Category: بیرون از سه جهان ـ گفتمان نسل چهارم

آزادی، مسئولیت، سانسور ـ با نگاهی به سانسور رسانه‌ها در عصر پهلوی

بخش 2

سرمشق‌های پویش پیشرفت

آزادی، مسئولیت، سانسور ـ با نگاهی به سانسور رسانه‌ها در عصر پهلوی

سانسور، محدودیت آزادی گفتار و کردار است و در زمینه‌های اخلاقی و سیاسی در همه جامعه‌ها کم و بیش اعمال می‌شود. حتی در آزاد‌ترین جامعه‌ها معیارهای رفتار معینی هست که تا وقتی تغییر نکرده است ـ به آهستگی و تدریجی ـ سانسور را اجتناب ناپذیر می‌سازد. در این گفتار، سانسور در بافتار context تنگ‌تر محدودیت آزادی گفتار در رسانه‌ها، بیشتر در مطبوعات در نظر است و دامنه تاریخی آن دهه‌های میان انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی را در بر می‌گیرد.

در تاریخنگاری معاصر ایران صد ساله گذشته را به دوره‌های مشروطه اول، استبداد صغیر، مشروطه دوم، دیکتاتوری رضاشاه، دمکراسی ۱۳۳۲-۱۳۲۰ (۵۳-۱۹۴۱) دیکتاتوری محمدرضاشاه و انقلاب اسلامی فصل بندی کرده‌اند. ما بی‌آنکه به باریک‌بینی در درستی و دقت پاره‌ای اصطلاحات، مانند دمکراسی سال‌های پس از رضاشاه پردازیم همین فصل بندی را دنبال می‌کنیم.

ویژگی دوران پیش از رضاشاه وجود یک مجلس نیرومند بود و دیگر تقریباً هیچ. انقلاب مشروطه تنها توانست گرانیگاه اقتدار سیاسی را از شاه به مجلس منتقل کند ولی مجلس در اداره کشور‌‌ همان اندازه ناتوان و بی‌اسباب بود که شاه قاجار پیش از آن ــ با خزانه عمومی تهی، نبود یک نظام مالیاتی کارآمد، و در آمد نفتی که از نیمه سده بیستم مشکل گشای بسیاری از کمبود‌ها شد، با ارتش و نیروهای انتظامی بی‌اهمیت در کشور پهناوری بی‌یک شبکه ارتباطی درست، که خان‌ها و سرکردگان فئودال در هر گوشه‌اش پادشاهی می‌کردند و آخوند‌ها جان و مال مردم را در اختیار می‌داشتند. دمکراسی تنها در تالار مجلس و در صفحات روزنامه‌های فراوان که بحث های‌شان‌گاه بسیار هم قابل ملاحظه بود تجلی می‌یافت. مجلس حتی در زرگنده و قلهک زورش به سفارت‌های روس و انگلیس نمی‌رسید. (۱)

در چنان نظامی، مطبوعات در گسترده‌ترین معنی واژه آزاد بود. صد‌ها روزنامه (ژورنال) از هر گونه انتشار می‌یافت و در آنها هرچه را می‌شد نوشت، و چنانکه همواره در شرایط آزادی مطبوعات در ایران ـ در سال‌های پس از انقلاب در بیرون ایران نیز ـ پیش آمده است در بیشتر آن روزنامه‌ها نه صلاحیت حرفه‌ای و اخلاقی راهی می‌داشت و نه مسئولیت مدنی در کار می‌بود. بسا کسان که به عنوان روزنامه نگار از هر کس هر آنچه را می‌شد به تهدید یا چاپلوسی می‌گرفتند، و هرگز یک دادگستری نیرومند ساخته نشد که باجگیری‌ها و موارد بیشمار سوء استفاده از آزادی قلم را کیفر دهد. چند روزنامه آبرومند و درخشانی که از آن دوره مانده است صد‌ها “روزی نامه“ را (اصطلاحی که از‌‌ همان زمان باب شد) از یاد‌ها برده است ولی آزادی گفتار در آن اوضاع و احول بیشتر در خدمت مقاصد شخصی بود ـ همچنانکه خود مجلس نیز به تندی مایه تباهی نظام سیاسی شد و مانند دربار پیش از خود مرکز اعمال نفوذ و بهره گیری مالی از قدرت سیاسی گردید ـ باز به استثنای گروهی از برجسته‌ترین مجلسیان تاریخ ایران.

در سال‌های رضاشاه که مطبوعات گسترش کمی و کیفی بی‌سابقه‌ای یافت به‌‌ همان نسبت یک دستگاه سانسور نیرومند برپا شد که کارامد‌ترین سانسور را در یک دوره نسبتا دراز تاریخ ایران برقرار کرد. مطبوعات بیش از همه زبان طبقه متوسط است و طبقه متوسط کوچک ایران آن روز در آن دوران ساختن از صفر، نه گرایش و نه توانائی چالش کردن دستگاه شهربانی رضاشاهی را می‌داشت. مخالفت‌ها اندک و محدود بود و کنترل آن آسان. روزنامه‌ها جز آنچه دلخواه مقامات دولتی بود نمی‌نوشتند. روزنامه‌های مخالف مانند دنیا عمری کوتاه داشتند. نشریات زیرزمینی، بیشتر اعلامیه‌ها، اندک بودند و چاپخانه‌هایشان زود کشف می‌شد. شیوه‌های بیرحمانه سرکوبگری بی‌آنکه پر دامنه باشد برای به راه آوردن مخالفان و ناراضیان بسنده می‌بود.

پس از رضاشاه در آن دوازده سالی که پنج سال‌ش در اشغال خارجی گذشت،‌‌ همان اوضاع و احوال پیش از رضاشاه با ابعاد بزرگ‌تر بازگشت. باز مجلس در مرکز یک دمکراسی قرار گرفت که نه حکومت قانون داشت نه حقوق بشر ـ جز در آنجا که به طبقه سیاسی کوچک ایران ارتباط می‌یافت.

از هر گوشه صد‌ها روزنامه رنگارنگ ـ به اندازه‌ای که دیگر در یافتن نام برای روزنامه‌ها در می‌ماندند ـ عموماً بی‌هیچ صلاحیت حرفه‌ای و بنیه مالی سبز شدند، که مانند عموم نمایندگان مجلس عادت کرده بودند خود را بالا‌تر از قانون بشمرند و مقام خود را، به عنوان مدیر روزنامه، وسیله پیشبرد شخصی از هر راه قرار دهند. آزادی مطبوعات به بالا‌ترین درجه بود و سانسور و هر کنترل دیگری، از جمله مسئولیت مدنی مطبوعات، تقریباً ناموجود. در وزارت فرهنگ اداره نگارشی بود که بازوی اجرائی منحصرش شهرت تاریخی یافته است. محرمعلی خان که‌گاه و بیگاه روزنامه‌ای را توقیف می‌کرد ـ در مواردی به اشاره مقامات اشغالی بیگانه.

در ۱۳۲۱ نخست وزیر وقت، قوام، که کاردان‌ترین عضو اشرافیت کهن ایران بود با همه ویژگی‌های استبدادی آن، همه روزنامه‌ها را توقیف کرد و چند گاهی روزنامه‌ای دولتی را بجای آنها انتشار داد ولی حکومت‌ش دیری نپائید و سایه این ضربتی که به مطبوعات زد تا پایان زندگی سیاسی‌اش او را دنبال کرد ـ هر چند خوشبختانه نه به آن اندازه که در ۲۵ـ۱۳۴۲ مانع خدمت تاریخی او در ماجرای آذربایجان و کردستان به ایران بشود.

آزادی مطبوعات در آن سال‌ها بیشتر با حکومت نظامی محدود می‌شد که با رأی مجلس برقرار می‌گردید و مقررات آن اجازه دستگیری نا‌محدود افراد و توقیف روزنامه‌ها را می‌داد. حکومت مصدق در دو ساله ۳۲-۱۳۳۰ تقریباً همه در حکومت نظامی گذشت و چهارصد تا پانصد روزنامه در آن مدت به موجب مقررات حکومت نظامی توقیف شدند. محرمعلی خان در آن دو سال فعال‌ترین دوران زندگی کاری خود را گذراند.

فراوانی امتیاز روزنامه‌هایی که اساساً برای انتشار مرتب گرفته نشده بودند به مدیران روزنامه‌های توقیف شده اجازه می‌داد که روزنامه خود را به نام تازه ـ که در زیرش با حروف ریز‌تر می‌نوشتند بجای ـ به‌‌ همان صورت انتشار دهند و به همین ترتیب.

موضوع سانسور در همه این دوره مورد بحث، اساساً سیاسی بود. اعتقادات دینی مردم و رعایت آن اعتقادات به مقدار زیاد رفتار رسانه‌ها را تنظیم می‌کرد و کمتر نیازی به مداخله مراجع حکومی می‌بود. احزاب سیاسی از چپ و راست برای بهره برداری از نمادهای (سمبل) مذهبی در مسابقه بودند و مذهبیان خود با برهان قاطع کارد و گلوله، آزاداندیشان را بی‌هیچ مانع و پیامد نا‌خوشایندی برای خودشان، سانسور می‌کردند (کُشتن احمد کسروی به عنوان نمونه.) حمله یا انتقاد تند به پادشاه، مخالفت با حکومت وقت، تبلیغات کمونیستی در دوره رضاشاه و پس از ۱۳۲۷ و غیرقانونی شدن حزب توده، هواداری از کودتا و انقلاب و مبارزات چریکی در جهان زمینه‌های اصلی سانسور بودند.

محمدرضاشاه در سال‌های قدرت مطلق خود، از ۱۳۳۲ و بویژه از ۱۳۳۴، نمونه دوران رضاشاه را پیش چشم داشت، ولی او با طبقه متوسطی بسیار نیرومند‌تر روبرو بود که بخش بزرگی از آن سرنگونی رژیم پادشاهی را می‌خواست و بخش بزرگتری مشارکت در فرایند سیاسی را. مطبوعات ایران که در دوره رضاشاه حرفه‌ای شد در سال‌های پس از او رشد همه سویه‌ای کرد و به یک رکن چهارم نظام سیاسی تبدیل گردید، علاوه بر مجلس، دربار، ارتش و دولت به معنی رایج فارسی یعنی هیئت وزیران و دستگاه اداری، کنترل این مطبوعات در سال‌های دیکتاتوری محمدرضاشاه به مراجع سانسوری واگذار شد که نه هرگز فرماندهی یگانه یافتند نه استراتژی روشنی. ساواک یک سر سانسور بود و اداره انتشارات و تبلیغات زیر نظر نخست وزیر (بعداً وزارت اطلاعات، و باز بعداً وزارت اطلاعات و جهانگردی) سر دیگر آن، وزارت فرهنگ و هنر سانسور کتاب و فیلم و تئا‌تر را بر عهده داشت. تلویزیون دولتی از کنترل منظم همه این دستگاه‌ها بیرون بود. وزارتخانه‌ها و سازمان‌های دولتی گوناگون هر کدام بسته به توانائی خود در پخش امتیازات مادی به روزنامه‌ها، گوشه‌های دیگری از این میدان پر هرج و مرج را اشغال کرده بودند.

مانند هر گوشه دیگر دستگاه حکومتی ایران آن روز، تمرکز اختیارات در دست‌های دیوانسالاران (بوروکرات‌ها)، به سوء استفاده و ناکارائی در سانسور میدان می‌داد. کارائی در اینجا از نظر ارتباط میان منظور و فرا آمد یک فرایند مورد نظر است. اگر منظور از سانسور، نگهداری نظام سیاسی می‌بود، دستگاه سانسور در وظیفه خود شکست آشکاری خورد. هر چه گذشت، مخالفت با نظام سیاسی و وضع موجود، رسانه‌های بیشتری را ـ حتی نزدیک‌ترین آن‌ها به دستگاه estabilisment فراگرفت و از راه آن‌ها به توده‌های بزرگ تری رسید. اکثریت بزرگ مطالبی که در آن دوره سانسور شد هیچ تأثیری در سرنوشت رژیم پادشاهی نداشت، برعکس بخش قابل ملاحظه‌ای از پیام رسانه‌ها، با اجازه دستگاه سانسور، مستقیم و نامستقیم تیشه بر ریشه سراسر نظام موجود زد (۲).

گذشته از تعدد مراکز تصمیم گیری و مقامات اجرائی و نبودن یک استراتژی و حتی سیاست‌های روشن در کار سانسور، نابرابری چشمگیر دو هماورد ـ مراجع سانسور و رسانه‌ها ـ بر ناتوانی سانسورگران می‌افزود. نظام سیاسی که در آن بیست و پنج سال پایانی تقریباً همواره در حالت دفاعی بود نمی‌توانست بهترین استعداد‌ها را برای کارهای “سیاه“ خود به خدمت گیرد. در دوره رضاشاه در کمیسیونی که بر سانسور نظارت می‌کرد بهترین نویسندگان و استادان را گرد آورده بودند. آن دوره‌ای بود که روشنفکران و اندیشه‌وران اگر هم با جنبه‌های تیره‌تر استبداد رضاشاهی موافق نبودند قدر اصلاحات انقلابی و رهائی بخش او را در اوضاع و احوالی که چنان حکومتی اجتناب ناپذیر شمرده می‌شد، می‌دانستند.

محمدرضاشاه برعکس، با بیشتر لایه‌های روشنفکری جامعه رویاروی بود که در او مشروعیتی نمی‌دیدند. و تنها پس از اصلاحات اجتماعی پردامنه‌اش در دهه چهل / شصت بود که بیشترشان او را پذیرفتند. ولی حتی درس خواندگان و روشنفکرانی هم که آماده خدمت در دستگاه‌های حکومتی بودند نمی‌خواستند آلوده کارهائی مانند سانسور رسانه‌ها یا حفظ امنیت کشور شوند. در سال‌های اصلاحات اجتماعی، سانسور یک ناهنجاری می‌بود که هر روز زننده‌تر جلوه می‌کرد؛ و حتی برای نگهداری رژیم نیز ضرورتی نمی‌داشت. پس از سال ۱۹۴۰ پادشاهی ایران به خوبی می‌توانست به طور منظم مردمی‌تر و دمکراتیک شود و بیمی از شریک کردن روزافزون مردم در امر حکومت نداشته باشد.

هنگامی که سپهبد بختیار در نیمه اول دهه ۵۰/۳۰ به ریاست ساواک رسید خواست از روی نمونه دستگاه‌های اطلاعاتی ـ امنیتی اینتلیجنس غربی درس خواندگان بهترین دانشگاه‌ها را به خدمت ساواک در آورد. (Inteligence را که هوش و هشیواری است در فارسی به اطلاعات ترجمه کرده‌اند که‌‌ همان Information است. این تبدیل شدن هشیواری به اطلاعات ساده، و تحلیل به خبرچینی، بیش از یک اشکال در ترجمه است و از آن اشکالات بزرگ در عمل و سازماندهی و کل رهیافت Approach به امر امنیت داخلی برآمد). طرح بختیار به جایی نرسید و دو سه تنی که از درس خواندگان دانشگاه‌های خارج به ساواک رفتند به زودی خود را، هر کدام، به جائی دیگر در حکومت انداختند. ناهمخوانی با محیط کاری یک عامل بود، تصویر ذهنی (ایماژ) و جایگاه اجتماعی عامل دیگر آن.

اما در حالی که سازمان‌های سانسور را افرادی که نوعاً “کارمند دولت“ خوانده می‌شدند یا افسران ارتش و شهربانی و بعداً در ریاست ساواک نصیری، افسران و درجه داران گارد شاهنشاهی پُر می‌کردند، نویسندگان و روشنفکرانی که فضای فرهنگی بالنده دوران پهلوی پرورش می‌داد، برای ابراز عقاید، و به صورتی روزافزون برای گذران خود به رسانه‌ها روی می‌آوردند. اختلاف سطح فرهنگی بر اختلاف سیاسی می‌افزود. چه بسا نویسندگان و روزنامه‌نگاران که به دلائل فرهنگی، یا به دلیل رفتارهای زمخت بهم بر آمدند و به مخالفت با حکومت و نظام رسیدند. سانسور، اگر هوشمندانه و ماهرانه نباشد اثر ناپسند محدود کردن آزادی گفتار را دوچندان می‌کند.

چنان نبود که در سازمان‌های سانسور استعدادهای قابل مقایسه با سرامدان سیاسی و فرهنگی یافت نشود؛ ولی شمار آنها زیاد نبود و بسیاری از ایشان خود از آنچه در پیرامونشان می‌گذشت در رنج بودند و از کار خود دل خوشی نداشتند؛ و همان‌ها بودند که در هزاران موارد، نهانی به نویسندگان و روزنامه نگاران یاری می‌رساندند و‌گاه با آن‌ها همدستی می‌نمودند.

یک ویژگی برجسته بیست و پنج ساله پایانی پادشاهی پهلوی همانا ناهماهنگی روزافزون سطح سیاسی جامعه با سطح پیشرفت مادی و آموزشی آن بود. در سطح سیاسی، جامعه آنچه را که فرنگی‌ها sophistication می‌نامند، آن ظرافت و پختگی و پیچیدگی را هر چه بیشتر از دست می‌داد. طبقه سیاسی ایران، چه در حکومت و چه در میان مخالفان، جهان را هر چه ساده‌تر و سیاه و سپید‌تر می‌دید و به عامل زور جای بالاتری در تفکر خود می‌داد. این ساده شدن جهان را بیش از همه در شخص پادشاه می‌شد دید که هرچه می‌گذشت در سخنان و رفتار سیاسی او نمایان‌تر می‌شد؛ و خود او بود که اندک اندک به صورت سانسورگر بزرگ در آمد. در سال‌های واپسین پادشاهی در بیشتر مواردی که شکایتی از مطلبی چاپ شده در رسانه‌ای می‌رسید از شخص پادشاه سرچشمه گرفته بود. نخست وزیر، یا وزیر اطلاعات، به مسئول رسانه ناخشنودی و خشم شاهنشاه را ابلاغ می‌کرد که روزنامه‌های مهم را هر روز به دقت می‌خواند.

صورت‌هایی که سانسور در آن دوران به خود می‌گرفت فراوان بود. در نخست وزیری امینی ۴۱-۱۳۴۰ (۶۲-۱۹۶۱) از سوی اداره انتشارات و تبلیغات مأمورانی در هیئت‌های تحریریه دو روزنامه بزرگ عصر حضور می‌یافتند و هر روز مطالب و عناوین (تیترهای) اصلی را پیش از چاپ بازبینی می‌کردند. در بیشتر آن سال‌ها مسئولان ادارة تبلیغات یا وزارت اطلاعات پیشاپیش از سوی سردبیران از آنچه قرار بود انتشار یابد آگاه می‌شدند.‌گاه دستور تراشیدن بلوک‌های فلزی صفحاتی که به ماشین‌های چاپ بسته می‌شد می‌رسید و ستون‌ها و صفحات خالی در روزنامه‌ها به چشم می‌خورد. در کودتای ۵۸/۱۳۳۷ عراق مأموران ساواک در روزنامه اطلاعات حاضر شدند و بخشی از خبر مربوط به ارزان کردن نان را از سوی عبدالکریم قاسم، رهبر کودتا، تراشیدند.

بسیار می‌شد که نویسندگان و مسئولان روزنامه‌ها پس از انتشار مطالب خود کیفر می‌دیدند، حتی اگر دستوری به آن‌ها نرسیده بود، و آن‌ها در سرگردانی همگانی نمی‌دانستند که تا کجا می‌شود پیش رفت. کیفر چنان کسانی توبیخ سخت، قطع موقت آگهی‌های دولتی، ممنوع شدن از کار مطبوعاتی، یا توقیف روزنامه بود. ولی معمولاً این کیفر‌ها دیری نمی‌پایید و با پا در میانی وزیر اطلاعات و نخست وزیر یا مقامات بالای دیگر به زودی پایان می‌یافت.

در سال ۷۴/۱۳۵۳ وزارت اطلاعات و جهانگردی که از وزارت اطلاعات و سازمان جلب سیاحان تشکیل شده بود در پی سر و سامان دادن به مسئولیت‌های مطبوعاتی‌اش بر آمد. ساواک از مداخله مستقیم در سانسور رسانه‌ها دست کشید و از آن پس از طریق وزارت مربوط عمل کرد. در آن هنگام روزنامه‌های فراوانی چاپ می‌شدند که بیشترشان در تعریف یک رسانه حرفه‌ای نمی‌گنجیدند و مزاحم سازمان‌های دولتی بودند. چند روزنامه آبرومند هم در میانشان با نخست وزیر و حزب حاکم مخالفت می‌ورزیدند. وزارت تازه در یک تصمیم جمعی امتیاز نزدیک شصت روزنامه را بازخرید و مبالغی به مدیران و کارکنان‌شان پرداخت و بدهی‌های روزنامه‌هائی را که سخت زیر فشار مالی بودند بر عهده گرفت. این اقدام جز در مورد پنج شش روزنامه، بیشتر جنبه اداری داخلی آن وزارتخانه را داشت. ولی فرصت جویی نخست وزیر در پاک کردن حساب‌ش با روزنامه‌هایی که به او روی خوش نشان نمی‌دادند موضوع را به صورت یک سانسور پردامنه در آورد که از ۱۳۳۲، پس از ۲۸ مرداد، که صد‌ها امتیاز روزنامه لغو شد مانندی نیافته بود.

***

با همه قدرت سازمان‌های سانسور، رسانه‌ها از سال‌های میانی دهه ۵۰/۳۰ به صورت روزافزون ارگان‌های مخالف حکومت یا رژیم ـ بسته به گرایش نویسندگان آنها ـ شدند. بیش از همه تلویزیون دولتی و روزنامه‌های بزرگ عصر بودند که به سبب رخنه فراوان چپگرایان و بی‌توجهی یا تشویق مسئولان، و خریدار داشتن هر تظاهر به مخالفت، یک جنگ چریکی واقعی را با رژیم آغاز کردند. در این جنگ و گریز مطبوعاتی پیروزی بیشتر با رسانه‌ها بود. سازمان‌های سانسور یا تاکتیک‌ها و ریزه کاری‌های نویسندگان و سردبیران مطبوعات را در نمی‌یافتند و به رفع تکلیف‌ها و حفظ ظاهرهای آنها که کلیشه‌هایی بی‌روح بود دل خوش می‌کردند؛ و یا انرژی و انگیزه‌ای برای مبارزه با آن تاکتیک‌ها نمی‌داشتند. بسیاری از کارکنان خود آنها، مانند بخش بزرگ افکار عمومی آگاه آن روزهای ایران در انتقاداتی که از سیاست‌ها و کارکردهای حکومت می‌شد انباز بودند. مخالفان در آن زمان در احزاب گرد نیامده بودند که جایی در نظام سیاسی نداشت. میدان فعالیت و مبارزه آنان به ناچار رسانه‌ها بود و خود سازمان پرعرض و طول دولتی، که بویژه در دوران هویدا و به پیروی از سیاست همرنگ سازی cooptation او سخاوتمندانه و با آغوش باز مخالفان را به خدمت می‌گرفتند.

بیشتر رسانه‌های رسمی و غیررسمی ایران در آن ده ساله پایانی، ستاینده جنبش‌های آزادیبخش از هر رنگ، و مدافع رئالیسم سوسیالیستی بودند. چپگرایان از طریق رسانه‌ها پیروزمندانه سانسور فرهنگی و‌گاه سیاسی خود را اعمال و نویسندگان و روشنفکران جبهه مخالف را یا بی‌اعتبار و یا تحریم می‌کردند. در زمینه فرهنگی سانسور آن‌ها بسیار کارساز‌تر از سازمان‌های حکومی می‌بود. پاره‌ای نویسندگان رده اول ایران در آن سال‌ها با چنان تاکتیک‌های تحریم و توطئه سکوت چندان مجال عرض اندام نیافتند یا از میدان بدر رفتند.

سانسور فیلم و تئا‌تر و کتاب که حوزه وزارت فرهنگ و هنر بود، به سینما بیش از همه آسیب زد. کوتاه کردن بیرحمانه نوارهای فیلم و دست بردن‌های خنده آور در گفت و شنودهای دوبله شده که در بسیاری موارد آن‌ها را نامفهوم و نامربوط می‌ساخت شیوه‌های رایج می‌بود. در تئا‌تر با همه سانسور، نمایشنامه‌های انقلابی و “مترقی“ معمولاً از رخنه‌های سانسور می‌گذشت. ناشران و نویسندگان کتاب مانند همکارانشان در روزنامه‌ها با استاد شدن در جنگ و گریز پایان ناپذیر خود بر روی هم دست بالا‌تر را بر سانسورگران کتاب‌ها یافتند که باز در موارد بسیار دلشان بیشتر با نویسندگان بود تا با سیاستگزارانی که نمی‌دانستند در زیر بینیشان چه می‌گذرد و با یک سیاست ناشیانه، نویسندگان و شاعران درجه دو و سه را به قهرمانی ملی می‌رساندند؛ یا در‌‌ همان حال که “پریا“ی شاملو را سانسور می‌کردند، به صد‌ها کتاب و کتابچه که هر سال در قم انتشار می‌یافت و به بنیاد رژیم از جمله به خود هنر و فرهنگ می‌زد کاری نداشتند.

***

در ۷۶/۱۳۵۵ با گرم شدن موضوع حقوق بشر در پیکار انتخاباتی آمریکا و پیروزی کار‌تر از حزب دمکرات، فضای باز سیاسی در ایران اعلام شد. در ۷۷/۱۳۵۶ حکومت سیزده ساله هویدا که به یک دست سانسور می‌کرد و به دستی دیگر پاداش‌های شخصی و جمعی می‌داد (به عنوان نمونه، خانه سازی گسترده برای روزنامه‌نگاران) پایان یافت. دولت تازه به ریاست آموزگار با مأموریت کارآمدن کردن سازمان‌های حکومتی و مهار کردن تورمی که از دست بدر می‌رفت و مبارزه با ولخرجی و هدر رفتن دارائی‌های کشور (سنگ شدن هزاران تن سیمان در گمرک خانه‌ها، پوسیدن دو هزار کامیون نو وارداتی در بیابان‌ها، انتظار پنج شش ماهه کشتی‌ها در برابر بندر‌ها…) بر روی کار آمد. از‌‌ همان آغاز صرفه جوئی و کاستن بیست در صدر از هزینه‌های وزارتخانه‌ها (که در همه بخش غیرنظامی حکومت، جز سازمان هائی که مستقیماً با پادشاه کار می‌کردند مانند رادیو تلویزیون، انرژی اتمی اجرا شد) یک وسیله مهم جلب حسن نیت ناراضیان و مدعیان از جمله بسیاری از آخوند‌ها را از حکومت گرفت و مقاومت در برابر زمین‌خواران بزرگ (مقامات بالای سیاسی و نظامی و درباری) صف تازه‌ای از نارضائی‌ها و تحریکات آراست که طبعاً به گوشه هائی از مطبوعاتی که از یک سالی پیش از آن جسارتی تازه یافته بود می‌کشید.

