«

»

Print this نوشته

تعلیقه هایی بر مقالۀ «زوال سیاسی در ایران» / تعلیقۀ دوم / سیروس پرویزی

تا جایی که من می‌توانم بفهمم، روح نوشته‌های طباطبایی، که به طور عمده ناظر بر طرح پرسش هستند، با هیچ چیزی به اندازۀ جستجوی کلید بیگانه نیست. کسی می‌تواند کلید جستجو کند که قفلی داشته باشد، هم چنان که نویسندگان «زوال سیاسی در ایران» در جستجوی کلید «دموکراسیِ مقدم بر حقیقت» هستند، زیرا آنان مشکلی در شناسایی قفل خودکامگی نداشته‌اند.

تعلیقه هایی بر مقالۀ «زوال سیاسی در ایران» / تعلیقۀ دوم / سیروس پرویزی

 ‌

از آنجا که، به هر حال، دیانت روشنفکری دینی بر روشنفکری او می‌چربد، در تفسیر از روشنفکری گوشۀ چشمی نیز به اجتهاد و تقلید دارد تا ضمن استفاده از مزایای روشنفکری در این جهان در جهان باقی نیز از ثواب عبودیت محروم نماند. باری، در فاصلۀ تعلیقۀ نخست تا این سطور پریشان فرصتی بود تا شاید نویسندگان «زوال سیاسی در ایران» اندکی دربارۀ آنچه گفتم بیندیشند. سخن دربارۀ هگل بود که گویا گفته است بوف مینروا ـ که به فرمودۀ نویسندگان‌‌ همان حکمت عملی و نظری و به عبارتی آگاهی انتقادی باشد ـ به تعبیری که نویسندگان بر زبان طباطبایی جاری کرده‌اند، «نمی‌تواند بر فراز ایران بال بگشاید»، به گفتۀ بسیار دقیق نویسندگان، «به آن نشان که تاریخ این پهنه بازنمای سیر و گسترش نه خرد که بی‌خردی است». پیش‌تر گفتم که این سخن نه از هگل است و نه از طباطبایی، بلکه یاوه‌ای است که نویسندگان به تقلید از بیانات معجز آثار «استاد ازل» بافته‌اند و، مانند همۀ مقلدان، نفهمیده‌اند که مرجع چه گفته است و آنان نیز نفهمیده تکرار کرده‌اند. در این تعلیقه، نخست به سابقۀ این ادعا اشاره‌ای می‌کنم و آن‌گاه نیز چند جمله‌ای دربارۀ مقام و معنای سخن هگل خواهم گفت.

فضل تقدم در تسویه حساب با مخالفان از راه شعار دادن از آنِ گروه‌های چپ و بویژه حزب طراز نوین توده است که همۀ مخالفان خود را لیبرال و موافقان خود را نیز انقلابی پیگیر می‌نامید و از آنجا که حزب ـ به قول لنین ـ اشتباه نمی‌کند، کسی جرأت نمی‌کرد بپرسد به عنوان مثال راه طی شدۀ مهدی بازرگان چه ربطی به لیبرالیسم دارد و اینکه آیا آیت‌الله خلخالی کمی بیش از حد انقلابی پیگیر نیست؟ این سنت حسنه با انقلاب به ارج رسید و با قلع و قمع گروه‌های چپ نیز بخشی از آن به گروه‌های مذهبی گویا مخالف هیأت حاکمه و روشنفکری دینی رسید، اما پیش از آن یک نمونۀ جالب توجه نیز داشت. در جنگی که زیر دو علم هایدگر و پوپر میان فردید و سروش برای نیل به مقام فیلسوف رسمی دربار درگرفت، فردید رقیب را به «صهیونی- ماسونی» بودن و رقیب نیز از طریق نوشته‌های جنجالی اکبر گنجی او را به «فاشیسم» متهم کرد. با مرگ فردید، رضا داوری، که به نوعی وارث بر حق فردید به شمار می‌آمد، به افتخار نمایندگی «قرائت فاشیستی دین» نایل آمد و جنگ برای تصدی ریاست معنوی انقلاب فرهنگی نیز که پیش‌تر مغلوبه شده بود شدتی پیدا کرد که جز با قتل یکی از طرفین جنگ پایان نمی‌یافت. اینجا بود که سروش نبردی را باخت که به نوعی سرنوشت جنگ را نیز رقم می‌زد. در این زمان بود که با فضای نیمه بازی که ایجاد شده بود، بحث دربارۀ تجربه و پیامدهای انقلاب فرهنگی جسته گریخته به روزنامه کشید. طباطبایی در مصاحبه‌ای با روزنامۀ همشهری در اشاره‌ای به انقلاب فرهنگی و نقش روشنفکری دینی در آن، شاید، یکی از نخستین کسانی بود که از سروش نام برد. این بحث، به تدریج، بسطی یافت، که البته تا جایی که من دنبال کرده‌ام نه طباطبایی در آن زمان ایران بود و نه چیزی در این باره گفت و نوشت، دلیل آن هم به نظر من این بود که موضع طباطبایی دانشگاهی بود، اما بحث در ادامۀ آن میان کارگزاران حکومتی و سیاسی جریان پیدا کرد.

