«

»

Print this نوشته

تعلیقه هایی بر مقالۀ «زوال سیاسی در ایران» / تعلیقۀ سوم / سیروس پرویزی

یکی از کشفیات جدید منتقدان طباطبایی این است که او در نوشته‌های خود به مهم‌ترین منابعی که مباحث اساسی خود را با الهام از آن‌ها مطرح کرده ارجاع نداده است. تعبیر «با الهام» از من است تا ترکیب مهوع «انتحال» و «سرقت علمی» را که برادر آقاجری همۀ هفتاد بطن معنای آن را می‌داند، به کار نبرده باشم. این کشف در کشوری که رسم ارجاع در میان روشنفکران هرگز وجود نداشته است، تاحدی شگفت و حتی اندکی مشکوک نیز می‌نماید.

تعلیقه هایی بر مقالۀ «زوال سیاسی در ایران» / تعلیقۀ سوم / سیروس پرویزی

یکی از کشفیات جدید منتقدان طباطبایی این است که او در نوشته‌های خود به مهم‌ترین منابعی که مباحث اساسی خود را با الهام از آن‌ها مطرح کرده ارجاع نداده است. تعبیر «با الهام» از من است تا ترکیب مهوع «انتحال» و «سرقت علمی» را که برادر آقاجری همۀ هفتاد بطن معنای آن را می‌داند، به کار نبرده باشم. این کشف در کشوری که رسم ارجاع در میان روشنفکران هرگز وجود نداشته است، تاحدی شگفت و حتی اندکی مشکوک نیز می‌نماید. از علی شریعتی، که مهم‌ترین ارجاع او به مرحوم پروفسور شاندل بود، و هدفی جز مرعوب کردن جوانان دهۀ پنجاه برای کلاه گذاشتن سر آنان نداشت، تا عبدالکریم سروش که با تورقی در نزدیک به چهار صد صفحۀ «فربه‌تر از ایدئولوژی» من جز آثار شریعتی و مطهری، مثنوی و بحارالانوار تنها یک ارجاع پیدا کردم: به ۵ جلد زندگانی شاه عباس اثر نصرالله فلسفی که لابد باید خواننده چند هزار صفحه را ورق بزند تا بیاید که در کدام جلد و صفحه از شمشیر دو دمی سخن رفته است که دو انگلیسی به شاه عباس نشان دادند. بدیهی است که خطابه و روضه خوانی منبع نمی‌خواهد، اما بالاخره صد سالی است ملت اسلام، و بویژه روشنفکران این ملت، یاد گرفته‌اند که منظم حرف بزنند، بی‌ربط نگویند و منبع هر ادعایی را توضیح دهند. البته، آنجا نیز که خود به نتیجه‌ای رسیده‌اند، این حق بر آنان محفوظ است که بگویند: «به خلاف دیگران من بر آنم که…» یک مورد جالب توجه از این کشفیات از آنِ برادر آقاجری است که در جلسۀ چهارم اردیبهشت کتابخانۀ ملی ادعا کرد طباطبایی «افق انتظارات» را از دانشمندی که از تلفظ اسم او نیز عاجز بود «انتحال» کرده است، در حالی که اگر او به واقع کتاب مورد بحث را خوانده بود، ارجاع دقیق را می‌توانست پیدا کند، یا دست کم تلفظ درست نویسندۀ آلمانی را یاد بگیرد.

از این اشاره به سابقۀ درخشان «انتحال» یا «با الهام از» که بگذریم، کشف نویسندگان «زوال سیاسی در ایران» نیز سخت عبرت‌انگیز است، بویژه از این حیث که آنان به خلاف دیگر کارآگاهان خصوصی، که نام بردم، استادان دانشگاه‌های امریکایی هستند و باید تصوری از فرق میان آنچه لئو اشتراوس می‌گوید و نظری که طباطبایی دربارۀ جدال قدیم و جدید دارد می‌داشتند. نویسندگان مقالۀ «زوال سیاسی در ایران»، که در ادامۀ سنت «انتحال» یابی در جستجوی منبعی ناشناخته بوده‌اند، به گمان خود، آن را یافته‌اند. نویسندگان که از چندان علمی بهره نبرده‌اند که بدانند چه می‌گویند، مانند اینکه بر طباطبایی ایراد گرفته‌اند که می‌گوید بسیاری مسائل از روشنفکری مغفول مانده است، در حالی که اصلا این طور نیست و روشنفکری ایران آل‌احمدی دارد که با مارکس پهلو می‌زند، خود این فرض را داشته‌اند که آنچه طباطبایی گفته نمی‌توانسته است از ابتکارات او باشد و باید از منبع یا منابعی ناشناخته اقتباس ـ یا «انتحال» ـ شده باشد. پس، بر ماست که آن منبع یا منابع را پیدا و «سارق» را رسوا کنیم. نوشته‌اند: «یک انگارۀ کانونی در فهم طباطبایی از بحران، «جدال قدیم و جدید» است. اگرچه طباطبایی در کتاب‌های خویش به وام‌‍گیری فکری از لئو اشتراوس (۱۸۹۹-۱۹۷۳) اشاره‌ای نمی‌کند، این انگاره به‌ راستی یادآور «جدال قدیمی‌ها و جدید‌ها»ی اشتراوس و نیز دوگانۀ «آتن ـ اورشلیم» اوست. این دو دوگانه اهمیتی بنیادین در برآورد اشتراوس از زوال غرب دارند.»

