بایگانی موضوعی: بیرون از سه جهان ـ گفتمان نسل چهارم

آزادی، مسئولیت، سانسور ـ با نگاهی به سانسور رسانه‌ها در عصر پهلوی

بخش ۲

سرمشق‌های پویش پیشرفت

آزادی، مسئولیت، سانسور ـ با نگاهی به سانسور رسانه‌ها در عصر پهلوی

سانسور، محدودیت آزادی گفتار و کردار است و در زمینه‌های اخلاقی و سیاسی در همه جامعه‌ها کم و بیش اعمال می‌شود. حتی در آزاد‌ترین جامعه‌ها معیارهای رفتار معینی هست که تا وقتی تغییر نکرده است ـ به آهستگی و تدریجی ـ سانسور را اجتناب ناپذیر می‌سازد. در این گفتار، سانسور در بافتار context تنگ‌تر محدودیت آزادی گفتار در رسانه‌ها، بیشتر در مطبوعات در نظر است و دامنه تاریخی آن دهه‌های میان انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی را در بر می‌گیرد.

در تاریخنگاری معاصر ایران صد ساله گذشته را به دوره‌های مشروطه اول، استبداد صغیر، مشروطه دوم، دیکتاتوری رضاشاه، دمکراسی ۱۳۳۲-۱۳۲۰ (۵۳-۱۹۴۱) دیکتاتوری محمدرضاشاه و انقلاب اسلامی فصل بندی کرده‌اند. ما بی‌آنکه به باریک‌بینی در درستی و دقت پاره‌ای اصطلاحات، مانند دمکراسی سال‌های پس از رضاشاه پردازیم همین فصل بندی را دنبال می‌کنیم.

ویژگی دوران پیش از رضاشاه وجود یک مجلس نیرومند بود و دیگر تقریباً هیچ. انقلاب مشروطه تنها توانست گرانیگاه اقتدار سیاسی را از شاه به مجلس منتقل کند ولی مجلس در اداره کشور‌‌ همان اندازه ناتوان و بی‌اسباب بود که شاه قاجار پیش از آن ــ با خزانه عمومی تهی، نبود یک نظام مالیاتی کارآمد، و در آمد نفتی که از نیمه سده بیستم مشکل گشای بسیاری از کمبود‌ها شد، با ارتش و نیروهای انتظامی بی‌اهمیت در کشور پهناوری بی‌یک شبکه ارتباطی درست، که خان‌ها و سرکردگان فئودال در هر گوشه‌اش پادشاهی می‌کردند و آخوند‌ها جان و مال مردم را در اختیار می‌داشتند. دمکراسی تنها در تالار مجلس و در صفحات روزنامه‌های فراوان که بحث های‌شان‌گاه بسیار هم قابل ملاحظه بود تجلی می‌یافت. مجلس حتی در زرگنده و قلهک زورش به سفارت‌های روس و انگلیس نمی‌رسید. (۱)

در چنان نظامی، مطبوعات در گسترده‌ترین معنی واژه آزاد بود. صد‌ها روزنامه (ژورنال) از هر گونه انتشار می‌یافت و در آنها هرچه را می‌شد نوشت، و چنانکه همواره در شرایط آزادی مطبوعات در ایران ـ در سال‌های پس از انقلاب در بیرون ایران نیز ـ پیش آمده است در بیشتر آن روزنامه‌ها نه صلاحیت حرفه‌ای و اخلاقی راهی می‌داشت و نه مسئولیت مدنی در کار می‌بود. بسا کسان که به عنوان روزنامه نگار از هر کس هر آنچه را می‌شد به تهدید یا چاپلوسی می‌گرفتند، و هرگز یک دادگستری نیرومند ساخته نشد که باجگیری‌ها و موارد بیشمار سوء استفاده از آزادی قلم را کیفر دهد. چند روزنامه آبرومند و درخشانی که از آن دوره مانده است صد‌ها “روزی نامه“ را (اصطلاحی که از‌‌ همان زمان باب شد) از یاد‌ها برده است ولی آزادی گفتار در آن اوضاع و احول بیشتر در خدمت مقاصد شخصی بود ـ همچنانکه خود مجلس نیز به تندی مایه تباهی نظام سیاسی شد و مانند دربار پیش از خود مرکز اعمال نفوذ و بهره گیری مالی از قدرت سیاسی گردید ـ باز به استثنای گروهی از برجسته‌ترین مجلسیان تاریخ ایران.

در سال‌های رضاشاه که مطبوعات گسترش کمی و کیفی بی‌سابقه‌ای یافت به‌‌ همان نسبت یک دستگاه سانسور نیرومند برپا شد که کارامد‌ترین سانسور را در یک دوره نسبتا دراز تاریخ ایران برقرار کرد. مطبوعات بیش از همه زبان طبقه متوسط است و طبقه متوسط کوچک ایران آن روز در آن دوران ساختن از صفر، نه گرایش و نه توانائی چالش کردن دستگاه شهربانی رضاشاهی را می‌داشت. مخالفت‌ها اندک و محدود بود و کنترل آن آسان. روزنامه‌ها جز آنچه دلخواه مقامات دولتی بود نمی‌نوشتند. روزنامه‌های مخالف مانند دنیا عمری کوتاه داشتند. نشریات زیرزمینی، بیشتر اعلامیه‌ها، اندک بودند و چاپخانه‌هایشان زود کشف می‌شد. شیوه‌های بیرحمانه سرکوبگری بی‌آنکه پر دامنه باشد برای به راه آوردن مخالفان و ناراضیان بسنده می‌بود.

پس از رضاشاه در آن دوازده سالی که پنج سال‌ش در اشغال خارجی گذشت،‌‌ همان اوضاع و احوال پیش از رضاشاه با ابعاد بزرگ‌تر بازگشت. باز مجلس در مرکز یک دمکراسی قرار گرفت که نه حکومت قانون داشت نه حقوق بشر ـ جز در آنجا که به طبقه سیاسی کوچک ایران ارتباط می‌یافت.

از هر گوشه صد‌ها روزنامه رنگارنگ ـ به اندازه‌ای که دیگر در یافتن نام برای روزنامه‌ها در می‌ماندند ـ عموماً بی‌هیچ صلاحیت حرفه‌ای و بنیه مالی سبز شدند، که مانند عموم نمایندگان مجلس عادت کرده بودند خود را بالا‌تر از قانون بشمرند و مقام خود را، به عنوان مدیر روزنامه، وسیله پیشبرد شخصی از هر راه قرار دهند. آزادی مطبوعات به بالا‌ترین درجه بود و سانسور و هر کنترل دیگری، از جمله مسئولیت مدنی مطبوعات، تقریباً ناموجود. در وزارت فرهنگ اداره نگارشی بود که بازوی اجرائی منحصرش شهرت تاریخی یافته است. محرمعلی خان که‌گاه و بیگاه روزنامه‌ای را توقیف می‌کرد ـ در مواردی به اشاره مقامات اشغالی بیگانه.

در ۱۳۲۱ نخست وزیر وقت، قوام، که کاردان‌ترین عضو اشرافیت کهن ایران بود با همه ویژگی‌های استبدادی آن، همه روزنامه‌ها را توقیف کرد و چند گاهی روزنامه‌ای دولتی را بجای آنها انتشار داد ولی حکومت‌ش دیری نپائید و سایه این ضربتی که به مطبوعات زد تا پایان زندگی سیاسی‌اش او را دنبال کرد ـ هر چند خوشبختانه نه به آن اندازه که در ۲۵ـ۱۳۴۲ مانع خدمت تاریخی او در ماجرای آذربایجان و کردستان به ایران بشود.

آزادی مطبوعات در آن سال‌ها بیشتر با حکومت نظامی محدود می‌شد که با رأی مجلس برقرار می‌گردید و مقررات آن اجازه دستگیری نا‌محدود افراد و توقیف روزنامه‌ها را می‌داد. حکومت مصدق در دو ساله ۳۲-۱۳۳۰ تقریباً همه در حکومت نظامی گذشت و چهارصد تا پانصد روزنامه در آن مدت به موجب مقررات حکومت نظامی توقیف شدند. محرمعلی خان در آن دو سال فعال‌ترین دوران زندگی کاری خود را گذراند.

فراوانی امتیاز روزنامه‌هایی که اساساً برای انتشار مرتب گرفته نشده بودند به مدیران روزنامه‌های توقیف شده اجازه می‌داد که روزنامه خود را به نام تازه ـ که در زیرش با حروف ریز‌تر می‌نوشتند بجای ـ به‌‌ همان صورت انتشار دهند و به همین ترتیب.

موضوع سانسور در همه این دوره مورد بحث، اساساً سیاسی بود. اعتقادات دینی مردم و رعایت آن اعتقادات به مقدار زیاد رفتار رسانه‌ها را تنظیم می‌کرد و کمتر نیازی به مداخله مراجع حکومی می‌بود. احزاب سیاسی از چپ و راست برای بهره برداری از نمادهای (سمبل) مذهبی در مسابقه بودند و مذهبیان خود با برهان قاطع کارد و گلوله، آزاداندیشان را بی‌هیچ مانع و پیامد نا‌خوشایندی برای خودشان، سانسور می‌کردند (کُشتن احمد کسروی به عنوان نمونه.) حمله یا انتقاد تند به پادشاه، مخالفت با حکومت وقت، تبلیغات کمونیستی در دوره رضاشاه و پس از ۱۳۲۷ و غیرقانونی شدن حزب توده، هواداری از کودتا و انقلاب و مبارزات چریکی در جهان زمینه‌های اصلی سانسور بودند.

محمدرضاشاه در سال‌های قدرت مطلق خود، از ۱۳۳۲ و بویژه از ۱۳۳۴، نمونه دوران رضاشاه را پیش چشم داشت، ولی او با طبقه متوسطی بسیار نیرومند‌تر روبرو بود که بخش بزرگی از آن سرنگونی رژیم پادشاهی را می‌خواست و بخش بزرگتری مشارکت در فرایند سیاسی را. مطبوعات ایران که در دوره رضاشاه حرفه‌ای شد در سال‌های پس از او رشد همه سویه‌ای کرد و به یک رکن چهارم نظام سیاسی تبدیل گردید، علاوه بر مجلس، دربار، ارتش و دولت به معنی رایج فارسی یعنی هیئت وزیران و دستگاه اداری، کنترل این مطبوعات در سال‌های دیکتاتوری محمدرضاشاه به مراجع سانسوری واگذار شد که نه هرگز فرماندهی یگانه یافتند نه استراتژی روشنی. ساواک یک سر سانسور بود و اداره انتشارات و تبلیغات زیر نظر نخست وزیر (بعداً وزارت اطلاعات، و باز بعداً وزارت اطلاعات و جهانگردی) سر دیگر آن، وزارت فرهنگ و هنر سانسور کتاب و فیلم و تئا‌تر را بر عهده داشت. تلویزیون دولتی از کنترل منظم همه این دستگاه‌ها بیرون بود. وزارتخانه‌ها و سازمان‌های دولتی گوناگون هر کدام بسته به توانائی خود در پخش امتیازات مادی به روزنامه‌ها، گوشه‌های دیگری از این میدان پر هرج و مرج را اشغال کرده بودند.

مانند هر گوشه دیگر دستگاه حکومتی ایران آن روز، تمرکز اختیارات در دست‌های دیوانسالاران (بوروکرات‌ها)، به سوء استفاده و ناکارائی در سانسور میدان می‌داد. کارائی در اینجا از نظر ارتباط میان منظور و فرا آمد یک فرایند مورد نظر است. اگر منظور از سانسور، نگهداری نظام سیاسی می‌بود، دستگاه سانسور در وظیفه خود شکست آشکاری خورد. هر چه گذشت، مخالفت با نظام سیاسی و وضع موجود، رسانه‌های بیشتری را ـ حتی نزدیک‌ترین آن‌ها به دستگاه estabilisment فراگرفت و از راه آن‌ها به توده‌های بزرگ تری رسید. اکثریت بزرگ مطالبی که در آن دوره سانسور شد هیچ تأثیری در سرنوشت رژیم پادشاهی نداشت، برعکس بخش قابل ملاحظه‌ای از پیام رسانه‌ها، با اجازه دستگاه سانسور، مستقیم و نامستقیم تیشه بر ریشه سراسر نظام موجود زد (۲).

گذشته از تعدد مراکز تصمیم گیری و مقامات اجرائی و نبودن یک استراتژی و حتی سیاست‌های روشن در کار سانسور، نابرابری چشمگیر دو هماورد ـ مراجع سانسور و رسانه‌ها ـ بر ناتوانی سانسورگران می‌افزود. نظام سیاسی که در آن بیست و پنج سال پایانی تقریباً همواره در حالت دفاعی بود نمی‌توانست بهترین استعداد‌ها را برای کارهای “سیاه“ خود به خدمت گیرد. در دوره رضاشاه در کمیسیونی که بر سانسور نظارت می‌کرد بهترین نویسندگان و استادان را گرد آورده بودند. آن دوره‌ای بود که روشنفکران و اندیشه‌وران اگر هم با جنبه‌های تیره‌تر استبداد رضاشاهی موافق نبودند قدر اصلاحات انقلابی و رهائی بخش او را در اوضاع و احوالی که چنان حکومتی اجتناب ناپذیر شمرده می‌شد، می‌دانستند.

محمدرضاشاه برعکس، با بیشتر لایه‌های روشنفکری جامعه رویاروی بود که در او مشروعیتی نمی‌دیدند. و تنها پس از اصلاحات اجتماعی پردامنه‌اش در دهه چهل / شصت بود که بیشترشان او را پذیرفتند. ولی حتی درس خواندگان و روشنفکرانی هم که آماده خدمت در دستگاه‌های حکومتی بودند نمی‌خواستند آلوده کارهائی مانند سانسور رسانه‌ها یا حفظ امنیت کشور شوند. در سال‌های اصلاحات اجتماعی، سانسور یک ناهنجاری می‌بود که هر روز زننده‌تر جلوه می‌کرد؛ و حتی برای نگهداری رژیم نیز ضرورتی نمی‌داشت. پس از سال ۱۹۴۰ پادشاهی ایران به خوبی می‌توانست به طور منظم مردمی‌تر و دمکراتیک شود و بیمی از شریک کردن روزافزون مردم در امر حکومت نداشته باشد.

هنگامی که سپهبد بختیار در نیمه اول دهه ۵۰/۳۰ به ریاست ساواک رسید خواست از روی نمونه دستگاه‌های اطلاعاتی ـ امنیتی اینتلیجنس غربی درس خواندگان بهترین دانشگاه‌ها را به خدمت ساواک در آورد. (Inteligence را که هوش و هشیواری است در فارسی به اطلاعات ترجمه کرده‌اند که‌‌ همان Information است. این تبدیل شدن هشیواری به اطلاعات ساده، و تحلیل به خبرچینی، بیش از یک اشکال در ترجمه است و از آن اشکالات بزرگ در عمل و سازماندهی و کل رهیافت Approach به امر امنیت داخلی برآمد). طرح بختیار به جایی نرسید و دو سه تنی که از درس خواندگان دانشگاه‌های خارج به ساواک رفتند به زودی خود را، هر کدام، به جائی دیگر در حکومت انداختند. ناهمخوانی با محیط کاری یک عامل بود، تصویر ذهنی (ایماژ) و جایگاه اجتماعی عامل دیگر آن.

اما در حالی که سازمان‌های سانسور را افرادی که نوعاً “کارمند دولت“ خوانده می‌شدند یا افسران ارتش و شهربانی و بعداً در ریاست ساواک نصیری، افسران و درجه داران گارد شاهنشاهی پُر می‌کردند، نویسندگان و روشنفکرانی که فضای فرهنگی بالنده دوران پهلوی پرورش می‌داد، برای ابراز عقاید، و به صورتی روزافزون برای گذران خود به رسانه‌ها روی می‌آوردند. اختلاف سطح فرهنگی بر اختلاف سیاسی می‌افزود. چه بسا نویسندگان و روزنامه‌نگاران که به دلائل فرهنگی، یا به دلیل رفتارهای زمخت بهم بر آمدند و به مخالفت با حکومت و نظام رسیدند. سانسور، اگر هوشمندانه و ماهرانه نباشد اثر ناپسند محدود کردن آزادی گفتار را دوچندان می‌کند.

چنان نبود که در سازمان‌های سانسور استعدادهای قابل مقایسه با سرامدان سیاسی و فرهنگی یافت نشود؛ ولی شمار آنها زیاد نبود و بسیاری از ایشان خود از آنچه در پیرامونشان می‌گذشت در رنج بودند و از کار خود دل خوشی نداشتند؛ و همان‌ها بودند که در هزاران موارد، نهانی به نویسندگان و روزنامه نگاران یاری می‌رساندند و‌گاه با آن‌ها همدستی می‌نمودند.

یک ویژگی برجسته بیست و پنج ساله پایانی پادشاهی پهلوی همانا ناهماهنگی روزافزون سطح سیاسی جامعه با سطح پیشرفت مادی و آموزشی آن بود. در سطح سیاسی، جامعه آنچه را که فرنگی‌ها sophistication می‌نامند، آن ظرافت و پختگی و پیچیدگی را هر چه بیشتر از دست می‌داد. طبقه سیاسی ایران، چه در حکومت و چه در میان مخالفان، جهان را هر چه ساده‌تر و سیاه و سپید‌تر می‌دید و به عامل زور جای بالاتری در تفکر خود می‌داد. این ساده شدن جهان را بیش از همه در شخص پادشاه می‌شد دید که هرچه می‌گذشت در سخنان و رفتار سیاسی او نمایان‌تر می‌شد؛ و خود او بود که اندک اندک به صورت سانسورگر بزرگ در آمد. در سال‌های واپسین پادشاهی در بیشتر مواردی که شکایتی از مطلبی چاپ شده در رسانه‌ای می‌رسید از شخص پادشاه سرچشمه گرفته بود. نخست وزیر، یا وزیر اطلاعات، به مسئول رسانه ناخشنودی و خشم شاهنشاه را ابلاغ می‌کرد که روزنامه‌های مهم را هر روز به دقت می‌خواند.

صورت‌هایی که سانسور در آن دوران به خود می‌گرفت فراوان بود. در نخست وزیری امینی ۴۱-۱۳۴۰ (۶۲-۱۹۶۱) از سوی اداره انتشارات و تبلیغات مأمورانی در هیئت‌های تحریریه دو روزنامه بزرگ عصر حضور می‌یافتند و هر روز مطالب و عناوین (تیترهای) اصلی را پیش از چاپ بازبینی می‌کردند. در بیشتر آن سال‌ها مسئولان ادارة تبلیغات یا وزارت اطلاعات پیشاپیش از سوی سردبیران از آنچه قرار بود انتشار یابد آگاه می‌شدند.‌گاه دستور تراشیدن بلوک‌های فلزی صفحاتی که به ماشین‌های چاپ بسته می‌شد می‌رسید و ستون‌ها و صفحات خالی در روزنامه‌ها به چشم می‌خورد. در کودتای ۵۸/۱۳۳۷ عراق مأموران ساواک در روزنامه اطلاعات حاضر شدند و بخشی از خبر مربوط به ارزان کردن نان را از سوی عبدالکریم قاسم، رهبر کودتا، تراشیدند.

بسیار می‌شد که نویسندگان و مسئولان روزنامه‌ها پس از انتشار مطالب خود کیفر می‌دیدند، حتی اگر دستوری به آن‌ها نرسیده بود، و آن‌ها در سرگردانی همگانی نمی‌دانستند که تا کجا می‌شود پیش رفت. کیفر چنان کسانی توبیخ سخت، قطع موقت آگهی‌های دولتی، ممنوع شدن از کار مطبوعاتی، یا توقیف روزنامه بود. ولی معمولاً این کیفر‌ها دیری نمی‌پایید و با پا در میانی وزیر اطلاعات و نخست وزیر یا مقامات بالای دیگر به زودی پایان می‌یافت.

در سال ۷۴/۱۳۵۳ وزارت اطلاعات و جهانگردی که از وزارت اطلاعات و سازمان جلب سیاحان تشکیل شده بود در پی سر و سامان دادن به مسئولیت‌های مطبوعاتی‌اش بر آمد. ساواک از مداخله مستقیم در سانسور رسانه‌ها دست کشید و از آن پس از طریق وزارت مربوط عمل کرد. در آن هنگام روزنامه‌های فراوانی چاپ می‌شدند که بیشترشان در تعریف یک رسانه حرفه‌ای نمی‌گنجیدند و مزاحم سازمان‌های دولتی بودند. چند روزنامه آبرومند هم در میانشان با نخست وزیر و حزب حاکم مخالفت می‌ورزیدند. وزارت تازه در یک تصمیم جمعی امتیاز نزدیک شصت روزنامه را بازخرید و مبالغی به مدیران و کارکنان‌شان پرداخت و بدهی‌های روزنامه‌هائی را که سخت زیر فشار مالی بودند بر عهده گرفت. این اقدام جز در مورد پنج شش روزنامه، بیشتر جنبه اداری داخلی آن وزارتخانه را داشت. ولی فرصت جویی نخست وزیر در پاک کردن حساب‌ش با روزنامه‌هایی که به او روی خوش نشان نمی‌دادند موضوع را به صورت یک سانسور پردامنه در آورد که از ۱۳۳۲، پس از ۲۸ مرداد، که صد‌ها امتیاز روزنامه لغو شد مانندی نیافته بود.

***

با همه قدرت سازمان‌های سانسور، رسانه‌ها از سال‌های میانی دهه ۵۰/۳۰ به صورت روزافزون ارگان‌های مخالف حکومت یا رژیم ـ بسته به گرایش نویسندگان آنها ـ شدند. بیش از همه تلویزیون دولتی و روزنامه‌های بزرگ عصر بودند که به سبب رخنه فراوان چپگرایان و بی‌توجهی یا تشویق مسئولان، و خریدار داشتن هر تظاهر به مخالفت، یک جنگ چریکی واقعی را با رژیم آغاز کردند. در این جنگ و گریز مطبوعاتی پیروزی بیشتر با رسانه‌ها بود. سازمان‌های سانسور یا تاکتیک‌ها و ریزه کاری‌های نویسندگان و سردبیران مطبوعات را در نمی‌یافتند و به رفع تکلیف‌ها و حفظ ظاهرهای آنها که کلیشه‌هایی بی‌روح بود دل خوش می‌کردند؛ و یا انرژی و انگیزه‌ای برای مبارزه با آن تاکتیک‌ها نمی‌داشتند. بسیاری از کارکنان خود آنها، مانند بخش بزرگ افکار عمومی آگاه آن روزهای ایران در انتقاداتی که از سیاست‌ها و کارکردهای حکومت می‌شد انباز بودند. مخالفان در آن زمان در احزاب گرد نیامده بودند که جایی در نظام سیاسی نداشت. میدان فعالیت و مبارزه آنان به ناچار رسانه‌ها بود و خود سازمان پرعرض و طول دولتی، که بویژه در دوران هویدا و به پیروی از سیاست همرنگ سازی cooptation او سخاوتمندانه و با آغوش باز مخالفان را به خدمت می‌گرفتند.

بیشتر رسانه‌های رسمی و غیررسمی ایران در آن ده ساله پایانی، ستاینده جنبش‌های آزادیبخش از هر رنگ، و مدافع رئالیسم سوسیالیستی بودند. چپگرایان از طریق رسانه‌ها پیروزمندانه سانسور فرهنگی و‌گاه سیاسی خود را اعمال و نویسندگان و روشنفکران جبهه مخالف را یا بی‌اعتبار و یا تحریم می‌کردند. در زمینه فرهنگی سانسور آن‌ها بسیار کارساز‌تر از سازمان‌های حکومی می‌بود. پاره‌ای نویسندگان رده اول ایران در آن سال‌ها با چنان تاکتیک‌های تحریم و توطئه سکوت چندان مجال عرض اندام نیافتند یا از میدان بدر رفتند.

سانسور فیلم و تئا‌تر و کتاب که حوزه وزارت فرهنگ و هنر بود، به سینما بیش از همه آسیب زد. کوتاه کردن بیرحمانه نوارهای فیلم و دست بردن‌های خنده آور در گفت و شنودهای دوبله شده که در بسیاری موارد آن‌ها را نامفهوم و نامربوط می‌ساخت شیوه‌های رایج می‌بود. در تئا‌تر با همه سانسور، نمایشنامه‌های انقلابی و “مترقی“ معمولاً از رخنه‌های سانسور می‌گذشت. ناشران و نویسندگان کتاب مانند همکارانشان در روزنامه‌ها با استاد شدن در جنگ و گریز پایان ناپذیر خود بر روی هم دست بالا‌تر را بر سانسورگران کتاب‌ها یافتند که باز در موارد بسیار دلشان بیشتر با نویسندگان بود تا با سیاستگزارانی که نمی‌دانستند در زیر بینیشان چه می‌گذرد و با یک سیاست ناشیانه، نویسندگان و شاعران درجه دو و سه را به قهرمانی ملی می‌رساندند؛ یا در‌‌ همان حال که “پریا“ی شاملو را سانسور می‌کردند، به صد‌ها کتاب و کتابچه که هر سال در قم انتشار می‌یافت و به بنیاد رژیم از جمله به خود هنر و فرهنگ می‌زد کاری نداشتند.

***

در ۷۶/۱۳۵۵ با گرم شدن موضوع حقوق بشر در پیکار انتخاباتی آمریکا و پیروزی کار‌تر از حزب دمکرات، فضای باز سیاسی در ایران اعلام شد. در ۷۷/۱۳۵۶ حکومت سیزده ساله هویدا که به یک دست سانسور می‌کرد و به دستی دیگر پاداش‌های شخصی و جمعی می‌داد (به عنوان نمونه، خانه سازی گسترده برای روزنامه‌نگاران) پایان یافت. دولت تازه به ریاست آموزگار با مأموریت کارآمدن کردن سازمان‌های حکومتی و مهار کردن تورمی که از دست بدر می‌رفت و مبارزه با ولخرجی و هدر رفتن دارائی‌های کشور (سنگ شدن هزاران تن سیمان در گمرک خانه‌ها، پوسیدن دو هزار کامیون نو وارداتی در بیابان‌ها، انتظار پنج شش ماهه کشتی‌ها در برابر بندر‌ها…) بر روی کار آمد. از‌‌ همان آغاز صرفه جوئی و کاستن بیست در صدر از هزینه‌های وزارتخانه‌ها (که در همه بخش غیرنظامی حکومت، جز سازمان هائی که مستقیماً با پادشاه کار می‌کردند مانند رادیو تلویزیون، انرژی اتمی اجرا شد) یک وسیله مهم جلب حسن نیت ناراضیان و مدعیان از جمله بسیاری از آخوند‌ها را از حکومت گرفت و مقاومت در برابر زمین‌خواران بزرگ (مقامات بالای سیاسی و نظامی و درباری) صف تازه‌ای از نارضائی‌ها و تحریکات آراست که طبعاً به گوشه هائی از مطبوعاتی که از یک سالی پیش از آن جسارتی تازه یافته بود می‌کشید.

سال ۷۷/۵۶ از سال‌های تعیین کننده بود. دگرگونی‌های مهم که ضرورت‌ش به صدگونه در دهه پیش آشکار شده بود و زمزمه های‌ش در مطبوعات به گوش می‌رسید با خون تازه‌ای که در رگ‌های حکومت به گردش افتاده بود بهتر از همیشه امکان می‌داشت. باز کردن فضای سیاسی که واکنشی به انتخابات آمریکا بود می‌توانست ژرف‌تر برود و به عنوان پاسخی به مشکل سیاسی رژیم تلقی شود، و همچون یک استراتژی کلی با دست‌های نیرومند گام به گام به پیش برود و به دمکرات منش کردن حکومت بینجامد. در عمل چنین نشد و کابینه تازه بیشتر به صورت برطرف کننده تنگناهائی که از انفجار درآمد نفت در ۷۴/۱۳۵۳ پدید آمده بود عمل کرد و به خوبی از آن برآمد. پادشاه نیازی به دگرگون کردن نظام سیاسی احساس نمی‌کرد و بیش از اصلاحات اداری را لازم نمی‌شمرد. حکومت تازه نیز بیش از آن بلندپروازی نداشت که از پیشینیان خود بهتر کار کند؛‌‌ همان راه را هموار‌تر و تند‌تر بسپرد.

ولی در یک فضای دگرگون شده که به تندی رو به یک موقعیت بحرانی انقلابی می‌رفت ـ چنانکه رویدادهای بعدی نشان داد و در آن زمان کمتر کسی می‌توانست ببیند ـ مخالفان و ناراضیان روزافزون رژیم به ویژه در رسانه‌ها و دانشگاه‌ها و مسجد‌ها بسیار بی‌پروا‌تر عمل می‌کردند و ادامه شیوه‌های گذشته به جایی نمی‌رسید.

وزارت اطلاعات و جهانگردی در یک فضای باز سیاسی با وظیفه دشوارتری روبرو بود. سانسور مطالب انتقادی روزنامه‌ها درباره مقامات دولتی با اشاره به کم و کاستی‌ها در اوضاع و احوالی که رهبران سیاسی مخالف، نامه‌های تند به نخست وزیر و پادشاه می‌نوشتند و کسی با آن‌ها کاری نمی‌داشت نه عملی و نه معقول بود. تقریباً هر روز در روزنامه‌ای چیزی به چاپ می‌رسید که صدائی را در گوشه‌ای از حکومت بلند می‌کرد. پادشاه روبرو با مخالفت‌های تازه، حساستر از همیشه بود. ساواک آماده بود در هر فرصت هشداری درباره توطئه‌ها در مطبوعات بدهد.

