«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح هگل ــ جلسۀ دوم بخش چهارم

هگل در ادامه به روح می رسد و می­گوید : «در این پدیدارشناسی غنای پدیدارهای این روح که در نخستین نگاه بی نظم و آشفته به نظر می­رسد، به مرتبه نظم علمی آورده می­شود که آن پدیدارها را در ضرورت آن ها بازنماید».

*****

تفسیر پدیدارشناسی روح هگل ــ جلسۀ دوم بخش چهارم

این که هگل تعبیر راه را به کار برده و مفسران هم بر این تعبیر تاکید کرده­اند، در تاریخ فکر مسیحی سابقه بسیار طولانی دارد. این تعبیر از اوایل دوره مسیحی و نخستین فیلسوفان و متألهین مسیحی مثل اگوستین قدیس تا تماس قدیس در قرن سیزدهم، و بعد از آن در تمامی فلسفه، مسئله خیلی مهمی بوده است و این راه راه سخت و پیچیده مصائب و در واقع راه دیالکتیک است. هگل این سنت را و این تعبیر راه را که پیش از او در سنت اروپایی ـ مسیحی اصطلاح شده بود گرفت و در معنای جدیدی به کار برد.

هگل در ادامه به روح می رسد و می­گوید : «در این پدیدارشناسی غنای پدیدارهای این روح که در نخستین نگاه بی نظم و آشفته به نظر می­رسد، به مرتبه نظم علمی آورده می­شود که آن پدیدارها را در ضرورت آن ها بازنماید». هگل این جا برای پدیدارها به جای کلمه «فنومن» که از ریشه یونانی است، از کلمه  Erscheinungen استفاده کرده که معادل انگلیسی آن Appearances است. هگل می­گوید  این پدیدارها و نمودهایی که تا این جا گفتیم که روح از آن ها گذرمی­کند، وقتی آن ها را در آغاز نگاه می­کنیم، به نظر بی­نظم و آشفته می­آید تا این که در پایان نظم علمی به آن ها داده شود. کار پدیدارشناسی این است که این پدیدارها و اشکال ظاهر شدن روح را در ضرورت آن ها ــ یعنی شرایطی که آشکار شدن درون مضمر و پنهان یک چیز را ضروری می­سازد ــ تحت یک نظام علمی توضیح دهد و شرح کند و در این نظم علمی است که پدیدارهای ناقص از نقص خود بیرون آمده و به مرتبه پدیدارهای بالاتر گذر می کنند. نکته­ای که این جا باید توجه کنیم این است که کلمه «گذرکردن» از اصطلاحات خاص هگلی است که هم با مفهوم راه که این جا دیدیم و هم با مفهوم صیرورت ـ سیر تکوینی روح در مراحل و منازل مختلف ـ که قبلاً دیدیم قرینه ایجاد می­کند. هگل می­گوید : به مقیاسی که روح به أشکال بالاتر و یا به مراحل و منازل بالاتر «گذار» یا صیرورت پیدا می­کند، صورت های اولیه ناپدید و حل می­شوند وصورتهای جدید ظاهرمی­شوند. چیزی که این جا خیلی مهم است و من هم بر کلماتی همچون «راه»، «گذر» و «منازل و مراحل» تاکید می­کنم این است که این بیان در واقع بیان دیالکتیک هگل است، دیالکتیک یعنی این، نه آن چیزی که این جا گفته­اند که هر چیزی به ضد خودش تبدیل می شود. در یکی از نوشته­های بیش از حد عامیانه ژرژ پلیتسرکه در ایران ترجمه و بارها تجدید چاپ شده مثالی که برای دیالکتیک می­زند این گونه است که اولین قطرات باران که می­آید من می گویم باران شروع شد و در همان لحظه باران قطع می­شود و از این جا نتیجه می­گیرد که هر چیزی به ضد خودش تبدیل می­شود و چون چنین است پس آن  لحظه که گفتم باران شروع شد، این جمله هم درست است و غلط زیرا هر چیزی ضد خودش را در درون خود دارد! این دیالکتیک نیست، بلکه دیالکتیک عبارت است از سیر تکوینی امور در گذر از مراحل و منازل مختلف این راه به این ترتیب که صورتهای اولیه امور حل شده و از بین می­رود و صورتهای کامل­تر بعدی ظاهر می­شود .