سال ۷۷/۵۶ از سال‌های تعیین کننده بود. دگرگونی‌های مهم که ضرورت‌ش به صدگونه در دهه پیش آشکار شده بود و زمزمه های‌ش در مطبوعات به گوش می‌رسید با خون تازه‌ای که در رگ‌های حکومت به گردش افتاده بود بهتر از همیشه امکان می‌داشت. باز کردن فضای سیاسی که واکنشی به انتخابات آمریکا بود می‌توانست ژرف‌تر برود و به عنوان پاسخی به مشکل سیاسی رژیم تلقی شود، و همچون یک استراتژی کلی با دست‌های نیرومند گام به گام به پیش برود و به دمکرات منش کردن حکومت بینجامد. در عمل چنین نشد و کابینه تازه بیشتر به صورت برطرف کننده تنگناهائی که از انفجار درآمد نفت در ۷۴/۱۳۵۳ پدید آمده بود عمل کرد و به خوبی از آن برآمد. پادشاه نیازی به دگرگون کردن نظام سیاسی احساس نمی‌کرد و بیش از اصلاحات اداری را لازم نمی‌شمرد. حکومت تازه نیز بیش از آن بلندپروازی نداشت که از پیشینیان خود بهتر کار کند؛‌‌ همان راه را هموار‌تر و تند‌تر بسپرد.

ولی در یک فضای دگرگون شده که به تندی رو به یک موقعیت بحرانی انقلابی می‌رفت ـ چنانکه رویدادهای بعدی نشان داد و در آن زمان کمتر کسی می‌توانست ببیند ـ مخالفان و ناراضیان روزافزون رژیم به ویژه در رسانه‌ها و دانشگاه‌ها و مسجد‌ها بسیار بی‌پروا‌تر عمل می‌کردند و ادامه شیوه‌های گذشته به جایی نمی‌رسید.

وزارت اطلاعات و جهانگردی در یک فضای باز سیاسی با وظیفه دشوارتری روبرو بود. سانسور مطالب انتقادی روزنامه‌ها درباره مقامات دولتی با اشاره به کم و کاستی‌ها در اوضاع و احوالی که رهبران سیاسی مخالف، نامه‌های تند به نخست وزیر و پادشاه می‌نوشتند و کسی با آن‌ها کاری نمی‌داشت نه عملی و نه معقول بود. تقریباً هر روز در روزنامه‌ای چیزی به چاپ می‌رسید که صدائی را در گوشه‌ای از حکومت بلند می‌کرد. پادشاه روبرو با مخالفت‌های تازه، حساستر از همیشه بود. ساواک آماده بود در هر فرصت هشداری درباره توطئه‌ها در مطبوعات بدهد.

از فردای تغییر کابینه رسم گزارش دادن عناوین و مطالب روزنامه‌های مهم (در آن زمان دو روزنامه صبح و دو روزنامه عصر) به مقامات وزارت اطلاعات، پیش از چاپ روزنامه، بر افتاد و به سردبیران گفته شد که خود مسئول مطالب روزنامه‌های خویشند. با این همه در موارد بسیار وزارت دربار یا ساواک، یا نخست‌وزیری توسط وزارت اطلاعات، مقالات و خبر‌ها و دستور عمل‌های معینی به روزنامه‌ها می‌دادند. (۳)

با دادن مسئولیت سیاسی به خود روزنامه‌ها یا می‌بایست سانسور برداشته شود و مسئولیت مدنی روزنامه‌ها از راه‌های قانونی (وزارت دادگستری) برقرار گردد و یا دست‌کم حدود آزادی عمل آن‌ها و ضابطه‌های خوش رفتاری سیاسیشان ‌معین گردد. راه‌حل نخستین برای رژیمی که همواره خود را از سوی دوست و دشمن و درون و بیرون در خطر احساس می‌کرد قابل تصور نمی‌بود. در نتیجه لازم آمد که برای کاستن از تنش تحمل ناپذیر میان مطبوعات و حکومت و پایان دادن به شیوه ناپسند مداخله مسئولان حکومتی در کار روزنامه‌ها سیاستی در کار سانسور گزارده شود.

هیئت وزیران در آن سال به پیشنهاد وزارت اطلاعات و جهانگردی رهنمودی را تصویب کرد که اصول سیاست دولت را در سانسور مطبوعات در بر می‌داشت. در این رهنمود وزارت اطلاعات و جهانگردی از صورت سپر دفاعی نهاد‌ها و مقامات دولتی در می‌‌آمد. مطبوعات آزاد می‌بودند که هرچه می‌خواهند درباره کارهای سازمان‌های دولتی بنویسند و در برابر وظیفه می‌داشتند که پاسخ و توضیحات مسئولان را چاپ کنند. وزارت اطلاعات و جهانگردی مسئولیت رعایت حق پاسخ را بر عهده می‌‌گرفت. از این رهنمود طبعاً دربار و ارتش و امور انتظامی و امنیتی و سیاست خارجی (که همه زیر نظر خود پادشاه بودند) استثناء شده بود.

این سیاست تازه که در پادشاهی پهلوی پیشینه‌ای نداشت زندگی را بر مطبوعات و وزارتخانه مربوط بسیار آسان کرد. برای وزارتخانه‌ها و مقامات دولتی بسیار دشوار می‌بود که موقعیت حفاظت شده‌شان بدین صورت تغییر کند. ولی در آن فضای باز سیاسی دولت آماده بود که گشاده‌تر عمل کند و از جمله مردم را باز احتمالاً برای نخستین‌بار به طور منظم در جریان سیاست‌ها و رویدادهای کشور بگذارد.

با اینهمه در عمل چیز زیادی دگرگون نشد. در طول دهه‌ها نهادهای دولتی روابط نزدیک و مستقیمی از بالای سر ادارات مسئول مطبوعات با روزنامه‌ها بویژه روزنامه‌های بزرگ برقرار کرده بودند. بسیاری از سردبیران و نویسندگان مطبوعات مناسبات نزدیک دوستانه با مقامات داشتند. ادارات روابط عمومی نهادهای دولتی با دعوت‌ها، ترتیب دادن سفر‌ها و دادن آگهی‌های دولتی که بخش بزرگی از درآمد روزنامه‌ها و روزنامه‌نگاران رابط بود می‌توانستند نظر و لحن آن‌ها را به سود خود برگردانند. کوشش‌های ادارات مسئول مطبوعات برای در دست گرفتن اختیار پخش آگهی‌های دولتی هرگز به جائی نرسید. نهادهای دولتی می‌خواستند خود خوشرفتاری مطبوعات را تضمین کنند.

تعهد وزارت اطلاعات و جهانگردی به حفظ حق پاسخ نهادهای دولتی از این نظر اهمیت داشت که روزنامه‌ها در محیطی بیگانه از روحیه و کارکردهای دمکراتیک با مفهوم مسئولیت مدنی آشنایی نداشتند. در محیطی که حکومت به همه زور می‌گفت، همه از جمله مطبوعات، نیز تا آنجا که دستشان می‌رسید خود را بالای قانون می‌گرفتند.

از دهه پایانی پادشاهی محمدرضاشاه سخنان زیادی درباره قدرت مطلق پادشاه، دست نیرومند و همه‌جا حاضر ساواک، اختناق فرهنگی و سیاسی ایران آن روز بر سر زبان‌ها افتاده است. ولی واقعیت به این سرراستی نبود. نظام سیاسی ایران یک دیکتاتوری پادشاهی بود بر پایه ارتش، سازمان‌های امنیتی و درآمد نفت. اصل بر این بود که پادشاه هرچه بخواهد بی‌هیچ نیروی تعدیل کننده‌ای در نظام سیاسی،‌‌ همان است. سرمشق خود محمدرضاشاه هنگامی که از ۵۵/۱۳۳۴ در مرکز قدرت سیاسی قرار گرفت پدرش بود. ولی او هیچ‌گاه در پادشاهی به درجه تسلط رضاشاه نرسید.

محمدرضاشاه از پدر اسباب قدرت بیشتری داشت. اگر ارتش ایران تا واپسین سال‌های رضاشاه به تمام از عهده نیروهای نظامی عشایر بر نیامد، در دوره محمدرضاشاه این ارتش جز اسرائیل در کشورهای خاورمیانه‌ای هماوردی برای خود نمی‌شناخت. اگر رضاشاه یک شهربانی و آگاهی و رکن دو کوچک داشت ـ مانند همه سازمان ارتشی و اداری‌اش ـ سه سازمان امنیتی بزرگ در اختیار محمدرضاشاه بود. درآمد نفت دوران رضا شاه ـ سالی حدود دو میلیون لیره در اوایل ـ چیزی نبود که با صد‌ها میلیون و میلیارد‌ها دلار سال‌های محمدرضاشاه برابری کند.

تفاوت عمده در پیچیدگی روزافزون جامعه ایرانی بود؛ با جمعیتی که تا دوران محمدرضاشاه بیش از دو برابر شد و با طبقه متوسطی که از دو سه درصد جمعیت اندک نخستین دهه‌ها، به بیست / سی درصد جمعیت بزرگ‌تر آن اواخر رسیده بود. رضاشاه در انزوای آن زمان‌های ایران به آسانی و با روش‌های زمخت و ابتدائی می‌توانست هر نارضائی را سرکوب کند. محمدرضاشاه در دنیای پس از جنگ جهانی دوم، زیر ذره‌بین‌ها و نورافکن‌های رسانه‌های غربی و بلندگوهای تبلیغاتی اردوگاه کمونیست چنان آزادی عملی نداشت.

تفاوت نه چندان کوچک دیگر در شخصیت پیچیده خود محمدرضاشاه بود که برخلاف رضاشاه به آسانی قابل تعریف نیست و عناصر متضاد فراوان در آن می‌توان یافت. رضاشاه شخصیتی بود در خود به کمال رسیده؛ از سختگیری و دقت و بدگمانی وسواس آمیزش تا گرایش به تمرکز پول و زور در دست‌های خود و بلند پروازی نامحدود برای ایران، همه در یک گرته رفتاری می‌گنجید. کسی که در پادشاهی‌اش هزاران سند مالکیت به صورت‌های گوناگون به نام خود کرد و در هنگام تبعید از ایران بیش از ۶۰۰ میلیون ریال پول نقد در صندوقخانه‌اش باقی گذاشت، تا پایان به ساده‌ترین زندگی بسنده کرد. پول را می‌خواست ولی نه برای مصرف شخصی و ولخرجی و خوشگذرانی؛ قدرت را می‌خواست ولی نه برای خودنمائی و لاف زدن و حشمت و جاه. سربازی بود که سراسر به منطق قدرت تسلیم شده بود. سازنده‌ای بود چنان غرق در جزئیات کار خود که نه بیرون از آن را می‌دید نه ابعاد واقعی‌اش را؛ به گفته معروف، درخت نمی‌گذاشت که جنگل را ببیند.

محمدرضاشاه نیز بدگمان بود و کمتر جنگل را می‌‌دید. ولی دقت و سختگیری و وسواس پدر را نداشت. تیری نبود که، مانند رضاشاه، راست به هدف پرتاب شده باشد. در او بسیاری چیز‌ها با هم نمی‌خواند. فراز و نشیب‌ها و کژ و مژی‌ها داشت و بر نفوذهای بسیار و خلاف یکدیگر گشاده بود. او را بیش از همه با ناصرالدین شاه می‌توان مقایسه کرد. ناصرالدین شاهی که در سایه رضاشاه پرورش یافته بوده باشد. سطح شعور و خودآگاهی consciousness و احساس مأموریت‌ش برای میهن با پادشاه ناستوده قاجار قابل مقایسه نبود. ولی در او نیز گرایش به نرمی تجمل و فساد، و تشنگی به تملق، و بی‌ثباتی و هیچ راهی را تا پایان نرفتن از عناصر سازنده شخصیت بود. بیزاری از قانون در محمدرضاشاه بیشتر ناصرالدین شاه را به یاد می‌آورد تا رضاشاه را که مانند بیسمارک به قانون احترام می‌گذاشت ولی خود را بالا‌تر از آن می‌شمرد.

دیکتاتوری و اختناق در آن دهه هائی که شاه پس از شکست دادن رقیبان سیاسی (قوام و مصدق) و رقیبان نظامی (رزم‌آرا و زاهدی) و شکست دادن حزب توده و جبهه ملی در ۱۳۳۲ و خمینی در ۱۳۴۲ فرمانروای یگانه شد مانند هر سویه دیگر کشورداری، پر از سوراخ‌ها و شکاف‌ها بود. تیزی‌های آنکه گاهگاه نمایان می‌شد سستی درونی آن را می‌پوشاند. سهل‌انگاری و بسنده کردن به ظواهر، و تغییرات مکرر استراتژی از کاربری آن می‌کاست. دوست بازی و اعمال نفوذ و بی‌کفایتی چنان فراوان بود که هیچ سیاستی را به جای دلخواه نمی‌رساند. حتی سرکوبگری آن ناقص و بسیاری اوقات، خلاف منظور بود. سانسورش نیز سراسر نابجا و بیشتر ویرانگر ــ برای رژیم ــ بود تا یک سپر دفاعی. همه این کاستی‌ها را زندگی در دروغ، دروغی که خودباور می‌بود می‌پوشاند.

مطبوعات آزادی نداشت، ولی یکی از سنگرهای مخالفان رژیم به شمار می‌رفت. روزنامه‌ها در آن روزگار بی‌قانونی می‌توانستند از قدرت خود برای گرفتن امتیازات مالی از سرمایه داران بهره گیرند و آن سرمایه داران در بسیاری موارد پرداخت چنان حق سکوت‌هایی را در برابر سودهای بی‌حسابی که می‌بردند به آسانی می‌پذیرفتند؛ کار مطبوعاتی در تار و پود پیچیده سیاسی و مالی آن روزگار تنیده بود. مدیران و سردبیران و خبرنگاران و نویسندگان هر کدام دستور کار و برنامه خود را دنبال می‌کردند و روابط خود را با دستگاه‌های حکومتی ـ از دست آموز تا مخالف و دشمن ـ می‌داشتند. یک روزنامه با اهمیت در آن زمان در عین حال فرمانبر “دستگاه،“ بخشی از آن، و معارض آن بود.

اگر روزنامه‌ها در برابر دولت بی‌دفاع بودند، مردمان دیگر در برابر روزنامه‌ها چنان حالتی داشتند. دادگستری در اصل برای رسیدگی به شکایات از مطبوعات بود. ولی کسانی که جرأت شکایت داشتند کمیاب بودند و کسانی که در آن دهه‌ها توانستند رأی بر ضد روزنامه‌ای بگیرند کمیاب‌تر. به عنوان یک تجربه شخصی، در یک دوران ده ساله عضویت در هیئت منصفه مطبوعات که در دادرسی‌های مطبوعاتی الزامی می‌بود، حتی یک بار دادگاهی که به شکایت از روزنامه‌ای رسیدگی می‌کرد تشکیل نشد. آن قدر جلسات دادرسی به عقب می‌افتاد که موضوع به فراموشی سپرده می‌شد. دادرسان بیشتر از روی همدردی، و کمتر از روی ملاحظه، در جرائم مطبوعاتی سخت نمی‌گرفتند.

اما با همه قدرت حکومتی، سهم نوش در به راه آوردن مطبوعات دست‌کم به‌‌ همان اندازه سهم نیش بود. تا هنگامی که هویدا استراتژی همرنگ سازی cooptation را عمل نکرده بود سر و کار روزنامه نگاران بیشتر با ساواک می‌افتاد، با شیوه‌های بی‌رحمانه‌اش که ‌گاه تا حد وحشیانه می‌کشید. هویدا که با طبیعت مردمدار خود یک سیاست‌پیشه به تمام معنی بود، و یک “سینیک“ تمام عیار، با فیلیپ مقدونی هم عقیده بود که می‌‌گفت هیچ دژی نیست که در برابر یک کیسه زر مقاومت کند. روش‌های ظریف‌تر و مؤثر‌تر او رابطه دولت و مطبوعات را برای هر دو طرف پذیرفتنی‌‌تر کرد.

این سیاست تا کار‌ها به خوبی می‌‌گذشت فضا را، هر چند پرتنش، روی هم رفته آرام نگه می‌داشت و هر دو سو تا هر جا می‌توانستند به منظور خود می‌رسیدند. نویسندگان مطبوعات در یک تلاش همیشگی، دیوارهای سانسور را هر چه دور‌تر می‌بردند و هر‌گاه واکنش سختی نشان داده می‌شد موقتاً پس می‌نشستند. مسئولان حکومتی نیز به صورت ظاهر پشتیبانی مطبوعات دلخوش می‌بودند و مقالات تکراری و تشریفاتی آنها را در پشتیبانی از سیاست‌‌های حکومت و بزرگداشت روزهای معین، و ستایش‌های کلیشه‌ای و بی‌اعتقاد آنها را از سخنان و کارهای شاهنشاه در هرفرصت، نشانه‌ای از کامیابی سیاست‌های خود می‌شمردند.

از سال ۷۷/۵۶ که مقدمات زلزله بنیان‌کن فراهم می‌شد، روزنامه‌ها خود زیر فشارهای روزافزونی قرار گرفتند که ادامه روابط آسان را ناممکن می‌ساخت و بیش از پیش به دوران جنگ چریکی دهه‌های سی و چهل / پنجاه و شصت باز می‌گشت. توده بزرگ خوانندگان طبقه متوسطی که از چپگرا و مذهبی و “ملیون“ تشئه خواندن مقالات و خبرهای نیشدار بود روزنامه‌ها را به رویاروئی با دولت می‌راند و برنامه هائی چون “خاقان چین و عفریته ماچین“ را که پارودی (مضحکه) کوبنده و نه چندان پوشیده‌ای از نخست‌وزیر، هویدا، و خواهر توامان پادشاه بود، به یکی از محبوب‌ترین برنامه‌های تلویزیونی تبدیل می‌کرد.

در کابینه آموزگار نخستین برخورد سخت با روزنامه‌ها در شب‌های شعر “انستیتو گوته“ روی داد که “روز بازار“ مبارزه با رژیم شد و در آن روشنفکران چپ شب به شب در یک “کرشندو“ بی‌امان شعارهای ضد رژیم دادند و شعرهای انقلابی خواندند. روزنامه‌ها در گزارش کردن شب‌های شعر بی‌تاب بودند ولی ساواک جلو انتشار خبرهای آن رویداد را گرفت. کار به جائی کشید که یک روزنامه نگار که نافرمانی کرده بود “ممنوع القلم“ شد ـ تنها مورد در آن یک ساله. از آن پس روابط میان دولت و مطبوعات به وخامت گرائید ـ وزارت اطلاعات و جهانگردی که از هر سو زیر فشار بود بار دیگر سانسور را به صورت گذشته برقرار کرد ـ سردبیران موظف شدند که عناوین و مطالب مهم خود را پیشاپیش به مقامات وزارتخانه اطلاع دهند.

با روی کار آمدن دولت آشتی ملی در شهریور ۷۸/۱۳۵۷ روزنامه‌ها در برابر دولت به پیروزی کامل رسیدند. “منشور آزادی مطبوعات“ به امضای دو وزیر کابینه و سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات ایران رسید و دست مقامات حکومتی را از مطبوعات کوتاه کرد. روزنامه‌ها توانستند هرچه می‌خواستند بنویسند و شمارگان tirageشان از ظرفیت ماشین‌های چاپ آن‌ها بالا‌تر رفت. هنگامی که نخست یک روزنامه عصر و سپس روزنامه دیگر تصویر بزرگ خمینی را در صفحه اول خود چاپ کردند گفته شد که فروششان به میلیون رسیده است.

اما اگر سانسور مقامات دولتی برداشته شد به معنی آزادی گفتار در مطبوعات نبود. فشاری که انقلابیان بر روزنامه نگاران آوردند و مبارزاتی که در هیئت‌های تحریری با مداخله عوامل بیرون برای کنترل روزنامه‌های “آزاد شده“ در گرفت چنان یکپارچه مطبوعات را در اختیار و خدمت انقلاب قرار داد که رژیم پادشاهی کمتر از آن بر آمده بود. در یک پاکسازی که روزنامه‌های بزرگ هرگز مانند آن را در بد‌ترین دوره‌های سانسور دولتی ندیده بودند ده‌ها تن از روزنامه نگاران را که به اندازه کافی انقلابی نبودند بیرون انداختند یا کنار گذاشتند و دیگران را ترساندند. در چند ماه آخر رژیم پادشاهی روزنامه‌ها می‌گفتند که جز مطالب انقلابی چاپ نمی‌کنند؛ و نمی‌باید پنداشت که این همه از روی عقیده بود. زوری با زور دیگر جانشین شده بود. جامعه‌ای که با دمکراسی و آزادی گفتار تنها به نام آشنا بود و طبقه سیاسی که از این نام‌ها تنها برای پیشبرد خود و رسیدن به قدرت استفاده می‌کرد با سر در گرداب استبداد سیاه و بسیار بدتری فرو می‌‌رفت.

آن نیروهای انقلابی که رژیم پادشاهی را نکوهش و به اختناق متهم می‌کردند، خود پس از انقلاب در‌‌ همان بهار آزادی، تعهدشان را به آزادی گفتار نشان دادند. در ۱۷ مرداد ۷۹/۵۸ روزنامه‌های آیندگان و آهنگر به دستور وزارت اطلاعات و جهانگردی دولت بازرگان و به وزارت یکی دیگر از سران نهضت آزادی، و از آزادیخواهان و “ملیون“ قدیمی، تعطیل شدند. دو نمونه از واکنش نیروهای انقلابی از چپ تا “ملیون“ آزادیخواه بسیار گویاست:

“توقیف روزنامه آیندگان و آهنگر را ـ که نه فقط بر اساس ارتباطاتی که دارند، بلکه با نوشته‌هایشان به ضد انقلاب کمک کرده‌اند ـ فقط باید در این چهارچوب ارزیابی کرد.“ (روزنامه مردم ارگان حزب توده ایران، ۲۲ مرداد ۵۸).

“با ضد انقلاب به نرمی رفتار کردن و آزادی دادن‌‌ همان و سرنوشت انقلاب را تقدیم آن کردن همان. این فرمان الهی مکتب اسلام است. (مطابق معمول نهضت آزادی، یک آیه قرآن) که وقتی جماعتی با استفاده از اصل آزادی بیان و اندیشه و جماعتی با پوششی از ترقیخواهی و چپ نمائی به تحریک و نشر اکاذیب و انتشار اسرار نظام کشور و راهنمائی آشکار مهاجمین نسبت به استقلال کشور می‌پردازد ضبط یا توقیف آن محدودیت اندیشه و بیان و تجمع نیست، محدودیت و افسار زدن به توطئه و تحریکات ضد انقلاب است. بنابراین در نفع عملی که نسبت به روزنامه آیندگان صورت گرفته است و مشروعیت و قانونیت آنجای شک و شبهه نیست. (اعلامیه نهضت آزادی، ۱۳ مرداد ماه، اسناد نهضت آزادی ایران، جلد ۱۷).

اینکه سرانجام ۷۵ سال پیکار برای آزادی گفتار در ایران به کجا کشید بر همگان دانسته است؛ و شاید بهتر از همه در این سخنان خمینی خلاصه شده باشد: “اگر ما از روز اول به طور انقلابی عمل کرده بودیم و تمام قلم‌های مزدور را شکسته بودیم و تمام مجلات فاسد را تعطیل کرده بودیم و رؤسای آن‌ها را به جزای خودشان رسانده بودیم و مفسدین و فاسدین را درو کرده بودیم این زحمت‌ها پیش نمی‌آمد … من توبه می‌کنم از این اشتباهی که کردیم“. (کیهان، ۲۷ مرداد ۵۸). (۴)

***

هنگامی که هویدا را در دادگاه انقلاب محکوم می‌کردند روزنامه‌نگاری که احیاناً سال‌ها از محبت نخست‌وزیر برخوردار شده بود نیشی به او زد. هویدا در پاسخ گفت ما سیستمی داشتیم که من نخست‌وزیر آن سیستم بودم و تو روزنامه‌نگارش بودی.

هر بحث دربارة سانسور رسانه‌ها را می‌باید در پیوستگی با فرایند سیاسی آورد؛ سانسور در چه جامعه‌ای و چه نظام سیاسی؟ در سیستمی که یک طرف معادله کریم پورشیرازی باشد طرف دیگر آن ناچار محرم‌علی خان خواهد بود. نمی‌توان سانسور را از فرهنگ و رفتار و ساختار سیاسی یک جامعه جدا کرد و در جائی که هیچ اسباب دیگر نظام مردمسالار فراهم نیست از برطرف کردن سانسور دم زد. نمی‌توان در یک جامعه تنها مجلس نیرومند داشت، تنها دادگستری مستقل داشت، حتی تنها انتخابات آزاد داشت. هر یک از این‌ها را چند گاهی می‌توان نگهداشت ولی برای آنکه یک نظام دمکراتیک بپاید و سویه‌هایی از آن تنها چند گاهی ندرخشد و جز یک نقطه رجوع تاریخی و تبلیغاتی نشود، نیاز به همه این‌ها با هم دارد ـ یعنی به یک جامعه سیاسی polity با روحیه و کارکردهای دمکراتیک.

در ایران آن دوران سانسور از فرایند دمکراتیک (در معنی فراگیر کلمه) بیرون بود و ما با آن به عنوان یک بیماری جامعه سیاسی، مانند تقلب در انتخابات، بی‌قانونی، و سوء استفاده از قدرت سیاسی یا آزادی گفتار، سر و کار داریم؛ هم فرا آمد دیکتاتوری هم پروراننده آن؛ هم نشانه تباهی جامعه سیاسی و هم برخاسته از آن. آسیب فرهنگی و سیاسی سانسور در آن دهه‌ها اندازه گرفتنی نیست. ظرفیت واقعی فرهنگی و حرفه‌ای مطبوعات ایران در تنگنای سانسور نمی‌توانست تحقق یابد. سرامدان (نخبه) سیاسی و فرهنگی به ندرت می‌توانستند در مطبوعات پاداش مالی و اخلاقی شایسته خود را بدست آورند. بیشتر استعدادهای برجسته‌ای که به روزنامه نگاری روی می‌آوردند، دیر یا زود به دنیای کسب و کار، یا دستگاه‌های حکومتی که تشنه استخدام آنها بودند جذب می‌شدند، مداخلات هوسکارانه و ناهشیارانه در کار مطبوعات، عامل مهمی در رادیکال کردن آنها، حتی محافظه کارتر‌هایشان می‌بود. سانسور، معیارهای والائی excellence کار مطبوعاتی را بر هم می‌ریخت. مخالفت با حکومت و “مترقی“ بودن ارزش‌هائی به خودی خود، و بالا‌تر از ذوق و توانائی حرفه‌‌ای می‌یافت. کم بودن خوانندگان روزنامه‌های سانسور شده آن‌ها را به افکار عمومی کم اعتنا و به پاداش ‌های مالی فرا مطبوعاتی نیازمند‌تر می‌ساخت. اینهمه احساس مسئولیت را ضعیف می‌کرد.

