«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح ـ جلسۀ نخست بخش چهارم

کار مهم هگل که فعلاً به صورت گذرا به آن اشاره می کنم این بود که توضیح داد که مطلق یا روح در زمان یا در تاریخ و به تعبیر دیگر در تحول تاریخی است که به خودش آگاهی پیدا می کند، در سیر تاریخی است که از خود بیگانه می شود و بار دیگر به خود برمی گردد، پس، این مطلق اولیه و این روح اولیه، مطلق یا روح آخرهم هست با این تفاوت که بر او تاریخ گذشته است.

 ***

کار مهم هگل که فعلاً به صورت گذرا به آن اشاره می کنم این بود که توضیح داد که مطلق یا روح در زمان یا در تاریخ و به تعبیر دیگر در تحول تاریخی است که به خودش آگاهی پیدا می کند، در سیر تاریخی است که از خود بیگانه می شود و بار دیگر به خود برمی گردد، پس، این مطلق اولیه و این روح اولیه، مطلق یا روح آخرهم هست با این تفاوت که بر او تاریخ گذشته است. هگل چیزی را که تاریخ بر او نگذشته باشد – مثل مفهوم ارسطویی وجود در برخی فلسفه های قدیم – یک مفهوم خالی و هیچ می داند. البته لازم به توضیح است که وجود در معنای صدرایی، متفاوت از وجود در معنای ارسطویی است. توضیح هگل این جا در راه میانی بسیار پیچیده قرار دارد که نه ایدئالیستها می توانند آن را به درستی بفهمند و نه مخالفین آنها. این چیزی که هگل می گوید – البته من مجبورم بگویم ولی شما تکرارش نکنید – برای ما به نوعی کفر مطلق است و آن این است که خدا نیست مگر این که در تاریخ به خودش آگاهی پیدا کرده باشد، مطلق نیست مگر این که از خود بیگانه شده باشد و به خود آگاهی پیدا کرده باشد و این مطلق در پایان تاریخ ظاهرمی شود و نه در آغاز تاریخ. البته این را بعداً باز خواهم کرد و خواهم گفت که این حرف چه تبعات عجیبی هم برای مسیحیت و هم از دیگاه فلسفی دارد ولی فعلاً در این آستانه کفرگویی می مانم و برمی گردم به این بحث که کتاب پدیدارشناسی روح – کتابی که از جلسه آینده بیشتر به آن نزدیک شده و وارد آن خواهیم شد – چه بود و در چه شرایطی نوشته شد.

هگل در حدود سال ۱۸۰۰ به تدریج از بحثهای الهیاتی پیشین خود و آنچه در حوزه علمیه خوانده بود فاصله گرفت و بعد در یکی از نامه­هایش نوشت مجموعه آن چیزی که در حوزه علمیه به ما می دادند و آن کتابهای اخلاق مسیحیت که در آنجا نوشته بودند و تحویل ما می دادند به درد این می خورد که در آن ها پنیر گندیده بپیچند. هگل در همان رساله ۱۸۰۱ که هابرماس هم به آن اشاره کرد مسئله خاستگاه نیاز به فلسفه را طرح کرده است. هگل در جواب می گوید نیاز به فلسفه جایی پدیدار می شود که نوعی گسیختگی و دوگانگی ایجاده شده باشد که التیام آن امکان پذیر نباشد، یعنی فلسفه عبارت است از ایجاد وحدت میان تنشها و تعارضها و تضادها و التیام دادن شکافها و زخمهایی که ایجاد شده است. هگل قبل از سال ۱۸۰۰ بویژه درنامه هایی به دوستانش از جمله شلینگ به دفعات این بحثها را کرده بود اما پس از سال ۱۸۰۰ بود که شروع به پی ریزی طرح بزرگ خود کرد. هگل از سال ۱۸۰۰ به بعد در «ینا» جنوبی ترین نقطه آلمان که الآن شهر کوچکی است ولی در آن سالها یکی از مراکز مهم فرهنگی به حساب می آمد و دانشگاه مهمی هم داشت زندگی می