با مغلوبه شدن جنگ، سروش، که به بن بست رانده شده بود، در مقاله‌ای با عنوان «درستی و درشتی»، به همگان پرید و دربارۀ طباطبایی نیز که نه سر پیاز بود و نه ته پیاز او را «نویسندۀ تازه به دوران رسیده و روی ناشسته» خواند و نوشت که او «با هگل در گل» مانده و… شاید، برای خواننده‌ای که با حسن نیتی این مسائل را دنبال می‌کند، این پرسش مطرح شود که معنای این هگلی بودن چیست؟ اگر از ایهام مانند «خر در گل هگل ماندن» بگذریم، می‌توان گفت که اینجا به مناسبت هگل جای هایدگر ـ هر دو به عنوان نمایندگان فکر فاشیستی ـ را گرفته است. از آنجا که «ما» آزادی خواهان هستیم، با اقتدای به نویسندگان «زوال سیاسی در ایران» می‌توان گفت، «به‌‌ همان نشان که پوپر»، پس، مخالفان «ما آزادی خواهان» جز فاشیست نمی‌توانند باشند. اگر نویسندگان اندکی به ردای دانشگاهی خود احترام می‌گذاشتند، نمی‌بایست چنین یاوه‌ای جدی تلقی کنند و می‌بایست تورقی در نوشته‌های طباطبایی ـ بویژه در چند مطلبی که در یکی دو سال اخیر در اشاره‌ای به این بحث نوشته ـ می‌کردند و، به جای تکرار «آنچه استاد ازل گفت»، سخنی نو ـ هرچند نادرست ـ می‌گفتند. الحق، باید گفت که آن عبارت، که من در پایان تعلیقۀ نخست آوردم و اینجا نیز تکرار خواهم کرد، در ‌‌نهایت آشفتگی است. آن کتاب هگل که نویسندگان تمثیل «بوف مینروا» را از آن گرفته‌اند چند بار به انگلیسی ترجمه و تفسیرهایی نیز بر آن نوشته شده است. اگر نویسندگان حتی یک بار متن مقدمۀ «اصول فلسفۀ حق» هگل را درست خوانده بودند، البته با به فراموشی سپردن فتوای مرجع تقلید، می‌توانستند بدانند که پرواز بوف مینروا هیچ ربطی به «آگاهی انتقادی» ندارد، اشاره‌ای به انحطاط نیز به هیچ وجه در آن نیست و بدیهی است که طباطبایی نمی‌توانسته است نظریۀ انحطاط ایران را از آن گرفته باشد. برعکس، فرض می‌کنیم که نویسندگان عبارت هگل را درست فهمیده باشند، و در آن عبارت اشاره‌ای به انحطاط وجود دارد. در این صورت باید به طباطبایی آفرین گفت که بر مبنای یک تمثیل از هگل دربارۀ انحطاط آلمان توانسته است نظریۀ انحطاط ایران را تدوین کند، حتی اگر او در نظریۀ خود یکسره به خطا رفته باشد.

با فراغت از اشاره به پشت پردۀ کشف بزرگ نویسندگان و نسبت هگل مآبی به طباطبایی، من بار دیگر عین عبارت آنان را می‌آورم و ملاحظاتی را برای روشن شدن عمق فاجعۀ مرتبۀ فلسفیدن استادان می‌افزایم. نوشته‌اند: «در چشم او (یعنی طباطبایی) اندیشۀ هگل کلید پاسخ به پرسش دربارۀ انحطاط ایران ـ و جهان اسلام ـ را در این جمله به دست می‌دهد که بوف مینروا، یعنی حکمت عملی و نظری، یا به بیان بهتر، خودآگاهی انتقادی، نمی‌توانست بر فراز ایران ـ و جهان اسلام ـ بال بگشاید، به آن نشان که تاریخ این پهنه بازنمای سیر و گسترش نه خرد که بی‌خردی است.»

