«

»

Print this نوشته

زندگینامه سیاسی ـ شخصی کوتاه بابک امیرخسروی

amikhosravio

زندگینامه سیاسی ـ شخصی کوتاه بابک امیرخسروی


برای کتاب «فرهنگ ناموران ایران»

ایام کودکی درتبریز

در سوم شهریور ۱۳۰۶ در شهر تبریز در خانواده‌ای نسبتا مرفه پا به جهان گذاشتم. پنجمین و آخرین فرزند خانواده بودم. پدر بزرگم مردی بسیار نیکدل و مهربان بود. او به آداب و مناسک دینی دلبستگی خالصانه داشت و به کارهای خیریه مشتاق بود، از جمله با هزینه شخصی خود مسجدی برای اهل محل روبروی منزل ما در خیابان تربیت احداث کرد. مخارج روضه‌خوانی و نمازگزاری و دیگر امور نگهداری مسجد را نیز خود به عهده گرفت.

پدر بزرگ ما، میرزاعلی قاجار، مالکی به راستی خوش قلب و نیکوکار بود. از مادرم و عمه‌ها شنیده بودم که «آقا» در سال‌های قحطی و خشکسالی، برخلاف ملاکان دیگر که فرصت را برای احتکار و گران‌فروشی مغتنم می‌شمردند، انبارهای گندم را به روی دهقانان باز می‌کرد و هرچه داشت در طبق اخلاص می‌گذاشت. مادر بزرگ پدری‌ام نیز زنی نیک نهاد بود و به دستگیری از کودکان بی‌سرپرست و محروم، شهرت داشت. بزرگترهای ما از «کرامات» آن‌ها، احتمالا با شاخ و برگ فراوان، تعریف‌ها می‌کردند. گمان دارم که شنیدن این داستان‌ها در شکل‌گیری عواطف کودکانه‌ام مؤثر بوده و بعد‌ها در جوانی در گرایش من به افکار چپ‌گرایانه و عدالت‌خواهانه نقش داشته است.

پدرم بر خلاف پدر بزرگ، آدمی آزاده و دنیادوست و بسیار خوشگذران بود! از جوانی هوادار جنبش مشروطه بود و زیر نفوذ افکار دایی پدری‌ام شادروان مصدق‌الملک جهانشاهی قرار داشت، و کنار او، در فعالیت‌های مشروطه‌خواهان تبریز شرکت کرده بود. به یاد دارم که در اوایل دهه ۱۳۲۰ که خانواده ما به تهران آمده بود، شادروان احمد کسروی که در تدارک تألیف کتاب «تاریخ هژده ساله آذربایجان» بود، بار‌ها به دیدار پدرم آمد و برای ثبت برخی از رویدادهای آن دوران که پدرم در تبریز از نزدیک شاهد آن بود، با او گفتگو کرد. من از روی کنجکاوی، روایت‌های پدرم را در چند دفترچه تندنویسی کرده بودم. متاسفانه همه این یادداشت‌ها پس از کودتای ۲۸ مرداد، از بین رفت. هنگامی که نظامیان برای دستگیری من به خانه ریختند، مادرم به خیال خود، برای حفظ «اسرار» من، هرچه کاغذ و یادداشت دم‌دست یافته بود، بی‌درنگ به آتش سپرده بود و درآن میان چیزهای بسیاری را که برایم ارزشمند بود سوزاند. مانند نت‌های موسیقی که بخشی از آن دستنویس استادم ابوالحسن صبا بود، و یا دفترچه اشعاری که احساسات و عواطف مرا در سال‌های نوجوانی بازتاب می‌داد.

تحصیلات ابتدائی و دو سال اول متوسطه را در دبیرستان‌های پرورش و رشدیه تبریز گذراندم. با پیش آمدن رویداد سوم شهریور ۱۳۲۰ و اشغال آذربایجان توسط ارتش سرخ، پدرم بی‌درنگ دست ما را گرفت و به تهران آورد. او از دوران مشروطیت و رویداد‌های پس از آن از جمله ماجرای اولتیماتوم روس‌ها در سال ۱۹۱۱ و اشغال آذربایجان، مانند همه آذربایجانی‌ها خاطراتی بس تلخ داشت و رفتار خشن و تحقیرآمیز نظامیان روس را درکشتار آزادیخواهان تبریز از یاد نبرده بود. ورود سربازان شوروی، برای او‌‌ همان دوران سیاه را تداعی می‌کرد.

کوچ به تهران

به این ترتیب، ۱۴ساله بودم که به همراه خانواده از تبریز به تهران کوچ کردیم و در شهر غریبه در همسایگی منزل دایی‌ام خانه گرفتیم. درخانه اجاره‌ای تهران از باغ و گلشن دل‌انگیزی که در تبریز داشتیم، خبری نبود. در محیط تازه احساس غریبگی می‌کردم و همدمی نداشتم. از همه سو، بانگ و آوای فارسی بلند بود که به گوشم نا‌مأنوس می‌آمد. از نداشتن دوست و همبازی در عذاب بودم. جز راه منزل به مدرسه، یعنی از جاده قدیمی شمیران تا مدرسه علمیه که پشت مسجد سهپسالار بود، جائی را نمی‌شناختم. یاد «باغ گلستان» و «ملت باغی» و ارک تبریز و آن بازی‌های پرسروصدا با بچه‌های فامیل، قلب کوچکم را درهم می‌فشرد.

یکی دو سال اول زندگی در تهران، به سختی گذشت. به ویژه از ماجرای جاهلانه و سبکسرانه «ترک و فارس»، که متاسفانه در مدرسه رواج داشت، رنج می‌بردم. اما این دوره تیره و تار زیاد طول نکشید و کم کم با زندگی تازه خو گرفتم.

در همان دو سه سال اول بود که به پیروی از حال و هوای روزگار، به سیاست کشیده شدم. به یاد دارم که در کلاس ادبیات، آموزگار جوان ما آقای احسان یارشاطر از ما خواسته بود که درباره یکی از شخصیت‌های تاریخی انشا بنویسیم. من به خاطر مقالاتی که تصادفا‌‌ همان روز‌ها به مناسبت سالگرد انقلاب اکتبر در روزنامه اطلاعات خوانده بودم، سرگذشت لنین را موضوع انشای خود قرار دادم! در سال ۱۳۲۲ در ایران هنوز فضای آلمان دوستی (ژرمنوفیلی) همچنان قوی بود. انشای من فحش و ناسزای همشاگردی‌ها را به دنبال داشت. پای تخته سیاه گریه سر دادم تا اینکه آقای معلم به دادم رسید و از باران شماتت نجاتم داد. هنوز سخنان آرام بخش استاد درگوشم طنین‌انداز که با لحنی تند گفت: «چرا بچه را آزار می‌دهید؟ خودم گفته بودم بنویسد»! آنگاه با یک نمره ۱۸ که معمولش نبود، مرا با نگاهی مهربان بسوی نیمکت‌ام هدایت کرد.

این ماجرا کنجکاوی مرا برانگیخت و شاید به خاطر ترمیم غرور آسیب دیده‌ام، دنبال موضوع را گرفتم! بی‌گمان این حادثه که تصادفی بیش نبود، سمت و سوی زندگی مرا ترسیم کرد. در آن سال بود که پایم به باشگاه نیرو و راستی کشید. درآغاز برای بازی شطرنج که از کودکی آموخته بودم و پینگ پونگ، که تا حدی در آن مهارت داشتم. اما آنجا کم کم با گردانندگان روزنامه ایران ما و حزب تازه بنیاد آن‌ها آشنا شدم. درجلسات سخنرانی شرکت می‌کردم و به بحث‌ها گوش می‌دادم. گردانندگان آن جریان بیشتر چپ اما با گرایش ملی بودند. در سال ۱۳۲۷ شماری از فعالان آن به طور جمعی به حزب توده ایران پیوستند. در واقع من قبل از اینکه با نشریات حزب توده آشنا شوم، روزنامه‌های «ایران ما»، «داریا»ی حسن ارسنجانی، و «مرد امروز» محمد مسعود را می‌خواندم.

شرکت در اولین حرکت سیاسی. جنبش دانشجوئی و پیوستن به حزب توده ایران

اولین اقدام و شرکت من دریک حرکت سیاسی در ۲۳ اسفند ماه ۱۳۲۳صورت گرف. دکتر مصدق درمجلس علیه سهیلی نخست وزیر و محمد تدین وزیرکشور اعلام جرم کرده و خواستار خواندن پرونده آن‌ها بود. ولی با کارشکنی‌های جناح راست مجلس به رهبری سیدضیاء ـ دکتر طاهری مواجه گردید. دکتر مصدق به حال اعتراض و با گفتن: «اینجا مجلس نیست دزدگاه است»، با حالت قهر مجلس را ترک کرده و خانه‌نشین شده بود. مردم و بازاریان و دانشگاهیان بخاطر دکترمصدق که محبوب مردم بود به هیجان در آمدند و به عنوان همدردی با دکتر مصدق بازار تعطیل شد. مردم به سوی خانه او روانه شدند. دانشجویان حقوق همراه با سایر دانشجویان نیز به این حرکت پیوستند. من آن وقت دانش آموز سال آخر در دبیرستان دارالفنون بودم. صبح اوّل وقت عده‌ای از دانشجویان به مدرسه ما آمدند و پس از سخنرانی کوتاه از ما دعوت کردند به تظاهرات دانشجویان و مردم بپیوندیم. کلاس‌ها را تعطیل کردیم و به همراه دانشجویان به سوی خانه دکتر مصدق در خیابان کاخ راه افتادیم. چند و چون راه افتادن من از منزل دکترمصدق، چسبیده به اوتوموبیل او تا میدان بهارستان و سپس درگیری‌ها با سربازان و پلیس و از حال رفتن و غش کردن مصدق درجلو در مجلس و بعد دیدارم از او در صحن مجلس، از رویدادهای هیجان‌انگیز و فراموش نشدنی زندگی سیاسی من است. وصف این حادثه در این مطلب کوتاه ناممکن است.

از آغاز زندگی در تهران چنان شیفته‌وار به موسیقی و نغمة ساز صبا که از رادیو پخش می‌شد، علاقه‌مند شده بودم که مجدانه به آموزش نوازندگی ویولن پرداختم. سالیان دراز شاگرد شادروان استاد ابوالحسن صبا بودم و با تلاش فراوان در شمار شاگردان ممتاز آن استاد یکتا در آمدم. از آن روز‌ها خاطره‌هایی زیبا و فراموش نشدنی برایم مانده است. ویولون سالیانی دراز همدم من بود و هنوز دریغ می‌خورم که نتوانستم به این پیوند وفادار نماندم.

پائیز ۱۳۲۴ به حزب توده ایران پیوستم. گامی بود که بیشتر از روی احساسات جوانی برداشتم و بی‌گمان از جوشش‌ها و غلیان‌های سیاسی تابستان تبریزکه ناظر آن بودم، تا حد زیادی تأثیر گرفته بود. روشن است که از پیامدهای سنگین این کار خبر نداشتم و نمی‌دانستم که آن اقدام، تمام سرنوشت و آینده مرا رقم خواهد زد. ابتدا با حزب ارتباطی متعارف داشتم، اما پس از ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ یعنی حادثه تیراندازی نافرجام به شاه در صحن دانشگاه و غیرقانونی شدن حزب، فعالیت‌های حزبی من سخت گسترش یافت و تمام کار و زندگی مرا اشغال کرد.

از نظر شخصی نخستین پیامد ناگوار این «زندگی حزبی»، فاصله گرفتن تدریجی از ساز ویولون و سرانجام کنار گذاشتن آن بود. چیزی که پیش از آن حتی تصورش برایم دشوار بود. در دوران فعالیت مخفیانه، که به عنوان کادری حرفه‌ای تمام وقتم را وقف حزب کرده بودم، ناچار شدم کار در رشته مهندسی و زندگی عادی را هم کنار بگذارم. در زندگی «انقلابی» تازه‌ای که شروع کردم، پرداختن به اشتغالات روحی و شخصی دیگر از نوع ساز زدن، جایی نداشت و در آن حال و احوال سیاسی ـ فرهنگی جامعه ایران مانعه‌الجمع می‌نمود!

در سال‌های پرشور و هیجان ملی شدن صنعت نفت و حکومت ملی دکتر محمد مصدق، مسئول کمیته حزبی دانشگاه بودم. آن سال‌ها، دانشگاه تهران تنها دانشگاه کشور بود و در صحنه سیاسی جایگاه بسیار برجسته‌ای داشت. مراکز آموزشی عالی دیگرکم اهمیت بودند: در تبریز یکی دو دانشکده با چند صد دانشجو، در کرج دانشکده کوچک کشاورزی و در آبادان دانشکده محدود نفت بود. البته دانشگاه تهران نیز بیش از چند هزار دانشجو نداشت. اما تشکیلات حزب توده ایران با سازمان جوانان وابسته به آن، بیش از ۹۰۰ دانشجوی فعال و مبارز را در بر گرفته بودند! با چنین نیروی بزرگی، که یکپارچه و با برنامه عمل می‌کرد، توده‌ای‌ها به آسانی رهبری و هدایت جنبش دانشجویی را به دست گرفته بودند.