از فردای تغییر کابینه رسم گزارش دادن عناوین و مطالب روزنامه‌های مهم (در آن زمان دو روزنامه صبح و دو روزنامه عصر) به مقامات وزارت اطلاعات، پیش از چاپ روزنامه، بر افتاد و به سردبیران گفته شد که خود مسئول مطالب روزنامه‌های خویشند. با این همه در موارد بسیار وزارت دربار یا ساواک، یا نخست‌وزیری توسط وزارت اطلاعات، مقالات و خبر‌ها و دستور عمل‌های معینی به روزنامه‌ها می‌دادند. (۳)

با دادن مسئولیت سیاسی به خود روزنامه‌ها یا می‌بایست سانسور برداشته شود و مسئولیت مدنی روزنامه‌ها از راه‌های قانونی (وزارت دادگستری) برقرار گردد و یا دست‌کم حدود آزادی عمل آن‌ها و ضابطه‌های خوش رفتاری سیاسیشان ‌معین گردد. راه‌حل نخستین برای رژیمی که همواره خود را از سوی دوست و دشمن و درون و بیرون در خطر احساس می‌کرد قابل تصور نمی‌بود. در نتیجه لازم آمد که برای کاستن از تنش تحمل ناپذیر میان مطبوعات و حکومت و پایان دادن به شیوه ناپسند مداخله مسئولان حکومتی در کار روزنامه‌ها سیاستی در کار سانسور گزارده شود.

هیئت وزیران در آن سال به پیشنهاد وزارت اطلاعات و جهانگردی رهنمودی را تصویب کرد که اصول سیاست دولت را در سانسور مطبوعات در بر می‌داشت. در این رهنمود وزارت اطلاعات و جهانگردی از صورت سپر دفاعی نهاد‌ها و مقامات دولتی در می‌‌آمد. مطبوعات آزاد می‌بودند که هرچه می‌خواهند درباره کارهای سازمان‌های دولتی بنویسند و در برابر وظیفه می‌داشتند که پاسخ و توضیحات مسئولان را چاپ کنند. وزارت اطلاعات و جهانگردی مسئولیت رعایت حق پاسخ را بر عهده می‌‌گرفت. از این رهنمود طبعاً دربار و ارتش و امور انتظامی و امنیتی و سیاست خارجی (که همه زیر نظر خود پادشاه بودند) استثناء شده بود.

این سیاست تازه که در پادشاهی پهلوی پیشینه‌ای نداشت زندگی را بر مطبوعات و وزارتخانه مربوط بسیار آسان کرد. برای وزارتخانه‌ها و مقامات دولتی بسیار دشوار می‌بود که موقعیت حفاظت شده‌شان بدین صورت تغییر کند. ولی در آن فضای باز سیاسی دولت آماده بود که گشاده‌تر عمل کند و از جمله مردم را باز احتمالاً برای نخستین‌بار به طور منظم در جریان سیاست‌ها و رویدادهای کشور بگذارد.

با اینهمه در عمل چیز زیادی دگرگون نشد. در طول دهه‌ها نهادهای دولتی روابط نزدیک و مستقیمی از بالای سر ادارات مسئول مطبوعات با روزنامه‌ها بویژه روزنامه‌های بزرگ برقرار کرده بودند. بسیاری از سردبیران و نویسندگان مطبوعات مناسبات نزدیک دوستانه با مقامات داشتند. ادارات روابط عمومی نهادهای دولتی با دعوت‌ها، ترتیب دادن سفر‌ها و دادن آگهی‌های دولتی که بخش بزرگی از درآمد روزنامه‌ها و روزنامه‌نگاران رابط بود می‌توانستند نظر و لحن آن‌ها را به سود خود برگردانند. کوشش‌های ادارات مسئول مطبوعات برای در دست گرفتن اختیار پخش آگهی‌های دولتی هرگز به جائی نرسید. نهادهای دولتی می‌خواستند خود خوشرفتاری مطبوعات را تضمین کنند.

تعهد وزارت اطلاعات و جهانگردی به حفظ حق پاسخ نهادهای دولتی از این نظر اهمیت داشت که روزنامه‌ها در محیطی بیگانه از روحیه و کارکردهای دمکراتیک با مفهوم مسئولیت مدنی آشنایی نداشتند. در محیطی که حکومت به همه زور می‌گفت، همه از جمله مطبوعات، نیز تا آنجا که دستشان می‌رسید خود را بالای قانون می‌گرفتند.

از دهه پایانی پادشاهی محمدرضاشاه سخنان زیادی درباره قدرت مطلق پادشاه، دست نیرومند و همه‌جا حاضر ساواک، اختناق فرهنگی و سیاسی ایران آن روز بر سر زبان‌ها افتاده است. ولی واقعیت به این سرراستی نبود. نظام سیاسی ایران یک دیکتاتوری پادشاهی بود بر پایه ارتش، سازمان‌های امنیتی و درآمد نفت. اصل بر این بود که پادشاه هرچه بخواهد بی‌هیچ نیروی تعدیل کننده‌ای در نظام سیاسی،‌‌ همان است. سرمشق خود محمدرضاشاه هنگامی که از ۵۵/۱۳۳۴ در مرکز قدرت سیاسی قرار گرفت پدرش بود. ولی او هیچ‌گاه در پادشاهی به درجه تسلط رضاشاه نرسید.

محمدرضاشاه از پدر اسباب قدرت بیشتری داشت. اگر ارتش ایران تا واپسین سال‌های رضاشاه به تمام از عهده نیروهای نظامی عشایر بر نیامد، در دوره محمدرضاشاه این ارتش جز اسرائیل در کشورهای خاورمیانه‌ای هماوردی برای خود نمی‌شناخت. اگر رضاشاه یک شهربانی و آگاهی و رکن دو کوچک داشت ـ مانند همه سازمان ارتشی و اداری‌اش ـ سه سازمان امنیتی بزرگ در اختیار محمدرضاشاه بود. درآمد نفت دوران رضا شاه ـ سالی حدود دو میلیون لیره در اوایل ـ چیزی نبود که با صد‌ها میلیون و میلیارد‌ها دلار سال‌های محمدرضاشاه برابری کند.

تفاوت عمده در پیچیدگی روزافزون جامعه ایرانی بود؛ با جمعیتی که تا دوران محمدرضاشاه بیش از دو برابر شد و با طبقه متوسطی که از دو سه درصد جمعیت اندک نخستین دهه‌ها، به بیست / سی درصد جمعیت بزرگ‌تر آن اواخر رسیده بود. رضاشاه در انزوای آن زمان‌های ایران به آسانی و با روش‌های زمخت و ابتدائی می‌توانست هر نارضائی را سرکوب کند. محمدرضاشاه در دنیای پس از جنگ جهانی دوم، زیر ذره‌بین‌ها و نورافکن‌های رسانه‌های غربی و بلندگوهای تبلیغاتی اردوگاه کمونیست چنان آزادی عملی نداشت.

تفاوت نه چندان کوچک دیگر در شخصیت پیچیده خود محمدرضاشاه بود که برخلاف رضاشاه به آسانی قابل تعریف نیست و عناصر متضاد فراوان در آن می‌توان یافت. رضاشاه شخصیتی بود در خود به کمال رسیده؛ از سختگیری و دقت و بدگمانی وسواس آمیزش تا گرایش به تمرکز پول و زور در دست‌های خود و بلند پروازی نامحدود برای ایران، همه در یک گرته رفتاری می‌گنجید. کسی که در پادشاهی‌اش هزاران سند مالکیت به صورت‌های گوناگون به نام خود کرد و در هنگام تبعید از ایران بیش از ۶۰۰ میلیون ریال پول نقد در صندوقخانه‌اش باقی گذاشت، تا پایان به ساده‌ترین زندگی بسنده کرد. پول را می‌خواست ولی نه برای مصرف شخصی و ولخرجی و خوشگذرانی؛ قدرت را می‌خواست ولی نه برای خودنمائی و لاف زدن و حشمت و جاه. سربازی بود که سراسر به منطق قدرت تسلیم شده بود. سازنده‌ای بود چنان غرق در جزئیات کار خود که نه بیرون از آن را می‌دید نه ابعاد واقعی‌اش را؛ به گفته معروف، درخت نمی‌گذاشت که جنگل را ببیند.

محمدرضاشاه نیز بدگمان بود و کمتر جنگل را می‌‌دید. ولی دقت و سختگیری و وسواس پدر را نداشت. تیری نبود که، مانند رضاشاه، راست به هدف پرتاب شده باشد. در او بسیاری چیز‌ها با هم نمی‌خواند. فراز و نشیب‌ها و کژ و مژی‌ها داشت و بر نفوذهای بسیار و خلاف یکدیگر گشاده بود. او را بیش از همه با ناصرالدین شاه می‌توان مقایسه کرد. ناصرالدین شاهی که در سایه رضاشاه پرورش یافته بوده باشد. سطح شعور و خودآگاهی consciousness و احساس مأموریت‌ش برای میهن با پادشاه ناستوده قاجار قابل مقایسه نبود. ولی در او نیز گرایش به نرمی تجمل و فساد، و تشنگی به تملق، و بی‌ثباتی و هیچ راهی را تا پایان نرفتن از عناصر سازنده شخصیت بود. بیزاری از قانون در محمدرضاشاه بیشتر ناصرالدین شاه را به یاد می‌آورد تا رضاشاه را که مانند بیسمارک به قانون احترام می‌گذاشت ولی خود را بالا‌تر از آن می‌شمرد.

دیکتاتوری و اختناق در آن دهه هائی که شاه پس از شکست دادن رقیبان سیاسی (قوام و مصدق) و رقیبان نظامی (رزم‌آرا و زاهدی) و شکست دادن حزب توده و جبهه ملی در ۱۳۳۲ و خمینی در ۱۳۴۲ فرمانروای یگانه شد مانند هر سویه دیگر کشورداری، پر از سوراخ‌ها و شکاف‌ها بود. تیزی‌های آنکه گاهگاه نمایان می‌شد سستی درونی آن را می‌پوشاند. سهل‌انگاری و بسنده کردن به ظواهر، و تغییرات مکرر استراتژی از کاربری آن می‌کاست. دوست بازی و اعمال نفوذ و بی‌کفایتی چنان فراوان بود که هیچ سیاستی را به جای دلخواه نمی‌رساند. حتی سرکوبگری آن ناقص و بسیاری اوقات، خلاف منظور بود. سانسورش نیز سراسر نابجا و بیشتر ویرانگر ــ برای رژیم ــ بود تا یک سپر دفاعی. همه این کاستی‌ها را زندگی در دروغ، دروغی که خودباور می‌بود می‌پوشاند.

مطبوعات آزادی نداشت، ولی یکی از سنگرهای مخالفان رژیم به شمار می‌رفت. روزنامه‌ها در آن روزگار بی‌قانونی می‌توانستند از قدرت خود برای گرفتن امتیازات مالی از سرمایه داران بهره گیرند و آن سرمایه داران در بسیاری موارد پرداخت چنان حق سکوت‌هایی را در برابر سودهای بی‌حسابی که می‌بردند به آسانی می‌پذیرفتند؛ کار مطبوعاتی در تار و پود پیچیده سیاسی و مالی آن روزگار تنیده بود. مدیران و سردبیران و خبرنگاران و نویسندگان هر کدام دستور کار و برنامه خود را دنبال می‌کردند و روابط خود را با دستگاه‌های حکومتی ـ از دست آموز تا مخالف و دشمن ـ می‌داشتند. یک روزنامه با اهمیت در آن زمان در عین حال فرمانبر “دستگاه،“ بخشی از آن، و معارض آن بود.

اگر روزنامه‌ها در برابر دولت بی‌دفاع بودند، مردمان دیگر در برابر روزنامه‌ها چنان حالتی داشتند. دادگستری در اصل برای رسیدگی به شکایات از مطبوعات بود. ولی کسانی که جرأت شکایت داشتند کمیاب بودند و کسانی که در آن دهه‌ها توانستند رأی بر ضد روزنامه‌ای بگیرند کمیاب‌تر. به عنوان یک تجربه شخصی، در یک دوران ده ساله عضویت در هیئت منصفه مطبوعات که در دادرسی‌های مطبوعاتی الزامی می‌بود، حتی یک بار دادگاهی که به شکایت از روزنامه‌ای رسیدگی می‌کرد تشکیل نشد. آن قدر جلسات دادرسی به عقب می‌افتاد که موضوع به فراموشی سپرده می‌شد. دادرسان بیشتر از روی همدردی، و کمتر از روی ملاحظه، در جرائم مطبوعاتی سخت نمی‌گرفتند.

اما با همه قدرت حکومتی، سهم نوش در به راه آوردن مطبوعات دست‌کم به‌‌ همان اندازه سهم نیش بود. تا هنگامی که هویدا استراتژی همرنگ سازی cooptation را عمل نکرده بود سر و کار روزنامه نگاران بیشتر با ساواک می‌افتاد، با شیوه‌های بی‌رحمانه‌اش که ‌گاه تا حد وحشیانه می‌کشید. هویدا که با طبیعت مردمدار خود یک سیاست‌پیشه به تمام معنی بود، و یک “سینیک“ تمام عیار، با فیلیپ مقدونی هم عقیده بود که می‌‌گفت هیچ دژی نیست که در برابر یک کیسه زر مقاومت کند. روش‌های ظریف‌تر و مؤثر‌تر او رابطه دولت و مطبوعات را برای هر دو طرف پذیرفتنی‌‌تر کرد.

این سیاست تا کار‌ها به خوبی می‌‌گذشت فضا را، هر چند پرتنش، روی هم رفته آرام نگه می‌داشت و هر دو سو تا هر جا می‌توانستند به منظور خود می‌رسیدند. نویسندگان مطبوعات در یک تلاش همیشگی، دیوارهای سانسور را هر چه دور‌تر می‌بردند و هر‌گاه واکنش سختی نشان داده می‌شد موقتاً پس می‌نشستند. مسئولان حکومتی نیز به صورت ظاهر پشتیبانی مطبوعات دلخوش می‌بودند و مقالات تکراری و تشریفاتی آنها را در پشتیبانی از سیاست‌‌های حکومت و بزرگداشت روزهای معین، و ستایش‌های کلیشه‌ای و بی‌اعتقاد آنها را از سخنان و کارهای شاهنشاه در هرفرصت، نشانه‌ای از کامیابی سیاست‌های خود می‌شمردند.

از سال ۷۷/۵۶ که مقدمات زلزله بنیان‌کن فراهم می‌شد، روزنامه‌ها خود زیر فشارهای روزافزونی قرار گرفتند که ادامه روابط آسان را ناممکن می‌ساخت و بیش از پیش به دوران جنگ چریکی دهه‌های سی و چهل / پنجاه و شصت باز می‌گشت. توده بزرگ خوانندگان طبقه متوسطی که از چپگرا و مذهبی و “ملیون“ تشئه خواندن مقالات و خبرهای نیشدار بود روزنامه‌ها را به رویاروئی با دولت می‌راند و برنامه هائی چون “خاقان چین و عفریته ماچین“ را که پارودی (مضحکه) کوبنده و نه چندان پوشیده‌ای از نخست‌وزیر، هویدا، و خواهر توامان پادشاه بود، به یکی از محبوب‌ترین برنامه‌های تلویزیونی تبدیل می‌کرد.

در کابینه آموزگار نخستین برخورد سخت با روزنامه‌ها در شب‌های شعر “انستیتو گوته“ روی داد که “روز بازار“ مبارزه با رژیم شد و در آن روشنفکران چپ شب به شب در یک “کرشندو“ بی‌امان شعارهای ضد رژیم دادند و شعرهای انقلابی خواندند. روزنامه‌ها در گزارش کردن شب‌های شعر بی‌تاب بودند ولی ساواک جلو انتشار خبرهای آن رویداد را گرفت. کار به جائی کشید که یک روزنامه نگار که نافرمانی کرده بود “ممنوع القلم“ شد ـ تنها مورد در آن یک ساله. از آن پس روابط میان دولت و مطبوعات به وخامت گرائید ـ وزارت اطلاعات و جهانگردی که از هر سو زیر فشار بود بار دیگر سانسور را به صورت گذشته برقرار کرد ـ سردبیران موظف شدند که عناوین و مطالب مهم خود را پیشاپیش به مقامات وزارتخانه اطلاع دهند.

با روی کار آمدن دولت آشتی ملی در شهریور ۷۸/۱۳۵۷ روزنامه‌ها در برابر دولت به پیروزی کامل رسیدند. “منشور آزادی مطبوعات“ به امضای دو وزیر کابینه و سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات ایران رسید و دست مقامات حکومتی را از مطبوعات کوتاه کرد. روزنامه‌ها توانستند هرچه می‌خواستند بنویسند و شمارگان tirageشان از ظرفیت ماشین‌های چاپ آن‌ها بالا‌تر رفت. هنگامی که نخست یک روزنامه عصر و سپس روزنامه دیگر تصویر بزرگ خمینی را در صفحه اول خود چاپ کردند گفته شد که فروششان به میلیون رسیده است.

اما اگر سانسور مقامات دولتی برداشته شد به معنی آزادی گفتار در مطبوعات نبود. فشاری که انقلابیان بر روزنامه نگاران آوردند و مبارزاتی که در هیئت‌های تحریری با مداخله عوامل بیرون برای کنترل روزنامه‌های “آزاد شده“ در گرفت چنان یکپارچه مطبوعات را در اختیار و خدمت انقلاب قرار داد که رژیم پادشاهی کمتر از آن بر آمده بود. در یک پاکسازی که روزنامه‌های بزرگ هرگز مانند آن را در بد‌ترین دوره‌های سانسور دولتی ندیده بودند ده‌ها تن از روزنامه نگاران را که به اندازه کافی انقلابی نبودند بیرون انداختند یا کنار گذاشتند و دیگران را ترساندند. در چند ماه آخر رژیم پادشاهی روزنامه‌ها می‌گفتند که جز مطالب انقلابی چاپ نمی‌کنند؛ و نمی‌باید پنداشت که این همه از روی عقیده بود. زوری با زور دیگر جانشین شده بود. جامعه‌ای که با دمکراسی و آزادی گفتار تنها به نام آشنا بود و طبقه سیاسی که از این نام‌ها تنها برای پیشبرد خود و رسیدن به قدرت استفاده می‌کرد با سر در گرداب استبداد سیاه و بسیار بدتری فرو می‌‌رفت.

آن نیروهای انقلابی که رژیم پادشاهی را نکوهش و به اختناق متهم می‌کردند، خود پس از انقلاب در‌‌ همان بهار آزادی، تعهدشان را به آزادی گفتار نشان دادند. در ۱۷ مرداد ۷۹/۵۸ روزنامه‌های آیندگان و آهنگر به دستور وزارت اطلاعات و جهانگردی دولت بازرگان و به وزارت یکی دیگر از سران نهضت آزادی، و از آزادیخواهان و “ملیون“ قدیمی، تعطیل شدند. دو نمونه از واکنش نیروهای انقلابی از چپ تا “ملیون“ آزادیخواه بسیار گویاست:

“توقیف روزنامه آیندگان و آهنگر را ـ که نه فقط بر اساس ارتباطاتی که دارند، بلکه با نوشته‌هایشان به ضد انقلاب کمک کرده‌اند ـ فقط باید در این چهارچوب ارزیابی کرد.“ (روزنامه مردم ارگان حزب توده ایران، ۲۲ مرداد ۵۸).

“با ضد انقلاب به نرمی رفتار کردن و آزادی دادن‌‌ همان و سرنوشت انقلاب را تقدیم آن کردن همان. این فرمان الهی مکتب اسلام است. (مطابق معمول نهضت آزادی، یک آیه قرآن) که وقتی جماعتی با استفاده از اصل آزادی بیان و اندیشه و جماعتی با پوششی از ترقیخواهی و چپ نمائی به تحریک و نشر اکاذیب و انتشار اسرار نظام کشور و راهنمائی آشکار مهاجمین نسبت به استقلال کشور می‌پردازد ضبط یا توقیف آن محدودیت اندیشه و بیان و تجمع نیست، محدودیت و افسار زدن به توطئه و تحریکات ضد انقلاب است. بنابراین در نفع عملی که نسبت به روزنامه آیندگان صورت گرفته است و مشروعیت و قانونیت آنجای شک و شبهه نیست. (اعلامیه نهضت آزادی، ۱۳ مرداد ماه، اسناد نهضت آزادی ایران، جلد ۱۷).

اینکه سرانجام ۷۵ سال پیکار برای آزادی گفتار در ایران به کجا کشید بر همگان دانسته است؛ و شاید بهتر از همه در این سخنان خمینی خلاصه شده باشد: “اگر ما از روز اول به طور انقلابی عمل کرده بودیم و تمام قلم‌های مزدور را شکسته بودیم و تمام مجلات فاسد را تعطیل کرده بودیم و رؤسای آن‌ها را به جزای خودشان رسانده بودیم و مفسدین و فاسدین را درو کرده بودیم این زحمت‌ها پیش نمی‌آمد … من توبه می‌کنم از این اشتباهی که کردیم“. (کیهان، ۲۷ مرداد ۵۸). (۴)

***

هنگامی که هویدا را در دادگاه انقلاب محکوم می‌کردند روزنامه‌نگاری که احیاناً سال‌ها از محبت نخست‌وزیر برخوردار شده بود نیشی به او زد. هویدا در پاسخ گفت ما سیستمی داشتیم که من نخست‌وزیر آن سیستم بودم و تو روزنامه‌نگارش بودی.

هر بحث دربارة سانسور رسانه‌ها را می‌باید در پیوستگی با فرایند سیاسی آورد؛ سانسور در چه جامعه‌ای و چه نظام سیاسی؟ در سیستمی که یک طرف معادله کریم پورشیرازی باشد طرف دیگر آن ناچار محرم‌علی خان خواهد بود. نمی‌توان سانسور را از فرهنگ و رفتار و ساختار سیاسی یک جامعه جدا کرد و در جائی که هیچ اسباب دیگر نظام مردمسالار فراهم نیست از برطرف کردن سانسور دم زد. نمی‌توان در یک جامعه تنها مجلس نیرومند داشت، تنها دادگستری مستقل داشت، حتی تنها انتخابات آزاد داشت. هر یک از این‌ها را چند گاهی می‌توان نگهداشت ولی برای آنکه یک نظام دمکراتیک بپاید و سویه‌هایی از آن تنها چند گاهی ندرخشد و جز یک نقطه رجوع تاریخی و تبلیغاتی نشود، نیاز به همه این‌ها با هم دارد ـ یعنی به یک جامعه سیاسی polity با روحیه و کارکردهای دمکراتیک.

در ایران آن دوران سانسور از فرایند دمکراتیک (در معنی فراگیر کلمه) بیرون بود و ما با آن به عنوان یک بیماری جامعه سیاسی، مانند تقلب در انتخابات، بی‌قانونی، و سوء استفاده از قدرت سیاسی یا آزادی گفتار، سر و کار داریم؛ هم فرا آمد دیکتاتوری هم پروراننده آن؛ هم نشانه تباهی جامعه سیاسی و هم برخاسته از آن. آسیب فرهنگی و سیاسی سانسور در آن دهه‌ها اندازه گرفتنی نیست. ظرفیت واقعی فرهنگی و حرفه‌ای مطبوعات ایران در تنگنای سانسور نمی‌توانست تحقق یابد. سرامدان (نخبه) سیاسی و فرهنگی به ندرت می‌توانستند در مطبوعات پاداش مالی و اخلاقی شایسته خود را بدست آورند. بیشتر استعدادهای برجسته‌ای که به روزنامه نگاری روی می‌آوردند، دیر یا زود به دنیای کسب و کار، یا دستگاه‌های حکومتی که تشنه استخدام آنها بودند جذب می‌شدند، مداخلات هوسکارانه و ناهشیارانه در کار مطبوعات، عامل مهمی در رادیکال کردن آنها، حتی محافظه کارتر‌هایشان می‌بود. سانسور، معیارهای والائی excellence کار مطبوعاتی را بر هم می‌ریخت. مخالفت با حکومت و “مترقی“ بودن ارزش‌هائی به خودی خود، و بالا‌تر از ذوق و توانائی حرفه‌‌ای می‌یافت. کم بودن خوانندگان روزنامه‌های سانسور شده آن‌ها را به افکار عمومی کم اعتنا و به پاداش ‌های مالی فرا مطبوعاتی نیازمند‌تر می‌ساخت. اینهمه احساس مسئولیت را ضعیف می‌کرد.

با این همه هر چند در یک نظام ناسالم سهم آن‌ها که قدرت بیشتر دارند در تباه کردن فرایند سیاسی افزون‌تر است، از سهم دیگران، حتی پاره‌ای قربانیان، نمی‌توان غافل بود. مطبوعات ایران در پانزده ساله پس از انقلاب مشروطه و در دوازده ساله پس از رضاشاه بر روی هم از سانسور آزاد بودند. در هژده ساله پس از انقلاب نیز صد‌ها روزنامه کوچک و بزرگ در تبعید (و تلویزیون‌ها و رادیو‌ها نیز) با آزادی کامل انتشار یافته‌‌اند.

تجربه آن دوره‌ها و این هژده ساله نشان می‌دهد که آزادی گفتار هنوز راه درازی در جامعه ایرانی در پیش دارد. تکیه بر آزادی مطبوعات، بی‌در نظر گرفتن مسئولیت خود آن‌ها، ضامن (پایندان) مطبوعات آزاد نیست. چنان آزادی در نخستین فرصت از دست خواهد رفت؛ زیرا از اعتبار و حیثیتی که افکار عمومی را پشت سر آن بسیج می‌ کند بی‌بهره است. مردم روزنامه هائی را که سطح اخلاقی و انتلکتوئل بالائی ندارند‌گاه می‌خوانند و کمتر می‌‌خرند؛ ولی برای آزادی آن‌ها گریبان چاک نمی‌کنند. و هنگامی که قرار بر تخطی باشد هر که بیشتر بتواند بیشتر خواهد کرد.

نیروهای سیاسی که به آزادی و مردمسالاری صرفاً به عنوان حربه هائی در پیکار قدرت سیاسی می‌نگرند ممکن است به قدرت سیاسی برسند، ولی به آزادی و مردمسالاری نخواهند رسید.

پانوشت‌ها:

ـــــــــــ

۱- سر ادوارد‌گری دیپلمات انگلیسی و وزیر خارجه، در ستایش از مذاکرات مجلس شورای ملی آن سال‌ها، آن را به خوبی با پارلمان انگلستان مقایسه کرده است. پاره‌ای ناظران این اشاره را دلیل دمکراسی در ایران نود سال پیش گرفته‌اند و از یک گل بهار ساخته‌اند.

آن مجلس به زودی کارش به “آجیل گرفتن و آجیل دادن“ رسید ـ چنانکه مستوفی الممالک در “آن نطق که چون توپ صدا کرد، مشت همه وا کرد“ گفت (از مستزاد عشقی)

۲- به عنوان نمونه‌ای از بی‌منطقی سانسور و یک تجربه شخصی، در ۱۹۶۸ پس از کشته شدن رابرت کندی مقاله‌ای که در آن برادران کندی با برادران “گراکی“ در رم جمهوری مانند شده بودند اجازه چاپ نیافت زیرا پادشاه دل خوشی از کندی‌ها نداشت.

۳- مشهور‌ترین مورد آن مقاله‌ای که در دی ۱۳۵۶ در حمله به خمینی از سوی وزارت دربار تهیه شد و به دستور وزارت اطلاعات و جهانگردی در روزنامه اطلاعات انتشار یافت و شورش قم در آن ماه از آن برخاست.

۴- گفـتاورد‌ها از محمود گـودرزی “مرگ و ناپدید شـدن‌های مشـکوک“ در ایرانیان واشنگتن،

ژوئن ۱۹۹۷

ــــــــــ

توضیح: نوشته فوق در کتاب “پیشباز هزاره سوم ـ رساله‌هائی در سیاست، تاریخ، فرهنگ“ (چاپ اینترنتی) آمده است. درج مجدد آن در این اثر به منظور ارائه چاپ کاغذی می باشد.

رفتن به ژرفای جنبش مشروطه

بخش ۲

سرمشق‌های پویش پیشرفت

رفتن به ژرفای جنبش مشروطه

اینکه در صد و یکمین سالروز انقلاب مشروطه هنوز می‌توان، و می‌باید، در باره سوء‌تفاهم‌های پیرامون آن انقلاب نوشت نمی‌باید کسی را به شگفتی اندازد. تاریخ نیز مانند عدالت است، تاخیر به سود آن کار نمی‌کند. بررسی عمقی آن انقلاب در هنگامش انجام نگرفت. سران انقلاب بیش از آن درگیر پیکار انقلابی و روزگار نابسامان خود بودند و سرعت تحولات در کشوری که نیمه‌جان و عملا پاره پاره از جنگ جهانی اول بدرآمد اجازه رفتن به ژرفا‌ها نمی‌داد. پس از آن نیز هر کس تصور سطحی خود را از آن انقلاب نگهداشت. تنها از چهار دهه‌ای پیش بود که نخستین بار در آن راستا کوشش‌هائی شد ولی ایران سال‌های میان دو انقلاب جای بررسی‌های ژرف در هیچ زمینه‌ای نبود. سیاست ــ که پردامنه‌تر از حکومت است ــ در همه جا به زیان حقیقت کار می‌کرد. هیچ کس نگاه جوینده را تا پایان نمی‌برد. یا نمی‌گذاشتند، یا خودش نیزحاضر نمی‌بود.

انقلاب اسلامی زلزله‌ای بود که ایرانیان را از جا پراند و به ناچار با این پرسش روبرو کرد که چرا چنان انقلابی در چنان زمانی، و به‌ویژه چرا هفتاد سال پس از انقلاب مشروطه؟ از آن پرسش ناچار به شناسائی انقلاب مشروطه می‌رسیدند و تازه آشفتگی بالا گرفت ــ همان داستان کوران و پیلی که برای هر دست یک احساس و یک معنی می‌داد. امروز نیز پس از اینهمه که درباره جنبش مشروطه نوشته شده است هنوز نمی‌توان گفت که به تاریخ پیوسته یعنی به ملکیت همه گرایش‌های سیاسی ایران آمده است و سیاسیکاران در جایگاه و پیام‌های آن به همرائی رسیده‌اند.