گفتم که نویسندگان، به تقلید از استاد ازل، از پیش تصمیم گرفته بوده‌اند که طباطبایی هگلی است و «کلید» انحطاط ایران را در فلسفۀ هگل می‌جوید. نخستین ایرادی که می‌توان بر این عبارت وارد کرد این است که به گمان من در نوشته‌های این جویندۀ کلید این واژه شاید حتی یک بار هم به کار نرفته است و تا جایی که من می‌توانم بفهمم، روح نوشته‌های طباطبایی، که به طور عمده ناظر بر طرح پرسش هستند، با هیچ چیزی به اندازۀ جستجوی کلید بیگانه نیست. کسی می‌تواند کلید جستجو کند که قفلی داشته باشد، هم چنان که نویسندگان «زوال سیاسی در ایران» در جستجوی کلید «دموکراسیِ مقدم بر حقیقت» هستند، زیرا آنان مشکلی در شناسایی قفل خودکامگی نداشته‌اند. طباطبایی، که فعال سیاسی نیست، این قدر ساده لوحانه به «مشکل ایران» نگاه نمی‌کند که مانند «جمهوری خواهان» و «روشنفکری دینی» گمان کند که می‌توان با رفراندم یا انتخابات آزاد ـ که میزان آن آزادی را نیز ایدئولوژی آنان معین می‌کند ـ به آزادی رسید. تردیدی نیست که کاربرد کلیدجویی در مورد طباطبایی تفسیر به رأی نویسندگان است و لاغیر! نه در فلسفۀ هگل کلیدی می‌توان یافت و نه طباطبایی در جستجوی کلید است.

وانگهی، اگر نظریۀ انحطاط طباطبایی طرح پرسش از انحطاط ایران است، در این صورت این طرح پرسش نه پاسخ دقیق دارد و نه برای آن پرسش کلیدی می‌تواند وجود داشته باشد. طرح پرسش ـ یا مشکل ـ مسئله‌ای علمی نیست که پاسخ دقیق و کلیدی برای حل آن وجود داشته باشد. خود طباطبایی به تفصیل گفته است که منظور او از انحطاط چیست. بدیهی است که منظور من این نیست که هیچ ایرادی بر چنین نظریه‌ای وارد نیست. بر عکس، می‌خواهم بگویم که جعل تبار برای نظریۀ انحطاط طباطبایی مشکل را حل نمی‌کند و نویسندگان ـ به عنوان استادان علوم سیاسی و فلسفه که باید چیزکی نیز دربارۀ روش چنین بحث‌هایی بدانند ـ باید به اصل کتاب طباطبایی بپردازند، منابع آن را نظر بگذارند، فرضیۀ او را مورد بررسی قرار دهند، برهان‌هایی را که او بر درستی فرضیۀ خود می‌آورد تحلیل کنند و نتایج را بسنجند. دون شأن دو استاد است که مانند یک عامی در این مباحث قیاسی بر مبنای صغرا و کبرای خیالات خود ترتیب دهند که خلق را از قیاس خنده آید. هگل فاشیست نظریۀ انحطاط دارد. طباطبایی نظریه‌ای دربارۀ انحطاط دارد. پس، طباطبایی هگلی است و البته فاشیست!

تا جایی که من می‌دانم، در نوشته‌های طباطبایی در هیچ جایی در بحث از مسائل ایران به این عبارت هگل استناد نشده است. طباطبایی بیشتر از آن دربارۀ هگل می‌داند که چنین یاوه‌ای بنویسد. «بوف مینروا» یک تمثیل است، و نمی‌تواند عین حکمت عملی و نظری باشد. وانگهی، اگر انحطاط ایران کلیدی می‌داشت ـ که گویا‌‌ همان دموکراسی است که استادان ساحل شرقی ایالات متحده در سال‌های اخیر کشف کرده‌اند ـ دیگر نیازی به نوشتن سه جلد کتاب در دو هزار صفحه با عنوان تأملی دربارۀ ایران نمی‌بود. با دو هزار صفحۀ دیگری که گویا در دست اقدام است. اگر طباطبایی چنین اعتقادی می‌داشت ـ مانند مارکسیست‌ها که خلاصه‌ای از انقلاب در انقلاب یا خلاصه‌ای از لنین و استالین را حلال مشکلات می‌دانستند و تاریخ نمی‌نوشتند ـ یک کتاب خلاصه دربارۀ هگل می‌نوشت تا مردم ایران درهای بسته را با آن کلید باز کنند. این تاریخ نویسی ربطی به جستجوی کلید ندارد. اصطلاح استادان را به کار می‌برم و می‌دانم که طباطبایی دنبال کلید نیست. رونمایی عبارت هگل به شیوۀ استادان برهان قاطعی است بر اینکه استادان همین قدر فلسفه می‌دانند که به نقل قولی از رضا براهنی بنویسند ـ منظورم بروجردی است در کتاب دوران ساز خود دربارۀ روشنفکری که البته بیشتر داستان تاریخ فکری نصر‌ها، آل احمد‌ها و شریعتی هاست ـ که رسالۀ آل احمد دربارۀ غربزدگی به اندازۀ بیانیۀ حزب کمونیست کارل مارکس اهمیت دارد، اما غربی‌ها دربارۀ آن با سکوت توطئه کرده‌اند!

