تعبیر کاخ برای پدیدارشناسی روح را که گفتم خود هگل تعبیر راه را به کار میبرد، از این حیث بار دیگر تکرار کردم که بگویم مختصات معماری جایی که میخواهیم وارد آن شویم برای ما کاملاً ناشناخته است.
*****
تفسیر پدیدارشناسی روح هگل ــ جلسۀ سوم بخش نخست
در ادامه صحبت جلسه قبل که دو سه عبارتی از آگهی کتاب پدیدارشناسی روح هگل را ترجمه و سپس کمی شرح دادم، از این جلسه سعی میکنم از منفذهایی وارد کاخ پدیدارشناسی روح بشوم و درباره برخی از تالارهای این قصر توضیحی بدهم. تعبیر کاخ برای پدیدارشناسی روح را که گفتم خود هگل تعبیر راه را به کار میبرد، از این حیث بار دیگر تکرار کردم که بگویم مختصات معماری جایی که میخواهیم وارد آن شویم برای ما کاملاً ناشناخته است. آنچه در جلسه قبل برایتان خواندم و توضیح دادم مانند این بود که شخصی وارد تالاری بشود که ارکستر بزرگی در آن جا برای اجرای کنسرت مستقر است، آن چه در جلسه قبل توضیح دادم در واقع شبیه دفترچه ای برای معرفی عنوان برنامه هاست که به این شخص می دهند. تاکید مجدد من بر این تعبیر برای این است که بدانیم ورود ما به این کاخ هم ناگزیر و هم بدون دعوت و بدون آشنایی قبلی است چون ما آن مقدمات لازم برای ورود به آن جا را نداریم، بنابراین آنچه هگل در آن آگهی به عنوان یک توضیح مختصر از بیرون به ما داد به مثابه همان بروشوری است که به عنوان مثال میگوید قرار است این ارکستر در این تالار قطعه ای از باخ را که روی انجیل به روایت متی نوشته اجراء کند ولی در مجموع، آن تالار، ارکستر و نیز قطعه ای که قرار است اجرا شود، هم فضای کلی آن برای ما کاملاً ناآشناست که نه فرهنگ و نه سنت و گذشته ما اجازه نمیدهد، درکی که مدعوین اصلی یک چنین برنامه ای میتوانند از آن داشته باشند، ما هم چنان درکی داشته باشیم، بنابراین، همه این مجموعه برای ما ناشناخته است. ورود ما الان به خود پدیدارشناسی روح، با توجه به آن چه گفته شد، در واقع درست مثل این است که با ورود ما ارکستر شروع به نواختن بکند، طبیعتاً چیزی به گوش ما میخورد ولی ما نمیتوانیم بر اساس اطلاعات مختصر دفترچه برنامه، تصور درستی از آنچه به گوشمان میخورد داشته باشیم. در نتیجه ارتباطی که میان ما و آنچه به گوشمان میخورد برقرارمیگردد بسیار اندک خواهد بود اما این وضع مانع از آن نمی شود که ما، به دعوت هگل که میگوید باید راه افتاد، در آن کاخ راه وارد نشویم و راه نیافتیم. این که مفسرین پدیدارشناسی تعبیری را که من به کار بردم به کار نبرده اند، قرینه ای بر این است که ما پدیدارشناسی روح را با در نظر گرفتن شرایط خودمان می خوانیم و خواننده ای اروپایی در شرایط دیگری میخواند. مدعوین واقعی کاخ اروپاییان هستند نه ما، بنابراین، من این تعبیر را آوردم. بعداً خواهیم دید اتفاقاً هگل پیش بینی یک ارکستری را کرده که یک نغمه موسیقی جدیدی را خواهند نواخت، اما آن اثری که خواهند نواخت باخ نیست بلکه «بولرو» ساخته « راول[۱]» است. سبب این امر بعداً روشن خواهد شد. اتفاقاً پیچیدگی هگل در این است که و بی شباهت به قطعه ای که نواخته میشود، نیست، زیرا در پدیدارشناسی نیز در واقع یک ملودی و تم بیشتر وجود ندارد، این قطعه با یک ساز شروع میشود و سپس بقیه سازها هر یک به صورت گروهی همان ملودی آغازین را مینوازند. کتاب پدیدارشناسی روح هم همانند این قطعه راول است که از اول تا آخر آن یک بحث بنیادین بیشتر نیست ولی هگل تکرار این یک بحث را در ۵۰۰ صفحه و در مقاطع مختلف تاریخی و با آدمهای مختلف و برروی صحنه های متفاوت به نمایش میگذارد و در عین حال همانند قطعه بولرو یک اثر مهم و پیچیده به گوش میرسد. این ها همه از باب تقریب به ذهن است برای بیان این مطلب که ما وارد جایی میشویم که فضای آن برای ما کاملاً ناشناخته است ولی به تدریج در قدم زدنهای داخل آن کاخ آهنگ هایی میشنویم و فضاها و زوایایی را می بینیم که ما را با طراحی معمارانه آن آشنا میسازد .