با این همه هر چند در یک نظام ناسالم سهم آن‌ها که قدرت بیشتر دارند در تباه کردن فرایند سیاسی افزون‌تر است، از سهم دیگران، حتی پاره‌ای قربانیان، نمی‌توان غافل بود. مطبوعات ایران در پانزده ساله پس از انقلاب مشروطه و در دوازده ساله پس از رضاشاه بر روی هم از سانسور آزاد بودند. در هژده ساله پس از انقلاب نیز صد‌ها روزنامه کوچک و بزرگ در تبعید (و تلویزیون‌ها و رادیو‌ها نیز) با آزادی کامل انتشار یافته‌‌اند.

تجربه آن دوره‌ها و این هژده ساله نشان می‌دهد که آزادی گفتار هنوز راه درازی در جامعه ایرانی در پیش دارد. تکیه بر آزادی مطبوعات، بی‌در نظر گرفتن مسئولیت خود آن‌ها، ضامن (پایندان) مطبوعات آزاد نیست. چنان آزادی در نخستین فرصت از دست خواهد رفت؛ زیرا از اعتبار و حیثیتی که افکار عمومی را پشت سر آن بسیج می‌ کند بی‌بهره است. مردم روزنامه هائی را که سطح اخلاقی و انتلکتوئل بالائی ندارند‌گاه می‌خوانند و کمتر می‌‌خرند؛ ولی برای آزادی آن‌ها گریبان چاک نمی‌کنند. و هنگامی که قرار بر تخطی باشد هر که بیشتر بتواند بیشتر خواهد کرد.

نیروهای سیاسی که به آزادی و مردمسالاری صرفاً به عنوان حربه هائی در پیکار قدرت سیاسی می‌نگرند ممکن است به قدرت سیاسی برسند، ولی به آزادی و مردمسالاری نخواهند رسید.

پانوشت‌ها:

ـــــــــــ

۱- سر ادوارد‌گری دیپلمات انگلیسی و وزیر خارجه، در ستایش از مذاکرات مجلس شورای ملی آن سال‌ها، آن را به خوبی با پارلمان انگلستان مقایسه کرده است. پاره‌ای ناظران این اشاره را دلیل دمکراسی در ایران نود سال پیش گرفته‌اند و از یک گل بهار ساخته‌اند.

آن مجلس به زودی کارش به “آجیل گرفتن و آجیل دادن“ رسید ـ چنانکه مستوفی الممالک در “آن نطق که چون توپ صدا کرد، مشت همه وا کرد“ گفت (از مستزاد عشقی)

۲- به عنوان نمونه‌ای از بی‌منطقی سانسور و یک تجربه شخصی، در ۱۹۶۸ پس از کشته شدن رابرت کندی مقاله‌ای که در آن برادران کندی با برادران “گراکی“ در رم جمهوری مانند شده بودند اجازه چاپ نیافت زیرا پادشاه دل خوشی از کندی‌ها نداشت.

۳- مشهور‌ترین مورد آن مقاله‌ای که در دی ۱۳۵۶ در حمله به خمینی از سوی وزارت دربار تهیه شد و به دستور وزارت اطلاعات و جهانگردی در روزنامه اطلاعات انتشار یافت و شورش قم در آن ماه از آن برخاست.

۴- گفـتاورد‌ها از محمود گـودرزی “مرگ و ناپدید شـدن‌های مشـکوک“ در ایرانیان واشنگتن،

ژوئن ۱۹۹۷

ــــــــــ

توضیح: نوشته فوق در کتاب “پیشباز هزاره سوم ـ رساله‌هائی در سیاست، تاریخ، فرهنگ“ (چاپ اینترنتی) آمده است. درج مجدد آن در این اثر به منظور ارائه چاپ کاغذی می باشد.

رفتن به ژرفای جنبش مشروطه

بخش 2

سرمشق‌های پویش پیشرفت

رفتن به ژرفای جنبش مشروطه

اينکه در صد و يکمين سالروز انقلاب مشروطه هنوز می‌توان، و می‌بايد، در باره سوء‌تفاهم‌های پيرامون آن انقلاب نوشت نمی‌بايد کسی را به شگفتی اندازد. تاريخ نيز مانند عدالت است، تاخير به سود آن کار نمی‌کند. بررسی عمقی آن انقلاب در هنگامش انجام نگرفت. سران انقلاب بيش از آن درگير پيکار انقلابی و روزگار نابسامان خود بودند و سرعت تحولات در کشوری که نيمه‌جان و عملا پاره پاره از جنگ جهانی اول بدرآمد اجازه رفتن به ژرفا‌ها نمی‌داد. پس از آن نيز هر کس تصور سطحی خود را از آن انقلاب نگهداشت. تنها از چهار دهه‌ای پيش بود که نخستين بار در آن راستا کوشش‌هائی شد ولی ايران سال‌های ميان دو انقلاب جای بررسی‌های ژرف در هيچ زمينه‌ای نبود. سياست ــ که پردامنه‌تر از حکومت است ــ در همه جا به زيان حقيقت کار می‌کرد. هيچ کس نگاه جوينده را تا پايان نمی‌برد. يا نمی‌گذاشتند، يا خودش نيزحاضر نمی‌بود.

انقلاب اسلامی زلزله‌ای بود که ايرانيان را از جا پراند و به ناچار با اين پرسش روبرو کرد که چرا چنان انقلابی در چنان زمانی، و به‌ويژه چرا هفتاد سال پس از انقلاب مشروطه؟ از آن پرسش ناچار به شناسائی انقلاب مشروطه می‌رسيدند و تازه آشفتگی بالا گرفت ــ همان داستان کوران و پيلی که برای هر دست يک احساس و يک معنی می‌داد. امروز نيز پس از اينهمه که درباره جنبش مشروطه نوشته شده است هنوز نمی‌توان گفت که به تاريخ پيوسته يعنی به ملکيت همه گرايش‌های سياسی ايران آمده است و سياسيکاران در جايگاه و پيام‌های آن به همرائی رسيده‌اند.

از آنها که مشروطه را عملا به فراموشی سپرده‌اند و مصدق را جای آن و هر چه ديگر گذاشته‌اند اگر بگذريم سه بد‌فهمی بزرگ در معنی و پيام مشروطه هست: معدودی که در ميان سلطنت‌طلبان، همه انقلاب مشروطه را در متمم قانون اساسی ۱۹۰۷ و مذهب رسمی و پنج مجتهد خلاصه، و آن را محکوم می‌کنند؛ سلطنت‌طلبان و جمهوريخواهان بيشماری که از مشروطه، پادشاهی را می‌فهمند، هرکدام بنا بر مقصود خودشان؛ و اسلاميان اصلاح‌طلبی که مشروطه را با مشروط عوضی گرفته‌اند و “مشروطه‌خواهی“شان در پارگين ولايت فقيه مشروط فرو رفته است.

از نخستين تعبير به همين يک دليل آشکار می‌توان گذشت که يک جنبش فکری و سياسی صد و بيست سی ساله را که همچنان زنده است و تازه دارد در انديشه سياسی ايرانيان جای مرکزی درست خود را پيدا می‌کند نمی‌توان به سبب يکی از انحرافات آن رد کرد. انقلاب مشروطه سويه‌هائی فراوان‌تر و تاريخی دراز‌تر از آن دارد. “مشروط خواهان“ را نيز می‌بايد گذاشت که با گذشت زمان به ناچار از نزديک‌تر به موضوع بنگرند و از مشروط به مشروطه برسند. در جنبش مشروطه نيز نخست عدالتخانه می‌خواستند و اين انديشه چيره بود که چگونه می‌توان يک پادشاهی استبدادی که ايران را بازيچه اروپائيان کرده بود محدود (مشروط) کرد. اما پادشاهی استبدادی چرا سرنوشت ايران را در جيب‌های خود داشت و اروپائيان چرا ايران را بازيچه خود کرده بودند؟ انديشه آزادی و ترقی از آنجا به ذهن‌ها راه يافت. جامعه ايرانی قانون می‌خواست و نهاد‌های قانونی می‌خواست ولی بی آموزش امروزی، آزاد شدن از خرافات، از تسلط آخوند بر زندگی افراد و جامعه، و آموختن از، و ماننده شدن هرچه بيشتر به، جامعه‌هائی که به همه اينها رسيده بودند نمی‌شد حکومت قانون و استقلال داشت.

امروز نيز درخواست مشروط کردن ولايت فقيه آسان‌ترين و بی‌پايه‌ترين شعار است زيرا بی آزاد کردن سياست از نظامی که ولايت فقيه می‌آورد، و بی آزاد کردن جامعه از فرهنگی که در آن امام زمان با سرعت نور از چاه سامره به يکی از دو چاه جمکران يا هردو آنها جابجا می‌شود (گفتاوردی از يک دانشجوی فوق ليسانس در تهران) و حتی درس‌خواندگانی به “صدقه رفع هفتاد بلا“ باور دارند به اين درخواست ساده نيز نمی‌توان رسيد. (کمک به نيازمندان خوب است ولی نخست، می‌بايد به قصد کمک باشد نه خريد مصونيت و دوم، در آن سرزمين پربلا چرا صد‌ها سال چيرگی چنين خرافات هيچ کمکی به مردم نکرده است و هر روز وضع‌شان بد‌تر می‌شود؟) مانند مشروطه‌خواهان صد و اند سال پيش اين افراد نيز، اگر در تباهی اصلاح‌طلبان غرق نشده باشند، ناگزير به تمدنی که حتی ذهن‌های آخوند‌زده را بر سرچشمه‌های نور گشوده است نه به چشم دشمن و مهاجم فرهنگی بلکه هماوردی که می‌بايد پيوسته از او آموخت خواهند نگريست؛ و آنگاه ديگر مسئله را در قالب تنگ “مشروط“ خواهی نخواهند ديد. برای آنان نيز مانند مشروطه‌خواهان مسئله مرکزی، توسعه و ترقی، دموکراسی و حقوق بشر خواهد گرديد و ولايت فقيه دشنامی به شعور و حرمت انسانی خواهد شد.

اما فروکاستن (تقليل) مشروطه به پادشاهی که جز يک شکل حکومت نيست و طبيعت آن مانند يک شکل ديگر حکومت يعنی جمهوری بستگی به نظام و فرهنگ سياسی دارد، از ديرپا‌ترين و زيان‌آور‌ترين و پردامنه‌ترين بدفهمی‌ها بوده است. هواداران پادشاهی از هشت دهه‌ای پيش با اين رويکرد، خود را نه تنها از يک برنامه عملی فراگير، بلکه از يک سلاح سياسی کارساز در رقابت‌شان با گرايش‌های سياسی ديگر بی‌بهره ساختند. مشروطه در گستره نظری خود می‌توانست به هدف‌های بلند آنان خدمت کند، و آنهمه بی‌اعتنائی و نگرش تشريفاتی، به مشروعيت خودشان نيز آسيب زد. جمهوريخواهان از آن سو به افراطی ديگر افتادند و چون پادشاهی می‌تواند مشروطه هم باشد در بی‌اعتنائی تا مخالفت نيز رفتند و خود به خود خويشتن را در طرف بازنده گذاشتند.

***

آن پرسش بنيادی که در تکانه انقلاب اسلامی برای گشاده‌ترين ذهن‌ها پيش آمد در سه دهه گذشته بهترين ادبيات سياسی سه چهار نسل صد ساله گذشته ايران را به ما داده است. ديگر هيچ جستار (بحث، مبحث) جدی در تاريخ و فلسفه سياسی و تفکر اجتماعی ايران نيست که از نگاه تازه به نقش و آرمان‌های جنبش مشروطه تاثير نپذيرفته باشد. بازنگری جنبشی که هرچه از پيشرفت داشته‌ايم از آن داريم يک عصر تازه روشنگری را در جامعه ايرانی آغاز کرده است که از ترکيه اصيل‌تر و ژرف‌تر و از جهان عرب يک سده پيش‌تر است. بيش از صد سال آرزو داشتيم يک نگاه ايرانی به مدرنيته بيندازيم ــ نه پوشيده در مذهبی که هزار سال با هر چه مدرن جنگيده بود، نه سردرگم در اختراع آنچه ديگران صد‌ها سال با کاميابی به کار برده بودند، نه سرمست از بزرگی‌های سپری شده‌ای که ديگر سخنی برای گفتن ندارند. نگاهی برگرفته از نقد بی ملاحظه تاريخ و فرهنگ ايران، همه فرهنگ ايران، و دوخته بر بهترين‌هائی که فرهنگ دامنگير غرب به جهان داده است. نگاهی نه شيفته‌وار، ولی ستاينده والائی در هر جا بتوان يافت.

اکنون می‌توانيم با دريافت درست از جنبشی که رنسانس و عصر جديد (سده ۱۷) و عصر روشنگری ايران همه با هم بود، چندان که در گنجايش ما می‌گنجيد، و جامعه‌ای قرون وسطائی را ــ هنوز در بخش‌های قابل ملاحظه جمعيت ــ به سده بيستم پرتاب کرد به چنان نگاهی برسيم. تجربه صد ساله ما که سراسر به جنبش مشروطه، غفلت از آن، انحراف از آن، و پشت کردن بدان (در انقلاب اسلامی) برمی‌گردد در اين گوشه جهان بی‌مانند است.

اوت‏‏‏ ۲۰۰۷

خشت نو از قالب دیگر

بخش 2

سرمشق‌های پویش پیشرفت

خشت نو از قالب دیگر

“تازه“‌ترین نظریه درباره توسعه در ایران از آشنائی با یک نویسنده ژاپنی بر سر زبان‌ها افتاده است. آن نویسنده در آن دهه‌های دست و پنجه نرم کردن ژاپن سنتی با اروپای مدرن فتوی داد که می‌باید اروپا را در ظرف ژاپن ریخت. اکنون بحثی که از صد و بیست سی سالی پیش در ایران درگرفته است در جامه‌ای تازه باز سر بلند می‌کند. پس از اینهمه دهه‌های تجدد ناقص، کتاب نویسنده ژاپنی مانند مکاشفه‌ای به یاری سرگشتگان معمای ناگشوده تجدد در ایران می‌آید. چه فرمولی از این ساده‌تر و فریبنده‌تر! همین بس که تجدد را در ظرف ایرانی بریزیم. دیگر نه کشاکشی با سنتگرایان خواهد ماند نه نا‌کامی در کمین هر گام به پیش. ریختن تجدد در ظرف ایرانی تازه‌ترین ریسمانی است که به سوی بومیگرائی nativism غرق در گرداب‌های تجربه‌ی، نه تنها ایرانی بلکه جهانی، افکنده می‌شود.

در خود فتوی تردیدی نمی‌توان کرد. بجز جامعه‌های معینی در اروپای باختری، تجدد همه جا وارداتی بوده است. (در آمریکای شمالی نه تنها تجدد بلکه خود جمعیت تجدد یابنده نیز وارداتی بود). تجدد به ناچار در ظرفی که هست ریخته می‌شود. مسئله‌ای که در این ساده‌انگاری‌ها فراموش می‌کنند کیفیت ظرف است. همه ظرف‌ها یکی نیستند. ظرف‌هائی هستند که جای چندانی در آنها نمانده است. ظرف‌هائی هستند که هر محتوای تازه‌ای را پس می‌زنند. ظرف‌های پاک‌تر و آلوده‌تر هستند. آن نویسنده ژاپنی فتوای خود را در باره ایران عصر ناصری نمی‌داد که از همان زمان ذهن تجدد‌خواهان‌ش به نمونه ژاپن مشغول بود. با اینهمه (از طرفه‌های کارکرد ذهن ما) هیچ‌کس تا زمان‌های بعد نیز به این اندیشه نیفتاد که از قیاس ساده که پایه اصلی منطق بیشتر ایرانیان است فرا‌تر رود و آن ژاپن مثالی را بشناسد؛ از آن کمتر به تفاوت‌هایش با جامعه ایرانی ــ که از تفاوت گذشته، به تضاد رسیده است ــ بنگرد.

ژاپنی که اروپا را از دهه هفتم سده نوزدهم در خود ریخت از دویست و شصت سال نظام “شگونی“ بدر می‌آمد. در پگاه سده هفدهم یک جنگسالار ژاپنی که لقب “توکوگاوا“ داشت توانست سراسر مجمع الجزایر را زیر فرمان آورد. جانشینان او همه به همان عنوان توکوگاوا، در مقام شگون (سپهسالار و فرمانروای فئودال) به نام امپراتور خدایگونه که دو هزار سال نسل پس از نسل پادشاهی می‌کرد و نسبش به آسمان می‌رسید کشور را چنان تنگ اداره می‌کردند که نه یک بیگانه و اندیشه غربی به آن راه داشت، (به استثنای بازرگانی محدودی با هلند از تنها یک بندر، ناگازاکی) نه کمترین جزئیات از کنترل آن بیرون بود. سراسر کشور را سیاهه و آماربرداری کرده بودند. يک نظام آموزشی کارآمد برای نیاز‌های اداری و اقتصادی چنان جامعه‌ای “کادر“‌ها را می‌پروراند و طبقه جنگاور سامورائی امنیتی بی‌مانند را در سرزمین‌های آن روزگار جهان برقرار می‌داشت. ژاپن ثروتمند نبود ولی مردمان در سایه امنیت و دستگاه اداری کارآمد با استاندارد‌های زمان در بینوائی به سر نمی‌بردند.

به زبان دیگر جامعه ژاپنی هنگامی که خواست تکان زلزله‌وارش را به خود بدهد اسباب اداری و سیاسی و حتی آموزشی لازم را برای تجدد وارداتی می‌داشت. (سامورائی‌ها تقریبا بلافاصله به دیوانسالاران و کارآفرینان و آموزشگران تبدیل شدند). حکومت می‌توانست بی دشواری زیاد دست به دگرگونی‌های پردامنه بزند (واپسین تاخت و تاز یک فئودال سرکش به آسانی در رگبار سلاح‌های آتشین اروپائی به خاک افتاد.) آئین شینتو نه گرفتاری بنیادی با هرچه مدرنیته و نوسازندگی داشت و نه روحانیانی که سیاست‌شان عین دیانت‌شان باشد.

تفاوت اصلی دیگر در چگونگی واردات بود که از آن بهتر نمی‌شد آرزو کرد. ناگزیری رفتن به راه‌های باختر زمین از دو “بازدید“ یک اسکادران ناوگان دریابان “پری“ آمریکائی از بندر “ادو“ بر ژاپنیان آشکار شد. او بی شلیک یک گلوله، بیشترینه‌ای که بر حکومت محلی تحمیل کرد یک پیمان دوستی، و تعهد ژاپن به کمک به توفانزدگان آمریکائی بود. از آن پس نیز تا خود ژاپنیان به لشگرکشی نیفتادند با هیچ زوری روبرو نشدند. هیچ تحمیل و تحقیر جدی در آن فرایند نمی‌شد یافت که پسزنش یا حتی سرزنشی را در جامعه برانگیزد.

***

ریختن تجدد در ظرف ژاپن با چنان تقلید ازخود بی خودی آغاز شد که ما در ایران به گردش هم نرسیدیم. دستگاه حکومتی که اسباب‌ش را داشت هزاران تن را به هر گوشه جهان غرب فرستاد تا آموزش ببینند یا نسخه برداری کنند. نظام آموزشی، سازمان اداری، قوانین مدنی و بازرگانی، سازماندهی نیرو‌های زمینی و دریائی عینا از بهترین نمونه‌های اروپائی گرفته شد. ساختمان آکادمی دریائی ژاپن گویا‌ترین نمونه روحیه نخستین دهه‌هاست. حتی آجر‌های سرخ ساختمان آکادمی دریائی بریتانیا را وارد کردند که با اصل کمترین تفاوتی نداشته باشد. در این شیفتگی احتمالا انگیزه دیگری هم درکار بود. امپراتور می جی می‌خواست جامعه سنتی را با سخت‌ترین تکان‌ها از بی‌حرکتی سده‌ها بدرآورد.

ولی در کنار این تقلید میمون‌وار، رفتن به ژرفای فرهنگ اروپائی هم بود که باز ما به گردش نرسیدیم. در همان چند دهه نخستین، هزاران کتاب اروپائی در همه رشته‌ها به ژاپنی ترجمه شد و آموزشگاه‌ها و دانشگاه‌هائی که پیوسته چشم به سرمشق‌های اروپائی خود داشتند سرمایه بزرگ انسانی تجدد را پرورش دادند. با اینهمه ژاپن تا نیمه‌های سده بیست اساسا سرزمین بسته کاری (مونتاژ) بود ــ همان که منتقدان نادان صنعتی شدن ایران سرکوفت‌ش را می‌زنند. پس از یک دوران طولانی واردات تکنولوژی بود که سیاست‌های خردمندانه ژاپن میوه‌های‌ش را داد. امروز آن کشور در ثبت اختراعات جایگاه دوم را پس از آمریکا دارد.

ما اگر نتوانستیم تجربه ژاپن را تکرار کنیم از این بود که اتفاقا تجدد را در ظرف ایرانی ریختیم ــ در کشوری که کمرش در زیر بار جغرافیا و تاریخ نامناسب ١٤٠٠ ساله خم شده بود و گسست‌های پیاپی از سده هفتم تا بیستم هرگز نگذاشت سرمایه مادی و معنوی لازم برای از زمین کندن جامعه انباشته شود. جامعه‌ای ازهم گسیخته، اسیر یک فولکلور مذهبی ضد پیشرفت و روحانیتی نیرومند و دنیادار، بی هیچ‌یک از اسباب و آمادگی‌های نمونه‌های کامیاب تجدد، خواست خودش بماند و دیگر هم بشود. اکنون پس از تجربه چهار نسل ایرانیان، زمان ریختن تجدد در ظرف ارزش‌های اصیل و سنت‌های مقدس و قالب‌های ذهنی عوامانه نیست. دیگر هر کس بخواهد می‌تواند ببیند که ظرف با محتوی چها می‌کند. دیگر دوران تقلید ما، حتی از ژاپن، گذشته است. می‌باید به ژرفای مسئله رفت که طبیعت واپسماندگی و پویائی است. می‌باید به ظرف نیز پرداخت.

بیش از صد سال ایرانیان کوشیدند ساختمانی نو با مصالح کهنه بسازند ــ خشت نو از قالب‌های کهن ــ و امروز در اینجائیم که بد‌ترین‌های خود را نگه داشته‌ایم و با پاره‌ای بد‌ترین‌های وارداتی تکمیل کرده‌ایم. ما لازم نیست “قالب این خشت را به آتش افکنیم.“ آن قالب را می‌توان به موزه یا محراب سپرد. ولی اگر به آنجا رسیده‌ایم که تجدد را، نه در این ظرف آلوده و لگد‌خورده روزگاران می‌خواهیم، می‌باید “خشت نو از قالب دیگر بزنیم.“

فوريه ٢٠٠٨

انقلابی که ايران را چند سده پيش انداخت

بخش 2

سرمشق‌های پویش پیشرفت

انقلابی که ايران را چند سده پيش انداخت

انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی سال ٥٧/79 تنها روزی بود كه تقريبا سراسر طيف سياسی ايران بر آن به نوعی همرائی، هر كس به تعبير خود، رسيده بود. روز چهارده مرداد برای هرگروه، يادآور چيزی ديگر بود ولی دست‌ كم روزی بود كه بسياری، هركدام به دلائل خود، به يادش می‌افتادند. پادشاهی فرمانروا كه در تمركز اقتدار حكومتی و يكی انگاشتن خود و كشور ـ در يك بافتار “(context)“ مدرن به معنی سده نوزدهمی و بناپارتی آن ـ از سلطنت سنتی در می‌گذشت، زيرا اسبابش را بيشتر می‌داشت، بخش بزرگی از مشروعيت خود را از انقلاب مشروطه و قانون اساسی آن می‌گرفت. هرچه بود، برافتادن قاجار و برپائی پهلوی در چهار چوب آن قانون اساسی روی داده بود. اما مشروعيت در آن دوران اساسا به اجرای پيروزمندانه برنامه ترقيخواهانه انقلاب مشروطه بستگی می‌داشت و در زمان‌هائی كه كارها خوب پيش می‌رفت ــ نيم بيشتر آن شش دهه ــ نيازی جز به ظواهر قانون اساسی مشروطه نمی‌گذاشت. در سال‌های آخر كه كار از هميشه بدتر شد و می‌پنداشتند از همه وقت بهتر است ديگر احترام ظواهر نيز برافتاد. با اينهمه مشروطه به عنوان يك آرمان و برنامه عمل ناسيوناليست ترقيخواه تا پايان، گفتمان اصلی پادشاهی پهلوی ماند.

 در صف مخالفان بيشمار و گوناگون پادشاهی نيز انقلاب مشروطه ارج خود را می‌داشت. از هواداران مصدق كه تا پيش از آغاز كيش شخصيت مصدق در دوران پس از ۲۸ مرداد اصلا به مشروطه‌خواهی شناخته می‌شدند تا چپگرايان، گروهی، جز اسلاميان و “جهان سومی“‌های همفكرشان، نمی‌بود كه مشروطه را دست كم به عنوان پايه گفتمان سياسی خود نينگارد. اين نگهداری جانب مشروطيت به اندازه‌ای بود كه سخت‌ترين حمله‌ها به پادشاهی پهلوی از آن موضع صورت می‌گرفت ـ چرا پادشاه قانون اساسی را زير پا می‌گذارد؟ تنها در ماه‌های پايانی رژيم پادشاهی و برآمدن انقلاب اسلامی بود كه گفتمان سياسی ناگهان از مشروطه تهی شد و اسلام جای آن را و هرچه ديگر را گرفت. در آن انقلاب وارونگی آدم‌ها و مواضع و ارزش‌ها، كه به دگرگونی، لكه ارتجاع زد و آرمانگرائی را به پارگين غيرانسانی‌ترين غرائزی كه جامعه ما بر آن قادر بود انداخت، مشروطه دشنام شد و فراموش شد. اين از کوتاهی‌های بزرگ دوران پادشاهی پهلوی بود که با بی‌اعتنائی به جنبش مشروطه نه تنها خودش را در برابر آن قرار داد و به تبليغات مخالفان اعتبار بخشيد، بلکه برنامه اصلاحی پر دامنه‌ای را که بر پايه آرمان‌های مشروطه‌خواهان بود از مشروعيتی اضافی، که لازم و در مواردی حياتی می‌بود، بی‌بهره گردانيد.