از آنها که مشروطه را عملا به فراموشی سپرده‌اند و مصدق را جای آن و هر چه دیگر گذاشته‌اند اگر بگذریم سه بد‌فهمی بزرگ در معنی و پیام مشروطه هست: معدودی که در میان سلطنت‌طلبان، همه انقلاب مشروطه را در متمم قانون اساسی ۱۹۰۷ و مذهب رسمی و پنج مجتهد خلاصه، و آن را محکوم می‌کنند؛ سلطنت‌طلبان و جمهوریخواهان بیشماری که از مشروطه، پادشاهی را می‌فهمند، هرکدام بنا بر مقصود خودشان؛ و اسلامیان اصلاح‌طلبی که مشروطه را با مشروط عوضی گرفته‌اند و “مشروطه‌خواهی“شان در پارگین ولایت فقیه مشروط فرو رفته است.

از نخستین تعبیر به همین یک دلیل آشکار می‌توان گذشت که یک جنبش فکری و سیاسی صد و بیست سی ساله را که همچنان زنده است و تازه دارد در اندیشه سیاسی ایرانیان جای مرکزی درست خود را پیدا می‌کند نمی‌توان به سبب یکی از انحرافات آن رد کرد. انقلاب مشروطه سویه‌هائی فراوان‌تر و تاریخی دراز‌تر از آن دارد. “مشروط خواهان“ را نیز می‌باید گذاشت که با گذشت زمان به ناچار از نزدیک‌تر به موضوع بنگرند و از مشروط به مشروطه برسند. در جنبش مشروطه نیز نخست عدالتخانه می‌خواستند و این اندیشه چیره بود که چگونه می‌توان یک پادشاهی استبدادی که ایران را بازیچه اروپائیان کرده بود محدود (مشروط) کرد. اما پادشاهی استبدادی چرا سرنوشت ایران را در جیب‌های خود داشت و اروپائیان چرا ایران را بازیچه خود کرده بودند؟ اندیشه آزادی و ترقی از آنجا به ذهن‌ها راه یافت. جامعه ایرانی قانون می‌خواست و نهاد‌های قانونی می‌خواست ولی بی آموزش امروزی، آزاد شدن از خرافات، از تسلط آخوند بر زندگی افراد و جامعه، و آموختن از، و ماننده شدن هرچه بیشتر به، جامعه‌هائی که به همه اینها رسیده بودند نمی‌شد حکومت قانون و استقلال داشت.

امروز نیز درخواست مشروط کردن ولایت فقیه آسان‌ترین و بی‌پایه‌ترین شعار است زیرا بی آزاد کردن سیاست از نظامی که ولایت فقیه می‌آورد، و بی آزاد کردن جامعه از فرهنگی که در آن امام زمان با سرعت نور از چاه سامره به یکی از دو چاه جمکران یا هردو آنها جابجا می‌شود (گفتاوردی از یک دانشجوی فوق لیسانس در تهران) و حتی درس‌خواندگانی به “صدقه رفع هفتاد بلا“ باور دارند به این درخواست ساده نیز نمی‌توان رسید. (کمک به نیازمندان خوب است ولی نخست، می‌باید به قصد کمک باشد نه خرید مصونیت و دوم، در آن سرزمین پربلا چرا صد‌ها سال چیرگی چنین خرافات هیچ کمکی به مردم نکرده است و هر روز وضع‌شان بد‌تر می‌شود؟) مانند مشروطه‌خواهان صد و اند سال پیش این افراد نیز، اگر در تباهی اصلاح‌طلبان غرق نشده باشند، ناگزیر به تمدنی که حتی ذهن‌های آخوند‌زده را بر سرچشمه‌های نور گشوده است نه به چشم دشمن و مهاجم فرهنگی بلکه هماوردی که می‌باید پیوسته از او آموخت خواهند نگریست؛ و آنگاه دیگر مسئله را در قالب تنگ “مشروط“ خواهی نخواهند دید. برای آنان نیز مانند مشروطه‌خواهان مسئله مرکزی، توسعه و ترقی، دموکراسی و حقوق بشر خواهد گردید و ولایت فقیه دشنامی به شعور و حرمت انسانی خواهد شد.

اما فروکاستن (تقلیل) مشروطه به پادشاهی که جز یک شکل حکومت نیست و طبیعت آن مانند یک شکل دیگر حکومت یعنی جمهوری بستگی به نظام و فرهنگ سیاسی دارد، از دیرپا‌ترین و زیان‌آور‌ترین و پردامنه‌ترین بدفهمی‌ها بوده است. هواداران پادشاهی از هشت دهه‌ای پیش با این رویکرد، خود را نه تنها از یک برنامه عملی فراگیر، بلکه از یک سلاح سیاسی کارساز در رقابت‌شان با گرایش‌های سیاسی دیگر بی‌بهره ساختند. مشروطه در گستره نظری خود می‌توانست به هدف‌های بلند آنان خدمت کند، و آنهمه بی‌اعتنائی و نگرش تشریفاتی، به مشروعیت خودشان نیز آسیب زد. جمهوریخواهان از آن سو به افراطی دیگر افتادند و چون پادشاهی می‌تواند مشروطه هم باشد در بی‌اعتنائی تا مخالفت نیز رفتند و خود به خود خویشتن را در طرف بازنده گذاشتند.

***

آن پرسش بنیادی که در تکانه انقلاب اسلامی برای گشاده‌ترین ذهن‌ها پیش آمد در سه دهه گذشته بهترین ادبیات سیاسی سه چهار نسل صد ساله گذشته ایران را به ما داده است. دیگر هیچ جستار (بحث، مبحث) جدی در تاریخ و فلسفه سیاسی و تفکر اجتماعی ایران نیست که از نگاه تازه به نقش و آرمان‌های جنبش مشروطه تاثیر نپذیرفته باشد. بازنگری جنبشی که هرچه از پیشرفت داشته‌ایم از آن داریم یک عصر تازه روشنگری را در جامعه ایرانی آغاز کرده است که از ترکیه اصیل‌تر و ژرف‌تر و از جهان عرب یک سده پیش‌تر است. بیش از صد سال آرزو داشتیم یک نگاه ایرانی به مدرنیته بیندازیم ــ نه پوشیده در مذهبی که هزار سال با هر چه مدرن جنگیده بود، نه سردرگم در اختراع آنچه دیگران صد‌ها سال با کامیابی به کار برده بودند، نه سرمست از بزرگی‌های سپری شده‌ای که دیگر سخنی برای گفتن ندارند. نگاهی برگرفته از نقد بی ملاحظه تاریخ و فرهنگ ایران، همه فرهنگ ایران، و دوخته بر بهترین‌هائی که فرهنگ دامنگیر غرب به جهان داده است. نگاهی نه شیفته‌وار، ولی ستاینده والائی در هر جا بتوان یافت.

اکنون می‌توانیم با دریافت درست از جنبشی که رنسانس و عصر جدید (سده ۱۷) و عصر روشنگری ایران همه با هم بود، چندان که در گنجایش ما می‌گنجید، و جامعه‌ای قرون وسطائی را ــ هنوز در بخش‌های قابل ملاحظه جمعیت ــ به سده بیستم پرتاب کرد به چنان نگاهی برسیم. تجربه صد ساله ما که سراسر به جنبش مشروطه، غفلت از آن، انحراف از آن، و پشت کردن بدان (در انقلاب اسلامی) برمی‌گردد در این گوشه جهان بی‌مانند است.

اوت‏‏‏ ۲۰۰۷

خشت نو از قالب دیگر

بخش ۲

سرمشق‌های پویش پیشرفت

خشت نو از قالب دیگر

“تازه“‌ترین نظریه درباره توسعه در ایران از آشنائی با یک نویسنده ژاپنی بر سر زبان‌ها افتاده است. آن نویسنده در آن دهه‌های دست و پنجه نرم کردن ژاپن سنتی با اروپای مدرن فتوی داد که می‌باید اروپا را در ظرف ژاپن ریخت. اکنون بحثی که از صد و بیست سی سالی پیش در ایران درگرفته است در جامه‌ای تازه باز سر بلند می‌کند. پس از اینهمه دهه‌های تجدد ناقص، کتاب نویسنده ژاپنی مانند مکاشفه‌ای به یاری سرگشتگان معمای ناگشوده تجدد در ایران می‌آید. چه فرمولی از این ساده‌تر و فریبنده‌تر! همین بس که تجدد را در ظرف ایرانی بریزیم. دیگر نه کشاکشی با سنتگرایان خواهد ماند نه نا‌کامی در کمین هر گام به پیش. ریختن تجدد در ظرف ایرانی تازه‌ترین ریسمانی است که به سوی بومیگرائی nativism غرق در گرداب‌های تجربه‌ی، نه تنها ایرانی بلکه جهانی، افکنده می‌شود.

در خود فتوی تردیدی نمی‌توان کرد. بجز جامعه‌های معینی در اروپای باختری، تجدد همه جا وارداتی بوده است. (در آمریکای شمالی نه تنها تجدد بلکه خود جمعیت تجدد یابنده نیز وارداتی بود). تجدد به ناچار در ظرفی که هست ریخته می‌شود. مسئله‌ای که در این ساده‌انگاری‌ها فراموش می‌کنند کیفیت ظرف است. همه ظرف‌ها یکی نیستند. ظرف‌هائی هستند که جای چندانی در آنها نمانده است. ظرف‌هائی هستند که هر محتوای تازه‌ای را پس می‌زنند. ظرف‌های پاک‌تر و آلوده‌تر هستند. آن نویسنده ژاپنی فتوای خود را در باره ایران عصر ناصری نمی‌داد که از همان زمان ذهن تجدد‌خواهان‌ش به نمونه ژاپن مشغول بود. با اینهمه (از طرفه‌های کارکرد ذهن ما) هیچ‌کس تا زمان‌های بعد نیز به این اندیشه نیفتاد که از قیاس ساده که پایه اصلی منطق بیشتر ایرانیان است فرا‌تر رود و آن ژاپن مثالی را بشناسد؛ از آن کمتر به تفاوت‌هایش با جامعه ایرانی ــ که از تفاوت گذشته، به تضاد رسیده است ــ بنگرد.

ژاپنی که اروپا را از دهه هفتم سده نوزدهم در خود ریخت از دویست و شصت سال نظام “شگونی“ بدر می‌آمد. در پگاه سده هفدهم یک جنگسالار ژاپنی که لقب “توکوگاوا“ داشت توانست سراسر مجمع الجزایر را زیر فرمان آورد. جانشینان او همه به همان عنوان توکوگاوا، در مقام شگون (سپهسالار و فرمانروای فئودال) به نام امپراتور خدایگونه که دو هزار سال نسل پس از نسل پادشاهی می‌کرد و نسبش به آسمان می‌رسید کشور را چنان تنگ اداره می‌کردند که نه یک بیگانه و اندیشه غربی به آن راه داشت، (به استثنای بازرگانی محدودی با هلند از تنها یک بندر، ناگازاکی) نه کمترین جزئیات از کنترل آن بیرون بود. سراسر کشور را سیاهه و آماربرداری کرده بودند. یک نظام آموزشی کارآمد برای نیاز‌های اداری و اقتصادی چنان جامعه‌ای “کادر“‌ها را می‌پروراند و طبقه جنگاور سامورائی امنیتی بی‌مانند را در سرزمین‌های آن روزگار جهان برقرار می‌داشت. ژاپن ثروتمند نبود ولی مردمان در سایه امنیت و دستگاه اداری کارآمد با استاندارد‌های زمان در بینوائی به سر نمی‌بردند.

به زبان دیگر جامعه ژاپنی هنگامی که خواست تکان زلزله‌وارش را به خود بدهد اسباب اداری و سیاسی و حتی آموزشی لازم را برای تجدد وارداتی می‌داشت. (سامورائی‌ها تقریبا بلافاصله به دیوانسالاران و کارآفرینان و آموزشگران تبدیل شدند). حکومت می‌توانست بی دشواری زیاد دست به دگرگونی‌های پردامنه بزند (واپسین تاخت و تاز یک فئودال سرکش به آسانی در رگبار سلاح‌های آتشین اروپائی به خاک افتاد.) آئین شینتو نه گرفتاری بنیادی با هرچه مدرنیته و نوسازندگی داشت و نه روحانیانی که سیاست‌شان عین دیانت‌شان باشد.

تفاوت اصلی دیگر در چگونگی واردات بود که از آن بهتر نمی‌شد آرزو کرد. ناگزیری رفتن به راه‌های باختر زمین از دو “بازدید“ یک اسکادران ناوگان دریابان “پری“ آمریکائی از بندر “ادو“ بر ژاپنیان آشکار شد. او بی شلیک یک گلوله، بیشترینه‌ای که بر حکومت محلی تحمیل کرد یک پیمان دوستی، و تعهد ژاپن به کمک به توفانزدگان آمریکائی بود. از آن پس نیز تا خود ژاپنیان به لشگرکشی نیفتادند با هیچ زوری روبرو نشدند. هیچ تحمیل و تحقیر جدی در آن فرایند نمی‌شد یافت که پسزنش یا حتی سرزنشی را در جامعه برانگیزد.

***

ریختن تجدد در ظرف ژاپن با چنان تقلید ازخود بی خودی آغاز شد که ما در ایران به گردش هم نرسیدیم. دستگاه حکومتی که اسباب‌ش را داشت هزاران تن را به هر گوشه جهان غرب فرستاد تا آموزش ببینند یا نسخه برداری کنند. نظام آموزشی، سازمان اداری، قوانین مدنی و بازرگانی، سازماندهی نیرو‌های زمینی و دریائی عینا از بهترین نمونه‌های اروپائی گرفته شد. ساختمان آکادمی دریائی ژاپن گویا‌ترین نمونه روحیه نخستین دهه‌هاست. حتی آجر‌های سرخ ساختمان آکادمی دریائی بریتانیا را وارد کردند که با اصل کمترین تفاوتی نداشته باشد. در این شیفتگی احتمالا انگیزه دیگری هم درکار بود. امپراتور می جی می‌خواست جامعه سنتی را با سخت‌ترین تکان‌ها از بی‌حرکتی سده‌ها بدرآورد.

ولی در کنار این تقلید میمون‌وار، رفتن به ژرفای فرهنگ اروپائی هم بود که باز ما به گردش نرسیدیم. در همان چند دهه نخستین، هزاران کتاب اروپائی در همه رشته‌ها به ژاپنی ترجمه شد و آموزشگاه‌ها و دانشگاه‌هائی که پیوسته چشم به سرمشق‌های اروپائی خود داشتند سرمایه بزرگ انسانی تجدد را پرورش دادند. با اینهمه ژاپن تا نیمه‌های سده بیست اساسا سرزمین بسته کاری (مونتاژ) بود ــ همان که منتقدان نادان صنعتی شدن ایران سرکوفت‌ش را می‌زنند. پس از یک دوران طولانی واردات تکنولوژی بود که سیاست‌های خردمندانه ژاپن میوه‌های‌ش را داد. امروز آن کشور در ثبت اختراعات جایگاه دوم را پس از آمریکا دارد.

ما اگر نتوانستیم تجربه ژاپن را تکرار کنیم از این بود که اتفاقا تجدد را در ظرف ایرانی ریختیم ــ در کشوری که کمرش در زیر بار جغرافیا و تاریخ نامناسب ١۴٠٠ ساله خم شده بود و گسست‌های پیاپی از سده هفتم تا بیستم هرگز نگذاشت سرمایه مادی و معنوی لازم برای از زمین کندن جامعه انباشته شود. جامعه‌ای ازهم گسیخته، اسیر یک فولکلور مذهبی ضد پیشرفت و روحانیتی نیرومند و دنیادار، بی هیچ‌یک از اسباب و آمادگی‌های نمونه‌های کامیاب تجدد، خواست خودش بماند و دیگر هم بشود. اکنون پس از تجربه چهار نسل ایرانیان، زمان ریختن تجدد در ظرف ارزش‌های اصیل و سنت‌های مقدس و قالب‌های ذهنی عوامانه نیست. دیگر هر کس بخواهد می‌تواند ببیند که ظرف با محتوی چها می‌کند. دیگر دوران تقلید ما، حتی از ژاپن، گذشته است. می‌باید به ژرفای مسئله رفت که طبیعت واپسماندگی و پویائی است. می‌باید به ظرف نیز پرداخت.

بیش از صد سال ایرانیان کوشیدند ساختمانی نو با مصالح کهنه بسازند ــ خشت نو از قالب‌های کهن ــ و امروز در اینجائیم که بد‌ترین‌های خود را نگه داشته‌ایم و با پاره‌ای بد‌ترین‌های وارداتی تکمیل کرده‌ایم. ما لازم نیست “قالب این خشت را به آتش افکنیم.“ آن قالب را می‌توان به موزه یا محراب سپرد. ولی اگر به آنجا رسیده‌ایم که تجدد را، نه در این ظرف آلوده و لگد‌خورده روزگاران می‌خواهیم، می‌باید “خشت نو از قالب دیگر بزنیم.“

فوریه ٢٠٠٨

انقلابی که ایران را چند سده پیش انداخت

بخش ۲

سرمشق‌های پویش پیشرفت

انقلابی که ایران را چند سده پیش انداخت

انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی سال ۵٧/۷۹ تنها روزی بود که تقریبا سراسر طیف سیاسی ایران بر آن به نوعی همرائی، هر کس به تعبیر خود، رسیده بود. روز چهارده مرداد برای هرگروه، یادآور چیزی دیگر بود ولی دست‌ کم روزی بود که بسیاری، هرکدام به دلائل خود، به یادش می‌افتادند. پادشاهی فرمانروا که در تمرکز اقتدار حکومتی و یکی انگاشتن خود و کشور ـ در یک بافتار “(context)“ مدرن به معنی سده نوزدهمی و بناپارتی آن ـ از سلطنت سنتی در می‌گذشت، زیرا اسبابش را بیشتر می‌داشت، بخش بزرگی از مشروعیت خود را از انقلاب مشروطه و قانون اساسی آن می‌گرفت. هرچه بود، برافتادن قاجار و برپائی پهلوی در چهار چوب آن قانون اساسی روی داده بود. اما مشروعیت در آن دوران اساسا به اجرای پیروزمندانه برنامه ترقیخواهانه انقلاب مشروطه بستگی می‌داشت و در زمان‌هائی که کارها خوب پیش می‌رفت ــ نیم بیشتر آن شش دهه ــ نیازی جز به ظواهر قانون اساسی مشروطه نمی‌گذاشت. در سال‌های آخر که کار از همیشه بدتر شد و می‌پنداشتند از همه وقت بهتر است دیگر احترام ظواهر نیز برافتاد. با اینهمه مشروطه به عنوان یک آرمان و برنامه عمل ناسیونالیست ترقیخواه تا پایان، گفتمان اصلی پادشاهی پهلوی ماند.

 در صف مخالفان بیشمار و گوناگون پادشاهی نیز انقلاب مشروطه ارج خود را می‌داشت. از هواداران مصدق که تا پیش از آغاز کیش شخصیت مصدق در دوران پس از ۲۸ مرداد اصلا به مشروطه‌خواهی شناخته می‌شدند تا چپگرایان، گروهی، جز اسلامیان و “جهان سومی“‌های همفکرشان، نمی‌بود که مشروطه را دست کم به عنوان پایه گفتمان سیاسی خود نینگارد. این نگهداری جانب مشروطیت به اندازه‌ای بود که سخت‌ترین حمله‌ها به پادشاهی پهلوی از آن موضع صورت می‌گرفت ـ چرا پادشاه قانون اساسی را زیر پا می‌گذارد؟ تنها در ماه‌های پایانی رژیم پادشاهی و برآمدن انقلاب اسلامی بود که گفتمان سیاسی ناگهان از مشروطه تهی شد و اسلام جای آن را و هرچه دیگر را گرفت. در آن انقلاب وارونگی آدم‌ها و مواضع و ارزش‌ها، که به دگرگونی، لکه ارتجاع زد و آرمانگرائی را به پارگین غیرانسانی‌ترین غرائزی که جامعه ما بر آن قادر بود انداخت، مشروطه دشنام شد و فراموش شد. این از کوتاهی‌های بزرگ دوران پادشاهی پهلوی بود که با بی‌اعتنائی به جنبش مشروطه نه تنها خودش را در برابر آن قرار داد و به تبلیغات مخالفان اعتبار بخشید، بلکه برنامه اصلاحی پر دامنه‌ای را که بر پایه آرمان‌های مشروطه‌خواهان بود از مشروعیتی اضافی، که لازم و در مواردی حیاتی می‌بود، بی‌بهره گردانید.

رویکرد بی‌اعتنای حکومت در مخالفان آن نیز موثر افتاد و نگذاشت تجدد‌خواهی مشروطه که صرفا تجدد‌خواهی پهلوی قلمداد شده بود، به صورت زمینه مشترکی برای هر دو طیف درآید. برای آن گروه مخالفان رژیم نیز که به انقلاب مشروطه توجهی داشتند مسئله صرفا در بهره‌برداری سیاسی و تبلیغاتی فرو کاسته شد. آنها انقلاب مشروطه را در رویه (جنبه) آزادیخواهانه‌اش منحصر کردند تا از آن موضع بر خودکامگی رژیم پادشاهی بتازند. یک طرف به برنامه ترقیخواهانه مشروطیت چسبید بی آنکه کمترین امتیازی به پدران جنبش مشروطه بدهد و سهم آنان را در جهشی که به جامعه دادند، و زمینه‌ساز بخش بزرگی از دوران پهلوی شد، بشناسد. طرف دیگر دمکراسی را ــ در آزادیخواهی‌ش خلاصه کرد بی آنکه به عوامل واقعی شکست انقلابیان مشروطه و سهم پادشاهان پهلوی در جبران بسیاری از عوامل آن شکست ــ نبودن ساختار‌های مقدمانی ــ کمترین نگاهی بیندازد.

جنبش مشروطه آنچه را که در صد ساله بعدی به آن دست یافتیم به ما داد و دست کم آغاز کرد. در یک جوشش انرژی و خوشبینی، از هر سو کسانی دست به نیازموده‌ها زدند و از قاآنی به نیما یوشیج و از امیر ارسلان به تهران مخوف، و از وقایع اتفاقیه به صوراسرافیل رسیدند. از تئاتر و رساله ــ که آبروی درخور این اصطلاح را به آن بخشید و آن را از بار حوزه‌ای آزاد کرد ــ و نقد اجتماعی، تا دبستان‌ها و آموزشگاه‌های عالی سبک اروپائی هر چه بود از مشروطه بود (غیر از دارالفنون که در آن زمان به انحطاط عمومی جامعه افتاده بود.) قرار دادن وظیفه صنعتی کردن کشور و کشیدن راه آهن سراسری و پایه‌گذاری بانک و ارتش ملی؛ فرایافت حکومت قانون، مستقل کردن قانونگزاری از فتوای آخوند، و پایه‌گذاری یک دیوانسالاری نوین (ماموریت ناکام شوستر) تکه‌های دیگری از طرح (پروژه) پر‌دامنه مشروطه‌خواهان برای نوسازندگی (modernization) ایران بود که البته اسبابش را نداشتند. مشروطه به ما جامعه سیاسی روشنفکری و افکار عمومی (روزنامه نگاران و نویسندگان، انجمن‌ها و سازمان‌های مدنی، تظاهرات توده‌ای منظم و نه شورش‌های کور) بخشید؛ همچنانکه آشنائی با فرایافت جرم سیاسی به معنی دگراندیشی را. نخستین اعدام سیاسی در مشروطه روی داد و ایرانیان آموختند که به سیاست به عنوان جنگ کلی total war از جمله با اسلحه بنگرند. فرایند سیاسی مدرن از همان هنگام با زور و کشتار و سلاح آمیخته گردید. یک جامعه عمیقا سنتی آنچه را که آسان‌تر و به دلش نزدیک‌تر بود از انقلاب روشنگری و مدرنیته خود گرفت. دریائی در کوزه‌ای ریخته شد.

جنبشی که مشروطه اول نام گرفته است و تا به توپ بستن مجلس کشید سراسر در چهارچوب نظام سیاسی موجود بود؛ امتیازی بود که با کمترین هزینه ولی به شیوه‌ها و ابعادی بی‌سابقه در تاریخ ایران از دربار قاجار ــ و با کمک فعال صدر اعظم پرقدرت زمان، مشیر الدوله (پدر حسن مشیرالدوله و حسین موتمن الملک پیرنیا، هردو از سران آن انقلاب) گرفته شد ــ روایت ایرانی و متفاوت ماگنا کارتای ۱۲۱۵ انگلستان ــ بود. رهبر یا رهبران مشخصی نداشت و هر کس در جای خودش ماند. ادامه وضع موجود بود به شیوه مدرن‌تر و با کمترین حس انتقام‌جوئی. جنبشی مردمی بود که هیچ گروهی دعوی مالکیت انحصاری بر آن نداشت. آن جنبش از صد و بیست سالی پیش در تهران، در تبریز، و در اجتماعات ایرانی قفقاز و استامبول و قاهره سرگرفت و صد سال پیش به صدور فرمان مشروطیت و قانون اساسی انجامید. عنوان آن قانون “در تشکیل مجلس شورای ملی“ بود و اعتبارنامه دمکراتیک آن موئی هم برنمی‌دارد. برخلاف متمم قانون اساسی سال ۱۹۰۷ در آن هیچ امتیازی به شاه و آخوندها داده نشده است. شاهکاری است نه تنها در نثر فارسی آن زمان بلکه در نظم فکری و نگرش عملی (یکی از بهترین نمونه‌هایش نظام انتخاباتی “غیر دمکراتیک“ اصنافی که چاره کارسازی برای جلوگیری از افتادن مجلس به دست خان‌ها و زمینداران بزرگ می‌بود و “دمکرات“‌های زمان آن را در نافهمی و عوامفریبی‌شان، به حق رای همگانی بی‌هنگام تغییر دادند.)

 مجلس اول مشروطه که چه از نظر حیثیت و چه توانائی انتلکتوئل، دیگر در ایران همتائی نیافت بیشتر به قانونگزاری پرداخت و در آن به قول مشهور مستوفی الممالک نه آجیل می‌گرفتند و نه آجیل می‌دادند. سرامدانی که شمارشان از چند ده تن نمی‌گذشت، یک ردیف چشمگیر و ستایش‌انگیز قانون‌ها را تصویب کردند که حجم و کیفیت آن ما را به شگفت می‌اندازد (از جمله قانون تفصیلی انجمن‌های ایالتی و ولایتی که بازگشت به آن و بررسی‌اش در این روز‌ها بسیار بجا خواهد بود.) حتی امتیازی که آن مجلس در تدوین متمم قانون اساسی، زیر فشار، به مشروعه‌خواهان پشتگرم به دربار و امپراتوری روسیه داد چیزی از حق بزرگ آن بیست سی نفری که شب و روز بی چشمداشت کار کردند نمی‌کاهد.

کارزاری که پس از به توپ بستن مجلس دوم درگرفت در خون غرق شد. مشروطه‌خواهان بجای دربار اهل سازش مظفرالدین شاه با دربار جنگجوی محمدعلی شاه سرو‌کار داشتند که خود به جنگجوئی و استبداد‌طلبی‌اش کمک کرده بودند. ما به عادت سیاه و سپید دیدن سطحی و مغرضانه‌مان نقش قهرمانان خود را در مصیبت‌هائی که بر سرکشور آورده‌اند فراموش می‌کنیم. روزنامه‌های “مبارزی“ که زشت‌ترین نسبت‌ها را به مادر شاه می‌دادند و او در آغاز از آنها به دادگستری ناتوان شکایت می‌کرد و بمب انداختن حیدر عمواغلی به کالسگه شاه، که نخستین فصل تاریخ مصیبت‌بار مبارزات چریکی را نوشت، پاره‌ای از انحرافات بزرگ پیکار مشروطه‌خواهی بودند که به افراطی‌ترین عناصر و گرایش‌ها در هردو سو میدان دادند.

در مشروطه دوم دسته‌های مسلح و سواران عشایری نتیجه پیکار را تعیین کردند نه گروه‌های تظاهر‌کنندگان و بست‌نشینان طبقه متوسط. مجلس پس از “اصلاح دمکراتیک“ قانون انتخابات و وانهادن نظام اصنافی به سود هر مرد یک رای، در دست زمینداران بزرگ و سران عشایر افتاده بود و با ضعیف شدن خصلت مردمی‌اش، گروه‌های فشار و منافع شخصی سردمداران، نیروی برانگیزنده آن می‌بودند ــ به اضافه دست‌های بازیگر خارجی که سلسله جنبان اصلی شدند. مشروطه دوم “صاحبان“ و بستانکارانی پیدا کرد که دیگر به هیچ قاعده‌ای گردن نمی‌‌نهادند. از مجاهدان و اعضای انجمن‌های قارچ ‌مانند و خودسر تا فرماندهان عشایری و آخوند‌هائی چون بهبهانی هر کدام مشروطه خود را می‌داشتند و می‌فهمیدند. اما به قدرت رسیدن کسانی که مشروطه اول می‌خواست از جا برکند با توجه به کیفیت پائین گروه رهبری تازه مجلس و انقلاب؛ معلوم نیست به آن ناپسندی بوده باشد که آزادیخواهان شعاری جلوه داده‌اند. امین‌السلطان در نخستین دوره صدر اعظمی‌اش در پادشاهی محمدعلی شاه مخالف مجلسی بود که احترامی بر‌نمی‌انگیخت. اما در نیابت سلطنت ناصرالملک ـ احمد شاه اگر به بمب عمواغلی کشته نشده بود (یکی دیگر از ترور‌های بد‌فرجام دوران مشروطه) احتمالا از همه ناتوانانی که زمام کشور را تا سردار سپه در دست گرفتند ــ هر کدام دو سه ماهی ــ بیشتر می‌توانست به برقراری مشروطه کمک کند.

