«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی هگل ـ جلسۀ دوم بخش دوم

هگل می­ گوید پدیدار شناسی روح با تمامی شیوه های پیشین مقدمه نویسی بر فلسفه متفاوت است، کار اصلی پدیدارشناسی این است که دانش را بنیاد گذاری کند. هگل برای بنیاد گذاری از کلمه begrunden استفاده می­کند که معادل انگلیسی آن to found است.

***

هگل می­ گوید پدیدار شناسی روح با تمامی شیوه های پیشین مقدمه نویسی بر فلسفه متفاوت است، کار اصلی پدیدارشناسی این است که دانش را بنیاد گذاری کند. هگل برای بنیاد گذاری از کلمه begrunden استفاده می­کند که معادل انگلیسی آن to found است. هگل می خواهد بگوید این کتاب توصیف بیرونی آن بنا نیست، اتفاقاً کلمه ای که به کارمی برد در اصل از اصطلاحات معماری و به معنی پی و بنیان است، پس، کار پدیدارشناسی بنیادگذاری دانش است و شرح صیرورتی دانش یعنی شرح بنیادگذاری دانش. کلمه begrunden دو جنبه دارد، یک جنبه آن جنبه انفعالی یا لازم است، تأسیس شدن، و جنبه دیگر، جنبه فاعلی یا متعدی است، تاسیس کردن. کلمه begrunden این جا در حالت فعالی و متعدی به کار رفته است یعنی کار کتاب پدیدارشناسی پایه گذاری کردن دانش و شرح درونی این پایه گذاری است، به عبارت دیگر، معماری نمی­شود یاد گرفت مگر در پیش معماری که در حال معماری کردن یا ساختن خانه است. هگل می­گوید کار من در پدیدارشناسی این است که دانش را در مقابل شما بسازم، من این راه را رفته­ام و علم تجربه آگاهی را تجربه کرده­ام و الآن آمده­ام تا مسیری را که رفته­ام را برای شما شرح کنم. اگر قدری به قوه خیال پر و بال بدهیم، می­بینیم که این جا چیزی از سنخ منطق درونی منطق الطیر عطار در افق دیده می­شود. می­دانید که در منطق الطیر، مرغان به راهنمایی هدهد برای یافتن سیمرغ به راه افتادند، چون هدهد قبلاً این راه را رفته بود و می دانست که سیمرغی وجود ندارد، بلکه سیمرغ همان سی مرغ است، اما شرحی که هدهد درباره عدم سیمرغ  می­دهد این است که مرغان بسیاری را با خود به سفر می برد. و می دانید که در نهایت سی مرغ بیشتر به مقصد نمی رسند که متوجه می شوند که سیمرغ در واقع جز خود همان سی مرغ نیست. این نکته را فقط از باب تقریب به ذهن آوردم و گرنه نسبتی میان این دو منطق وجود ندارد.

منظور هگل این است که ما به جایی رسیده ایم و علم تجربه آگاهی به درجه ای رسیده است که امروز می­توانیم آن راهی را که رفتیم دوباره از سر بگیریم و پدیدارشناسی روح در واقع می­خواهد شما را در این راه وارد کند و پیش ببرد. سعی پدیدارشناسی روح این نیست که مقدمه بر فلسفه باشد بلکه سعی آن بنیادگذاری علم تجربه آگاهی و نشان دادن نحوه تاسیس آن در سیرتکوینی و شدن تاریخی­اش به منظور آگاهی از آگاهی است. در واقع مسئله اساسی هگل و نکته بنیادین اندیشه تجدد این است که انسان دوران جدید نه تنها آگاه است بلکه از آگاهی خود آگاهی دارد، به تعبیر دیگر، آگاهی را موضوع آگاهی قرارمی­دهد. این وضع پیچیده مسئله بنیادگذاری و تاسیس است و هگل در ادامه همین مطلب می­افزاید : پدیدارشناسی ناظر بر فراهم آوردن زمینه برای علم از دیدگاهی است که آن را به نخستین علم جدید جالب توجه و نخستین فلسفه تبدیل می­کند. هگل پدیدارشناسی روح را به عنوان مقدمه­ای بر دانش آگاهی می­نویسد و تاکید می­کند که این مقدمه در عین حال نخستین قسمت آن دانش هم هست چون مقدمه نمی­تواند از ذی­المقدمه جدا باشد. پس، این مقدمه راه و درعین حال اولین قسمت سیر ما به آگاهی هم هست و ما از همین جا پای در راه می گذاریم تا ببینیم به چه ترتیبی می­شود رفت. پس هگل می­گوید این زمینه و تمهید مقدمه­ای است که شرایط را برای این که بتوانیم به مراتب بعدی علم برسیم آماده می کند، این آغاز راه است برای نشان دادن این که باید راه افتاد و در واقع مقدمه­ای است از یک دیدگاه خاص تا فلسفه جدید را عرضه بکند. پدیدارشناسی مقدمه بر شرح تکوینی علم است برای رسیدن به نخستین نظام فلسفی که مشخصات آن را به تدریج خواهیم دید. هگل در ادامه می­افزاید « این پدیدارشناسی در خود شامل صورتهای متفاوت روح بمثابه منازل راهی است که روح به دانش ناب یا روح مطلق تبدیل می­شود».

