نگارش این اشاره… تنها سخنی با خودمان و با خوانندگان آثار بزرگانمان در حوزهی نظر و اندیشه است، آن هم به منظور یادآوری و تقویت روحیهی جدیدی در خوانندگان ـ یعنی خودمان ـ که دیگر در برابر «پرخاش» و «تشر» و «تهدید» و…. مصون شده است و در پس غوغا و همه این پردهها گوهرها را میبینند و از وجود همه آنها شاد است و از محتوای فکری جنگ و جدال اهل اندیشه به«شمشیر قلم» در حوزهی نظر شکرگزار!
درج نوشتهی اندر فوائد «لغتبازی» به قلم داریوش آشوری در تلاش، که ما ارسال آن به آدرس خود را به نشانهی لطف ایشان میگیریم، پاسخ و پیامی است سرشار از احترام و تعلق خاطرمان نسبت به آثار، مقالهها و مصاحبههای ایشان که از آنها همواره بهرهها برده و بارها با اجازهی ایشان، به فراخور بحثهایمان، گزیدههائی از آنها را نیز بر تارنمای خود نهادهایم و به «لغتبازی»های ایشان نیز در تعریفهای خود، بازهم به فراخور بحث، بسیار استناد جستهایم.
هرچند این بار فضای غالب بر این نوشته و سایه سنگین «نوعی» جدال برآن ما را به روال همیشگیمان از گزینش و درج آن برحذر میداشت، اما چون مقاله برای ما ارسال شده ـ البته بدون هرگونه نشانهای از خواست درج آن ـ نخواستیم گذشتن از آن و نگذاشتنش بر تلاش به منزلهی بیاعتنائی گرفته شود، که این برداشت احتمالی از رفتارمان در چشم ایشان را بیش و پیش از هر کس دیگری، خودمان تاب نیاورده و برخود نمیبخشیم. اما همچنین امیدواریم که گذاشتن این نوشته بر تلاش، به هیچ روی به منزلهی پذیرش همهی آنچه در آن آمده است، برداشت نگردد. و شاید لازم به این تأکید نباشد که هرچند این اقدام نشانگر احترام ما به داریوش آشوری است، اما هرگز و به هیچ عنوان نشانهی وارد شدن کوچکترین خدشهای بر بزرگی احترام ما در برابر بنای عظیمی که دکتر جواد طباطبائی از آگاهیهای جدید ساختهاند نمیباشد، از جمله در همان «درسگفتارها» که ما خود را ملزم و موظف به انتشار گستردهتر آنها میدانیم ـ البته باز هم بدون کوچکترین نشانهی چنین خواستی از سوی ایشان.
حال اما به رغم همهی اینها، شاید داریوش آشوری با این نوشته و ارسال آن برای ما، که رسانههایمان مکانی برای انتشار افکار و آگاهیهای جدیدِ بدست آمده به یاری اندیشمندانمان در حوزههای گوناگون و حتا با جهان بینیهای متفاوت است ـ نام نمیبرم چون هراس دارم که نامی از قلم بیافتد، اما فکر می کنم ذکر نام و دادن نشانهی مطالبی از دکتر سروش، محمد مجتهد شبستری یا آیتالله زنجانی در تلاش، برای اثبات این ادعا کافی باشد ـ به ما به عنوان خوانندگان خود و همچنین خوانندگان دکتر جواد طباطبائی و یا دیگر فرزانگان میهنمان که گاه نوشتههایشان مکان سختگیری و سختگوئی به همگنانشان است، فرصتی داده باشد، تا بتوانیم توجه آنان را نیز به وضعیت جدیدی جلب نماییم:
ما، با نگاه به رفتار خودمان، به این نتیجه رسیدهایم که دورهی مریدبازی و سرسپردگی ایدئولوژیک و دورهی «حلقه زدن مریدان» به گرد افراد، بسر آمده باشد. در میان ایرانیان حتماً بسر آمده است، حتا اگر ظاهراً رسانهای یا گروهی در انتشار نظرات فرد یا افرادی همت بیشتری بگذارد. به نظر ما، این خود از کسب آگاهی های جدید است که ماندن و غرق شدن در یک دستگاه نظری یا در یک سلسله آثار، یا نوشته ها و گفته های یک فرد یا یک گروه عین بینوائی خواهد بود.