رويکرد بی‌اعتنای حکومت در مخالفان آن نيز موثر افتاد و نگذاشت تجدد‌خواهی مشروطه که صرفا تجدد‌خواهی پهلوی قلمداد شده بود، به صورت زمينه مشترکی برای هر دو طيف درآيد. برای آن گروه مخالفان رژيم نيز که به انقلاب مشروطه توجهی داشتند مسئله صرفا در بهره‌برداری سياسی و تبليغاتی فرو کاسته شد. آنها انقلاب مشروطه را در رويه (جنبه) آزاديخواهانه‌اش منحصر کردند تا از آن موضع بر خودکامگی رژيم پادشاهی بتازند. يک طرف به برنامه ترقيخواهانه مشروطيت چسبيد بی آنکه کمترين امتيازی به پدران جنبش مشروطه بدهد و سهم آنان را در جهشی که به جامعه دادند، و زمينه‌ساز بخش بزرگی از دوران پهلوی شد، بشناسد. طرف ديگر دمکراسی را ــ در آزاديخواهی‌ش خلاصه کرد بی آنکه به عوامل واقعی شکست انقلابيان مشروطه و سهم پادشاهان پهلوی در جبران بسياری از عوامل آن شکست ــ نبودن ساختار‌های مقدمانی ــ کمترين نگاهی بيندازد.

جنبش مشروطه آنچه را که در صد ساله بعدی به آن دست يافتيم به ما داد و دست کم آغاز کرد. در يک جوشش انرژی و خوشبينی، از هر سو کسانی دست به نيازموده‌ها زدند و از قاآنی به نيما يوشيج و از امير ارسلان به تهران مخوف، و از وقايع اتفاقيه به صوراسرافيل رسيدند. از تئاتر و رساله ــ که آبروی درخور اين اصطلاح را به آن بخشيد و آن را از بار حوزه‌ای آزاد کرد ــ و نقد اجتماعی، تا دبستان‌ها و آموزشگاه‌های عالی سبک اروپائی هر چه بود از مشروطه بود (غير از دارالفنون که در آن زمان به انحطاط عمومی جامعه افتاده بود.) قرار دادن وظيفه صنعتی کردن کشور و کشيدن راه آهن سراسری و پايه‌گذاری بانک و ارتش ملی؛ فرايافت حکومت قانون، مستقل کردن قانونگزاری از فتوای آخوند، و پايه‌گذاری يک ديوانسالاری نوين (ماموريت ناکام شوستر) تکه‌های ديگری از طرح (پروژه) پر‌دامنه مشروطه‌خواهان برای نوسازندگی (modernization) ايران بود که البته اسبابش را نداشتند. مشروطه به ما جامعه سياسی روشنفکری و افکار عمومی (روزنامه نگاران و نويسندگان، انجمن‌ها و سازمان‌های مدنی، تظاهرات توده‌ای منظم و نه شورش‌های کور) بخشيد؛ همچنانکه آشنائی با فرايافت جرم سياسی به معنی دگرانديشی را. نخستين اعدام سياسی در مشروطه روی داد و ايرانيان آموختند که به سياست به عنوان جنگ کلی total war از جمله با اسلحه بنگرند. فرايند سياسی مدرن از همان هنگام با زور و کشتار و سلاح آميخته گرديد. يک جامعه عميقا سنتی آنچه را که آسان‌تر و به دلش نزديک‌تر بود از انقلاب روشنگری و مدرنيته خود گرفت. دريائی در کوزه‌ای ريخته شد.

جنبشی که مشروطه اول نام گرفته است و تا به توپ بستن مجلس کشيد سراسر در چهارچوب نظام سياسی موجود بود؛ امتيازی بود که با کمترين هزينه ولی به شيوه‌ها و ابعادی بی‌سابقه در تاريخ ايران از دربار قاجار ــ و با کمک فعال صدر اعظم پرقدرت زمان، مشير الدوله (پدر حسن مشيرالدوله و حسين موتمن الملک پيرنيا، هردو از سران آن انقلاب) گرفته شد ــ روايت ايرانی و متفاوت ماگنا کارتای ۱۲۱۵ انگلستان ــ بود. رهبر يا رهبران مشخصی نداشت و هر کس در جای خودش ماند. ادامه وضع موجود بود به شيوه مدرن‌تر و با کمترين حس انتقام‌جوئی. جنبشی مردمی بود که هيچ گروهی دعوی مالکيت انحصاری بر آن نداشت. آن جنبش از صد و بيست سالی پيش در تهران، در تبريز، و در اجتماعات ايرانی قفقاز و استامبول و قاهره سرگرفت و صد سال پيش به صدور فرمان مشروطيت و قانون اساسی انجاميد. عنوان آن قانون “در تشكيل مجلس شورای ملی“ بود و اعتبارنامه دمكراتيك آن موئی هم برنمی‌دارد. برخلاف متمم قانون اساسی سال ۱۹۰۷ در آن هيچ امتيازی به شاه و آخوندها داده نشده است. شاهكاری است نه تنها در نثر فارسی آن زمان بلكه در نظم فكری و نگرش عملی (يكي از بهترين نمونه‌هايش نظام انتخاباتی “غير دمكراتيك“ اصنافی كه چاره كارسازی برای جلوگيری از افتادن مجلس به دست خان‌ها و زمينداران بزرگ می‌بود و “دمكرات“‌های زمان آن را در نافهمی و عوامفريبی‌شان، به حق رای همگانی بی‌هنگام تغيير دادند.)

 مجلس اول مشروطه که چه از نظر حيثيت و چه توانائی انتلکتوئل، ديگر در ايران همتائی نيافت بيشتر به قانونگزاری پرداخت و در آن به قول مشهور مستوفی الممالک نه آجيل می‌گرفتند و نه آجيل می‌دادند. سرامدانی که شمارشان از چند ده تن نمی‌گذشت، يک رديف چشمگير و ستايش‌انگيز قانون‌ها را تصويب کردند که حجم و کيفيت آن ما را به شگفت می‌اندازد (از جمله قانون تفصيلی انجمن‌های ايالتی و ولايتی که بازگشت به آن و بررسی‌اش در اين روز‌ها بسيار بجا خواهد بود.) حتی امتيازی که آن مجلس در تدوين متمم قانون اساسی، زير فشار، به مشروعه‌خواهان پشتگرم به دربار و امپراتوری روسيه داد چيزی از حق بزرگ آن بيست سی نفری که شب و روز بی چشمداشت کار کردند نمی‌کاهد.

کارزاری که پس از به توپ بستن مجلس دوم درگرفت در خون غرق شد. مشروطه‌خواهان بجای دربار اهل سازش مظفرالدين شاه با دربار جنگجوی محمدعلی شاه سرو‌کار داشتند که خود به جنگجوئی و استبداد‌طلبی‌اش کمک کرده بودند. ما به عادت سياه و سپيد ديدن سطحی و مغرضانه‌مان نقش قهرمانان خود را در مصيبت‌هائی که بر سرکشور آورده‌اند فراموش می‌کنيم. روزنامه‌های “مبارزی“ که زشت‌ترين نسبت‌ها را به مادر شاه می‌دادند و او در آغاز از آنها به دادگستری ناتوان شکايت می‌کرد و بمب انداختن حيدر عمواغلی به کالسگه شاه، که نخستين فصل تاريخ مصيبت‌بار مبارزات چريکی را نوشت، پاره‌ای از انحرافات بزرگ پيکار مشروطه‌خواهی بودند که به افراطی‌ترين عناصر و گرايش‌ها در هردو سو ميدان دادند.

در مشروطه دوم دسته‌های مسلح و سواران عشايری نتيجه پيکار را تعيين کردند نه گروه‌های تظاهر‌کنندگان و بست‌نشينان طبقه متوسط. مجلس پس از “اصلاح دمکراتيک“ قانون انتخابات و وانهادن نظام اصنافی به سود هر مرد يک رای، در دست زمينداران بزرگ و سران عشاير افتاده بود و با ضعيف شدن خصلت مردمی‌اش، گروه‌های فشار و منافع شخصی سردمداران، نيروی برانگيزنده آن می‌بودند ــ به اضافه دست‌های بازيگر خارجی که سلسله جنبان اصلی شدند. مشروطه دوم “صاحبان“ و بستانکارانی پيدا کرد که ديگر به هيچ قاعده‌ای گردن نمی‌‌نهادند. از مجاهدان و اعضای انجمن‌های قارچ ‌مانند و خودسر تا فرماندهان عشايری و آخوند‌هائی چون بهبهانی هر کدام مشروطه خود را می‌داشتند و می‌فهميدند. اما به قدرت رسيدن کسانی که مشروطه اول می‌خواست از جا برکند با توجه به کيفيت پائين گروه رهبری تازه مجلس و انقلاب؛ معلوم نيست به آن ناپسندی بوده باشد که آزاديخواهان شعاری جلوه داده‌اند. امين‌السلطان در نخستين دوره صدر اعظمی‌اش در پادشاهی محمدعلی شاه مخالف مجلسی بود که احترامی بر‌نمی‌انگيخت. اما در نيابت سلطنت ناصرالملک ـ احمد شاه اگر به بمب عمواغلی کشته نشده بود (يکی ديگر از ترور‌های بد‌فرجام دوران مشروطه) احتمالا از همه ناتوانانی که زمام کشور را تا سردار سپه در دست گرفتند ــ هر کدام دو سه ماهی ــ بيشتر می‌توانست به برقراری مشروطه کمک کند.

انقلاب مشروطه تا در حال و هوای محافظه‌کارانه خود ــ محافظه کار در تعبير ديزرائلی، نه بازرگان ــ سير می‌کرد پيروز بود. هنگامی که به راديکاليسم کودکانه چپ و آنارشيسم فرصت‌طلبانه سياسيکاران نو‌پديد مشروطه افتاد به شکستی افتاد که از آن دم می‌زنند. جامعه ايرانی در دهه‌های کوتاه مشروطه جنبش روشنگری و انقلاب دمکراسی ليبرال و باز‌زائی ناسيوناليسم ايرانی و نوسازندگی سراسری ايران، همه را با هم و در مراحلی بر ضد هم تجربه کرد. مشروطه را اگر در تماميتش بگيريم طرحی بود برای توسعه همه‌سويه جامعه ايرانی که سراسر به هدر نرفت. در صد ساله پس از انقلاب مشروطه، جنبش روشنگری ايران به پيروزی‌هائی بيش از اروپای سده هژدهم دست يافته است و روشنفکران و طبقه متوسط، بيشتر فرهنگی، ايران را برداشته است. ما چند صد سالی از اين نظر پيش آمده‌ايم. دمکراسی ليبرال هر چه در عمل پس‌تر می‌رود در گفتمان دست بالا‌تر می‌يابد. ناسيوناليسم دفاعی و نگهدارنده، ناسيوناليسم ليبرال، به معنی اروپای ۱۸۴۸، در ۱۹۱۹ پيروزمندانه استقلال ايران را دست کم از نظر حقوقی نگهداشت و در (۲۱ آذر ۴۶-۱۹۴۵) يکپارچگی ارضی و ملی ايران را حفظ کرد؛ در پيکار ملی کردن نفت ملت را يکپارچه گردانيد، و امروز احساس چيره توده‌های مردمی است که بخشی از امت اسلامی بودن را تهديدی بر موجوديت ملی و پائين‌تر از پايگاه بلند تاريخی خود می‌دانند و نمی‌خواهند کشورشان به دست همسايگان پاره پاره شود.

***

مهم نيست كه ايران در نخستين تلاش خود برای توسعه نتوانست به آرمان‌های مشروطه برسد و مشروطه‌خواهان تازه‌كار در زير بار واپسماندگی چند صد ساله گام به گام از آرمان‌های خود پس نشستند. خود آن جنبش و ريشه‌هائی كه، نه چندان ژرف، در جامعه ايرانی دوانيد از شگفتی‌های روزگار بود. مهم آن است كه انقلاب مشروطه روی داد و ديگر ذهن ايرانی را رها نكرد و با همه ناتمامی‌ها، ايران را به راه برگشت‌ناپذير تجدد انداخت. مهم آن است كه ما يك برگ پرافتخار ديگر بر تاريخ خود افزوديم؛ يك ارجاع (رفرانس) ديگر كه نسل پشت نسل ايرانی را پيش رانده است و در شوربختی‌ها نگه داشته است.

امروز نوسازندگی جامعه به ظاهر از انرژی افتاده است ولی در جاهائی به رغم جمهوری اسلامی ادامه دارد. حکومت در پی بنگلادشی کردن ايران است، مردم در تلاش رسيدن به اروپا. اگر کسی از نسل انقلاب مشروطه زنده می‌شد از “پروژه نيمه تمام مشروطيت“ که امروز بر زبان‌هاست تعجبی نمی‌کرد. پويش دمکراسی و حقوق بشر، آرزوی رسيدن به سطح زندگی جهان غرب، باز آوردن بزرگی ايران که آرزوهای نسل او می‌بود هنوز بسيار کار دارد. ولی او در نسل کنونی همان جوششی را احساس می‌کرد که صد سال پيش ايران خواب‌رفته سده‌ها را برآشفت. “ناتمام“ در خود اراده به انجام رساندن را نهفته دارد. در نگاه شتابزده، ما از دست رفته، و سرمايه‌های صد ساله را از دست داده‌ايم. اما پويش پيشرفت با همه فاصله‌ها و کژ و راست شدن‌هايش، ادامه می‌يابد زيرا همواره کسانی هستند که ناخرسند از وضع موجود، آرزوی پيشرفت و بهتر شدن را که در نهاد انسان است تحقق می‌بخشند. صد سال ديگر کسانی در باره پيروزی نهائی انقلاب مشروطه بر انقلاب اسلامی خواهند نوشت. حسن کار انسان اين است که تجربه‌هايش انباشته می‌شوند و در روزگاری که دگرگونه خواهد بود به کار می‌آيند. ما اتفاقا به آن روزگار دگرگونه رسيده‌ايم. پاره‌ای از ما عملا در آن روزگار زندگی می‌کنيم و ديگرانی را نيز به آن خواهيم کشيد.

در گفتگو از شکست مشروطيت در ايران بهتر است از شکست مشروطه‌خواهان و پيروزی نسبی مشروطه سخن بگوئيم. مشروطه‌خواهان يا در ناکامی شخصی و نوميدی از مردم و کشور درگذشتند يا چاره را در دست‌های نيرومند سردار سپه ـ رضاشاه جستند که از مشروطه تصورات خود را می‌داشت. ولی مشروطه‌خواهی با سران و رهبرانش از ميان نرفت. آرمان‌ها و طرح‌های عملی آنان برای تشکيل يک دولت ـ ‌‌ملت و رساندن ايران به اروپا صد سال است در هر شريطی، حتا در يک رژيم سراپا کربلائی ـ جمکرانی به صورت‌ها و سرعت‌های گوناگون دنبال می‌شود. چگونه می‌توان از شکست جنبشی سخن گفت که آرمان‌های بلندش پس از صد سال هنوز زنده است؟ اگر قرار می‌بود که انقلاب مشروطه به آنچه می‌خواست برسد يک دوره ساختار‌سازی و آماده کردن زير‌ساخت‌ها پيش از آن لازم می‌بود که تنها از رضاشاه برآمد. در هر کشور ديگری، حتی ترکيه، که توانست از جنبش مشروطه‌خواهی خود (عصر تنظيمات) به دمکراسی برسد، چنين بوده است.

عثمانی‌ها پس از يک دوران چهار صد ساله ساختن دولت نيرومند و پنجاه سال و بيشتر دوران تنظيمات که نمونه بسيار کامياب‌تر اصلاحات نيمه‌کاره و سقط شده و نمايشی ناصرالدين شاه همان زمان‌ها بود، تازه آتاتورک را لازم داشتند که با پايه‌گذاری يک ديکتاتوری نوين مقدمات دمکراسی نوين ترکيه را فراهم سازد ــ با اصلاحات سياسی و اجتماعی انقلابی‌اش و توجهی که به نهاد‌سازی داشت.
انقلاب مشروطه ايران به يک تعبير ناهنگام (anachronistic) بود. اگر در زمان “درست“ خود، پس از اصلاحات رضا شاهی، روی داده بود (در سه فاصله ۳۲ –۱۳۳۰، ۴۱- ۱۳۳۹، و بويژه در ۱۳۵۷ فرصت آن از دست رفت) سرنوشت ايران نيز مانند همه کشور‌هائی که پيروزمندانه از استبداد به دمکراسی گذر کردند می‌شد. در تاريخ، ما دوگونه شکست داريم، شکست سياسی و شکست تاريخی. شکست سياسی، مغلوب شدن در برابر اوضاع و احوال است؛ و می‌تواند در اوضاع و احوالی ديگر جبران شود. شکست تاريخی مغلوب شدن دربرابر زمان است؛ سپری شدن و بی‌موضوع شدن است. انقلاب مشروطه شکستی سياسی خورد. طرح يا پروژه اصلی آن در سده بيستم ناتمام ماند و در پايان با انقلاب اسلامی به زير افتاد. ولی طرح مشروطه‌خواهی زنده است و هنوز در بنياد خود اعتبار دارد و در نتيجه دچار شکست تاريخی نشده است. برعکس انقلاب اسلامی که پيروزی سياسی تمام عيار و بسيار کامل‌تری از مشروطه داشت از نطر تاريخی شکست خورده و بی‌موضوع است؛ چيزی جز درس‌های تلخ برای آينده ندارد. شکست انقلاب مشروطه نيروی زندگی را از برنامه مشروطه‌خواهان نگرفت و بيشتر آن برنامه در ابعاد بسيار بزرگ‌تر در دهه‌های بعدی به اجرا در آمد. پدران جنبش مشروطه‌خواهی در نبرد شکست خوردند ولی جنگ را به تمام نباختند. در تاريخ نظامی بسيار می‌شود که يک طرف نبرد را می‌بازد و جنگ را می‌برد. روس‌ها و بريتانيائی‌ها در جنگ جهانی دوم بيشترين تجربه را در اين زمينه داشتند. آلمانی‌ها بر‌عکس نبرد‌ها را پياپی می‌بردند.

 ما به دوران مشروطه می‌نگريم نه تنها از نظر دستاورد‌هايش؛ نه تنها از نظر برجستگی تاريخی‌ش که چراغی بود که جهان تاريک مستعمراتی را روشن کرد؛ نه تنها از نظر کيفيت رهبريش در شرايط آن زمان و بويژه در مقايسه با انقلاب اسلامی، بلکه به عنوان سرمشق زنده‌ای که می‌بايد از آن پيش‌تر رفت. تا ايران برپاست ميراث جنبش مشروطه‌خواهی ـ بازسازی دولت ـ ملت ايران در جامه مدرن آن از ممالک محروسه‌ای که هر گوشه‌اش ميدان تاخت و تاز کسی بود؛ و نوسازندگی جامعه ايرانی از آن ژرفا‌ها ـ زنده خواهد ماند. جنبش مشروطه از دو چيز فراهم آمد: آگاهی بهترين ايرانيان زمان بر موقعيت تحمل‌ناپذير ايران و شناخت راه رهائی، که می‌توانيم آن را در شعار آزادی و استقلال و ترقی خلاصه کنيم؛ و آمادگی جانفشانی برای دگرگون کردن شرايطی که تغيير‌ناپذير می‌نمود. اما آن انقلابيان با ويرانسرائی به نام ايران سرو کار داشتند و هنگامی که پس از پيروزی به بازسازی آن برخاستند چيز زيادی در دستشان بيش از همان آگاهی و آمادگی نبود. قانون‌ها نوشته می‌شد ولی هنگامی که از وزيران اجرای آن قوانين را می‌خواستند با اين پرسش بی‌پاسخ روبرو می‌شدند که با کدام پول، با کدام وسيله؟ و تازه اين همهء گرفتاری نبود. دست گشاده روسيه و بريتانيانيا بر امور ايران، تا کوچک‌ترين تصميم‌‌گيری‌های اداری، آزادی عمل را از مديران و سياستگران تازه‌کاری که در هر گام می‌توانستند اشتباهات مرگبار بکنند می‌گرفت.

انقلابيان مشروطه در واقع هرگز حکومت نکردند زيرا حکومتی در ميان نبود و چنانکه هر کمترين آشنا به مقدمات جامعه‌شناسی می‌تواند ببيند در يک جامعه، يک کشور، اول حکومت است و بعد آنچه آن جامعه می‌تواند با خودش بکند. يک ساختار حکومتی، يادگار زمان‌هائی که ايران حکومتی می‌داشت، بيشتر روی کاغذ و تشريفاتی، بجای مانده بود و بس و ديگر نه در خزانه پولی بود و نه نيروئی که پشتوانه قانون‌ها باشد. اسباب حکومت در ايران سرانجام از ۱۲۹۹/1921 فراهم آمد، همان کودتائی که ديگر دشنامی نمانده است که به آن بدهند و دشنام دهنده‌ای نمانده است که به او اعتنا کنند. گمان می‌کنم ما ديگر نيازی نداريم رابطه ميان حکومت، و بعد هر چيز ديگر، را در يک جامعه يادآوری کنيم. جامعه بی‌حکومت يک توده انرژی است و می‌تواند منفجر هم بشود.

***

به برکت دوران مشروطيت ما امروز بسيار بيش از کمترينه‌ای که می‌بايد، ابزار در اختيار داريم. ايران را در صد ساله گذشته ساختند و ساخته‌ايم. می‌ماند اراده، که آن نيز هست. بهم برآمدن از حال و روز تحمل‌ناپذير ايران؛ شناخت راه چاره که غربگرائی (به معنی جهان بينی خردگرا، انسانگرا، و عرفيگرا) در عين ايرانی ماندن است؛ و آمادگی جانفشانی، همه هست. شمار آنها که در راه دمکراسی و حقوق بشر جان دادند و با هستی خود بازی کرده‌اند و می‌کنند در حکومت اسلامی بسيار بيش از جانبازان انقلاب مشروطه شده است. تاکيد را در اينجا بر موضوع، و نه عمل جانبازی می‌گذاريم. جانبازی به خودی خود مهم نيست. می‌توان به اينهمه جهادی‌های خونخوار ددمنش نگريست. جانبازی برای آرمان‌های توتاليتر و ناکجا‌آبادی، خطرناک‌تر از دلمردگی و بی‌عملی است.

 مشکل بخش بسيار بزرگ‌تر روشنفکری ايران در صد ساله گذشته وارونگی اولويت‌ها، واپس ماندن از زمان، و ورشکستگی اخلاقی بوده است. آنچه به روشنفکران دوران انقلاب مشروطه قدرت سياسی و اخلاقی‌شان را بخشيد جاگير بودن‌شان در سپهر توسعه و تجدد اروپای باختری بود که تنها تجدد و کامياب‌ترين توسعه بوده است. روشنفکران پس از رضاشاه به طور روزافزون از آن سپهر بيرون افتادند و بر خلاف ضرورت زمان (تلاش کمرشکن برای رسيدن به پيشرفته‌ترين‌ها، چنانکه کره جنوبی در چهل و چند ساله گذشته کرده است) حرکت کردند ــ روی آوردن به لنينيسم و اسلامگرائی، بجای دمکراسی ليبرال ترقيخواه. آنها در بينوائی اخلاقی و انتلکتوئل خود، که از بيرون آمدن از سپهر توسعه و تجدد برخاست، هم تا هر جا، اگر چه نفی خويش، رفتند و هم بخش ديگر روشنفکری ايران را که می‌خواست انقلاب مشروطه را به نويدهای آن برساند، از پشتيبانی حياتی خود بی‌بهره و ناگزير از مصالحه‌های ويرانگر ساختند ــ تا سرتاسر جريان روشنفکری ايران از تر و خشک در آتش انقلابی مايه شرمساری سده‌ها و نسل‌ها سوخت.

سير تاريخ، خرچنگی و در مسير پر پيچ و خم و دست انداز است ــ چنانکه در اين صد ساله گذشته خودمان ديده‌ايم. ولی يک جريان زيرين پيشرفت در هر جامعه‌ای هست که گاه صد‌ها سال می‌کشد تا به رو بيايد و جامعه را فرو گيرد. يک پيروزی انقلاب مشروطه آنست که جريان زيرين پرقوتی پديد آورد که گاه‌گاه فرصت يافت و جامعه را فرو گرفت و اکنون در موقعيتی که بسيار ياد‌آور دوران پيش از انقلاب مشروطه است، با ابعادی پاک متفاوت که تعيين‌کننده خواهد بود، الهام‌بخش و نيرو‌دهنده طبقه متوسط ده بيست ميليونی ايران است (يک قلم يک ميليون و دويست هزار آموزشگر.) واپسماندگی و ميانمايگی در بخش بزرگ روشنفکران نسل‌های پس از رضاشاه را در مقوله نادان علم به دست افتاده می‌بايد بررسی کرد. پيش از آن، روشنفکران اندک شمار، سخت زير تاثير انديشه‌های ترقيخواهانه اروپائی که درباره خود به ترديد نيفتاده بود، پيش می‌راندند. روشنفکری ايرانی پس از رضاشاه که افزايش کمی‌اش به زيان بهبود و برآمدن کيفی عمل می‌کرد (نوعی غوغا‌سالاری روشنفکری باب طبع پشت هم‌اندازی و زرنگی عمومی) دچار توحش فاشيستی و ارتجاع لنينيست ـ استالينيستی و پسا‌مدرنيسم ساختار شکن فرانسوی در اروپائی شد که برضد خويش برخاسته بود و در خود ويرانگريش تا جنايات دهه‌های وحشتناک سی و چهل و فلج دهه‌های پس از آن در سده بيستم رفت.