قبلاً گفتم کتابی که امروز با عنوان پدیدارشناسی روح می شناسیم در اصل دو عنوان فرعی داشت : عنوان اصلی کتاب که «نظام علم» است و عنوان فرعی اولیه «علم تجربه آگاهی» بود که هگل در نیمه های کتاب آن را با «علم پدیدارشناسی روح» عوض کرد و در چاپهای بعدی کلمه علم هم از عنوان فرعی دوم حذف شد. موضوعی که الآن میخواهم به آن بپردازم این است که چرا دو عنوان فرعی؟ و آیا این دو عنوان با هم مربوط هستند یا نه ؟
تا جایی که من اطلاع دارم اولین کسی که در این باره توضیح دقیقی داده و من سعی می کنم امروز بر اساس دیدگاه های او این مطلب را توضیح دهم هایدگر است که در تفسیری بر ۶۰ـ۷۰ صفحه اول پدیدارشناسی روح در ترم زمستانی در سال ۱۹۳۰ و ۳۱ این مسئله را مطرح کرده است. درسگفتارهای این ترم بعدها نوشته شده و در مجلد ۳۹ مجموعه آثار هیدگر چاپ شده است. این اولین تفسیر مهمی است که در مخالفت با نظرات عمده مفسرین پیشین که گفته اند طرح هگل در آغاز مشخص نبوده و نویسنده پدیدارشناسی به دقت نمی دانسته است که میخواهد بکند و در نیمه های کتاب به قول معروف دامنش از دست برفت، نیمه دوم کتاب را بر آن افزود و سپس متوجه شد که عنوان فرعی اولیه با نوشته های ثانویه سازگار نیست، بنابراین، عنوان فرعی را عوض کرد. هیدگر به خلاف این نظر توضیح داده است که این دو عنوان عین هم هستند و در واقع همدیگر را تکمیل میکنند، و نیز هر دو ناظر بر یک بحث اصلی هستند که از اول مد نظر هگل بوده است. هگل در واقع از همان نخستین سالهای حضورش در «ینا»، از سال ۱۸۰۰ به بعد، به دنبال این طرح بوده و در این کتاب آن را پیاده کرده است. این خلاصه توضیحات هیدگر است .
