این جا از باب تقریب به ذهن می خواهم از دو اصطلاح اهل عرفان استفاده بکنم تا پیچیدگی بحث هگل را نشان بدهم. در یک حدیث قدسی معروف[۱] که عرفاء بسیار به آن استناد کرده اند، و البته به احتمال زیاد جعلی است، خداوند درباره خلقت عالم میگوید : «من گنجینۀ پنهانی بودم و خواستم که شناخته شوم. پس، عالم را آفریدم تا شناخته شوم»
***
این جا از باب تقریب به ذهن می خواهم از دو اصطلاح اهل عرفان استفاده بکنم تا پیچیدگی بحث هگل را نشان بدهم. در یک حدیث قدسی معروف[۱] که عرفاء بسیار به آن استناد کرده اند، و البته به احتمال زیاد جعلی است، خداوند درباره خلقت عالم میگوید : «من گنجینۀ پنهانی بودم و خواستم که شناخته شوم. پس، عالم را آفریدم تا شناخته شوم»[۲]. هگل از طریق مطالعه یک عارف بزرگ آلمانی به نام یاکوب بوئمه که دوـ سه قرن قبل از هگل می زیسته، به نوعی این بحث ها می شناخت. بوئمه که یک فرد عامی و در واقع پینه دوز بود، اما رساله های بسیار مهمی از وی به جا مانده که شباهت عجیبی با عرفان نظری ابن عربی دارد. هگل هم به یک معنا از خداوند یا مطلق به عنوان کنز مخفی تعبیر کرده است جز این که کنز مخفی برای شناخته شدن عالم را می آفریند، به عبارت دیگر، کنز مخفی نیاز به شناخته شدن دارد، ولی کنز مخفی هگل نیاز به آگاهی از خود دارد. هگل میگوید روح هم در آغاز وجود دارد و هم در انجام و پدیدارشناسی عبارت است از مسیری است که روح در جهت آگاهی شدن از خود پیموده و در پایان این راه است که به دانش ناب یا روح مطلق خواهد رسید، پس، آن روح اول نامطلق بیواسطه است که در پایان آگاه از خود و به روح مطلق تبدیل می شود، یعنی روح مطلق جایی است که آگاهی موضوع آگاهی شده است، همان طور که دانش ناب و آگاهی در انسان جدید موضوع آگاهی است، در واقع انسانی که آگاهی خود را موضوع آگاهی قرار داده، انسان خودآگاهی است. پس اگر ما حتی از پشت شیشه یکی از اتاقهای پدیدارشناسی به درون نگریسته بودیم امکان نداشت که Geist را به ذهن ترجمه کنیم، بنابراین ترجمه Geist به ذهن به منزله نفهمیدن مطلب از بنیاد است. پس، پدیدارشناسی روح عبارت است از راهی که روح دنبال میکند و در آن مسیر در منازل مختلف به صورتهای متفاوت ظاهر میشود تا در پایان این مسیر به دانش ناب ــ در مورد انسان ــ یا روح مطلق تبدیل شود. به عبارت دیگر و با توجه به این توضیحات، خدا در نهاد ناآرامی که دارد و در خلجان دائمی خود، در مسیر آگاهی حرکت میکند و در پایان است که به آگاهی کامل خواهد رسید و طبیعتاً به روح مطلق تبدیل خواهد شد.