امروز پس از ديوار برلين و با همه عراق و جمهوری اسلامی و بن‌لادن، سير جهان به سوی آزادی و پيشرفت از سر گرفته شده است و روشنفکری ايرانی بار ديگر در آن سپهر جاگير می‌شود. ما در جزيره تنها بسر نمی‌بريم و جز پيشرفت و آزادی سرنوشتی نخواهيم داشت ــ مگر سرنوشت انسان را در زاغه‌های جهان سومی ــ اگر چه در حومه شهر‌های اروپائی ــ رقم زنند و آينده را از شن‌های آن صحرای معروف و ژرفای آن چاه هزار و دويست ساله بدر آورند. ما بهر حال صد سال است خودمان و با دنيا پيش آمده‌ايم و بسيار چيز‌ها می‌دانيم و می‌توانيم که از حوصله انقلابيان محافظه‌کار و خرد‌پيشه مشروطه بيرون بود. بسياری از آنچه مشروطه‌خواهان آن روز می‌خواستند امروز بدست آمده است. زيرساخت‌هائی که آرزوی‌شان می‌بود پيش‌پا افتاده است. آرمان امروزی يک مشروطه‌خواه که بنا‌بر تعريف در تکاپوی مدرنيته است پويش والائی است؛ پيوستن به بالا‌ترين رده‌های انسانيت که در خود مسئوليت جهانی را نيز دارد؛ رسيدن به جائی که بتوان در گشودن مسائل کوه‌آسائی که مدرنيته پيش آورده است دستی برآورد. از اينجاست که يک چشم ما می‌بايد همواره به بيست و پنج شش سده پيش بنگرد ـ هنگامی که ما و تنها ما، فرد انسانی را مسئول پيروزی کيهانی نيروهای نيکی بر بدی می‌دانستيم.

به نقل از ایران نامه

ژوئيه ٢٠٠٨

يکبار ديگر جنگ شيعه و سنی

بخش 3

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

يکبار ديگر جنگ شيعه و سنی

پنج سده پيش صفويان برای شيعی کردن مردم ايران که بيشتری سنی بودند ــ و نه برای دفاع از ايران در برابر عثمانی که غلط مشهوری است ــ برخاستند و به ضرب شمشير و با بيشترين بيرحمی‌ها از يک سو و ترويج مبتذل‌ترين خرافاتی که در هر مذهبی بتوان يافت از سوی ديگر، در سودای خود کامياب شدند. در دويست ساله صفوی، ايران يک جامعه آخوندی تمام عيار شد و به انحطاطی افتاد که دهه‌های نوسازندگی ايران در سده بيستم نتوانست برطرف کند و خود سرانجام مغلوب جنبش آخوندی تازه‌ای گرديد.

کاميابی صفويان هزينه‌های خود را داشت. نه تنها بخش‌هائی از ايران به زور جدا شد، گروه‌های بزرگی از سنيان ايرانی نيز به ميل خود از ايرانی بودن دست کشيدند و ميهنی را که با آنان عملا همچون بيگانه يا دشمن رفتار می‌کرد رها کردند. ميليون‌ها سنی ايرانی يا در غرب به عثمانی به عنوان رهاننده روی آوردند و يا در شرق به راه جداسری افتادند. قاجاريان که ميراث شيعيگری صفوی، از خونريزی و فساد و خرافه پرستی به آنان رسيده بود آن روند را ادامه دادند و زخم شيعه و سنی همچنان گشوده ماند (رفتار با اقليت‌های مذهبی ديگر و تغيير مذهب‌های اجباری و کشتار‌ها که تاريخ پانصد ساله گذشته را به ننگ آلوده داستان ديگری است و در اين مختصر نمی‌گنجد.)

اکنون در اين دوران صفوی تازه، ايران و منطقه جغرافيائی ما وارد يک مرحله نوين کشمکش شيعه و سنی می‌شود، با هزينه‌هائی که می‌تواند به همان سنگينی باشد. سياست مذهبی جمهوری اسلامی در استان‌های سنی نشين بلوچستان و کردستان وضع را به نقطه انفجار می‌رساند. در بلوچستان بويژه تنها اسلحه است که سخن می‌گويد. حکومت هيچ پاسخی جز کشتن و اعدام کردن ندارد و مردم، حتی مسالمت‌جو‌ترين لايه‌های شهرنشين، هيچ راهی جز دست زدن و دست کم اميد بستن به اسلحه نمی‌بينند. چه در بلوچستان و چه کردستان مشکل درونی به آن سوی مرز‌ها سرريز کرده است و دورنمای خطرناک‌تری در پيش چشم است. باز مانند دوران صفوی، مذهب دارد عامل تعيين کننده‌ای در سياست خارجی منطقه می‌شود. جمهوری اسلامی با سياست‌های ماجراجويانه و دنبال کردن مقاصدی که هم از توانائی آن بيرون است و هم از حوزه منافع ملی ايران، به رقابتی دامن می‌زند که کشور ما از آن پيروز بدر نخواهد آمد.

رئيس جمهوری جمکرانی، شاگرد کوچک هيتلر، که يادآور سخن مشهور مارکس درباره تکرار تاريخ است: “بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت مضحکه“ کشور را به سوئی می‌راند که در آن هم مضحکه و هم تراژدی خواهد بود. اولی، برای خودش و دومی برای ايران. يک جبهه سنی در برابر آنچه “امپرياليسم شيعی جمهوری اسلامی،“ خوانده می‌شود در حال شکل گرفتن است. امريکائيان دارند ائتلافی از کشور‌های سنی به هراس افتاده، اردن و عربستان و مصر، دربرابر جمهوری اسلامی می‌آرايند. عراق، که چاشنی جنگ مذهبی تازه خاور ميانه را کشيده، ميدان اصلی نبردی است که تا لبنان و فلسطين می‌کشد. (کار عراقيان به جائی رسيده است که زخميان شيعی يا سنی را به بيمارستان‌های هم مذهب‌شان می‌برند وگرنه معلوم نيست زنده بدر آيند.) در فلسطين جمهوری اسلامی، حماس را در کنار خود دارد و در چهل تکه لبنان هر گروه سرش به جائی بند است. ولی از همه سو گرايش اصلی به خشونت روزافزون است و جنگی با همه وسائل درمی‌پيوندد که بنيه نزار ايران را تحليل خواهد برد. سران رژيم اسلامی اميدوارند با تبليغات زشت ضد يهودی احمدی نژاد و پرداخت‌های صد‌ها ميليون دلاری به اعراب، از شيعه و سنی، رهبری توده‌های عرب را در دست گيرند ولی سرمايه‌گذاری‌های ناپايدار رژيم در برابر واقعيات سياسی و فرهنگی و تاريخی منطقه به چيزی نمی‌آيد. خزانه ايران هم اکنون رو به تهی شدن است و حق شناسی مزدوران جمهوری اسلامی تاب بند آمدن جريان دلار‌ها را نخواهد آورد.

 ايران و شيعيگری در گوش عموم اعراب طنين ناخوشايند و تهديد آميزی دارد. رئيس جمهوری اسلامی هر چه هم در شيپور نفرت بدمد و پست‌ترين عواطف توده‌های عرب را برانگيزد عبدالناصر نخواهد شد که خود ببری کاغذی بيش نبود. جمهوری اسلامی در کارزاری که می‌خواهد بر اعراب، و بر سنيان خاور ميانه (که تا افغانستان و پاکستان را دربر می‌گيرند) تحميل کند بازنده خواهد بود. ايران سودی در سرکردگی جبهه سوريه و حماس و حزب‌الله و دارو دسته‌های جنايتکار شيعی در عراق ندارد و سياست آن در شدت بخشيدن به جنگ قومی و مذهبی در عراق شمشير دو دمی است که اگر امروز امريکا را در گلزار فرو می‌برد فردا ايران را به گلزاری از گونه‌ای ديگر فرو خواهد برد. آخوند‌ها هيچ فکر کرده‌اند که با يک عراق تکه پاره شده که مانند يک غده سرطانی به پيکر ايران چسبيده خواهد بود چه می‌توانند بکنند؟

***

همان گونه که پادشاهان و آخوند‌های صفوی در شور مذهبی خود کمترين پروای مصالح ملی ايران را نکردند، سران رژيم اسلامی نيز در رفتار با اقليت سنی ايران دارند همان آسيب‌ها را می‌زنند. پيامد‌های خطرناک دشمنی با سنيان ايران، شيعه و سنی و بلوچ و سيستانی نمی‌شناسد و سرتاسر استان‌هائی به اهميت کردستان و بلوچستان را دربر می‌گيرد. بلوچان حتا بيش از کردان (که می‌بايد جداگانه به مشکلاتشان پرداخت) حق دارند از رفتاری که حکومت‌ها در يک کشور شيعی با آنها داشته‌اند ناخشنود باشند. اگر بخواهيم محروم‌ترين مردم ايران را در همه پنج سده گذشته نام ببريم بی ترديد بلوچان در صف اول آنان خواهند بود. حتی در دوران محمدرضا شاه تنها در سال‌های واپسين بطور جدی به ياد بلوچستان افتادند. با اينهمه بلوچان هيچ‌گاه در اين سده‌ها با چنين تبعيض و خشونتی روبرو نبوده‌اند. هيچ گاه دولت مرکزی بطور منظم رهبران آنها را از ميان نبرده است و مسجد‌هاشان را ويران نکرده است. در گذشته مردم بلوچستان قربانی غفلت بودند اکنون دست جنايت درکار است.

در چنين شرايطی کدام ايرانی است که بتواند با مقاومت مردم بلوچ همدردی نکند؟ ما تنها يک يادآوری داريم: در بلوچستان تعصب مذهبی و بنيادگرائی نوع افغانی و پاکستانی را نمی‌بايد به جنگ سياست تبعيض مذهبی کوری فرستاد که سراسر ايران از آن رنج می‌برد. پيکار در بلوچستان اگر زير شعار حقوق بشر و حقوق شهروندی باشد هم در مرحله کنونی و هم بويژه برای آينده دمکراتيک پس از جمهوری اسلامی سودمند‌تر خواهد بود. بنيادگرائی و تعصب مذهبی را در همة گونه‌هايش می‌بايد دور انداخت. صفويان آن روز پايان ننگ باری داشتند؛ صفويان امروز هم پايانی خواهند داشت. ولی ايران و بلوچستان و ايرانی بلوچ و غير بلوچ آينده‌ای دارند و پايان نخواهند يافت.

ژانويه‏ ۲۰۰۷

اگر فورد شکست نخورده بود

بخش 3

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

اگر فورد شکست نخورده بود

بيست و هشتمين سالروز انقلاب اسلامی چند هفته‌ای پس از مرگ جرالد فورد رئيس جمهوری پيشين امريکا فرا می‌رسد. در نخستين نگاه ميان اين دو رويداد ارتباطی نمی‌توان ديد. ولی در ميان عواملی که در توضيح آن انقلاب برشمرده‌اند جرالد فورد را، در واقع شکست انتخاباتی او را در ۱۹۷۶، نمی‌بايد از نظر دور داشت. در آن سال فورد در امريکا رياست جمهوری را با فاصله‌ای اندک به جيمی کارتر باخت و آن پيکار انتخاباتی در آن سوی جهان، در ايران، در ديناميسم پيکار ديگری که دهه‌ها در جبهه‌های گوناگون درگير بود تاثيری قاطع بخشيد. (از همان درونمايه حقوق بشر در پيکار انتخاباتی کارتر و تاخير طولانی در فرستادن پاسخ تبريک شاه، مخالفان قويدل شدند و شاه روحيه را باخت).

دستگاه حکومت فورد اساسا همان دستگاه نيکسونی و با همان روحيه بود ــ مردانی چون کيسينجر وزير خارجه و شلزينگر وزير دفاع، با بينش ژرف استراتژيک و آشنائی از نزديک با کارکرد قدرت، و اراده استوار برای جلوگيری از برهم خوردن تعادل بويژه در حساس‌ترين مناطق جهان، از جمله حوزه خليج فارس. نمی‌بايد فراموش کرد که نيکسون، همه عيب‌هايش به کنار، يکی از بزرگ‌ترين روسای جمهوری امريکا در سياست خارجی بود و تنها دوگانه استثنائی ترومن و اچسون از ترکيب سهمگين او و کيسينجر در می‌گذشت. با شکست فورد آن گروه کار ديده جای خود را به نورسيدگانی از رئيس جمهوری تا پائين داد، مردمانی بی اعتماد به خود و با تصورات مبهم و ناپخته، که کمترين صلاحيت را برای اداره شرايط بحرانی داشتند؛ و در اينجاست که ارتباط ميان آن انتخابات و آن انقلاب آشکار می‌شود.

انقلاب اسلامی را (“انقلاب بهمن“ در کوششی برای اختراع تاريخ) مانند همه انقلابات يا از نظرگاه جامعه شناسی صرف می‌توان بررسی کرد ــ آنچه عموما می‌کنند ــ يا از نظرگاه جامعه شناسی و اداره بحران. در بررسی انقلاب نيز مانند هر چه ديگر، نظرگاه (پرسپکتيو) بيشترين اهميت را دارد. اين را نقاشان رنسانس به ما آموختند: چشم می‌بيند؛ عمده آن است که از کدام گوشه بنگرد. سودمندی نظرگاه در نقاشی در اين است که بزرگی و کوچکی (درواقع فاصله و نور) را برجسته می‌کند؛ اشياء و کسان را در جای خودشان می‌گذارد و از اين رو به ژرفاهائی می‌رود که انسان پيشامدرن به ندرت به آنها می‌رسيد. (مقايسه با مينياتور که از پرسپکتيو تهی است بهتر اين تفاوت را نشان می‌دهد). در بررسی انقلابات نيز بسيار مهم است که از چه گوشه‌ای بنگريم.

بحث از نظرگاه جامعه شناختی يا از نظرگاه اداره بحران برای نگريستن به انقلاب، ما را به لنين می‌رساند. او با تفاوت گذاشتن ميان موقعيت انقلابی و انقلاب، نخستين بار ما را راهنمائی کرد که به تفاوت ميان جامعه شناسی انقلاب و اداره بحران پی ببريم. تکيه او البته نه بر نقش حکومت (اداره بحران) بلکه بر نيروی انقلابی (حزب پيشتاز پرولتاريا از نظر او) در تبديل موقعيت به رويداد نهائی بود. ولی درسی به‌همه انقلابيان و به حکومت‌های درخطر انقلاب داد که بسياری در گروه دوم، ناخوانده عمل می‌کنند.

نگاه جامعه شناختی، عوامل پديد آمدن موقعيت انقلابی را به خوبی تصوير می‌کند ــ چرا يک جامعه به حال انقلاب می‌افتد؟ پاسخش به گفته مشهور لنين هنگامی است که جامعه نمی‌خواهد و حکومت نمی‌تواند (در اين تعبير، نمی‌تواند با جامعه راه بيايد.) اما چرا همه جامعه‌هائی که به حال انقلاب می‌افتند، بدين معنی که عوامل جامعه شناختی انقلاب در آنها جمع است، دچار انقلاب نمی‌شوند؟ پاسخ يکی بيشتر نيست. توانائی‌های نيروی پيش‌برنده انقلاب از يک سو و کيفيت اداره بحران از سوی ديگر در جامعه‌های دچار موقعيت انقلابی که بسيار پرشمارند تفاوت می‌کند. در همه آنها جامعه نمی‌خواهد اما در بيشترشان، در تقريبا همه‌شان، حکومت می‌تواند با استراتژی‌های گوناگون از عهده برآيد. خود لنين تا پيش از جنگ هيچ انتظار نداشت انقلاب روسيه را ببيند. در انقلاب نيز مانند جنگ (البته جنگ ميان نيروهای کمابيش همزور) همه چيز بستگی به کيفيت اداره دو طرف دارد؛ و البته با مداخله بخت يا تصادفات. ناپلئون ژنرال‌های خوش اقبال برای ارتش خود می‌خواست.

***

ايران سال ۷-۱۳۵٦ / 9-1978 بی‌ترديد در موقعيت انقلابی می‌بود: بحران مشروعيت رژيم، فضای سياسی آشتی‌ناپذير، فاصله‌های از همه گونه و فزاينده؛ احساس عمومی رنجوری malaise در گروه‌های فرمانروا و برخوردار، همراه با احساس عمومی بيزاری و طغيان تا مرز خودويرانگری در هر گروه ديگری که تصورات مبهم خود را از دگرگونی می‌داشت. آن موقعيت انقلابی به کوشش بيست ساله روشنفکران و سياستگرانی بيشتر غيرآخوند، داشت از سر تا پا رنگ تند اسلامی می‌گرفت. موقعيت برای انقلاب اسلامی، که لابد اگر بجای بهمن مثلا در آذر روی داده بود پس از ده پانزده سالی انقلاب آذر نامگذاری می‌شد، آماده می‌بود. با اينهمه ايران آن زمان اتفاقا کمتر از هر کشور ديگری در موقعيت انقلابی ــ دست کم نيمی از اعضای سازمان ملل متحد ــ بدبختی آن را داشت که قربانی چنان انقلابی با چنان رهبری از آخوند و بويژه غيرآخوند، گردد.

درکنار همه عوامل جامعه شناختی که برای آن انقلاب می‌شمرند از اين واقعيات نمی‌بايد چشم پوشيد که در ۷-۱۳۵٦ / 79-78 ايران برای بسياری از جهانيان يک نمونه رشد شتابان اقتصادی به شمار می‌آمد که به تندی در مسير صنعتی شدن پيش می‌رفت و اقتصادش شکوفان بود و داشت برای نخستين بار جامعه‌ای از زنان و مردان درس خوانده و امروزين پرورش می‌داد؛ در جنگ خارجی شکست نخورده يا فرسوده نشده بود و بهترين روابط را با هردو اردوگاه جهانی برقرار می‌داشت. هيچ کشور ديگری در چنان شرايطی به انقلابی که با سود شخصی روشنرايانه بيشتر دست درکارانش هم در تضاد آشکار می‌بود تسليم نشده است. در هر انقلاب ديگری انقلابيان پيروز با دستگاه حکومتی از هم گسيخته، ارتشی تحليل رفته، و خزانه‌ای تهی روبرو بوده‌اند.

 آسيب پذيری مرگبار ايران آن سال، که در همه انقلاب‌های پيروزمند، يعنی در آن موقعيت‌های انقلابی معدود که به انقلاب رسيدند، می‌توان سراغ کرد در جای ديگر بود. ايران نيز در موقعيت انقلابی، نمونه‌ای از بد اداره کردن بحران را به نمايش گذاشت. در يک دوره نسبتا کوتاه، که برای ايران از شش ماه در نگذشت، حکومت به هر اشتباه و کوتاهی که می‌شد تن در داد. هر چه را می‌بايست نکرد و هر تصميمی را که بيشتر به زيانش بود گرفت. از آنجا بود که نالازم‌ترين انقلاب تاريخ، آسان‌ترينش نيز شد. حکومتی که نمی‌توانست، به دست خود مردمی را که نمی‌خواستند، هلهله کنان به احمقانه‌ترين انقلاب تاريخ راند. در رهبری انقلاب، خمينی با بالا‌ترين رهبران کشور در رقابتی سخت بود.

ايران يک ويژگی شرماور ديگر نيز داشت که در انقلابات ديگر ديده نشده است و آن تکيه محض در اداره بحران به دو دولت بزرگ غربی بويژه امريکا بود تا جائی که برای روياروئی پرزور با انقلابيان از رئيس جمهوری امريکا نوشته می‌خواستند و به اجازه‌های زبانی خرسند نمی‌بودند. آن رئيس جمهوری از بخت بد ايران نه جرالد فورد که جيمی کارتر بود که نامش در تاريخ امريکا به ناتوانی ثبت شده است. اگر در ايران آن شش ماهه يک بخش گروه فرمانروا بجای دفاع از خود و کشور به نابودی جناح ديگر می‌کوشيد و وزيران کابينه در پشتيبانی انقلابيان برضد حکومت خود اعلاميه می‌دادند و برای تقديم کشور به آخوند‌ها مسابقه درگرفته بود، در امريکا نيز همتايانشان هرکدام ساز خود را می‌زدند و رئيس جمهوری، آونگ آسا در دو سر ترديد و ندانم کاری در نوسان بود. به خوبی می‌توان تصور کرد که اگر کيسينجر کهنه سرباز جنگ سرد بجای سايروس ونس بره بی گناه در Foggy Bottom نشسته بود چه اندازه همه چيز تفاوت می‌کرد. (نام مقر وزارت خارجه در واشينگتن در آن دوره مصداق کامل “گودی مه آلودی“ بود که کارتر امريکا را در آن انداخت.) نقش امريکا در جلوگيری از انقلاب اسلامی قاطع می‌بود زيرا رژيم پادشاهی همه امکانات را برای جلوگيری از فاجعه داشت ولی از توهم توطئه امريکا به فلج افتاده بود. بی تصميمی و نادانی کارتر آن توهم را قوت داد و فلج غيرلازم را بدتر کرد. در آن اوضاع و احوال رهبری سياسی عاجز ايران همه مسئوليت را به دوش امريکائی انداخته بود که خود عاجزی بيش نمی‌بود. (به هر سوی آن انقلاب وارونگی همه چيز بنگريم می‌بايد عرق شرم را از پيشانی ملی پاک کنيم).

با چنان “اداره“ بحران، رهبری انقلابی بيش از آن کار چندانی نداشت که منتظر اشتباهات و امتياز دهی بيشتر رژيم بنشيند و حد اکثر امتيازات مشروط تاکتيکی و زبانی بدهد (“همه چيز آزاد است در چهارچوب اسلام“) و استوار بر موضع خود ــ پيروزی با هر بها و بی هيچ قيد و شرط ــ بايستد و در لحظه سرنگونی رژيم چشمان خود را از ناباوری بمالد.

***

اگرها در تاريخ بيش از ورزش‌های فکری هستند. تاريخنگاری از جمله برای نشان دادن اين است که رويداد‌ها می‌توانستند گونه ديگر بگيرند؛ و در امور بشری با دست گشاده‌ای که اراده انسان دارد نه جبری هست (به معنی امر مقدر) و نه اجتناب ناپذيری. رويکرد رايج به انقلاب که يا آن را فرا‌ آمد توطئه بشمارند يا نتيجه اجتناب ناپذير گذشتة بلافاصله پيش از آن، مسئوليت شخصی و ملی را لوث می‌کند، همت جامعه را به پستی می‌کشاند، و عادت نگرش سياسی، به زبان ديگر کاسبکارانه، را به تاريخ ديرپای‌تر می‌سازد.

اگر فورد انتخاب شده بود…

فوريه‏ ۲۰۰۷

گذشته بد مال ديگران است

بخش 3

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

گذشته بد مال ديگران است

روبرو شدن با گذشته دشوار‌ترين، مسلما يکی از دشوار‌ترين، کارهاست و روانشناسی ويژه‌ای می‌خواهد که کمتر دست می‌دهد. برای انسان و جامعه پويا فاصله گرفتن از گذشته، حتا بهترين گذشته‌ها نيز امری طبيعی است. زيرا انسان هر چه بخواهد و بگويد روزگار رو به دگرگونی دارد و می‌بايد با آن پيشرفت کرد. ولی دشواری در همين پويائی است که در مراحل پايانی تکامل شخصيت و بلوغ اجتماعی پيش می‌آيد و از دسترس بيشتر مردمان بيرون بوده است. روبرو شدن با گذشته به معنی گذشتن و آزاد شدن از آن است، به معنی دگرگونی در عواطف و رويکرد‌هائی است که انسان خود را با آنها شناسانده است. بدين معنی، کنده شدن از خويشتن است و مگر می‌توان از خويشتن کنده شد؟ واپسمانده‌ترين ذهن‌ها به چنان دگرگونی جنبه حيثيتی نيز می‌دهند؛ در شان آنها نيست.

 در ٢۰۰۵ شصتمين سالروز پايان جنگ جهانی دوم را در اروپا در کشورهائی که از نازيسم آلمان هيتلری آزاد شده بودند جشن گرفتند. در ميان آن کشورها آلمان جای مهمی داشت. مردم آلمان خود را در آن يادبود در کنار روس‌ها و فرانسويان و لهستانيان و آنهمه ملت‌های ديگر اروپائی گذاشتند. پيروزی متفقين بر آلمان، ويرانی هشتاد درصد کشور، بزرگ‌ترين تلفات نظامی و غير نظامی پس از شوروی، حتا بمباران‌های استراتژيک (به معنی ويران کردن سراسری شهرها که تنها برای کشتار هرچه بيشتر مردمان صورت می‌گرفت) و آخرينش، نابودی صد‌ها هزار مردم درسدن در واپسين روزها که ديگر هيچ توجيهی نمی‌داشت، نه يک شکست در ابعاد “آرماگدون“ توراتی، بلکه يک رهائی تاريخی به شمار رفت. از نظر روبروئی با گذشته، مردم آلمان (در اين مورد آلمان غربی) مانندی در تاريخ ندارند، همچنانکه جنايتی که مسئوليت مشترک آلمانيان است مانندی در تاريخ ندارد. آنها هيتلر‌زدائی را که از همان دهه چهل آغاز شد به هرجا لازم بوده است بردند. در آلمان شرقی، گذشته فاشيستی به نيمه بيشتری که پای ارتش سرخ بدان نرسيد نسبت داده شد تا آلمان يگانگی‌اش را بازيافت و آلمانی‌های شرقی نيز با مسئوليت خويش آشنا شدند. طبقه سياسی آلمان از همان دهه چهل از يادآوری و روشنگری و پوزشخواهی گذشته خود، تا جبران مالی زخم‌هائی که جبران‌پذير نيستند و پشتيبانی نامحدود از اسرائيل، هيچ فروگذار نکرد؛ و مردم عادی نيز نشان دادند که درس‌های لازم را از تاريخ گرفته‌اند. در روزهای گشايش يادمان monument “هولوکاست“ در قلب برلين، که يکی از تکان‌دهنده‌ترين نمونه‌های بيان فاجعه‌ای فراموش نکردنی به زبان معماری است و به ابتکار مردم برپا شده، گروهی از مردم برلين با پرچم‌های ملی آلمان در برابر يادمان تظاهر کردند. بر آن پرچم‌های کاغذين نوشته بود “آلمانی انديشيدن، آشويتز انديشيدن است.“ چنانکه يک روزنامه‌نگار امريکائی ملاحظه کرده چنين واکنشی را که هيچ اعتراضی بدان نشده است از هيچ ملتی نمی‌توان انتظار داشت. (نويسندگان محترم که سال‌ها يادبود و يادواره بکار می‌بردند، تا يادمان و يادمانی برای monument و monumental ساخته شد آن را مترادف واژه‌های پيشين گرفتند. آيا ما هيچگاه از بکار بردن مترادفات خسته خواهيم شد و دقت در زبان را لازم خواهيم شمرد؟)

شش دهه پس از پايان جنگ، نسل کنونی آلمانيان می‌تواند دست خود را از همه ماجرا بشويد و گذشته ننگاور را به فراموشی آرامبخش بسپارد. آلمانيان پس از جنگ جهانی اول به آسانی مسئوليت خود را در آغازيدن جنگ و باختن آن انکار کرده بودند و شکست خود را به توطئه يهوديان نسبت داده بودند (يهوديان آلمانی در آن جنگ ۷۰۰ هزار تن در دفاع از نياخاک تلفات دادند و اگر نبوغ سازماندهی والتر راتناو يهودی و يکی از پدران “جنگ کلی“ نمی‌بود آلمان نمی‌توانست چهار سال محاصره متفقين را تاب آورد.) آنها می‌توانستند از مدت‌ها پيش مانند نوفاشيست‌های اروپائی و عرب‌ها و اسلاميان و اکنون، کوچک‌مرد جمهوری اسلامی، اصلا منکر هولوکاست شوند و آن را توطئه صهيونيستی شمارند. نسل پس از جنگ آلمانی برای تسليم شدن به هيتلر، بلکه محو شدن در او، بهانه کم نداشت: پيمان صلح انتقام جويانه ورسای که همان اندازه ظالمانه بود که کوته نظرانه؛ غرامات کمرشکن جنگی که اقتصاد آلمان را خرد کرد و تورمی را که هرگز مانندی نيافته است به بار آورد (صفر‌های روی اسکناس‌های آلمان جمهوری وايمار را نمی‌شد شمرد؛) اشغال “رور“ که قلب صنعتی آلمان بود و بسا ديگر. برای مردم آلمان نيز راه‌های گريز از مسئوليت می‌شد يافت. گناه آنها نبود. اگر توطئه يهوديان نمی‌بود و متفقين چنان نمی‌کردند آلمانيان به آن خودکشی ملی که انقلاب شکوهمند اسلامی در برابرش به شمار نمی‌آيد مجبور نمی‌شدند. آنها حتا می‌توانستند مانند شعله‌های فروزان جهان سياست و روشنفکری وطنی، گزينشی عمل کنند؛ تکه‌های خوبش را بگيرند و به ياد “روزهای قدسی ايثار“ (که يکی از آن شعله‌های فروزان درباره انقلاب بهمن خودشان بکار برده است) و سال‌های شکست پياپی در درون و بيرون، هنوز طلبکار گذشته و اکنون و آينده باشند.

