را درست بکنند.

پس پدیدارشناسی روح عبارت از علم تاریخ این بسط آگاهی در این جهت است و به همین دلیل است که هابرماس و دیگران می  گویند که تجدد با هگل آغازمی  شود. هگل نه نظر کانت را پذیرفت و نه خصوصا نظر فیشته را که پس از توجهی به انقلاب فرانسه با آن به مخالفت برخاست. به نظر هگل انقلاب فرانسه هم چون برآمدن آفتابی است که همانند آن برای بشریت سابقه نداشته است اما اگر بر روی انقلاب فرانسه نظریه وحدتی داده نشود و اگر نتوانیم وحدت و دیالکتیکی میان حوزه نهادهای جامعه مدنی و حوزه نهادهای دولت یا میان فرد و جمع و یا آزادی فرد از یک سو و قدرت دولت از سوی دیگر درست بکنیم در این صورت انقلاب های دیگر همان کاری را خواهند کرد که انقلاب فرانسه کرد. پس پدیدارشناسی روح با توجه به این هدف نوشته شده و در واقع یک نظریه پیچیده  ای و به اعتباری نخستین نظریه در این جهت است و هگل خود را از یک طرف میراث  خوار انقلاب فرانسه در عمل و از طرف دیگر میراث  خوار ایدئالیسم آلمانی می  داند.

مارکس هم – بویژه مارکس جوان – کم و بیش متوجه این مسئله شده بود، چون به عنوان شاگرد بلافصل هگل وقتی که در برلین چند سال پس از مرگ هگل درس می  خواند این مباحث در فضای برلین منتشر بود و از سوی دیگر ادامه تحولات انقلاب فرانسه هم چنان مسئله بود بنابراین مارکس به کرات بر سر این مسئله بحث کرده و یکی از بحث های بسیار جالب توجه  اش این است که می-گوید فرانسوی ها در عمل همان کاری را کرده  اند (انقلاب) که آلمانها درحوزه نظر(اصلاح دینی) انجام دادند وبعد می  گوید چون آلمانها توان انقلاب نداشتند بنابراین انقلاب را با مکانیسم جبرانی در حوزه نظر انجام دادند و فرانسوی ها هم چون نمی  توانستند نظریه تدوین کنند بنابراین در عمل این کار را کردند. این حرف مهمی است و اتفاقاً ناظر بر همان چیزی است که مارکس بعداً آن را شخصاً تجربه کرد و در واقع یکی از خاستگاه های فکری مارکس میانسال است یعنی این که در جایی باید بتوانیم وحدتی میان انقلاب و نظریه انقلاب درست بکنیم. از این زاویه مارکس کاملاً هگلی است جز این که هگل به این نتیجه رسیده بود – البته به تفسیر من ـ که انقلاب فرانسه در دوران جدید اولین انقلاب است و باید آخرین انقلاب هم باشد. هگل در اواخر عمر خود نوشت جایی که اصلاح دینی – یعنی اصلاح دینی لوتر – نشده باشد انقلاب جز زنجیرهایی نخواهد بود که بر دست و پای افراد بسته می  شود. به تعبیر دیگر در چنین جایی انقلاب جز به بیراهه نمی  تواند برود. هگل اعتقاد داشت انقلاب حقیقی آن انقلابی است که بر مبنای اصلاح صورت گرفته باشد و برای همین بود که در ادامه اصلاح دینی لوتر نظریه سیاسی خود، یعنی نظریه وحدت را تدوین کرد تا بگوید بعد از این انقلاب در حوزه نظر و از راه بسط دستاورد نظری انقلاب فرانسه در حوزه وحدت دولت و فرد و دیالکتیک میان آزادی فرد و قدرت دولت اتفاق خواهد افتاد. این که برخی ها از هگل پایان تاریخ را استنباط کرده  اند ناظر بر این معنی یعنی محال بودن انقلاب دوم است. تجدد از این پس یعنی تدوین نظریه وحدت آزادی فرد و قدرت دولت و پایان تاریخ یعنی این که تاریخ از این پس صورت نویی یا به تعبیر آلمانی Gestalt جدیدی به خود نخواهد دید و بعد از این انقلاب دیگری ممکن نیست بلکه تاریخ از این پس عبارت از تعمیق بیش از پیش دیالکتیک قدرت دولت و آزادی فرد خواهد بود. بنابراین – اگر بتوان گفت – از نظر هگل آن صورت نهایی تاریخ پیدا شده که عبارت از دیالکتیک جامعه مدنی و دولت است و بعد از این صورت دیگری برای تاریخ وجود ندارد به عبارت دیگر سوسیالیسم مارکس، که تصور می کرد صورت نویی در تحول تاریخی خواهد بود، امکان پذیر نیست و همین طور صورت های دیگر دولت هم امکان پذیر نخواهند بود، همه صورت های سابق صورت های پیش از تجدد هستند، تاریخ از این پس دیالکتیک پیچیده، تعمیق و بسط بیش از پیش آزادی فرد ضمن حفظ قدرت دولت خواهد بود. پس، تاریخ به یک اعتبار تمام شده است ولی به اعتبار دیگر تاریخی – تجدد – آغاز شده است که در واقع پیش از خود را به ماقبل تاریخ دوران جدید تبدیل می  کند. شاید هگل پی برده بود که اتفاقات دیگر – غیر از بسط و تعمیق آزادی – از هر سنخی باشد بشر را به ماقبل تجدد برخواهد گرداند. این مطالب به صراحت در هگل نیامده است بلکه برداشت و تفسیر به رای من است و فکر می  کنم بتوان این مباحث را در هگل – و با توجه به هگل – دنبال کرد و برای آن توضیح نظری پیدا کرد.