قبل از این که در این توضیح پیش بروم، لازم است نکته دیگری را هم متذکر شوم. همان طور که گفتم باید مراقب بود تا در کاربرد اصطلاحات نه در شرع و نه در پرتگاه عرفان و فکرباطنی نیفتاد. در پس ذهن هگل یا هر اروپایی که این بحثها را میکند یک الگو و سرمشقی وجود دارد که این بحثها با توجه به آن قابل فهم است و این که گفتم این بحثها برای ما قابل فهم نیست به این دلیل است که باید خودمان را از یک فضا به فضای دیگری منتقل کنیم، طبیعتاً این کلاسها اگر برای غیر مسلمان بود این بحث لزومی نداشت چون آنها به صورت طبیعی به این فضا منتقل میشوند ولی ما نمی توانیم این انتقال را به صورت طبیعی انجام دهیم بلکه باید ما را منتقل کنند. نکته مورد نظر این است که هگل کلمه Geist را از کجا و به چه نحوی وارد کرده است. کلمه Geist را معادل spiritus به معنی روح القدس که مسیحیان در هر بارصلیب کشیدن (پدر، پسر، روح القدس) آن را تکرارمیکنند آورده است که یک اصطلاح لاتینی و مربوط به اساس دیانت – البته نه به معنایی که ما میفهمیم – است. هگل این اصطلاح را به شیوه فلسفی و بر اساس یک تفسیر فلسفی گرفته است. از نظر هگل این مسیحیت بویژه مذهب پروتستانی است که دین مبین است نه دین دیگری، چون، خدای این دین روح است که از خود آگاه میشود، در هیچ کدام از ادیان دیگر این امکان برای خدا نیست که از خود آگاه شود. یکی از موارد پیچیده و مسئله ساز بودن مباحث هگلی برای ما همین جاست. چون در تلقی ما اگر خدا بخواهد از چیزی از خود آگاهی پیدا کند، این آگاهی مستلزم نقص او خواهد بود، به تعبیر دیگر، نقصی در دانش و آگاهی خدا بوده که از طریق این آگاهی میخواهد آن را جبران کند، اما در مسیحیت این طورنیست، در تصوری که هگل از مسیحیت دارد، به مسامحه می توان گفت خدا کامل نیست یا کامل هست ولی این کمال در صیرورت است که کامل میشود نه در آغاز، هیچ چیز در آغاز کامل نیست حتی خدا، کامل آغازین یا هر چیز دیگر باید مسیری را طی کند که آن مسیر مسیرکمال و بسط هرچه بهتر و بیشتراست. به عبارت دیگر، تمام امکانات بالقوه روح یا خدا باید در یک خلجان عظیم و در یک سیر دیالکتیکی بتواند به فعلیت دربیاید و کامل شود. هگل میگوید روح یعنی آن حیثی از خدا که در آغاز وجود دارد ولی در آغاز – به اعتباری – کامل نیست بلکه بعداً کامل میشود چون اقتضای دیالتیک یعنی این سیر تکامل این است که همه باید آن را طی کنند و در این طی مسیر، باید در صورتها یا Gestalten های متفاوت ظاهر شوند و وقتی در تمام صورتها ظاهر شد و یا به تعبیر دیگر، همه قوه ها را به فعلیت درآورد، در آن جا به کمال میرسد و مطلق میشود. الگوی این فکر دیالکتیکی در مسیحیت است به این ترتیب که خدا خودش را در جسم ظاهر میکند که در اصطلاح به این امر تجسد گفته میشود. هگل این عمل، یعنی تبدیل شدن خدا به غیر خود را از خودبیگانگی هم تعبیرمیکند، وقتی خدا راه از خود بیگانه شدن را پیمود و در غیر خود تجسد پیدا کرد، دوباره این راه را در جهت خودآگاهی برمیگردد تا برسد به آگاهی نهایی و برسد به جایی که هیچ ثنویتی در آن جا نمیتواند وجود داشته باشد و این جاست که به خدا یا روح مطلق تبدیل میشود. این روند یا سیر را میتوان – به تعبیری – پروسه خدا شدن نامید که البته قبلاً هم گفتم که این گونه تعابیر درباره خدا کفر است و اشاره به آن فقط از جهت تبیین ریشه الگو برداری دیالکتیکی هگل است.