تمام این کلمات پیچیده و نیازمند توضیح است. هگل می گوید پدیدارشناسی روح راهی است که دانش دنبال می­کند، همان طور که می بینیم هگل تعبیر «راه» را که مفسران برای توصیف پدیدارشناسی روح به کار برده اند این جا خود او هم به کار برده است. به تعبیری برای ما آشناست، پدیدارشناسی یک سلوک است. درباره راه بودن پدیدارشناسی دو جنبه باید توضیح داده شود : نخست این که در این راه چه چیزهایی وجود دارد و جنبه دوم این است که پایان این راه کجاست؟ هگل در توضیح جنبه اول می گوید : پدیدارشناسی روح در خود شامل صورتهای متفاوت روح به مثابه منازل است. منظور از منازل هم مقاطعی است که در این راه وجود دارد، معادل کلمه­ای که به منازل ترجمه کردیم Stations است، پس، منازل یعنی مراحلی که رونده این راه طی می­کند. اما رونده این راه کیست؟ هگل می­گوید : صورتهای متفاوت روح یا همان Geist است که کلمه بحث انگیزی است، اگر Geist را ذهن ترجمه کنیم تا این جا می توانیم بگوییم که ذهن انسان هم مراحل و مراتبی دارد ولی هگل می گوید که پدیدارشناسی شامل صورتهای متفاوت Geist است و کلمه­ای که برای «صورت» بکار می­برد Gestalten است که معادل Figure انگلیسی است. اما خود کلمه صورت یا شکل هم مسئله است، صورت و شکل در فارسی امری بی­محتوا را به ذهن القاء می کند، صورت یک چیز به شکل ظاهری آن چیز اشاره دارد نه مضمون آن. هگل Gestalten را نمی تواند برای ذهن به کار ببرد چون اشاره به امر «توپری» دارد مثل «صمد[۱]» در قرآن ـ الله الصمد ـ که برای توصیف خداوند آمده است. از باب قرینه سازی  Gestalteبا موارد استفاده خودمان می توانیم به مصرع «هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد» در دیوان شمس اشاره کنیم، این جا مراد از شکل این نیست که هر لحظه نقاشی جدیدی از آن بت عیار ترسیم می شود، بلکه مراد آن است که این موجود یا بت عیار به جهت توپری نمی تواند در یک شکل باقی بماند بنابراین خود را هر لحظه به شکلی درمی آورد و در صورتهای متفاوت خودش را نشان می دهد، در واقع یک شکل و ترسیم نمی تواند معرف توپری آن باشد. پس هگل می­گوید : این راهی که من آن را در مقابل شما باز کرده­ام و می­خواهم شما را در مسیر آن هدایت، یک راه معمولی نیست بلکه راهی است که روح در آن سیر می­کند و در هر مرحله و منزلی هم خودش را به شکلی ظاهر و پدیدارمی­کند. باز برای تقریب به ذهن می­توانیم نحوه مسافرت اعیان خیلی قدیمی را مثال بزنیم که در مسافرت، لباسهای مختلفی را همراه خود داشتند تا در هر موقعیت و مناسبتی بتوانند لباس آن موقعیت و مناسبت را به تن کنند و ظاهر شوند. در واقع روح هم این گونه است که در این مسیر با تمام صورتهای ممکن حرکت می­کند و در هر منزلی خود را چنان که شایسته و برازنده آن منزل است پدیدار می­کند، پس، پدیدارشناسی روح در درجه اول بحث از «گشتالتن»­ها و صورتهای متفاوتی است که روح به خود می­گیرد و در هر منزلی هم خودش را با – و در – صورت خاصی نشان می­دهد.

