«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح ـ جلسه چهارم بخش چهارم

نظریه خود هگل مبتنی بر این است که دو ساحت فرد و جمع باید بتوانند هر یک در جای خود حضور پیدا و رابطه ای دیالکتیک ایجاد کنند. معنی دولت جدید یا مدرنیته همین است. البته ما در ایران هم بسیار شنیده ایم که گفته اند ما چون امت وسط هستیم بنابراین همه چیزمان بینابینی است و از این رو نه لیبرالیسم را قبول داریم و نه سوسیالیسم را بلکه معتقد به یک راه بینابینی هستیم.

***

بخش چهارم جلسۀ چهارم

تفسیر پدیدارشناسی روح

هگل این جا با اشاره به روی کار آمدن روبسپیر می گوید با این نظریه اراده عمومی که روسو آن را عرضه کرده بود – که البته ترجمه فارسی آن چندان دقیق نیست – در واقع یک اتفاق شیمیایی می افتد، زیرا روسو گفته بود که اراده همگان یا اراده عمومی ـgeneral will  ـ اراده همگان نیست، یعنی حاصل جمع جبری اراده های ماست که به اراده همگان تبدیل می شود. به تعبیر دیگر، اراده عمومی یعنی اراده همه کسانی که یک امر را اراده کرده اند، اما این جا یک اتفاقی از جنس کیمیا عمل می کند که این اراده همگان ـgeneral will  ـ را به اراده عمومی تبدیل می کند که ساحت دیگری است. توضیح این بحث روسو قدری پیچیده است و مفسران سخنان متنوع و حتی متضادی گفته اند. این بحث در انقلاب فرانسه و با روی کار آمدن روبسپیر مبنای عمل انقلابیون و بویژه ژاکوبن ها قرار گرفت و هم چنین از طریق ایدئالیسم آلمانی به فکر و فلسفه آلمانی راه یافت. در فلسفه سیاسی آلمانی بود که در برابر لیبرالیسم انگلیسی[۱] که بیشتر به جمع جبری یک مجموعه و به اکثریت رای اعتقاد داشتند یک دیدگاه لیبرالی دیگری باز شد. با هگل در آلمان و در ادامه روسو این مسئله مطرح شد که در حوزه دولت در انتقال از اراده همگان به اراده عمومی نوعی تحول کیمیایی اتفاق می افتد که در خلال آن اراده همگان به اراده عمومی تبدیل می شود که این اراده عمومی چه بسا عین اراده فردی نیست. این جا البته سرچشمه همه سوء تفاهم های بعدی است که این تلقی را – امثال پوپر – از خاستگاه های فاشیسم دانسته  و گفته اند که روسو ساحت جمع و دولت، و مصلحت دولت، را فراتر از منافع فردی قرار داده است که دولت با تمسک به آن می تواند فرد را خفه  کند.

باز این جا مجبورم درنگی کرده و در حاشیه به مطلب دیگری اشاره کنم، وآن این که کسانی از مارکسیست ها – بویژه مارکسیست های جدیدتر در ایتالیا – به روسو توجهی نشان داده و تفسیرهایی از او عرضه کرده اند مبنی بر این که روسو یکی از پایه  های مهم فکری اندیشه مارکس و مارکسیسم بوده است اگرچه خود مارکس به کرات انتقاداتی به روسو وارد کرده است، اما روسو به نوعی یکی از پایه های فکری مارکس بوده است. یکی ازمهمترین کسانی که از چنین نظری دفاع کرده یک ایتالیایی به نام لوچو کوللتی (Lucio Colletti) است که کتاب نسبتاً مهمی هم با عنوان روسو و هگل نوشته است.

به هر حال، نظریه روسو به آلمان منتقل شد و هگل از این نظریه برای تدوین نظریه متفاوتی از لیبرالیسم استفاده کرد. به خلاف تفسیرهایی که – از برتراند راسل تا پوپر – هگل را در ادامه روسو نظریه  پرداز دولت توتالیتر دانسته اند، دولت هگل توتالیتر نیست، هگل به اعتباری توتال است، البته نه به معنایی که کارل اشمیت، نظریه پرداز ناسیونال سوسیال گفته است. هگل می گوید یک طرف یا چیز یا یک حیثیت، به تنهایی نمی تواند نسبتی دیالکتیکی ایجاد کند. در آغاز پدیدارشناسی روح دیدیم که گفت، حقیقت کل است و کل حقیقت است. بنابراین، اگر فرد در نسبت آن با جمع مطرح نشود نمی تواند دیالکتیک مناسبات اجتماعی وجود نخواهد داشت. حقیقت در نسبتی دیالکتیکی پدیدار می شود. این جا هگل مجبور شد با توجه به فکر لیبرالی انگلیسی – و در واقع اسکاتلندی – و نه در جهت و ادامه آن، حوزه دیگری به نام جامعه مدنی را در تمایزآن با دولت مطرح کند. به این معنا حوزه فرد عبارت است از حوزه جامعه مدنی که دولت نمی تواند هیچ مداخله ای در آن بکند و مانعی در برابر تحقق آزادی و اراده فردی ایجاد کند. حوزه ای به نام حوزه اراده همگانی داریم که همگان منافع خود را از طریق اعمال اراده در آن جا متحقق می کنند ولی در نظریه روسو حوزه متفاوت دیگری نیز وجود دارد که کم و بیش می توان آن را حوزه دولت دانست که حوزه منافع عمومی است. همان طور که در حوزه خصوصی باید همه اراده های فردی تحقق پیدا کند، در حوزه عمومی یا دولت هم باید حوزه ای ورای منافع فردی وجود داشته باشد که همان از مصلحت عمومی است.