***

غوغائی که در همان اثنا برسر کتاب‌های درسی تازه تاريخ ژاپن در چين برخاست، و فرياد اعتراض سه کشور بالتيک به مناسبت جشن پيروری ارتش سرخ در مسکو، رويکرد ديگری را به گذشته نشان داد که ما خوب با آن آشنا هستيم: گذشته بد مال ديگران است. ژاپنيان که نسخه برگردان متحدان فاشيست خود می‌بودند در جبران جنگ‌های تجاوزکارانه و کشتار‌های جمعی چينيان و ديگران، از جمله اسيران جنگی، و واداشتن نيم ميليون زن چينی به روسپيگری سربازان خود، بارها پوزش خواسته‌اند و غراماتی پرداخته‌اند و موضوع را تمام شده شمرده‌اند. احساس گناه از آنهمه تبهکاری‌ها در ژاپن نيست و از اين نظر هيچ به پای آلمانيان نمی‌رسند. در کتاب‌های درسی تازه از آن جنايات و تجاوزات يادی نشده است و به تندی از نه سالی که نام ژاپنی با بيرحمی و خشونت غير انسانی مترادف بود گذشته‌اند. خشم مردم چين را به خوبی می‌توان فهميد ولی همين مردم به آسانی سی چهل ميليون هم‌ميهنان خود را که قربانی سياست‌های تعمدی مائو شدند يا در پاکسازی‌های او از ميان رفتند به فراموشی می‌سپارند. در گذشته فاجعه بار چين چيز ذکر‌کردنی نيست. ژاپنيان گنهکارند.

به همين ترتيب در جشن‌های پيروزی مسکو تاکيد بجا بر نقش رهاننده ارتش سرخ به هيچ اشاره‌ای به بيش از چهار دهه اسارت سرزمين‌های آزاد شده مجال نداد. به اعتراض سه کشور بالتيک پاسخ دادند که آنها پس از شکست آلمان اشغال نشدند زيرا در ۱۹۳۹ به اتحاد شوروی پيوسته بودند (در معامله هيتلر و استالين نيروهای شوروی آن سه کشور را به تصرف درآورده بودند.) کسی به ياد صد‌ها هزار تنی از مردمان بالتيک نيفتاد که به دستور استالين از خانمان خود رانده شدند تا منزل به روس‌ها بپردازند. در لهستان سهم شوروی که در همان سال تقسيم شد، ۱۵ هزار افسر لهستانی را در جنگل کاتين تيرباران کردند ولی در مراسم شصتمين سال، همه سخن از آزاد کردن‌ها بود. کمونيست‌ها در هر جا باز فرصتی يافتند که در آفتاب افتخارات گذشته بدرخشند ولی هشتاد ميليون تنی که از اروپای خاوری تا آسيای خاوری و جنوب شرقی قربانی نظام‌های کمونيستی شدند همچنان در فراموشی ماندند. جنايات کمونيست‌ها زير سايه جنايات نازی‌ها افتاد.

اين درست است که جنايات ناسيونال سوسياليسم با آنکه از نظر ابعاد به پای کمونيسم نمی‌رسد (هيتلر زمان نيافت) در شناعت از آن و از هرچه در تاريخ جهان در می‌گذرد. کمونيست‌ها مخالفان خود و “دشمنان طبقاتی“ را از ميان می‌بردند و برای ساختن بهشت برابری خود درهای دوزخ را بر ملت‌ها می‌گشودند. آرمان آنها دست کم ظاهر آراسته‌ای می‌داشت و کشتار‌های ميليونی‌شان به نام بشريت می‌بود. هيتلر و اکثريتی از مردم آلمان که به درجات گوناگون با او همدستی می‌نمودند مردمان را نه برای آنچه می‌کردند يا می‌گفتند يا تصور می‌شد که می‌گويند و می‌کنند، بلکه صرفا برای آنچه بودند، به علت به جهان آمدنشان، نابود می‌کردند. بهترين و سودمند‌ترين افراد اگر يهودی به جهان آمده بودند، اگر چه پاک در جامعه آلمانی حل و با آلمانيان ديگر همسان شده بودند، اگر حتا در جنگ جهانی اول جانفشانی کرده بوند، به کوره‌های آدمسوزی می‌افتادند. شيوه‌ای که برای ريشه‌کن کردن يک قوم ـ مذهب بکار می‌رفت مانند فلسفه‌ای که پشت سر آن بود هراس‌انگيز‌ترين و باور نکردنی‌ترين پديده سراسر تاريخ بشری است. در جنگی که همه منابع مادی و انسانی آلمان برای بردنش بسنده نمی‌بود تا آخرين هفته‌ها هزاران آلمانی از جبهه‌ها بيرون کشيده می‌شدند تا در برنامه “راه حل نهائی“ خدمت کنند. قطار‌های راه آهن و منابع کمياب سوخت بی دريغ برای بردن يهوديان به اردوگاه‌های مرگ بسيج می‌شدند و شکست در جنگ را پيش می‌انداختند. يهوديان البته تنها نبودند و اسلاو‌ها و کولی‌ها را نيز به عنوان آدم‌های فرو‌تر، ميليون ميليون خاکستر کردند ولی آن شش ميليون يهودی در جمع يازده ميليونی برباد رفتگان از جای ويژه‌ای برخوردارند. ديگران بيشتر به نام “فضای حياتی“ تباه شدند. آلمان سرزمين‌هائی تهی از جمعيت می‌خواست.

***

اين گردش بيزاری‌آور در تاريخ نزديک، هر ناظر ايرانی را می‌تواند به ياد ميدان حقير “سياست‌های مخالف“ بيندازد؛ به اصطلاح رايج، اپوزيسيون دربرابر “پوزيسيون؟“ يا درست‌تر، حکومت و رژيم. اما سخن را در اينجا بايد کوتاه کرد و به فرصتی ديگر گذاشت.

آوريل‏ ۲۰۰۷

سودای آزاد کردن گذشته

بخش 3

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

سودای آزاد کردن گذشته

اگر آلمان‌ها شکست در جنگ دوم جهانی را لازم داشتند تا شهامت روبرو شدن با گذشته و آزاد کردن خود را از آن بيابند ما انقلاب اسلامی را برای آزاد کردن گذشته‌های خود داريم. آنها خيره در آنچه کرده بودند، در مسئوليت ملی، نگريستند و پيش تاختند. ما در انديشه پاکشوئی گذشته‌های خود درجا می‌زنيم و واپس‌تر می‌افتيم. در يک سو انقلابيان ما، بيشترين‌شان، با چشمان نيم بسته به پيامد‌های آنچه کردند، به “محصولات فرعی“ انقلاب شکوهمند (به گفته يکی از سران انقلابی که هنوز با سربلندی از مردم طلبکاری می‌کند) می‌نگرند و بهر ترفند زبانی ــ از جمله تغيير نام آن انقلاب ــ می‌کوشند گذشته خود را از پيامد‌هايش آزاد کنند؛ سهم خود را در آن بزرگ بدارند و از دنباله‌هايش روی بگردانند. اگر هم فشار واقعيت‌های بيست سی ساله گذشته از اندازه نگرش گزينشی و هميشه حق به جانب ما درگذرد، آنچه را کرده‌اند اجتناب‌ناپذير، و در حد “قضای آسمان که ديگرگون نمی‌شد“ بشمارند.

در سوی ديگر طيف، آنها که بيشترين سهم را در انقلاب داشتند زيرا بيشترين اسباب قدرت در دستشان بود، با چشمانی گشاده بر پيامد‌ها، و کمابيش بسته بر عوامل انقلاب می‌نگرند؛ يک گذشته را به ياری نشان دادن سياهی‌های گذشته‌ای ديگر ــ که از شوربختی و ناشايستگی ملی ما تا اکنون و آينده نا معلوم کشيده است ــ سپيدکاری می‌کنند. در سر ديگر طيف نيز همين ترفند در کار هست. پيش از انقلاب را برای سپيدکاری انقلاب خود سراسر به سياهی می‌آلايند. هيچ کس مسئول “آدمی“ که در آن دوران بود و تصميم‌هائی که گرفت نيست؛ همه يا ناگزير بودند يا قربانی اوضاع و احوال. يا همة کرده‌ها و تصميم‌ها و پيشکش کردن کشور به انقلاب درست می‌بود و هر چه گناه است به گردن انقلابيان و امريکا و بريتانياست؛ يا هيچ گزينش ديگری جز تسليم شدن به رهبری آخوند نمی‌بود و حکومت چاره‌ای جز اشتباهاتی که روی داد، برای تسليم شدگان نمی‌گذاشت. (تاليران اشتباه را از جنايت، و از خيانت ــ که به گفته او موضوع زمان است ــ بدتر می‌شمرد.)

اما همين بس است که در هردو سوی طيف دمی از خود بپرسند که اگر به آن دوران بر‌می‌گشتند آيا همان گونه رفتار می‌کردند و اگر رويکرد و رفتار متفاوتی می‌داشتند نتيجه باز همان می‌شد؟ خود اينکه ما از امری پشيمان شويم برای برباد دادن همه استدلال‌ها در باره لازم بودن يا اجتناب ناپذير بودن آن امر بس است. پشيمانی به معنی پی بردن به امکان رفتار و رويکرد متفاوت در گذشته است؛ به اين معنی است که می‌شد از رويدادی جلوگيری کرد. اينکه کسانی شب و روز از تبهکاری و ناشايستگی گروه فرمانروای بيست و هشت سال گذشته می‌گويند، از رژيمی برخاسته از انقلاب و حکومتی که اختيار و رهبريش مانند خود انقلاب از آغاز در دست آخوند بود، و آنگاه به کسی که انقلاب را نالازم دانسته خرده می‌گيرند، خبر از پشيمانی آنان می‌دهد، اما پشيمانی را تا پايانش نمی‌روند. اگر بتوانند گامی ديگر پيش بگذارند معمای سياسی و اخلاقی خود و فصل تازه‌ای را در پرورش سياسی ملت ما خواهند گشود.

درباره اجتناب‌پذير بودن انقلاب گفتاوردی از خامنه‌ای شايد بسنده باشد. او در مصاحبه‌ای با اطلاعات، در سال ۱۳۶٢ و بمناسبت سالگرد ٢٢ بهمن چنين می‌گويد: “ما در يک حالت بهت بوديم. درحالی که در همه فعاليت‌های آن روزها طبعا ما داخل بوديم. همانطور که مي‌دانيد عضو شورای انقلاب بوديم و يک حضور دائمی تقريبا در آنجا وجود داشت. لاکن يک حالت ناباوری و بهت بر همه ما حاکم بود. من چيزی بگويم که شايد شما تعجب کنيد. من تا مدتی حتی بعد از آنکه ٢٢ بهمن گذشته بود، بارها به اين فکر افتادم که ما خوابيم يا بيدار و تلاش می‌کردم که از خواب بيدار نشوم که اگر خواب هستم اين روياهای طولانی که لابد بعدش اگر آدم بيدار شود نخواهد بود ديگر ادامه نکند. اين قدر مسئله برای ما شگفت آور بود.“

اکنون آيا نمی‌توان گفت که اگر رژيم پادشاهی بجای تسليم به نيرو‌های انقلابی، (و نيرو‌های انقلابی بجای تسليم به خمينی) و بجای سپردن تصميم‌گيری به حکومت کارتر، می‌ايستاد و از کشور دفاع می‌کرد؛ و اگر با چنان وضعی دست کم بجای گروه ناتوان کارتر، گروه کارديده فورد در امريکا بر سر کار می‌بود خامنه‌ای‌ها خوابش را نيز همچنان نمی‌ديدند؟

ما در اينجا نيازی نداريم که به ادبيات پشيمانی که در اين بيست و چند سال بخش قابل ملاحظه‌ای از بايگانی تاريخی ما شده است بنگريم. يک پشيمان را از نسل انقلاب نمی‌توان يافت که از “خود“ سه دهه پيشش سربلند باشد. مانند‌های انقلابی سربلند از انقلاب شکوهمند و بی اعتنا به “محصولات فرعی“ را ديگر تنها در “طبقه جديد“ اسلامی در سرتاسر گروه‌های برخورداران می‌توان يافت. ديگران اگر از تئوری‌های توطئه و افسانه مقدر بودن انقلاب دست بردارند از بند گذشته‌شان آزاد‌تر خواهند شد ــ مقدر وجود ندارد و هر چه در دست انسان است می‌تواند صورت‌های گوناگون با نتايج گوناگون به خود گيرد. رويداد هر چه بزرگ‌تر، تابعی از عوامل پرشمار‌تر با نتايج گوناگون‌تر است. اين اجتناب‌پذيری رويداد‌ها چندان است که يکی از وظايف تاريخ را نشان دادن اينکه رويداد‌ها می‌توانست به گونه يا گونه‌های ديگری باشد دانسته‌اند. تاريخنگار نقش عوامل مهم يک رويداد را بررسی می‌کند و نشان می‌دهد که گاه يک تصادف چه پيامد‌هائی داشته است.

نبرد “پلاسی“ در سده هژدهم در سرنوشت امپراتوری مغول هندوستان تعيين کننده بود. در آن نبرد نيرو‌های انگليسی قدرت آتش کمتری داشتند. ولی در آستانه نبرد باران سختی درگرفت و باروت توپچيان هندی نم برداشت. توپچيان بريتانيائی به فرمان “لرد کلای و“ باروت خود را خشک نگه داشتند و پس از ايستادن باران نبرد نابرابر را بردند. اين درست است که بريتانيا تمدنی بسيار پيشرفته‌تر داشت ولی با يک فرمانده هندی ديگر چنان کشور پهناوری را به چنان آسانی نمی‌شد گرفت.

موضوع اين نيست که کسانی از پشيمانی و انتقاد ازخود ديگران بستانکاری کنند. اگر آن ديگران به ريشه درخت زدند آن کسان نيز بر سر شاخ بن می‌بريدند. کسی جز آنها که هيچ نکردند و نمی‌کنند از گنداب انقلاب اسلامی پاک بدر نيامده است و با “شستن در دريای هفتگانه“ نيز در نخواهد آمد. آزاد کردن خود از گذشته، به جای آزاد کردن گذشته خود، برعکس اعتباری به دست درکاران خواهد بخشيد که اکنون تنها در دايره تنگ همفکران و بی سودمندی لمس‌پذيری، به درجاتی برخوردارند. ما بسيار چنين تجربه‌ای را شاهد بوده‌ايم. هر که دربرابر مردم ايستاده است و در صدد پاکشوئی خود نبوده در پيشگاه افکار عمومی سربلند‌تر آمده است. مردم استعداد بالائی در ستودن فضيلت‌هائی که خود ندارند نشان می‌دهند.

***

ما همه ــ هر که ناراضی است و انديشه هم می‌کند ــ از انقلاب و جمهوری اسلامی درس‌هائی گرفته‌ايم ــ نشانه ديگری بر اجتناب‌پذيری آن انقلاب و اين رژيم. از اين درس‌ها، دگرگون کردن گفتمان و نظرگاه (پرسکتيو) هنوز به اندازه کافی گرفته نشده است ولی پاره‌ای از ما يک درس را بيش از اندازه گرفته‌اند: تفاوت گذاشتن ميان مبارزه و انقلاب. از چهار پنج دهه پيش گروه‌های روز‌افزونی که به دلائلی کاملا پذيرفتنی، اگرچه به بهانه‌های خردگريز مانند مخالفت با اصلاحات ارضی و حق رای زنان و اصلاحات اجتماعی ديگر، به مبارزه روی آوردند. آنها با نظامی هم اصلاحگر و توسعه‌انديش و هم استبدادی و دچار فساد، و ناتوان از گشودن تناقضات خويش، مخالف بودند ــ چنانکه حق هر کسی است که در هرجا با هرچه بخواهد مخالف باشد و از در مبارزه درآيد. آن مخالفان بی اثری جبهه ملی را بهانه روی آوردن به کارزار مسلحانه و مبارزه انقلابی ساختند و بی اثری خود را با پيوستن به اردوی اسلامی جبران کردند. آنها ارتجاع لنينی را به اسلاميان وام دادند و ارتجاع مذهبی را از آنان گرفتند و در آن ترکيب ناخجسته به انقلاب اسلامی (بهمن بعديشان) رسيدند.

همه کوشش‌های امروز آنان بر ضرورت و اجتناب‌ناپذيری مبارزه استوار است که کسی درباره‌اش ترديدی نمی‌تواند بکند. موضوع آن است که آيا هر مبارزه‌ای می‌بايد با آن روحيه، شعار‌ها و بويژه رهبری باشد؟ امروز آنان کارزار مسلحانه و انقلاب را در شرايطی به مراتب بد‌تر و بی رحمانه‌تر از گذشته رد می‌کنند، و پاره‌ای از ترس انقلاب تا پای سازشکاری می‌روند. آن روز هم می‌توانستند اندکی از گرمای انقلابی بکاهند. مسئله در آدم‌ها و روحيه‌هاست. اگر امروز می‌شود جور ديگری رفتار کرد، آن روز آسان‌تر می‌شد.

اين نياز به توجيه خود، به آزاد کردن گذشته از پيامد‌هايش، در قلب بی اثری بسياری از نيرو‌های سياسی قرار دارد. گذشته را از پيامد‌هايش نمی‌توان جدا کرد زيرا يک فرايند است. بی آن گذشته چنان پيامد‌هائی نمی‌بود. اگر از پيامد‌های اقدامات گذشته خود خشنود نيستيم ناچار به اين معنی است که ديگر آن گونه رفتار نخواهيم کرد. ولی اين گريزی از موضوع بيش نيست. اگر رويکرد ما همان باشد که در گذشته بود باز در اوضاع و احوال ديگری اشتباهات و کوتاهی‌های تازه از ما سر خواهد زد که بر همان روال گذشته‌های ما خواهد بود، هرچند امکان تکرار بسياری از همان اشتباهات و کوتاهی‌های گذشته را نخواهيم داشت.

برای آنکه آينده‌ای متفاوت و مايه خشنودی داشته باشيم می‌بايد گذشته خود را بازنگری کنيم. رويگرداندن ساده از گذشته بی نقادی و تحليل آن رفع تکليفی بيش نيست. پشيمانی اگر چيزی بيش از يک احساس مزاحم گاهگاهی باشد به معنی باز‌نگری انتقادی کردار‌های پيشين است؛ يک پالايش درونی است و شخص را انسان تازه‌ای خواهد کرد. ما نه تنها می‌بايد گفتمان و نظام ارزش‌های تازه‌ای داشته باشيم دستکاری‌هائی را در رويکرد خود نيز لازم داريم ــ پيش از همه اين احساس حقمداری  self righteousness؛ اين بی مدارائی که در نزد قهرمانان آزاديخواهی نه کمتر از ديگران ديده می‌شود؛ اين حالت شخصی دادن به اصولی‌ترين و عمومی‌ترين مسائل. دست و پا زدن‌ها برای آزاد کردن گذشته نيز از همين رويکرد حقمدار می‌آيد.

آوريل‏ ۲۰۰۷

اگرها در تاريخ

بخش 3

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

اگرها در تاريخ

با جای بزرگی که گذشته در زندگی بسياری از ما يافته است بحث تاريخ و گذشته و اگرهايش را نمی‌توان بی‌هنگام کوتاه کرد. ما آن چنان مردمانی هستيم که در اين هنگامه بحران‌ها و خطرها و در هزاران کيلومتری ايران به ديگران تکليف می‌کنيم که دادگاه حقيقت‌ياب برای رسيدگی به جنايات سه چهار دهه پيش کسانی ديگر تشکيل دهند. بجای چاره‌جوئی برای جلوگيری از جناياتی هرچه فجيع‌تر و در ابعاد گسترده‌تر که هر روز دربرابر چشمان‌مان روی می‌دهد با نداشتن هيچ امکانات و اقتداری، در انديشه تعيين دادرسان و احضار متهمان و تعيين وکلای مدافع و هيئت منصفه باشند. من بسيار در باره گذشته‌زيان و بازماندگانی که در يک دوره، گاه در يک شخصيت، يخ زده‌اند گفته‌ام ولی اين تازه‌ترين پرده نمايش درماندگی نسل انقلاب را در بدبين‌ترين لحظه‌هايم نيز تصور نمی‌کردم. به نظر می‌رسد که شکست‌های پياپی در سطح ملی و بين‌المللی، کسانی را در پافشاری برآنچه بوده‌اند مصمم‌تر ساخته است.

پيش از آنکه اين چنگ زدن‌ها در گذشته برای جلوگيری از هر حرکتی به پيش، برای جلوگيری از هر دگرگونی، روان را تيره کند و اميد ما را يکسره از آن نسل بر گيرد، بازگشت به گفتاری که به پاره‌ای از ما ياری خواهد داد بجا خواهد بود تا بلکه زنجير يک دوره تاسف‌آور تاريخ از دست و پا‌ها گشوده شود. دربرابر کسانی که دست و پا زنان و با وامگيری از ادبيات روضه‌خوانی، اشتباهات هلاکت‌بار گذشته را به گردن هماوردان خود می‌اندازند می‌توان اين پرسش را کرد: آيا با همه مسئوليت انکار‌ناپذير ديگران خود ما ناگزير از کوتاهی‌ها و کژروی‌هامان بوده‌ايم و آيا باز به ناچار در کوتاهی‌ها و کژروی‌های ديگر ولی از همان ريشه و بنياد خواهيم افتاد؟

مردمانی ناشاد از روزگار خود در هر فرصت به ياد گذشته می‌افتند، و بايد‌ها و نبايد‌هائی که اگر می‌توانستند در آن گذشته تغيير می‌دادند: اگر آن خطا را نرفته بودند؛ اگر آن چاره را انديشيده بودند. در زندگی شخصی با اين اگرها می‌توان خيالبافی و گمانپروری کرد يا از آنها پند گرفت و آينده را بهتر از گذشته گردانيد. در زندگی سياسی نيز می‌توان همان گونه رفتار کرد و از اينجاست که اگرها در تاريخ جای بسيار بالائی دارند.

اگر درپی گمانپروری نباشيم آنگاه نمی‌توانيم بگوئيم در بحث تاريخی، اگرها جائی ندارند. تاريخ، بايگانی نيست، سياست (زندگی) گذشته است و در زمان جريان می‌يابد. هر نسل، تاريخ را از نو می‌نويسد ــ که با اختراع کردن تاريخ تفاوت دارد ــ به اين معنی که درس‌های خود را از آن می‌گيرد؛ و آينده را با بهترين‌ها (و برای بيشتر جهان سومی‌ها با بدترين‌ها)‌‌ئی که گذشته دارد می‌سازد. هيچ چيز به اندازه اگرهای تاريخی به کار درس گرفتن نمی‌آيد، همان نقشی که اگر‌ها در زندگی شخصی نيز می‌توانند داشته باشند.

نياز به گفتن ندارد که تاريخ يا امر روی داده را نمی‌توان تغيير داد. “اعتبار امر مختوم“ به زبان حقوقدانان جای سخن ندارد. ولی ما در اينجا از جبر تاريخ سخن می‌گوئيم، از اينکه آيا در يک موقعيت مفروض جز آنچه روی داده چاره‌ای نبوده است يا می‌شد بر راه‌های ديگری رفت؟ اهميت اين سخن در دو جاست: در اينکه اگرچه رويداد‌ها تکرار نمی‌شوند، موقعيت‌ها می‌توانند در بافتار context های ديگری پيش آيند؛ و نيز در اين است که سرتاسر نگرش انسان به عمل سياسی، به خود زندگی، بستگی به آن دارد: آيا انسان زنجيربند اوضاع و احوال است يا اوضاع و احوال فرصتی به انسان می‌دهد که نيروی آفريننده خود را بکار اندازد و جهان را بسازد. در پنجاه هزار سالی که از پديدار شدن انسان فرزانه بر اختر زمين می‌گذرد اين نگرش دومی، ما را از پيروزی به پيروزی بزرگ‌تر رسانده است، با همه شکست‌ها.