سازمان دانشجویی حزب توده ایران که در آستانه شبه کودتای ۱۵ بهمن به زحمت ۱۰۰ تا ۱۳۰ نفر عضو داشت، پس از آن و در شرایط فعالیت زیرزمینی، به سرعت گسترش یافت و به یک تشکیلات چند صد نفری با روحیه قوی و انضباط آهنین فرا روئید. در سال ۱۳۲۹ و همزمان با آغاز جنبش ملی شدن صنعت نفت، «سازمان دانشجویان دانشگاه تهران» به ابتکار و هدایت توده‌ای‌ها، فعالیت علنی و قانونی خود را آغاز کرد که مسئولیت سیاسی آن با کمیته حزبی دانشگاه بود که مستقیما از سوی کمیته مرکزی حزب توده هدایت می‌شد. . بعد‌ها، به ویژه از سال ۱۳۳۱ به خاطر چپ روی‌ها و کارشکنی‌های حزب توده ایران در برابر دولت ملی دکتر مصدق، از نفوذ و اعتبار ما در میان دانشجویان تا حدی کاسته شد. هم زمان، حلقه‌ها و هسته‌های دانشجویی طرفدار جبهه ملی شکل گرفتند و به رویارویی موثر با توده‌ای‌ها برخاستند.

اولین درگیری‌ها با رهبری حزب

سیاست مخرب و ضد ملی رهبری حزب توده ایران در قبال حکومت دکترمصدق مورد تائید همگان در حزب نبود. کم نبودند کادر‌های حزبی که با سیاست و روش رهبری مخالف بودند. به گواهی شخصی می‌توانم شهادت بدهم که محفلی از کادرهای حزبی تقریبا از‌‌ همان ابتدا با سیاست رهبری برخورد انتقادی داشتند. مغز متفکر و چهره برجسته این جریان محمدحسین تمدن بود و من جوان‌ترین فرد آن محفل بودم. مناسبات محفلی ما خصوصی و بر پایه دوستی‌ها و آشنائی‌های قبلی بود.

حدس می‌زنم که هسته‌های دیگری هم وجود داشت. می‌دانم که در کمیته ایالی تهران نیز کسانی بودند که به سیاست رسمی حزب انتقاد جدی داشتند. منتهی به خاطر فضای تنگ فعالیت زیرزمینی و به ویژه به دلیل سرشت ضد دموکراتیک اصل لنینی «سانترالیزم دموکراتیک»، که هیچ صدای مخالفی را تحمل نمی‌کرد، اعتراض‌ها در نطفه خفه می‌شد و به بحث آزاد و همگانی راه نمی‌یافت. بعد از کودتای ۲۸ مرداد در ملاقاتی با شادروان ایرج اسکندری در وین، از او شنیدم که در نامه‌هایی مفصل سیاست رهبری ۵ نفره حزب در ایران را به نقد کشیده و آن‌ها را به ضرورت پشتیبانی از دولت دکترمصدق فرامی‌خوانده است. این دست نامه‌ها طبعا از کادر‌ها و توده حزبی در ایران پنهان مانده بود.

درآن سال‌های سرنوشت‌ساز، دست تصادف رهبری حزب را یکسره در اختیار اعضای هیئت اجرائیه پنج نفری قرارداده بود که قاطبه آن‌ها افرادی سخت کم‌مایه و کوته‌بین بودند. آن‌ها از تدوین سیاستی آگاهانه و مدبرانه در آن شرایط حساس نهضت ملی ناتوان بودند. اما درعین حال با بهانه کردن شرایط مخفی از برگزاری نشست‌ها و گردهمایی‌های حزبی مانند پلنوم و کنفرانس و کنگره شانه خالی می‌کردند، تا سکان رهبری بدون دردسر در دست بی‌کفایتشان باقی بماند. ژرفای فاجعه‌بار این بی‌کفایتی در روز سرنوشت ساز ۲۸ مرداد به نمایش درآمد. هیئت اجرائیه با امکانات گسترده حزبی و آمادگی رزمی افراد، تمام روز دست روی دست گذاشت و به تماشای حرکت شومی نشست که ظرف چند ساعت به براندازی دولت ملی دکترمصدق منجرشد! ضربه‌ای چنین سهمگین لازم بود تا قاطبه کادر‌ها و اعضای حزب به ابعاد حیرت انگیز نادانی و بی‌کفایتی هیات اجرائیه کمیته مرکزی پی ببرند که درآن سال‌های سرنوشت‌ساز، مجریان سیاست‌های ویرانگر حزب بودند. از آن پس اعتراضات و انتقادات به رهبری به طور روزافزون گسترش یافت. طشت بی‌کفایتی رهبران از بام افتاده بود و دیگر ابزار زنگ زده «سانترالیسم دموکراتیک» کاربرد نداشت.

من از بهار سال ۱۳۳۱ دیگر نقشی در تشکیلات دانشجویی تهران نداشتم و با ماموریت حزبی به آذربایجان رفته بودم. مسئولیت کمیته حزبی شهر تبریز و حومه آن و معاونت کمیته ایالتی آذربایجان با من بود. تبریز بودم که در تیر ماه ۱۳۳۲ به پیشنهاد هیئت اجرائیه، به عنوان عضو «کمیته ملی فستیوال» همراه با هیأت نمایندگی ۱۰۰ ـ ۱۵۰ نفری از دانشجویان و جوانان، و نیز گروهی از هنرمندان، نویسندگان، فرهنگیان و روزنامه‌نگاران برای شرکت در فستیوال جهانی جوانان و دانشجویان، از راه شوروی به بوخارست (پایتخت رومانی) رفتم. مسافرت هیأت ما به رومانی علنی و با موافقت و اجازه دولت مصدق صورت گرفت.

بازگشت دلگاسیون در روزهای آغازین شهریورماه با روی کار آمدن دولت کودتای سرلشگر زاهدی مصادف شد! همه ما را به محض ورود به بندر انزلی دستگیر کردند و در تهران تحویل زندان دادند. از شرح آنچه بر ما گذشت می‌گذرم.

پس از آزادی از زندان موقت شهربانی تهران و مراجعت به محل فعالیت حزبی‌ام در آذربایجان، با زبانی تند‌تر به انتقاد از سیاست رهبری حزب ادامه دادم. اینک اکثر اعضای کمیته ایالتی آذربایجان نیز با من همزبان بودند. رهبری حزب اعتراض‌های درونی را طبق معمول با تنبیه و مجازات پاسخ داد. در تشکیلات حزبی کادرهای «نامطلوب» را کنار گذاشتند و جای آن‌ها را به افراد مطیع و سر به راه سپردند. به این ترتیب، با ترفندهایی مانند پرونده‌سازی، همه مسئولان کمیته‌های ایالتی را در سطح کشور تغییر دادند، اما در آذربایجان با مقاومت روبرو شدند! در آنجا، به ویژه من و فرج‌الله میزانی (جوانشیر) سد راه‌شان شده بودیم.

من در یکی از نامه‌هایـم از تبریز، پس از برشـمردن انتقادات و

خطاهای «هیات اجرائیه» و اقامه دعوا علیه رهبری، نوشته بودم: «با این وصف، من دیگر به این کمیته مرکزی اعتماد ندارم»! همین جمله را بهانه کردند و در مأموریتی که برای دادن گزارش به تهران آمده بودم، مرا از بازگشت به تبریز منع کردند. هدف آن بود که پیش از بازگشت من «مشکل آذربایجان» را به شیوه خودشان حل کنند. شادروان دکترحسین جودت که در امور آذربایجان مسئول مستقیم ما در «هیئت اجرائیه» بود و سر نخ توطئه‌ها را نیز، او در دست داشت، در برابر اعتراض من می‌گفت: «نمی‌شود کسی را که به کمیته مرکزی اعتماد ندارد در رأس یکی از سازمان‌های مهم حزبی قرار داد.» بالاخره مرا برای محاکمه به دادگاه حزبی سپردند.

این «محاکمه» شش هفت ماهی طول کشید. تیر رهبری به سنگ خورد و من سربلند بیرون آمدم. یکی از دلایل سالم جستن من آن بود که تصادفا محمدحسین تمدن، که قبلا وصف او رفت، در ترکیب هیئت محاکمه کننده حضور داشت. تمدن با اینکه تنها عضو مشاور کمیته مرکزی بود، اما به خاطر دانش و سجایای اخلاقی کم نظیرش در حزب، از اعتبار ویژه‌ای برخوردار بود. سیر حوادث نیز درستی سمت‌گیری او را نسبت به جنبش ملی شدن صنعت نفت به ثبوت رسانده و اعتبار او را دوچندان کرده بود. گرچه او در دادگاه سه نفره کذایی در اقلیت قرار داشت، اما داوری و گزارش او به سود من تمام شد. پس از اعلام رأی، خوشحال بودم، چون خیال می‌کردم دیگر مانعی در برابر بازگشتم به آذربایجان وجود ندارد!

رویدادهای بعدی نشان داد که رهبری حزب عزم خود را جزم کرده است که مرا به هر قیمتی از تشکیلات آذربایجان دور کند. این بار با ترفند تازه‌ای پیش آمدند. تصمیم جدید «هیئت اجرائیه» این بود که من به نمایندگی از سازمان دانشجویان دانشگاه تهران برای شرکت در دبیرخانه «اتحادیه بین‌المللی دانشجویان» (ا. ب. د. ) به پراگ (چکسلواکی) بروم. در بادی امر با این تصمیم مخالفت کردم و بر بازگشت به تبریز اصرار ورزیدم و دلایل بسیاری ارائه دادم. از جمله به آن‌ها گفتم که من دیگر دانشجو نیستم؛ یا انگلیسی نمی‌دانم که زبان کار این سازمان بین‌المللی بود. یا عذر آوردم که در زندان تعهد کتبی سپرده‌ام از حوزه قضائی تهران خارج نشوم، و حالا که تحت تعقیب هستم، نمی‌توانم به شهربانی بروم و تقاضای گذرنامه کنم. اما تمام این حرف‌ها بی‌اثر بود. به زنده یاد مصطفی لنکرانی مأموریت دادند تا با امکانات و روابطی که داشت، پاسپورتی به نام «هوشنگ سعادتی» برایم تهیه کند. سپس هزار تومان برای خرج سفرم دادند و مرا به دست راننده اتوبوسی از رفقای خودمان سپردند و از راه مرز ترکیه به اروپا روانه‌ام کردند!

دیدار دوبارة دکترمصدق

پیش از ترک ایران ماجرای مهمی برایم پیش آمد. دریغم آمد از ذکر آن بگذرم. اقامت اجباری من در تهران مصادف بود با محاکمه رهبر نهضت ملی ایران دکترمحمد مصدق. به مناسبتی توانستم در دو جلسه دادگاه او حضور یابم و از فاصله چند قدمی سیمای آن مظهر آزادی‌خواهی و میهن‌دوستی را که برایم بسیار گرامی بود، ببینم و سخنان گرم و سرشار ازعشق به ایران او را بشنوم و به دل بسپرم. شرح این ماجرا را به اختصار از دفتر خاطراتم نقل می‌کنم:

«دختر دایی‌ام لیلی با دختر سرتیپ خزاعی، عضو هیئت رئیسه دادگاه دکتر مصدق، هم شاگردی و دوست بود! او روزی پرسید: می‌خواهی دادگاه مصدق را ببینی؟ با شوق و شگفتی پرسیدم: مگر امکانش هست؟ دوستی‌اش با دختر خزاعی را برایم بازگو کرد. من هم با شور و شعف استقبال کردم و او ترتیب کار را داد. به این صورت که برای دو نفر به اسم خودش کارت گرفت، چون نام خانوادگی او هم امیرخسروی بود. پدر او دادستان کل استان تهران بود و برای او مشکلی ایجاد نمی‌شد، به علاوه کارت‌ها را خود سرتیپ خزاعی صادر می‌کرد!

به این ترتیب توانستم دو بار به دادگاه دکترمصدق راه پیدا کنم و از نزدیک آن مرد بزرگ را ببینم. یک بار در دادگاه بدوی و بار دوّم در دادگاه تجدید نظر. اواخر آبان ۱۳۳۲، اوّل صبح همراه دختر دائی‌ام به طرف سلطنت‌آباد روانه شدیم. سلطنت‌آباد از مراکز نظامی بود و دکتر مصدق را‌‌ همان جا به بند کشیده بودند. دادگاه در سالن آیینه برگزار می‌شد. پس از ارائه کارت وارد تالار شدیم و در گوشه‌ای نشستیم. می‌دانستم که سالن پُر از مأموران مخفی و افراد شاه‌پرست است و من در میان آن‌ها وصله ناجور هستم. دلهره داشتم و سخت نگران بودم که مبادا شناخته شوم. زیرچشمی همه جا را می‌پائیدم که یک مرتبه در ضلع چپ تالار به ترتیبی که نشسته بودیم، دری باز شد. در لحظه همه چیز فراموشم شد. دکترمصدق را در آستانه دیدم که دو افسر زیر بازوی او را گرفته بودند! لباده خاکستری تیره به تن داشت. عصا به دست، با سری خمیده و افتاده بر شانه راست، سخت شکسته و رنجور می‌نمود. حالت رقت‌انگیز و مظلومانه او با دکترمصدقی که ده سال پیش‌تر دیده بودم بس متفاوت بود.