آن نقل قول، بویژه به صورتی که نویسندگان آورده‌اند، بر هیچ چیزی به اندازۀ فلسفه ندانی استادان دلالت نمی‌کند. تردیدی ندارم که نویسندگان برای رونمایی نقل قول هگل به کتابی که عبارت در آن آمده مراجعه‌ای نکرده‌اند. من نخست آن عبارت را خلاصه می‌کنم تا خواننده بداند دعوا بر سر چیست. هگل در پایان مقدمه بر آخرین رساله‌ای که در زمان حیات از او منتشر شد، در نفی اینکه کلیدی می‌تواند وجود داشته باشد، می‌نویسد: دربارۀ آموختن اینکه جهان چگونه باید بگویم که به هر حال فلسفه همیشه بسیار دیر می‌آید. فلسفه، به عنوان اندیشیدن دربارۀ جهان، زمانی پدیدار می‌شود که واقعیت سیر تکوینی خود را به پایان رسانده و به کمال رسیده باشد. آنچه صورت مفهومی به ما می‌آموزد، تاریخ نیز با‌‌ همان درجه از ضرورت‌‌ همان را می‌آموزد. باید انتظار کشید تا واقعیت به کمال برسد تا امری که در قلمرو ایده قرار دارد، در برابر امری واقعی پدیدار شود، جهان را در مرتبۀ جوهری آن درک کند و در قلمروی در وعاءِ عقل بازسازی کند. زمانی که فلسفه با خاکستری روی خاکستری نقاشی می‌کند، صورتی از زندگی به کهنسالی می‌رسد و با این خاکستری بر روی خاکستری جوان نمی‌شود، اما می‌تواند درک شود. اینجا هگل تمثیل بوف را می‌آورد و می‌نویسد: «بوف مینروا جز با آغاز شامگاه به پرواز در نمی‌آید.»

هم چنان که می‌توان دید، در عبارت اشاره‌ای انحطاط نشده است. نویسندگان، که اصل عبارت را نخوانده‌اند، گمان کرده‌اند در «آغاز شامگاه»، از این حیث که با زوال آفتاب نسبتی دارد، اشاره‌ای به انحطاط آمده است. اینکه نویسندگان از طباطبایی نقل کرده‌اند که گفته بود برای فهم دوران جدید گریزی از فلسفۀ هگل نیست، به این معناست که هگل توانسته است نخستین نظام مفاهیم درک عقلانی دوران جدید را تدوین کند. معنای این حرف آن نیست که هگلی باید بود ـ به معنایی که استاد ازل و حواریان می‌فهمند ـ بلکه منظور این است که نمی‌توان هگلی نبود، یعنی در بی‌اعتنایی به این نظام مفاهیم دوران جدید را فهمید. البته، این بحث به هواداران نظریۀ «دموکراسی مقدم بر حقیقت» جز سر درد نمی‌تواند بدهد و بدیهی است آنان نیازی به فهمیدن این مطلب ندارند. بحث هگل دربارۀ نسبت نظام صورت‌های مفهومی و تاریخ در معنای تکوینی آن است. هگل این حرف را در پایان مقدمه بر رساله‌ای نوشته که در آن بویژه از حقوق، جامعه مدنی، دولت و تاریخ جهانی بحث کرده است. هگل توضیح می‌دهد که چرا او توانسته است چنین نظامی از مفاهیم را تدوین کند و می‌گوید به سبب اینکه «تکوین دورانی از تاریخ» به پایان رسیده، یعنی دوران جدید تحقق تاریخی پیدا کرده است. تمثیل بوف مینروا اینجا و در ادامۀ این بحث آمده و معنای آن نیز جز با ارجاع به عبارت پیش از آن قابل درک نیست! هگل یک نتیجۀ مهم نیز گرفته است که برای هیچ جامعه‌شناس و فعال دموکراسی خواهی، به سبب مانع معرفتی عمده‌ای در ذهن آنان وجود دارد، قابل درک نیست و آن اینکه فلسفه نمی‌تواند بیاموزد که جهان چگونه باید باشد، بلکه تنها می‌تواند آن را در نظام مفاهیمی که تدوین می‌کند بفهمد! یعنی کلیدی در کار نیست! متأسفم که هگل هم با استادان و استاد ازل سر ناسازگاری دارد!