در تعلیقۀ دوم توضیح دادم که نویسندگان نقل قولی از هگل رونمایی کرده بودند و توضیح دادم که علم آنان از هگلیات چه پایه‌ای دارد. اما به هر حال وقتی نویسندگان به برهان قاطع هگلی بودن طباطبایی را اثبات کردند، نوبت آن می‌رسد که اثبات کنند طباطباییِ هگلی در واقع اشتراوسی بوده اما آن منبع خود را پنهان کرده است تا بحث «جدال قدیم و جدید» را از ابتکارات خود جلوه دهد. نویسندگان اگر بر یکی دو مقاله‌ای که از اشترواس نقل کرده‌اند نظری انداخته بودند، نمی‌توانستند دچار چنان تناقض گویی شوند، زیرا اگر کسی هگلی باشد دیگر نمی‌تواند اشتراوسی هم باشد، زیرا که در نظر اشتراوس هگل ارج تجدد ئ تسویۀ حساب با نظام سنت است. گویا نویسندگان جز‌‌ همان مقالۀ دربارۀ «اورشلیم – آتن» نخوانده‌اند که گمان کرده‌اند: «این انگاره به‌ راستی یادآور «جدال قدیمی‌ها و جدید‌ها»ی اشتراوس و نیز دوگانۀ «آتن ـ اورشلیم» اوست.» اشترواس در همۀ نوشته‌های خود به جدال قدیم و جدید اشاره و دربارۀ آن بحث کرده است. نویسندگان چون نمی‌دانسته‌اند بحث جدال قدیم و «جدید» به کدام دگرگونی در تاریخ اندیشه در اروپا مربوط می‌شود، ناچار بحثی از اشتراوس را رونمایی کرده‌اند که چنان که از عنوان آن برمی‌آید جدال قدیم و قدیم با بهتر بگویم «جدال دو وجه قدیم» در تاریخ اروپاست که از سویی کتاب مقدس را بنیان تمدن اروپایی می‌داند و از سوی دیگر فیلسوفان آتن را. بدیهی است که هیچ یک از، به قول نویسندگان، دوگانۀ آتن و اورشلیم جدید نیست و اشتراوس هم این قدر تاریخ می‌دانسته است که آن را قدیم و جدید نداند. اما توضیح مطلب.

پیش‌تر گفتم که مقالۀ «زوال سیاسی در ایران» ده سال پیش در کنفرانس دوسالانۀ مطالعات ایرانی خوانده شده، علیرضا شمالی آن را بازنویسی و مطالبی بر آن افزوده، اعضای هیأت مدیرۀ مجلۀ «مطالعات ایرانی» آن را دیده‌اند، لابد، برابر رسم مجله‌های علمی، دو بررس مورد اعتماد آن مجله آن مقاله را برای چاپ تأیید کرده‌اند. اگر مجموع این علما را جمع بزنیم، به ده تن بالغ می‌شود که همه را باید از اجلۀ ایران‌شناسی معاصر به شمار آورد، اما جالب اینکه هیچ یک از آنان متوجه نادرستی بسیاری از ادعاهای نویسندگان مقاله نشده‌اند. از گرداندۀ مجلۀ ارگان روشنفکری دینی و شرکا نام نبردم که مدیر آن حتی فارسی را درست نمی‌نویسند. دلیل آن هم غلط‌های انشایی است که اشاره می‌کنم. به خلاف گفتۀ نویسندگان مقاله، طباطبایی «انگارۀ کانونی» (البته من درست درنمی‌یابم که معنای این انگاره چیست؟) بحران را جدال قدیم و جدید نمی‌داند، در طرح بحث دربارۀ قدیم و جدید نیز او به نوشته‌های اشتراوس، بویژه بر بحث «آتن و اورشلیم»، نظر ندارد، بنابراین، از او چیزی در این مباحث وام نگرفته است که «به وام‌گیری» خود از او اشاره کند. اگر نویسندگان آشنایی دقیقی با نوشته‌های اشترواس می‌داشتند و اگر کتاب بسیار مهم «جدال قدیم و جدید» طباطبایی را درست خوانده بودند و می‌دانستند او چرا آن کتاب را نوشته است، می‌توانستند بدانند که «این انگاره به ‌راستی یادآور جدال قدیمی ‌ها و جدیدهای (کذا!) اشتراوس و نیز دوگانۀ آتن ـ اورشلیم» نیست. نویسندگان این جمله را نیز افزوده‌اند که «این دو دوگانه اهمیتی بنیادین در برآورد (کذا!) اشتراوس از زوال غرب دارند.»