انقلاب مشروطه تا در حال و هوای محافظه‌کارانه خود ــ محافظه کار در تعبیر دیزرائلی، نه بازرگان ــ سیر می‌کرد پیروز بود. هنگامی که به رادیکالیسم کودکانه چپ و آنارشیسم فرصت‌طلبانه سیاسیکاران نو‌پدید مشروطه افتاد به شکستی افتاد که از آن دم می‌زنند. جامعه ایرانی در دهه‌های کوتاه مشروطه جنبش روشنگری و انقلاب دمکراسی لیبرال و باز‌زائی ناسیونالیسم ایرانی و نوسازندگی سراسری ایران، همه را با هم و در مراحلی بر ضد هم تجربه کرد. مشروطه را اگر در تمامیتش بگیریم طرحی بود برای توسعه همه‌سویه جامعه ایرانی که سراسر به هدر نرفت. در صد ساله پس از انقلاب مشروطه، جنبش روشنگری ایران به پیروزی‌هائی بیش از اروپای سده هژدهم دست یافته است و روشنفکران و طبقه متوسط، بیشتر فرهنگی، ایران را برداشته است. ما چند صد سالی از این نظر پیش آمده‌ایم. دمکراسی لیبرال هر چه در عمل پس‌تر می‌رود در گفتمان دست بالا‌تر می‌یابد. ناسیونالیسم دفاعی و نگهدارنده، ناسیونالیسم لیبرال، به معنی اروپای ۱۸۴۸، در ۱۹۱۹ پیروزمندانه استقلال ایران را دست کم از نظر حقوقی نگهداشت و در (۲۱ آذر ۴۶-۱۹۴۵) یکپارچگی ارضی و ملی ایران را حفظ کرد؛ در پیکار ملی کردن نفت ملت را یکپارچه گردانید، و امروز احساس چیره توده‌های مردمی است که بخشی از امت اسلامی بودن را تهدیدی بر موجودیت ملی و پائین‌تر از پایگاه بلند تاریخی خود می‌دانند و نمی‌خواهند کشورشان به دست همسایگان پاره پاره شود.

***

مهم نیست که ایران در نخستین تلاش خود برای توسعه نتوانست به آرمان‌های مشروطه برسد و مشروطه‌خواهان تازه‌کار در زیر بار واپسماندگی چند صد ساله گام به گام از آرمان‌های خود پس نشستند. خود آن جنبش و ریشه‌هائی که، نه چندان ژرف، در جامعه ایرانی دوانید از شگفتی‌های روزگار بود. مهم آن است که انقلاب مشروطه روی داد و دیگر ذهن ایرانی را رها نکرد و با همه ناتمامی‌ها، ایران را به راه برگشت‌ناپذیر تجدد انداخت. مهم آن است که ما یک برگ پرافتخار دیگر بر تاریخ خود افزودیم؛ یک ارجاع (رفرانس) دیگر که نسل پشت نسل ایرانی را پیش رانده است و در شوربختی‌ها نگه داشته است.

امروز نوسازندگی جامعه به ظاهر از انرژی افتاده است ولی در جاهائی به رغم جمهوری اسلامی ادامه دارد. حکومت در پی بنگلادشی کردن ایران است، مردم در تلاش رسیدن به اروپا. اگر کسی از نسل انقلاب مشروطه زنده می‌شد از “پروژه نیمه تمام مشروطیت“ که امروز بر زبان‌هاست تعجبی نمی‌کرد. پویش دمکراسی و حقوق بشر، آرزوی رسیدن به سطح زندگی جهان غرب، باز آوردن بزرگی ایران که آرزوهای نسل او می‌بود هنوز بسیار کار دارد. ولی او در نسل کنونی همان جوششی را احساس می‌کرد که صد سال پیش ایران خواب‌رفته سده‌ها را برآشفت. “ناتمام“ در خود اراده به انجام رساندن را نهفته دارد. در نگاه شتابزده، ما از دست رفته، و سرمایه‌های صد ساله را از دست داده‌ایم. اما پویش پیشرفت با همه فاصله‌ها و کژ و راست شدن‌هایش، ادامه می‌یابد زیرا همواره کسانی هستند که ناخرسند از وضع موجود، آرزوی پیشرفت و بهتر شدن را که در نهاد انسان است تحقق می‌بخشند. صد سال دیگر کسانی در باره پیروزی نهائی انقلاب مشروطه بر انقلاب اسلامی خواهند نوشت. حسن کار انسان این است که تجربه‌هایش انباشته می‌شوند و در روزگاری که دگرگونه خواهد بود به کار می‌آیند. ما اتفاقا به آن روزگار دگرگونه رسیده‌ایم. پاره‌ای از ما عملا در آن روزگار زندگی می‌کنیم و دیگرانی را نیز به آن خواهیم کشید.

در گفتگو از شکست مشروطیت در ایران بهتر است از شکست مشروطه‌خواهان و پیروزی نسبی مشروطه سخن بگوئیم. مشروطه‌خواهان یا در ناکامی شخصی و نومیدی از مردم و کشور درگذشتند یا چاره را در دست‌های نیرومند سردار سپه ـ رضاشاه جستند که از مشروطه تصورات خود را می‌داشت. ولی مشروطه‌خواهی با سران و رهبرانش از میان نرفت. آرمان‌ها و طرح‌های عملی آنان برای تشکیل یک دولت ـ ‌‌ملت و رساندن ایران به اروپا صد سال است در هر شریطی، حتا در یک رژیم سراپا کربلائی ـ جمکرانی به صورت‌ها و سرعت‌های گوناگون دنبال می‌شود. چگونه می‌توان از شکست جنبشی سخن گفت که آرمان‌های بلندش پس از صد سال هنوز زنده است؟ اگر قرار می‌بود که انقلاب مشروطه به آنچه می‌خواست برسد یک دوره ساختار‌سازی و آماده کردن زیر‌ساخت‌ها پیش از آن لازم می‌بود که تنها از رضاشاه برآمد. در هر کشور دیگری، حتی ترکیه، که توانست از جنبش مشروطه‌خواهی خود (عصر تنظیمات) به دمکراسی برسد، چنین بوده است.

عثمانی‌ها پس از یک دوران چهار صد ساله ساختن دولت نیرومند و پنجاه سال و بیشتر دوران تنظیمات که نمونه بسیار کامیاب‌تر اصلاحات نیمه‌کاره و سقط شده و نمایشی ناصرالدین شاه همان زمان‌ها بود، تازه آتاتورک را لازم داشتند که با پایه‌گذاری یک دیکتاتوری نوین مقدمات دمکراسی نوین ترکیه را فراهم سازد ــ با اصلاحات سیاسی و اجتماعی انقلابی‌اش و توجهی که به نهاد‌سازی داشت.
انقلاب مشروطه ایران به یک تعبیر ناهنگام (anachronistic) بود. اگر در زمان “درست“ خود، پس از اصلاحات رضا شاهی، روی داده بود (در سه فاصله ۳۲ –۱۳۳۰، ۴۱- ۱۳۳۹، و بویژه در ۱۳۵۷ فرصت آن از دست رفت) سرنوشت ایران نیز مانند همه کشور‌هائی که پیروزمندانه از استبداد به دمکراسی گذر کردند می‌شد. در تاریخ، ما دوگونه شکست داریم، شکست سیاسی و شکست تاریخی. شکست سیاسی، مغلوب شدن در برابر اوضاع و احوال است؛ و می‌تواند در اوضاع و احوالی دیگر جبران شود. شکست تاریخی مغلوب شدن دربرابر زمان است؛ سپری شدن و بی‌موضوع شدن است. انقلاب مشروطه شکستی سیاسی خورد. طرح یا پروژه اصلی آن در سده بیستم ناتمام ماند و در پایان با انقلاب اسلامی به زیر افتاد. ولی طرح مشروطه‌خواهی زنده است و هنوز در بنیاد خود اعتبار دارد و در نتیجه دچار شکست تاریخی نشده است. برعکس انقلاب اسلامی که پیروزی سیاسی تمام عیار و بسیار کامل‌تری از مشروطه داشت از نطر تاریخی شکست خورده و بی‌موضوع است؛ چیزی جز درس‌های تلخ برای آینده ندارد. شکست انقلاب مشروطه نیروی زندگی را از برنامه مشروطه‌خواهان نگرفت و بیشتر آن برنامه در ابعاد بسیار بزرگ‌تر در دهه‌های بعدی به اجرا در آمد. پدران جنبش مشروطه‌خواهی در نبرد شکست خوردند ولی جنگ را به تمام نباختند. در تاریخ نظامی بسیار می‌شود که یک طرف نبرد را می‌بازد و جنگ را می‌برد. روس‌ها و بریتانیائی‌ها در جنگ جهانی دوم بیشترین تجربه را در این زمینه داشتند. آلمانی‌ها بر‌عکس نبرد‌ها را پیاپی می‌بردند.

 ما به دوران مشروطه می‌نگریم نه تنها از نظر دستاورد‌هایش؛ نه تنها از نظر برجستگی تاریخی‌ش که چراغی بود که جهان تاریک مستعمراتی را روشن کرد؛ نه تنها از نظر کیفیت رهبریش در شرایط آن زمان و بویژه در مقایسه با انقلاب اسلامی، بلکه به عنوان سرمشق زنده‌ای که می‌باید از آن پیش‌تر رفت. تا ایران برپاست میراث جنبش مشروطه‌خواهی ـ بازسازی دولت ـ ملت ایران در جامه مدرن آن از ممالک محروسه‌ای که هر گوشه‌اش میدان تاخت و تاز کسی بود؛ و نوسازندگی جامعه ایرانی از آن ژرفا‌ها ـ زنده خواهد ماند. جنبش مشروطه از دو چیز فراهم آمد: آگاهی بهترین ایرانیان زمان بر موقعیت تحمل‌ناپذیر ایران و شناخت راه رهائی، که می‌توانیم آن را در شعار آزادی و استقلال و ترقی خلاصه کنیم؛ و آمادگی جانفشانی برای دگرگون کردن شرایطی که تغییر‌ناپذیر می‌نمود. اما آن انقلابیان با ویرانسرائی به نام ایران سرو کار داشتند و هنگامی که پس از پیروزی به بازسازی آن برخاستند چیز زیادی در دستشان بیش از همان آگاهی و آمادگی نبود. قانون‌ها نوشته می‌شد ولی هنگامی که از وزیران اجرای آن قوانین را می‌خواستند با این پرسش بی‌پاسخ روبرو می‌شدند که با کدام پول، با کدام وسیله؟ و تازه این همهء گرفتاری نبود. دست گشاده روسیه و بریتانیانیا بر امور ایران، تا کوچک‌ترین تصمیم‌‌گیری‌های اداری، آزادی عمل را از مدیران و سیاستگران تازه‌کاری که در هر گام می‌توانستند اشتباهات مرگبار بکنند می‌گرفت.

انقلابیان مشروطه در واقع هرگز حکومت نکردند زیرا حکومتی در میان نبود و چنانکه هر کمترین آشنا به مقدمات جامعه‌شناسی می‌تواند ببیند در یک جامعه، یک کشور، اول حکومت است و بعد آنچه آن جامعه می‌تواند با خودش بکند. یک ساختار حکومتی، یادگار زمان‌هائی که ایران حکومتی می‌داشت، بیشتر روی کاغذ و تشریفاتی، بجای مانده بود و بس و دیگر نه در خزانه پولی بود و نه نیروئی که پشتوانه قانون‌ها باشد. اسباب حکومت در ایران سرانجام از ۱۲۹۹/۱۹۲۱ فراهم آمد، همان کودتائی که دیگر دشنامی نمانده است که به آن بدهند و دشنام دهنده‌ای نمانده است که به او اعتنا کنند. گمان می‌کنم ما دیگر نیازی نداریم رابطه میان حکومت، و بعد هر چیز دیگر، را در یک جامعه یادآوری کنیم. جامعه بی‌حکومت یک توده انرژی است و می‌تواند منفجر هم بشود.

***

به برکت دوران مشروطیت ما امروز بسیار بیش از کمترینه‌ای که می‌باید، ابزار در اختیار داریم. ایران را در صد ساله گذشته ساختند و ساخته‌ایم. می‌ماند اراده، که آن نیز هست. بهم برآمدن از حال و روز تحمل‌ناپذیر ایران؛ شناخت راه چاره که غربگرائی (به معنی جهان بینی خردگرا، انسانگرا، و عرفیگرا) در عین ایرانی ماندن است؛ و آمادگی جانفشانی، همه هست. شمار آنها که در راه دمکراسی و حقوق بشر جان دادند و با هستی خود بازی کرده‌اند و می‌کنند در حکومت اسلامی بسیار بیش از جانبازان انقلاب مشروطه شده است. تاکید را در اینجا بر موضوع، و نه عمل جانبازی می‌گذاریم. جانبازی به خودی خود مهم نیست. می‌توان به اینهمه جهادی‌های خونخوار ددمنش نگریست. جانبازی برای آرمان‌های توتالیتر و ناکجا‌آبادی، خطرناک‌تر از دلمردگی و بی‌عملی است.

 مشکل بخش بسیار بزرگ‌تر روشنفکری ایران در صد ساله گذشته وارونگی اولویت‌ها، واپس ماندن از زمان، و ورشکستگی اخلاقی بوده است. آنچه به روشنفکران دوران انقلاب مشروطه قدرت سیاسی و اخلاقی‌شان را بخشید جاگیر بودن‌شان در سپهر توسعه و تجدد اروپای باختری بود که تنها تجدد و کامیاب‌ترین توسعه بوده است. روشنفکران پس از رضاشاه به طور روزافزون از آن سپهر بیرون افتادند و بر خلاف ضرورت زمان (تلاش کمرشکن برای رسیدن به پیشرفته‌ترین‌ها، چنانکه کره جنوبی در چهل و چند ساله گذشته کرده است) حرکت کردند ــ روی آوردن به لنینیسم و اسلامگرائی، بجای دمکراسی لیبرال ترقیخواه. آنها در بینوائی اخلاقی و انتلکتوئل خود، که از بیرون آمدن از سپهر توسعه و تجدد برخاست، هم تا هر جا، اگر چه نفی خویش، رفتند و هم بخش دیگر روشنفکری ایران را که می‌خواست انقلاب مشروطه را به نویدهای آن برساند، از پشتیبانی حیاتی خود بی‌بهره و ناگزیر از مصالحه‌های ویرانگر ساختند ــ تا سرتاسر جریان روشنفکری ایران از تر و خشک در آتش انقلابی مایه شرمساری سده‌ها و نسل‌ها سوخت.

سیر تاریخ، خرچنگی و در مسیر پر پیچ و خم و دست انداز است ــ چنانکه در این صد ساله گذشته خودمان دیده‌ایم. ولی یک جریان زیرین پیشرفت در هر جامعه‌ای هست که گاه صد‌ها سال می‌کشد تا به رو بیاید و جامعه را فرو گیرد. یک پیروزی انقلاب مشروطه آنست که جریان زیرین پرقوتی پدید آورد که گاه‌گاه فرصت یافت و جامعه را فرو گرفت و اکنون در موقعیتی که بسیار یاد‌آور دوران پیش از انقلاب مشروطه است، با ابعادی پاک متفاوت که تعیین‌کننده خواهد بود، الهام‌بخش و نیرو‌دهنده طبقه متوسط ده بیست میلیونی ایران است (یک قلم یک میلیون و دویست هزار آموزشگر.) واپسماندگی و میانمایگی در بخش بزرگ روشنفکران نسل‌های پس از رضاشاه را در مقوله نادان علم به دست افتاده می‌باید بررسی کرد. پیش از آن، روشنفکران اندک شمار، سخت زیر تاثیر اندیشه‌های ترقیخواهانه اروپائی که درباره خود به تردید نیفتاده بود، پیش می‌راندند. روشنفکری ایرانی پس از رضاشاه که افزایش کمی‌اش به زیان بهبود و برآمدن کیفی عمل می‌کرد (نوعی غوغا‌سالاری روشنفکری باب طبع پشت هم‌اندازی و زرنگی عمومی) دچار توحش فاشیستی و ارتجاع لنینیست ـ استالینیستی و پسا‌مدرنیسم ساختار شکن فرانسوی در اروپائی شد که برضد خویش برخاسته بود و در خود ویرانگریش تا جنایات دهه‌های وحشتناک سی و چهل و فلج دهه‌های پس از آن در سده بیستم رفت.

امروز پس از دیوار برلین و با همه عراق و جمهوری اسلامی و بن‌لادن، سیر جهان به سوی آزادی و پیشرفت از سر گرفته شده است و روشنفکری ایرانی بار دیگر در آن سپهر جاگیر می‌شود. ما در جزیره تنها بسر نمی‌بریم و جز پیشرفت و آزادی سرنوشتی نخواهیم داشت ــ مگر سرنوشت انسان را در زاغه‌های جهان سومی ــ اگر چه در حومه شهر‌های اروپائی ــ رقم زنند و آینده را از شن‌های آن صحرای معروف و ژرفای آن چاه هزار و دویست ساله بدر آورند. ما بهر حال صد سال است خودمان و با دنیا پیش آمده‌ایم و بسیار چیز‌ها می‌دانیم و می‌توانیم که از حوصله انقلابیان محافظه‌کار و خرد‌پیشه مشروطه بیرون بود. بسیاری از آنچه مشروطه‌خواهان آن روز می‌خواستند امروز بدست آمده است. زیرساخت‌هائی که آرزوی‌شان می‌بود پیش‌پا افتاده است. آرمان امروزی یک مشروطه‌خواه که بنا‌بر تعریف در تکاپوی مدرنیته است پویش والائی است؛ پیوستن به بالا‌ترین رده‌های انسانیت که در خود مسئولیت جهانی را نیز دارد؛ رسیدن به جائی که بتوان در گشودن مسائل کوه‌آسائی که مدرنیته پیش آورده است دستی برآورد. از اینجاست که یک چشم ما می‌باید همواره به بیست و پنج شش سده پیش بنگرد ـ هنگامی که ما و تنها ما، فرد انسانی را مسئول پیروزی کیهانی نیروهای نیکی بر بدی می‌دانستیم.

به نقل از ایران نامه

ژوئیه ٢٠٠٨

یکبار دیگر جنگ شیعه و سنی

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

یکبار دیگر جنگ شیعه و سنی

پنج سده پیش صفویان برای شیعی کردن مردم ایران که بیشتری سنی بودند ــ و نه برای دفاع از ایران در برابر عثمانی که غلط مشهوری است ــ برخاستند و به ضرب شمشیر و با بیشترین بیرحمی‌ها از یک سو و ترویج مبتذل‌ترین خرافاتی که در هر مذهبی بتوان یافت از سوی دیگر، در سودای خود کامیاب شدند. در دویست ساله صفوی، ایران یک جامعه آخوندی تمام عیار شد و به انحطاطی افتاد که دهه‌های نوسازندگی ایران در سده بیستم نتوانست برطرف کند و خود سرانجام مغلوب جنبش آخوندی تازه‌ای گردید.

کامیابی صفویان هزینه‌های خود را داشت. نه تنها بخش‌هائی از ایران به زور جدا شد، گروه‌های بزرگی از سنیان ایرانی نیز به میل خود از ایرانی بودن دست کشیدند و میهنی را که با آنان عملا همچون بیگانه یا دشمن رفتار می‌کرد رها کردند. میلیون‌ها سنی ایرانی یا در غرب به عثمانی به عنوان رهاننده روی آوردند و یا در شرق به راه جداسری افتادند. قاجاریان که میراث شیعیگری صفوی، از خونریزی و فساد و خرافه پرستی به آنان رسیده بود آن روند را ادامه دادند و زخم شیعه و سنی همچنان گشوده ماند (رفتار با اقلیت‌های مذهبی دیگر و تغییر مذهب‌های اجباری و کشتار‌ها که تاریخ پانصد ساله گذشته را به ننگ آلوده داستان دیگری است و در این مختصر نمی‌گنجد.)

اکنون در این دوران صفوی تازه، ایران و منطقه جغرافیائی ما وارد یک مرحله نوین کشمکش شیعه و سنی می‌شود، با هزینه‌هائی که می‌تواند به همان سنگینی باشد. سیاست مذهبی جمهوری اسلامی در استان‌های سنی نشین بلوچستان و کردستان وضع را به نقطه انفجار می‌رساند. در بلوچستان بویژه تنها اسلحه است که سخن می‌گوید. حکومت هیچ پاسخی جز کشتن و اعدام کردن ندارد و مردم، حتی مسالمت‌جو‌ترین لایه‌های شهرنشین، هیچ راهی جز دست زدن و دست کم امید بستن به اسلحه نمی‌بینند. چه در بلوچستان و چه کردستان مشکل درونی به آن سوی مرز‌ها سرریز کرده است و دورنمای خطرناک‌تری در پیش چشم است. باز مانند دوران صفوی، مذهب دارد عامل تعیین کننده‌ای در سیاست خارجی منطقه می‌شود. جمهوری اسلامی با سیاست‌های ماجراجویانه و دنبال کردن مقاصدی که هم از توانائی آن بیرون است و هم از حوزه منافع ملی ایران، به رقابتی دامن می‌زند که کشور ما از آن پیروز بدر نخواهد آمد.

رئیس جمهوری جمکرانی، شاگرد کوچک هیتلر، که یادآور سخن مشهور مارکس درباره تکرار تاریخ است: “بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت مضحکه“ کشور را به سوئی می‌راند که در آن هم مضحکه و هم تراژدی خواهد بود. اولی، برای خودش و دومی برای ایران. یک جبهه سنی در برابر آنچه “امپریالیسم شیعی جمهوری اسلامی،“ خوانده می‌شود در حال شکل گرفتن است. امریکائیان دارند ائتلافی از کشور‌های سنی به هراس افتاده، اردن و عربستان و مصر، دربرابر جمهوری اسلامی می‌آرایند. عراق، که چاشنی جنگ مذهبی تازه خاور میانه را کشیده، میدان اصلی نبردی است که تا لبنان و فلسطین می‌کشد. (کار عراقیان به جائی رسیده است که زخمیان شیعی یا سنی را به بیمارستان‌های هم مذهب‌شان می‌برند وگرنه معلوم نیست زنده بدر آیند.) در فلسطین جمهوری اسلامی، حماس را در کنار خود دارد و در چهل تکه لبنان هر گروه سرش به جائی بند است. ولی از همه سو گرایش اصلی به خشونت روزافزون است و جنگی با همه وسائل درمی‌پیوندد که بنیه نزار ایران را تحلیل خواهد برد. سران رژیم اسلامی امیدوارند با تبلیغات زشت ضد یهودی احمدی نژاد و پرداخت‌های صد‌ها میلیون دلاری به اعراب، از شیعه و سنی، رهبری توده‌های عرب را در دست گیرند ولی سرمایه‌گذاری‌های ناپایدار رژیم در برابر واقعیات سیاسی و فرهنگی و تاریخی منطقه به چیزی نمی‌آید. خزانه ایران هم اکنون رو به تهی شدن است و حق شناسی مزدوران جمهوری اسلامی تاب بند آمدن جریان دلار‌ها را نخواهد آورد.

 ایران و شیعیگری در گوش عموم اعراب طنین ناخوشایند و تهدید آمیزی دارد. رئیس جمهوری اسلامی هر چه هم در شیپور نفرت بدمد و پست‌ترین عواطف توده‌های عرب را برانگیزد عبدالناصر نخواهد شد که خود ببری کاغذی بیش نبود. جمهوری اسلامی در کارزاری که می‌خواهد بر اعراب، و بر سنیان خاور میانه (که تا افغانستان و پاکستان را دربر می‌گیرند) تحمیل کند بازنده خواهد بود. ایران سودی در سرکردگی جبهه سوریه و حماس و حزب‌الله و دارو دسته‌های جنایتکار شیعی در عراق ندارد و سیاست آن در شدت بخشیدن به جنگ قومی و مذهبی در عراق شمشیر دو دمی است که اگر امروز امریکا را در گلزار فرو می‌برد فردا ایران را به گلزاری از گونه‌ای دیگر فرو خواهد برد. آخوند‌ها هیچ فکر کرده‌اند که با یک عراق تکه پاره شده که مانند یک غده سرطانی به پیکر ایران چسبیده خواهد بود چه می‌توانند بکنند؟

***

همان گونه که پادشاهان و آخوند‌های صفوی در شور مذهبی خود کمترین پروای مصالح ملی ایران را نکردند، سران رژیم اسلامی نیز در رفتار با اقلیت سنی ایران دارند همان آسیب‌ها را می‌زنند. پیامد‌های خطرناک دشمنی با سنیان ایران، شیعه و سنی و بلوچ و سیستانی نمی‌شناسد و سرتاسر استان‌هائی به اهمیت کردستان و بلوچستان را دربر می‌گیرد. بلوچان حتا بیش از کردان (که می‌باید جداگانه به مشکلاتشان پرداخت) حق دارند از رفتاری که حکومت‌ها در یک کشور شیعی با آنها داشته‌اند ناخشنود باشند. اگر بخواهیم محروم‌ترین مردم ایران را در همه پنج سده گذشته نام ببریم بی تردید بلوچان در صف اول آنان خواهند بود. حتی در دوران محمدرضا شاه تنها در سال‌های واپسین بطور جدی به یاد بلوچستان افتادند. با اینهمه بلوچان هیچ‌گاه در این سده‌ها با چنین تبعیض و خشونتی روبرو نبوده‌اند. هیچ گاه دولت مرکزی بطور منظم رهبران آنها را از میان نبرده است و مسجد‌هاشان را ویران نکرده است. در گذشته مردم بلوچستان قربانی غفلت بودند اکنون دست جنایت درکار است.

در چنین شرایطی کدام ایرانی است که بتواند با مقاومت مردم بلوچ همدردی نکند؟ ما تنها یک یادآوری داریم: در بلوچستان تعصب مذهبی و بنیادگرائی نوع افغانی و پاکستانی را نمی‌باید به جنگ سیاست تبعیض مذهبی کوری فرستاد که سراسر ایران از آن رنج می‌برد. پیکار در بلوچستان اگر زیر شعار حقوق بشر و حقوق شهروندی باشد هم در مرحله کنونی و هم بویژه برای آینده دمکراتیک پس از جمهوری اسلامی سودمند‌تر خواهد بود. بنیادگرائی و تعصب مذهبی را در همة گونه‌هایش می‌باید دور انداخت. صفویان آن روز پایان ننگ باری داشتند؛ صفویان امروز هم پایانی خواهند داشت. ولی ایران و بلوچستان و ایرانی بلوچ و غیر بلوچ آینده‌ای دارند و پایان نخواهند یافت.

ژانویه‏ ۲۰۰۷

اگر فورد شکست نخورده بود

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

اگر فورد شکست نخورده بود

بیست و هشتمین سالروز انقلاب اسلامی چند هفته‌ای پس از مرگ جرالد فورد رئیس جمهوری پیشین امریکا فرا می‌رسد. در نخستین نگاه میان این دو رویداد ارتباطی نمی‌توان دید. ولی در میان عواملی که در توضیح آن انقلاب برشمرده‌اند جرالد فورد را، در واقع شکست انتخاباتی او را در ۱۹۷۶، نمی‌باید از نظر دور داشت. در آن سال فورد در امریکا ریاست جمهوری را با فاصله‌ای اندک به جیمی کارتر باخت و آن پیکار انتخاباتی در آن سوی جهان، در ایران، در دینامیسم پیکار دیگری که دهه‌ها در جبهه‌های گوناگون درگیر بود تاثیری قاطع بخشید. (از همان درونمایه حقوق بشر در پیکار انتخاباتی کارتر و تاخیر طولانی در فرستادن پاسخ تبریک شاه، مخالفان قویدل شدند و شاه روحیه را باخت).

دستگاه حکومت فورد اساسا همان دستگاه نیکسونی و با همان روحیه بود ــ مردانی چون کیسینجر وزیر خارجه و شلزینگر وزیر دفاع، با بینش ژرف استراتژیک و آشنائی از نزدیک با کارکرد قدرت، و اراده استوار برای جلوگیری از برهم خوردن تعادل بویژه در حساس‌ترین مناطق جهان، از جمله حوزه خلیج فارس. نمی‌باید فراموش کرد که نیکسون، همه عیب‌هایش به کنار، یکی از بزرگ‌ترین روسای جمهوری امریکا در سیاست خارجی بود و تنها دوگانه استثنائی ترومن و اچسون از ترکیب سهمگین او و کیسینجر در می‌گذشت. با شکست فورد آن گروه کار دیده جای خود را به نورسیدگانی از رئیس جمهوری تا پائین داد، مردمانی بی اعتماد به خود و با تصورات مبهم و ناپخته، که کمترین صلاحیت را برای اداره شرایط بحرانی داشتند؛ و در اینجاست که ارتباط میان آن انتخابات و آن انقلاب آشکار می‌شود.

انقلاب اسلامی را (“انقلاب بهمن“ در کوششی برای اختراع تاریخ) مانند همه انقلابات یا از نظرگاه جامعه شناسی صرف می‌توان بررسی کرد ــ آنچه عموما می‌کنند ــ یا از نظرگاه جامعه شناسی و اداره بحران. در بررسی انقلاب نیز مانند هر چه دیگر، نظرگاه (پرسپکتیو) بیشترین اهمیت را دارد. این را نقاشان رنسانس به ما آموختند: چشم می‌بیند؛ عمده آن است که از کدام گوشه بنگرد. سودمندی نظرگاه در نقاشی در این است که بزرگی و کوچکی (درواقع فاصله و نور) را برجسته می‌کند؛ اشیاء و کسان را در جای خودشان می‌گذارد و از این رو به ژرفاهائی می‌رود که انسان پیشامدرن به ندرت به آنها می‌رسید. (مقایسه با مینیاتور که از پرسپکتیو تهی است بهتر این تفاوت را نشان می‌دهد). در بررسی انقلابات نیز بسیار مهم است که از چه گوشه‌ای بنگریم.