قبلاً از هگل نقل کردم که گفت برای فلسفه نمی­شود مقدمه و مدخل و بیشتر از آنها روش فلسفی ـ اصول فلسفه و روش رئالیسم ـ نوشت، برای این که روش یعنی همین راهی که می­رویم و اگر روش ـ شیوه رفتن ـ را از راه جدا کنیم چیزی نمی­ماند. کسی می­تواند روش را بفهمد که راه را رفته باشد و اگر کسی راه را نرفته باشد نمی­تواند نمی­تواند روش یاد بگیرد و یا به او روش یاد داد، روش دیالکتیکی یا متد دیالکتیکی ــ متد از متدوس یونانی به معنی راه و روش ــ وجود ندارد بلکه روش دیالکتیکی عین رفتن و عین پدیدارشناسی روح است که می خواهیم شرح رفتن آن را بدهیم. بنابراین دیالکتیک عبارت است از سلوک و سیر تکوینی روح در این مسیری که انباشته از درد و مصاعب است. تاکیدم بر این مسئله به این دلیل است که اولا بدانیم هگل دیالکتیک را به چه معنایی می­فهمیده و دوم این که هگل اصلاً اعتقاد نداشت که می­شود کتاب روش دیالکتیک یا روش فلسفه نوشت، به عبارت دیگر، فقط می­شود فیلسوف شد و در مسیر آگاهی حرکت کرد، آن وقت، «خود راه بگویدت چون باید رفت»، دیالکتیک یعنی این. دلیل دیگری هم که من بر این مسئله تاکید می­کنم این است که مارکس هم دیالکتیک را از هگل اخذ و آن را در مورد یک چیز دیگر به کار گرفت که عبارت باشد از کالا که کتاب کاپیتال را با آن آغازمی­کند. مارکس از بسیاری از جهات در بعضی از نوشته­هایش  - نه در همه جا ـ کار هگل را دنبال می­کند، یعنی همان طور که هگل می­گوید دیالکتیک روح یعنی صیرورت و شدن روح و آن عبارت است از راهی که در منازل و مراحل مختلف دنبال خواهد کرد، در واقع، مارکس هم همین کار را در حوزه دیگری انجام می­دهد و می­گوید من می­توانم به شما نشان بدهم که این دیالکتیک عینا در همه جای جامعه سرمایه داری جاری است که البته حرفش بی­هیچ تردیدی درست است. به عبارت دیگری می­توانیم بگوییم که این دیالکتیکی که هگل متوجه شد دیالکتیکی است که در همه سطوح جامعه جدید غرب جاری است ولی در آن جایی که مارکس با فاصله به هگل نگاه کرد و به این فکر رسید که شاید بتوان این دیالکتیک را به عنوان روش از محتوا و مضمون آن جدا کرد دچار خطای فلسفی بزرگی شد. به عبارت دیگر، جدا کردن روش از مضمون آن مثل جدا کردن رفتن از رونده است. مارکس بر آن بود که ما می­توانیم بگوییم که این روح نیست که می­رود و حرکت دیالکتیکی دارد، بلکه این احتمال وجود دارد که این را جدا کنیم و اگر جدا کنیم درباره چیزهای دیگری هم به کارببریم در این صورت می­توانیم بگوییم آن چیزهای دیگر هم دیالکتیکی عمل می­کنند. گره اصلی مارکس این جاست. امروزه ما می­دانیم که مارکس نظریه خود درباره «نقادی اقتصاد سیاسی» را که در کتاب کاپیتال آمده، چند بار کوشش کرد به طور منظم بنویسد. افزون بر روایت دیگر معروفی که در کتاب گروندریسه آمده، برخی از این دست نوشته­ها در ۳۰ ـ ۴۰ سال گذشته پیدا و چاپ شده است. مارکس هر بار کوشش کرد که از یک جایی شروع کند و در واقع آن چیزی که در کاپیتال می­گوید که ما اگربتوانیم سلول جامعه سرمایه­داری را بگیریم و آن را توضیح بدهیم خواهیم دید که این منطق در همه جای آن جاری است و این همان دیالکتیک است، تلاشی در این راه است. مارکس این کوشش را چند بارانجام داد و یک وقتی از کالا شروع کرد ولی متوجه شد خیلی از چیزها را نمی­تواند با آن توضیح بدهد، در یک تلاش دیگر از سلول و جزء شروع نمی­کند بلکه از کل شروع می­کند. این بحث در هگل هم هست که آیا این سیر از آغاز شروع می­شود یا از انجام هم می­توان آن را شروع کرد، همان طور که تا این جا دیدید، هگل بحث روح را به این اعتبارمطرح می­کند و می­گوید این چیزی است که در آغاز هم هست ولی آنچه در آغاز هست همانی نیست که در انجام هست و آنچه در انجام هست همان نیست که در آغاز هست ولی تمام این بالقوه­ها هستند که به بالفعل تبدیل می­شوند و این توضیح دیالکتیک است. ما می­توانیم این را منطق تجدد بدانیم که در همه جا جاری است. مارکس نظرش این بود که می­شود این جداسازی را انجام داد و خود او می­گوید من سعی خواهم کرد این کار را بکنم ولی تا آن جا که ما می­دانیم این کار را نکرده است. کوششهای دیگری هم در این راه شده که به نظر می­رسد موفقیتی به همراه نداشته است. ما بدون این که بخواهیم وارد این بحث بشویم و موضع گیری بکنیم، می­توانیم بگوییم که این کار از دیدگاه هگل درست نیست. منظور این است که هگل در واقع می­گوید این روش روش آن مضمونی – یعنی روح – است که من بحث می­کنم، شما نمی­توانید مضمون دیگری را در آن روش وارد کنید، به عبارت دیگر، این دیالکتیک دیالکتیک روح است ولی اگر این دیالکتیک را بخواهید در ماده به کار بگیرید – مثل مارکس و انگلس – امکان  دارد که ماده دیالکتیک دیگری داشته باشد که من نمی­دانم. برای همین است که برخی مانند آلتوسرــ که منتقد هگلی از دیدگاه مارکسی خاص خود بود ــ نظر بر این بود ــ البته مکتوب نکرده ــ که ما یک متافیزیک روح داریم که هگل درست کرده و یک متافیزیک ماده داریم که انگلس درست کرده است. البته مارکسیسم این نیست و چون این بحث طولانی است من وارد آن نمی­شوم. پس، هگل به یک نکته اساسی مهمی رسیده و آن این است که ماده و صورت یا مضمون و صورت و یا مضمون و روش ــ سیر تکوینی آن مضمون و یا آن چیزی که حرکت می­کند ــ را نمی­شود از هم جدا کرد. این حرف یعنی امکان جدایی مضمون از صورت، در صورت اثبات، نتایج مهمی در پی دارد که به یکی از آن ها اشاره گذرا می­کنم و آن پرسشی است که گفتم وبر در سال ۱۹۰۵ مطرح کرد که هم چنان هم مسئله است، پرسش این بود که چرا این تحول یعنی تجدد و عقلائی شدن امور جز در غرب، در جای دیگری نه صورت گرفت و نه تکرار شد. یکی از جواب­های این سئوال این جاست که این روشی را که اروپا برای تحول پیدا کرد – یعنی راهی را که انتخاب کرد – از ماده خود تمدن و فرهنگ اروپای جدا شدنی نیست. نظریه­های توسعه می­گویند اگر شما هم این روش ها را بگیرید و به کار ببندید می­توانید عقلانی بشوید، اما نکته این جاست اگر عقل شما اصلاً از بنیاد آن عقل نباشد تکلیف چیست؟ هگل در واقع می­گوید اگر شما این راه را نرفته باشید و با آن مضمونی که باید حرکت بکند همراه نشده باشید و این راه پردرد و رنج را دنبال نکرده باشید، به آن روح مطلق نخواهید رسید، بنابراین، به آن دانش نابی که هگل این جا از آن صحبت می­کند که در آنجا «عین» عین «ذهن» و «ذهن» عین «عین» است نخواهید رسید و این وحدت عین و ذهن که هگل به دنبال آن است و می­خواهد آن را توضیح بدهد محقق نخواهد شد و این شکاف همیشه وجود خواهد داشت.