نکته اول این است که عنوان اصلی کتاب هگل نظام دانش است. مفهومی که هگل این جا به کار میبرد نه علم به معنای علوم دقیقه است و نه فلسفه به معنای جدید آن از دکارت تا کانت که عبارت بود از بحث در شناخت وجود و هم چنین بحث در کلیاتی که مبنایی برای فهم و بحث درباره علوم جزوی یا همان علوم دقیقه است. بنابراین، فلسفه در معنایی که هگل به کار میبرد، علمِ علم یا علمِ علوم یا مقدمه کلی بر علوم دقیقه نیست بلکه هگل فلسفه را در یک مفهوم خاصی به کار میبرد که عبارت است از علم به معنای دقیق، از این حیث که عین فلسفه است. به عبارت دیگر، «علم»ی که در عنوان اصلی کتاب آمده عین فلسفه است. پس، علم در مفهوم هگلی عین فلسفه است ولی این فلسفهای که هگل به دنبال آن است چیست؟ و چرا فلسفه در نزد هگل متفاوت از بقیه است؟
قبل از این که پیش بروم باید بگویم همان طور که میدانید در قدیم کلمه فلسفه را از زبان یونانی و از کلمه ــ فیلوسوفیا ــ گرفته اند و این کلمه تقریباً در بیشتر زبانها ــ از جمله معرب آن درزبان ما ــ وارد شده است. «فیلوسوفیا» به معنی «دوستداری دانایی» است، هگل میخواهد بگوید که فلسفه به معنایی که من به کار میبرم و آن را علم مینامم و نه فلسفه، در واقع، به معنی این نیست که من دوستدار دانایی هستم بلکه اگر به مسامحه بتوان گفت من عین دانایی ام، چیزی که من به دنبال آن هستم فلسفه نیست، بلکه خود دانایی است. به همین دلیل است که هگل عنوان اصلی کتاب را نظام فلسفه نگذاشته بلکه نظام علم نامیده است.
اما علم در معنای هگلی چیست؟ هگل در کتاب پدیدارشناسی بویژه در پایان کتاب میگوید این علمی که من به دنبال آن هستم و در پایان پدیدارشناسی روح به آن میرسم، عبارت از «مطلق» است. عمده فهم های غیر هگلی مبنی بر این است که هگل ادعا کرده که در پایان پدیدارشناسی روح به علم مطلق رسیده است و این مصادف با پایان تاریخ است. این جا که رسیدیم تاریخ از حرکت باز ایستاد چون «عین» و «ذهن» عین هم شده اند. بنابراین، چون به علم مطلق رسیده ایم پس در ورای این مرتبه، آگاهی و علم دیگری نمیتواند وجود داشته باشد.
طبیعی است که چنین تفسیری بی معناست چون بعد از هگل دویست سالی است که تاریخ جریان پیدا کرده و علم بشری هم متحول شده است. بحث هگل مطلقاً این نیست که تاریخ با نظام فلسفی من به پایان رسیده است. اگرچه هگل – همان طور که قبلاً هم اشاره کردم – می گوید ما در آغاز یک دوره ــperiod ــ جدیدی هستیم که وجهی از دنیای کهن و یا به تعبیری، نظام دنیای قدیم در حال فروریختن است و چیز جدیدی در حال شکوفه زدن و اتفاقی در جهان در حال وقوع و زاده شدن است و این چیزی که زاده خواهد شد تمام وجوه دنیای قدیم را دفن خواهد کرد. قبلاً در این باره گفته بودم که سال ۱۸۰۰ به بعد، آغاز یک دوره ای در مدرنیته است، هرچند این تحول از دو سه قرن قبل شروع شده بود، ولی از حدود ۱۸۰۰ به بعد است که چیزی در حال آشکار شدن است که کلاً ناشناخته است. چیزی که هگل میگوید، در واقع، آن بحث تاریخی، خارجی وعینی را به این مسئله فلسفی پیوند می زند که ما به جایی رسیدیم که می توانیم از حوزه فلسفۀ به معنی دوستدار دانش به خود دانش منتقل شویم و دانش همانا عبارت است از راهی که آگاهی در آن گام برمیدارد که هگل به آن «امر واقع» میگوید. این تعبیر تعبیرپیچیده ای است که در دیگر زبان های اروپایی معادل ندارد.