هگل میگوید روح در جایی از خود بیگانه میشود و این منازل را که همان تاریخ است طی میکند. این موضوع که فلسفه تاریخ با هگل شروع شد و او اولین فلسفه تاریخ را نوشت به این معنی است که هگل خدا را در تاریخ یعنی در زمان ذوب کرد و بعد چگونگی ظهور و حرکت خدا در تاریخ را نشان داد. هگل این موضوع را فلسفه تاریخ نامید. وقتی گفته میشود قبل از هگل فلسفه تاریخ وجود ندارد به این معناست چون قبل از هگل فلسفه و امکان نظری ذوب کردن خدا در تاریخ وجود نداشته است، یعنی هنوز سال ۱۸۰۰ نشده بود. قبلاً از کوزلک محقق آلمانی مفاهیم تاریخی نقل کردم که گفت در سال ۱۸۰۰ است که ناگاه همه مفاهیم تاریخمند میشوند و بر این اساس خدا هم در فلسفه هگل زمانمند شد. ما در قدیم در کنار مفاهیمی همچون ازل و ابد مفهوم «دهر» داشتیم که گویای مفهوم زمان است که در فیزیک جدید هم به نوع دیگری مطرح است، هگل هم این حیثیت را مطرح میکند که زمان یک بعدی جدا ناشدنی از امور است، زمان یک امر بیرونی نیست که بر امور میگذرد بلکه زمان یک بعد و ساحت بسیار مهم درونی است. هگل هم در مورد روح هم همین را مطرح میکند و میگوید روح زمانمند است و روح در پایان است که به روح مطلق تبدیل میشود. تمام این اصطلاحاتی که هگل به کار میبرد به نوعی ریشه در مسیحیت دارد و به تعبیری اگر بشود گفت فلسفه او شرح سوانح خداست که در یک انسان – فرزند خود خدا یا عیسی – تجسد پیدا میکند. همان طور که میدانید زندگی مسیح شرح مصاعب و شرح خلجان روحی اوست تا زمان مصلوب شدن و تا زمانی که گفت من پیش پدر میروم ولی بازخواهم گشت این رفتن و بازگشتن برای رسیدن به ملکوت آسمانی است که مسیح گفت در این جهان نیست. اگوستین قدیس هم گفته که ملکوت آسمانی در این جهان به صورت غریب حرکت میکند یعنی به تعبیر سهروردی حرکت ملکوت خدا قصه غربت غربی است که به هر حال در جایی به پایان میرسد و آن جا پایان یا آخرالزمان است. آخرالزمان به این تعبیر یعنی تحقق صرف آگاهی و حصول خودآگاهی یا دانش ناب در مورد انسان و روح مطلق در مورد خداست. این که هگل خدای شلینگ و سایرادیان را نمیپسندد و میگوید خدای شلینگ بمثابه شب تاریکی است که در آن همه گاوها سیاه هستند، به این اعتبار است که در درون این مطلق اتفاقی نمیافتد و این مطلق خلجان ندارد، اما مطلق یا خدای هگل از خود بیگانه میشود تا با تحمل درد و مصائبی که در این راه بر او تحمیل میشود بتواند به خودآگاهی برسد، به عبارت دیگر، از نظر هگل تا درد نباشد آگاهی نمیتواند ایجاد شود حتی در مورد خدا. خدا مصائب ما را دنبال میکند هم چنان که ما مصائب خدا را تکرار میکنیم، باز به تعبیردیگری، هگل در واقع میخواهد بگوید که سعی تمام ادیان و اندیشههای باطنی این است که بعد تراژیک را از انسان و خدا بگیرد در حالی که هم خدا و هم ما در تقدیری تراژیک سهیم هستیم .
این بحث را همین جا رها می کنم و به پدیدارشناسی برمیگردم. پس، پدیدارشناسی روح دارای منازلی است که روح در آن منازل به صورتهای متفاوتی ظاهر میشود تا برسد به پایان و از این جاست که هگل کتاب را تقسیم بندی می کند و میگوید تقسیمات این کتاب منطبق با تحول روح در سیرتکوینی خود است و بر این اساس اولین بخش کتاب عبارت است از آگاهی و بخش دوم خودآگاهی و بعد عقل که میگوید خود عقل در چندین صورت ظاهر میشود که شامل عقل نظری و عقل عملی و تقسیمات هر کدام از آن هاست. هگل در مورد عقل عملی که ما بعداً بیشتر به آن خواهیم پرداخت میگوید روح در جایی روح اخلاقی است. در واقع روح دو اخلاقی یا دارای دو اخلاق است چون هگل میان اخلاق معادل moral انگلیسی با اخلاق معادل sittlich آلمانی که در سایر زبانها معادل ندارد و به معنی تجسم بیرونی اخلاق است تمایز وارد میکند. در اصطلاح هگل، moral به معنای اخلاق فردی و درونی است در حالی که sittlich به معنی اخلاق عینی و اجتماعی است. در واقع هگل در این جا بحثی را بازمیکند مبنی بر این که تمام فلسفههای بیرون از حوزه آلمان در محدوده اخلاق فردی ماندهاند در حالی که من بحثم در مرحله بالاتری جریان دارد که عبارت از اخلاق جمعی و اجتماعی یا تجسم بیرونی اخلاق است و به عبارت دیگر این جاست که هگل از بسیاری از فیلسوفان دیگر متمایزمیشود، به این اعتبار که اگراخلاق تجسم جمعی بیرونی پیدا نکند، اخلاق فردی است که قبلاً نقل کردم که هگل در مورد برخی کتابهای اخلاق گفته که این کتابها به درد پیچیدن پنیر گندیده میخورند برای این که در بر گیرنده اخلاق فردی و خصوصی است و با آن دنیایی که هگل میخواهد توضیح بدهد ناسازگاراست .