این سختگوئیها و پرخاشجوئیها که این چنین آشوری ارجمند ما را که طبع آرام و نگاه مثبت و بلندش را به تلاشهای دیگران بارها در خلوت ستودهایم، به هم آورده است دیگر مانعی بر کنجکاوی و هوشیاری خوانندگان در تشخیص سره از ناسره و پردهپوش سخن درست نخواهد بود. خوانندگان که استفاده و بهرهبری از همه آن چه عرضه میشود را حق خود دانسته و بهای آن را با صرف وقتهای بیشتری می پردازند، دستگاه فکری و منطقی خود را به یاری عقل خویش و توانائی مقایسه و تطبیق آن میسازند که بعضاً به دست همین فرزانگان و با خواندن آثار، برخوردهای «راست و ناراست» و جدال هایشان تیز شده است. این عقل آموخته است که نه همه چیز را می توان دربست پذیرفت و نه همه چیز را میتوان مطلقاً رد کرد. از همه مسلمتر این که گزینش عقلانی ـ اگر پای سلامت در میان باشد ـ میان آبدارتر بودن ناسزاها نیست.
آیا این رفتاری که گفتم مجاز و شایسته نیست:
هنگامی که آموختهایم؛ ـ باز هم به یاری و به دست همین فرزانگان هر یک به سهمی کمتر و بیشتر ـ که سیاست و اساساً حوزه عمل اجتماعی ـ همچون زندگی فردی ـ مکان مطلقگرائی نیست و نه هیچ دستگاه فکری به تنهائی قادر و نه شایستهی سرسپردگی؟ این که؛ جامعه نه حوزهی از میان برداشتن و حذف تضادها و اختلاف اندیشهها و جهان بینیها، بلکه بستر زندگی آنها با هم است، هر چند که حوزه نظر و اندیشه میدان جنگ و رودرروئی دائمی فکری باشد، که باید باشد؟ هنگامی که آموخته شده است؛ سخن از فلسفهی درست و نادرست، نادرست است و آنچه درست است «تناوری فلسفه» است، آیا چاره ای جز خواندن و فهمیدن دستگاههای فلسفی گوناگون و گاه به ظاهر متضاد میماند؟ از آن اندکی پایینتر بیائیم: وقتی که متوجه شدهایم که صِرفِ ترجمهی متن ها و مفاهیم برای فهم آنها کافی نیست و برای فهمیدن وفهماندن بار معنائی فرهنگی و تاریخی آنها در کنار ترجمه و در کنار ساختن واژههای مناسب، حدی از تسلط بر فرهنگ و تاریخ محتوائیشان چه بر بستر زبان مادری آنها و چه بر بستر فرهنگ میزبان و شناخت از آن لازم است؟ آرامش دوستدار ـ به نظر ما بانی و نگهبان فرهنگ استقلالمان ـ در این زمینه آنچنان سختگیر است که زندگی کردن در فرهنگ مادری مفاهیم را برای فهمیدن فرهنگی آنها لازم میداند که چندان ناحق هم ـ بازهم به نظر ما ـ نگفته است. و مهمتر از همه آیا برای بیرون آمدن از خیرگی جزمگرایانه از مکتبها و ایسمهای رایج در بازار، آیا چاره ای جز بکار انداختن عقل و خواندن بیشتر و دانستن بیشتر میماند، از ترجمه گرفته تا توضیح و تفسیر و تعبیر و استنباط متون؟ آیا همان نوع برخوردِ نه چندان دور ما به «ماکیاوللی» ـ به عنوان یک ناسزا در کنار مثلاً واژهی لیبرال ـ به رغم وجود ترجمههائی از آثار وی ـ از جمله به همت داریوش آشوری ـ و حتا با وجود زباندانی روشنفکرانی که می توانیم بکارگیری همین نام را به عنوان ناسزا در آثارشان نشان دهیم، نشانه آن نیست که ترجمه کفایت نمیکرده و نمیکند؟ آیا برای رفع این کج اندیشی و دیدن روشن جایگاه رفیع ماکیاوللی در تحول اندیشه و فلسفه سیاسی، نوشتن «جدال قدیم و جدید» و «مفهوم ولایت مطلقه» لازم نبوده است؟ یا نمونهی نزدیک تر: آیا همین امروز، که بخشی از گناه شکستهای بزرگ دوران معاصرمان به گردن نگرش مارکسِستی و مارکس میاندازیم و مارکسیست با بدگوئی لنینیست همراه میشود و بار سنگینتری مییابد ـ حتا توسط خود ما ـ اگر دکتر طباطبائی در همان درسگفتارها همتی در شکافتن اندیشه سیاسی مارکس نمیکرد، ما با زبان نارسای مارکسیستهای سنتیمان و به اکتفای ترجمه های فراوان از آثار وی ـ و از دیر باز در دسترس ـ آیا گردن فروتنی در برابر نقش اندیشههای مارکس در حوزه شناخت از جامعه و پایه گذاری نطفه های برخی از علوم انسانی فرود میآوریم؟….؟
