در فلسفۀ قارّهای تمایز و تفکیکی میانِ فلسفه و تاریخ فلسفه وجود ندارد و لاجرم اندیشیدن از سنّتِ خود جدا نیست. پیوستگی سنّت و اندیشه نیز جز نقّادی اوّلی برای تعیین و تحدیدِ آنچه از دوّمی بیرون مانده نیست و درست همین جاست که مسئلۀ «تاریخیّت» آشکار میشود.
زانچ آستین کوته و دست دراز کرد!
هومن قاسمی
بخش سوم
ریچارد رورتی که خود با تکیه بر مبانیِ پراگماتیستیِ جان دیویی، از پیشگامانِ تلاش برای پُل زدن میانِ این دو سنّت بود، تمایز اساسیِ فلسفههای تحلیلی و قارّهای را چنین صورت بندی کرد که
یکی از سادهترین راهها برای بیانِ تفاوت میان فلسفۀ تحلیلی و قارّهای این است که بگوییم اوّلی در تداولِ خود بر قضایا و دومّی بر اسامی مترتّب میشود[۱].
هر چند راهِ سادۀ رورتی ممکن است به این کلیشه دامن زند که لابد فلسفۀ قارّهای نسبتی با قضایا ندارد، امّا بهرۀ مهمّی از واقعیّت دارد: مبنای سنّت اندیشیدن در فلسفۀ قارّهای مواجهۀ با «متن» و همبسته دانستنِ متون در زمینههایی جامع است؛ به عبارتِ دیگر سنّت اندیشه در فلسفۀ قارّهای، نوعی بایگانیِ اسنادِ فلسفی پیرامون مشکلات و مسائلی است که هر یک نسبت مشخصّی با زمینۀ جامع خود دارد. هیچ موضوعی، یک شبه و به صورتِ محض طرح نشده است و همواره سابقهای در متنها و زمینۀ جامع متون، با خود به همراه دارد. به دیگر سخن، نزد وجدان فلاسفۀ قارّهای، چیزی به نام فلسفۀ همیشگی وجود ندارد که بتوان بدان چنگ زد، بلکه هر مشکلی همواره در «بستری تاریخی» رخ میدهد و بالتبع فلسفه همواره در تحوّل است. اهمّیّتِ «اسامی» در فلسفۀ قارّهای ناشی از چنین حیثیتی از سرشت آن است. آنچه همواره در برابر «فیلسوف» قارّهای است امری است اینک داده شده که میبایست به محکِ آگاهی تاریخی زده شود. به بیانی دیگر، در فلسفۀ قارّهای تمایز و تفکیکی میانِ فلسفه و تاریخ فلسفه وجود ندارد و لاجرم اندیشیدن از سنّتِ خود جدا نیست. پیوستگی سنّت و اندیشه نیز جز نقّادی اوّلی برای تعیین و تحدیدِ آنچه از دوّمی بیرون مانده نیست و درست همین جاست که مسئلۀ «تاریخیّت» آشکار میشود. اگر این مبنای مهمّ در شکاف میانِ تحلیلیون و قارّهایها نبود، شاید همان دو دهۀ پیش، هر دو برچسب از دهانِ اهل تفلسف افتاده بود! امّا آنچه هنوز هم با وجودِ نقّادیِ متأخّر از برچسبهای هویّتی، این دو عنوان را حفظ میکند، شکافی است که «تاریخ» در وجدانِ دریابندۀ هر سنّتِ فلسفی وارد کرده است[۲]. «سروش پسر» که خود، عدم آشنایی با فلسفۀ تحلیلی را بهانۀ آشتیِ منطقی قرار میدهد، چون از «تاریخ» چیزی نمیداند و همان مشقِ مدرسهاش را نیز سرسری برگزار کرده، به کنهِ تمایزِ این دو سنّت راه نبرده است. منطقِ تفکّر تاریخی با درکی که «دباغ صغیر» از منطق دارد فاصلهای بس بعید دارد! برای همین است که او نمیداند وقتی پروژۀ فکریِ طباطبایی را غیرراهگشا برای «اینجا و اکنون» توصیف میکند در مورد چه چیزی صحبت میکند! که اگر فقط به صرفِ مشهور بودنِ یک اصطلاح و آشنا بودنِ آن به گوشها بسنده نمیکرد و از مقدّمات و لوازم آن آگاه بود، چنین «اینجا و اکنون» را با آن سابقۀ متافیزیکی و الهیّاتیاش، نشخوار نمیکرد!