پس منازل مهم عبارتند از آگاهی، خودآگاهی وعقل و از این جا به بعد است که هگل مباحث اجتماعی خودش را مطرح میکند تا میرسد به این جا که عقل چگونه به روح صیرورت پیدا میکند و در سه آیینه متفاوت – هنر، دین و فلسفه – خودش را نشان میدهد. آیینه اول که عبارت است از هنر منزلی است که مطلق در هنرهای مختلف – از مجسمه سازی که از نظر هگل مادیترین هنرهاست تا شعر و موسیقی که در نهایت تجرد هستند خود را نشان میدهد. از نظر هگل، هنر از حسیترین و در واقع زمختترین مرحله که مجسمه سازی باشد آغازمیشود و به شعر و موسیقی که مجردترین مرتبه است میرسد. وظیفه هنرها با همه تفاوتهایی که دارند، این است که هر یک با امکانات خود حسی از مطلق را به ما منتقل میکنند که مرحله اول انتقال روح است. البته هگل همه مباحث را در پدیدارشناسی مطرح نمیکند بلکه منظومه فکری وی در کتابهای مختلف تکمیل گردیده است. نظر هگل درباره هنر بعداً مورد مناقشه هایدگر واقع شده و او به خلاف هگل خواهد گفت این هنر است که عالی ترین آیینه جمال وجود است، نه فلسفه، چنان که هگل می گفت.
هگل آیینه دوم را ادیان مختلف معرفی می کند که روح خودش را در آن نشان داده است. هگل در این جا تعبیر پیچیدهای دارد که بعداً آن را توضیح خواهیم داد، در این جا به همین بسنده میکنم که میگوید هنر آستانه انتقال انسان به دین است. او ادیان انسانهای اولیه را ادیان هنری مینامد که معبودهایشان را ترسیم میکردند و سپس میپرستیدند. هگل در سیر بررسی ادیان، دین زرتشت را اولین دین فلسفی مهم میداند و میگوید این جا اولین باری است که از خدا به خیر و نور تعبیرمیشود در حالی که در ادیان قبل از زرتشت خدا مادی بود. دین زرتشت اولین موردی است که تعبیری از خدا در صورت غیر مادی ظاهر میشود. اهمیت این موضوع برای هگل در این است که میگوید ایران اولین جایی است که آگاهی در آن پیدا شد و دلیل آن این است که هگل آگاهی را نور میداند و معتقد است در برابر تعابیری از خدا که بمنزله شب تاریک و گاو سیاه است، زرتشت برای اولین بار نور تاباند .
پس از زرتشت که خدا را نور نامید میرسیم به مرحلهای که خدا حتی نور نیست یعنی روح است. هگل میگوید این مرحله با مسیحیت امکان پذیر شد، اولین بار این مسیحیت است که این تعبیر را عرضه کرد و گفت خدا همان روح است و در واقع به این دلیل است که هگل مسیحیت را دین مبین یا manifest به انگلیسی مینامد. دین مبین در معنای هگلی با تلقی ما فرق دارد، می دانید که مبین یک اصطلاح قرانی است، در واقع قران دین اسلام را دینی مبین معرفی میکند به این معنی که اساس این دین به صورت روشن و آشکار بیان شده و در اساس آن پیچیدگی وجود ندارد، پس، اسلام به عنوان دین مبین یعنی دین روشن و آشکاراست اما مسیحیت به عنوان دین مبین در معنای هگلی یعنی این که خدا خود را بیان و آشکار میکند. البته این جا در واژگان آلمانی یک پیچیدگی دیگری نیز وجود دارد که موضوع بحث من نیست.