این بحث را از آن جهت آوردم تا مقدمه ای برای فهم ایراد هگل به انقلاب فرانسه باشد. نظریه خود هگل مبتنی بر این است که دو ساحت فرد و جمع باید بتوانند هر یک در جای خود حضور پیدا و رابطه ای دیالکتیک ایجاد کنند. معنی دولت جدید یا مدرنیته همین است. البته ما در ایران هم بسیار شنیده ایم که گفته اند ما چون امت وسط هستیم بنابراین همه چیزمان بینابینی است و از این رو نه لیبرالیسم را قبول داریم و نه سوسیالیسم را بلکه معتقد به یک راه بینابینی هستیم. چیزهایی از لیبرالیسم و چیزهایی از سوسیالیسم را قبول داریم. البته، هیچ جای هیچ کدام را هم قبول نداریم چون تافته جدا بافته هستیم. بدیهی است که این هم حرفی است، اما همان قدر که گفتن این حرف ساده است به همان میزان نظریه درست کردن برای آن بسیار سخت است. گفتن این که ما به عنوان امت وسط راه حلی بینابینی برای همه مسائل داریم نیازمند یک تئوری است که به نظر من یکی از این تئوری ها همان نظریه هگل است. تئوری های متعددی وجود دارد و سخن من به این معنا نیست که هگل تنها تئوری است بلکه قریب به دویست سال است که فکر و اندیشه جدید جهانی و عمدتاً غربی – چه لیبرال ها و چه جریان های نزدیک به لیبرالیسم – به دلیل شکست مارکسیسم می کوشد تا نسبت و رابطه فرد و جمع را درست کند. بنابراین، می توانیم بگوییم نوعی جریان لیبرال دموکراسی وجود دارد که در راه نیل به این هدف تلاش می کند که هگل البته یکی از مهم ترین و نخستین نظریه پردازان این تلقی جدید از لیبرالیسم بوده است.