از دیدن مصدق در آن حالت نزار، بی‌اندازه منقلب و پریشان شدم. با خود گفتم: وای بر ما! این‌‌ همان سیاستمداری است که خواب را بر بزرگ‌ترین امپراتوری جهان و ارتجاع داخلی حرام کرده بود! دلم می‌خواست از جا بلند شوم و فریاد بزنم: بی‌شرف‌ها، با وجدان آگاه ملت ایران چه کرده‌اید؟ درد می‌گرِن، که سابقه داشت، چنان به گیجگاه و حلقه چشم‌هایم هجوم آورده بود که لحظاتی سرگیجه گرفتم و نفهمیدم دکترمصدق این چند متر میان در و جایگاه متهمان را چگونه پیمود! از دیدن مصدق سخت متأثر شده بودم. کنترل اعصابم را از دست داده و از یاد برده بودم کجا هستم! به راستی که:

چنان پُر شد فضای سینه از دوست

که یاد خویشتن رفت از ضمیرم!

تنها با ضربه‌های پای لیلی به ساق پایم و فشار دست ظریف او بر بازویم بود که به خود آمدم و صدای او را شنیدم که در گوشم نجوا می‌کرد: «خسرو جون چته، چیکار داری می‌کنی؟» (در خانواده مرا به اسم خسرو صدا می‌کنند.) اشک بی‌اختیار از دیدگانم جاری بود. خوشبختانه چشم بدخواهی نگاهش به من نبود. زیرا دوست و دشمن به دکترمصدق خیره شده بودند، که همچون آفتاب از در تالار، برآمده بود! اشک‌هایم را یواشکی پاک کردم، آرامش خود را باز یافتم. مصدق را جستم و به او چشم دوختم. روی نیمکت متهمان بین دو وکیل نظامی نشسته، سر بر نیمکت گذاشته، گوئی خوابیده است! هر از گاهی سرش را بلند می‌کرد، چند کلمه‌ای به گوش وکیل خود زمزمه می‌کرد و دوباره می‌خوابید! تا اینکه هیئت رئیسه وارد دادگاه شد. همه به احترام برخاستند. دکترمصدق نیز نیم خیز شد.

در جریان دادگاه، کم مانده بود که دوباره اشکم سرازیر شود، و آن هنگامی بود که دکترمصدق وسط خواندن دفاعیه خود در رد صلاحیت دادگاه، ناگهان یادداشتی از کیف خود در آورد و مشغول خواندن شد. منظورم بخشی از سخنان اوست که بعد‌ها مشهور شد و تحت عنوان «فقط یک گناه»، زینت بخش روی جلد کتاب‌ها و رساله‌ها گشت. وقتی حرف‌های او به آنجا رسید که «من به گناه مبارزه با دشمنان ایران و به دست عمال بیگانگان محاکمه می‌شوم»، بغض گلویش را گرفت و لحن گفتار او با گریه آمیخته شد. من هم احساساتی شدم و باز اشک در چشمانم حلقه زد. چند جمله‌ای از سخنان او را که هنوز در گوشم طنین انداز است، برایت می‌خوانم تا بدانی آن روز بر من چه گذشت و چرا هم چنان تا امروز عاشق او هستم:

«به من گناهان زیادی نسبت داده‌اند، ولی من خود می‌دانم که یک گناه بیشتر ندارم و آن این است که تسلیم تمایلات خارجیان نشده و دست آنان را از منافع ثروت ملّی کوتاه کرده‌ام. در تمام‌مدت زمام‌داری خود از لحاظ سیاست داخلی و خارجی فقط یک علاقه داشته‌ام و آن این بود که ملت ایران بر مقدرات خود مسلط شود و هیچ عاملی جز اراده ملت در تعیین سرنوشت مملکت دخالت نکند. (محاکمه من) به گناه مبارزه با دشمن ایران و بدست عمال بیگانگان. من هر چه کرده‌ام از نظر ایمان و عقیده‌ای بود که به آزادی و استقلال مملکت داشته‌ام، و حکم محکومیتی که در این دادگاه صادر شود، تاج افتخاری است که بر تارک سر قرار می‌دهم

رفتار دکتر مصدق در دادگاه واقعاً تماشایی بود. با آن حالت رقت‌آور و تاسف‌انگیز وارد تالار شد. در جریان محاکمه نیز معمولاً سرش روی نیمکت بود و خود را به خواب می‌زد!‌ گاه سر به شانه وکیل خود می‌گذاشت و می‌خوابید. هنگام صحبت اظهار خستگی می‌کرد و از رئیس دادگاه می‌خواست که نشسته حرف بزند. ‌گاه نیز خود رئیس دادگاه به او می‌گفت «اگر خسته شده‌اید، بفرمائید بنشینید.» امّا همین پیرمرد درهم شکسته موقع صحبت از ایران و استقلال کشور، جانی تازه می‌گرفت. ناگهان قامت می‌افراشت. صورتش برافروخته می‌شد. نگاهش برق می‌زد. با لحنی نیرومند و پرخاشجو به دادستان حمله می‌کرد. مانند جوانی پرشور و نیرومند فریاد می‌کشید. بیننده احساس می‌کرد که با دو آدم مختلف سر و کار دارد. هر لحظه با حالتی نو اطرافیان را غافلگیر می‌کرد! هربار پس از ادای آن سخنان پرهیجان، دوباره به ضعف و سکون مألوف خود برمی‌گشت! گویی از درون تهی شده و از نفس افتاده است! هیکل خمیده‌اش دوباره ظاهر می‌شد. روی نیمکت ولو می‌شد و بار دیگر به‌‌ همان حالت نزار پیشین فرو می‌رفت.

مصدق از هر فرصتی برای تحقیر سرتیپ آزموده، که آدمی واقعا پست و فرومایه بود، استفاده می‌کرد. رفتار دکترمصدق گردانندگان دادگاه را به ستوه آورده بود. مثلاً تهدید می‌کرد اگر به خواست او تن ندهند از خود دفاع نخواهد کرد. کیف خود را زیر بغل می‌زد تا راه بیفتد. دو دقیقه بعد به صلاحیت دادگاه اعتراض می‌کرد! گاهی با وکیل خود بزرگمهر، که صادقانه هوادار و دلداده او بود، در می‌افتاد و مثل بچه‌ای لوس به او پشت می‌کرد و روی نیمکت از او فاصله می‌گرفت!

در دادگاه تجدید نظر شاهد یکی از طعنه زنی‌های درخشان مصدق بودم که چرب زبانی و چیره دستی او را نشان می‌دهد. دکتر مصدق هنگام شرح ماجرای کودتای ۲۵ مرداد، گفت: سرهنگ نصیری با چهار زره‌پوش آمد، اما چون نتوانست مرا دستگیر کند، «نصیری دُمش را روی کولش گذاشت و رفت». این حرف با اعتراض شدید رئیس دادگاه روبرو شد، که اصرار داشت «به امیر ارتش توهین شده است» و دکتر مصدق باید حرفش را پس بگیرد، و گرنه به او اجازه ادامه صحبت نخواهد داد.

دکترمصدق که می‌خواست دادگاه علنی باشد تا بتواند حرفش را به گوش ملت برساند، با مشاهده سماجت رئیس دادگاه گفت: «خیلی خوب، دُمَش را روی کولش نگذاشت، همین جوری رفت»! دوست و دشمن در سالن بی‌اختیار به خنده افتادند. دکتر مصدق در واقع با گفتار دوپهلوی‌اش، حرف خود علیه سرهنگ نصیری را که به حیوان تشبیه کرده بود، پس نگرفت و رئیس دادگاه نیز به روی خود نیاورد.

ناگفته نماند که هنگام نوشتن کتاب «نظر از درون به نقش حزب توده ایران» به مناسبتی دفاعیات دکتر مصدق را مرور می‌کردم. دیدم که به جای جمله بالا از زبان دکترمصدق نوشته شده: «اطاعت می‌شود». این نقل نادرست است. او دقیقا‌‌ همان کلماتی را ادا کرد که من از چند قدمی او شنیدم، به سینه سپردم و در بالا نقل کردم. و همین بود که خنده عموم حاضران را سبب شد، و گرنه گفتن «اطاعت می‌شود» که خنده‌دار نیست. احتمالاً این لغزش هنگام ثبت صورت جلسات رخ داده و سرهنگ بزرگمهر که تدوین کننده دفاعیات او بود، مطلب را به‌‌ همان صورت تحریف شده نقل کرده است.»

طرفه آنکه درست همزمان با دادگاه تجدید نظر دکترمصدق، مرا هم رهبری حزب توده به محاکمه کشیده بود! و «تنها گناه من» اعتراض به سیاست رهبری حزب توده در برابر دکترمصدق و بی‌کفایتی آن در مقابله با کودتای ۲۸ مرداد بود.

دلبستگی عمیق من به دکتر مصدق چنان چه اشاره کردم، به دوران دانش آموزی‌ام برمی گردد. این احساس ریشه‌دار ولی ناپخته دوران جوانی، با گذشت زمان به احترامی عمیق و آگاهانه به مصدق و راه و روش او مبدل شد. در دوران مهاجرت، سیر و سلوک مصدق، نامه‌ها و پیام‌های او را با اشتیاق دنبال می‌کردم. در زیر و بم‌های زندگی سیاسی همیشه دکترمصدق در خاطرم زنده بود. او در ذهن من چونان نماد استوار میهن‌دوستی جا گرفته و الهام‌بخش من بود. در سال‌های دراز و تاریک مهاجرت درکشور‌های سوسیالیستی، او را قطب نمای وجدان ایرانی ـ ملی خود می‌دانستم و هنوز هم می‌دانم.

زندگی در تبعید

از اوایل سال ۱۳۳۴، فعالیت من در «اتحادیه بین‌المللی دانشجویان» که مقر آن در پراگ بود، آغاز گشت. این سال‌ها، از لحاظ درس‌آموزی و تجربه‌اندوزی، بهترین و پربار‌ترین دوران زندگی سیاسی من بوده است. طی چند سالی که در دبیرخانه بودم، در ده‌ها کنفرانس، کنگره‌های ملی و بین‌المللی و سمینارهای گوناگون شرکت کردم. از جمله در «اولین کنفرانس دانشجویان آسیا و آفریقا در باندونگ (اندونزی)» درسی‌ام ماه مه ۱۹۵۶ شرکت داشتم. این گردهمایی بزرگ نمایندگان دانشجویی کشورهای آسیا و آفریقا که آن سال‌ها هنوز بیشترشان مستعمره بودند، یک سال پس از کنفرانس تاریخی سران دولت‌های آسیا و آفریقا در باندوگ برگزار شد. در «اولین کنفرانس همبستگی خلق‌های آسیا و آفریقا» نیز که در ۲۶ دسامبر ۱۹۵۷ در قاهره و در زمان اوج ناصریسم در مصر افتتاح شد، حضور داشتم. طی این سال‌ها، سه بار به کشورهای آمریکای جنوبی و مرکزی رفتم و تقریبا از همه کشورهای این قاره دیدار کردم. به کشورهای آسیای دور از جمله چین و ژاپن و هندوستان و برمانی و اندونزی و فیلیپین سفر کردم. بار‌ها به کشورهای مسلمان آفریقا از جمله الجزایر و تونس و مراکش و مصر و سنگال رفتم. در همه این دیدار‌ها، با سازمان‌های دانشجویی و جوانان و نیز نمایندگان احزاب سیاسی این کشور‌ها به گفتگو و تبادل نظر می‌نشستم و تجربه‌ها آموختم. پس از مدتی کار و فعالیت در اتحادیه
 بین‌المللی دانشجویان، به سمت رئیس دپارتمان ضداستعماری تعیین شدم که تأسیس آن اساسا به ابتکار خودم بود. سپس در کنگره ششم به دبیری و بعد به معاونت رئیس «اتحادیه بین‌المللی دانشجویان» برگزیده شدم.

در آن سال‌ها که هنوز «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» به وجود نیامده بود و در میهن ما دیکتاتوری حاکم بود، «اتحادیه بین‌المللی دانشجویان» (ا. ب. د. )، تریبون مهمی برای رساندن صدای اعتراض مخالفان رژیم کودتا بود. من از هر فرصت و از هر نشست وگردهمائی بین‌المللی برای افشای سیاست‌های رژیم سرکوبگر شاه استفاده می‌کردم و همواره قطعنامه‌هایی در اعتراض به فشار‌ها و سرکوبگری‌ها به تصویب می‌رساندم.

در جریان یکی از سفر‌هایم به اروپای غربی (فرانسه) بود که با متن گزارش مخفیانه نیکیتا خروشچف به کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی آشنا شدم. گزارشی سخت تکان دهنده در توصیف کشتار‌ها و تصفیه‌های خونین دوران استالین بود. گزارش را یک نفس، با کنجکاوی و هیجان بسیار خواندم و سخت دگرگون شدم و به فکر فرو رفتم. هضم تمام مطالب آن به راستی بسیار دشوار بود. با هیچ‌کس نمی‌شد درباره آن گفتگو کرد. همه می‌گفتند این سند دستپخت «سازمان سیا» است! حتی حزب کمونیست فرانسه حاضر نبود آن را تائید کند! اما برای من ضربه روانی بسیار شدیدی وارد شده و سخت تکانم داده بود. ومسیر بعدی زندگی سیاسی‌ام را رقم زد.