اما جنبه دوم این بود که پایان راه کجاست ؟ روح در این راه، در هر منزلی  خود را با – و در –صورت خاصی نشان می­دهد تا در نهایت به دانش ناب یا روح مطلق برسد، هدف تبدیل شدن روح به دانش ناب یا روح مطلق است. تا این جا حدوداً می­توان فهمید که هگل نمی­تواند از ذهن صحبت کرده باشد ولی از این جا به بعد بیشتر از این می­توان فهمید چون می گوید روح در پایان به روح مطلق خواهد رسید، کلمه روح برای ما فضایی فلسفی و عرفانی خاصی را القاء می­کند ولی برای مسیحیان یک فضای کاملا متفاوتی را القاء می کند که در واقع اشکال در ترجمه و نفهمیدن کتاب هم از همین جاست و آن این است که هگل می­گوید : این راهی که ما داریم می­رویم راهی است که روح آن را دنبال می­کند پس این که برخی کلمه Geist را ذهن فهمیده­اند به این علت است که اگر روح همان مطلق باشد که هست و اگرمطلق همان باشد که در زبان الهیات آن را خدا می­نامند در این صورت این اشکال پیش می­آید که خدا نمی­تواند راه برود و از مراحلی بگذرد و در هر مرحله­ای هم خود را به صورتی نشان بدهد. به عبارت دیگر، خدا را نمی شود در سیر تکوینی آن توضیح داد و یا برای آن سیرتکوینی قائل شد. این جاست که فضای میان ما و آنها کاملاً متفاوت می­شود، قبلاً به نقل از هابرماس و کوزلک گفتم که سال ۱۸۰۰ زمان و مکانی است که شکاف میان ما و اروپا آن چنان ژرفایی پیدا کرد که امکان گذشتن از آن وجود ندارد. یکی از مصادیق این شکاف این جاست. هگل می­گوید این راهی که ما می­رویم در واقع راه خداست، البته راه خدا به تعبیر ما و گرنه هگل می­گوید این راه راه روح است. این جا بالاجبار باید توقفی بکنم و پرانتز مهمی را باز کنم تا به قول برشت فاصله گذاری کرده باشم .

هگل در جاهای مختلفی از پدیدارشناسی روح – در مقدمه، پیشگفتار و بویژه پایان کتاب – گاهی به اشاره می گوید که روح همان مطلق و مطلق همان روح است و در موارد استثنایی می گوید که منظور او خدا یا همان است که در زبان اهل الهیات خدا گفته می­شود، ولی راهی که هگل دنبال می­کند و در واقع راهی که فلسفه جدید دنبال می­کند و به سخن دیگر، راهی که ما از آن می گذریم تا به کاخ واقع در انتهای آن – کاخ پدیدارشناسی روح – برسیم، از راه باریکی می­گذرد که در دو طرف آن دو پرتگاه مهم وجود دارد، یکی پرتگاه دین – به معنایی که ما می فهمیم – و دیگری پرتگاه عرفان و فکر باطنی است. هگل در واقع در آن جمله­ای که هابرماس از آثار اولیه هگل آورد که ما در جلسه قبل به آن پرداختیم مبنی بر این که بعد از این میدان مغناطیسی عظیمی که عقل در دوران جدید باز کرده، همه امور، در میدان مغناطیسی عقل قرار دارند و چیزی بیرون از این میدان مغناطیسی نیست و حتی شرع هم در داخل عقل است. هگل ما را از راهی می­برد که نه راه شرع – به زبان ما – و نه راه الهیات – به زبان مسیحیان – است و نه راه فکر باطنی است. تمام مقدمه و پیشگفتار کتاب پدیدارشناسی روح بر مبنای این اصل است که همه کسانی که از شهود بی­واسطه یا به زبان ما از علم لدنی صحبت می­کنند به این نحو که پس از اندکی ذکر گفتن به یکباره تمامی امور آشکارمی­شود، در واقع چیزی نمی­گویند. حمله هگل بویژه متوجه شلینگ است. هگل می­گوید این مطلقی که شلینگ مدعی است از طریق شهود بی­واسطه حاصل می شود، عبارت از شب تاریکی است که در آن همه گاوها سیاه هستند. این گفته که به ضرب المثل تبدیل شده به این معنی است مطلق شلنیگ فاقد هرگونه تمایز، تنش و به اصطلاح دیالکتیک درونی است چون در شب تاریک هیچ گاو سیاهی دیده نمی شود .