کرد. در سال ۱۸۰۷ و در پی تحولات انقلاب فرانسه وقتی آلمان سقوط کرد و ناپلئون بناپارت وارد ینا در جنوب آلمان شد، هگل در یک نامه مهم به دوستی نوشت من امروز از پنچره امپراتور (ناپلئون)، این جان جهان را دیدم که به شناسایی در شهر درآمده بود. هگل آن گاه می افزاید : براستی دیدن چنین این جان جهان که نشسته بر اسب و به شناسایی شهر آمده حس غریبی است. آلمان با ورود سپاه ناپلئون سقوط کرد و بعد از آن آلمان جدیدی شکل گرفت، هگل با اشاره به فرار امپراتور و سپاهیان آلمان از مصاف سپاه ناپلئون، به جای تقبیح عمل آنان می گوید این مرد فوق العاده [ناپلئون] که ممکن نیست او را ستایش نکنیم.هگل سپس برای سپاهیان فرانسه آرزوی موفقیت می کند و می گوید دیری نخواهد پایید که سپاهیان ناپلئون ما را از این طوفان نوح نجات خواهند داد. هگل در چنین شرایطی آخرین صفحات پدیدارشناسی را یک روز قبل از این واقعه تمام کرد و آن را به ناشرش فرستاد و چند ماه بعد از آن منتشرشد .

قبل از این که پیش بروم نکته دیگری را هم اضافه می کنم و آن موضوع نامه دیگری از هگل است که از نظر من اهمیت دارد. تاکید من بر مسئله زبان و تاریخمند شدن مفاهیم و این که این اصطلاحات را نمی توان هر طور که دلخواه ماست به کار ببریم، بویژه از هگل به بعد، برای این است که نشان دهم، این گسل ایجاد شده نه تنها گسل نظری است بلکه گسل زبانی هم است و هگل خود به این مسئله اشاره کرده است. پیش از این که نامه هگل را بخوانم ذکر این نکته ضروری است که زبان فلسفه همان طور که می دانید در اروپای مسیحی تا قرن شانزدهم حتی قرن هفدهم و گاهی تا اواسط قرن هیجدهم زبان لاتینی بود که زبان مشترک همه ملت های اروپایی است، مثل زبان عربی که زبان مشترک جهان اسلام بود. پس زبان و اصطلاحات فلسفی در اروپا در اصل لاتینی است. بخشی از کشورهای اروپایی که به آنها کشورهای لاتینی گفته می شود، کشورهایی هستند که زبان ملی آنها به تدریج از تحول زبان لاتینی قرون وسطی منشعب شده و استقلال پیدا کرده است ولی اصل زبانشان لاتینی است. وقتی زبانهای ملی تثبیت شد، کشورهایی مثل فرانسه، اسپانیا وایتالیا که ریشه زبانشان لاتینی بود مشکل کمتری برای فلسفه نوشتن پیدا کردند، به عنوان مثال دکارت وقتی خواست به فرانسه بنویسد با مشکل چندانی مواجه نشد زیرا ریشه کلمات یکی بود و به همین دلیل هم به لاتینی و هم به فرانسه نوشت. ولی در آلمان، زبان ژرمنی از خانواده زبان آنگلوساکسون (ریشه انگلیسی و آلمانی قدیم) است و با زبان لاتینی نسبتی ندارد. در انگلستان که بحث خاص خود را دارد به زبان لاتینی نوشته می شد اما در آلمان به تدریج یک جنبش ملی گرایانه برای استقلال آلمان از امپراتوری مسیحی آغاز شد که کارعمده در این خصوص را لوتر انجام داد. لوتر برای استقلال آلمان از امپراتوری پاپ کتاب مقدس را به آلمانی ترجمه کرد و به این وسیله بند ناف وابستگی آلمان به زبان لاتینی و کلیسا را قطع کرد. از این جا به بعد بود که زبان آلمانی به عنوان پایه زبان ادبی قرار گرفت. ولی فلاسفه آلمانی مثل لایبنیتس و مثل اوایل دکارت ناچار بودند به لاتینی بنویسند چون زبان آلمانی هنوز توان ترجمه اصطلاحات فلسفی را که عمدتاً