نقشِ فردید نیز از همین منظر درخورِ بازنگری است. صد البتّه نه این که فردید به تمام ظرایفِ مسئله آگاه بود یا توانسته بود مسئله را در بنیادِ آن به درستی طرح کند و یا نظامی معرفتی از اندیشۀ تاریخی دراندازد؛ او بر این مهمّ ناتوان بود؛ امّا تصوّر او از مبنای متمایزِ «امر تاریخی» در اندیشۀ جدید غربی و فهم بیگانه و پیچیده بودنِ آن در ایرانِ پس از مشروطه یا ایران متجدّد، دقیقهای مهمّ در طرحِ بحث و گشودنِ روزنهای بود که به واسطۀ آن، تلاش برای مواجهه با مبنای جدید فکر تاریخی آغاز شد. بغرنجِ تجدّد در ایران که در دریافت مبهم امّا مهمّ فرید از نسبتِ دشواریابِ آن با تجدّد غربی، پای فهم نوینی از «تاریخ» را به میان کشیده بود، تنها عاملِ جانسختیِ او ذیلِ حملات بیوقفۀ روشنفکرانی است که هنوز راهی به دریافتی از مضامین آن نیافتهاند! آن وجهِ اعتباری که می تواند فردید و دوستدار و طباطبایی را در یک دسته قرار دهد، جز همجهتی آنها در تلاشِ متفاوتِ هر یک برای فهم مبنای جدید «امر تاریخی» و «تاریخیّت» و دادنِ بیانی به این پدیدار جدید در اندیشۀ فارسیزبانان نیست؛ وگر نه به اعتبار نتیجۀ تلاش هر یک، دورتر از این سه نفر به هم، شاید نتوان یافت! گامهایی که طباطبایی در راه این «فهم تاریخی» برداشته است، نه در مخیّلۀ فردید خطور میکرد و نه در توانِ تخیّلِ دوستدار بوده است. بیانِ مغلوط و سطحی و هوچیِ «دباغ صغیر» به اتّکاءِ دریافتِ مغشوش و التقاطیِ میرسپاسی از «جهت» و «غرضِ[۳]» مباحثی که شناختِ درستی از هیچکدام نداشت، جز آن نیست که میخی دیگر بر دروازۀ گویا برای همیشه بستۀ جهلِ «کمپانی روشنفکران» کوبیده شده باشد! از سوی دیگر، چرا «سروش دوّم» که دور نیست وارثِ مردهریگ پدر شود و نصِّ زعامتِ شعبۀ روشنفکریِ دینیِ «کمپانی» به نام او گردد، دشمنی چون فردید در ضرورت گوشزد کردنِ افق نجات برای یاران، نتراشد؟ بویژه که پیشتر نیز، میرسپاسی زمینۀ این دشمنیابی را آماده کرده بود:
من به خود جرأت میدهم که بگویم بسیاری از روشنفکران برجستۀ ایرانی، هنوز درونِ چارچوب ناآگاهانۀ گفتار فردید میاندیشند و عمل میکنند. به نظر میرسد که نبرد در واقع متوجّه این امر است که چه کسی فردید تازه خواهد بود …؟[۴]
تأمّل در نقش مؤثّر «دشمن» و ضرورت «اخلاقیِ» آن برای ادامۀ حیاتِ «کمپانی»، حدیثی است که تفصیل آن نیازمند مجال دیگری خواهد بود.