به خاطر امکان مسافرت به غرب، از بین افراد رهبری و کادرهای بالای حزب توده ایران تنها کسی بودم که گزارش را خوانده بودم. ناگفته نماند که در کشورهای سوسیالیستی شرق اروپا تا زمان فروپاشی دیوار برلین، هرگز این گزارش منتشر نشد و متن اصلی آن که درغرب منتشر شده بود، مورد تائید قرار نگرفت.

ماجرای مجارستان. سرآغاز توهم زدائی

دو سه ماهی بیش، ازخواندن آن گزارش تکان دهنده نگذشته بود که رویدادهای مجارستان سررسید! آن کشور به آزمونی دشوار دست زده بود: برپایی مستقل نظام سوسیالیستی، بر پایه دموکراسی و رهایی از سیطره شوروی. مارکسیست‌های بوداپست از «سوسیالیم مجاری» سخن می‌گفتند. ارتش سرخ در روزهای اول نوامبر۱۹۵۶، با لشکرکشی قلدرانه به مجارستان، آرمان روشن مردم را زیر زنجیر چرخ تانک‌های شوروی نابود کرد. تراژدی مجارستان، تحول جدی در جهان‌بینی من به وجود آورد. این رویداد، سرآغاز روندی بود که طی آن، توهماتی را که نسبت به ماهیت دولت شوروی و درباره آنچه معروف به «سوسیالیسم واقعا موجود» داشتم، بتدریج از دست بدهم.

طغیان روحی من در پی این ماجرا و مخالفت با دخالت نظامی دولت شوروی در مجارستان، در بحث‌های دبیرخانه «اتحادیه بین‌المللی دانشجویان» بازتاب یافت. «سازمان ملی دانشجویان مجارستان» که در روند انقلاب مجارستان و با انتخاب آزاد و دموکرا تیک دانشجویان شکل گرفته بود، منحل شده بود. رهبران این سازمان، همراه با بیش از ۲۰۰ نفراز فعالان دانشجوئی در زندان بودند. طرح قطعنامه پیشنهادی من اظهار تأسف ازحوادث مجارستان، همدردی با «سازمان ملی دانشجویان مجارستان»، آزادی رهبران و سایر دانشجویان زندانی و تأمین فعالیت آزاد آن سازمان بود. نماینده دانشجویان شوروی قطعنامه‌ای کاملا متفاوت طرح کرد که سایر نمایندگان کشورهای سوسیالیستی و دیگر نمایندگان کمونیست دبیرخانه، از آن پشتیبانی کردند. مضمون این طرح بازنوشت‌‌ همان شعار‌ها و جمله‌پردازی‌های رایج کمونیستی آن زمان، منتهی با رنگ‌آمیزی یک سازمان بین‌المللی دانشجوئی بود: اهمیت مبارزه «انقلاب و ضدانقلاب» و مقابله با توطئه‌های امپریالیستی، یاری رساندن به کارگران و دهقانان مجارستان و از این نغمه‌سرائی‌ها! هدف توجیه دخالت شوروی، شناسایی گروهک دانشجوئی ناشناخته به جای «سازمان ملی دانشجویان مجارستان» و سکوت درباره دانشجویان زندانی!

گرچه در جریان گفتگوهای پشت پرده، این طرح تا حدی تعدیل شد، اما روح آن محفوظ ماند. در نشست کمیته اجرائیه اتحادیه
 بین‌المللی دانشجویان که شماری از نمایندگان سازمان‌های دانشجویی غرب و آمریکای لاتین نیز حضور داشتند، من تنها کمونیستی بودم که آشکارا به قطعنامه رأی مخالف دادم. این باید اولین برگ پرونده «شوروی ستیزی» من باشد که ساختند و در طول سال‌های بعد قطورتر و قطور‌تر شد. صادقانه بگویم که من واقعا ضد شوروی نبودم و هیچ دشمنی با آن کشور نداشتم. اتحاد جماهیر شوروی را در آن جهان دو قطبی یار کشورهای زیرستم می‌دانستم. از یاد نبریم که درست همزمان با تجاوز خشن ارتش شوروی به مجارستان، اولتیماتوم خروشچف نقش تعیین کننده‌ای در ناکام گذاشتن حمله مشترک انگلستان و فرانسه و اسرائیل به مصر ایفا نمود.

باری، به موازات کار در دبیرخانه «اتحادیه بین‌المللی دانشجویان»، فعالیت درون حزبی من نیز ابعاد تازه‌ای به خود گرفت. با تارومار شدن تشکیلات حزب توده ایران، تبعید و زندانی شدن صد‌ها کادر و فعال حزبی، و به دنبال فرار دو عضو اصلی هیات اجرائیه حزب به شوروی (کیانوری و دکترجودت) و مهاجرت ده‌ها کادر و فعال حزبی به خارج از کشور (عمدتا به کشورهای سوسیالیستی)، گرانیگاه فعالیت‌های حزب و رهبری آن به خارج از کشور (شرق اروپا) منتقل شد. با استقرار توده‌ای‌ها در کشورهای مختلف سوسیالیستی و تشکیل واحد‌ها و حوزه‌ها، موج انتقادات و اعتراضات جمعی و فردی به سوی کمیته مرکزی سرازیر شد. خطاهای خانمان برانداز رهبری حزب، مانند عدم حمایت از دکترمصدق، و خصومت با دولت ملی و بی‌تحرکی مطلق حزب در ۲۸ مرداد، و نابسامانی‌های تشکیلاتی مانند رواج رفتارهای مستبدانه و فقدان دموکراسی درون حزبی، فریاد همه را به آسمان بلند کرده بود. تشکیل جلسه‌ای صلاحیت دار، نظیر کنفرانس و کنگره برای رسیدگی به گذشته، خواست عمومی بود. واحد حزبی ما در چکسلواکی، با استفاده از موقعیت من در ا. ب. د. که امکانات خوبی برای تماس‌ها و رفت وآمد‌ها فراهم می‌ساخت، از مراکز مهم کارزار عمومی کادر‌ها درآن ایام بود.

تلاش‌ها و پی‌گیری‌های کادر‌ها سرانجام به ثمر نشست. و رهبری حزب را به برگزاری پلنوم وسیع چهارم در تیرماه ۱۳۳۶ ناچار کرد. این نشست وسیع در حوالی مسکو در خانه ییلاقی استالین برگزار شد و تقریبا یک ماه طول کشید. شرح چند و چون این نشست مهم و نقش من در برپایی و اداره و نتایج آن فرصتی فراختر می‌طلبد و در این مختصر نمی‌گنجد. تنها همین را بگویم که در این پلنوم وسیع، کمیته مرکزی متهم اصلی بود و موضع دفاعی داشت. بدین خاطر نیز در آغاز نشست این اصل پذیرفته شد که کادر‌های حاضر در جلسه حق رأی قطعی داشته باشند و تصمیمات آن‌ها هرچه باشد، از سوی کمیته مرکزی پذیرفته شود. تصمیم مهم تشکیلاتی این بود که هیئت اجرائیه تازه حزب را کادر‌ها انتخاب کنند و نه کمیته مرکزی که روال معمول بود! این فراگرد با مقررات و آئین نامه‌های متداول احزاب مغایرت داشت. اما این امر خواست کادر‌ها بود و کمیته مرکزی در برابر خود چاره‌ای جز پذیرفتن آن ندید. در پلنوم وسیع دو کمیسیون قطعنامه‌ها پیشنهاد شده بود که من استثنائا به عضویت هر دو برگزیده شدم. در قطعنامه «خروج از بحران» که تدوین آن برعهده من بود، تشکیل کنگره سوم حداکثر تا دوسال دیگر تقاضا شده بود. برای نظارت در سازماندهی و برگزاری کنگره، ده نفر از میان کادر‌ها به انتخاب خود آن‌ها، به عنوان ناظر و مشاور برای نظارت در تدارک و برگزاری کنگره سوم انتخاب شدند که من هم یکی از آن‌ها بودم. متاسفانه به دلایل گوناگون، برخی واقعی و بیشتر ساختگی، کنگره سوم هرگز تشکیل نشد

تا اینکه حزب در سال ۱۳۶۲ بار دیگر فرو پاشید.

پرونده سازی‌های ساواک

در همین سال‌هاست که مشکلات من با «ساواک» آغاز می‌شود. شرکت من در اولین کنفرانس خلق‌های آسیا و آفریقا در قاهره در دسامبر ۱۹۵۷ سروصدای زیادی بپا کرد. آن روز‌ها، به خاطر شعارهای ناسیونالیستی جمال عبدالناصر، که برخی از آن‌ها نظیر «خلیج عربی»، جنبه ضدایرانی داشت، تنش میان ایران و مصر بالا گرفته و دولت ایران شرکت در کنفرانس را تحریم کرده بود. با آنکه من در این کنفرانس از سوی یک سازمان بین‌المللی شرکت کرده بودم، و در واقع نماینده هیچ سازمان و نهاد ایرانی نبودم، اما به هر حال، ایرانی بودن من کار خود را کرد. احتمالا گردانندگان مصری کنفرانس در ایجاد این ماجرا دست داشتند. مطبوعات ایران و برخی از خبرگزاری‌های خارجی مانند صدای آمریکا، به حضور من در کنفرانس اشاره کرده بودند. دولت ایران در بیانیه‌ای به این موضوع اعتراض کرد و هرگونه نمایندگی من از سوی ایران را به درستی تکذیب نمود.

سپس «ساواک» برای شناسایی هوشنگ سعادتی (نام جعلی من در گذرنامه) دست به کار شد و سرانجام به هویت اصلی من پی برد. از این مقطع اقدامات متعددی برای دستگیری من توسط انترپول «پلیس بین‌المللی» و استردادم به ایران، آغاز می‌شود. این تلاش‌ها تا آستانه انقلاب ادامه داشت. «ساواک» برای رسیدن به مقصود، پرونده‌ای ساختگی نیز برایم سرهم کرده بودند. اتهام من دزدی مسلحانه از بانک ملی و احتمالا قتل در جریان این دستبرد ساختگی بود!

یک بار در تونس هنگامی که برای تمدید گذرنامه ایرانی‌ام به سفارتخانه ایران مراجعه کردم، آن را توقیف کردند و ورقه عبور ساده‌ای در اختیارم گذاشتند که با آن فقط می‌توانستم مسیر تونس ـ تهران را طی کنم! بار دیگر در شهر وین، که برای بدرقه مادرم که برای دیدار من از ایران آمده بود، به فرودگاه رفته بودم، دستگیر شدم. این کار به دست پلیس بین‌المللی و با همدستی برخی از توده‌ای‌ها صورت گرفت که متاسفانه به خدمت «ساواک» در آمده بودند. یکی از این افراد دکتر منوچهر آزمون بود که در زمان شاه به وزارت رسید و پس از انقلاب اعدام شد. بار دیگر در کاراکاس (ونزوئلا) برای دستگیری من به منزل همسرم ریختند، اما بخت یارم بود که سه روز قبل به پراگ برگشته بودم. یک بار نیز در فرانسه، یکی دو سال قبل از انقلاب دامی برای دستگیری‌ام چیدند که ناکام ماند. این‌ها مواردی است که من از آن باخبر شده‌ام. بخش مخفی مانده را باید در پرونده‌های «ساواک» جست.

زندگی در مسکو و برلین

پس از پیش آمدهای وین و کاراکاس، برایم روشن شد که خطر دستگیری‌ام هر دم نزدیک‌تر می‌شود. به این دلیل و شاید هم به «بهانه» آن، از کار در اتحادیه بین‌المللی دانشجویان کناره گرفتم. اگر می‌گویم «بهانه» به این علت است که پس از تجربه مجارستان از ادامه همکاری هم با دبیرخانه «ا. ب. د» و هم با رهبری تازه حزب سخت دلسرد شده بودم. برای تحصیلات در زمینه علوم اجتماعی و به ویژه اقتصاد سیاسی که بسی به آن علاقه داشتم، نخست به پیشنهاد و یاری حزب برای اقامتی سه ساله به مسکو رفتم. دوره سه ساله مدرسه عالی حزبی را که ویژه کادرهای بالای «احزاب برادر» بود، طی دو سال با موفقیت گذراندم.

متاسفانه از‌‌ همان هفته‌های اول اقامتم در مسکو، پرونده‌سازی بوروکرات‌های حزب کمونیست شوروی علیه من آغاز شد و روحیه‌ام را خراب کرد. از وارد شدن در آن برای پرهیز از اطناب کلام خودداری می‌کنم. ناراحتی‌ام به حدی بود که تصمیم گرفتم به پراگ بر گردم و نامه‌ای به رهبری نوشتم و از رفتن به کلاس‌های درس خودداری کردم. اما چندی بعد با اصرار «نصیحت»‌های رفقای رهبری، درس‌ها را از سر گرفتم.

سال آخری که در مسکو بودم «مقامات بالا»ی شوروی، برای انتقام از «نافرمانی‌های» من، بورس تحصیلی مرا قطع کردند و آن سال را با سختی فراوان با بورس دانشجویی همسرم و فروش همه اسباب وسایل زندگی تا لباس زیرهمسرم، گذراندم ولی غرور خود را نشکستم واستقلال‌ام را قربانی نکردم. احساس می‌کردم به هر قیمتی باید از اتحاد شوروی خارج شوم. به طور خصوصی دست به دامان ژیری پلیکان، رئیس «ا. ب. د» شدم و به یاری او توانستم برای تحصیل در رشته اقتصاد در دانشگاه هومبولت برلین، بورس دانشجویی بگیرم. به آلمان شرقی رفتم و پس از ۵ سال اقامت و تحصیل در برلین شرقی در رشته اقتصاد سیاسی دکترا گرفتم.