بحث از نظرگاه جامعه شناختی یا از نظرگاه اداره بحران برای نگریستن به انقلاب، ما را به لنین می‌رساند. او با تفاوت گذاشتن میان موقعیت انقلابی و انقلاب، نخستین بار ما را راهنمائی کرد که به تفاوت میان جامعه شناسی انقلاب و اداره بحران پی ببریم. تکیه او البته نه بر نقش حکومت (اداره بحران) بلکه بر نیروی انقلابی (حزب پیشتاز پرولتاریا از نظر او) در تبدیل موقعیت به رویداد نهائی بود. ولی درسی به‌همه انقلابیان و به حکومت‌های درخطر انقلاب داد که بسیاری در گروه دوم، ناخوانده عمل می‌کنند.

نگاه جامعه شناختی، عوامل پدید آمدن موقعیت انقلابی را به خوبی تصویر می‌کند ــ چرا یک جامعه به حال انقلاب می‌افتد؟ پاسخش به گفته مشهور لنین هنگامی است که جامعه نمی‌خواهد و حکومت نمی‌تواند (در این تعبیر، نمی‌تواند با جامعه راه بیاید.) اما چرا همه جامعه‌هائی که به حال انقلاب می‌افتند، بدین معنی که عوامل جامعه شناختی انقلاب در آنها جمع است، دچار انقلاب نمی‌شوند؟ پاسخ یکی بیشتر نیست. توانائی‌های نیروی پیش‌برنده انقلاب از یک سو و کیفیت اداره بحران از سوی دیگر در جامعه‌های دچار موقعیت انقلابی که بسیار پرشمارند تفاوت می‌کند. در همه آنها جامعه نمی‌خواهد اما در بیشترشان، در تقریبا همه‌شان، حکومت می‌تواند با استراتژی‌های گوناگون از عهده برآید. خود لنین تا پیش از جنگ هیچ انتظار نداشت انقلاب روسیه را ببیند. در انقلاب نیز مانند جنگ (البته جنگ میان نیروهای کمابیش همزور) همه چیز بستگی به کیفیت اداره دو طرف دارد؛ و البته با مداخله بخت یا تصادفات. ناپلئون ژنرال‌های خوش اقبال برای ارتش خود می‌خواست.

***

ایران سال ۷-۱۳۵۶ / ۹-۱۹۷۸ بی‌تردید در موقعیت انقلابی می‌بود: بحران مشروعیت رژیم، فضای سیاسی آشتی‌ناپذیر، فاصله‌های از همه گونه و فزاینده؛ احساس عمومی رنجوری malaise در گروه‌های فرمانروا و برخوردار، همراه با احساس عمومی بیزاری و طغیان تا مرز خودویرانگری در هر گروه دیگری که تصورات مبهم خود را از دگرگونی می‌داشت. آن موقعیت انقلابی به کوشش بیست ساله روشنفکران و سیاستگرانی بیشتر غیرآخوند، داشت از سر تا پا رنگ تند اسلامی می‌گرفت. موقعیت برای انقلاب اسلامی، که لابد اگر بجای بهمن مثلا در آذر روی داده بود پس از ده پانزده سالی انقلاب آذر نامگذاری می‌شد، آماده می‌بود. با اینهمه ایران آن زمان اتفاقا کمتر از هر کشور دیگری در موقعیت انقلابی ــ دست کم نیمی از اعضای سازمان ملل متحد ــ بدبختی آن را داشت که قربانی چنان انقلابی با چنان رهبری از آخوند و بویژه غیرآخوند، گردد.

درکنار همه عوامل جامعه شناختی که برای آن انقلاب می‌شمرند از این واقعیات نمی‌باید چشم پوشید که در ۷-۱۳۵۶ / ۷۹-۷۸ ایران برای بسیاری از جهانیان یک نمونه رشد شتابان اقتصادی به شمار می‌آمد که به تندی در مسیر صنعتی شدن پیش می‌رفت و اقتصادش شکوفان بود و داشت برای نخستین بار جامعه‌ای از زنان و مردان درس خوانده و امروزین پرورش می‌داد؛ در جنگ خارجی شکست نخورده یا فرسوده نشده بود و بهترین روابط را با هردو اردوگاه جهانی برقرار می‌داشت. هیچ کشور دیگری در چنان شرایطی به انقلابی که با سود شخصی روشنرایانه بیشتر دست درکارانش هم در تضاد آشکار می‌بود تسلیم نشده است. در هر انقلاب دیگری انقلابیان پیروز با دستگاه حکومتی از هم گسیخته، ارتشی تحلیل رفته، و خزانه‌ای تهی روبرو بوده‌اند.

 آسیب پذیری مرگبار ایران آن سال، که در همه انقلاب‌های پیروزمند، یعنی در آن موقعیت‌های انقلابی معدود که به انقلاب رسیدند، می‌توان سراغ کرد در جای دیگر بود. ایران نیز در موقعیت انقلابی، نمونه‌ای از بد اداره کردن بحران را به نمایش گذاشت. در یک دوره نسبتا کوتاه، که برای ایران از شش ماه در نگذشت، حکومت به هر اشتباه و کوتاهی که می‌شد تن در داد. هر چه را می‌بایست نکرد و هر تصمیمی را که بیشتر به زیانش بود گرفت. از آنجا بود که نالازم‌ترین انقلاب تاریخ، آسان‌ترینش نیز شد. حکومتی که نمی‌توانست، به دست خود مردمی را که نمی‌خواستند، هلهله کنان به احمقانه‌ترین انقلاب تاریخ راند. در رهبری انقلاب، خمینی با بالا‌ترین رهبران کشور در رقابتی سخت بود.

ایران یک ویژگی شرماور دیگر نیز داشت که در انقلابات دیگر دیده نشده است و آن تکیه محض در اداره بحران به دو دولت بزرگ غربی بویژه امریکا بود تا جائی که برای رویاروئی پرزور با انقلابیان از رئیس جمهوری امریکا نوشته می‌خواستند و به اجازه‌های زبانی خرسند نمی‌بودند. آن رئیس جمهوری از بخت بد ایران نه جرالد فورد که جیمی کارتر بود که نامش در تاریخ امریکا به ناتوانی ثبت شده است. اگر در ایران آن شش ماهه یک بخش گروه فرمانروا بجای دفاع از خود و کشور به نابودی جناح دیگر می‌کوشید و وزیران کابینه در پشتیبانی انقلابیان برضد حکومت خود اعلامیه می‌دادند و برای تقدیم کشور به آخوند‌ها مسابقه درگرفته بود، در امریکا نیز همتایانشان هرکدام ساز خود را می‌زدند و رئیس جمهوری، آونگ آسا در دو سر تردید و ندانم کاری در نوسان بود. به خوبی می‌توان تصور کرد که اگر کیسینجر کهنه سرباز جنگ سرد بجای سایروس ونس بره بی گناه در Foggy Bottom نشسته بود چه اندازه همه چیز تفاوت می‌کرد. (نام مقر وزارت خارجه در واشینگتن در آن دوره مصداق کامل “گودی مه آلودی“ بود که کارتر امریکا را در آن انداخت.) نقش امریکا در جلوگیری از انقلاب اسلامی قاطع می‌بود زیرا رژیم پادشاهی همه امکانات را برای جلوگیری از فاجعه داشت ولی از توهم توطئه امریکا به فلج افتاده بود. بی تصمیمی و نادانی کارتر آن توهم را قوت داد و فلج غیرلازم را بدتر کرد. در آن اوضاع و احوال رهبری سیاسی عاجز ایران همه مسئولیت را به دوش امریکائی انداخته بود که خود عاجزی بیش نمی‌بود. (به هر سوی آن انقلاب وارونگی همه چیز بنگریم می‌باید عرق شرم را از پیشانی ملی پاک کنیم).

با چنان “اداره“ بحران، رهبری انقلابی بیش از آن کار چندانی نداشت که منتظر اشتباهات و امتیاز دهی بیشتر رژیم بنشیند و حد اکثر امتیازات مشروط تاکتیکی و زبانی بدهد (“همه چیز آزاد است در چهارچوب اسلام“) و استوار بر موضع خود ــ پیروزی با هر بها و بی هیچ قید و شرط ــ بایستد و در لحظه سرنگونی رژیم چشمان خود را از ناباوری بمالد.

***

اگرها در تاریخ بیش از ورزش‌های فکری هستند. تاریخنگاری از جمله برای نشان دادن این است که رویداد‌ها می‌توانستند گونه دیگر بگیرند؛ و در امور بشری با دست گشاده‌ای که اراده انسان دارد نه جبری هست (به معنی امر مقدر) و نه اجتناب ناپذیری. رویکرد رایج به انقلاب که یا آن را فرا‌ آمد توطئه بشمارند یا نتیجه اجتناب ناپذیر گذشتة بلافاصله پیش از آن، مسئولیت شخصی و ملی را لوث می‌کند، همت جامعه را به پستی می‌کشاند، و عادت نگرش سیاسی، به زبان دیگر کاسبکارانه، را به تاریخ دیرپای‌تر می‌سازد.

اگر فورد انتخاب شده بود…

فوریه‏ ۲۰۰۷

گذشته بد مال دیگران است

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

گذشته بد مال دیگران است

روبرو شدن با گذشته دشوار‌ترین، مسلما یکی از دشوار‌ترین، کارهاست و روانشناسی ویژه‌ای می‌خواهد که کمتر دست می‌دهد. برای انسان و جامعه پویا فاصله گرفتن از گذشته، حتا بهترین گذشته‌ها نیز امری طبیعی است. زیرا انسان هر چه بخواهد و بگوید روزگار رو به دگرگونی دارد و می‌باید با آن پیشرفت کرد. ولی دشواری در همین پویائی است که در مراحل پایانی تکامل شخصیت و بلوغ اجتماعی پیش می‌آید و از دسترس بیشتر مردمان بیرون بوده است. روبرو شدن با گذشته به معنی گذشتن و آزاد شدن از آن است، به معنی دگرگونی در عواطف و رویکرد‌هائی است که انسان خود را با آنها شناسانده است. بدین معنی، کنده شدن از خویشتن است و مگر می‌توان از خویشتن کنده شد؟ واپسمانده‌ترین ذهن‌ها به چنان دگرگونی جنبه حیثیتی نیز می‌دهند؛ در شان آنها نیست.

 در ٢۰۰۵ شصتمین سالروز پایان جنگ جهانی دوم را در اروپا در کشورهائی که از نازیسم آلمان هیتلری آزاد شده بودند جشن گرفتند. در میان آن کشورها آلمان جای مهمی داشت. مردم آلمان خود را در آن یادبود در کنار روس‌ها و فرانسویان و لهستانیان و آنهمه ملت‌های دیگر اروپائی گذاشتند. پیروزی متفقین بر آلمان، ویرانی هشتاد درصد کشور، بزرگ‌ترین تلفات نظامی و غیر نظامی پس از شوروی، حتا بمباران‌های استراتژیک (به معنی ویران کردن سراسری شهرها که تنها برای کشتار هرچه بیشتر مردمان صورت می‌گرفت) و آخرینش، نابودی صد‌ها هزار مردم درسدن در واپسین روزها که دیگر هیچ توجیهی نمی‌داشت، نه یک شکست در ابعاد “آرماگدون“ توراتی، بلکه یک رهائی تاریخی به شمار رفت. از نظر روبروئی با گذشته، مردم آلمان (در این مورد آلمان غربی) مانندی در تاریخ ندارند، همچنانکه جنایتی که مسئولیت مشترک آلمانیان است مانندی در تاریخ ندارد. آنها هیتلر‌زدائی را که از همان دهه چهل آغاز شد به هرجا لازم بوده است بردند. در آلمان شرقی، گذشته فاشیستی به نیمه بیشتری که پای ارتش سرخ بدان نرسید نسبت داده شد تا آلمان یگانگی‌اش را بازیافت و آلمانی‌های شرقی نیز با مسئولیت خویش آشنا شدند. طبقه سیاسی آلمان از همان دهه چهل از یادآوری و روشنگری و پوزشخواهی گذشته خود، تا جبران مالی زخم‌هائی که جبران‌پذیر نیستند و پشتیبانی نامحدود از اسرائیل، هیچ فروگذار نکرد؛ و مردم عادی نیز نشان دادند که درس‌های لازم را از تاریخ گرفته‌اند. در روزهای گشایش یادمان monument “هولوکاست“ در قلب برلین، که یکی از تکان‌دهنده‌ترین نمونه‌های بیان فاجعه‌ای فراموش نکردنی به زبان معماری است و به ابتکار مردم برپا شده، گروهی از مردم برلین با پرچم‌های ملی آلمان در برابر یادمان تظاهر کردند. بر آن پرچم‌های کاغذین نوشته بود “آلمانی اندیشیدن، آشویتز اندیشیدن است.“ چنانکه یک روزنامه‌نگار امریکائی ملاحظه کرده چنین واکنشی را که هیچ اعتراضی بدان نشده است از هیچ ملتی نمی‌توان انتظار داشت. (نویسندگان محترم که سال‌ها یادبود و یادواره بکار می‌بردند، تا یادمان و یادمانی برای monument و monumental ساخته شد آن را مترادف واژه‌های پیشین گرفتند. آیا ما هیچگاه از بکار بردن مترادفات خسته خواهیم شد و دقت در زبان را لازم خواهیم شمرد؟)

شش دهه پس از پایان جنگ، نسل کنونی آلمانیان می‌تواند دست خود را از همه ماجرا بشوید و گذشته ننگاور را به فراموشی آرامبخش بسپارد. آلمانیان پس از جنگ جهانی اول به آسانی مسئولیت خود را در آغازیدن جنگ و باختن آن انکار کرده بودند و شکست خود را به توطئه یهودیان نسبت داده بودند (یهودیان آلمانی در آن جنگ ۷۰۰ هزار تن در دفاع از نیاخاک تلفات دادند و اگر نبوغ سازماندهی والتر راتناو یهودی و یکی از پدران “جنگ کلی“ نمی‌بود آلمان نمی‌توانست چهار سال محاصره متفقین را تاب آورد.) آنها می‌توانستند از مدت‌ها پیش مانند نوفاشیست‌های اروپائی و عرب‌ها و اسلامیان و اکنون، کوچک‌مرد جمهوری اسلامی، اصلا منکر هولوکاست شوند و آن را توطئه صهیونیستی شمارند. نسل پس از جنگ آلمانی برای تسلیم شدن به هیتلر، بلکه محو شدن در او، بهانه کم نداشت: پیمان صلح انتقام جویانه ورسای که همان اندازه ظالمانه بود که کوته نظرانه؛ غرامات کمرشکن جنگی که اقتصاد آلمان را خرد کرد و تورمی را که هرگز مانندی نیافته است به بار آورد (صفر‌های روی اسکناس‌های آلمان جمهوری وایمار را نمی‌شد شمرد؛) اشغال “رور“ که قلب صنعتی آلمان بود و بسا دیگر. برای مردم آلمان نیز راه‌های گریز از مسئولیت می‌شد یافت. گناه آنها نبود. اگر توطئه یهودیان نمی‌بود و متفقین چنان نمی‌کردند آلمانیان به آن خودکشی ملی که انقلاب شکوهمند اسلامی در برابرش به شمار نمی‌آید مجبور نمی‌شدند. آنها حتا می‌توانستند مانند شعله‌های فروزان جهان سیاست و روشنفکری وطنی، گزینشی عمل کنند؛ تکه‌های خوبش را بگیرند و به یاد “روزهای قدسی ایثار“ (که یکی از آن شعله‌های فروزان درباره انقلاب بهمن خودشان بکار برده است) و سال‌های شکست پیاپی در درون و بیرون، هنوز طلبکار گذشته و اکنون و آینده باشند.

***

غوغائی که در همان اثنا برسر کتاب‌های درسی تازه تاریخ ژاپن در چین برخاست، و فریاد اعتراض سه کشور بالتیک به مناسبت جشن پیروری ارتش سرخ در مسکو، رویکرد دیگری را به گذشته نشان داد که ما خوب با آن آشنا هستیم: گذشته بد مال دیگران است. ژاپنیان که نسخه برگردان متحدان فاشیست خود می‌بودند در جبران جنگ‌های تجاوزکارانه و کشتار‌های جمعی چینیان و دیگران، از جمله اسیران جنگی، و واداشتن نیم میلیون زن چینی به روسپیگری سربازان خود، بارها پوزش خواسته‌اند و غراماتی پرداخته‌اند و موضوع را تمام شده شمرده‌اند. احساس گناه از آنهمه تبهکاری‌ها در ژاپن نیست و از این نظر هیچ به پای آلمانیان نمی‌رسند. در کتاب‌های درسی تازه از آن جنایات و تجاوزات یادی نشده است و به تندی از نه سالی که نام ژاپنی با بیرحمی و خشونت غیر انسانی مترادف بود گذشته‌اند. خشم مردم چین را به خوبی می‌توان فهمید ولی همین مردم به آسانی سی چهل میلیون هم‌میهنان خود را که قربانی سیاست‌های تعمدی مائو شدند یا در پاکسازی‌های او از میان رفتند به فراموشی می‌سپارند. در گذشته فاجعه بار چین چیز ذکر‌کردنی نیست. ژاپنیان گنهکارند.

به همین ترتیب در جشن‌های پیروزی مسکو تاکید بجا بر نقش رهاننده ارتش سرخ به هیچ اشاره‌ای به بیش از چهار دهه اسارت سرزمین‌های آزاد شده مجال نداد. به اعتراض سه کشور بالتیک پاسخ دادند که آنها پس از شکست آلمان اشغال نشدند زیرا در ۱۹۳۹ به اتحاد شوروی پیوسته بودند (در معامله هیتلر و استالین نیروهای شوروی آن سه کشور را به تصرف درآورده بودند.) کسی به یاد صد‌ها هزار تنی از مردمان بالتیک نیفتاد که به دستور استالین از خانمان خود رانده شدند تا منزل به روس‌ها بپردازند. در لهستان سهم شوروی که در همان سال تقسیم شد، ۱۵ هزار افسر لهستانی را در جنگل کاتین تیرباران کردند ولی در مراسم شصتمین سال، همه سخن از آزاد کردن‌ها بود. کمونیست‌ها در هر جا باز فرصتی یافتند که در آفتاب افتخارات گذشته بدرخشند ولی هشتاد میلیون تنی که از اروپای خاوری تا آسیای خاوری و جنوب شرقی قربانی نظام‌های کمونیستی شدند همچنان در فراموشی ماندند. جنایات کمونیست‌ها زیر سایه جنایات نازی‌ها افتاد.

این درست است که جنایات ناسیونال سوسیالیسم با آنکه از نظر ابعاد به پای کمونیسم نمی‌رسد (هیتلر زمان نیافت) در شناعت از آن و از هرچه در تاریخ جهان در می‌گذرد. کمونیست‌ها مخالفان خود و “دشمنان طبقاتی“ را از میان می‌بردند و برای ساختن بهشت برابری خود درهای دوزخ را بر ملت‌ها می‌گشودند. آرمان آنها دست کم ظاهر آراسته‌ای می‌داشت و کشتار‌های میلیونی‌شان به نام بشریت می‌بود. هیتلر و اکثریتی از مردم آلمان که به درجات گوناگون با او همدستی می‌نمودند مردمان را نه برای آنچه می‌کردند یا می‌گفتند یا تصور می‌شد که می‌گویند و می‌کنند، بلکه صرفا برای آنچه بودند، به علت به جهان آمدنشان، نابود می‌کردند. بهترین و سودمند‌ترین افراد اگر یهودی به جهان آمده بودند، اگر چه پاک در جامعه آلمانی حل و با آلمانیان دیگر همسان شده بودند، اگر حتا در جنگ جهانی اول جانفشانی کرده بوند، به کوره‌های آدمسوزی می‌افتادند. شیوه‌ای که برای ریشه‌کن کردن یک قوم ـ مذهب بکار می‌رفت مانند فلسفه‌ای که پشت سر آن بود هراس‌انگیز‌ترین و باور نکردنی‌ترین پدیده سراسر تاریخ بشری است. در جنگی که همه منابع مادی و انسانی آلمان برای بردنش بسنده نمی‌بود تا آخرین هفته‌ها هزاران آلمانی از جبهه‌ها بیرون کشیده می‌شدند تا در برنامه “راه حل نهائی“ خدمت کنند. قطار‌های راه آهن و منابع کمیاب سوخت بی دریغ برای بردن یهودیان به اردوگاه‌های مرگ بسیج می‌شدند و شکست در جنگ را پیش می‌انداختند. یهودیان البته تنها نبودند و اسلاو‌ها و کولی‌ها را نیز به عنوان آدم‌های فرو‌تر، میلیون میلیون خاکستر کردند ولی آن شش میلیون یهودی در جمع یازده میلیونی برباد رفتگان از جای ویژه‌ای برخوردارند. دیگران بیشتر به نام “فضای حیاتی“ تباه شدند. آلمان سرزمین‌هائی تهی از جمعیت می‌خواست.

***

این گردش بیزاری‌آور در تاریخ نزدیک، هر ناظر ایرانی را می‌تواند به یاد میدان حقیر “سیاست‌های مخالف“ بیندازد؛ به اصطلاح رایج، اپوزیسیون دربرابر “پوزیسیون؟“ یا درست‌تر، حکومت و رژیم. اما سخن را در اینجا باید کوتاه کرد و به فرصتی دیگر گذاشت.

آوریل‏ ۲۰۰۷

سودای آزاد کردن گذشته

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

سودای آزاد کردن گذشته

اگر آلمان‌ها شکست در جنگ دوم جهانی را لازم داشتند تا شهامت روبرو شدن با گذشته و آزاد کردن خود را از آن بیابند ما انقلاب اسلامی را برای آزاد کردن گذشته‌های خود داریم. آنها خیره در آنچه کرده بودند، در مسئولیت ملی، نگریستند و پیش تاختند. ما در اندیشه پاکشوئی گذشته‌های خود درجا می‌زنیم و واپس‌تر می‌افتیم. در یک سو انقلابیان ما، بیشترین‌شان، با چشمان نیم بسته به پیامد‌های آنچه کردند، به “محصولات فرعی“ انقلاب شکوهمند (به گفته یکی از سران انقلابی که هنوز با سربلندی از مردم طلبکاری می‌کند) می‌نگرند و بهر ترفند زبانی ــ از جمله تغییر نام آن انقلاب ــ می‌کوشند گذشته خود را از پیامد‌هایش آزاد کنند؛ سهم خود را در آن بزرگ بدارند و از دنباله‌هایش روی بگردانند. اگر هم فشار واقعیت‌های بیست سی ساله گذشته از اندازه نگرش گزینشی و همیشه حق به جانب ما درگذرد، آنچه را کرده‌اند اجتناب‌ناپذیر، و در حد “قضای آسمان که دیگرگون نمی‌شد“ بشمارند.

در سوی دیگر طیف، آنها که بیشترین سهم را در انقلاب داشتند زیرا بیشترین اسباب قدرت در دستشان بود، با چشمانی گشاده بر پیامد‌ها، و کمابیش بسته بر عوامل انقلاب می‌نگرند؛ یک گذشته را به یاری نشان دادن سیاهی‌های گذشته‌ای دیگر ــ که از شوربختی و ناشایستگی ملی ما تا اکنون و آینده نا معلوم کشیده است ــ سپیدکاری می‌کنند. در سر دیگر طیف نیز همین ترفند در کار هست. پیش از انقلاب را برای سپیدکاری انقلاب خود سراسر به سیاهی می‌آلایند. هیچ کس مسئول “آدمی“ که در آن دوران بود و تصمیم‌هائی که گرفت نیست؛ همه یا ناگزیر بودند یا قربانی اوضاع و احوال. یا همة کرده‌ها و تصمیم‌ها و پیشکش کردن کشور به انقلاب درست می‌بود و هر چه گناه است به گردن انقلابیان و امریکا و بریتانیاست؛ یا هیچ گزینش دیگری جز تسلیم شدن به رهبری آخوند نمی‌بود و حکومت چاره‌ای جز اشتباهاتی که روی داد، برای تسلیم شدگان نمی‌گذاشت. (تالیران اشتباه را از جنایت، و از خیانت ــ که به گفته او موضوع زمان است ــ بدتر می‌شمرد.)

اما همین بس است که در هردو سوی طیف دمی از خود بپرسند که اگر به آن دوران بر‌می‌گشتند آیا همان گونه رفتار می‌کردند و اگر رویکرد و رفتار متفاوتی می‌داشتند نتیجه باز همان می‌شد؟ خود اینکه ما از امری پشیمان شویم برای برباد دادن همه استدلال‌ها در باره لازم بودن یا اجتناب ناپذیر بودن آن امر بس است. پشیمانی به معنی پی بردن به امکان رفتار و رویکرد متفاوت در گذشته است؛ به این معنی است که می‌شد از رویدادی جلوگیری کرد. اینکه کسانی شب و روز از تبهکاری و ناشایستگی گروه فرمانروای بیست و هشت سال گذشته می‌گویند، از رژیمی برخاسته از انقلاب و حکومتی که اختیار و رهبریش مانند خود انقلاب از آغاز در دست آخوند بود، و آنگاه به کسی که انقلاب را نالازم دانسته خرده می‌گیرند، خبر از پشیمانی آنان می‌دهد، اما پشیمانی را تا پایانش نمی‌روند. اگر بتوانند گامی دیگر پیش بگذارند معمای سیاسی و اخلاقی خود و فصل تازه‌ای را در پرورش سیاسی ملت ما خواهند گشود.

درباره اجتناب‌پذیر بودن انقلاب گفتاوردی از خامنه‌ای شاید بسنده باشد. او در مصاحبه‌ای با اطلاعات، در سال ۱۳۶٢ و بمناسبت سالگرد ٢٢ بهمن چنین می‌گوید: “ما در یک حالت بهت بودیم. درحالی که در همه فعالیت‌های آن روزها طبعا ما داخل بودیم. همانطور که می‌دانید عضو شورای انقلاب بودیم و یک حضور دائمی تقریبا در آنجا وجود داشت. لاکن یک حالت ناباوری و بهت بر همه ما حاکم بود. من چیزی بگویم که شاید شما تعجب کنید. من تا مدتی حتی بعد از آنکه ٢٢ بهمن گذشته بود، بارها به این فکر افتادم که ما خوابیم یا بیدار و تلاش می‌کردم که از خواب بیدار نشوم که اگر خواب هستم این رویاهای طولانی که لابد بعدش اگر آدم بیدار شود نخواهد بود دیگر ادامه نکند. این قدر مسئله برای ما شگفت آور بود.“

اکنون آیا نمی‌توان گفت که اگر رژیم پادشاهی بجای تسلیم به نیرو‌های انقلابی، (و نیرو‌های انقلابی بجای تسلیم به خمینی) و بجای سپردن تصمیم‌گیری به حکومت کارتر، می‌ایستاد و از کشور دفاع می‌کرد؛ و اگر با چنان وضعی دست کم بجای گروه ناتوان کارتر، گروه کاردیده فورد در امریکا بر سر کار می‌بود خامنه‌ای‌ها خوابش را نیز همچنان نمی‌دیدند؟

ما در اینجا نیازی نداریم که به ادبیات پشیمانی که در این بیست و چند سال بخش قابل ملاحظه‌ای از بایگانی تاریخی ما شده است بنگریم. یک پشیمان را از نسل انقلاب نمی‌توان یافت که از “خود“ سه دهه پیشش سربلند باشد. مانند‌های انقلابی سربلند از انقلاب شکوهمند و بی اعتنا به “محصولات فرعی“ را دیگر تنها در “طبقه جدید“ اسلامی در سرتاسر گروه‌های برخورداران می‌توان یافت. دیگران اگر از تئوری‌های توطئه و افسانه مقدر بودن انقلاب دست بردارند از بند گذشته‌شان آزاد‌تر خواهند شد ــ مقدر وجود ندارد و هر چه در دست انسان است می‌تواند صورت‌های گوناگون با نتایج گوناگون به خود گیرد. رویداد هر چه بزرگ‌تر، تابعی از عوامل پرشمار‌تر با نتایج گوناگون‌تر است. این اجتناب‌پذیری رویداد‌ها چندان است که یکی از وظایف تاریخ را نشان دادن اینکه رویداد‌ها می‌توانست به گونه یا گونه‌های دیگری باشد دانسته‌اند. تاریخنگار نقش عوامل مهم یک رویداد را بررسی می‌کند و نشان می‌دهد که گاه یک تصادف چه پیامد‌هائی داشته است.

نبرد “پلاسی“ در سده هژدهم در سرنوشت امپراتوری مغول هندوستان تعیین کننده بود. در آن نبرد نیرو‌های انگلیسی قدرت آتش کمتری داشتند. ولی در آستانه نبرد باران سختی درگرفت و باروت توپچیان هندی نم برداشت. توپچیان بریتانیائی به فرمان “لرد کلای و“ باروت خود را خشک نگه داشتند و پس از ایستادن باران نبرد نابرابر را بردند. این درست است که بریتانیا تمدنی بسیار پیشرفته‌تر داشت ولی با یک فرمانده هندی دیگر چنان کشور پهناوری را به چنان آسانی نمی‌شد گرفت.