امّا نژادۀ بیهنر بودن، حکایت دیگری دارد که «عاقبت گرگزاده، گرگ شود»! نگارنده در جای دیگری و به مناسبت دیگری اشاره کرده است که «چسب و قیچی کردن، یگانه هنرِ مقدّس دانشگاهی» در ایران شده است! اینجا باید اضافه کرد که گویا مهمّ نیست در کدام دانشگاه! از «وارویک» در کشور ملکه هم که «مدرک» گرفته شود، امراضِ روحی و ذهنی کار خود را میکند! چه رسد که پای مهمّی چون قضای عاجلِ اسکات خصم و «دوختن دهان» به امر همایونی پدر در میان باشد! سخنگویانِ دورهایِ«کمپانی»، هر چه در مباحثه «کوتهآستین» باشند، در مُباهته «درازدست»اند! «سروش صغیر» در تلاش برای اثبات «پسرِ پدر بودن»، چنان با شرافت و نجابت وداع کرده است که درخورِ مَثَل است! این دانشآموختۀ تحلیلینشان، با شعبدۀ در کار کردنِ چسب و قیچی، به خیالِ خام این که دیگر کهنه شده و تنورِ خشم از یکی از کوتولههای سیاسی نیز داغ است، از میان مصاحبهای مشتمل بر ۲۴ سؤال، منتشره در تقریباً دو صفحه از شمارۀ ۹۳۷ روزنامۀ اعتمادملّی مورّخ ۱۷ خردادماه ۱۳۸۸، که در حکم اعلام حمایتِ طباطبایی از کاندیداتوری «مهدی کروبی» در انتخابات همان سال بود (و از بوالعجبکاریِ روزگار است که «سروش پدر» هم در صفِ خصم قرار گرفته بود!) چند جملۀ پراکنده را از سیاق و روندِ سخنانِ او «بیرون کشیده» و گویی که با تُف «به هم چسبانده» است تا در اثباتِ «حلالزادگی» کم نگذاشته باشد! که به سودای مزاجِ تباهِ خود، القا کند طباطبایی در کوبیدنِ بیمبنای اصلاحطلبان و دویدن درآغوشِ آن کوتولۀ سیاسی لابد هول بوده است! وجدانِ معذّبِ «سروش صغیر» و «دباغ حقیر» که بعید است با مسلّح بودنش به «فلسفۀ اخلاق»، تکانی بخورد! برای اطّلاع آنان که به این مصاحبه دسترسی ندارند، چارهای جز بیان نحوۀ دستبردِ «دباغ صغیر» نیست! امّا برای رو کردنِ شعبدۀ «پسر سروش»، ابتدا کلّ فقرۀ «چسب و قیچی شدۀ» او از سخنان طباطبایی، ضمن یادآوری، شمارهگذاری نیز میشود:
سیدجواد طباطبایی در بهار سال ۸۸ شمسی و در آستانۀ انتخابات ریاستجمهوری در گفتوگویی گفته بود: « [۱] نمیخواهم در مورد سیاست روز صحبت کنم، مشکلات کنونی کشور، مشکل امروز یا چند سال اخیر نیست؛ ما از بسیاری جهات بهطور تاریخی و در صد سال گذشته نتوانستهایم خود را با الزامات تحولات اساسی و بنیادین دنیا سازگار کنیم. اصلاحات اساسی و بنیادین نیازمند نظریه است که هرگز دربارۀ آن بهطور جدی نیندیشیدهایم و با این برنامههای سرهمبندیشدۀ شب انتخابات نیز بدیهی است راه به جایی نمیبریم … [۲] بزرگکردن خطر تداوم ریاستجمهوری احمدینژاد مسئلهای است که اصلاحطلبان از مدتها پیش روی آن کار کردهاند، اما من بخشی از این خطر را چندان جدی نمیبینم و فکر نمیکنم که دور دوم ریاستجمهوری احمدینژاد آنطور که آنها میگویند، فاجعه خواهد بود. دور دوم هم ادامۀ دور اول است و حتی من فکر میکنم شاید رئیسجمهور در صورت انتخاب، بخشی از رفتارهای خودش را هم بر اثر انتقادات، تصحیح کند … [۳] تردیدی نیست که نگاهم معطوف به قدرت نیست. البته به دنبال قدرت بودن در دنیای جدید اصلاً مفهومی منفی نیست. اما دو نوع اهل قدرت بودن را باید از هم تمیز داد: کسانی که برنامهای دارند و اهداف والایی را دنبال میکنند و گروه دیگری که تنها هدف آنان این است که مشاغل پیشین خود را بازیابند. من اگر منتقد آقای خاتمی هستم هم، از اینروست که او خود را در اختیار دستهای از سیاستمداران قرار داده است که از قدرت کنار گذاشته شدهاند و میخواهند بههرقیمتی به قدرت بازگردند … [۴] معتقد بودم و هستم که هاشمی بههرحال بهلحاظ سیاسی تمام شده است و حضور او در عرصۀ سیاسی کشور جز اثرات منفی نمیتواند داشته باشد.»
در حیلۀ «سروش حقیر»، قطعۀ [۱] از بخشی از پاسخ به سؤالِ چهارم، قطعۀ [۲] از بخشی از پاسخ به سؤال نهم، قطعۀ [۳] از پاسخ به سؤالِ دهم و قطعۀ [۴] از بخشی از پاسخ به سؤالِ پانزدهم برداشته شده و به هم دوخته شدهاند! این که این پریدنها و قطع کردنها و چسباندنها، میتواند چه سکتهها و تغییرات معنایی به یک «مصاحبۀ» شامل پرسشگر و پاسخگو بدهد، بر عهدۀ انصاف خواننده! امّا همین قدر نمیتوان زمزمه نکرد: از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت … !
علاقهمندان و جستوجوگران، در صورتی که مِیلی بر کشف حقیقت در میان باشد، میتوانند با مطابقت دادنِ کلِّ مصاحبۀ طباطبایی با چسب و قیچیِ «سروش صغیر» و ترّهاتِ اسماً تحلیلیِ بعدیِ او بر روی همان چسب و قیچی، به طور مستقل نتیجهگیری کنند. متنِ کاملِ مصاحبۀ طباطبایی، در آدرس اینترنتیِ زیر قابل دسترسی است:
http://news.gooya.com/politics/archives/2009/06/088745.php
برای ثبت مجدّد نیز، تصاویر آرشیوی از مصاحبۀ مذکور ذیلاً میآید:
چیز دیگر ماند که باید درنگی نیز بر آن داشت. چسب و قیچیِ وقیحانۀ «دباغ بن دباغ»، ساحت دیگری از استیصالِ نمایندۀ «کمپانی» را نیز آشکار کرده است: حال که در برابر یک «نظریّهپرداز اندیشۀ سیاسی»، جهلِ ساختاریِ «کمپانی» امکانِ رویاروییِ علمی نمیدهد، چرا آن «قواعد بازی» که او بدان ملتزم نیست، در سطح دیگری بر او تحمیل نشود؟ قیمومتِ روشنفکری بر اذهان که سبب میشود همواره مظنّۀ بازار مطالبات روزانه را رصد کند، به «کمپانی» این فرصت را میدهد که کلّاً جهت نزاع را بچرخاند! اگر طباطبایی، جهلِ نافذِ روشنفکران در حوزۀ عمومیِ را زیر ذرّهبین گرفته است، پس روشنفکران و بویژه سیاستزدهترینِ ایشان، یعنی روشنفکرانِ دینی، نیز رفتار سیاسیِ او را زیر دوربین میگیرند! بازخواستِ طباطبایی از «کمپانی» مبنی بر نداشتنِ فضیلت سکوت در عینِ جهل، به بازجویی «کمپانی» از او مبنی بر نبودن در دایرۀ مطالبات عامّه بدل میشود! هر چند مصاحبۀ طباطبایی و ترفند «دباغ صغیر» برای جویندگان در دسترس است و قضاوت نهایی با ایشان خواهد بود، امّا برای یک لحظه، فرض کنیم او همان را گفته که « پسر سروش» خواسته است در دهان او بگذارد! مگر شرکت یک شهروند در عرصۀ سیاست عملی و سمت و سوی رأی دادن او در یک انتخابات، بر مبنای هر تصوّر اقلّی از مناسبات شهروندانه، امری قابل تجسّس است که مدّعیالعمومِ «کمپانی» آن را موردِ بازپرسی قرار میدهد؟ آن که خود و قبیلهاش را در بیمعناترین عبارت ممکن، «حاملان ساز و کار دموکراتیک» میخواند، چگونه از منظر امروز، بر حکم بالذات متغیّر دیروز حکم می دهد؟ مگر سیاست عملی، بویژه از نوع دموکراتیک که همواره حاملِ تنشِ حکومت قانون و حکومت مردم است، عرصۀ امور لایتغیّر است که هر تجزیه و تحلیلی از آن باید ابدی باشد؟ مگر «أبا سروش» در سال ۱۳۶۱ «بذر مبارک شجرۀ طیبۀ جمهوری اسلامی» را «همواره در ثمربخشی»نمیدانست که «سایۀ میمون خود را بر سر ساکنان این مرز وبوم گسترده است و هر روز و هر دم رسیدن میوۀ شیرینی و ارمغانی نوین را نوید میدهد»[۵]؟ و در ۱۳۸۸ بر آن نبود که «رفتن پارهای از دوستان پشت آقای موسوی را اصلا درک نمیکنم. یعنی از دید سیاسی که نگاه میکنم کاملاً برایم مبهم است. به صراحت به شما بگویم این که کسی دوباره بیاید و در کسوت سیاسی ادعای رسالت روشنفکری داشته باشد نمیپسندم. باید کسی بیاید که مرد عمل باشد[۶]» و تنها سه ماه بعد ننوشت «ما نسل کامکاری هستیم. ما زوالِ استبداد دینی را جشن خواهیم گرفت. جامعهای اخلاقی و حکومتی فرادینی طالع تابناک مردم سبز ماست»[۷]؟ از این دست تغییر مواضع و گاه چرخشهای کامل و ناگهانی نزد «أبا سروشِ» سیّاس کم نیست! مقایسهای مجمل هم نشان خواهد داد که طباطبایی در سه دهۀ گذشته به مراتب ثبات بیشتری داشته است؛ که البته چنین قیاسی از غیرتِ فرزندی به دور است! حتّی در صدقِ مفروضاتِ سراسر کذبِ «اصغرالدباغین» نیز، تنها باید جهلِ مصوّر هم او در کار باشد تا بابتِ تغیُّرِ اوضاعِ سیاستِ عملی، آراءِ نظریّهپردازِ تاریخِ اندیشۀ سیاسی را توبیخ کرد! مضحکتر از این چیست که به نام فلسفۀ تحلیلی امّا به کام ایدئولوژی سیاسی، در سال ۱۳۹۲ بر گفتههای شخصی در سال ۱۳۸۸ پیچید که «به دور از تحوّلات روز» است!؟ معلوم نیست که ماکیاوللی نزد «دباغ پسر» چه جایگاهی دارد، امّا اگر او بداند که آن ریزنقشِ فلورانسی، از یک سو «شهریار» را نوشته بود امّا هیچگاه نتوانست بر مبنای نوشتۀ خود حتی به سطوح میانۀ قدرت بازگردد و از سوی دیگر، «فنّ جنگ» را نوشته بود امّا در سفری به میلان و در پاسخ به درخواست فرماندۀ یکی از دستههای نظامی مزدوران، حتّی نتوانست دستۀ کوچک او را سازماندهی کند! که اگر بداند، لابد ماکیاوللی را هم به «بطلان پیش بینیها و ناسازگاریِ درونی سخنانش» متّهم میکند! و البتّه در غیابِ درکی از چیستی «موضوعِ[۸]» اندیشۀ علمی، فرّاریِ واقعیّت در هنگام وقوع، چشم و گوشهای بسیاری را اغوا میکند!
سری که «سروش صغیر» به فخرِ کژدمکُشی بر گردونِ دموکراسی میساید، به راستی که جز بر آستانِ امر مسلّمِ مارکسی نهاده نمیشود! خیالِ مُحالی که به تلبیسِ «کمپانی» مبنی بر «فردیدِ دوّم» بودنِ طباطبایی نزد «سروش دباغ» شکل میگیرد، جز آیینهای نیست که بر وضعِ مشوّشِ او تسخُر میزند! اگر طباطبایی به اعتبارِ دریافت متفاوت از «امر تاریخی» و اندیشۀ مستقلِ خود بر آن، وجهی فردیدی داشته باشد[۹]، تراژدیِ «حاج فرج دباغ» و کمدیِ «دباغ دوّم»، ظاهرتر از آن است که نیازی به التجاء نزد رفیق مارکس داشته باشد! بماند که دانشمند گرامی، جناب آقای سیّداحمدیان، زمانی یادآوری فرموده بودند که عبارت مشهور مارکس در «هجدهم برومر»، تماماً بر مبنای جملهای از هگل ساخته شد که هرگز نگفته بود! و این تقارن، چه نکتهآموز است یا اهل عبرت!
[۱] Rorty, Richard; Contingency, Irony, and Solidarity; Cambridge; 1995; p. 81
[2] البتّه مسئلۀ «تاریخیّت»، سلسله جنبانِ گسلهای دیگری نیز میان فلسفۀ قارّهای و تحلیلی است که نمیتوان در این اندک مجال بدانها اشارتی آورد.
[۳] نگارنده «غرض» را در اینجا در معنایی به کار میبرد که طباطبایی بر مبنای دریافت «فارابی» از «اغراض مابعدالطبیعۀ ارسطو» آن را طرح کرده است.
[۴] Mirsepassi; Political Islam … ; p. 31
[5] سروش، عبدالکریم؛ علم چیست، فلسفه چیست؟؛ صراط؛ ۱۳۷۶؛ ص ۹
[۶] سروش؛ مصاحبه با روزنامۀ اعتماد ملی؛ ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
[۷] سروش؛ جشن زوال استبداد دینی؛ شهریور ۱۳۸۸
[۸] object
[9] طباطبایی نه مانند فردید در محافل خصوصی و خاصّ، که بیش از ۶ سال است در مراکز عمومی در تهران کلاس دایر میکند. حالات و سکناتِ او را برای هر قیاسی از فردید، باید در وهلۀ اوّل از صدها تنی پرسید که در این سالها محضر او را تجربه کردهاند. قضاوتش باشد با اهلش.
ــــــــــــــــــ
نقل از: http://gadim-va-jadid.blogfa.com/