نخست اشاره‌ای به ترجمۀ همین عبارت از مقاله می‌کنم که نشان می‌دهد فارسی دانی استادان ایرانی و ایران‌شناس از حد سوم راهنمایی فرا‌تر نمی‌رود. دلیل فارسی ندانی یک ارگان روشنفکری نیز همین است. اگر نویسندگان انگاره را به معنای «نقش ناتمام»، «طرح ذهنی» و «فرضیه» گرفته‌اند، سه معنایی که در لغتنامۀ دهخدا آمده، باید گفت که «جدال قدیم و جدید» هیچ یک از این‌ها نیست، بلکه یکی از مباحث تاریخ فرهنگی اروپاست. اصطلاح برآورد نیز در‌‌ همان لغتنامه به معنای «تخمین»، «تعیین قیمت»، «بازدید»، «دید زدن» و جز آن آمده که معلوم نیست منظور چیست؟ در ترکیب «جدال قدیمی‌‌ها و جدیدهای» نیز معلوم نیست چرا قدیمی‌ها به جای جدیدی‌ها با «جدید‌ها» ـ که صفت است و نه اسم ـ در جدال هستند. وانگهی، اگر طباطبایی را درست خوانده بودند، می‌توانستند بدانند که او در این مورد بیشتر اصطلاح «قدما و متأخرین» به کار برده که این متأخرین معنای دقیق و درست the modern  است. این اشاره تنها یک نکتۀ لغوی نیست که نویسندگان توجهی به آن نشان نداده باشند، بلکه یکی از مهم‌ترین ابتکارات طباطبایی است که از آنان فوت شده است. بار دیگر، عبارت استادان را می‌آوردم. نوشته‌اند: «یک انگارۀ کانونی در فهم طباطبایی از بحران، «جدال قدیم و جدید» است.» اگر انگاره را به معنای فرضیه بگیریم، باید جمله را چنین معنا کرد: یک فرضیۀ کانونی در فهم طباطبایی از بحران جدال… است. فرضیه در فهم طباطبایی از بحران یعنی چه؟ می‌توان گفت طباطبایی فرضیه دربارۀ بحران دارد. ادامۀ عبارت بی‌معنا‌تر از آغاز آن است: فرضیه در فهم طباطبایی از بحران جدال قدیم جدید است، یعنی چه؟ اگر جمله را ساده‌تر کنیم می‌شود: فرضیۀ کانونی… جدال… است، اما این جزء نیز معنایی ندارد. جدال… بحثی ـ یا مقوله‌ای ـ در تاریخ اندیشه است و فرضیه نیست. اگر فرضیه‌ای بخواهد جدال… را اصل تبیین قرار دهد، باید گفت: فرضیۀ طباطبایی برای تبیین بحران مبتنی بر فقدان جدال قدیم و جدید در ایران است! این جمله درست است و نزدیک به توضیح طباطبایی!