موضوع این نیست که کسانی از پشیمانی و انتقاد ازخود دیگران بستانکاری کنند. اگر آن دیگران به ریشه درخت زدند آن کسان نیز بر سر شاخ بن می‌بریدند. کسی جز آنها که هیچ نکردند و نمی‌کنند از گنداب انقلاب اسلامی پاک بدر نیامده است و با “شستن در دریای هفتگانه“ نیز در نخواهد آمد. آزاد کردن خود از گذشته، به جای آزاد کردن گذشته خود، برعکس اعتباری به دست درکاران خواهد بخشید که اکنون تنها در دایره تنگ همفکران و بی سودمندی لمس‌پذیری، به درجاتی برخوردارند. ما بسیار چنین تجربه‌ای را شاهد بوده‌ایم. هر که دربرابر مردم ایستاده است و در صدد پاکشوئی خود نبوده در پیشگاه افکار عمومی سربلند‌تر آمده است. مردم استعداد بالائی در ستودن فضیلت‌هائی که خود ندارند نشان می‌دهند.

***

ما همه ــ هر که ناراضی است و اندیشه هم می‌کند ــ از انقلاب و جمهوری اسلامی درس‌هائی گرفته‌ایم ــ نشانه دیگری بر اجتناب‌پذیری آن انقلاب و این رژیم. از این درس‌ها، دگرگون کردن گفتمان و نظرگاه (پرسکتیو) هنوز به اندازه کافی گرفته نشده است ولی پاره‌ای از ما یک درس را بیش از اندازه گرفته‌اند: تفاوت گذاشتن میان مبارزه و انقلاب. از چهار پنج دهه پیش گروه‌های روز‌افزونی که به دلائلی کاملا پذیرفتنی، اگرچه به بهانه‌های خردگریز مانند مخالفت با اصلاحات ارضی و حق رای زنان و اصلاحات اجتماعی دیگر، به مبارزه روی آوردند. آنها با نظامی هم اصلاحگر و توسعه‌اندیش و هم استبدادی و دچار فساد، و ناتوان از گشودن تناقضات خویش، مخالف بودند ــ چنانکه حق هر کسی است که در هرجا با هرچه بخواهد مخالف باشد و از در مبارزه درآید. آن مخالفان بی اثری جبهه ملی را بهانه روی آوردن به کارزار مسلحانه و مبارزه انقلابی ساختند و بی اثری خود را با پیوستن به اردوی اسلامی جبران کردند. آنها ارتجاع لنینی را به اسلامیان وام دادند و ارتجاع مذهبی را از آنان گرفتند و در آن ترکیب ناخجسته به انقلاب اسلامی (بهمن بعدیشان) رسیدند.

همه کوشش‌های امروز آنان بر ضرورت و اجتناب‌ناپذیری مبارزه استوار است که کسی درباره‌اش تردیدی نمی‌تواند بکند. موضوع آن است که آیا هر مبارزه‌ای می‌باید با آن روحیه، شعار‌ها و بویژه رهبری باشد؟ امروز آنان کارزار مسلحانه و انقلاب را در شرایطی به مراتب بد‌تر و بی رحمانه‌تر از گذشته رد می‌کنند، و پاره‌ای از ترس انقلاب تا پای سازشکاری می‌روند. آن روز هم می‌توانستند اندکی از گرمای انقلابی بکاهند. مسئله در آدم‌ها و روحیه‌هاست. اگر امروز می‌شود جور دیگری رفتار کرد، آن روز آسان‌تر می‌شد.

این نیاز به توجیه خود، به آزاد کردن گذشته از پیامد‌هایش، در قلب بی اثری بسیاری از نیرو‌های سیاسی قرار دارد. گذشته را از پیامد‌هایش نمی‌توان جدا کرد زیرا یک فرایند است. بی آن گذشته چنان پیامد‌هائی نمی‌بود. اگر از پیامد‌های اقدامات گذشته خود خشنود نیستیم ناچار به این معنی است که دیگر آن گونه رفتار نخواهیم کرد. ولی این گریزی از موضوع بیش نیست. اگر رویکرد ما همان باشد که در گذشته بود باز در اوضاع و احوال دیگری اشتباهات و کوتاهی‌های تازه از ما سر خواهد زد که بر همان روال گذشته‌های ما خواهد بود، هرچند امکان تکرار بسیاری از همان اشتباهات و کوتاهی‌های گذشته را نخواهیم داشت.

برای آنکه آینده‌ای متفاوت و مایه خشنودی داشته باشیم می‌باید گذشته خود را بازنگری کنیم. رویگرداندن ساده از گذشته بی نقادی و تحلیل آن رفع تکلیفی بیش نیست. پشیمانی اگر چیزی بیش از یک احساس مزاحم گاهگاهی باشد به معنی باز‌نگری انتقادی کردار‌های پیشین است؛ یک پالایش درونی است و شخص را انسان تازه‌ای خواهد کرد. ما نه تنها می‌باید گفتمان و نظام ارزش‌های تازه‌ای داشته باشیم دستکاری‌هائی را در رویکرد خود نیز لازم داریم ــ پیش از همه این احساس حقمداری  self righteousness؛ این بی مدارائی که در نزد قهرمانان آزادیخواهی نه کمتر از دیگران دیده می‌شود؛ این حالت شخصی دادن به اصولی‌ترین و عمومی‌ترین مسائل. دست و پا زدن‌ها برای آزاد کردن گذشته نیز از همین رویکرد حقمدار می‌آید.

آوریل‏ ۲۰۰۷

اگرها در تاریخ

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

اگرها در تاریخ

با جای بزرگی که گذشته در زندگی بسیاری از ما یافته است بحث تاریخ و گذشته و اگرهایش را نمی‌توان بی‌هنگام کوتاه کرد. ما آن چنان مردمانی هستیم که در این هنگامه بحران‌ها و خطرها و در هزاران کیلومتری ایران به دیگران تکلیف می‌کنیم که دادگاه حقیقت‌یاب برای رسیدگی به جنایات سه چهار دهه پیش کسانی دیگر تشکیل دهند. بجای چاره‌جوئی برای جلوگیری از جنایاتی هرچه فجیع‌تر و در ابعاد گسترده‌تر که هر روز دربرابر چشمان‌مان روی می‌دهد با نداشتن هیچ امکانات و اقتداری، در اندیشه تعیین دادرسان و احضار متهمان و تعیین وکلای مدافع و هیئت منصفه باشند. من بسیار در باره گذشته‌زیان و بازماندگانی که در یک دوره، گاه در یک شخصیت، یخ زده‌اند گفته‌ام ولی این تازه‌ترین پرده نمایش درماندگی نسل انقلاب را در بدبین‌ترین لحظه‌هایم نیز تصور نمی‌کردم. به نظر می‌رسد که شکست‌های پیاپی در سطح ملی و بین‌المللی، کسانی را در پافشاری برآنچه بوده‌اند مصمم‌تر ساخته است.

پیش از آنکه این چنگ زدن‌ها در گذشته برای جلوگیری از هر حرکتی به پیش، برای جلوگیری از هر دگرگونی، روان را تیره کند و امید ما را یکسره از آن نسل بر گیرد، بازگشت به گفتاری که به پاره‌ای از ما یاری خواهد داد بجا خواهد بود تا بلکه زنجیر یک دوره تاسف‌آور تاریخ از دست و پا‌ها گشوده شود. دربرابر کسانی که دست و پا زنان و با وامگیری از ادبیات روضه‌خوانی، اشتباهات هلاکت‌بار گذشته را به گردن هماوردان خود می‌اندازند می‌توان این پرسش را کرد: آیا با همه مسئولیت انکار‌ناپذیر دیگران خود ما ناگزیر از کوتاهی‌ها و کژروی‌هامان بوده‌ایم و آیا باز به ناچار در کوتاهی‌ها و کژروی‌های دیگر ولی از همان ریشه و بنیاد خواهیم افتاد؟

مردمانی ناشاد از روزگار خود در هر فرصت به یاد گذشته می‌افتند، و باید‌ها و نباید‌هائی که اگر می‌توانستند در آن گذشته تغییر می‌دادند: اگر آن خطا را نرفته بودند؛ اگر آن چاره را اندیشیده بودند. در زندگی شخصی با این اگرها می‌توان خیالبافی و گمانپروری کرد یا از آنها پند گرفت و آینده را بهتر از گذشته گردانید. در زندگی سیاسی نیز می‌توان همان گونه رفتار کرد و از اینجاست که اگرها در تاریخ جای بسیار بالائی دارند.

اگر درپی گمانپروری نباشیم آنگاه نمی‌توانیم بگوئیم در بحث تاریخی، اگرها جائی ندارند. تاریخ، بایگانی نیست، سیاست (زندگی) گذشته است و در زمان جریان می‌یابد. هر نسل، تاریخ را از نو می‌نویسد ــ که با اختراع کردن تاریخ تفاوت دارد ــ به این معنی که درس‌های خود را از آن می‌گیرد؛ و آینده را با بهترین‌ها (و برای بیشتر جهان سومی‌ها با بدترین‌ها)‌‌ئی که گذشته دارد می‌سازد. هیچ چیز به اندازه اگرهای تاریخی به کار درس گرفتن نمی‌آید، همان نقشی که اگر‌ها در زندگی شخصی نیز می‌توانند داشته باشند.

نیاز به گفتن ندارد که تاریخ یا امر روی داده را نمی‌توان تغییر داد. “اعتبار امر مختوم“ به زبان حقوقدانان جای سخن ندارد. ولی ما در اینجا از جبر تاریخ سخن می‌گوئیم، از اینکه آیا در یک موقعیت مفروض جز آنچه روی داده چاره‌ای نبوده است یا می‌شد بر راه‌های دیگری رفت؟ اهمیت این سخن در دو جاست: در اینکه اگرچه رویداد‌ها تکرار نمی‌شوند، موقعیت‌ها می‌توانند در بافتار context های دیگری پیش آیند؛ و نیز در این است که سرتاسر نگرش انسان به عمل سیاسی، به خود زندگی، بستگی به آن دارد: آیا انسان زنجیربند اوضاع و احوال است یا اوضاع و احوال فرصتی به انسان می‌دهد که نیروی آفریننده خود را بکار اندازد و جهان را بسازد. در پنجاه هزار سالی که از پدیدار شدن انسان فرزانه بر اختر زمین می‌گذرد این نگرش دومی، ما را از پیروزی به پیروزی بزرگ‌تر رسانده است، با همه شکست‌ها.

ایرانیان سی سال پیش می‌توانستند تسلیم اوضاع و احوال خودشان، هر کدام در جهتی، نشوند و به این هاویه نیفتند، امروز نیز می‌توانند خود را بجای رها کردن در اکنون یا گذشته از این هاویه بیرون بکشند. شرطش آن است که پاره‌ای مخالفان فعال رژیم از گذشته‌شان بیرون بیایند و توده مردم به اکنون خود تن در ندهند. پیامد‌های گذشته دیگر به هیچ ترفند توجیه‌پذیر نیست؛ و توده مردم تنها با ساختن آینده می‌توانند از رنج امروز خود رهائی یابند. آنها که در نسل جوان‌تر نه غم گذشته خود را دارند، نه تا گردن در غرقاب دشواری‌های روز فرو رفته‌اند، در کنار آزاد شدگان از گذشته، نوید‌بخش آینده‌ای هستند که ارزش مبارزه دارد.

اینکه ما نمی‌توانیم بسیاری از بندیان تاریخ را در میان خود ــ آنها که وظیفه اکنون و آینده را نگهداشتن و ساختن گذشته می‌دانند ــ به حال خود بگذاریم از احساس بستگی نسلی و شرکت در تجربه مشترک، اگر چه در دو سوی میدان، نیست. حتی به این سبب نیست که آنها به حال پیکار همگانی ما سودمندند. از اینجاست که آنها بهترین درس را می‌توانند به آیندگان بدهند. چه در آنچه سی چهل سال است کرده‌اند و چه در آنچه در سال‌های باقی‌مانده‌شان می‌توانند؛ اگر آن تکان اخلاقی و سیاسی لازم را ــ لازم برای نسلی که چنین بدهی سنگینی به تاریخ دارد ــ به خود بدهند. آن تکان اخلاقی و سیاسی را در این بافتار context در یک جمله می‌توان خلاصه کرد ــ اینکه بجای بهره برداری سیاسی در پی درس گرفتن از تاریخ باشند. آنگاه به هر انگشت اتهامی که رو به دیگران می‌گیرند نگاهی نیز به خود خواهند انداخت.

 یک سودمندی و زیبائی بررسی انتقادی تاریخی، پی بردن به سهمی است که کسان و گروه‌ها نه تنها در ویرانی خود بلکه در شکل دادن به دشمنان و مخالفان خود داشته‌اند. سهم‌ها طبعا یکسان نیست و با قدرت نسبت مستقیم دارد، ولی پی بردن به این حقیقت به ما همه کمک می‌کند که نگرش یک سویه و جبری به تاریخ را بدور اندازیم. ما حتی می‌توانستیم دشمنان خود یا دست کم رفتارشان را نیز بهتر سازیم.

برگسون به همه ماندگان در جبر تاریخ ــ ضرورت آنچه روی داد و جز آن نمی‌شد ــ کمک بزرگی کرده است. او از جبر ناظر بر گذشته سخن می‌گوید. تا امری به گذشته نپیوسته باشد از جبری سخن نمی‌توان گفت. این نگرش به جبر همان است که ما برای آزاد کردن نیرو‌های آفرینندگی خود لازم داریم. در آنچه امروز می‌کنیم جبری در میان نیست. ما محکوم به باز زیستن گذشته‌ها نیستیم، نامش را هر چه بگذارند. ما می‌توانستیم بهتر از این باشیم و باز می‌توانیم. اینجاست که “اگر“های تاریخی به کار می‌آیند. با شناخت آنهاست که در خود دگرگونی‌های لازم را می‌دهیم.

مه‏ ۲۰۰۷

مرز تازه زشتی و بدی

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

مرز تازه زشتی و بدی

در فولکلور مذهبی دوزخ را به طبقات تقسیم می‌کنند و در این اشاره به حقیقتی است. زشتی و بدی درجات دارند. چاه بی‌بنی هستند که فرد و نظام حکومتی و جامعه می‌تواند همچنان در آن پائین‌تر رود. این پیش‌بینی که دیگر از این نمی‌تواند بد‌تر شود همواره نادرست در آمده است. آدمیان اگر به خود اجازه دهند می‌توانند خویشتن و جهان را بد‌تر و بد‌تر کنند. آفرینشگری انسان مرز ندارد. با اینهمه ما در زمان و مکان زندگی می‌کنیم و هر لحظه ما مرز‌بندی می‌شود. اکنون در این زمان و در جائی که ایران است می‌توانیم مرز تازه زشتی و بدی را ببینیم. پیش از ما روس‌ها و سپس ایتالیائیان و آلمان‌ها به این مرز رسیدند و ده‌ها جامعه انسانی به دنبالشان. این مرز تازه ــ واپسین مرز تا اینجا ــ عادی شدن زشتی و بدی، به زبان دیگر، زشت نبودن و بد نبودن زشتی و بدی است.

 زشتی و بدی، حتی عادی شدن آن تا مرز زشت و بد شمرده نشدنش، تازگی ندارد و به کهنگی جامعه انسانی است. در اینجا به گونه تازه و ترسناک‌تری از این فرایند نظر داریم که لنین آغازگر آن است. به گفته یک تاریخنگار بریتانیائی“این ایده که یک جهان‌بینی یگانه و تام (توتال) را می‌توان به دست یک رژیم پلیسی دد‌منش بر همه جهان تحمیل کرد یک سرنوشت تازه سیاسی برای جهان مدرن بود.“ او( لزلی چمبرلین) نخستین رویداد مهم را در این فرایند به روزی در سپتامبر ۱۹۲۲ می‌برد که نخستین کشتی را از نویسندگان و اندیشه‌وران روس (پس از پرونده‌سازی و بازجوئی‌های شرم‌آور) پر کردند و از پترو‌گراد آن روز، سن پترز‌بورگ اصلی، به تبعید اروپای باختری فرستادند. مسافران آن کشتی که به ناو فلسفه مشهور شد پیشاهنگان صد‌ها هزار انتلکتوئلی هستد که در سده بیستم بدین گونه پاکسازی و تبعید شدند و هنوز می‌شوند. (استالین البته لنین را با آغاز گولاگ و تیرباران‌های چند هزارتنی مسکو در ۱۹۳۷ “تکمیل“ کرد.)

تکیه در این گفتاورد بر “رژیم پلیسی دد‌منش“ و “جهان مدرن“ است. پیش از لنین نیز، هم جهان‌بینی مطلق‌گرای جهانروا به صورت مذهب بود و هم شیوه‌های دد‌منشانه که پایگان hierarchy مذهبی، یا دست در دست حکومت‌ها و یا به استقلال بر زمینه نا‌آگاهی عمومی بکار می‌برد. سرتاسر تاریخ بشری داستان زشتی و بدی، و پذیرفته شدن و ناپسند ندانستن آن است. فرض بر این بود که جهان مدرن از چنان سرنوشتی پاک شده است. ولی جهان مدرن با خود ایدئولوژی‌های توتالیتر و رژیم‌های پلیسی نیز آورد که با کارائی بی‌مانندش آنچه را که مذهب هم نتوانسته بود با انسانیت کردند.

اکنون حال ایران را می‌باید دید که زشتی جهان مدرن و مذهب اعصار کهن در آن دست یکی کرده‌اند. اسباب رژیم پلیسی مدرن در خدمت مذهب در‌آمده است، و آن مذهب در تعبیر پایگان مذهبی و پوشانده در واپسماندگی دل‌بهمزن او، به یک ایدئولوژی (با “ای“ بزرگ و از روی نمونه لنینی) دگردیسی شده است. جنبش اسلام سیاسی از همان شریعتی‌اش یک پا در فولکلور شیعی، از بد‌ترین و غیر‌انسانی‌ترین روایت سراسر آلوده به خشونت و عوامفریبی و خرافات آن، و پای دیگر در توتالیتاریسم لنینی داشت و خمینی آن را سلاحی برای تحمیل لایه اجتماعی آخوند بر سرتاسر زندگی ملی گردانید. او گفتمان انقلابی و توتالیتر مارکسیست ـ لنینیست‌ها را پیچیده در جامه شیعی از شریعتی گرفت که ستاینده‌اش بود (هیچ ستایشی بالا‌تر از تقلید نیست؛) و تکنیک‌های رژیم پلیسی را از سازمان‌های چریکی و حزب توده گرفت که بی‌دریغ به خدمتش کمر بستند. اکنون جانشینانش در راه “دولت توتالیتر پادگانی، واپسین مرحله لنینیسم“ هستند که در نظام‌های کمونیستی نیز به درجات و صورت‌های گوناگون روی داد. (با وامگیری از “امپریالیسم، واپسین مرحله سرمایه‌داری“ خود لنین.)

***

رژیم اسلامی در تازه‌ترین پوست‌اندازیش (مار، و اخلاقیات مشهورش، همان است) که با انتخابات استراتژی “چراغ خاموش“ آغاز شد نه تنها می‌خواهد تا پایان راه انقلاب، برقراری یک جامعه اسلامی به معنی ترکیبی از حوزه و حسینیه و دنباله منطقی آن چاه جمکران، برود، نه تنها هیچ استراتژی و تاکتیکی را برای رسیدن به نظام اسلامی خود به اندازه کافی پست و جنایت‌آمیز نمی‌شمارد، بلکه در پی جا انداختن روحیه گروه فرمانروا درسطح جامعه است. مردم می‌باید چنان به همه چیز عادت کنند که هیچ پستی و جنایتی را بد و زشت نبینند.

 بی‌ملاحظه‌گی روز‌افزون حکومت هدفی جز این ندارد که نیاز به پرده‌پوشی و توجیه نیز از میان برود. اعدام‌های دسته جمعی جوانان، بستن بی‌دلیل روزنامه‌ها؛ سنگسار به شمار روزافزون که مانند اعدام‌ها به سطح تفریح عمومی بالا برده می‌شود؛ تبرئه دزدان میلیاردی اموال عمومی و خلافکاران بزرگ محکوم شده در دادگاه‌ها، آزاد کردن عاملان آدمکشی‌های امر به معروف و نهی از منکر، حتی اگر ثابت شود که هیچ معروف و منکری در کار نبوده است؛ ریختن در خیابان‌ها و آزار ده‌ها هزار زن و مرد به بهانه پوشش غیر اسلامی بخشی از این استراتژی است. کمک‌های چند میلیارد دلاری به دوستانی مانند کوبا و نیکاراگوا و سوریه و زیمبابوه و حماس و حزب‌الله، در همان حال که گامی هم برای پاک کردن خیابان‌ها از کارتن‌خواب‌ها و کودکان خیابانی برداشته نمی‌شود بخش دیگر آن. رژیم تعمد دارد به مردم نشان دهد که هیچ تعهدی دربرابر آنان احساس نمی‌کند و آنها می‌باید به فرو رفتن هرچه بیشتر در فقر عادت کنند و بپذیرند که هیچ چیز زننده‌ای در فراموش شدن آنها وجود ندارد. آنها مهم‌ترند یا مثلا حکومت ارتگا؟

این روند همچنان پیش می‌رود. هر مخالفت با حکومت در حکم براندازی است. ایرانیان می‌باید پایندگی این گروه فرمانروا را با هر بدی که دارد مانند خشکسالی که بخش‌های بزرگی از سرزمین ما را تهدید می‌کند و اصلا به رژیم هیچ مربوط نیست امری ناگزیر و جزء طبیعت امور بشمارند: حکومت یعنی همین که عده‌ای هر چه می‌خواهند به سر کشور بیاورند. تکرار روز افزون این نظر از سوی مسئولان و سخنگویان حکومت، و سرکوب بی‌دریغ هر کس عقیده دیگری داشته باشد یاد‌آور شیوه‌های نظام‌های کمونیستی است تا دیگر تصور برداشتن‌شان نیز به ذهن مردمان نیاید. با به رخ کشیدن ناشایستگی و فساد و ستمگری زمینه می‌سازند که حکومتی این چنین امری طبیعی گرفته شود.

اما مرز زشتی و بدی را تنها حکومت‌ها نمی‌کشند. سهم مردم مهم‌تر است. در بد‌ترین دیکتاتوری‌ها نیز سخن لرد اکتون “هر ملتی شایسته حکومتی است که دارد“ به درجه‌ای درست است. اگر مردم نپذیرند این مرز‌ها کشیده نمی‌شوند. ممکن است کسان زورشان به حکومت نرسد ولی در حوزه خودشان آزادی دارند که زیر بار نروند و عادت نکنند. در همین جمهوری اسلامی ده‌ها هزار و بیشتر مبارزان جامعه مدنی از زن و مرد و کارگر و دانشجو و روشنفکر ــ و بیشمارانی که خبری از آنها نمی‌آید زیر بار نمی‌روند. بدی و زشتی را می‌بینند و هر جا بتوانند، اگر چه اندک، پس می‌زنند. دیگران می‌توانند اگر هم خود را ناتوان می‌یابند دست کم دستاویز قضای آسمان و خواست امریکا را (هنوز امریکاست که احمدی‌نژاد‌ها را می‌آورد!) رها کنند و سرنوشت ناشاد خود را تغییر‌ناپذیر نشمارند؛ امید خود را به روزگار بهتر از دست ندهند.

اوت‏‏‏ ۲۰۰۷

سیاست شانزده ساله‌ها

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

سیاست شانزده ساله‌ها

در سیاست ایران، مانند روانشناسی ایرانی، عواطف تند بالا‌ترین جا را داشته است، بالا‌تر از واقعگرائی، مصلحت ملی، حتی سود شخصی در تنگ‌ترین تعبیر آن. ما مردمی هستیم که زود برانگیخته می‌شویم، به زبان دیگر تعادل خود را از دست می‌دهیم. زیرا انسان هرچه از بلوغ عاطفی دور‌تر باشد زود‌تر و بیشتر دستخوش عواطف تند است. عاطفه تند (یا شور) را در اینجا از نداشتن معادل بهتر به معنی passion می‌آوریم که، چنانکه هیوم به ما آموخت، زمینه اصلی روان آدمی است. خرد و انتلکت به ما می‌گوید که چگونه با عواطف خود کنار آئیم و آنچه را که خاطرخواه آنهاست به عمل درآوریم. از اینجاست که بلوغ عاطفی از بلوغ عقلی بسیار مهم‌تر است. انسانی که به بلوغ عاطفی برسد می‌تواند تعادل در رفتار داشته باشد و سود شخصی روشنرایانه خود را بازشناسد. تعادل در رفتار یک عنصر فرزانگی است و فضای اجتماعی را قابل زندگی‌تر می‌کند؛ و سود شخصی روشنرایانه (بهتر فهمیده) هرکس بخشی از خیر همگانی است و ازاین رو، سود شخصی برتری است. آنکه جنگل را بی‌دریغ می‌برد خودش نیز، اجتماع به کنار، از آنکه جنگل را در همان حال بازمی‌کارد زیانکار‌تر خواهد بود. هوشبهر (IQ) و انتلکت اگر با رشد عاطفی همراه نباشد می‌تواند در خدمت زشتی و بدی قرار گیرد و فرد و پیرامونش را به ویرانی کشد.

گذشته نزدیک‌تر ما نشان می‌دهد (رفتن به دور‌تر‌ها لازم نیست) که جامعه ما از نظر رشد عاطفی رویهمرفته با یک نوجوان شانزده ساله قابل قیاس بوده است: کینه و خشمی که همواره از زیر پوست بیرون می‌جهد، زود رنجی از کم‌ترین خلاف انتظار، و بی‌اختیاری در برآوردن خواست‌ها بلکه هوس‌ها؛ سستی و زودباوری از یک سو و آشتی‌ناپذیری و سرسختی دربرابر واقعیت‌ها از سوی دیگر؛ آمادگی برای هر زیاده‌روی؛ شتابزدگی در تصمیم‌گیری و قضاوت؛ انداختن هر مسئولیتی از گردن خود؛ نه عیبی در خود دیدن، نه هیچ نظر خطاپوشی به دیگری انداختن. در ستایش به بت‌سازی رسیدن و در نکوهش تا نابودی همه چیز رفتن.

این فهرست را دراز‌تر هم می‌توان کرد و رفتار ناپخته و غیر مسئول بخش بزرگ و نگران کننده‌ای از طبقه سیاسی ایران جائی برای استثنا کردن سرامدان نیز نمی‌گذارد. اگر ما صد سال گذشته را که دوران بیداری، دوران تجدد و پیوستن ما به کاروان جهان پیشرفته بود به این نکبتی رسانده‌ایم که معلوم نیست بیرون آمدن از آن چه نکبت دیگری درپی داشته باشد از همین نارسیدگی جامعه ایرانی بوده است. بد‌تر از همه، گوئی آنهمه درس‌ها اصلا گرفته نشده است. باز هر موضوع مایه اختلافی، همه ضعف سیاسی ایرانی و گرایش خودویرانگر آن را پدیدار می‌کند.

تفاوت نمی‌کند که موضوع، پاک کردن حساب با یک رقیب سیاسی باشد یا مسئله نا‌مربوطی مانند ٢۸ مرداد (برای مردمی که نمی‌دانند فردا چگونه در چشم فرزندان گرسنه خود نگاه کنند) یا اموری که می‌تواند با موجودیت ایران سروکار داشته باشد ــ اینکه ایرانیان از هر گروه قومی (زبانی) چگونه با هم به عنوان ایرانی زندگی کنند. بحث سیاسی، جنگ با وسائل دیگر است، به همان قصد کشت ــ اگر واژه ها را می‌شد بجای کارد به کار برد. هنگامی که پاره‌ای نوشته‌ها را می‌خوانیم، با زهری که از هر جمله می‌تراود، به خوبی می‌توانیم تاسف نویسنده را که چرا واژه‌ها را نمی‌توان مانند کارد به کار برد دریابیم! چنین است که در زیر رژیمی که به دشمنی و کشیدن مرز‌های خون و آتش میان خود و دیگری، دیگری تا حد کمترین تفاوت، زنده است آن دیگران نیز، همه از مخالفان و رنجدیدگان همان رژیم، بی‌دریغ هیزم یک سو‌ نگری در تنور تنفر و دشمنی می‌ریزند.

رساندن هر اختلاف نظر به دشمنی تا جائی که هیچ راهی برای گفت و شنود و برخورد باز نماند هر روز دیوار‌های ستبرتری را میان گروه‌های بیشتری بالا می‌برد. اندک اندک می‌توان از این بیمناک شد که، به سخن ریمون آرون درباره فرانسه دهه سی، ایران تنها در تنفری که ایرانیان از هم دارند وجود داشته باشد. برای کسانی که مانند دشمنان کنونی و دوستان پیشین خود در اردوی اسلامی، عمری را در دشمنی و کینه‌خواهی گذرانده‌اند شاید دیگر دیر شده باشد ولی بقیه ما، اکثریتی که کشور و اجتماع را برای زندگی بهتر همگان، از جمله مخالفان و دگراندیشان، می‌خواهند می‌باید بازنگری سراسری در رفتار و رویکرد خود بکنیم. اینهمه میدان دادن به پست‌ترین، به معنی غیر اجتماعی‌ترین عواطف، ما را به کجا خواهد برد؛ کدام جامعه بشری توانسته است با معایب اجتماعی خود پایدار بماند، و کدام عیب بد‌تر از ناتوانی زیستن در کنار دیگری است که به ناچار و بنا بر تعریف نمی‌تواند همانند ما باشد؟

بریتانیائی‌ها که به خشم و کین و رفتن تا پایان خشم و کین شناخته‌اند (هیچ زبانی مانند انگلیسی کار اسلحه را نمی‌کند) پس از آنکه شصت سال سده هفدهم را در جنگ داخلی و کشاکش‌هائی که ما هنوز به شدت و ژرفایش نمی‌رسیم بسر بردند، و پس از سده‌های خونبار پیش از آن، آموختند که چگونه با هم بزیند و کار کنند و به بزرگی برسند. آنها آنچه را که رفتار مودبانه good manners می‌نامند به عرصه عمومی نیز راه دادند. آموختند که حد خود و دیگران را بشناسند و سرمشق بسیاری دیگر شدند. من بحث‌های پارلمان بریتانیا را از نزدیک دیده‌ام. دو سوی بحث در مخالفت با هم، در میل سوزان وارد کردن ضربت‌های خرد کننده بر یکدیگر از هیچ کس در جهان کم ندارند؛ و، مانند همه سیاستگران مسئول در جامعه‌هائی که مردم مانند حیوانات به جان هم نمی‌افتند، در‌ گیر مسائل واقعی جامعه‌اند، اموری که مستقیما بر زندگی میلیون‌ها تاثیر می‌گذارند. اما ادب و احترام و شوخ‌طبعی مشهور بریتانیائی نمی‌گذارد کار به دشمنی و بیزاری برسد و هماوردان به آسانی می‌توانند با هم بنشینند و جامی بزنند.