نقل ماجراهایی که در ۵ سال اقامتم در برلین پیش آمد و به طور کلی نحوه روابطم با رهبری حزب در این دوره، فرصت و حوصله بیشتری می‌طلبد. کوتاه سخن اینکه: چنانکه گفتم پس از رویدادهای مجارستان تصویر رؤیا گونه‌ای که از «میهن پرولتاریای پیروزمند جهان» در ذهنم نقش بسته بود، به سختی لکه برداشته و چرکین شده بود. از سوی دیگر در نشست‌های کمیته مرکزی پی در پی حوادثی پیش آمد که ته مانده آرزو‌هایم را به باد می‌داد. رفته رفته از رهبری حزب در مهاجرت قطع امید کردم. از آن فرا‌تر، نقش بالقوه حزب توده در بازی‌های ژئوپولیتیک دولت شوروی در منطقه، ذهنم را سخت مشغول و دل‌نگرانم کرده بود.

درباره برخی از رویدادهایی که در دور شدن و فاصله گرفتن من از رهبری حزب توده مؤثر بود، توضیح کوتاهی می‌دهم: در تیرماه ۱۳۳۹ حزب توده ایران با تشکیلات «فرقه دموکرات آذربایجان» به «وحدت» رسیدند. مبانی «وحدت» از سوی رفقای شوروی تنظیم شد و زیر سرپرستی آن‌ها به اجرا در آمد. من و بسیاری از کادرهای حزبی که «فرقه» را یکسره ساخته و پرداخته روس‌ها می‌دانستیم، باید در کمیته مرکزی حزب کنار افرادی مانند غلام یحیی می‌نشستیم که کمترین احساسی نسبت به ایران نداشتند و در واقع مظهر و سخنگوی منافع شوروی بودند. آن‌ها نقشی جز اجرای خواست‌ها و پیشبرد منافع استراتژیک دولت شوروی در ایران نداشتند. حضور آن‌ها ترکیب و کیفیت رهبری حزب را به کلی تغییر داد.

با وجود «وحدت» حزب توده ایران و فرقه دموکرات آذربایجان، تحت عنوان پرطمطراق «وحدت سراسری حزب طبقه کارگر ایران»، «آپاراتچیک‌های شوروی» تشکیلات گوش به فرمان «فرقه دموکرات آذربایجان» را با‌‌ همان اسم و رسم، برای روز مبادا حفظ کردند.

ضربه بعدی با رو شدن پرونده جاسوسی حسین یزدی در پلنوم دهم (فروردین۱۳۴۱) بر من فرود آمد. در جریان بررسی این پرونده بود که ژرفای بی‌کفایتی و ولنگاری دکتررادمنش دبیر اول حزب در امور تشکیلاتی آشکار شد و بحران عمیقی به دنبال آورد. کمیته مرکزی چنان فلج شد که برای چند سال، حتی قادر به انتخاب هیئت اجرائیه نبود.

اندکی بعد ماجرای اخراج احمد قاسمی و دکترغلامحسین فروتن از کمیته مرکزی در جریان پلنوم یازدهم حزب پیش آمد (دیماه ۱۳۴۳). این رفقا صرفا به «جرم» بیان عقیده خود در نشست کمیته مرکزی اخراج شدند. در میان ما واقعا کسی با گرایش‌های مائوئیستی این دو نفر موافق نبود، ولی سؤال اساسی که برای خود من و عده‌ای پیش آمد و آن را صریحا طرح کردیم، این بود: اگر عضو کمیته مرکزی عقیده‌اش را اینجا بیان نکند پس جایش کجاست؟

چیزی که بیش از همه، من و عده‌ای را خشمگین کرد و به یأس و اندوهی عمیق فرو برد، دخالت بی‌پروای «رفقا»ی شوروی در امور صرفا داخلی کمیته مرکزی بود. به جز غلام یحیی و جودت، یکی دو نفر دیگر از «خودی‌ها»! این شوروی‌ها بودند که پافشاری داشتند که دو رفیق ما اخراج شوند. تنها یک روز قبل، پلنوم کمیته مرکزی با دو سوم آرا به ابقای احمد قاسمی و دکترغلامحسین فروتن و عباس سغائی رأی داده بود! شوروی‌ها با دخالت مستقیم و تحکم‌آمیز، اکثریت اعضای پلنوم را به تغییر رأی واداشتند! تنها چند نفری از ما، به این فرمان تن ندادیم و رأی خود را عوض نکردیم.

آخرین نمونه از این رشته رسوایی‌ها، که اهمیت آن کمتر نبود، ماجرای عباسعلی شهریاری و چنگ انداختن ساواک بر کل تشکیلات حزب در داخل ایران بود. در این ماجرای فاجعه‌بار، بار دیگر بی‌کفایتی دکتررادمنش درامور تشکیلاتی آشکار شد. او در پلنوم دهم با وجود مسئولیت آشکارش در ماجرای جاسوسی حسین یزدی، صرفا به خاطر اظهار اعتماد شوروی‌ها به ایشان بود که به بوروی سه نفری انتخاب شد که جای هیئت اجرائیه را می‌گرفت. اگر در پلنوم دهم تصمیم درستی گرفته شده بود و رادمنش را از سپردن وظایف حساس تشکیلاتی معاف می‌کردند، ماجرای عباس شهریاری پیش نمی‌آمد. من در پلنوم دوازدهم به هنگام طرح موضوع، قطعنامه‌ای با همین مضمون مطرح کردم، اما بیشتر از ۳ رأی نیاورد، زیرا تصویب آن به معنی محکوم کردن اکثریت کمیته مرکزی و به طور ضمنی نقد سیاست دنباله‌روی از شوروی‌ها بود!

ناگفته نگذارم که به نظر من دکتررادمنش اساسا انسانی شریف، پاکدامن و از همه بالا‌تر ایران دوست بود. رابطه او با شوروی‌ها واقعا پایه ایدئولوژیک داشت، و مانند بعضی از روی نوکرصفتی نبود. دکتررادمنش متاسفانه تا پایان عمر به اتحاد شوروی وفادار ماند و هیچگاه به ماهیت آن ابرقدرت پی نبرد. بدبختانه همین تعصب و ایمان کور به شوروی می‌توانست در بزنگاه‌ها، احساسات ایران دوستانه او را هم در سایه قرار بدهد.

بار‌ها با خود می‌گفتم: این گونه افراد با امثال یانوش کادار‌ها در مجارستان چه فرقی دارند؟ (بعد‌ها مورد هوزاک در چکسلواکی و ببرک کارمل در افغانستان این لیست را تکمیل کرد!). بی‌گمان آن‌ها نیز روزگاری کمونیست‌های با ایمانی بودند. اما فرمانبری آن‌ها نسبت به شوروی، سرانجام کار را به جائی کشاند که با یک امضا، به اشغال کشورشان توسط ارتش شوروی «قانونیت» بخشیدند.

رویدادهای بالا که پیش از پایان دهه ۱۳۳۰ آغاز شده و در دهه ۱۳۴۰ شکل نهایی گرفته بود، سبب شد که به تدریج به نتیجه‌ای تکان دهنده برسم. یقین حاصل کردم که شوروی‌ها در آنچه در مهاجرت «سوسیالیستی» به نام رهبری حزب توده شکل گرفته، تنها ابزاری می‌بینند برای مناسبات سیاسی و معاملات اقتصادی با دولت ایران. در نگاه به گذشته به یاد می‌آوردم که آن‌ها همیشه چنین نگرشی داشته‌اند ولی ما چشم خود را بسته بودیم. دیگر به ماجرای تاریخی نظیر درخواست امتیاز نفت شمال، تشکیل فرقه دموکرات و سازش با قوام‌السلطنه با دیدی تازه می‌نگریستم و دچار وحشت می‌شدم. شوروی‌ها درآن مقطع نیز نیات خود را به حزب توده تحمیل کردند و به آبرو وحیثیت ما آسیب رساندند. ولی از دهه چهل به این سو، میزان وابستگی به ‌‌نهایت رسیده بود: از سویی عده‌ای از حقوق بگیران «فرقه» رسما در کمیته مرکزی حزب جا خوش کرده بودند و از سوی دیگر شرایط دشوار و فضای فاسد کننده «مهاجرت سوسیالیستی»، استقلال عمل حزب را به امری دست نیافتنی بدل کرده بود. در این سال‌ها بدبختانه حتی عناصر نسبتا سالم رهبری نیز، به ایفای چنین نقشی تن دادند و از همین سیاست فرصت‌طلبانه پیروی کردند.

از این دنباله‌روی‌ها همیشه متأثر می‌شدم و در حد توانم اعتراض می‌کردم. پس از تأمل در ماجرای مجارستان، آرزویی جز این نداشتم که حزب در اندیشه و عمل مستقل باشد، و مبارزه در این راه را وظیفه‌ای وجدانی و ملی می‌دیدم. بدبختانه توانائی و امکانات من و همفکرانم ناچیز بود و از این بابت رنج می‌بردیم. سالیان درازی طول کشید تا توانستیم با یاری همدردان دیگر و با استفاده از شرایط نسبتا مساعد، با برانگیختن یک انشعاب بزرگ در حزب توده ایران، و تشکیل «حزب دموکراتیک مردم ایران»، به این آرزو جامه عمل بپوشانیم.

باید اعتراف کنم که تا سال‌های دهه ۱۳۴۰ و نیمه اول دهه ۱۳۵۰، هنوز بطور واقعی به عمق فاجعه پی نبرده و ریشه نابسامانی‌ها را نشناخته بودم. تا مدت‌ها، همه این نارسایی‌ها را به حساب مرگ زودرس لنین، انحراف از آرمان‌های انقلاب اکتبر می‌گذاشتم و اساسا به پای استالینیزم می‌نوشتم. توتالیتاریسم یا تام‌گرایی را با گوهر اومانیستی مکتب مارکس که خود متاثر از سـوسیالیست‌های تخـیلی بود و حتی با افـکار

لنین بیگانه می‌پنداشتم.

بعد‌ها، در دهه ۱۳۵۰ و پس از استقرار در فرانسه و مطالعه آثار تحلیلی بی‌شمار در نقد لنینیسم بود که به سرشت «سوسیالیسم روسی» پی بردم. متوجه شدم که سرچشمه نارسایی‌ها در‌‌ همان انقلاب اکتبر و خود لنینیسم است. با این حال، همچنان به اصلاح از درون نظام امید بسته بودم. چون تحول آن از بیرون را، تنها با یک درگیری جهانی توأم می‌دیدم. اصلاحات گورباچف را نیز با همین نگاه تائید می‌کردم. البته معتقد بودم که روند اصلاحات سرانجام او را به نفی لنینیسم و بازگشت به «سوسیالیسم با سیمای انسانی» سوق خواهد داد، چیزی که «ایمره ناگی»‌ها در مجارستان و «دوبچک»‌ها در چکسلواکی آرزوی آن را داشتند. با این دیدگاه بود که همه تحولات رفرمیستی را در کشورهای سوسیالیستی با علاقه و امید فراوان دنبال می‌کردم. حتی به انقلاب کوبا در آغاز آن امید بسته بودم. سلسله مقاله‌های من در مجله دنیا تحت عنوان «جزیره امید» بازتاب همین دیدگاه است.

بهار پراگ. قطع آخرین امید

کمی به عقب برگردم: با فرا رسیدن بهار پراگ و به قدرت رسیدن گروه «دوبچک» در چکسلواکی، بار دیگر بارقه امید در دلم شعله‌ور شد. من شیفته این جنبش و مبلغ آن بودم. احسان طبری بشوخی می‌گفت: «بابک دوبچکی»! با توجه به پیش زمینه‌های قبلی در جوامع اروپای شرقی و آمادگی مردم این کشور‌ها و نیز شرایط جهانی که مساعد‌تر به نظر می‌رسید، براین امید بودم که تحولی بزرگ در راه است. در بحث و گفتگو با رفقای حزبی آشکارا تبلیغ می‌کردم که جنبش برخاسته از چکسلواکی، اگر کمی دوام بیاورد به سراسر اردوگاه سوسیالیستی کشیده خواهد شد و تمام کشورهای اروپای شرقی را متحول خواهد کرد. ولی ابرقدرت شوروی این بار نیز با لشکرکشی و خشونت همه امید‌ها را بر باد داد و آزمون مسالمت‌آمیز دیگری را برای «انسانی ساختن سوسیالیسم» به شکست کشاند.