پس این بحث ازجایی می­گذرد که امکان لغزیدن به یکی از دو طرف وجود دارد، بحث هگل از میان این دو می­گذرد بی­آنکه به یکی از دو طرف منحرف شود، هگل تمام امکانات دو طرف را به کار می­گیرد و با اصطلاحات آنها گاهی صحبت می­کند ولی فلسفه می­گوید نه شرعیات، در حوزه عقل می­ماند و در پرتگاه فکر باطنی نمی­افتد. این پرانتز را از این جهت باز کردم تا هشداری باشد که بدانید پدیدارشناسی از باریکه­ای می­گذرد که حوزه عقل است. گاهی اصطلاحات و تعبیراتی که به کار می­برم به این معنی نیست که می­خواهم از حوزه عقل به آن جا پلی بزنم، به همین دلیل است که برایتان شعر نمی­خوانم، بزرگترین خطر خلط میان این دو این است که نوعی فلج فکری به بار می­آورد و موجب می­شود نه منطق شعر پیش برود و نه منطق استدلال. در واقع این دو همدیگر را دفع می­کنند .

هگل ما را از جایی می­برد که بسیار خطرناک و در واقع نوعی پل صراط گونه است که اگر بتوانیم این راه را دنبال کنیم، می­توانیم از لغزیدن در آن دو پرتگاه جلوگیری کنیم. پس این اصطلاحاتی که هگل هم گاهی از جاهای دیگری وارد می­کند به این ترتیب است که آنها را از آن میدان مختصاتی که دارند خارج کرده و در میدان مختصاتی کاملاً متفاوت وارد می­کند به طوریکه این اصطلاحات در میدان مختصاتی جدید همانند میدان مختصاتی قبلی عملی نمی­کنند و مفاهیم حاصل از آنها در هر میدان متفاوت از دیگری است. پس این مفهوم مطلق یا روح که هگل این جا به کار می­برد و خود هم گاهی می­گوید این روح همان خدای شرع است به این معنی است که این خدا، این هست ولی آن نیست. این که هگل گاهی این روح را همان خدا می­داند و نه پیوسته به همین دلیل است .

اما چرا روح یا مطلق همان خدای شرع نیست و اصولاً چه فرقی میان خدای دوران جدید و خدای دوران قدیم و حتی خدای شلینگ که معاصرهگل است و هم چنین خدای شرع وجود دارد؟ جواب هگل این است که خدای شلینگ در واقع همان شب سیاهی است که همه گاوها در آن سیاه هستند، به تعبیر دیگر، در خدای شرع و شلینگ هیچ اتفاقی نمی­افتد ولی چیزی که هگل درباره خدا یا روح می­گوید این است که این خدا یا روح دچار خلجان است و به تعبیری که عرفاء آلمان به کاربرده اند درون این خدا مثل دریاست که همیشه خروشان است و جریانهای عظیمی درون آن هست ولی از بیرون ساکت و آرام به نظر می­رسد، روح یا مطلق در مورد خدا آن مطلق یکدست و به تعبیری متهجر نیست بلکه به تعبیر حافظ که می گوید :

در اندرون من خسته دل ندانم کیست                 که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

خدای هگل خدایی است که درونش غوغاست ولی ظاهراً خموش است. پس در این راهی که می­رویم و گفتم که راه بسیار خطرناکی است که در آن «سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت» در واقع این جا ما همسفر خدا یا روح هستیم. به سخن بهتر، شاید اصلاً آن سیمرغ ما هستیم که حرکت را آغاز می­کنیم در حالی که فکر می­کنیم در آخر راه است. هگل در واقع این را به ما می­فهماند که اگر چیزی در آغاز نباشد، در پایان هم نیست و اگر در پایان نباشد، آغاز با آن ممکن نخواهد بود. هگل می­گوید درست است که روح در پایان تاریخ تحقق پیدا می کند، اما هموست که از بیواسطگی آغازین آغاز می­کند و این مراحل و منازل را پشت سر می­گذارد تا به خود آگاهی پیدا کند ، یعنی هم خدا و هم انسان هگل – که انسانی خداگونه است ــ هر دو دارای نهاد ناآرامی هستند و هر دو نیاز به آگاهی دارند و هر دو در این راه آگاه می­شوند. به عبارت دیگر، یگ منطق آگاهی وجود دارد که در مورد هر دو – خدا و انسان – عمل می­کند، پس، یک منطق است که در دو صورت تکرار می­شود. منطق ذهن انسان با منطق ذهن خدا – اگر چنین ذهنی وجود داشته باشد – یکی هستند.


[۱] – الصمد : توپر، چیزی که میان تهی نیست ، مردی که درجنگ گرسنه وتشنه نمی شود و در واقع گویی بی جوف است بنابراین نیاز به آب و غذا پیدا نمی کند . المنجد فی اللغه ، ماده صمد