هگل در ادامۀ‌‌ همان مطلب، در واپسین بند از مقدمه، می‌نویسد که زمان آن فرا رسیده است که این مقدمه را به پایان برسانم. هدف این مقدمه، از این حیث که مقدمه است، تنها این بود که به صورتی بیرونی و شخصی دیدگاهی را که دیباچه‌ای بر آن است به اشاره بیان کند. اگر بخواهیم دربارۀ موضوعی از دیدگاه فلسفی سخن بگوییم، باید به شیوه‌ای علمی و غیر شخصی بحث کرد. از این رو، نگارندۀ این سطور هر ردیه‌ای را که صورت علمی خود موضوع را نداشته باشد، ملاحظه‌ای بی‌بنیاد، بی‌فایده برای او و دیدگاهی شخصی تلقی خواهد کرد. این اشارۀ هگل به روش فلسفی خود مجمل‌تر از آن است که خوانندۀ معمولی را به کار آید، اما یک نکتۀ اساسی در آن هست و آن اینکه هگل می‌گوید هر انتقادی که ناظر به نفس موضوع نباشد، ردیه نویسی کسی است که از بیرون در بحث وارد می‌شود و این نقادی، برای او که از درون و علمی موضوع را لحاظ می‌کند، یعنی روش فلسفی را دنبال می‌کند، فاقد اعتبار است. بار دیگر، می‌توان گفت که روش فلسفی با کلید، که از بیرون در قفل انداخته می‌شود، نسبتی ندارد، هم چنان که انتقادهای بیرونی به نظریۀ طباطبایی، از این حیث که نمی‌توانند در میدانی فلسفی که او حدود و ثغور آن را مشخص کرده است وارد شود، نظراتی شخصی و فاقد اعتبار هستند. از این حیث، هر گونه رونمایی نفل قول و عبارتی از هگل تا میرسپاسی و… می‌تواند توهم نقادی ایجاد کند ـ و البته در دانشگاه‌های امریکا مزایای مادی دارد ـ اما بحثی نیست که دموکراسی خواهی در این طرف آب را به کار آید!

پس، روشن شد که نه تنها «در چشم او (یعنی طباطبایی) اندیشۀ هگل کلید پاسخ به پرسش دربارۀ انحطاط ایران و جهان اسلام» نیست، بلکه از بیناد کلیدی برای قفلی که نمی‌دانیم کدام است وجود ندارد. آن کلید مفقود نیز «در این جمله… که بوف مینروا، یعنی حکمت عملی و نظری، یا به بیان بهتر، خودآگاهی انتقادی، نمی‌توانست بر فراز ایران ـ و جهان اسلام ـ بال بگشاید»، به قول نویسندگان پاسخی به پرسش انحطاط ایران به دست نمی‌دهد. و این بحث «به آن نشان که تاریخ این پهنه بازنمای سیر و گسترش نه خرد که بی‌خردی است» ربطی ندارد. طباطبایی هیچ جا از بی‌خردی در «تاریخ این پهنه» سخنی نمی‌گوید. بد نبود نویسندگان با دقت بیشتری چند هزار صفحۀ او را از نظر می‌گذراندند. من در این مقام، تا تعلیقۀ بعدی، خاموش می‌مانم و نویسندگان را دعوت می‌کنم در نوشته‌های طباطبایی تورقی بکند، اما به آنان هشدار می‌دهم که چنین تورقی این خطر را دارد که بسیاری توهم‌های آنان را در هم بریزد!

 ‌

 نگاشته شده یکشنبه نهم شهریور ۱۳۹۳

منبع:: http://gadim-va-jadid.blogfa.com/post-399.aspx