هگل در جمله آخر این توضیح کوتاه می­گوید: «پس، پدیدارها نخست در دین و آن گاه در علم [فلسفه] از این حیث که نتیجه کل است به حقیقت نهایی می­رسد»، یعنی این راهی که روح دنبال کرده از دین هم فراتر می­رود و در واقع دین هم برای روح حقیقت غایی نیست و روح در علم یا فلسفه از این حیث که نتیجه کل است به حقیقت نهایی خواهد رسید. علم یا فلسفه از این حیث که نتیجه کل است به این معنی است که علم در آغاز نیست، در انجام تحقق پیدا می کند. روح خود را ازطریق تجسد به آغاز می­رساند برای این که این راه را دنبال بکند، روح است که در واقع برای رسیدن به مرحله روح مطلق با ما حرکت می­کند و ما هم با او حرکت می­کند برای این که در پایان[۱] به جایی خواهیم رسید که ذهن عین آکاهی و از خود آگاه است و در واقع ذهن خودآگاه است، فاصله ذهن و عین برای همیشه از میان رفته و با هم وحدت پیدا کرده­اند، چون این طور است و در این مسیری که می­سپاریم علم یا فلسفه نتیجه کل است، فلسفه و وحدت عین و ذهن نتیجه کل است، یعنی تمام این مراحل را باید گذرانده باشیم و روح هم این مراحل را با ما گذرانده باشد تا او به روح مطلق و ما به دانش ناب برسیم ولی وقتی به آن جا رسیدیم به احتمال بسیار همان طور که هگل در پدیدارشناسی بعد از ۵۰۰ صفحه نشان می­دهد، متوجه خواهیم شد که اتفاقاً ما و خدا یکی بوده­ایم. این جا در واقع همان اتفاقی می­افتد که برای سیمرغ افتاد. ما یکی بیشترنیستیم، روح ماست و ما روح هستیم، انسان خدا شده است و خدا انسان شده است، این جاست که هگل تعبیر مشکل و عجیبی را به کارمی­برد که بعدها نیچه آن را به یک معنای دیگری گفته است، ولی این هگل است که قبل از او می­گوید : و خدا خود مرده است. عبارت خدا مرده است را نیچه به یک معنای دیگری گفته بود ولی این که هگل در پدیدارشناسی روح می­گوید به چه معناست؟ گفته هگل در واقع به این معنی است که سیمرغ مرده است و ما سی مرغ سیمرغ هستیم، ما یکی شدیم و یک چیزهستیم، پس، آن فکری که می­کردیم مثلاً در دین یهود خدا به مثابه اربابی است که از بالا دستور می­دهد و ما یهودیان فقط مثل برده و بنده اطاعت می­کنیم، می گوید آن خدا در مسیحیت مرده است، مرگ خدا در این جا در واقع به معنای زنده شدن یک خدای دیگری است که می­توانیم بگوییم انسان است. این تفسیر البته کم و بیش تفسیر اومانیستی است که بعضی ها مثل کوژو[۲] ــ هگلی مارکسی ــ این تفسیر را دنبال کرده­اند. مسیحیان طبیعتاً این را به نوع دیگری می­فهمند. آن ها در واقع این حرف را توضیح فلسفی این بیان عیسی مسیح می دانند که : پدر از من است و من از پدر، و من پیش پدر بازمی­گردم. در تفسیر آنان انسان از طریق مسیح و در این آشتی که از طریق مصائب مسیح میان انسان و خدا امکان پذیر شده، عین یکدیگر می­شوند و به این وسیله ملکوت الهی با وجود انسان تحقق پیدا می­کند. این تفسیرها البته باز هستند و ما نتیجه گیری خاص خودمان را نمی­کنیم بلکه هدف فقط فهمیدن هگل است. البته بعدها کسانی مثل هیدگر به راحتی می­توانند بگویند که این دو تفسیرعین هم هستند چون هر دو مندرج در تحت متافیزیک هستند و هر دو به نوعی مرگ خدای متافیزیک را اعلام کرده­اند در حالی که فلسفه وجودی من مسئله را نوع دیگری مطرح می­کند. واپسین جمله را نیز بگویم و این دومین جلسه تمام کنم. شاعر انگلیسی، تی. اس. الیوت، شعر بسیار مهمی دارد که عنوان آن «قتل در کلیسای جامع» است، کار هگل در واقع بردن خدا به کلیسای جامع و کشتن او در آن جاست[۳].