اشتراوس اجمالی از نظریۀ تجددستیز خود را در مقاله‌ای با عنوان «سه موج تجدد» آورده و آن بحث را با ماکیاوللی آغاز کرده و با موج سوم، که از هگل تا نیچه ادامه می‌یاید، به پایان رسانده است. اشتراوس، که یهودی بود و از مجرای دیانت یهودی نیز توجهی به فیلسوفان اسلام داشت، چنان که از نوشته‌های او برمی‌آید، توجهی چندانی به الهیات مسیحی نداشت تا جایی که از بسیاری از متألهین مسیحی حتی نامی نبرده است. تجدد در کانون فلسفۀ سیاسی اشتراوس قرار داشت که او آن را در سه «موج» ـ به نشانۀ موج‌های فلسفۀ جدید که بر سفینۀ سنت فرود آمد و آن را نابود کرد ـ خلاصه کرده، اما دربارۀ سابقۀ بحث در سده‌های میانه هیچ نگفته است. تاریخ اندیشه، در فاصلۀ سقوط آتن تا ماکیاوللی از نوشته‌های او غایب است و اشاره‌های او به فیلسوفان دورۀ اسلامی و یهودی از بسط فلسفۀ یونانی در دو دین الهی فرا‌تر نمی‌رود. اشتراوس، که در مکتب پدیدار‌شناسی تعلیم دیده بود، به احتمال بسیار، الهیات مسیحی را به نوعی در پیوند آن با زمینه ساز تجدد بودن تفسیر می‌کرد و چنین تفسیری در توضیح او از گسست میان قدیم و جدید خللی ایجاد می‌کرد.

وجه نخست نوآوری طباطبایی در این بود که با پشت کردن به دیدگاه تجددستیز اشتراوس سابقۀ بحث در الهیات مسیحی را اصل قرار داد. رسالۀ مهم او دربارۀ ابن خلدون با توجه به چنین بحثی قابل فهم است. طباطبایی از سه دهه پیش بحث دربارۀ جدال قدیم و جدید را به عنوان بحثی مبنایی مطرح کرد و در چندین کتاب به مناسبت‌های مختلف آن را باز کرد. نظر نویسندگان را به رسالۀ بسیار مهم «جدال قدیم و جدید» طباطبایی جلب می‌کنم که دویست صفحۀ نخست آن توضیحی از این جدال در افق ـ و با تکیه بر ـ نتایج نظریۀ سنت است، که گمان می‌کنم طباطبایی برای نخستین بار در اثری به زبان فارسی توضیح داده است. جای شگفتی است که نویسندگان حتی تورقی در این کتاب نکرده‌اند تا مقاله‌ای از اشتراوس را برای نشان دادن کشف خود در اینکه گویا «این انگاره به ‌راستی یادآور جدال قدیمی‌ها و جدیدهای اشتراوس و نیز دوگانۀ آتن ـ اورشلیم» است رونمایی نکنند. طباطبایی بار‌ها به تصریح گفته است که دیدگاه او مبتنی بر دفاع از تجدد است و نه جز این! بنابراین، در مواردی که به اشتراوس اشاره می‌کند، نظر به اشترواس مفسر فلسفۀ سیاسی دارد نه اشترواس فیلسوف سیاسی! البته، ابتکار طباطبایی در این بحث و اجتهاد بسیار عمیق او در این باره وجه دومی نیز دارد و آن طرح بحث جدال قدیم و جدید ـ یا بهتر بگویم انتقال آن ـ به قلمرو تاریخ فرهنگی ایران است و گمان نمی‌کنم کسی پیش‌تر در این باره کاری کرده باشد.

عبارتی که در زیر می‌آورم از نمونه‌های جالب توجه فلسفه ندانی استادان است. ادعا کرده‌اند که دیدگاه طباطبایی هگلی است، اما چون نمی‌دانسته‌اند هگلی بودن چیست و این هگلی بودن نیز با نقل قول رونمایی شده سازگار نبود، ناچار گفته‌اند: «ناسازگاری هگل و اشتراوس به کنار، برگرفته‌های طباطبایی از اشتراوس نیز، هم ‌چون کاربستش از هگل، بسیار گزینشی‌‌اند و پروای یکدستی و انسجام ندارند. انگارۀ جدال قدیم و جدید طباطبایی در‌هم ‌جوشی است از دو دوگانۀ اشتراوس که پیش‌تر به آن‌ها اشاره کردیم.» اما اشترواس چه گفته است که طباطبایی بر مبنای آن در هم جوشی درست کرده است؟

نوشته‌اند: ««قدیم» طباطبایی بسیار همانند اورشلیم اشتراوس است. درحالی‌که «جدیدش» هیچ عقلانیت ‌ابزاری اشتراوس را به ‌خاطر نمی‌آورد. به بیان دیگر، به ‌راستی «جدید» طباطبایی نامی دیگر است برای حکمت/خرد عرفی/یونانی، و نه بر عقلانیت‌ ابزاری که در دوگانۀ اشتراوس در برابر حکمت عرفی/یونانی می‌نشیند. چنین است که کاربست مفهوم «جدید» در طباطبایی از آن تمایز ظریف و کانونی که اشتراوس میان عقلانیت ابزاری (که به ‌دید اشتراوس پاره‌ای از سرشت رو به زوال مدرنیته است) و حکمت/خرد یونانی/عرفی (همان که اشتراوس فلسفۀ سیاسی افلاطونی می‌خواند) درمی‌اندازد، بی‌بهره است.»