در زبان آلمانی برای بیان چیز یا شیء دو واژۀ متفاوت وجود دارد : نخست Ding که معادل thing انگلیسی است و به همان معناست و دیگر die Sache که معادلی در دیگر زبان های اروپایی ندارد. البته، این واژۀ اخیر نیز به همان معنای چیز یا شیء است، اما هگل آن را به صورتی اصطلاح کرده است که برای ترجمه در دیگر زبان ها به اشکال برخورده اند. در فلسفه قدیم ما در معنایی نزدیک به این از اصطلاح «واقع» و «نفس الامر» استفاده می کردند. یک «چیز» یک بار در بودن بلاواسطه و ابتدایی و اولیه آن خود را بر حس من تحمیل میکند، به تعبیر دیگر، «چیز»ی است که به نظر می آید و به همین لحاظ اهمیت چندانی ندارد. Ding آلمانی به معنای همین شیء است، در حالی که die Sache آلمانی به ساحت دیگری از شیء اشاره دارد و آن زمانی است که ذهن و آگاهی من به ساحت متفاوتی از آن چیز توجه پیدا کرده است. به تعبیر دیگر، چیز در این حالت متعلق – به فتح ل – آگاهی و آگاهی ناظر بر آن است. ؟ ر اصطلاح هگلی یعنی آن «چیز»ی که ما در حوزه علم درباره آن بحث میکنیم.
به تعبیر دیگر، فلسفه از واقع و نفس الامر بحث میکند، پس، علم از نظر هگل عبارت است از توجه آگاهی به واقع و نفس الامر به عنوان متعلق آگاهی و راهی که آگاهی در آن قدم میگذارد برای این که به عالم خارج علم پیدا کند و آن را بشناسد. پس، علم عبارت است از توجه آگاهی به نفس الامر، و تمام علوم دیگر هم این کار را انجام میدهند و همه علوم دیگر هم در حوزه خود مطلق هستند، به عنوان مثال، همه تلاش علم فیزیک این است که به تدریج روزی به علم مطلقی درباره طبیعت برسد. پس، تلاش همه علوم بر این است که روزی به علم مطلق مادهای که موضوع آن علم است و بر روی آن کارمیکند، برسد و درهر دورهای هم چنین وضعی در یک مرتبهای از تحول علوم برقرار است که در آن مرتبه علم ادعا میکند که تا امروزعمده مسائل را فهمیده است، و البته میداند که چه چیزهایی را هم نفهمیده است. دانستن چیزهایی که نمیداند هم وجهی از علم مطلق است. هایدگر این جا توضیح میدهد که das Absolute یا مطلق یعنی این که این علم نسبی – relative – نیست. هگل مطلق را در مقابل نسبی به کار میبرد ولی نه آن نسبی که ما میشناسیم بلکه منظور هگل این است که تمامی علوم نسبی هستند به این معنی که نسبتی با یک امرخارجی دارند، به عنوان مثال شیمی که موضوع آن ماده است یا بیولوژی که موضوع آن زندگی است، از این جهت که موضوع آن ها یک امر خارجی است، نسبی هستند حتی اگر روزی به مرتبه مطلق به معنایی که گفتیم هم برسند چون همیشه وابسته به آن موضوعی خواهند بود که درباره آن تحقیق میکنند، نسبی بودن علوم یعنی وابستگی آن ها به موضوعشان که یک امرخارجی است. پس، همه علوم به این معنا نسبی هستند. هایدگر میگوید ما از این جا میتوانیم بفهمیم که وقتی هگل علم یا فلسفه را علم مطلق یا رسیدن به علم مطلق میداند به این معنی است که ما در فلسفه با علمی سر و کارنداریم که موضوعش بیرون از ماست و ما نسبتی با آن برقرار میکنیم و ذهن ما وابسته به آن امرخارجی است. به این اعتبار، موضوع فلسفه هگل یک امر خارجی نیست، بلکه موضوع آن یک امر درونی است.
ـــــــــــــــــــــــ
[۱] – ژوزف موریس راول ، آهنگساز ونوازنده شهیرفرانسوی ( ۱۸۷۵ ــ ۱۹۳۷ )