این جا اندکی از بحث هگل فاصله میگیرم تا نکتهای را مطرح کنم و آن این است که هگل چرا به اسلام نپرداخته یا نمی توانسته بپردازد که البته پرداختن یا نپرداختنش اصلا مهم نیست. گفتم که مبین در اسلام به معنی روشن و آشکار بیان شدن دین است ولی در مسیحیت به معنی آشکار شدن خود خداست، دلیل این امر در این است که در دین مسیحیت وحی به معنایی که در اسلام هست وجود ندارد بلکه در آن جا آشکار شدن خدا مطرح است، علت این امرهم کاملا روشن است چون خدا به خودش نمیتواند وحی بکند زیرا وحی به این معناست که یک فاصلهای میان خدا و پیامبر وجود دارد و واسطهای هم هست که کلمات را القاء میکند. شروع جریان وحی در اسلام این فاصله را بخوبی نشان میدهد به این ترتیب که فرشته وحی به پیامبر گفت بخوان و او گفت چه بخوانم، گفت آنچه من میگویم بخوان. در مسیحیت چنین اتفاقی ممکن نیست چون خدا خود را در فرزندش متجسد کرده، بنابراین، خود با خویشتن نمیتوانسته حرف بزند و یا به خود وحی نازل کند/ یعنی برای خود شرع بفرستد. این فاصله در یهود و اسلام وجود دارد و این فاصله است که شرع را ایجاب میکند، شرع و شریعت هم باز به معنی راه است یعنی شما این راه ظاهر را دنبال کنید و این احکام را اجرا بکنید تا در پایان این راه رستگار شوید، اما در مسیحیت وضع متفاوت است و برای همین است که این تعبیر فلسفی میتواند از دل آن بیرون بیاید. در واقع، در مسیحیت راه به معنی شریعت وجود ندارد بلکه راه عبارت است از رنجی که خداوند یا روح خود بر خود تحمیل میکند تا به مرحله مطلق برسد، بنابراین، در مسیحیت نه این فاصله و در نتیجه نه وحی و نه حکم شرعی به این معنا هست بلکه فقط یک راه وجود دارد.
[۱] – احادیث قدسی به احادیثی گفته می شود که خداوند اززبان دیگران خودش را تعریف کرده است .
[۲] – کنت کنزاً مخفیاً فأحببت أن أَعرف فخلقتُ الخلق لکی أَعرف . این گفته ، بیشتربه نظرمی رسد ازساخته های عرفاء یا متصوفین فارسی زبان باشد تا حدیث قدسی چون فعل خفی ازافعال ضد است که هم لازم وهم متعدی ( پنهان شدن یا پنهان کردن ) وهم به معنی آشکارکردن است . خفی دراین حدیث درمعنی لازم بکاررفته که معمولاً دراین حالت ازآن اسم مفعول ـ مخفوی وسپس مخفی ـ ساخته نمی شود بلکه بیشترازصیغه مشبه ـ خفیّ ـ استفاده می گردد . ازآنجا که حدیث قدسی حدیثی است که خداوند آنها را به گوینده حدیث ـ معصوم ـ القاء می کند بنابراین بهترین سنجه برای این حدیث چه ازنظرلفظی وچه ازنظرمعنایی قران است . درقران ریشه خفی دوبار درمعنای مورد نظرحدیث « مخفیاً»بکاررفته است . یکباردرآیه سوم سوره مریم ـ نداءاً خفیّاً ـ وباردوم درآیه چهل وپنجم سوره شوری ـ من طرف خفی ـ است ، همانطورکه ملاحظه می شود قران ازصیغه « مخفیاً» استفاده نکرده است. نکته دوم این است که مخفی درزبان عربی کاربرد دارد ولی درمقام افاده معنای مجهول ومعنای متعدی وبا این تفاوت که دراین حالت به صورت مطلق بکارنمی رود بلکه کاربرد آن درنسبت با چیزدیگری است ، به عنوان مثال درعربی گفته می شود « مخفی عنه یا مخفی عن العین » به معنی «پنهان ازآن یا پنهان ازچشم» . بنا برمفاد این حدیث ، خداوند می گوید من قبل ازآفریدن خلایق پنهان بودم واینجا این سوال پیش می آید که پنهان ازچه چیزی یا چه کسی ؟ دروضعیت قبل ازخلقت که فقط خدا هست ولاغیر، پنهان بودن معنی ندارد . اما اگر «مخفیاً» را درحدیث اسم مفعول ازفعل «خفی» درمعنای متعدی بدانیم وضعیت بمراتب مشکل ترخواهد شد زیرا اگرقائل باشیم که خدا «مخفیاً یا پنهان کرده شده» است دراینصورت باید به وجود یک پنهان کننده بالاترازخدا هم تن دردهیم . ( نصیری )