البته که چنین است که نویسندگان گفته‌اند، مشکل این است که آنان تفسیر خود را مبنای توضیح قرار داده‌اند. اینکه اشتراوس چنان تمایزی ظریف ـ به قول نویسندگان ـ میان «حکمت/خرد عرفی/یونانی» افلاطونی و عقلانیت ابزاری وارد می‌کند، برای آن است که بتواند خرد جدید را به عقلانیت ابزاری فروکاهد. طباطبایی در این بحث هگلی ـ یعنی جدید و مدافع تجدد ـ است و از این حیث اعتنایی به اشتراوس فیلسوف ندارد. چنان که گفتم، کافی است نویسندگان به رساله دربارۀ ابن خلدون نگاه کنند و نیز به فصل جمهوری‌خواهی جدید در جدال قدیم و جدید! راستی نویسندگان از کجای نوشته‌های طباطبایی این بیان معجزاثر را درآورده‌اند: «به ‌راستی «جدید» طباطبایی نامی دیگر است برای حکمت/خرد عرفی/یونانی». دفاع طباطبایی از موضع جدید در ۱۵۰۰ صفحۀ دو کتاب «مکتب تبریز» و «نظریۀ حکومت قانون» را اگر کسی نبیند باید این را از چشم بندی‌های خدا به شمار آورد. موضع بنیادین طباطبایی در هر دو کتاب غیر اشتراوسی و البته غیر «فلسفۀ افلاطونی»، یعنی جدید، است و مشروطیت ایران را نیز جز این نمی‌توان توضیح داد. بی‌اعتنایی به موضع جدید طباطبایی و دفاع از اشتراوس از استادان هوادار دموکراسی به نظر من در این عبارت کمی مشکوک می‌نماید. تا جایی که من می‌دانم هر دو کتاب به مدت پنج سال در مدیریت جهانی ریاست جمهور سابق اجازۀ انتشار پیدا نکرد. خوف آن دارم که بگویم ممیزان وزارت ارشاد کمی بیشتر از استادان دانشگاه‌های امریکا فلسفه می‌دانستند! البته، از کسی که بنویسد: «کوشش شریعتی برای اینکه بینش‌های هگل و مارکس را با جهان‌بینی گسترده‌‌تر شیعی خود درآمیزد او را به پدیدار‌شناسی به سان یک گزینه دسترس‌پذیر رهنمون شد» (روشنفکران ایرانی و غرب، ص. ١۶۴) چنین انتظاری می‌رود.

‌‌‌‌

راستی پدیدار‌شناسی چیست و چگونه از آمیزش بینش‌های هگل و مارکس با جهان‌بینی گسترده‌تر شیعی (کذا!) شریعتی به عنوان گزینه‌ای دسترس پذیر به دست آمده؟ تردیدی نیست که نویسندۀ این عبارت در خیالات خود می‌فهمید که چه نوشته. وانگهی، ناشر کتاب ـ نظریه‌پرداز هویت چهل تکۀ ما نیز می‌دانست که چه اثری مهمی را در عالم روشنفکری منتشر می‌کند، اما پیش از آنکه تعلیقۀ دیگری را بر قبای ژندۀ نویسندگان بیاویزم، یک پرسش را هم مطرح می‌کنم: آیا اهمیت نظریۀ چهل تکه، که راهگشای تحقق دموکراسی گاندی زمان خواهد بود، به این نیست که ترهات نویسنده‌ای چاپ کرده که آش شله قلمکاری از هگل، مارکس و جهان‌بینی گسترده‌تر شریعتی بار گذاشته و از آن پدیدار‌شناسی درآورده؟ هوسرل آسوده بخواب که بروجردی بیدار است!

این مطالب را از باب مقدمه‌ای توضیح بر سبب بی‌اعتنایی طباطبایی به نظریۀ اشتراوس آوردم، در تعلیقۀ بعدی به این بحث خواهم پرداخت.

 نگاشته شده سه شنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۳

منبع:  http://gadim-va-jadid.blogfa.com/post-400.aspx