لاتینی بود، نداشت، بنابراین لایبنیتس آلمانی که یک شخصیت اروپایی و جهانی است کمتر به آلمانی نوشت و عمده آثارش یا به لاتینی یا به فرانسه است. زبان فرانسه به دلیل این که از زبان لاتینی استقلال پیدا کرده بود، برای نوشتن متنهای فلسفی امکانات بیشتری از زبان آلمانی در اختیارداشت. کانت هم بعد از یکی دو رساله اولیه مخصوصاً رساله دکترایش که در آن زمان رسم بر این بود که رساله های دکتری به زبان لاتینی که زبان رسمی علم و دانشگاه بود نوشته شود. در رساله هایی مانند نقد خرد محض که کانت به آلمانی نوشته است از آن جا که هنوز اصطلاحات فلسفی در زبان آلمانی جا نیافتاده بود، در اکثر مواقع در کنارهر اصطلاح معادل لاتین آن را نیز آورده است ، دقیقاً مثل همین کاری که امروز ما با انگلیسی انجام می دهیم. اما با هگل فصل جدیدی آغاز شد، هرچند هگل هم به رسم آن زمان رساله دکترایش را به لاتینی نوشت ولی وقتی خواست رساله های فلسفی اصلی­ خود را بنویسد بر آن بود اینک زمان آن فرارسیده که ما فلسفه­ای تاسیس کنیم که نه فلسفه ذهن است و نه فلسفه عین، بلکه فلسفه روحی است که در تاریخ به خود آگاه می شود و این کار نیازمند زبان جدیدی است. هگل در نامه ای به یک آلمانی به نام « فُس» که در آن زمان برای اولین بار هومر را به آلمانی برگردانده بود، این تعابیر را به کار می برد و می نویسد : لوتر کتاب مقدس را آلمانی سخن گفتن آموخت [نمی گوید ترجمه کرد] و خود شما هومر را وا داشتید به آلمانی حرف بزند [باز تعبیر ترجمه را به کارنمی گیرد] این بزرگترین هدیه­ای است که به یک ملت می توان داد زیرا یک ملت تا زمانی که نتواند این کتابها را در زبان خود بخواند، الکن باقی خواهد ماند [هگل از کلمه بربر استفاده می کند که در اصلِ یونانی به معنی کسی است که نمی تواند یونانی صحبت کند] تا زمانی که ما این متنهای اصلی را به زبان خودمان نتوانیم بخوانیم، هنوزسخن گفتن بلد نیستیم [یعنی نمی توانیم این مباحث را بیان کنیم] تا زمانی که یک ملت این چیزهای والا را نشناسد و به مالکیت خودش در نیاورد در واقع صاحب آنها نیست. اگر خود شما بخواهید این دو مورد را فراموش کنید من در مورد خودم این را می توانم به شما بگویم که کوشش من بر آن است که فلسفه را آلمانی سخن گفتن بیاموزم [هگل بعد در ادامه جمله ای را می نویسد که اصل مطلب است] اگر به چنین هدفی برسیم، بسی مشکل خواهد بود که ترّهات را به زبان گفتار ژرف بیاندیشند.

منظور هگل از جمله آخر این است، این که هر بی ربطی را به ما تحویل می دهند (خصوصاً در مورد خودمان با این زبان فارسی عجیب و غریب) و این که بی ربط حرف می زنند به این دلیل است که فلسفه سخن گفتن هنوز در زبان آلمانی جا نیافتاده است، آغاز فلسفه این است که بتوانیم زبان خود را فلسفه حرف زدن بیاموزیم، بعد از این است که فلسفه آغازمی شود و این آغاز فلسفه است. کوشش عمده پدیدارشناسی روح این است که نخستین بار، و بی استفاده از زبان لاتینی ۵۰۰ صفحه فشرده، فلسفه به زبان آلمانی بنویسد. بعد از این است که آلمان می تواند بگوید من فلسفه حرف می زنم و فلسفه ملک من است، من الکن نیستم بلکه مالک این فلسفه ای هستم که درباره آن سخن می گویم .