تئوری هگل به این صورت است که اراده فردی اگر در اصالت کامل خود و بی آن که در رابطه ای دیالکتیکی با اراده جمعی که در یک حوزه متفاوت بالاتری متبلور می گردد، ظاهر شود به ترور و وحشتی منجرخواهد شد که انقلاب فرانسه به آن انجامید. هگل در توضیح این مسئله به این جا رسید که جامعه مدنی و دولت را از همدیگر جدا کرد و گفت این دو حوزه مستقل از همدیگرند. هگل با توجه به آن چه از آدام اسمیت و سایراقتصاددانان کلاسیک و بویژه نظریه پردازان اسکاتلندی مثل آدام فرگسن که در مجموع آنها را می توان لیبرالیسم انگلیسی ـ اسکاتلندی نامید، گرفته بود، سعی کرد نشان بدهد که این دو حوزه باید جدای از هم و در عین حال در کنار هم و در رابطه ای دیالکتیکی با یکدیگر بتوانند با هم وحدتی میان فرد و جمع ایجاد کنند. به این دلیل است که هگل هم لیبرالیسم را در حوزه جامعه مدنی پذیرفت و هم گفت که این پذیرفتن به این معنی نیست که دولت اجازه بدهد تمام اراده ها در تمامیت خودشان در حوزه جامعه مدنی تبلور پیدا کنند. هگل می گوید اگر ما اراده های فردی را کاملاً آزاد بگذاریم ثروت روی ثروت و فقر روی فقر انباشته خواهد شد، یک طرف جامعه انباشت فقر و طرف دیگرانباشت ثروت خواهد بود. بنابراین، این جاست که دولت به شیوه های گوناگون مداخله می کند و از طریق میانجی ها یا نهادهای فاصله میان دولت و فرد این رابطه را تصحیح می کند که آزادی برقرار بماند ولی فقر هم آزادی را از بین نبرد. این کوشش هگل از اولین تصحیح هایی است که سعی شده در قالب یک نظریه در حوزه آزادی و لیبرالیسم به عمل آید. این توضیح هگل با توجه به آن چیزی است که در پدیدارشناسی روح گفته است. هگل در پدیدارشناسی می گوید اراده به معنایی که روسو به کاربرد مبنی بر این که اراده همگان اراده جمع نیست بلکه چیزی ورای آن است و این که این اراده در فرانسه تبلور بیرونی در طبیعت یعنی در نهاد و ذات و ماهیت یا جوهر نظام اجتماعی پیدا نکرده بود، چون این اتفاق نیافتاده بود که این کنترل ها صورت بگیرد، در نتیجه اراده توانست در جایی خود را از جمع آزاد بکند و آن جایی که خودش را از جمع آزاد کرد، فردی – نه جمع – پیدا شد که حامل اراده عمومی شد در حالی که جمع با اراده جمع و با اراده عمومی مخالف بود. در نتیجه، فرد در جایی که اراده جمعی با اراده عمومی متفاوت و ناهماهنگ بود به تبلور جمع و اراده عمومی تبدیل شد. ناگفته نماند که اشاره هگل در این سخنان به روبسپیراست که گفت این جا که من ایستاده ام قدرت یعنی من. البته قبلا لوئی چهاردهم هم به نوعی این حرف – دولت یعنی من – را گفته بود ولی هگل نظرش بر این است که حرف روبسپیر هنوز در آن جا – دوره لویی چهاردهم – به این صورت گفته نشده بود چون آنجا تمام نهادها یعنی آن چه از طبیعت بر می آمد توانست آزادی مطلق را مهار بکند یا در جاهایی از پدیدارشناسی می گوید آزادی انتزاعی یعنی آزادی که تحقق بیرونی ندارد، آزادی انتزاعی آن آزادی نیست که پایش در طبیعت باشد نه که کاملا مندک در طبیعت باشد و یکسره در باتلاق طبیعت فرو رفته باشد و بیرون از طبیعت را نبیند، بلکه باید بتواند نسبتی دیالکتیکی میان طبیعت و آزادی ایجاد کند. هگل با توجه به تجربه روبسپیر می گوید روبسپیر به عنوان فرد خود را از جمع آزاد کرد و اراده و سپس آزادی انتزاعی خود را به اراده جمع تبدیل کرد. در واقع، او آزادی انتزاعی خود را بر هرچیزی که جوهری بود و بر هر چیزی که از طبیعت در حوزه  نهاد های اجتماعی بود تحمیل کرد. هگل می گوید قبلا طبیعت معیار آزادی بود ولی با روی کارآمدن روبسپیر آزادی معیار طبیعت شد و بنابراین نظام طبیعت را برهم زد، هگل می افزاید : حاصل حرف روبسپیر و آزادی انتزاعی او عبارت بود از «خشم نابودی» یعنی خشم معطوف به نابودی و از بین بردن هر آن چه با اراده من سازگار نیست. پیشتر از روبسپیر نقل کردم که در آغاز حکومت «ترور و وحشت» یک بار در مجلس گفت که «سرها باید به دار سپرده شوند»، در واقع، این جا بود که اراده و آزادی انتزاعی خود را بر هر سری که در مقابلش می ایستاد و به تعبیری بر مجموعه انقلاب تحمیل کرد. هگل می گوید حاصل انقلاب جایی که اراده جمعی در فرد تبلور پیدا کرده باشد که همانا عبارت است از اراده انتزاعی، جایی که اراده ما به ازائی در بیرون نداشته باشد و دستش را میانجی ها و طبیعت نبسته باشد، در این صورت نتیجه ای که از آن بیرون می آید خشمی است که معطوف به نابودی و مرگ است. این اراده انتزاعی به جای این که نهاد ایجاد کند و در چارچوب نهادها آزادی را تحقق ببخشد، مرگ را به عنوان نتیجه قدرت سیاسی به ارمغان آورد و این چیزی است که در فرانسه اتفاق افتاد. هگل می گوید : انقلاب فرانسه از زمانی که روبسپیر قدرت را به دست گرفت نتیجه ای جز مرگ در پی نداشت.

ــــــــــــ

[۱] – در برایر لیبرالیسم انگلیسی، دیدگاه جدید و متفاوت هگل قرار دارد که می توان اساس آن را لیبرالی دانست. برخی معتقدند که در مجموع آن چه از هگل به دست می آید نوعی سوسیال دموکراسی است. ژان ژورس (Jean Jaures) که از پایه گذاران سوسیالیسم در فرانسه است در تزی که به لاتین نوشته هگل و خصوصاً فیشته را از پایه گذاران نوعی فکر سوسیالیسم تلقی کرده است. امروز این تلقی را درست نمی دانند و تفسیرهای چندی در آلمان و فرانسه و ایتالیا ارایه شده که براساس آن ها یک نظریه لیبرالی خاصی در هگل هست که هم لیبرالیسم را قبول دارد و درعین حال در مواردی برخی از پیامدهای آن را تصحیح می کند که به نظر من هم این تلقی از هگل درست تر است .