من سال‌ها در چکسلواکی زندگی کرده و مردم با فرهنگ و نجیب این کشور را دوست داشتم. در میان رهروان سوسیالیسم با سیمای انسانی، رفقایی ارزشمند داشتم. برای نمونه، با ژیری پلیکان که در بهار پراگ، عضو کمیته مرکزی حزب و رئیس مؤسسه مهم تلویزیون ملی بود، از دوران کارم در اتحادیه بین‌المللی دانشجویان، دوستی عمیق داشتم. در ۱۲ اوت ۱۹۶۸ به دعوت او، همراه همسرم به چکسلواکی رفتیم. سر میز شام، یک لحظه عذرخواست و برای گفتگوی تلفنی مهمی از ما جدا شد. در بازگشت، با چشمانی که از شادی و آرامش می‌درخشید، مژده داد: «نیم ساعت پیش آخرین سرباز شوروی خاک چکسلواکی را ترک کرد»! پرسیدم فکر نمی‌کنی دوباره برگردند؟ با اطمینان خاطر پاسخ داد: «اگر می‌خواستند برگردند پس چرا رفتند؟!» یک هفته نگذشت که ارتش شوروی از زمین و هوا به این کشور کوچک بی‌دفاع یورش برد. در اینجا نیز، درست به روال مجارستان، «هوزاک» یکی از رهبران دست چندم حزب کمونیست چکسلواکی با دو سه نفر، به نام «کارگران و دهقانان چکسلواکی» از ارتش شوروی برای سرکوب «ضدانقلاب» یاری خواسته بودند!

تجاوز نظامی شوروی به چکسلواکی در بیستم اوت ۱۹۶۸ و خزان زودرس بهار پراگ، شدید‌ترین ضربه روحی را بر من وارد کرد. با سرنگونی دولت «سوسیالیسم با سیمای انسانی» دوبچک، آخرین توهمات من بر باد رفت. در آلمان شرقی که بودم، تبلیغات چندش‌آور علیه دوران شاداب و امیدبخش بهار پراگ و رهبران پاکدامن آن واقعا خفه کننده بود. احساس می‌کردم با خود و دنیای پیرامون بیگانه شده‌ام. یک‌بار دیگر به پراگ سفر کردم و مردم ماتمزده را از نزدیک دیدم. به همراه دوستم علی، بر سر قبر «یان پالاک» رفتم. جوان ۲۰ ساله رعنایی که خود را در میدان «واسلاوسکی نامیستی» در اعتراض به اشغال نظامی کشورش به آتش کشیده بود. دسته گلی گذاشتم و آرام گریستم.

آن روز‌ها بی‌اندازه غمگین و افسرده بودم. روابطم با رهبری حزب به نازل‌ترین سطح ممکن رسیده بود. بیشتر نامه‌نگاری‌های آن روزگار موجود است و این روحیه را به خوبی نشان می‌دهد. تصمیم گرفتم نقشه‌ای را که از مدت‌ها پیش در ذهن داشتم عملی کنم. به خاطر پرونده انترپول (پلیس بین‌المللی) مهاجرت از اروپای شرقی به اروپای غربی، مخاطره‌انگیز بود، اما دیگر تاب تحمل «سوسیالیسم واقعا موجود» را نداشتم.

کوچ به فرانسه

در نوامبر ۱۹۶۹ آلمان شرقی را به قصد فرانسه ترک گفتم. در ماه‌های اول اقامت در فرانسه، زندگی نیمه مخفی داشتم و طبعا به دشواری گذشت. به راهنمایی وکیلم آقای «ژوئه نردمن»، داوطلبانه خود را به دادگستری فرانسه معرفی کردم و خواستار رسیدگی به پرونده ساختگی «ساواک» شدم. دولت ایران به واسطه «انترپول» (پلیس بین‌المللی)، از دولت فرانسه دستگیری و استردادم به ایران را درخواست کرده بود. دو بار در دادگستری فرانسه محاکمه شدم. دادگاه پس از رسیدگی به پرونده‌ای که با عکس و تفصیلات از فعالیت‌های سیاسی گذشته‌ام تهیه کرده بودیم، نظر داد که متهم فردی سیاسی و مخالف ژریم است و در صورت بازگشت به ایران، جانش در خطر است. با این استدلال بود که فرانسه تقاضای استرداد مرا رد کرد و برای من اجازه اقامت در فرانسه صادر نمود.

بدین ترتیب تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷ با گذرنامه‌ای کوبایی که به یاری رفقای کوبائی و توصیه زنده یاد «چه‌گه‌وارا» صادر شده بود، همراه خانواده در فرانسه اقامت گزیدم و در یک دفتر مهندسی فنی که تخصص من بود، کار کردم. پاسپورت کوبائی و تابعیت افتخاری آن کشور را بر پایه بندی از قانون اساسی تازه کوبا دریافت کردم. این بند معطوف به کسانی بود که به انقلاب کوبا یاری رسانده بودند.

دو سه سال اوّل، به بهانه حل و فصل همین پرونده انترپول، از هرگونه کار و مأموریت حزبی شانه خالی کردم و به همین بهانه بود که در پلنوم ۱۳ شرکت نکردم. با رفقای حزبی محل تماس نمی‌گرفتم، چون واقعا حرفی با آن‌ها نداشتم. حتی به گردهمایی‌های اپوزیسیون ایرانی در فرانسه هم نمی‌رفتم تا مبادا با آشنایی روبرو شوم. افسردگی شدید قدرت تفکر را از من سلب کرده بود. فلج شده بودم. به زمان نیاز داشتم که اغلب خود، بهترین حلال مشکلات است. تق و لق بودن وضع اشتغال من و همسرم و بیکاری متناوب ما هم مزید برعلت بود.

یک تلفن ساده از کیانوری و خواهش از من برای رفتن به کوی دانشگاه و رساندن یک پیام او، مرا دوباره به فعالیت سیاسی سوق داد. دانشجویان ایرانی در پاریس اعتصاب غذا کرده بودند و من خبر نداشتم! خود را به محل اعتصاب غذا رساندم. وارد سالن که شدم، با دیدن جوانانی که با چهره‌های تکیده و رنگ پریده کف سالن دراز کشیده بودند، حالم دگرگون شد. علت اعتصاب غذای آن‌ها اعتراض به حکم اعدام شماری از مبارزان چریک فدائی خلق و سازمان مجاهدین بود. با مشاهده این صحنه تأثرانگیز و تجسّم جوانانی که در میهنم جان بر کف علیه استبداد می‌رزمند، احساس شرم کردم. بر خود نهیب زدم: «تو را چه می‌شود؟ آخر تو هم روزی مبارز و انقلابی بودی! عمری با رژیم استبدادی پهلوی مبارزه کرده‌ای! به این جوانان نگاه کن، که با چه شور و هیجانی می‌رزمند و تو بی‌خبر از دنیا به کنج خلوت خزیده‌ای!» همان احساساتی که در جوانی مرا به اندیشه‌های چپ کشانده بود، باز در دلم غوغا بر پا کرد و مرا ناخواسته به میدان سیاست برگرداند. ‌گاه چنین می‌اندیشم که بسی چیز‌ها خارج از اراده ما صورت می‌گیرد و چه بسا که از راهی که به ظاهر خود انتخاب کرده‌ایم، شگفت زده می‌شویم! شاید تصمیمی که آن روز گرفتم، چنین حالتی داشت. با گروه‌های چپ‌گرای خارج کشور که گرایش‌های گوناگون مائوئیستی داشتند، و در عمل از چین و آلبانی و کشورهای دیگر پیروی می‌کردند، به دلایل گوناگون مخالف بودم. و اساسا با فرهنگ سیاسی و روحیات من سازگار نبود. پس چاره و انتخاب دیگری جز آن نداشتم که در چارچوب حزب توده در مبارزات عمومی ضد رژیم پهلوی شرکت کنم. در حقیقت، حزب توده ایران باردیگر مرا انتخاب کرد!

روابطم با رهبری حزب توده در چند سال قبل از انقلاب، اغلب پرتنش و همراه با قهر و آشتی دائمی بود. نامه‌های تند و انتقادی من که برخی از آن‌ها در ده پانزده سال اخیر منتشر شده است، از جمله استعفا نامه من از کمیته مرکزی پس از پلنوم پانزدهم (تابستان ۱۳۵۴)، گواه این امر است. به همین اشاره کوتاه بسنده می‌کنم و از این مسئله می‌گذرم.

انقلاب و بازگشت به میهن

از چند ماه قبل از انقلاب در نامه‌ها و دیدار‌هایم با اعضای رهبری حزب در آلمان، پیشنهاد داده بودم که بخشی از رهبری حزب به ایران منتقل شود تا در مبارزات مردم شرکت مستقیم داشته باشد. خودم طبعا داوطلب رفتن به ایران بودم. اوایل آبان ماه ۱۳۵۷ باخبر شدم که هیئت اجرائیه با فرستادن یک کمیته سه نفره شامل من و فرج میزانی (معروف به جوانشیر) و منوچهر بهزادی موافقت کرده است. ما با خوشحالی آمادگی خود را اعلام کردیم. هر سه به هم اعتماد داشتیم. از جوانی و دوران دانشگاه دوست و همرزم بودیم. متاسفانه درگیری‌های درون هیئت اجرائیه بر سر مشی سیاسی در قبال شاه و مسائل فرعی دیگر، کار عزیمت ما را آن قدرعقب انداخت تا انقلاب شد!

من بی‌درنگ به سفارت ایران مراجعه کردم و گذرنامه ایرانی گرفتم. به رفقای رهبری اطلاع دادم که در فرانسه به آسانی پاسپورت می‌دهند. تنها فرج میزانی لببیک گفت! او را به سفارت ایران همراهی کردم برای وی نیز گذرنامه گرفتیم. میزانی بلافاصله راهی ایران شد. به خواهش او من چند روزی بیشتر در خارج ماندم تا اسناد پلنوم شانزدهم را با خود به ایران ببرم. پس از او، من دومین نفر از کمیته مرکزی حزب بودم که وارد ایران شدم. با کمی فاصله، اعضای رهبری حزب نیز یکایک به ایران برگشتند.

کمتر کسی از ما باور می‌کرد که مردم ایران و جامعه سیاسی کشور بازگشت رهبری حزب را پس از ربع قرن جاخوش کردن در کشورهای اروپای شرقی با آغوش باز استقبال کنند. تصور اغلب ما این بود که مردم خطاهای خانمان برانداز رهبری حزب در قبال دولت دکترمصدق و بی‌عملی فاجعه بار حزب در کودتای ۲۸ مرداد، بی‌کفایتی در لو رفتن سازمان نظامی حزب و آن همه رسوایی‌های بعدی را هرگز برما نخواهند بخشید.

اما درعالم واقع، چیز شگفت‌انگیزی پیش آمد! نیروی نسبتا قابل توجهی به سوی حزب روی آوردند که بیشتر از جوانان کم تجربه بودند، و اغلب در دو سه سال آخر پیش از انقلاب به اتحاد شوروی و حزب توده ایران گرایش یافته بودند.

چند هفته اول من و میزانی علنی نشدیم. دفتر حزب به تازگی در خیابان ۱۶ آذر باز شده بود. رفقای افسر که در کوران انقلاب از زندان آزاد شده بودند، همراه با علی خاوری در دفتر حزب مستقر شده بودند. جوانان «گروه منشعب» از سازمان چریک‌های فدائی مدیریت و امنیت و کارهای فنی را به عهده گرفته بودند. من و میزانی هنوز اجازه رفتن به دفتر حزب را نداشتیم! به یاد دارم یکی دو بار از پشت پنجره دانشکده فنی که مشرف به دفتر حزب بود، با حسرت به آنجا نگاه کردم! به رفت و آمد‌ها چشم دوختم و پس از یکی دو ساعت تماشا و غرق شدن در عالم خاطرات دوران فعالیت‌های دانشجوئی، با قلبی آکنده از اندوه و حسرت به خانه برگشتم.

تا رسیدن نورالدین کیانوری و دیگران، فرج میزانی (جوانشیر) تنها عضو هیئت سیاسی در ایران و همه کاره رهبری بود. در این مدت، طرف اصلی مشورت او در کار‌ها من بودم که تنها دوست مورد اعتمادش به حساب می‌آمدم. روابط او با دیگران رسمی و به اصطلاح «تشکیلاتی» بود. میزانی به علت موقعیت و مسئولیت‌هایش در تهران ماندنی بود. پیشنهاد کرد کار سازماندهی شهرستان‌ها را به عهده بگیرم. با اشتیاق پذیرفتم. دلم می‌خواست با این نسل جوان از نزدیک آشنا شوم.

بی‌درنگ راهی خوزستان شدم و سپس به اصفهان رفتم. دو ایالتی که با درک آن روزی‌ام مهم‌ترین مراکز کارگری کشور بودند و اولویت داشتند! در یک سال و نیم اول، همه نیروی خود را در جهت سازماندهی تشکیلات نوپای حزب در شهرستان‌ها گذاشتم. با این انگیزه و ماموریت، مرتب در سیر و سفر بودم. چند بار به آذربایجان رفتم. به استان‌های مرکزی و فارس و لرستان و گرگان و خراسان سفرکردم. همه جا قصدم آن بود که سازمان نوپای حزب بر پایه شایسته‌سالاری استوار باشد و افراد با تدبیر در رأس سازمان‌ها قرار بگیرند.

مسئول تشکیلات شهرستان‌ها زنده یاد تقی کی‌منش بود که قبل از آمدن میزانی و من به ایران و باز شدن دفترعلنی حزب در خیابان ۱۶ آذر این مسئولیت را برعهده گرفته بود. من معاون او بودم ولی در عمل همه کارهای میدانی بر دوش من بود. کی‌منش به ندرت از تهران دور می‌شد و به این کار اشتیاق و علاقه چندانی نشان نمی‌داد. عملا در سازماندهی تشکیلات شهرستان نقش تشریفاتی گرفته و دست مرا کاملا باز گذاشته بود. کی‌منش به راستی فرشته بود، بسیار شریف و فروتن. با آنکه عضو هیات سیاسی شده بود، رفتار یک عضو ساده حزبی را داشت که انسان را به شگفتی وامی‌داشت. یادش بخیر.