حال رسیدیم به این جا که کتاب پدیدارشناسی روح در مدت دو سال نوشته شد و سپس منتشرگردید و ما اینک وارد آن می شویم. این کتاب از همان آغاز که گفتم عنوانش به چه ترتیبی ترجمه شده، پراشکال است و به اصطلاح معروف می شود گفت خرده شیشه در همه جای کتاب وجود دارد. من به یکی از این اشکالات به عنوان مقدمه برای بحث بعدی اشاره می کنم. وقتی قرارداد نشر کتاب بسته و چاپ آن آغاز شد به شیوه تکنولوژی چاپ قدیم هر صفحه از همان آغاز به تعداد شمارگان کتاب چاپ می شد. در آغاز، عنوان کتاب «نظام دانش» نام داشت که گفتیم دانش یا علم در فلسفه هگل به معنی فلسفه است. عنوان کتاب می گوید که این کتاب منظومه­ای از فلسفه را عرضه می کند. هگل بعداً در پایین عنوان نوشت «بخش نخست، دانش تجربه آگاهی»، پس این کتاب بخش نخست منظومه فلسفی هگل است و قسمت اول آن بحث درباره این است که ما آگاهی را به چه ترتیبی تجربه می کنیم یا آگاهی به چه ترتیبی توسط انسان تجربه می شود. اولین مدخل و مقدمه فلسفه عبارت است از تجربه آگاهی و توضیح این که آگاهی را چگونه پیدا می کنیم. کتاب تا نیمه هم نوشته و هم چاپ شده بود که در فصل نخست از آگاهی صحبت می کند، فصل دوم درباره خودآگاهی و فصل سوم هم درباره عقل و خرد است. این کتاب تا این جا پیش رفته بود و همان طور که عنوان هم می گوید بحث کتاب درباره آگاهی و خودآگاهی و ترکیب این دو است، یعنی توضیح این که انسان در حوزه عقل چگونه آگاه می­شود و چگونه به خودآگاهی می رسد. هگل وقتی به این جا رسید عنوان فرعی «بخش نخست، علم تجربه آگاهی » را پس گرفت و به چاپخانه دستور داد همه جلدها را عوض کند و به جای عنوان فرعی بخش نخست، علم تجربه آگاهی، عنوان «فصل نخست، پدیدارشناسی روح» را بگذارد. چاپخانه به جای این که همه جلدها را اصلاح کند، به دلایلی که ما نمی دانیم، نصف جلدها را اصلاح کرده و نصف دیگر را اصلاح نکرده است. بنابراین نصف کتابهای چاپ اول با عنوان فرعی «علم تجربه آگاهی» و نصف دیگر با عنوان فرعی «پدیدارشناسی روح» بیرون آمد و بدتر از آن امروزه مجلدهای محدودی در برخی کتابخانه ها وجود دارد که دارای هر دوعنوان فرعی است، یعنی عنوان کامل کتاب عبارت است از «نظام دانش: بخش نخست؛ علم تجربه آگاهی و پدیدارشناسی روح». از این جا به بعد است که هگل بخش دوم کتاب را به تدریج نوشت و برای چاپ ارسال کرد. بعد از این که کتاب با عنوانهای فرعی دوگانه بیرون آمد این ابهام را ایجاد کرد که موضوع اصلی کتاب آیا عنوان فرعی اولیه است یا عنوان فرعی ثانویه، زیرا علم تجربه آگاهی یک بحث معرفت شناسی است ولی پدیدارشناسی روح علم پدیدارشدن روح در تاریخ است که در نیمه دوم کتاب به آن پرداخته شده است. بحثهای زیادی درباره این که اصالت با کدام عنوان فرعی است به عمل آمده و نظریه عمده مفسران قدیمی این است که قراردادی که هگل بسته بود در اصل برای همان دویست صفحه اولیه یا بخش نخست بود که علم تجربه آگاهی است ولی بعداً دامنه بحث گسترده شد و به قول سعدی دامن هگل از دست بشد و بخش دوم هم (حدود ۳۰۰ صفحه) به آن اضافه شد و این جا بود که هگل متوجه شد عنوان فرعی اولیه با محتوای بخش دوم نمی سازد بنابراین دستورعنوان دوم را داد. بنابر نظر برخی از مفسرین، هگل انسجام فکری کامل نداشته که از اول بداند چه می نویسد، بنابراین از یک جایی شروع کرد ولی از جای دیگری سر درآورد.