ايرانيان سی سال پيش می‌توانستند تسليم اوضاع و احوال خودشان، هر کدام در جهتی، نشوند و به اين هاويه نيفتند، امروز نيز می‌توانند خود را بجای رها کردن در اکنون يا گذشته از اين هاويه بيرون بکشند. شرطش آن است که پاره‌ای مخالفان فعال رژيم از گذشته‌شان بيرون بيايند و توده مردم به اکنون خود تن در ندهند. پيامد‌های گذشته ديگر به هيچ ترفند توجيه‌پذير نيست؛ و توده مردم تنها با ساختن آينده می‌توانند از رنج امروز خود رهائی يابند. آنها که در نسل جوان‌تر نه غم گذشته خود را دارند، نه تا گردن در غرقاب دشواری‌های روز فرو رفته‌اند، در کنار آزاد شدگان از گذشته، نويد‌بخش آينده‌ای هستند که ارزش مبارزه دارد.

اينکه ما نمی‌توانيم بسياری از بنديان تاريخ را در ميان خود ــ آنها که وظيفه اکنون و آينده را نگهداشتن و ساختن گذشته می‌دانند ــ به حال خود بگذاريم از احساس بستگی نسلی و شرکت در تجربه مشترک، اگر چه در دو سوی ميدان، نيست. حتی به اين سبب نيست که آنها به حال پيکار همگانی ما سودمندند. از اينجاست که آنها بهترين درس را می‌توانند به آيندگان بدهند. چه در آنچه سی چهل سال است کرده‌اند و چه در آنچه در سال‌های باقی‌مانده‌شان می‌توانند؛ اگر آن تکان اخلاقی و سياسی لازم را ــ لازم برای نسلی که چنين بدهی سنگينی به تاريخ دارد ــ به خود بدهند. آن تکان اخلاقی و سياسی را در اين بافتار context در يک جمله می‌توان خلاصه کرد ــ اينکه بجای بهره برداری سياسی در پی درس گرفتن از تاريخ باشند. آنگاه به هر انگشت اتهامی که رو به ديگران می‌گيرند نگاهی نيز به خود خواهند انداخت.

 يک سودمندی و زيبائی بررسی انتقادی تاريخی، پی بردن به سهمی است که کسان و گروه‌ها نه تنها در ويرانی خود بلکه در شکل دادن به دشمنان و مخالفان خود داشته‌اند. سهم‌ها طبعا يکسان نيست و با قدرت نسبت مستقيم دارد، ولی پی بردن به اين حقيقت به ما همه کمک می‌کند که نگرش يک سويه و جبری به تاريخ را بدور اندازيم. ما حتی می‌توانستيم دشمنان خود يا دست کم رفتارشان را نيز بهتر سازيم.

برگسون به همه ماندگان در جبر تاريخ ــ ضرورت آنچه روی داد و جز آن نمی‌شد ــ کمک بزرگی کرده است. او از جبر ناظر بر گذشته سخن می‌گويد. تا امری به گذشته نپيوسته باشد از جبری سخن نمی‌توان گفت. اين نگرش به جبر همان است که ما برای آزاد کردن نيرو‌های آفرينندگی خود لازم داريم. در آنچه امروز می‌کنيم جبری در ميان نيست. ما محکوم به باز زيستن گذشته‌ها نيستيم، نامش را هر چه بگذارند. ما می‌توانستيم بهتر از اين باشيم و باز می‌توانيم. اينجاست که “اگر“های تاريخی به کار می‌آيند. با شناخت آنهاست که در خود دگرگونی‌های لازم را می‌دهيم.

مه‏ ۲۰۰۷

مرز تازه زشتی و بدی

بخش 3

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

مرز تازه زشتی و بدی

در فولکلور مذهبی دوزخ را به طبقات تقسيم می‌کنند و در اين اشاره به حقيقتی است. زشتی و بدی درجات دارند. چاه بی‌بنی هستند که فرد و نظام حکومتی و جامعه می‌تواند همچنان در آن پائين‌تر رود. اين پيش‌بينی که ديگر از اين نمی‌تواند بد‌تر شود همواره نادرست در آمده است. آدميان اگر به خود اجازه دهند می‌توانند خويشتن و جهان را بد‌تر و بد‌تر کنند. آفرينشگری انسان مرز ندارد. با اينهمه ما در زمان و مکان زندگی می‌کنيم و هر لحظه ما مرز‌بندی می‌شود. اکنون در اين زمان و در جائی که ايران است می‌توانيم مرز تازه زشتی و بدی را ببينيم. پيش از ما روس‌ها و سپس ايتاليائيان و آلمان‌ها به اين مرز رسيدند و ده‌ها جامعه انسانی به دنبالشان. اين مرز تازه ــ واپسين مرز تا اينجا ــ عادی شدن زشتی و بدی، به زبان ديگر، زشت نبودن و بد نبودن زشتی و بدی است.

 زشتی و بدی، حتی عادی شدن آن تا مرز زشت و بد شمرده نشدنش، تازگی ندارد و به کهنگی جامعه انسانی است. در اينجا به گونه تازه و ترسناک‌تری از اين فرايند نظر داريم که لنين آغازگر آن است. به گفته يک تاريخنگار بريتانيائی“اين ايده که يک جهان‌بينی يگانه و تام (توتال) را می‌توان به دست يک رژيم پليسی دد‌منش بر همه جهان تحميل کرد يک سرنوشت تازه سياسی برای جهان مدرن بود.“ او( لزلی چمبرلين) نخستين رويداد مهم را در اين فرايند به روزی در سپتامبر ۱۹۲۲ می‌برد که نخستين کشتی را از نويسندگان و انديشه‌وران روس (پس از پرونده‌سازی و بازجوئی‌های شرم‌آور) پر کردند و از پترو‌گراد آن روز، سن پترز‌بورگ اصلی، به تبعيد اروپای باختری فرستادند. مسافران آن کشتی که به ناو فلسفه مشهور شد پيشاهنگان صد‌ها هزار انتلکتوئلی هستد که در سده بيستم بدين گونه پاکسازی و تبعيد شدند و هنوز می‌شوند. (استالين البته لنين را با آغاز گولاگ و تيرباران‌های چند هزارتنی مسکو در ۱۹۳۷ “تکميل“ کرد.)

تکيه در اين گفتاورد بر “رژيم پليسی دد‌منش“ و “جهان مدرن“ است. پيش از لنين نيز، هم جهان‌بينی مطلق‌گرای جهانروا به صورت مذهب بود و هم شيوه‌های دد‌منشانه که پايگان hierarchy مذهبی، يا دست در دست حکومت‌ها و يا به استقلال بر زمينه نا‌آگاهی عمومی بکار می‌برد. سرتاسر تاريخ بشری داستان زشتی و بدی، و پذيرفته شدن و ناپسند ندانستن آن است. فرض بر اين بود که جهان مدرن از چنان سرنوشتی پاک شده است. ولی جهان مدرن با خود ايدئولوژی‌های توتاليتر و رژيم‌های پليسی نيز آورد که با کارائی بی‌مانندش آنچه را که مذهب هم نتوانسته بود با انسانيت کردند.

اکنون حال ايران را می‌بايد ديد که زشتی جهان مدرن و مذهب اعصار کهن در آن دست يکی کرده‌اند. اسباب رژيم پليسی مدرن در خدمت مذهب در‌آمده است، و آن مذهب در تعبير پايگان مذهبی و پوشانده در واپسماندگی دل‌بهمزن او، به يک ايدئولوژی (با “ای“ بزرگ و از روی نمونه لنينی) دگرديسی شده است. جنبش اسلام سياسی از همان شريعتی‌اش يک پا در فولکلور شيعی، از بد‌ترين و غير‌انسانی‌ترين روايت سراسر آلوده به خشونت و عوامفريبی و خرافات آن، و پای ديگر در توتاليتاريسم لنينی داشت و خمينی آن را سلاحی برای تحميل لايه اجتماعی آخوند بر سرتاسر زندگی ملی گردانيد. او گفتمان انقلابی و توتاليتر مارکسيست ـ لنينيست‌ها را پيچيده در جامه شيعی از شريعتی گرفت که ستاينده‌اش بود (هيچ ستايشی بالا‌تر از تقليد نيست؛) و تکنيک‌های رژيم پليسی را از سازمان‌های چريکی و حزب توده گرفت که بی‌دريغ به خدمتش کمر بستند. اکنون جانشينانش در راه “دولت توتاليتر پادگانی، واپسين مرحله لنينيسم“ هستند که در نظام‌های کمونيستی نيز به درجات و صورت‌های گوناگون روی داد. (با وامگيری از “امپرياليسم، واپسين مرحله سرمايه‌داری“ خود لنين.)

***

رژيم اسلامی در تازه‌ترين پوست‌اندازيش (مار، و اخلاقيات مشهورش، همان است) که با انتخابات استراتژی “چراغ خاموش“ آغاز شد نه تنها می‌خواهد تا پايان راه انقلاب، برقراری يک جامعه اسلامی به معنی ترکيبی از حوزه و حسينيه و دنباله منطقی آن چاه جمکران، برود، نه تنها هيچ استراتژی و تاکتيکی را برای رسيدن به نظام اسلامی خود به اندازه کافی پست و جنايت‌آميز نمی‌شمارد، بلکه در پی جا انداختن روحيه گروه فرمانروا درسطح جامعه است. مردم می‌بايد چنان به همه چيز عادت کنند که هيچ پستی و جنايتی را بد و زشت نبينند.

 بی‌ملاحظه‌گی روز‌افزون حکومت هدفی جز اين ندارد که نياز به پرده‌پوشی و توجيه نيز از ميان برود. اعدام‌های دسته جمعی جوانان، بستن بی‌دليل روزنامه‌ها؛ سنگسار به شمار روزافزون که مانند اعدام‌ها به سطح تفريح عمومی بالا برده می‌شود؛ تبرئه دزدان ميلياردی اموال عمومی و خلافکاران بزرگ محکوم شده در دادگاه‌ها، آزاد کردن عاملان آدمکشی‌های امر به معروف و نهی از منکر، حتی اگر ثابت شود که هيچ معروف و منکری در کار نبوده است؛ ريختن در خيابان‌ها و آزار ده‌ها هزار زن و مرد به بهانه پوشش غير اسلامی بخشی از اين استراتژی است. کمک‌های چند ميليارد دلاری به دوستانی مانند کوبا و نيکاراگوا و سوريه و زيمبابوه و حماس و حزب‌الله، در همان حال که گامی هم برای پاک کردن خيابان‌ها از کارتن‌خواب‌ها و کودکان خيابانی برداشته نمی‌شود بخش ديگر آن. رژيم تعمد دارد به مردم نشان دهد که هيچ تعهدی دربرابر آنان احساس نمی‌کند و آنها می‌بايد به فرو رفتن هرچه بيشتر در فقر عادت کنند و بپذيرند که هيچ چيز زننده‌ای در فراموش شدن آنها وجود ندارد. آنها مهم‌ترند يا مثلا حکومت ارتگا؟

اين روند همچنان پيش می‌رود. هر مخالفت با حکومت در حکم براندازی است. ايرانيان می‌بايد پايندگی اين گروه فرمانروا را با هر بدی که دارد مانند خشکسالی که بخش‌های بزرگی از سرزمين ما را تهديد می‌کند و اصلا به رژيم هيچ مربوط نيست امری ناگزير و جزء طبيعت امور بشمارند: حکومت يعنی همين که عده‌ای هر چه می‌خواهند به سر کشور بياورند. تکرار روز افزون اين نظر از سوی مسئولان و سخنگويان حکومت، و سرکوب بی‌دريغ هر کس عقيده ديگری داشته باشد ياد‌آور شيوه‌های نظام‌های کمونيستی است تا ديگر تصور برداشتن‌شان نيز به ذهن مردمان نيايد. با به رخ کشيدن ناشايستگی و فساد و ستمگری زمينه می‌سازند که حکومتی اين چنين امری طبيعی گرفته شود.

اما مرز زشتی و بدی را تنها حکومت‌ها نمی‌کشند. سهم مردم مهم‌تر است. در بد‌ترين ديکتاتوری‌ها نيز سخن لرد اکتون “هر ملتی شايسته حکومتی است که دارد“ به درجه‌ای درست است. اگر مردم نپذيرند اين مرز‌ها کشيده نمی‌شوند. ممکن است کسان زورشان به حکومت نرسد ولی در حوزه خودشان آزادی دارند که زير بار نروند و عادت نکنند. در همين جمهوری اسلامی ده‌ها هزار و بيشتر مبارزان جامعه مدنی از زن و مرد و کارگر و دانشجو و روشنفکر ــ و بيشمارانی که خبری از آنها نمی‌آيد زير بار نمی‌روند. بدی و زشتی را می‌بينند و هر جا بتوانند، اگر چه اندک، پس می‌زنند. ديگران می‌توانند اگر هم خود را ناتوان می‌يابند دست کم دستاويز قضای آسمان و خواست امريکا را (هنوز امريکاست که احمدی‌نژاد‌ها را می‌آورد!) رها کنند و سرنوشت ناشاد خود را تغيير‌ناپذير نشمارند؛ اميد خود را به روزگار بهتر از دست ندهند.

اوت‏‏‏ ۲۰۰۷

سياست شانزده ساله‌ها

بخش 3

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

سياست شانزده ساله‌ها

در سياست ايران، مانند روانشناسی ايرانی، عواطف تند بالا‌ترين جا را داشته است، بالا‌تر از واقعگرائی، مصلحت ملی، حتی سود شخصی در تنگ‌ترين تعبير آن. ما مردمی هستيم که زود برانگيخته می‌شويم، به زبان ديگر تعادل خود را از دست می‌دهيم. زيرا انسان هرچه از بلوغ عاطفی دور‌تر باشد زود‌تر و بيشتر دستخوش عواطف تند است. عاطفه تند (يا شور) را در اينجا از نداشتن معادل بهتر به معنی passion می‌آوريم که، چنانکه هيوم به ما آموخت، زمينه اصلی روان آدمی است. خرد و انتلکت به ما می‌گويد که چگونه با عواطف خود کنار آئيم و آنچه را که خاطرخواه آنهاست به عمل درآوريم. از اينجاست که بلوغ عاطفی از بلوغ عقلی بسيار مهم‌تر است. انسانی که به بلوغ عاطفی برسد می‌تواند تعادل در رفتار داشته باشد و سود شخصی روشنرايانه خود را بازشناسد. تعادل در رفتار يک عنصر فرزانگی است و فضای اجتماعی را قابل زندگی‌تر می‌کند؛ و سود شخصی روشنرايانه (بهتر فهميده) هرکس بخشی از خير همگانی است و ازاين رو، سود شخصی برتری است. آنکه جنگل را بی‌دريغ می‌برد خودش نيز، اجتماع به کنار، از آنکه جنگل را در همان حال بازمی‌کارد زيانکار‌تر خواهد بود. هوشبهر (IQ) و انتلکت اگر با رشد عاطفی همراه نباشد می‌تواند در خدمت زشتی و بدی قرار گيرد و فرد و پيرامونش را به ويرانی کشد.

گذشته نزديک‌تر ما نشان می‌دهد (رفتن به دور‌تر‌ها لازم نيست) که جامعه ما از نظر رشد عاطفی رويهمرفته با يک نوجوان شانزده ساله قابل قياس بوده است: کينه و خشمی که همواره از زير پوست بیرون می‌جهد، زود رنجی از کم‌ترين خلاف انتظار، و بی‌اختياری در برآوردن خواست‌ها بلکه هوس‌ها؛ سستی و زودباوری از يک سو و آشتی‌ناپذيری و سرسختی دربرابر واقعيت‌ها از سوی ديگر؛ آمادگی برای هر زياده‌روی؛ شتابزدگی در تصميم‌گيری و قضاوت؛ انداختن هر مسئوليتی از گردن خود؛ نه عيبی در خود ديدن، نه هيچ نظر خطاپوشی به ديگری انداختن. در ستايش به بت‌سازی رسيدن و در نکوهش تا نابودی همه چيز رفتن.

اين فهرست را دراز‌تر هم می‌توان کرد و رفتار ناپخته و غير مسئول بخش بزرگ و نگران کننده‌ای از طبقه سياسی ايران جائی برای استثنا کردن سرامدان نيز نمی‌گذارد. اگر ما صد سال گذشته را که دوران بيداری، دوران تجدد و پيوستن ما به کاروان جهان پيشرفته بود به اين نکبتی رسانده‌ايم که معلوم نيست بيرون آمدن از آن چه نکبت ديگری درپی داشته باشد از همين نارسيدگی جامعه ايرانی بوده است. بد‌تر از همه، گوئی آنهمه درس‌ها اصلا گرفته نشده است. باز هر موضوع مايه اختلافی، همه ضعف سياسی ايرانی و گرايش خودويرانگر آن را پديدار می‌کند.

تفاوت نمی‌کند که موضوع، پاک کردن حساب با يک رقيب سياسی باشد يا مسئله نا‌مربوطی مانند ٢۸ مرداد (برای مردمی که نمی‌دانند فردا چگونه در چشم فرزندان گرسنه خود نگاه کنند) يا اموری که می‌تواند با موجوديت ايران سروکار داشته باشد ــ اينکه ايرانيان از هر گروه قومی (زبانی) چگونه با هم به عنوان ايرانی زندگی کنند. بحث سياسی، جنگ با وسائل ديگر است، به همان قصد کشت ــ اگر واژه ها را می‌شد بجای کارد به کار برد. هنگامی که پاره‌ای نوشته‌ها را می‌خوانيم، با زهری که از هر جمله می‌تراود، به خوبی می‌توانيم تاسف نويسنده را که چرا واژه‌ها را نمی‌توان مانند کارد به کار برد دريابيم! چنين است که در زير رژيمی که به دشمنی و کشيدن مرز‌های خون و آتش ميان خود و ديگری، ديگری تا حد کمترين تفاوت، زنده است آن ديگران نيز، همه از مخالفان و رنجديدگان همان رژيم، بی‌دريغ هيزم يک سو‌ نگری در تنور تنفر و دشمنی می‌ريزند.

رساندن هر اختلاف نظر به دشمنی تا جائی که هيچ راهی برای گفت و شنود و برخورد باز نماند هر روز ديوار‌های ستبرتری را ميان گروه‌های بيشتری بالا می‌برد. اندک اندک می‌توان از اين بيمناک شد که، به سخن ريمون آرون درباره فرانسه دهه سی، ايران تنها در تنفری که ايرانيان از هم دارند وجود داشته باشد. برای کسانی که مانند دشمنان کنونی و دوستان پيشين خود در اردوی اسلامی، عمری را در دشمنی و کينه‌خواهی گذرانده‌اند شايد ديگر دير شده باشد ولی بقيه ما، اکثريتی که کشور و اجتماع را برای زندگی بهتر همگان، از جمله مخالفان و دگرانديشان، می‌خواهند می‌بايد بازنگری سراسری در رفتار و رويکرد خود بکنيم. اينهمه ميدان دادن به پست‌ترين، به معنی غير اجتماعی‌ترين عواطف، ما را به کجا خواهد برد؛ کدام جامعه بشری توانسته است با معايب اجتماعی خود پايدار بماند، و کدام عيب بد‌تر از ناتوانی زيستن در کنار ديگری است که به ناچار و بنا بر تعريف نمی‌تواند همانند ما باشد؟

بريتانيائی‌ها که به خشم و کين و رفتن تا پايان خشم و کين شناخته‌اند (هيچ زبانی مانند انگليسی کار اسلحه را نمی‌کند) پس از آنکه شصت سال سده هفدهم را در جنگ داخلی و کشاکش‌هائی که ما هنوز به شدت و ژرفايش نمی‌رسيم بسر بردند، و پس از سده‌های خونبار پيش از آن، آموختند که چگونه با هم بزيند و کار کنند و به بزرگی برسند. آنها آنچه را که رفتار مودبانه good manners می‌نامند به عرصه عمومی نيز راه دادند. آموختند که حد خود و ديگران را بشناسند و سرمشق بسياری ديگر شدند. من بحث‌های پارلمان بريتانيا را از نزديک ديده‌ام. دو سوی بحث در مخالفت با هم، در ميل سوزان وارد کردن ضربت‌های خرد کننده بر يکديگر از هيچ کس در جهان کم ندارند؛ و، مانند همه سياستگران مسئول در جامعه‌هائی که مردم مانند حيوانات به جان هم نمی‌افتند، در‌ گير مسائل واقعی جامعه‌اند، اموری که مستقيما بر زندگی ميليون‌ها تاثير می‌گذارند. اما ادب و احترام و شوخ‌طبعی مشهور بريتانيائی نمی‌گذارد کار به دشمنی و بيزاری برسد و هماوردان به آسانی می‌توانند با هم بنشينند و جامی بزنند.

ما لازم نيست در زندگی سياسی خود ادبی را که در زندگی شخصی گاه به افراط به کار می‌بريم کنار بگذاريم. عرصه عمومی نيز خويشتنداری و رعايت حال ديگری را لازم دارد. متمدن شدن يعنی پذيرفتن مخالفت و تفاوت، به عنوان بخش ديگری از آنچه تعادل اجتماعی را می‌سازد. جامعه متعادل يک شکل نيست؛ چندگرا و چند گونه است.

هيچ چيز غم‌انگيز‌تر از گرايش به بريدن همه رشته‌ها، به ناممکن کردن هر توافقی اگرچه به سود همگان، در گفتار و کردار بسياری از سياسيکاران نيست. آنها لذتی را که از راندن طرف مقابل به کينه و دشمنی می‌برند نمی‌توانند پنهان کنند زيرا خود در چنان فضائی می‌زيند. ايرانی در نابسندگی عاطفی‌اش عادت کرده است جهان را در خود خلاصه و کوچک کند. حق با اوست و ديگر همه چيز رواست. ولی مردمان می‌توانند به پايگاهی برسند که خود را با جهان يکی کنند، بکوشند که با جهانشان بزرگ شوند. اين معنی واقعی رشد همه سويه شخصيت است. ما از اينگونه مردمان بسيار داشته‌ايم. گاه و بيگاه يکی از آنها توجه جهانيان را به خود می‌گيرد. در سده نوزدهم خيام بود که نگاه ترديد آميزش را بر باور‌های ريشه‌دار، و از آسمان تصوری به تنها زمينی که داريم انداخت؛ از اواخر سده بيستم مولوی، رومی، شده است که از مذهبی متعصب آغاز کرد و به پرواز‌های بلند رسيد. پيش از آنها در سده‌های ميانه ابن سينا بود که آغازگر بيرون آمدن اروپائيان از قرون وسطا شد. شايد به پيش‌بينی يک نويسنده تاجيک، نسل‌های آينده به زرتشت روی کنند که از همه بيشتر به کار ساختن اين جهان از روی نمونه ناشناخته جهان مينوی می‌آيد.

گاهگاهی انديشيدن به اين سرمشق‌ها در ميان غوغای مبتذل روزانه نمی‌بايد چندان دشوار باشد.

سپتامبر‏‏‏ ۲۰۰۷

در انتظار ظهور

بخش 3

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

در انتظار ظهور

مسافران ایران خبر از نگرانی روزافزون مردم، آن بخش طبقه متوسط و بالای مردم که پیرامون این مسافران را می‌سازد (ما هرکدام مردم خود را داریم) می‌دهند. همه جا سخن از تهدید جنگ است. خانواده‌ها هر چه بتوانند بیرون می‌فرستند و دوراندیشانه بسیج گریز احتمالی می‌کنند. در زیر سطح زندگی روزانه، هراس و بدبینی به آینده انباشته می‌شود. خبر‌های خارجی هیچ خوب نیست و لاف زدن‌های سران نظامی و غیر‌نظامی بجای دلگرمی دادن بر احساس نا‌امیدی می‌افزاید ــ با سرنوشت کشور در چنین دست‌هائی، با فرو افتادن در چنین ژرفا‌هائی جز فاجعه چه می‌توان انتظار داشت؟ اینهمه، افزون بر بی‌ترتیبی و ازهم بدر رفتن همه چیز است که در هر بازدید از ایران زننده‌تر به چشم می‌خورد. پاسخ اینکه آیا از این هم بد‌تر ممکن است، همواره آری در می‌آید.

آنچه مسافران طبعا کمتر می‌توانند ببینند نگرانی در بالا‌ترین لایه‌های حکومتی است که گاه‌گاه در سخنان احتیاط آمیز پاره‌ای مسئولان و اظهار نظر‌های آشکار‌تر پاره‌ای مخالفان وفادار یا مجاز رژیم بازتاب می‌یابد. یک رویداد که می‌باید ترس را در قوی‌ترین دل‌ها بیدار کرده باشد هیچ بر زبان‌ها نیامده است ولی از نظر استراتژهای اسلامی می‌باید جای مهم، احتمالا تعیین کننده، داشته باشد. ویران شدن تاسیسات اتمی جنینی سوریه در حمله هوائی اسرائیل دو پیام اساسی داشت. نخست، کشور‌هائی هستند که نمی‌باید بمب اتمی داشته باشند. این کشور‌ها یا مانند لیبی و کره شمالی امتیازاتی می‌گیرند و دست از بلندپروازی‌های نامناسب بر‌می‌دارند یا مانند عراق و سوریه به زور اسلحه رویاهای خود را نقش بر آب می‌بینند.

دوم، سیستم دفاع هوائی صد‌ها میلیون دلاری که روسیه به جمهوری اسلامی و سوریه (از جیب و با “وام“ یک میلیارد دلاری ایران) فروخته است به هر علت کار نمی‌کند. تکنولوژی آمریکا و اسرائیل دست کم از عهده آنچه روس‌ها آماده‌اند به چنین رژیم‌هائی بفروشند پیشرفته‌تر است. سران رژیم اسلامی که از وضع غم‌انگیز نیروی هوائی ایران آگاهند (سی سال پیش این نیرو با اسرائیل آن زمان پهلو می‌زد) بسیار به سیستم روسی خود دلخوش بودند. اف ۱٦ های اسرائیلی آن توهمات را از میان برده‌اند. ایران دربرابر حملات هوائی آمریکا یا اسرائیل بکلی بی دفاع است.