در جریان کار سازماندهی حزب در استان‌ها و شهرستان‌های گوناگون با بسیاری از افراد نسل جوان شیفته حزب از نزدیک آشنا شدم. بیشتر آن‌ها پاکباز، با اراده، پرشور و فداکار بودند. متاسفانه اغلب آن‌ها کم تجربه بودند و در دو سه سال آخر پیش از انقلاب به اتحاد شوروی و حزب توده ایران گرایش یافته بودند. اطلاع آن‌ها از گذشته و مسائل حزبی بسیار شکسته بسته و نارسا بود.

در جریان کار حزبی در شهرستان‌ها و دیدار و گفتگو با نسل جوانی که اینک استخوان‌بندی تشکیلات حزب را تشکیل می‌داد، یقین کردم که با گذشت زمان و برگزاری یکی دو نشست بزرگ حزبی، آفت دیرین حزب درمان خواهد شد. با انتخاب و بالا آمدن کادرهای جوان و فرهیخته برخاسته از بطن انقلاب، ترکیب کمیته مرکزی به ناچار دگرگون خواهد شد و عناصری که شریان حیاتیشان به شوروی‌ها بند است در عمل در اقلیت قرار خواهند گرفت و با گذشت زمان از گردونه خارج خواهند شد.

برای یاری به تحقق این چشم‌انداز، سعی داشتم سالم‌ترین و باتدبیر‌ترین افراد را در رأس سازمان‌های محلی قرار دهم. این تلاش‌ها در میزانی هرچند محدود در اولین پلنومی که پس از سی سال در ایران برگزار شد، به ثمر نشست. چند نفر از همین کسانی که در راس سازمان‌ها قرار داده بودم به ترکیب کمیته مرکزی اضافه شدند. رفقای هیئت سیاسی که ‌شناختی از قاطبه کادرهای شهرستان‌ها نداشتند، به ناچار به من مراجعه کردند و از لیستی که ارائه داده بودم افرادی را به پلنوم هفدهم کمیته مرکزی که در تهران برگزار شد، دعوت کردند.

متاسفانه چرخش تندی که در فضای سیاسی کشور صورت گرفت و به سرکوب احزاب سیاسی منجر شد، فرصت نداد آن تحول درونی مسالمت‌آمیزی که به آن امید داشتم، عملی شود. با محدود شدن تدریجی فعالیت‌های علنی حزب و سپس یورش همه جانبه به آن در بهمن ۱۳۶۱، بار دیگر همه امید‌ها بر باد رفت. شرح این هجران و این خون جگر…

مهاجرت دیگر. آخرین پیکار

در ماه‌های آخر اقامت در ایران به خاطر تشدید بیماری قلب، دیگر قادر به مسافرت‌ها و جا به جائی‌های خسته کننده نبودم. در آن آخرین ماه‌ها مسئولیت کمیسیون پژوهش و طرح‌های کمیته مرکزی بر عهده من بود. طرح‌های متعددی تهیه شد که از قرار در اختیار کمیسیون‌های مجلس شورای اسلامی و دولت قرار می‌گرفت و یا به عنوان اسناد حزبی انتشار می‌یافت.

چند ماه قبل از یورش به حزب برای درمان بیماری قلبی عازم اروپا شدم. در پاریس بودم که خبر یورش به حزب را آقای «اریک رولو» روزنامه‌نگار سر‌شناس روزنامه لوموند ساعت دو بعد از نیمه شب تلفنی به اطلاعم رساند. بیشتر اعضای رهبری حزب دستگیر شده بودند.

بی‌درنگ دست به کار شدم و با تمام نیرو برای آزادی رفقای رهبری و رفع تضییقات از حزب تلاش کردم. با احزاب و سندیکاهای مختلف ملاقات کردم تا به دولت ایران اعتراض کنند. با نشریات فرانسه چند مصاحبه انجام دادم و برایشان مطلب نوشتم. در فاصله دو دستگیری که هنوز فرج میزانی (جوانشیر) گرفتار نشده بود، هر از گاهی از ایران تلفن می‌کرد و با‌ شناختی که از من داشت، اصرار می‌ورزید محتاط باشم و از چارچوب مواضع رهبری که ابلاغ می‌کرد، پا فراتر ننهم! می‌گفت چون ممکن است نتیجه عکس بدهد و زیانبار باشد.

من که با فاصله و از دور به سیر حوادث نگاه می‌کردم، با تحلیل رفقای مقیم ایران موافق نبودم. آن‌ها به این دل خوش کرده بودند که سرنخ این بگیروببند‌ها در دست جناح راست افراطی است! عناصر «ضدانقلاب» علیه حزب توطئه‌ای چیده‌اند که به زودی به همت امام خمینی دفع خواهد شد! آن‌ها هنوز به امام امید بسته بودند، درحالیکه برداشت من این بود که یورش به حزب به دستور خود او صورت گرفته است. قانع کردن دوستم میزانی با گفتگوهای کوتاه تلفنی ناممکن بود و اساسا دیگر برای بحث و مجادله مجالی باقی نمانده بود. لذا دیگر از مصاحبه با روزنامه‌ها پرهیز کردم. با یورش دوم به حزب و پخش مصاحبه‌های تلویزیونی مسائل روشن شد. افسوس که دیگر دیر شده بود.

در ادامه تلاش‌هایم برای آزادی رهبران حزب و نجات جان آن‌ها به ماموریت از سوی «کمیته برون مرزی» حزب که مسئولیت آن با علی خاوری بود، به سوریه سفر کردم. ضرورت این سفر به خاطر روابط دوستانه جمهوری اسلامی ایران با دولت سوریه بود. با مقامات دولتی، رئیس مجلس، خالد بکداش رهبر حزب کمونیست سوریه و سران احزاب چپ خاورمیانه که بیشتر آن‌ها در دمشق دفتر داشتند و نیز تشکلات گوناگون فلسطینی دیدار و گفتگو کردم و از آن‌ها کمک خواستم. سفر من در فاصله دو یورش به حزب صورت گرفت. در این ماموریت، شادروان علی جواهری همراه من بود. جواهری هم به زبان عربی مسلط بود و هم از گذشته به خاطر سال‌های طولانی کار در فدراسیون جهانی کارگران، با سندیکالیست‌های کشورهای خاورمیانه آشنایی و دوستی نزدیک داشت.

کمی پس از بازگشتم از سوریه یورش دوم جمهوری اسلامی به حزب انجام گرفت و هم زمان، مصاحبه سران حزب از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش شد. با بهت و حیرت متوجه شدم که نورالدین کیانوری خودسرانه و بدون آگاهی کمیته مرکزی و حتی هیئت سیاسی، در درون حزب یک شبکه اطلاعاتی مخفی تشکیل داده، عده‌ای از کادرهای پاک و جوان حزبی را مأمور کرده تا برای دستگاه «ک. گ. ب. » مواد اطلاعاتی تهیه کنند. برخی از افسران نخبه و پاکدامن ارتش ایران به جرم جاسوسی برای بیگانگان اعدام شدند، آن هم به خاطر تهیه گزارش‌هایی که خود خبر نداشتند آقای کیانوری به کجا منتقل می‌کرده است! این اندازه گستاخی و خودسری حتی در شرایط وهن‌آور مهاجرت سوسیالیستی ناممکن بود.

پیش از زیر ضربه رفتن حزب توده در ایران، در خارج از کشور کمیته سه نفره‌ای به نام «کمیته برون مرزی» با مسئولیت علی خاوری وجود داشت که بیشتر به اداره امور فنی و ارتباطات بین‌المللی ما با سازمان‌های خارجی و «احزاب برادر»، می‌پرداخت. تماس با سازمان‌های حزبی در کشورهای مختلف و رهبری آن‌ها مستقیما با رهبری حزب در داخل کشور بود و خود من قبل از ترک کشور مدت کوتاهی مسئول آن بودم.

با تلاشی رهبری حزب در داخل، مدیریت و رهبری تشکیلاتی کمیته‌ها و واحد‌های حزبی موجود در خارج، که عمدتا پس از انقلاب شکل گرفته بودند، به ناچار در دایره عمل کمیته مزبور قرار گرفت. پس از یورش به حزب خیلی از رفقای جوان، از‌‌ همان نسل تازه‌ای که با انقلاب به حزب پیوسته بودند، از بیم زندان و شکنجه، آواره و سرگردان، به کشورهای مختلف شرق و غرب پناه می‌آوردند و به تشکل‌های موجود می‌پیوستند، یا خود سازمانی تشکیل می‌دادند. با درسی که از سال‌های دور فرا گرفته بودم می‌دانستم چه خطری در کمین این رفقای ساده دل نشسته است. در عین حال یقین داشتم که اگر با هوشمندی در میان آن‌ها روشنگری شود، به استقلال در اندیشه و عمل دل خواهند بست و به این معضل وابستگی حزب به شوروی که من «ام‌العیوب»‌اش می‌خواندم، پایان داده خواهد شد.

بدین سان دوران تازه‌ای برای فعالیت حزب توده در خارج از کشور آغاز می‌شد که من خواه ناخواه به آن کشیده شدم. اما در شرایط دشوار تبعید، کار با اعضای تازه حزب به تلاشی طاقت فرسا نیاز داشت. بیشتر آن‌ها بی‌چون و چرا همچنان به درستی سیاست مبتنی بر «خط امام» باور داشتند، یا بر اصل «انترناسیونالیسم پرولتری» که در عمل پیامدی جز دنباله‌روی کورکورانه از شوروی نداشت، پافشاری می‌کردند. مشکل دیگر مرکز کار «کمیته برون مرزی» بود که تا آن روز در شرق اروپا مستقر بود. تجربه سال‌های قبل از انقلاب نشان داده بود مادامی که فعالان حزبی در کشورهای سوسیالیستی اطراق کنند، تأمین امکانات مادی فعالیت‌ها و زندگی روزمره خانواده‌شان با دولت‌های «سوسیالیستی» خواهد بود. در چنین شـرایطی تأمـین و حفـظ استـقلال حزب خواب و خیالی بیش

نیست.

به عنوان نخستین گام تمام تلاشم را بر این هدف متمرکز کردم که آن چند نفر از رهبری حزب که به نام «کمیته برون مرزی» در آلمان شرقی باقی مانده بودند، به کشورهای غربی نقل مکان کنند. این امر به سادگی و تنها با مهاجرت علی خاوری به غرب انجام می‌شد. بی‌درنگ دست به کار شدم و برای او کارت اقامت در فرانسه تهیه کردم. موضوع را در «کمیته برون مرزی» مطرح کردم و همه نظر مرا تائید کردند. اما چیزی نگذشت که خاوری بنای بهانه‌گیری گذاشت و سرانجام داد و بیداد کرد که: «بابک می‌خواهد مرا بکشاند به غرب». در پلنوم نامبارک هجدهم حزب همین جمله «بابک می‌گوید برویم به غرب»، به صورت جرمی علیه من اعلام به کار می رفت! گویی رفتن به اروپای غربی یعنی افتادن در دام «امپریالیسم!»

 خطایی که بعد‌ها و در روند حوادث به آن پی بردم، این بود که بدبختانه خاوری اعتقادی به استقلال حزب نداشت. خود او از سال‌ها پیش از سرسپردگان شوروی و از مجریان سیاست‌های آن‌ها بود و من البته در آن زمان از این موضوع بی‌خبر بودم.

در تلاشی دیگر، طرحی به «کمیته برون مرزی» ارائه دادم. گوهر آن فرا خواندن نشست صلاحیت‌داری از کادرهای حزبی بود. تا گردهمائی دیگری مانند پلنوم وسیع چهارم پس از شکست ۲۸ مرداد تشکیل شود و به نارسایی‌های حزب رسیدگی کند. اثرات مثبت آن تجربه هنوز در ذهنم زنده بود. نظر من بررسی سیاست‌های حزب طی چهار سال گذشته و انتخاب ارگان موقت برای اداره و رهبری حزب، تا روشن شدن وضعیت رفقای رهبری زندانی در ایران بود.

علی خاوری، بی‌گمان پس از نظرخواهی از شوروی‌ها و دستور آن‌ها، این پیشنهاد را کنار زد. به جای جلسه صلاحیت‌داری که من پیشنهاد کرده بودم، خودسرانه پلنوم هجدهم را در دسامبر ۱۹۸۳ سرهم‌بندی کرد، در حالی که تقریبا همه اعضای هیئت سیاسی و بخش اعظم کمیته مرکزی هنوز در زندان بودند و تکلیفشان ناروشن بود. عذرمرا هم از «کمیته برون مرزی» خواستند!

حمید صفری، یکی از ما بهترانی که درپلنوم هفدهم در تهران، از کمیته مرکزی اخراج شده بود، توسط علی خاوری ولی بی‌گمان به توصیه از ما بهتران، به همکاری با «کمیته برون مرزی» دعوت شد. خاوری همچنین جای خالی رفقای دربند حزب را با ردیف کردن شماری از عناصر فرقه دموکرات آذربایجان که از چهل سال پیش در باکو اطراق کرده بودند، پر کرد و ماشین مألوف «رأی گیری» را به راه انداخت. این‌ها کسانی بودند که در پلنوم هفدهم که در ایران برگزار شده بود، به علت بی‌میلی به بازگشت به ایران پس ازانقلاب، از کمیته مرکزی کنار گذاشته شده بودند.