ما لازم نیست در زندگی سیاسی خود ادبی را که در زندگی شخصی گاه به افراط به کار می‌بریم کنار بگذاریم. عرصه عمومی نیز خویشتنداری و رعایت حال دیگری را لازم دارد. متمدن شدن یعنی پذیرفتن مخالفت و تفاوت، به عنوان بخش دیگری از آنچه تعادل اجتماعی را می‌سازد. جامعه متعادل یک شکل نیست؛ چندگرا و چند گونه است.

هیچ چیز غم‌انگیز‌تر از گرایش به بریدن همه رشته‌ها، به ناممکن کردن هر توافقی اگرچه به سود همگان، در گفتار و کردار بسیاری از سیاسیکاران نیست. آنها لذتی را که از راندن طرف مقابل به کینه و دشمنی می‌برند نمی‌توانند پنهان کنند زیرا خود در چنان فضائی می‌زیند. ایرانی در نابسندگی عاطفی‌اش عادت کرده است جهان را در خود خلاصه و کوچک کند. حق با اوست و دیگر همه چیز رواست. ولی مردمان می‌توانند به پایگاهی برسند که خود را با جهان یکی کنند، بکوشند که با جهانشان بزرگ شوند. این معنی واقعی رشد همه سویه شخصیت است. ما از اینگونه مردمان بسیار داشته‌ایم. گاه و بیگاه یکی از آنها توجه جهانیان را به خود می‌گیرد. در سده نوزدهم خیام بود که نگاه تردید آمیزش را بر باور‌های ریشه‌دار، و از آسمان تصوری به تنها زمینی که داریم انداخت؛ از اواخر سده بیستم مولوی، رومی، شده است که از مذهبی متعصب آغاز کرد و به پرواز‌های بلند رسید. پیش از آنها در سده‌های میانه ابن سینا بود که آغازگر بیرون آمدن اروپائیان از قرون وسطا شد. شاید به پیش‌بینی یک نویسنده تاجیک، نسل‌های آینده به زرتشت روی کنند که از همه بیشتر به کار ساختن این جهان از روی نمونه ناشناخته جهان مینوی می‌آید.

گاهگاهی اندیشیدن به این سرمشق‌ها در میان غوغای مبتذل روزانه نمی‌باید چندان دشوار باشد.

سپتامبر‏‏‏ ۲۰۰۷

در انتظار ظهور

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

در انتظار ظهور

مسافران ایران خبر از نگرانی روزافزون مردم، آن بخش طبقه متوسط و بالای مردم که پیرامون این مسافران را می‌سازد (ما هرکدام مردم خود را داریم) می‌دهند. همه جا سخن از تهدید جنگ است. خانواده‌ها هر چه بتوانند بیرون می‌فرستند و دوراندیشانه بسیج گریز احتمالی می‌کنند. در زیر سطح زندگی روزانه، هراس و بدبینی به آینده انباشته می‌شود. خبر‌های خارجی هیچ خوب نیست و لاف زدن‌های سران نظامی و غیر‌نظامی بجای دلگرمی دادن بر احساس نا‌امیدی می‌افزاید ــ با سرنوشت کشور در چنین دست‌هائی، با فرو افتادن در چنین ژرفا‌هائی جز فاجعه چه می‌توان انتظار داشت؟ اینهمه، افزون بر بی‌ترتیبی و ازهم بدر رفتن همه چیز است که در هر بازدید از ایران زننده‌تر به چشم می‌خورد. پاسخ اینکه آیا از این هم بد‌تر ممکن است، همواره آری در می‌آید.

آنچه مسافران طبعا کمتر می‌توانند ببینند نگرانی در بالا‌ترین لایه‌های حکومتی است که گاه‌گاه در سخنان احتیاط آمیز پاره‌ای مسئولان و اظهار نظر‌های آشکار‌تر پاره‌ای مخالفان وفادار یا مجاز رژیم بازتاب می‌یابد. یک رویداد که می‌باید ترس را در قوی‌ترین دل‌ها بیدار کرده باشد هیچ بر زبان‌ها نیامده است ولی از نظر استراتژهای اسلامی می‌باید جای مهم، احتمالا تعیین کننده، داشته باشد. ویران شدن تاسیسات اتمی جنینی سوریه در حمله هوائی اسرائیل دو پیام اساسی داشت. نخست، کشور‌هائی هستند که نمی‌باید بمب اتمی داشته باشند. این کشور‌ها یا مانند لیبی و کره شمالی امتیازاتی می‌گیرند و دست از بلندپروازی‌های نامناسب بر‌می‌دارند یا مانند عراق و سوریه به زور اسلحه رویاهای خود را نقش بر آب می‌بینند.

دوم، سیستم دفاع هوائی صد‌ها میلیون دلاری که روسیه به جمهوری اسلامی و سوریه (از جیب و با “وام“ یک میلیارد دلاری ایران) فروخته است به هر علت کار نمی‌کند. تکنولوژی آمریکا و اسرائیل دست کم از عهده آنچه روس‌ها آماده‌اند به چنین رژیم‌هائی بفروشند پیشرفته‌تر است. سران رژیم اسلامی که از وضع غم‌انگیز نیروی هوائی ایران آگاهند (سی سال پیش این نیرو با اسرائیل آن زمان پهلو می‌زد) بسیار به سیستم روسی خود دلخوش بودند. اف ۱۶ های اسرائیلی آن توهمات را از میان برده‌اند. ایران دربرابر حملات هوائی آمریکا یا اسرائیل بکلی بی دفاع است.

***

یک نگرانی دیگر و ریشه‌دار‌تر به “دیکتاتور حقیری“ که بر جمهوری اسلامی ریاست می‌کند و به جایگاهی که چاه جمکران در سیاستگزاری او و پشتیبانانش دارد بر‌می‌گردد. او و آن بخش “روحانیت“ که پشت سر اوست گاه‌گاه انسان را به این اندیشه می‌اندازند که نه تنها درباره جنگ حساب‌های اشتباهی می‌کنند، در ته وجود خویش بیمی از آن ندارند. همه روانشناسی و نظام اعتقادی آنها برگرد ظهور حضرت شکل گرفته است. آنها مامور آماده کردن اسباب ظهورند، چنانکه آن کوچکمرد بار‌ها گفته است. اگر جنگ به گمانشان استکبار را درهم شکند جهان را به پیشباز آنکه از ژرفای جمکران برخواهد خاست خواهند برد و حقی بر گردن دنیا و آخرت خواهند یافت. اگر هم ببازند باز اسباب ظهور را راست خواهند کرد. مگر آنها افسار “کشور امام زمان“ را در دست ندارند؟

یادآوری گاه‌گاهی نقش عادت‌ها و قالب‌های ذهنی، همانکه ازجمله ایمان نامیده می‌شود، در مصیبت‌هائی که به سر مردم می‌آید به ویژه در بحران‌های بزرگ لازم است. مردمی این گونه دچار تناقض و آشفتگی فکری که مائیم، خود را به جائی رسانده‌ایم که ــ درست همچنانکه آلمان‌های سده بیستم ــ احتمال دارد در زندگی یک نسل، نه یک بلکه دو مصیبت بنیان‌کن ملی را تحمل کنیم. انتظار ظهور در تعبیر آخوندی ـ فولکلوریک آن، اکنون می‌تواند به یک “آرماگدون“ توراتی برای ملت ما بینجامد.

آرزوی رهاننده نهائی را پیشوایان مذهبی زرتشتی، سرگشته از پیروزی‌های پایان‌ناپذیر نیرو‌های اهریمن و ناتوانی همیشگی آدمیان از چیرگی بر دیو درون خود (در بیشتر آدم‌ها چندان هم در درون نمی‌ماند) و همچون پادزهری بر سرنوشت تراژیک انسان، در فرایافت concept سوشیانس و دوران‌های سه هزار ساله رستاخیز و پیروزی بر بدی و اهریمنی، به اندیشه مذهبی دادند. آن فرایافت آرزوپرورانه، از آنجا به آئین یهود و مسیحیت راه جست و در سرزمین سوشیانس، “طبیعی“ترین باز‌زائی خود را در مذهب شیعه یافت. (آن اندیشه‌مندان، بهشت و دوزخ و پاداش و کیفر آن جهانی را نیز همچون انگیزه‌ای برای انسان اصلاح‌ناپذیر، بر الهیات خود افزودند که به همان ترتیب به مذاهب دیگر رسید.)

انتظار ظهور شمشیری دودم بوده است. می‌توان در صورت سره‌ی زرتشتی‌اش که دیری نپائید، از آن انرژی زاینده گرفت و همدوش اهورا مزدا برای شکست نهائی اهریمن جنگید؛ یا می‌توان، چنانکه در همه دوران‌های انحطاط پیش آمده است، با تسلیم شدن هرچه بیشتر به نیروهای بدی و زشتی، با بی‌حرکت ماندن و کمک کردن به “چهار سوار آپوکالیپس“ (جنگ، کشور گشائی، قحطی، طاعون) به آن شتاب بخشید ــ “عالم خراب گشت تو پا در رکاب کن.“ در پست‌ترین دوران قرون وسطای اروپا (سده چهاردهم) همین رویکرد امثال کوچکمرد جمکران را در این سده‌های دراز انحطاط اندیشه مذهبی ایران داشتند.

مردمی که شب و روز از روزگار خود می‌نالند و حق دارند، با این باور‌ها و تاریک‌اندیشی‌ها بهتر از این سرنوشتی نخواهند داشت. اگر با فرستادن پیام الکترونیک (می‌توان تصورش را کرد که بالا‌ترین تکنولوژی به کجا‌ها می‌رسد؟) و نامه‌نگاری به چاه و ضریح، مشکلات برطرف خواهد شد بفرمایند: بجای یک چاه دو تا دارند، با بزرگراه و بارگاه و تاسیسات و شعبه‌هاشان؛ و در هر گوشه سرزمین، ضریحی برایشان آماده کرده‌اند سراسر آماده معجزات. مسئله همه در این یا آن مقام نیست که یک روز آرزومندانه، بستایند و روز دیگر سرخورده، دشنام دهند (هردو بر زمینه فضای عمومی “پاسیو“ جامعه) و خود همواره در جامه پاک بی‌مسئولیتی، یک روز طلبکار و روز دیگر نالان، زندگی را بسر آورند.

آن میلیون‌ها که وزنه سنگین خرافه‌پرستی و خرد‌ستیزی خود را بر فرهنگ و سیاست ایران انداخته‌اند به اندازه هر مقام سیاسی و شخصیت تاریخی، گناهکار سرنوشت ناشاد خویشند. به زور آنها بوده است ــ تا چشم در تاریخ بر‌می‌گردد ــ که صدا‌ها راخفه کرده‌اند و سر‌ها را بریده‌اند و روزنه‌های روشنائی را بسته‌اند. به زور آنهاست که بالا‌ترین شخصیت سیاسی کشور در جایگاهی مانند مجمع عمومی سازمان ملل متحد می‌تواند به آن آسودگی چنان یاوه‌هائی بگوید و هیچ اتفاقی نیفتد. اگر آنها، زندانی جهان مه‌آلود پوشیده از هاله‌های گوناگون، نباشند چنین شخصی، فراورده پائین‌ترین سطح فرهنگی در یکی از جامعه‌های واپسمانده جهان (لایه‌های پیشرفته درخشان جامعه ایرانی که همه امید ما به آنهاست به کنار) حقیقتا فکر نمی‌کند که هاله‌ای پیکرش را درمیان گرفته بوده است.

نوامبر ۲۰۰۷

همیشه به خود مشغول

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

همیشه به خود مشغول

از هنگامی که طرف‌های انقلاب اسلامی یکی پس از دیگری به دست خود مغلوب حزب اللهی‌های پیروزمند شدند و بازماندگانشان موج موج به بیرون گریختند سه جنگ “اصلی،“ جنگ با رژیم برخاسته از انقلاب، جنگ برای رهائی و باز سازی ایران، را زیر سایه گرفته است.

نخست جنگ برسر مسئولیت شکست بود. “مسئولیت“ شکست از اینجا آورده شده است که تا مدت‌های دراز بیشتر انقلابیان شکست خورده حاضر نبودند انقلاب را از فرزندش، جمهوری اسلامی “نه یک کلمه کمتر نه یک کلمه بیشتر“، جدا کنند و “انقلاب خیانت شده“ و “انقلاب مصادره شده“ و “نجات انقلاب“ نقل دهان کسانی بود که نمی‌توانستند رابطه آشکار میوه و درخت را باور کنند ــ انقلاب خوب بود و اگر بد درآمد به خودش ارتباطی نداشت و مسئولش دیگران بودند. در اردوی شکست خوردگان اصلی نیز همین چشم بستن بر مسئولیت شخصی در پیروزی انقلاب، به تئوری‌های توطئه و بکار بردن اصطلاحاتی مانند فتنه یا کودتای خمینی میدان می‌داد. چنانکه فرنگی‌ها می‌گویند شکست یتیم است ــ هیچ کس زیر بار پدریش نمی‌رود.

اما توجیه انقلابی که رهبری و پیامش از آغاز روشن، و از سوی اکثریتی از مردم و همه نیروهای سیاسی مخالف رژیم پادشاهی پذیرفته بود؛ و هر چه بر آن گذشت وفاداریش را به اصولی که از آغاز اعلام داشته بود بیشتر نشان داد، دشوار و اندک اندک ناممکن شد و دست و پا زدن‌های توجیه گران به جاهای خنده‌آور و ترحم‌انگیز رسید. پر سر و صدا‌ترین سخنگویان تئوری‌های توطئه و انقلاب مصادره شده و خیانت شده دیگر در میانه نیستند. بازماندگان معدودشان همان دست و پا‌های ترحم‌انگیز را در میان بی‌اعتنائی عمومی می‌زنند. امروز ساده‌ترین ذهن‌ها نیز می‌تواند منطق آن ضرب‌المثل لاتین را دریابد: پایان بستگی به آغاز دارد. آگاهی روزافزون بر کم و کاستی‌های جدی پیش از انقلاب و سیاهکاری‌های هر روزه “نهضت ما حسینی، رهبر ما خمینی“ جائی برای تکرار یاوه‌های بیست و چند سال پیش نمی‌گذارد.

دومین جنگ برسر پادشاهی و جمهوری بود که بر تند و تیزی جنگ اول می‌افزود. تبعیدیان و مهاجرانی که سیل‌آسا از ایران به بیرون می‌زدند حتی اگر بیشترشان خود در انقلاب شرکتی داشتند به پشیمانی و نستالژی روزافزون دچار می‌شدند. مقایسه  روزگار پریشان کشور با گذشته‌ای که هرچند پر از اشکالات سیاسی و ساختاری، ولی رو به پیشرفت بود و جهان‌بینی‌اش با جهان نوین غرب همسوئی داشت و برطرف کردن اشکالاتش زمان می‌خواست و نه انقلاب، آنهم به رهبری آخوند و حزب‌اللهی، ناگزیر پیش می‌آمد. هرچه روزگار بد‌تر می‌شد این مقایسه بیشتر به سود هواداران پادشاهی کار می‌کرد و بر بازندگان دیگر سخت‌تر می‌افتاد و جنگ بالا‌تر می‌گرفت
ــ آنان خود را دوبار شکست خوردة انقلاب خویش می‌یافتند.

با گذشت زمان و جابجائی نسلی، و کاهش اهمیت سیاسی عامل نستالژی، از نگرانی‌های مخالفان پادشاهی کاسته شد و در اردوی موافقان نیز خستگی و گاه نومیدی، از حالت طلبکارانه کاست. از این گذشته رفتن به ژرفای واپسماندگی و ضعف سیاسی جامعه ایرانی نشان داد که مسئله در شکل حکومت نیست و در نظام و فرهنگ سیاسی است وگرنه نتیجه در هردو صورت یکی خواهد بود. بیربط بودن گفتمان جمهوری و پادشاهی بیش از همه در تلاش‌های بی‌حاصل جمهوریخواهان و سلطنت‌طلبان برای به رشته درآوردن همفکران‌شان آشکار گردید. جمهوریخواهانی که کوشیدند جمهوری را با دمکراسی یکی جلوه دهند (همین ترفندی که اکنون در مورد فدرالیسم زبانی بکار می‌رود) با نمونه‌های بیشمار نظام جمهوری در خدمت بد‌ترین استبداد‌ها، روبرو شدند. رسیدن به وحدت سازمانی، حتی به همرائی، بر پایه جمهوریخواهی نیز با همه انرژی که در آن صرف شد به جائی نرسید. سلطنت‌طلبان که همه سال‌های پس از انقلاب را در تکرار شعار متحد شدن با یکدیگر یا بوجود آوردن نهاد‌های گوناگون رهبری برگرد پادشاهی گذرانده‌اند امروز در همان بیست و چند سال پیش بسر می‌برند. مسئله ایران در این لحظه تاریخی شکل حکومت نیست؛ چیز‌های دیگری است.

جنگ سوم از دوره ریاست جمهوری رفسنجانی و آن “هشت ساله خونین فربهی“ آغاز شد که دو دهه گذشته را فراگرفته است و موضوع آن همکاری با بخش‌هائی از جمهوری اسلامی است. در آغاز، امید‌های بسیاری از مخالفان پیشین رژیم اسلامی در طیف جمهوریخواه به میانه‌روان و سازندگانی بود که ترور گسترده و آدمکشی‌های زنجیره‌ای را بجای میانه‌روی، و بساز و بفروشی را بجای سازندگی گذاشتند. آنگاه دوم خردادیان با وعده جامعه مدنی و قدرت‌بخشی به مردم آمدند و بسیاری از آن مخالفان را به سوی خود کشیدند، ولی دوم خرداد از سومین سالش نمایش بیزار کننده‌ای از پشت کردن به مردم در درون، و فریب دادن افکار عمومی در بیرون گردید. اکنون جمهوریخواهان رنگارنگ، سرخورده و تهی دست از تجربه ناشاد درگیری خود با سیاستبازی‌های جناح‌های رژیم که در اصل یکی هستند، یکایک با نگاه تازه‌تری به مبارزه می‌نگرند. عموم آنان اکنون در کنار مبارزان دیگر چشم به کوشندگان جامعه مدنی ایران دوخته‌اند که بی هیچ توهمی درپی دگرگونی بنیادی نظام و فرهنگ سیاسی هستند و اگر هم در تاکتیک‌ها به ضرورت کوتاه می‌آیند در هدف و آرمان دارند به آنجا می‌رسند که روشن‌ترین تبعیدیان مدت‌هاست رسیده‌اند.

 این هر سه جنگ اکنون نشانه‌های فرسایش زمان را بر خود دارند و اجتماع سیاسی ایران در بیرون و جامعه سیاسی بزرگ‌تر در درون به نظر می‌رسد وقت هرچه کمتری بر سر آنها هدر می‌دهند. اما اگر آن جنگ‌ها به درجات گوناگون از شور افتاده‌اند جنگ تازه‌ای درگرفته است پیچیده‌تر و بسیار خطرناک‌تر، که همگان را بازنده به جای خواهد گذاشت. در انقلاب اسلامی دست کم گروهی از ایرانیان، بد‌ترین آنها، به نوائی رسیدند. از این آشی که چند سالی است از بیرون و درون برای کشور ما می‌پزند جز قدرت‌هائی که ایران را در ترکیب جمعیتی و سرزمینی‌اش بیش از اندازه بزرگ و نیرومند می‌یابند چیزی به کسی نخواهد رسید.

دامن زدن به “حقوق ملی ملیت‌های ایران“ به زیان حقوق شهروندی همه افراد ملت ایران و فروکاستن دمکراسی و عدم تمرکز و انسانگرائی به زبان مادری چند قوم وگروه زبانی معین، هم اکنون پیامد‌های زیانبارش را در برگرداندن مبارزه از جمهوری اسلامی، و تیز کردن آتش کینه زبانی و قومی در میان مردم ایران و دور تر ساختن نیرو های سیاسی از یکدیگر نشان داده است. درست در هنگامی که به ویژه با دگرگونی نسلی، با اثرات پردامنه‌اش بر همه موقعیت ملی ما، زمینه دارد برای جا افتادن یک گفتمان دمکراتیک و لیبرال (محدود به حقوق بشر) فراهم می‌شود دارند شکاف تازه‌ای میان کسانی می‌اندازند که هیچ مشکل جدی با هم ندارند ــ اگر مانند همیشه به خود مشغول نباشند و اگر تنها به سخن یکدیگر گوش کنند. گوئی نیرو‌های سیاسی ایران محکوم‌اند هرگز به راه همرائی بر اصول نیفتند. گوئی ما هرگز نمی‌باید سیاست را چنانکه در جامعه‌های متمدن‌تر می‌فهمند بورزیم.

ژانویه ٢٠٠٨

رابطه معجزه و عجز

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

رابطه معجزه و عجز

یک مداخله پزشکی، با پیامد‌های احتمالی ناخواسته، در محیط آمیخته‌ی ایرانی ـ اروپائی ما واکنش‌هائی تامل‌انگیز داشت. یک ایرانی صدقه را توصیه کرد و یک اروپائی شمعی در کلیسا برافروخت. صدقه به عنوان نیکوکاری دربرابر پاداش؛ افروختن شمع به عنوان توسل به ماهیتی برتر از اراده و دانش انسانی. شمع در کلیسا سوخت و صدقه پرداخت نشد؛ و این تکنولوژی پیشرفته پزشکی و دانش و مهارت پزشک بود ــ فراورده رویکردی بیگانه از صدقه و توسل ــ که کار را به خوشی پایان داد. عامل ایمان مذهبی در هر دو سو درکار بود ولی با تفاوت شگرفی که در هر گوشه زندگی در سرزمین‌های میزبان خود تجربه می‌کنیم.

در نگرش مذهبی مسلمانان دو ویژگی هست که در درازای تاریخ به زیان پیشرفت و زندگی اخلاقی عمل کرده است: توکل و قصد قربت. توکل به معنی سپردن سرنوشت خود، بلکه گذران هر لحظه، به مشیت خداوند است. با آنکه از پیامبر اسلام گفتاورد می‌آورند که “با توکل زانوی اشتر ببند“ که به اراده انسانی هم اشاره‌ای دارد، باز توکل به مشیت الهی چنان جامعه‌های اسلامی را برداشته است که انشاء‌الله و ماشاء‌الله از دهان‌ها نمی‌افتد. همه چیز را یا خدا خواسته است یا می‌باید بخواهد. در سرزمین‌هائی که سنگینی فرهنگ و تاریخ پای پیشرفت و بهروزی را کند کرده است و جامعه و حکومت برضد آسایش و آزادی است زنان و مردانی درمانده جز توکل چاره‌ای نمی‌بینند. درماندگی، آنان را به توکل می‌راند و توکل به درماندگی.

در میان شیعیان تنها خداوند نیست که می‌باید بخواهد. شمار اندازه نگرفتنی مقدسان درگذشته و اشیاء نظر کرده نیز توانائی‌های خدای‌گونه دارند و حاجت می‌دهند. در میان عوام از جا برخاستن هم نگاهش به یاری دست پنهان معجزه است ــ “یا علی.“ درس‌خواندگان‌شان، حتی در آمریکا، از روی محکم‌کاری در معامله (“حالا آمدیم راست بود“) به بهترین تکنولوژی پیشرفته‌ترین بیمارستان‌ها بسنده نمی‌کنند و سفره نذری را نیز از یاد نمی‌برند. داستان آن پزشک متخصص قلب که خود به بیماری قلبی دچار شد و خانمش برای او سفره انداخت و از دستان بریده شفا خواست مشهور است.

قصد قربت، انگیزه نیکوکاری است که پاداش آن این جهانی و آن جهانی دارد. انسان می‌باید نیکی کند که به خداوند نزدیک شود؛ در این جهان به خوشبختی و دوری از بلایا، و در آن جهان به آمرزش و لذت‌های حسی بسیار محدود بهشتی برسد. نیکی که به قصد قربت نباشد در شمار نمی‌آید؛ نیکی مسلمانی، رایگانی و برای خود نیکی نیست. معامله‌ای است که حس اخلاقی را در انسان به دادوستد کاسبکارانه فرو می‌کاهد، و خداوند را حسابدار و طرف معامله انسان می‌شمارد. اگر توکل و مشیت، اراده دگرگونی سرنوشت و دردست گرفتن فرمان روزگار را در مسلمانان ضعیف می‌کند، قصد قربت، پروانه بیرون رفتن از قانون اخلاقی را که کانت می‌گفت در دل اوست، به آدمیان می‌دهد. بدی رواست و قابل خرید است. مردمان زشتکاری‌هاشان را نیز مانند بیماری یا گرفتاری‌شان می‌توانند با خداوند معامله کنند.

***

درباره علت‌های واپسماندگی جامعه‌های اسلامی و پیشرفت جهان غرب بسیار گفته‌اند (البته اگر اصلا این معادله را بپذیرند و مانند آن استاد دانشگاه ایرانی در آمریکا که با همه نیرو به جایش چسبیده است اصلا منکر واپسماندگی نشوند.) اما در کنار و شاید پیش از همه آنها می‌باید به این دشواری بنیادی، این گرهی که در ذهن بسته شده است و همه چیز را وارونه می‌سازد، اشاره کرد. مردمانی که نمی‌توانند مسئولیت خود را بپذیرند چگونه خواهند توانست جهان پیرامون خود را دگرگون کنند و گستاخانه “دست در کار خدا“ ببرند؟ حافظ تکلیف را روشن کرده است: “در کارخانه‌ای که ره علم و عقل نیست / فهم ضعیف رای فضولی چرا کند؟!“

و کسانی که حتی نیکی‌شان به امید پاداش است چگونه آن صفات و فضیلت‌های اجتماعی را در خود پرورش خواهند داد که به مردمان توانائی با هم زیستن و نیرو‌های خود را بر روی‌هم ریختن می‌بخشد. زندگی در جامعه‌ای که هر کس برضد هر کس نیست نیازمند بلندنظری‌ها و خدمت‌های بی‌پاداش و احساس همبستگی است (واژه‌ای که در فارسی نبود.) این بس نیست که آدمیان در پیوند با ماهیت بالا‌تری باشند. برای زندگی در این جهان پیوند‌های میان خود آدم‌ها مهم‌تر است. اجتماع باورمندان، امت نیز نمی‌سازد چه رسد به جامعه شهروندی.

شمع افروختن نیز دنباله روحیه سده‌هائی است که جهان مسیحی در عوالم جهان اسلامی آشنای ما بسر می‌برد. ولی اروپائیان اندک اندک آموختند که توسل به یک ماهیت برین بیش از تسلی و قوت قلب نقشی ندارد، و بیماری را نه در کلیسا و پیشگاه کشیش بلکه با علم ویرانگر گذشته و سازنده آینده می‌باید درمان کرد. توسل ـ بیگانه از دانش، ماند ولی جلو علم را، چنانکه در جهان شوربخت‌تر ما، نگرفت. خداوند از تخت همه دانی و همه توانی به زیر کشیده نشد ولی قدرت بیچون او را در قوانین آهنین و بی‌رحمانه‌ای که بر جهان هستی فرمانرواست شناختند نه در برطرف کردن گرفتاری‌های هر روزه آفریدگان و برآوردن نیاز‌های متناقض آنان (نیاز شکار به زنده ماندن و نیاز شکارگر به کشتن.)

غربیان دین را رها نکردند ولی قدرت سازمان‌یافته‌اش را درهم شکستند تا نتواند هنجار‌های خود را بر اندیشه و عمل اجتماعات بزرگ انسانی تحمیل کند. مردمان تک تک و گروه گروه از غار تاریکی که با دست و پای دربند در آن می‌زیستند بیرون آمدند و تا مدت‌ها هزینه‌هایش را پرداختند ــ سنگین‌ترینش مستقل اندیشیدن و تفاوت داشتن.

ایرانیانی که این روز‌ها بر روی دومین ذخیره گاز و چهارمین ذخیره نفت جهان از سرما می‌لرزند و کشوری را که “روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود“ می‌بینند که در برابر چشمانشان هرچه بیشتر به یک پمپ بنزین بزرگ ماننده می‌شود می‌باید در این غوغای سینه‌زنی و زنجیر‌زنی و بساط دل بهم‌زن مداحی و روضه‌خوانی دمی به رابطه‌هائی که اشاره رفت ــ رابطه معجزه و عجز ــ بیندیشند. یک ملت بیهوده به چنین نشیب‌هائی نمی‌افتد. سیل اشکی که بهر بهانه از این چشمان کوتاه بین سرازیر است و سده‌هاست سرازیر است گوشه‌ای از پلشتی زندگی بر این سرزمین باشکوه را نشسته است. با گریستن نه اثر گناهان پاک می‌شود نه کشور آباد. روز و شب به امید معجزه چاه می‌نشینند و زیارت و نذر و نیاز می‌کنند و هر روز درمانده‌ترند. اگر کشور امام زمان بودن چنین جایگاه بلندی است چرا مردمانش هر روز بی‌بهره‌تر می‌شوند و ایران هر سال در جدول کشور‌های جهان، مگر در ابعاد عزاداری‌ها، پائین‌تر می‌رود؟ مگر در این کشور‌هائی که آرزوی مهاجرت و دست کم سفر به آنها در هر سری هست مردمان وقت‌شان را این گونه تلف می‌کنند و همت‌شان را این اندازه پائین می‌آورند؟

ژانویه ٢٠٠٨

جغرافیای شوربختی ما

 

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

جغرافیای شوربختی ما

بالا گرفتن نقش مذهب در انتخابات آمریکا، روی آوردن روز افزون مسلمانان در هر جا به مذهب به عنوان هویت، و محور زندگی اجتماعی، و شدت گرفتن باور‌های خرافی در ایران که از طبقات پائین‌تر جامعه به بخش‌هائی از طبقه متوسط سرایت می‌کند، پاره‌ای محافل روشنفکری را نگران، و وسوسه کنار آمدن و بهره‌برداری کردن (و شدن) از مذهب را نیرومند کرده است ــ برای چندمین بار در دوران تجدد ایران.