ــــــــــــــــــــ

[۱] – کسانی که صحبت ازپایان تاریخ می­کنند ، تفسیرشان را ازاینجاها برداشت کرده اند.

[۲] – الکساندرکوژو یکی ازمهمترین مفسران پدیدارشناسی است که حدود ۶ سال این کتاب را درپاریس درس داده­است وبخشی ازآدمهای بسیارمهم فرانسه ی قرن بیستم مثل ریمون آرون ، ژرژباتای ، سارتر،              لاکان وغیره درکلاسهای او بوده­اند

[۳] – همانطورکه استاد محترم درچندین نوبت تاکید کردند ، عقاید هگل درباره خدا درمقایسه با عقاید ما ، کفرمطلق است ودلیل آن هم درخلال مباحث بصورت آشکارتبیین شده است چون عقاید هگل درباره خدا       برداشتی است که او به شیوه فلسفی ازالهیات مسیحی می­ کند وازآنجا که اصل اعتقاد به خدا درالهیات مسیحی آمیخته با ثنویت وبالاترازآن تثلیث است بنابراین طبیعی است که برداشت فلسفی ازآن عقاید هم  آمیخته با کفرخواهد بود . مهمترین دلیل برای بیراهه بودن دیدگاه هگلی درباره خدا همان است که استاد مورد تاکید قرار دادند وآن اینکه قراردادن خداوند درمسیرتکامل بمنزله اعتراف به وجود نقص درخداست که می بایست درروند تکاملی آن را جبران کند . (نصیری)