خاوری را تا حدی می‌شناختم و در جریان همکاری با او در «کمیته برون مرزی» پی بردم که به تنهایی جرأت ندارد به این همه خلافکاری دست بزند و حالا می‌فهمیدم که پشت او به کوه اوحد است. او و صفری مهره‌های صفحه شطرنجی بودند که دیگران چیده بودند. تنی چند از رفقای قدیمی کمیته مرکزی که در پلنوم هجدهم حضور داشتند، به تجربه می‌دانستند که رفقای شوروی هستند که از پشت صحنه سرنخ عروسک‌ها را به دست دارند و به دلخواه می‌چرخانند. تأسف‌آور بود که برخی از همین رفقای سنگین وزن، در برابر تخلفات سنگینی که در جریان پلنوم کذایی روی داد، خاموش ماندند و‌ گاه نیز این تخلفات را تائید کردند!

مشکل دیگر، ذهنیت حاکم بر رفقائی بود که از ایران آمده بودند. بیشتر این رفقا هنوز صادقانه از سیاست «خط امام» حزب دفاع می‌کردند. بین من و این رفقا نوعی همدلی و اعتماد برقرار بود ولی هنوز هم سوئی فکری نبود. بعد‌ها به من گفتند هنگامی که در پلنوم ۱۸ به نقد دیدگاه آن روز حزب و «خط امام» پرداختم، به همدیگر می‌گفتند: «بابک مگر دیوانه شده؟ این حرف‌ها چیست که می‌گوید!»

با وجود اعتراضات من و پشتیبانی چند عضو دیگر کمیته مرکزی، گردانندگان پلنوم هجدهم، با به کار انداختن «ماشین رأی» کذایی، هیئت اجرائیه ۵ نفره‌ای را به حزب تحمیل کردند که ۴ تن از آن‌ها به طور قطع از سرسپردگان و عوامل شوروی بودند. آشکار بود که شوروی‌ها تصمیم گرفته‌اند رهبری حزب توده را از این پس دربست و مستفیم، به دست عوامل خود بسپارند.

برای من که مشغله دائمی ذهن و روحم، استقلال حزب و قطع وابستگی آن به شوروی بود، مشاهده این رسوایی تازه که حزب را به شعبه «کا. گ. ب. » تبدیل می‌کرد، توطئه‌ای پلید بود که سکوت در برابر آن را گناهی نابخشودنی می‌دانستم.

در بازگشت از پلنوم کذایی بی‌درنگ دست به کار شدم و جزوه‌ای تهیه کردم تحت عنوان «نامه به رفقا». مفاد اصلی این نوشته نقد مشروح سیاست‌های رهبری حزب در ایران، فقدان دموکراسی در درون حزب و به طور سربسته، نقد مشی وابستگی به شوروی و سرانجام نقد پلنوم ۱۸ و رهبری برآمده از آن بود. دستنوشته را در اختیار سه نفری که به آن‌ها اعتماد داشتم قرار دادم: ایرج اسکندری که هر از گاهی به پاریس می‌آمد، فریدون آذرنور که تازه از ایران رسیده بود و نیز فرهاد فرجاد. از این دوستان نظر خواستم و پس از جلب موافقت آن‌ها متن «نامه به رفقا» را در پائیز ۱۳۶۳ در یک جزوه ۶۳ صفحه‌ای منتشر کردیم.

شرح درونمایه این جزوه و نقشی که در برپایی بحث درونی و روشنگرانه در میان توده‌ای‌ها ایفا کرد، و همچنین بررسی اثرات و پیامدهای آن در پی‌ریزی حرکتی بزرگ در حزب به درازا می‌کشد. بی‌گمان این نامه آغازگر روندی شد که به یک انشعاب بزرگ و کارساز در تاریخ حزب توده ایران انجامید و در گامی فرا‌تر به تشکیل «حزب دموکراتیک مردم ایران» منجر شد.

پس از نشر «نامه به رفقا» کار نسبتا گسترده نظری و تألیفی آغاز شد. افشای ماهیت باند جدید رهبری و فرا‌تر از آن رهایی اعضا و کادر‌ها از جزم‌های ایدئولوژیک و فرهنگی دیرین به فعالیتی مجدانه و صبورانه نیاز داشت. یکی از مشکلات کار ما این بود که شروع حرکت ما با دوران رکود و تباهی برژنف ـ چرننکو مصادف بود. گورباچف هنوز روی کار نیامده و پس از آن نیز مدتی طول کشید تا خطوط اصلی سیاست و سمت‌گیری او آشکار و درک شود. به این ترتیب، ما به مصاف رهبری حزبی رفته بودیم که هنوز پشت‌اش به ابرقدرت شوروی گرم بود. بیشتر همراهان و همرزمان ما همچنان اتحاد شوروی را «دژ پرولتاریای پیروز جهان» می‌پنداشتند. از این رو طرح و نقد مقوله‌های کلیدی مانند «انترناسیونالیسم پرولتری» که بسیاری با تعصب از آن دفاع می‌کردند، بی‌‌‌نهایت دشوار بود. ناچار بودیم با احتیاط و حساب شده گام برداریم، تا مخالفان، ما را با انگ «دشمن طبقاتی» و «ضدشوروی»، انکار و منزوی نکنند.

رفقای بیشماری در کارهای نوشتاری فعالانه شرکت داشتند، اما بار اصلی بر دوش من بود. احساس می‌کردم به خاطر آشنایی بیشترم با گذشته حزب، مسئولیت و وظیفه‌ام بناچار دو چندان است. در‌‌ همان یکی دو سال پس از «نامه به رفقا» جزوات و مقالات متعددی نوشتم، که از جمله می‌توانم به نوشته‌های زیر اشاره کنم: جزوه «نامه توضیحی به رفقای حزبی در رابطه با اطلاعیه سیاسی کمیته مرکزی حزب توده ایران» (خرداد ۱۳۶۴)، جزوه «پاسخ به تهمت‌نامه هیئت سیاسی حزب توده ایران» جزوه «نامه سرگشاده به کمیته مرکزی حزب توده ایران» (دی ماه ۱۳۶۴)؛ جزوه «بررسی و ریشه‌یابی اشتباهات حزب توده ایران در چهار سال اول انقلاب» (اردیبهشت ۱۳۶۵)، جزوه «کنفرانس ملی و وظایف توده‌ای‌های مبارز در قبال آن»؛ جزوه «سرنوشت تاریخی حزب توده ایران» (بهمن ۱۳۶۵) و…

با تشکیل «حزب دموکراتیک مردم ایران» که تهیه اساسنامه و طرح برنامه آن برعهده من بود، برای اولین بار در زندگی نسبتا دراز سیاسی، احساس کردم در محیط و فضائی راحت و دلخواه کار می‌کنم. برای نخستین بار ذهن و قلم را از آن جزمیات سخیف‌‌ رها کرده بودم: «سانترالیسم دموکراتیک» جامه‌ای بود که لنین بر قامت «استبداد شرقی» پوشانده بود و هدفی جز درهم کوبیدن دگراندیشان نداشت. تلاش کردیم تشکیلاتی برپا کنیم که با دموکراسی شفاف درون حزبی و شناسائی کامل حق دگراندیش برای بیان آزاد نظر خود در داخل و بیرون از حزب همراه باشد. با تاسیس حزب دموکراتیک مردم ایران شالوده و نمونه یک حزب چپ آزادی خواه و ملی پی‌ریزی شد.

در طرح اساسنامه این حزب که تدوین آن بر عهده من بود، پست دبیرکل یا دبیراول را به کلی حذف کردیم. اصرار من برای حذف این پست با امعان‌نظر به این امر بود که احتمال می‌دادم در شرایط مشخص آن روز‌ها و نقشی که در تکوین و تأسیس حزب داشته‌ام، دوستانم مرا برای این پست پیشنهاد کنند. نمی‌خواستم این احساس به کسی دست دهد که در این پیکار و تلاش، انگیزه شخصی داشته‌ام. می‌خواستم بدبین‌ترین اشخاص یقین حاصل کنند که قصد من ایجاد یک حزب چپ مستقل ملی بود و نه هوا و هوس‌های شخصی. افزون بر این، مایل بودم که فرهنگ کار جمعی در میان ما جا بیفتد. برایم همین کافی است که عضو شورای مرکزی حزب دموکراتیک مردم ایران باشم.

از ابتدا، هدف غایی من و همه کوشندگان این راه و پایه‌گذاران حزب دموکراتیک مردم ایران، رفتن به سوی یک تشکل هرچه گسترده‌تر چپ آزادی‌خواه ایران از طیف‌های گوناگون بود. تلاش ما برای ایجاد «اتحاد چپ» شاهد آنست. در تدارک این کار و تدوین سند مشترک و پایه، اضافه بر نمایندگان حزب دموکراتیک مردم ایران، نمایندگان سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)، سازمان فدائیان خلق ایران (طیف علی کشتگر) و تعدادی از شخصیت‌های سیاسی چپ منفرد در شمار کوشندگان بودند. با آنکه پلاتفرم مشترکی تدوین شد و به امضا رسید ولی متاسفانه ناکام ماند.

کوشش موازی دیگری برای ایحاد یک جبهه جمهوری‌خواهان، به یاری و حتی ابتکار زنده یاد عبدالرحمن قاسملو دبیرکل وقت حزب دموکرات کردستان ایران و مشارکت دیگر سازمان‌های چپ و سازمان جمهوری‌خواهان ملی ایران صورت گرفت. متاسفانه پس از ترور قاسملو و به دنبال آن ترور جانشین او صادق شرفکندی، کوشش‌های چند ساله بر باد رفت. از پلاتفرم ۱۴ ماده‌ای، تنها بر سر بند مربوط به مسئله ملی اختلاف نظر پیش آمد. ما بر قید اصل «دفاع از تمامیت ارضی ایران» و نیز ذکر نام «ملت ایران» در سند پافشاری کردیم. دوستان وابسته به حزب دموکرات کردستان با هر دو مورد مخالف بودند. بدبختانه برخی دیگر از سازمان‌های چپ نیز با دوستان کرد هم نظر بودند. من در یک سخنرانی در شهر هامبورگ که به صورت مقاله در نشریه «راه آزادی» تحت عنوان: «رنجنامه» منتشر شد، به تفصیل دلایل این ناکامی‌ها را برشمرده وتشریح کرده‌ام.

از شرح تمام کار‌ها و فعالیت‌های سیاسی دوران مهاجرت اخیر، در می‌گذرم. همین قدر بگویم که اکنون عضو انجمن «گفتگو و دموکراسی» هستم که فکر تشکیل آن از عبدالکریم لاهیجی و بیژن حکمت و خودم بود. من هم‌چنین عضو شورای هماهنگی اتحاد جمهوری‌خواهان ایران هستم که در شمار پایه‌گذاران آن بودم.

در این سال‌های نسبتا طولانی مهاجرت ده‌ها مقاله، رساله و متون تحلیلی نوشته و منتشر کرده‌ام. از مهم‌ترین آن‌ها سلسله مقاله‌های من در نقد «مبانی لنینیسم» و «مبحث ملی آقوام ایرانی» و طرح نسبتا جامعی در رابطه با موضوع اخیر است. معمولا تدوین اسناد کنگره‌های چهارگانه حزب دموکراتیک مردم ایران و تهیه اسناد تحلیلی آن، برعهده من بوده است. همین سلسله مقاله‌های «درباره مبحث ملی» شالوده کتابی است که اکنون در کار تدوین و تکمیل آن هستم. دو کتاب هم در ایران منتشر کرده‌ام؛ اولی تحت عنوان: «نظر از درون به نقش حزب توده ایران» و دیگری: «مهاجرت سوسیالیستی». کتاب آخری با مشارکت دوست پژوهش‌گرم محسن حیدریان تدوین شده است. سال‌ها پیش، اندکی پس از مهاجرت، کتابی درباره «جنبش رهائی بخش الجزایر» نوشته‌ام که به صورت دستنویس در میان کاغذ‌هایم خاک می‌خورد و نمی‌دانم کی برای ویرایش نهائی و نشر آن فرصت خواهم کرد. از مدتی پیش در کار نگارش زندگینامه خود هستم، که فعلا آن را به خاطر اولویت کتاب «مبحث ملی» کنار گذاشته‌ام. امیدوارم تا دیر نشده، روزگار یاری دهد و این آرزو‌ها برآورده شوند.

بابک امیرخسروی پاریس مهرماه ۱۳۸۵

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

      سیروس آموزگار:

S-A

  • در بیمارستان بودم و حالم هم خیلی خوب نبود که بابک امیرخسروی تلفن کرد حالم را بپرسد. گفتم بد نیستم. تو چطوری؟ گفت پیر شده‌ام و خسته. حال کار کردن ندارم و دلم می‌خواهد یک گوشه بنشینم و فقط موزیک گوش کنم. گفتم پیر شدن دست خود آدم نیست ولی تو حق خسته شدن را نداری تو چند کار در دست نوشتن داری. هیچکس به اندازۀ تو در بارۀ ملت و ملیت تحقیق نکرده. این‌ها باید روی کاغذ بیاید. تو خاطراتت را باید بنویسی و خیلی کارهای دیگر. بیخود از خستگی حرف نزن.