نگارش این اشارهی دراز به عنوان حاشیهی نوشتهی داریوش آشوری، نه از موضع مخالفت با این و آن و نه به عادت متداول ما ایرانیان است که در برابر پرخاش و سختگوئیها در نوشته ها و گفتهها بسیار زودرنج و «پوست نازکیم» و ممکن است زیر تأثیر دلآزاری آن اصل نوشته و نظر را کنار بگذاریم و یا اندیشمندی را درز گیریم، و نه به قصد ـ خدای نکرده ـ سرزنش و موعظهای «اخلاقی» به پیشهکردن «ادب» و «نرم خوئی» به کسانی که اصل بر اشرافشان به همه این هاست. اصلاً ما را چه رسد که به آنان توصیهای بکنیم؟! اگر این نوشته به این منظورها بود، مطمئناً از جای دیگری آغاز میکرد، از نمونههای مثبت و الگووار؛ مثلاً از سخنان ستایشآمیز داریوش آشوری در شب یادبود داریوش همایون، هنگامی که خاطرهی خود را تعریف میکرد؛ دربارهی چگونگی پیشنهاد واژهی «همهپرسی» در برابر «رفراندوم» توسط خود وی که جوانترین عضو فرهنگستان آن دوره بود، و این که چگونه داریوش همایون که در آن جمع نیز حضور داشت، فردای همان روز این واژه را در روزنامهی خود بکاربست، تا در دهان مردم و در گنجینه زبان فارسی جای گیرد و جا بیافتد. جائی هم سراغ نداریم که داریوش همایون توضیحی داده باشد که «همهپرسی» را از داریوش آشوری گرفته است و هیچ جا هم ندیده و نشنیدهایم که داریوش آشوری از این عمل داریوش همایون به تلخی و زشتی یاد کرده باشد. با این که می دانیم داریوش همایون چقدر با «هویتطلبی فرهنگی» که داریوش آشوری در آثار گذشتهاش بر آن تکیه داشت، از همان گذشته مخالف بود و آن را میکوبید و از این رو، در همان نگاه گذشته، سمبل «غربزدگی» به حساب میآمد. کلنجارهای «ناراست» ـ غیرمستقیم ـ آنان نیزهرگز به درشتگوئی «راست و ناراست» نرسید، اگر هم رسید، شخصی نشد یا شخصی برداشت نشد.
یا تجربهای دیگر در مورد واژهی «گفتمان»: راستش نمیدانیم چه کسی این واژه را ساخته است، اما میتوانیم تصور کنیم که حاصل استعداد و توانمندی آشوریست. در هر صورت ما برای نخستین بار توضیحی فشرده و البته گذرا و شاید بتوان گفت تعریف نطفهئی از آن را در بخش آغازین کتاب «تاریخ اندیشه سیاسی در ایران» ـ دکتر طباطبائی ـ در قالب واژهای دیگر ـ گفتار و بطور مشخص گفتار سیاسی ـ خواندیم، در کتابی که تاریخ چاپ اول و دوم آن بر ما روشن نیست اما چاپ سومش به تقریباً ۱۸ سال پیش بازمیگردد. بعدها البته در کنار داریوش آشوری، داریوش همایون هم در توضیح مفصلتر معنای گفتمان و کارکرد آن بسیار کوشیدند، اما هیچ جائی کسی نگفت که به این ایده دستبرد زده یا به یغما برده شده است!
نه! نگارش این اشاره به هیچ یک از این منظورها نبوده است. تنها سخنی با خودمان و با خوانندگان آثار بزرگانمان در حوزهی نظر و اندیشه است، آن هم به منظور یادآوری و تقویت روحیهی جدیدی در خوانندگان ـ یعنی خودمان ـ که دیگر در برابر «پرخاش» و «تشر» و «تهدید» و…. مصون شده است و در پس غوغا و همه این پردهها گوهرها را میبینند و از وجود همه آنها شاد است و از محتوای فکری جنگ و جدال اهل اندیشه به«شمشیر قلم» در حوزهی نظر شکرگزار!