مفسران بعدی این نظریه را قبول نکردند و گفتند که هدف هگل از همان اول روشن بود، اگرچه عنوان فرعی را عوض کرد ولی از همان آغاز که خواست فلسفه جدید دوران جدید را بنویسد و زبان آلمانی را فلسفه گفتن بیاموزد می دانست که چه می خواهد بنویسد. قبلا از هگل نقل کردم که در تاریخ اگر نتیجه از همان آغاز ملحوظ نشده باشد در پایان هم حاصل نمی شود که البته بعداً به صورت مبسوط به این مباحث خواهم پرداخت. پس این کتاب از همان آغاز صرف نظر از برخی اشکالات جزئی که طبیعی است، انسجام درونی و اصلی خود را دارد. اما چیزی که برای ما جالب است و کمک می کند که بدانیم از کجا به این کتاب وارد شویم این است که بدانیم کتاب دارای دو مقدمه است. یک مقدمه که از همان آغاز نوشته شده بود و کوتاه است در واقع معادل همان introduction انگلیسی و مقدمه یا «دیباچه» فارسی است که هگل در آن منظور کلی خود از کتاب را و این که در آن چه می خواهد بکند توضیح داده است . ولی وقتی کتاب تمام شد، یک مقدمه ثانوی نوشت که حدود ۶۰ – ۷۰ صفحه است و در آن با اشاره به دستاوردش در این کتاب ۵۰۰ صفحه ای، به نوعی بیانیه اصلی فلسفی خود را آورده است، اسم این مقدمه دقیقاً «پیشگفتار» فارسی است. یکی از آن جاهایی که می توانیم از آنجا وارد کاخ پدیدارشناسی روح شویم تفسیر همین پیشگفتاراست، در آغازهم گفتم که سعی می کنم از برخی ورودی­های این کاخ که کمترین خطر را دارد وارد این کاخ بشویم و این پیشگفتار از جمله این ورودی­هاست. از این مقدمه دو ترجمه به فارسی در دسترس می باشد که یکی ترجمه آقای عبادیان است که به صورت مستقل چاپ شده و دیگری ترجمه ای است که در ضمن ترجمه کتاب پدیدارشناسی است. من در درجه اول این پیشگفتارکه خود هگل هم آن را به عنوان مدخل قرارداده و برخی مباحث اساسی پدیدارشناسی روح را در واقع در این پیشانی تعبیه کرده است، توضیح خواهم داد. این پیشگفتارمثل تابلوی راهنمای کاخها، راهنمای بسیارمهمی است که ورودی­های کم خطر را نشان می دهد، البته این پیشگفتار متن بسیار فشرده­ای است چون عصاره و نتیجه تمام ۵۰۰ صفحه ای است که در کتاب طرح شده است. سعی می کنم در دو جلسه، رؤس مباحث اساسی این مدخل را توضیح بدهم و قسمتهایی از آن را هم ترجمه کنم تا با نحوه بیان مطلب هگل و این که چگونه مضامین و معانی را در عبارات جا می دهد آشنا شوید، بعداً تا جایی که امکان پذیرباشد به بخشهای دیگری هم سر خواهیم کشید. در یکی دو جلسه آخر هم به عنوان حسن ختام، به آخرین بخش پدیدارشناسی که حدود ۱۰- ۱۲ صفحه بیش نیست ولی فشرده تر از آن امکان نوشتن وجود ندارد می پردازم و علاوه بر این ، سعی می کنم به چند تالارمهم دیگر در جاهای دیگر هم سر بزنم و سپس همه این ها به هم ربط بدهم و در آخر هم بحث علم مطلق را که در آخرکتاب آمده توضیح خواهم داد، تا چه قبول افتد و چه در نظرآید.