به آسانی می‌توان یک سلسله رویداد‌های با‌ارتباط و بی‌ارتباط با هم را ردیف کرد و به این نتیجه رسید که این پدیده را که به ایران نیز محدود نمی‌شود می‌باید به عنوان روند آینده جدی گرفت و با نمایندگان آن وارد گفتگو و بیش از آن شد. بسیاری گفتمان‌ها به همین ترتیب بر جامعه‌ها تسلط یافته‌اند و مسیر تاریخ را، بیشتر به بدی، تغییر داده‌اند. در ضرورت و سودمندی گفتگو با مذهبیان هیچ تردید نیست. ولی نه می‌باید به هراس افتاد و نه از پاره‌ای واقعیات مهم‌تر از صورت‌های ظاهر، غافل ماند.

آمریکائیان مذهبی‌تر شده‌اند و زیاده‌روی‌های لیبرال‌های آمریکائی، که با لیبرال‌های جا‌های دیگر تفاوت‌های بزرگ دارند، پسزنشی backlash به سود بازگشت به ارزش‌های اخلاقی که رنگ مذهبی، گرفته‌اند پدید آورده است. ولی سیاست آمریکا را عامل مذهب تعیین نمی‌کند و سرنوشت همین انتخابات ریاست جمهوری نیز به عوامل دیگری بستگی خواهد داشت. آمریکا جامعه‌ای عرفیگراست و فرهنگ سیاسی و قانون اساسی آن را نمی‌توان با پر‌بیننده‌ترین واعظان تلویزیونی نیز مذهبی کرد. پرتستانتیسم که زمینه اصلی رستاخیز مذهبی آمریکاست نظام کشیشی ندارد و هر کلیسا و واعظ کار خود را می‌کند و جامعه مدنی به اندازه‌ای گسترده و ریشه‌دار است که هر گرایش افراطی را تحلیل می‌برد. تجربه آمریکائی برای ما هیچ سخنی ندارد و هیچ نتیجه عملی از آن نمی‌توان گرفت. اشاره به پدیده مذهب در آمریکا تنها می‌تواند کاربرد سخن‌سرایانهrhetorical داشته باشد.

اسلام به ویژه در کشور‌های عربی و افغانستان و پاکستان موضوع دیگری است. در این جغرافیای شوربختی، دین، در تعبیر‌های ویژه آن جامعه‌ها، مانند آوار بر زندگی ملی، بر فرهنگ و سیاست فرود آمده است و بیرون آمدن از زیر آن به این آسانی‌ها نخواهد بود. حتی ایران با همه حکومت آخوندی که مراجع‌ش خواب “رایش“ هزار ساله خود را می‌بینند آینده امید‌بخش‌تری دارد. در ایران مانند بسیاری کشور‌های عربی، میهن و کشور در ملت اسلامی حل نشده است که پاره‌ای روشنفکران از جمله در مصر از آن شکایت دارند. مردم ایران درس‌های اسلام در سیاست را بهتر و نزدیک‌تر جذب کرده‌اند.
جامعه‌های اسلامی (مالزی و اندونزی به درجات کمتر) هر چه در استبداد و فساد حکومتی و واپس‌ماندگی فرهنگی فرو‌تر می‌روند بیشتر به مذهب روی می‌آورند. مذهب مایه تسلی و تشخص آنهاست. اگر امروز‌شان سراسر تیرگی و ناکامی است می‌توانند دل خود را با یاد گذشته‌های بزرگ‌تر و امید بهشتی که پس از زندگی زشت و سراسر رنج نوید داده شده است خوش کنند. اگر می‌توان با ریش گذاشتن و رو پوشیدن و نماز و روزه و خواندن هزار باره کتاب به بهشت و “حور و غلمان“ دست یافت؛ و اگر با کشتن خود و دیگرانی که به تصادف در پیرامون هستند غرفه‌های بهشت با هفتاد و دو حوری‌شان بی‌درنگ آماده خواهد بود چه نیاز به آموختن و کوشیدن و ساختن و جهان را دگرگون کردن؟ (خانم‌ها می باید به همان درختان میوه و جوی‌های شیر و عسل در غرفه‌ها‌شان دلخوش باشند.)

این غربی‌ها و مقلدان خاور دور‌‌شان (بیش از چهار هزار دانشمند از چند دو جین کشور) که چهارده سال و بیش از هشت میلیارد “اورو“ را صرف ساختن تونلی بیست و هشت کیلو متری در صد متری زمین و “هادرون،“ بزرگ‌ترین ماشینی که در جهان است، ماشینی به اندازه یک کاتدرال، کرده‌اند وقت و پول خود را آتش زده‌اند. آنها می‌خواهند لحظه پس از “بانگ بلند“ و پیش از آفرینش جهان هستی را در ابعاد اتمی باز بسازند، اما آفرینش جهان از زبان خود آفریننده در چند جمله گفته شده است. غربی‌ها بهتر است در کار خدا مداخله نکنند و هر روز آن کتاب را بخوانند که ثوابی هم ببرند. اگر هم آن گمراهان با جان کندن چیز‌هائی می‌سازند و می‌یابند که زندگی و کار این توده‌های زرنگ را بهتر می‌کند و مثلا بجای شتر، هواپیما زیر پای‌شان می‌گذارد می‌توان از چاه نفت یا کیسه تهی نشدنی کمک‌های بین‌المللی پولی بیرون کشید و بی زحمتی آن را به دست آورد و احیانا در مرکز تجارت جهانی نیویورک بکار برد.

اینکه مسلمانان بیست در صد جمعیت جهان هستند، و همه‌گونه گرایش‌های رادیکال در آنها رو به افزایش است، و پرورشگاه بد‌ترین تروریست‌هائی که جهان به خود دیده در جهان اسلام است، واقعیتی ناخوشایند است. از آن ناخوشایند‌تر ترکیب احساس فروتری و برتری است که توده‌های مسلمان را برداشته است. اسلام چنانکه اشاره شد نه تنها مایه تسلی که مایه تشخص آنها نیز هست. مسلمان بودن به خودی خود مردمان را در پایگاه بالا‌تری می‌گذارد ــ هر چه هم زندگانی و پیرامون‌شان در پستی و پلیدی ناداری و بی‌بهرگی فرو رفته باشد. احساس فرو‌تری در مسلمان به کینه و نفرتی دامن می‌زند که مانند آن رهبر مذهبی به آسانی می‌تواند فتوا دهد که منابع آب شهر‌های اروپا و آمریکا را می‌باید زهرآلود کرد. احساس برتری نمی‌گذارد ارزش اینهمه اسباب آسایش و خوشی و توانمندی را که تمدن غربی در اختیار‌ش گذاشته است بداند (هر روزی‌ترین‌ش ندیدن منظره کودکانی که مانند برگ‌های خزانی از درخت خانواده می‌افتادند و مادرانی که سر زا می‌رفتند)

این هم که بسیاری جامعه‌های اسلامی هر روز پس‌تر می‌روند و گروه‌های فرمانروا قدرت خود را در نادانی بیشتر توده‌ها می‌جویند (از بد‌ترین نمونه‌های‌ش ایران جمهوری اسلامی) حقیقتی است، برای ما تلخ‌تر از همه. ما با پدیده‌ای سر و کار داریم که در ایران و عراق و افغانستان و پاکستان، و از آسیای جنوب شرقی تا افریقا قدرت ویرانگر خود را نشان داده است. اسلامی‌ها پس از آنکه مدت‌ها نیرومند‌ترین صدای اعتراض بوده‌اند در کشور‌هائی مانند ترکیه و فلسطین با بهره‌گیری از فساد یا ناشایستگی سرامدان سیاسی کشور در انتخابات به حکومت رسیده‌اند و در خاورمیانه عربی، بیشتر کشور‌ها اگر تن به انتخابات آزاد بدهند حکومت‌های اسلامی خواهند داشت.

با آنکه اکثریت بزرگ مسلمانان از تصور رفتن به زیر حکومت‌هائی مانند القاعده یا طالبان به خود می‌لرزند ترکیبی از همبستگی اسلامی و بیم رنجانیدن هم‌کیشان و اتهام هواداری از غربیان نمی‌گذارد موضع روشنی بگیرند. آنها نمی‌توانند با محکوم کردن تروریست‌های اسلامی به طاعونی که بر روان اجتماعی آنها افتاده است پایان دهند؛ زیرا در ته دل، تروریست‌ها را به شرط آنکه نزدیک‌شان نیایند ستایش می‌کنند. جهادی‌ها هر چه باشد بزرگ‌ترین قدرت‌نمائی این بخش جهان اسلامی هستند و ارزش‌های خود را ــ با همه کژروی و زیاده‌روی‌ها ــ از همان سرچشمه‌های مشترک می‌گیرند. دشمنی با غرب زمینه مشترکی است که سر تا سر این طیف را به هم می‌پیوندد؛ و درماندگی عمومی، نمی‌گذارد هیچ بن‌بستی، از اخلاقی تا سیاسی و فرهنگی گشوده شود. یک توده عظیم در سترونی فکری و گذاشتن دین بجای هر چیز، رویهمرفته جز افزودن بر شمار خود از کار نمایانی بر نمی‌آید؛ در خود فرو‌تر می‌رود؛ و مسائل‌ش را پیچیده‌تر می‌سازد.

ما همه کسانی که می‌خواهیم بر این هزاره واپس‌ماندگی و ارتجاع و خشونت فزاینده چیره شویم چه باید بکنیم؟ آیا جهان مدرن خواهد توانست این بازماندگان قرون وسطا را به سطح خود بالا بکشد؟

اکتبر ٢٠٠٨

“سربلندی“ نسل انقلاب

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

سربلندی نسل انقلاب

در آستانه سی‌مین سالروز انقلاب اسلامی یک روشنفکر دست در کار همه این سال‌ها، از درون ایران تلخ‌کامی خود را با این سخن به زبان می‌آورد که نسل انقلاب چه دارد که به آن سربلند باشد؟ او البته زبان حال کسانی نیست که در آرامش بیرون دمی از بالیدن به دستاورد زندگی خود و به زیر آوردن رژیم پادشاهی به رهبری خمینی باز ‌نمی‌ایستند. روشنفکر یاد شده پروای این کسان را ندارد؛ در ایران چندان کسی را نمی‌توان یافت که داشته باشد. ولی سخن او به قلب مسئله نسلی که بیشترین آسیب را به کشورش زده است، و هنوز می‌تواند نقشی با‌اهمیت در آینده ایران داشته باشد، می‌زند.

هیچ تفاوت ندارد که افراد این نسل سی سال پیش در کدام جبهه بوده‌اند. امروز جمهوری اسلامی چیزی جز پشیمانی برای آنها نگذاشته است. آنها که هنوز پس از این‌همه سندهای گویا، آن انقلاب میلیونی را بالاتر از یک شورش، آنهم به توطئه این و آن، نمی‌دانند نمی‌توانند به بازیچه دست توطئه‌گران رنگارنگ بودن (و از آن بدتر شرکت عموم خودشان در آن هیستری همگانی) سربلند باشند. آنها که بیشترین مسئولیت و بالاترین قدرت را داشتند و چنان نمایشی از سست عنصری و از خودباختگی دادند نمی‌توانند از تباهی و زشتی حکومت آخوندی احساس سربلندی کنند. روشنفکرانی که بیست‌و دو بهمن را به بیست و هشت مرداد می‌بندند (۲۸ مرداد چرا درست بیست و پنج سال منتظر ماند؟) و بزرگ‌ترین دفاع‌شان این است که نمی‌دانستند خمینی چه می‌خواهد به عنوان مدعیان رهبری فکری جامعه نه عذر و نه سربلندی دارند.

(۲۸مرداد به عنوان علت انقلاب اسلامی و تئوری توطئه، دو روی یک سکه و در مقوله خطا‌ناپذیری یا “عصمت“ به عبارت آخوندی هستند. توطئه پاسخ راست است به مسئولیت‌ش در انقلاب: در برابر توطئه جهانی هیچ کار نمی‌شد کرد ــ اصلا توطئه جهانی به علت درخشندگی و برجستگی و در همان حال آسیب‌پذیری بی‌مانند رژیم پادشاهی بود که همه را ترساند. ۲۸ مرداد پاسخ چپ به مسئولیت خویش است ــ با ۲۸ مرداد انقلاب اسلامی ناگزیر بود. رهبران و هواداران و فعالان و قربانیان انقلاب هیچ مسئولیتی ندارند، مسئولیت تاریخ ایران با بیگانگان است؛ ربطی به خود ما ندارد).

نسل انقلاب برای احساس سربلندی می‌باید نخست چشم از گذشته انقلابی‌ش (اگر چه در جبهه مقابل انقلاب) برگیرد و به جای گذشته خود در غم آینده ایران باشد. برای بیرون آمدن از عوالم سه دهه پیش به آن صدها هزارانی بنگرد که با خون دل بهترین‌های گذشته را نگه می‌دارند، و بهترین‌هائی را که می‌توانند برای آینده می‌آفرینند. هم‌اکنون که این سطرها را می‌نویسم تصویر، نشریه هنرهای تصویری، در کنار من است و اثر ناگوار یادآوری سی ساله جمهوری اسلامی و خواندن پاره‌ای نوشته‌ها در سپیدکاری گذشته‌های نسل انقلاب را از میان می‌برد ــ بیش از ۳۰۰ صفحه گلچینی از کارهای ۶۰۰ عکاس و گرافیست و کاریکاتوریست در سالی که می‌گذرد، با مقالات و مصاحبه‌هائی در‌خور چنین نشریه نفیس از هر نظر. تصویر در سال سیزدهم خود است و تنها نشریه در این زمینه‌ها نیست و آن ۶۰۰ تن، همکاران بی‌شمار دیگری دارند که در ۳۰۰ صفحه نیز نمی‌توان آورد.

این تنها یک نمونه است. هنرهای تصویری نیز تنها گوشه‌ای از جوشش فرهنگی جامعه‌ای است که هر ناظر آگاه را به شگفتی می‌اندازد. به گفته یک منتقد انگلیسی ایرانیان بسیار چیزها برای گفتن دارند. با همه “ارشاد اسلامی“ که مفهومش پاشیدن خاک مردگان بر جامعه است جوانه‌های زندگی از هر گوشه این سرزمین اشغالی و تاراج شده سر بر میزند. نسل تازه طبقه متوسط فرهنگی ایران چنان درگیر اکنون و آینده است که به وقت‌گذرانی‌های پدران خود نمی‌رسد.

در بیرون، آنها که هنوز در عوالم “سیاسی“ ایرانی به سر می‌برند ــ اقلیت کاهنده‌ای به ویژه در جوان‌ترها ــ هنوز پاک از یک‌سونگری و حق‌مداری دوران انقلاب بدر نیامده نشانه‌های نگران‌کننده‌ای از فراموش کردن درس‌های انقلاب، به دست می‌دهند. سایه‌ای که این رویکردها بر افراد و گروه‌ها انداخته است نمی‌گذارد این‌همه استعداد و توانائی‌ها بجای خنثی کردن یکدیگر به کار آسان کردن گذار جامعه ایرانی از بن‌بست‌های سیاسی و اندیشگی‌ش بیاید. انگار نه انگار که آن رویکرد‌ها همه را زیانکار گردانید. ضعف سیاسی جامعه ایرانی که فراورده کم‌دانشی و پائین بودن هوش عاطفی و فضیلت‌های اجتماعی ماست هنوز درمان نشده است. این ضعف، صد سال فرصت‌های مناسب را برای انباشت قدرت و دارائی ملی خود از دست ما گرفت و بیم آن می‌رود که باز بگیرد.

***

تا آنجا که به نسل انقلاب مربوط می‌شود یک فرصت تاریخی برای کندن ایران از زمین جهان سومی پیش آمده بود که آن را به انقلاب اسلامی باخت و اکنون با دست‌های کوتاه‌تر در جهانی که فراختر شده است می‌باید دست‌کم به فروزانتر کردن مشعلی که خواه ناخواه به نسل بعدی سپرده می‌شود یاری دهد. پیش از همه چیز نگذارد که همان اشتباهات در جامه تازه‌ای تکرار شود (فرصت‌طلبی و آرزوپروری wishful thinking و روحیه همه یا هیچ، نسل نمی‌شناسد.) این نخواهد شد مگر آنکه همه ما دلیرانه با گذشته خود روبرو شویم. برای مردمانی مانند ما که از مذهب تا سیاست، زندگی در دروغ به ما آموخته و تحمیل شده است مشاهده قدرتی که روبه‌رو شدن با حقیقت به افراد و اجتماعات می‌بخشد تازگی خواهد داشت.

چنان نیست که اگر چند روزه دیگری که از زندگی فعال این نسل مانده در همین احوال بگذرد کار ایران به سامان نخواهد رسید. هر روز از بهترین‌های نسل تازه‌ای که برمی‌آید، بیست تا پنجاه ساله‌های امروزی و دست‌پرورده‌های همان نسل دوران انقلاب، چنان نمایش‌های امیدبخشی می‌بینیم که جای بدبینی نمی‌گذارد. با این‌همه دریغ است که دانش و تجربه هزاران تنی که سی سالی هم در بهترین کشورهای جهان زیسته و آموخته‌اند (اگر آموخته باشند) در کشاکش‌هائی هدر شود که فراآمد پیش از انقلابش این حکومت بود و فراآمد پس از انقلابش کارنامه‌ای که هیچ درخور چنین زنان و مردانی نیست.

همین بس است که گروه‌ها و گرایش‌های گوناگون “قدرت سیاسی“ امروز خود را با نخستین سال‌های پس از انقلاب مقایسه کنند. سه دهه توجیه خود و کوبیدن دیگران آنها را به کجا رسانده است؟ اینکه می‌گوئیم سیاسی‌کاران در بیرون فعلا سودای قدرت را از سر بگذارند و به فراهم کردن اسباب قدرت بپردازند که از دگرگون کردن قالب‌های ذهنی خود آنان آغاز می‌شود و به مبارزه موثرتر با این رژیم و جهان‌بینی آن می‌کشد از همین روست.

 یک‌سو‌نگری و حق‌مداری چپ و راست ایران یک سر ریسمانی است که دارد آن را خفه می‌کند. آن سر دیگرش نظام آخوندی است. ریسمان را می‌باید پاره کرد. در ایران بازماندگان این نسل در میان شوربختی عمومی از این عوالم بیرون می‌آیند. در بیرون گیریم این جماعت از همه‌سو باخته صد بار به خود ثابت کردند که گناه از مخالفان‌شان بود و چاره دیگری برای‌شان نگذاشته بودند؛ و گیریم که خود را در جای فرشتگان و جز خود را در جای دوزخیان بگذارند، در پارگین بویناکی که این کشور در آن افتاده چه تفاوت خواهد کرد؟ تنها در هزاران فرسنگی ایران می‌توان فراغت نپرداختن به بدبختی‌های ملی را داشت.

فوریه ٢٠٠٩

تراژدی نه، همه فاجعه

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

تراژدی نه، همه فاجعه

 این روزها در میان خبرهای هر‌روزه اعدام‌ها(ی رسمی) و کشتن‌ها(ی پنهانی) در زندان‌های جمهوری اسلامی، و جوانانی که بهای شرکت در تظاهرات مسالمت‌آمیز را با جان خود می‌پردازند، دو کتاب به دستم رسید که می‌توانند انسان را از ایرانی بودن شرمسار کنند. ولی من کتاب‌ها را در پنجمین ماه جنبش سبز می‌خواندم و با احساسی از خوشبینی و دلگرمی به ایران و آینده آن به پایان مطالعه دردناک خود رسیدم: “سرکوب و کشتار دگر‌اندیشان مذهبی در ایران“ از سهراب نیکو صفت (دو جلد، انتشارات پیام) داستان رفتاری است که حکومت‌های ایران با پشتیبانی فعال یا ضمنی عموم مردم در پانصد ساله اخیر تاریخ ایران با اقلیت‌های مذهبی به ویژه بابیان و بهائیان، و یهودیان پس از آنها کرده‌اند؛ و “کلاغ و گل سرخ“ از مهدی اصلانی (چاپ دوم، از انتشارات آرش) خاطرات زندان یک کوشنده چپ انقلابی است که به تصادف سرنوشت از کشتار سال ۶۷/۸۸ جان به در‌برد. سرکوب و کشتار… به پیش از آن پانصد سال نمی‌پردازد که موضوع آن نیست؛ و کلاغ و گل سرخ پیش و پس از آن کشتار را در بر نمی‌گیرد که ربطی به خاطرات نویسنده ندارد. اما من صفحات هر دو کتاب را با یادآوری هر‌روزی آنچه ما مردم دو هزار سال است با خود کرده‌ایم خواندم. سرکوب و کشتار… به ویژه سهم اندازه نگرفتنی صفویان را در انسانیت‌زدائی از قدرت سیاسی در جامعه‌ای نشان می‌دهد که آن را با پست‌ترین وسیله‌ها در مذهب به روایت بحار الانوار فرو بردند؛ و ما اکنون به بهای جان و آزادی صد‌ها و هزاران در کار بیرون آورد‌ن‌ش هستیم.

در تنگنای این نوشته کوتاه نمی‌توان گوشه‌ای هم از تصویر بزرگ‌تر سرکوب و کشتار… و تصویر کوچک‌تر کلاغ و گل سرخ را نشان داد: آن سیاست یا اسلام یا اعدام که در آغاز بر ضد اکثریت سنی به کار رفت و کشتار‌های جمعی مذهبی را در ایران و عثمانی و سیصد سال جنگ فرساینده دو همسایه و جدا شدن بخش‌های بزرگی از ایران را آورد و سپس دامن یهودیان و زرتشتیان را گرفت؛ و آنگاه بار دیگر زشت‌ترین صورت خود را در پادشاهی ناصرالدین شاه که از ننگین‌ترین دوره‌های تاریخ نزدیک‌تر ایران است و قتل‌عام‌های باور‌نکردنی او و امیرکبیر نشان داد. کشتار‌های بعدی بهائیان در جمهوری اسلامی که جلد دوم کتاب را پوشانده است، با نام و نشان قربانیان بی‌شمار؛ ریشه‌کنی سیستماتیک زرتشتیان و گریزاندن بیشتر جمعیت یهودی ایران که در پژوهش آقای نیکو صفت به دقت آمده است…

تصویر کوچک‌تر و عبرت‌آموز‌تر در خاطرات زندان آقای مهدی اصلانی است ــ یک چریک پیشین که در آرمانگرائی خونین و حقانیت righteousness آشتی‌ناپذیر خویش قربانی انقلاب آرزوئی‌اش می‌شود و تجربه در‌هم‌شکننده شکنجه‌های حکومت اسلامی و اعدام‌های جمعی ۳۷۰۰ تنی از همرزمان انقلابی خود را می‌گذراند. او امروز با باز‌زیستن و باز‌گفتن آن تجربه‌های تلخ یک زندگی نابود، خوانندگان‌ش را دمی در آن برزخ (معادل ناقصی برای purgatory کاتولیکی) رها می‌کند تا شاید روان‌های خود را پالایش دهند.

***

هر دو کتاب به اندازه‌ای خواننده را سراسر اندوهگین به جای می‌گذارند که نخست می‌خواستم آنها را تراژدی‌هائی بنامم. ولی با همه دردناک بودن، هیچ کدام تراژدی نیستند. تراژدی در صورت اصلی یونانی‌اش درامی دلشکن است که در آن هر دو سوی کشاکش حق دارند. تراژدی بیننده را با معمائی روبرو می‌کند که نمی‌تواند از آن بیرون آید. او را با پیش‌کشیدن پرسش‌های وجودی، به ژرفای روان خودش می‌برد و رویاروی تناقض‌های خودش می‌گذارد. از اینجاست که ارسطو می‌گفت روان انسان در برخورد با تراژدی پالایش می‌یابد ــ آنچه یونانیان کاتارسیس می‌نامیدند.

سرکوب و کشتار دگراندیشان مذهبی در ایران و دگر‌اندیشان سیاسی در کلاغ و گل سرخ هر کدام به دلائل مربوط به خود تراژدی نیستند (و این کلاغ و گل سرخ را دردناک‌تر می‌کند.) در سرکوب و کشتار… سهم قربانی و دژخیم روشن است. قربانی همه حق را دارد که آنچه هست و برای خود درست می‌داند بماند و دژخیم هیچ حقی در کشتن و سرکوب او ندارد. یا اسلام یا اعدام، غیر انسانی و محکوم است و توجیهی بر‌نمی‌دارد. در کلاغ و گل سرخ حق با هیچ کس نیست؛ نه قربانی نه دژخیم، نه به زندان افتاده نه زندانی نشده، نه آنها نه ما. کلاغ و گل سرخ برگی از یک پرونده ستبر محکومیت است ــ محکومیت جامعه‌ای که بد‌ترین را به آسانی تحمل و بهترین را به آسانی تباه می‌کرد و برایش هیچ چیز از خودکشی آسان‌تر و هیچ چیز از رفتن بر راه درست دشوار‌تر نمی‌بود. هر دو کتاب گوشه‌هائی از داستان دراز و هراس‌آور ملتی هستند که تاریخش را خواست با خون و شکست بنویسد و با لذتی که یادآوری‌ش هم انسان را دلاشوب می‌کند سده‌ها با سر از این چاه به آن چاه افتاد و هیچ دوره کوتاه بهبود و پیشرفت را نیارست و به کمترین فرصت کمک کرد که دستاورد‌ها ناچیز شوند؛ و بهترین‌های ممکن به ویرانی یا کام مرگ بیفتند. این تاریخی است که تراژدی نیز از آن دریغ شده است؛ همه‌اش فاجعه.

اما اگر این دو کتاب تراژدی نیستند فاجعه‌هائی را تصویر می‌کنند که اکنون به اطمینان می‌توان گفت در خدمت پالایش روان ما بوده است. پس از دو هزار سال فرمانروائی تعصب و حقانیت که زرتشتی‌گری ساسانی بنیاد نهاد و اسلام به زور شمشیر تا پایانش در جمهوری اسلامی آورده است ما رو در رو با فاجعه‌هائی این‌چنین، داریم می‌آموزیم که هیچ‌کس، هیچ امری، آن اندازه بر‌حق نیست که دیگران را از میانه بردارد؛ هیچ آرمانشهری بر این زمین نمی‌توان ساخت؛ هیچ رستگاری با خونریزی و پائین آوردن مردمان به جانوران درنده دست نمی‌دهد.

من به این توده زیبا ــ زیبائی ظاهری این زنان و مردان جوان نیز چشمگیر است ــ که می‌تواند چشم در چشم بسیجی قربانی درنده خوئی حکومت بدوزد و مرگ بر هیچ‌کس بگوید می‌اندیشیدم و آن دو کتاب مرا به چهار صد سال و پنجاه سال پیش فرانسه می‌برد ــ کشتار هوگنوت‌ها (پروتستان‌های فرانسوی) در یک روز مقدس کاتولیکی، سن بارتلمی ــ دیگران هم تجربه ما را داشته‌اند. یک تاریخ‌نگار آمریکائی در کتابی به تازگی فضای آن زمان‌ها را چنین تصویر می‌کند:

“واژه رواداری tolerance دلالت‌های مثبتی را که امروز دارد نداشت و برای اکثریت بزرگ اروپائیان بیزاری‌آور بود. آزادی پرستش [در واقع عقیده] از میان ‌برنده یگانگی کلیسا شمرده می‌شد؛ و کلیسا پی و پایه نظم اجتماعی بود. برای بسیاری از کاتولیک‌ها کشتار روز سن بارتلمی و قصابی هوگنوت‌ها تجربه‌ای رازآمیز و عرفانی، و لحظه‌ای از جنس رستاخیز عیسی بود که در آن به خداوند نزدیک‌تر شدند.“

فاصله چهار صد و پنجاه سال اهمیت ندارد. ما پنج سده تاریخ اروپای مدرن را فهمیده و نفهمیده، نارسا و کژ و مژ، خواه و ناخواه در صد ساله گذشته گذرانده‌ایم. آن توده زیبا تقریبا همه آن تجربه را گرفته است و دارد می‌گیرد. فاجعه‌هائی که در آن دو کتاب ارزنده تصویر شده است و بسا فاجعه‌های دیگر که کتاب‌های خود را می‌طلبند سرانجام دارند ما را از روحیه و رویکرد مذهبی، نه خود مذهب، که تنها می‌باید از زور و نه وجدان مردمان، جدا شود بدر می‌آورد. دو هزار سال با روحیه مذهبی زندگی کرده‌ایم اکنون زمان آن است که در رواداری زندگی کنیم ــ آنچه بر خود روا می‌داریم بر دیگران روا بداریم.

نوامبر ٢٠٠٩

« نوشته‌های قدیمی‌تر

نوشته‌های جدیدتر »