***

یک نگرانی دیگر و ریشه‌دار‌تر به “دیکتاتور حقیری“ که بر جمهوری اسلامی ریاست می‌کند و به جایگاهی که چاه جمکران در سیاستگزاری او و پشتیبانانش دارد بر‌می‌گردد. او و آن بخش “روحانیت“ که پشت سر اوست گاه‌گاه انسان را به این اندیشه می‌اندازند که نه تنها درباره جنگ حساب‌های اشتباهی می‌کنند، در ته وجود خویش بیمی از آن ندارند. همه روانشناسی و نظام اعتقادی آنها برگرد ظهور حضرت شکل گرفته است. آنها مامور آماده کردن اسباب ظهورند، چنانکه آن کوچکمرد بار‌ها گفته است. اگر جنگ به گمانشان استکبار را درهم شکند جهان را به پیشباز آنکه از ژرفای جمکران برخواهد خاست خواهند برد و حقی بر گردن دنیا و آخرت خواهند یافت. اگر هم ببازند باز اسباب ظهور را راست خواهند کرد. مگر آنها افسار “کشور امام زمان“ را در دست ندارند؟

یادآوری گاه‌گاهی نقش عادت‌ها و قالب‌های ذهنی، همانکه ازجمله ایمان نامیده می‌شود، در مصیبت‌هائی که به سر مردم می‌آید به ویژه در بحران‌های بزرگ لازم است. مردمی این گونه دچار تناقض و آشفتگی فکری که مائیم، خود را به جائی رسانده‌ایم که ــ درست همچنانکه آلمان‌های سده بیستم ــ احتمال دارد در زندگی یک نسل، نه یک بلکه دو مصیبت بنیان‌کن ملی را تحمل کنیم. انتظار ظهور در تعبیر آخوندی ـ فولکلوریک آن، اکنون می‌تواند به یک “آرماگدون“ توراتی برای ملت ما بینجامد.

آرزوی رهاننده نهائی را پیشوایان مذهبی زرتشتی، سرگشته از پیروزی‌های پایان‌ناپذیر نیرو‌های اهریمن و ناتوانی همیشگی آدمیان از چیرگی بر دیو درون خود (در بیشتر آدم‌ها چندان هم در درون نمی‌ماند) و همچون پادزهری بر سرنوشت تراژیک انسان، در فرایافت concept سوشیانس و دوران‌های سه هزار ساله رستاخیز و پیروزی بر بدی و اهریمنی، به اندیشه مذهبی دادند. آن فرایافت آرزوپرورانه، از آنجا به آئین یهود و مسیحیت راه جست و در سرزمین سوشیانس، “طبیعی“ترین باز‌زائی خود را در مذهب شیعه یافت. (آن اندیشه‌مندان، بهشت و دوزخ و پاداش و کیفر آن جهانی را نیز همچون انگیزه‌ای برای انسان اصلاح‌ناپذیر، بر الهیات خود افزودند که به همان ترتیب به مذاهب دیگر رسید.)

انتظار ظهور شمشیری دودم بوده است. می‌توان در صورت سره‌ی زرتشتی‌اش که دیری نپائید، از آن انرژی زاینده گرفت و همدوش اهورا مزدا برای شکست نهائی اهریمن جنگید؛ یا می‌توان، چنانکه در همه دوران‌های انحطاط پیش آمده است، با تسلیم شدن هرچه بیشتر به نیروهای بدی و زشتی، با بی‌حرکت ماندن و کمک کردن به “چهار سوار آپوکالیپس“ (جنگ، کشور گشائی، قحطی، طاعون) به آن شتاب بخشید ــ “عالم خراب گشت تو پا در رکاب کن.“ در پست‌ترین دوران قرون وسطای اروپا (سده چهاردهم) همین رویکرد امثال کوچکمرد جمکران را در این سده‌های دراز انحطاط اندیشه مذهبی ایران داشتند.

مردمی که شب و روز از روزگار خود می‌نالند و حق دارند، با این باور‌ها و تاریک‌اندیشی‌ها بهتر از این سرنوشتی نخواهند داشت. اگر با فرستادن پیام الکترونیک (می‌توان تصورش را کرد که بالا‌ترین تکنولوژی به کجا‌ها می‌رسد؟) و نامه‌نگاری به چاه و ضریح، مشکلات برطرف خواهد شد بفرمایند: بجای یک چاه دو تا دارند، با بزرگراه و بارگاه و تاسیسات و شعبه‌هاشان؛ و در هر گوشه سرزمین، ضریحی برایشان آماده کرده‌اند سراسر آماده معجزات. مسئله همه در این یا آن مقام نیست که یک روز آرزومندانه، بستایند و روز دیگر سرخورده، دشنام دهند (هردو بر زمینه فضای عمومی “پاسیو“ جامعه) و خود همواره در جامه پاک بی‌مسئولیتی، یک روز طلبکار و روز دیگر نالان، زندگی را بسر آورند.

آن میلیون‌ها که وزنه سنگین خرافه‌پرستی و خرد‌ستیزی خود را بر فرهنگ و سیاست ایران انداخته‌اند به اندازه هر مقام سیاسی و شخصیت تاریخی، گناهکار سرنوشت ناشاد خویشند. به زور آنها بوده است ــ تا چشم در تاریخ بر‌می‌گردد ــ که صدا‌ها راخفه کرده‌اند و سر‌ها را بریده‌اند و روزنه‌های روشنائی را بسته‌اند. به زور آنهاست که بالا‌ترین شخصیت سیاسی کشور در جایگاهی مانند مجمع عمومی سازمان ملل متحد می‌تواند به آن آسودگی چنان یاوه‌هائی بگوید و هیچ اتفاقی نیفتد. اگر آنها، زندانی جهان مه‌آلود پوشیده از هاله‌های گوناگون، نباشند چنین شخصی، فراورده پائین‌ترین سطح فرهنگی در یکی از جامعه‌های واپسمانده جهان (لایه‌های پیشرفته درخشان جامعه ایرانی که همه امید ما به آنهاست به کنار) حقیقتا فکر نمی‌کند که هاله‌ای پیکرش را درمیان گرفته بوده است.

نوامبر ۲۰۰۷

همیشه به خود مشغول

بخش 3

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

همیشه به خود مشغول

از هنگامی که طرف‌های انقلاب اسلامی يکی پس از ديگری به دست خود مغلوب حزب اللهی‌های پيروزمند شدند و بازماندگانشان موج موج به بيرون گريختند سه جنگ “اصلی،“ جنگ با رژيم برخاسته از انقلاب، جنگ برای رهائی و باز سازی ایران، را زیر سایه گرفته است.

نخست جنگ برسر مسئوليت شکست بود. “مسئوليت“ شکست از اينجا آورده شده است که تا مدت‌های دراز بيشتر انقلابيان شکست خورده حاضر نبودند انقلاب را از فرزندش، جمهوری اسلامی “نه يک کلمه کمتر نه يک کلمه بيشتر“، جدا کنند و “انقلاب خيانت شده“ و “انقلاب مصادره شده“ و “نجات انقلاب“ نقل دهان کسانی بود که نمی‌توانستند رابطه آشکار ميوه و درخت را باور کنند ــ انقلاب خوب بود و اگر بد درآمد به خودش ارتباطی نداشت و مسئولش دیگران بودند. در اردوی شکست خوردگان اصلی نيز همين چشم بستن بر مسئوليت شخصی در پیروزی انقلاب، به تئوری‌های توطئه و بکار بردن اصطلاحاتی مانند فتنه يا کودتای خمينی ميدان می‌داد. چنانکه فرنگی‌ها می‌گویند شکست یتیم است ــ هیچ کس زیر بار پدریش نمی‌رود.

اما توجیه انقلابی که رهبری و پیامش از آغاز روشن، و از سوی اکثریتی از مردم و همه نیروهای سیاسی مخالف رژیم پادشاهی پذیرفته بود؛ و هر چه بر آن گذشت وفاداریش را به اصولی که از آغاز اعلام داشته بود بیشتر نشان داد، دشوار و اندک اندک ناممکن شد و دست و پا زدن‌های توجیه گران به جاهای خنده‌آور و ترحم‌انگیز رسید. پر سر و صدا‌ترین سخنگویان تئوری‌های توطئه و انقلاب مصادره شده و خیانت شده دیگر در میانه نیستند. بازماندگان معدودشان همان دست و پا‌های ترحم‌انگیز را در میان بی‌اعتنائی عمومی می‌زنند. امروز ساده‌ترین ذهن‌ها نیز می‌تواند منطق آن ضرب‌المثل لاتین را دریابد: پایان بستگی به آغاز دارد. آگاهی روزافزون بر کم و کاستی‌های جدی پیش از انقلاب و سیاهکاری‌های هر روزه “نهضت ما حسینی، رهبر ما خمینی“ جائی برای تکرار یاوه‌های بیست و چند سال پیش نمی‌گذارد.

دومين جنگ برسر پادشاهی و جمهوری بود که بر تند و تيزی جنگ اول می‌افزود. تبعيديان و مهاجرانی که سيل‌آسا از ايران به بيرون می‌زدند حتی اگر بيشترشان خود در انقلاب شرکتی داشتند به پشيمانی و نستالژی روزافزون دچار می‌شدند. مقايسه  روزگار پريشان کشور با گذشته‌ای که هرچند پر از اشکالات سياسی و ساختاری، ولی رو به پيشرفت بود و جهان‌بينی‌اش با جهان نوين غرب همسوئی داشت و برطرف کردن اشکالاتش زمان می‌خواست و نه انقلاب، آنهم به رهبری آخوند و حزب‌اللهی، ناگزير پيش می‌آمد. هرچه روزگار بد‌تر می‌شد اين مقايسه بيشتر به سود هواداران پادشاهی کار می‌کرد و بر بازندگان دیگر سخت‌تر می‌افتاد و جنگ بالا‌تر می‌گرفت
ــ آنان خود را دوبار شکست خوردة انقلاب خویش می‌یافتند.

با گذشت زمان و جابجائی نسلی، و کاهش اهمیت سیاسی عامل نستالژی، از نگرانی‌های مخالفان پادشاهی کاسته شد و در اردوی موافقان نیز خستگی و گاه نومیدی، از حالت طلبکارانه کاست. از این گذشته رفتن به ژرفای واپسماندگی و ضعف سیاسی جامعه ایرانی نشان داد که مسئله در شکل حکومت نیست و در نظام و فرهنگ سیاسی است وگرنه نتیجه در هردو صورت یکی خواهد بود. بیربط بودن گفتمان جمهوری و پادشاهی بیش از همه در تلاش‌های بی‌حاصل جمهوریخواهان و سلطنت‌طلبان برای به رشته درآوردن همفکران‌شان آشکار گردید. جمهوریخواهانی که کوشیدند جمهوری را با دمکراسی یکی جلوه دهند (همین ترفندی که اکنون در مورد فدرالیسم زبانی بکار می‌رود) با نمونه‌های بیشمار نظام جمهوری در خدمت بد‌ترین استبداد‌ها، روبرو شدند. رسیدن به وحدت سازمانی، حتی به همرائی، بر پایه جمهوریخواهی نیز با همه انرژی که در آن صرف شد به جائی نرسید. سلطنت‌طلبان که همه سال‌های پس از انقلاب را در تکرار شعار متحد شدن با یکدیگر یا بوجود آوردن نهاد‌های گوناگون رهبری برگرد پادشاهی گذرانده‌اند امروز در همان بیست و چند سال پیش بسر می‌برند. مسئله ایران در این لحظه تاریخی شکل حکومت نیست؛ چیز‌های دیگری است.

جنگ سوم از دوره رياست جمهوری رفسنجانی و آن “هشت ساله خونين فربهی“ آغاز شد که دو دهه گذشته را فراگرفته است و موضوع آن همکاری با بخش‌هائی از جمهوری اسلامی است. در آغاز، اميد‌های بسياری از مخالفان پيشين رژيم اسلامی در طیف جمهوریخواه به ميانه‌روان و سازندگانی بود که ترور گسترده و آدمکشی‌های زنجيره‌ای را بجای ميانه‌روی، و بساز و بفروشی را بجای سازندگی گذاشتند. آنگاه دوم خرداديان با وعده جامعه مدنی و قدرت‌بخشی به مردم آمدند و بسياری از آن مخالفان را به سوی خود کشيدند، ولی دوم خرداد از سومين سالش نمايش بیزار کننده‌ای از پشت کردن به مردم در درون، و فريب دادن افکار عمومی در بيرون گرديد. اکنون جمهوریخواهان رنگارنگ، سرخورده و تهی دست از تجربه ناشاد درگیری خود با سیاستبازی‌های جناح‌های رژيم که در اصل یکی هستند، یکایک با نگاه تازه‌تری به مبارزه می‌نگرند. عموم آنان اکنون در کنار مبارزان دیگر چشم به کوشندگان جامعه مدنی ایران دوخته‌اند که بی هیچ توهمی درپی دگرگونی بنیادی نظام و فرهنگ سیاسی هستند و اگر هم در تاکتیک‌ها به ضرورت کوتاه می‌آیند در هدف و آرمان دارند به آنجا می‌رسند که روشن‌ترین تبعیدیان مدت‌هاست رسیده‌اند.

 این هر سه جنگ اکنون نشانه‌های فرسایش زمان را بر خود دارند و اجتماع سیاسی ایران در بیرون و جامعه سیاسی بزرگ‌تر در درون به نظر می‌رسد وقت هرچه کمتری بر سر آنها هدر می‌دهند. اما اگر آن جنگ‌ها به درجات گوناگون از شور افتاده‌اند جنگ تازه‌ای درگرفته است پیچیده‌تر و بسیار خطرناک‌تر، که همگان را بازنده به جای خواهد گذاشت. در انقلاب اسلامی دست کم گروهی از ایرانیان، بد‌ترین آنها، به نوائی رسیدند. از این آشی که چند سالی است از بیرون و درون برای کشور ما می‌پزند جز قدرت‌هائی که ایران را در ترکیب جمعیتی و سرزمینی‌اش بیش از اندازه بزرگ و نیرومند می‌یابند چیزی به کسی نخواهد رسید.

دامن زدن به “حقوق ملی ملیت‌های ایران“ به زیان حقوق شهروندی همه افراد ملت ایران و فروکاستن دمکراسی و عدم تمرکز و انسانگرائی به زبان مادری چند قوم وگروه زبانی معین، هم اکنون پیامد‌های زیانبارش را در برگرداندن مبارزه از جمهوری اسلامی، و تیز کردن آتش کینه زبانی و قومی در میان مردم ایران و دور تر ساختن نیرو های سیاسی از یکدیگر نشان داده است. درست در هنگامی که به ویژه با دگرگونی نسلی، با اثرات پردامنه‌اش بر همه موقعیت ملی ما، زمینه دارد برای جا افتادن یک گفتمان دمکراتیک و لیبرال (محدود به حقوق بشر) فراهم می‌شود دارند شکاف تازه‌ای میان کسانی می‌اندازند که هیچ مشکل جدی با هم ندارند ــ اگر مانند همیشه به خود مشغول نباشند و اگر تنها به سخن یکدیگر گوش کنند. گوئی نیرو‌های سیاسی ایران محکوم‌اند هرگز به راه همرائی بر اصول نیفتند. گوئی ما هرگز نمی‌باید سیاست را چنانکه در جامعه‌های متمدن‌تر می‌فهمند بورزیم.

ژانويه ٢٠٠٨

رابطه معجزه و عجز

بخش 3

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

رابطه معجزه و عجز

یک مداخله پزشکی، با پیامد‌های احتمالی ناخواسته، در محیط آمیخته‌ی ایرانی ـ اروپائی ما واکنش‌هائی تامل‌انگیز داشت. یک ایرانی صدقه را توصیه کرد و یک اروپائی شمعی در کلیسا برافروخت. صدقه به عنوان نیکوکاری دربرابر پاداش؛ افروختن شمع به عنوان توسل به ماهیتی برتر از اراده و دانش انسانی. شمع در کلیسا سوخت و صدقه پرداخت نشد؛ و این تکنولوژی پیشرفته پزشکی و دانش و مهارت پزشک بود ــ فراورده رویکردی بیگانه از صدقه و توسل ــ که کار را به خوشی پایان داد. عامل ایمان مذهبی در هر دو سو درکار بود ولی با تفاوت شگرفی که در هر گوشه زندگی در سرزمین‌های میزبان خود تجربه می‌کنیم.

در نگرش مذهبی مسلمانان دو ویژگی هست که در درازای تاریخ به زیان پیشرفت و زندگی اخلاقی عمل کرده است: توکل و قصد قربت. توکل به معنی سپردن سرنوشت خود، بلکه گذران هر لحظه، به مشیت خداوند است. با آنکه از پیامبر اسلام گفتاورد می‌آورند که “با توکل زانوی اشتر ببند“ که به اراده انسانی هم اشاره‌ای دارد، باز توکل به مشیت الهی چنان جامعه‌های اسلامی را برداشته است که انشاء‌الله و ماشاء‌الله از دهان‌ها نمی‌افتد. همه چیز را یا خدا خواسته است یا می‌باید بخواهد. در سرزمین‌هائی که سنگینی فرهنگ و تاریخ پای پیشرفت و بهروزی را کند کرده است و جامعه و حکومت برضد آسایش و آزادی است زنان و مردانی درمانده جز توکل چاره‌ای نمی‌بینند. درماندگی، آنان را به توکل می‌راند و توکل به درماندگی.

در میان شیعیان تنها خداوند نیست که می‌باید بخواهد. شمار اندازه نگرفتنی مقدسان درگذشته و اشیاء نظر کرده نیز توانائی‌های خدای‌گونه دارند و حاجت می‌دهند. در میان عوام از جا برخاستن هم نگاهش به یاری دست پنهان معجزه است ــ “یا علی.“ درس‌خواندگان‌شان، حتی در آمریکا، از روی محکم‌کاری در معامله (“حالا آمدیم راست بود“) به بهترین تکنولوژی پیشرفته‌ترین بیمارستان‌ها بسنده نمی‌کنند و سفره نذری را نیز از یاد نمی‌برند. داستان آن پزشک متخصص قلب که خود به بیماری قلبی دچار شد و خانمش برای او سفره انداخت و از دستان بريده شفا خواست مشهور است.

قصد قربت، انگیزه نیکوکاری است که پاداش آن این جهانی و آن جهانی دارد. انسان می‌باید نیکی کند که به خداوند نزدیک شود؛ در این جهان به خوشبختی و دوری از بلایا، و در آن جهان به آمرزش و لذت‌های حسی بسیار محدود بهشتی برسد. نیکی که به قصد قربت نباشد در شمار نمی‌آید؛ نیکی مسلمانی، رایگانی و برای خود نیکی نیست. معامله‌ای است که حس اخلاقی را در انسان به دادوستد کاسبکارانه فرو می‌کاهد، و خداوند را حسابدار و طرف معامله انسان می‌شمارد. اگر توکل و مشیت، اراده دگرگونی سرنوشت و دردست گرفتن فرمان روزگار را در مسلمانان ضعیف می‌کند، قصد قربت، پروانه بیرون رفتن از قانون اخلاقی را که کانت می‌گفت در دل اوست، به آدمیان می‌دهد. بدی رواست و قابل خرید است. مردمان زشتکاری‌هاشان را نیز مانند بیماری یا گرفتاری‌شان می‌توانند با خداوند معامله کنند.

***

درباره علت‌های واپسماندگی جامعه‌های اسلامی و پیشرفت جهان غرب بسیار گفته‌اند (البته اگر اصلا این معادله را بپذیرند و مانند آن استاد دانشگاه ایرانی در آمریکا که با همه نیرو به جایش چسبیده است اصلا منکر واپسماندگی نشوند.) اما در کنار و شاید پیش از همه آنها می‌باید به این دشواری بنیادی، این گرهی که در ذهن بسته شده است و همه چیز را وارونه می‌سازد، اشاره کرد. مردمانی که نمی‌توانند مسئولیت خود را بپذیرند چگونه خواهند توانست جهان پیرامون خود را دگرگون کنند و گستاخانه “دست در کار خدا“ ببرند؟ حافظ تکلیف را روشن کرده است: “در کارخانه‌ای که ره علم و عقل نیست / فهم ضعیف رای فضولی چرا کند؟!“

و کسانی که حتی نیکی‌شان به امید پاداش است چگونه آن صفات و فضیلت‌های اجتماعی را در خود پرورش خواهند داد که به مردمان توانائی با هم زیستن و نیرو‌های خود را بر روی‌هم ریختن می‌بخشد. زندگی در جامعه‌ای که هر کس برضد هر کس نیست نیازمند بلندنظری‌ها و خدمت‌های بی‌پاداش و احساس همبستگی است (واژه‌ای که در فارسی نبود.) این بس نیست که آدمیان در پیوند با ماهیت بالا‌تری باشند. برای زندگی در این جهان پیوند‌های میان خود آدم‌ها مهم‌تر است. اجتماع باورمندان، امت نیز نمی‌سازد چه رسد به جامعه شهروندی.

شمع افروختن نیز دنباله روحیه سده‌هائی است که جهان مسیحی در عوالم جهان اسلامی آشنای ما بسر می‌برد. ولی اروپائیان اندک اندک آموختند که توسل به یک ماهیت برین بیش از تسلی و قوت قلب نقشی ندارد، و بیماری را نه در کلیسا و پیشگاه کشیش بلکه با علم ویرانگر گذشته و سازنده آینده می‌باید درمان کرد. توسل ـ بیگانه از دانش، ماند ولی جلو علم را، چنانکه در جهان شوربخت‌تر ما، نگرفت. خداوند از تخت همه دانی و همه توانی به زیر کشیده نشد ولی قدرت بیچون او را در قوانین آهنین و بی‌رحمانه‌ای که بر جهان هستی فرمانرواست شناختند نه در برطرف کردن گرفتاری‌های هر روزه آفریدگان و برآوردن نیاز‌های متناقض آنان (نیاز شکار به زنده ماندن و نیاز شکارگر به کشتن.)

غربیان دین را رها نکردند ولی قدرت سازمان‌یافته‌اش را درهم شکستند تا نتواند هنجار‌های خود را بر اندیشه و عمل اجتماعات بزرگ انسانی تحمیل کند. مردمان تک تک و گروه گروه از غار تاریکی که با دست و پای دربند در آن می‌زیستند بیرون آمدند و تا مدت‌ها هزینه‌هایش را پرداختند ــ سنگین‌ترینش مستقل اندیشیدن و تفاوت داشتن.

ایرانیانی که این روز‌ها بر روی دومین ذخیره گاز و چهارمین ذخیره نفت جهان از سرما می‌لرزند و کشوری را که “روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود“ می‌بینند که در برابر چشمانشان هرچه بیشتر به یک پمپ بنزین بزرگ ماننده می‌شود می‌باید در این غوغای سینه‌زنی و زنجیر‌زنی و بساط دل بهم‌زن مداحی و روضه‌خوانی دمی به رابطه‌هائی که اشاره رفت ــ رابطه معجزه و عجز ــ بیندیشند. یک ملت بیهوده به چنین نشیب‌هائی نمی‌افتد. سیل اشکی که بهر بهانه از این چشمان کوتاه بین سرازیر است و سده‌هاست سرازیر است گوشه‌ای از پلشتی زندگی بر این سرزمین باشکوه را نشسته است. با گریستن نه اثر گناهان پاک می‌شود نه کشور آباد. روز و شب به امید معجزه چاه می‌نشینند و زیارت و نذر و نیاز می‌کنند و هر روز درمانده‌ترند. اگر کشور امام زمان بودن چنین جایگاه بلندی است چرا مردمانش هر روز بی‌بهره‌تر می‌شوند و ایران هر سال در جدول کشور‌های جهان، مگر در ابعاد عزاداری‌ها، پائین‌تر می‌رود؟ مگر در این کشور‌هائی که آرزوی مهاجرت و دست کم سفر به آنها در هر سری هست مردمان وقت‌شان را این گونه تلف می‌کنند و همت‌شان را این اندازه پائین می‌آورند؟

ژانويه ٢٠٠٨

جغرافیای شوربختی ما

 

بخش 3

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

جغرافیای شوربختی ما

بالا گرفتن نقش مذهب در انتخابات آمریکا، روی آوردن روز افزون مسلمانان در هر جا به مذهب به عنوان هویت، و محور زندگی اجتماعی، و شدت گرفتن باور‌های خرافی در ایران که از طبقات پائین‌تر جامعه به بخش‌هائی از طبقه متوسط سرایت می‌کند، پاره‌ای محافل روشنفکری را نگران، و وسوسه کنار آمدن و بهره‌برداری کردن (و شدن) از مذهب را نیرومند کرده است ــ برای چندمین بار در دوران تجدد ایران.

به آسانی می‌توان یک سلسله رویداد‌های با‌ارتباط و بی‌ارتباط با هم را ردیف کرد و به این نتیجه رسید که این پدیده را که به ایران نیز محدود نمی‌شود می‌باید به عنوان روند آینده جدی گرفت و با نمایندگان آن وارد گفتگو و بیش از آن شد. بسیاری گفتمان‌ها به همین ترتیب بر جامعه‌ها تسلط یافته‌اند و مسیر تاریخ را، بیشتر به بدی، تغییر داده‌اند. در ضرورت و سودمندی گفتگو با مذهبیان هیچ تردید نیست. ولی نه می‌باید به هراس افتاد و نه از پاره‌ای واقعیات مهم‌تر از صورت‌های ظاهر، غافل ماند.

آمریکائیان مذهبی‌تر شده‌اند و زیاده‌روی‌های لیبرال‌های آمریکائی، که با لیبرال‌های جا‌های دیگر تفاوت‌های بزرگ دارند، پسزنشی backlash به سود بازگشت به ارزش‌های اخلاقی که رنگ مذهبی، گرفته‌اند پدید آورده است. ولی سیاست آمریکا را عامل مذهب تعیین نمی‌کند و سرنوشت همین انتخابات ریاست جمهوری نیز به عوامل دیگری بستگی خواهد داشت. آمریکا جامعه‌ای عرفیگراست و فرهنگ سیاسی و قانون اساسی آن را نمی‌توان با پر‌بیننده‌ترین واعظان تلویزیونی نیز مذهبی کرد. پرتستانتیسم که زمینه اصلی رستاخیز مذهبی آمریکاست نظام کشیشی ندارد و هر کلیسا و واعظ کار خود را می‌کند و جامعه مدنی به اندازه‌ای گسترده و ریشه‌دار است که هر گرایش افراطی را تحلیل می‌برد. تجربه آمریکائی برای ما هیچ سخنی ندارد و هیچ نتیجه عملی از آن نمی‌توان گرفت. اشاره به پدیده مذهب در آمریکا تنها می‌تواند کاربرد سخن‌سرایانهrhetorical داشته باشد.

اسلام به ویژه در کشور‌های عربی و افغانستان و پاکستان موضوع دیگری است. در این جغرافیای شوربختی، دین، در تعبیر‌های ویژه آن جامعه‌ها، مانند آوار بر زندگی ملی، بر فرهنگ و سیاست فرود آمده است و بیرون آمدن از زیر آن به این آسانی‌ها نخواهد بود. حتی ایران با همه حکومت آخوندی که مراجع‌ش خواب “رایش“ هزار ساله خود را می‌بینند آینده امید‌بخش‌تری دارد. در ایران مانند بسیاری کشور‌های عربی، میهن و کشور در ملت اسلامی حل نشده است که پاره‌ای روشنفکران از جمله در مصر از آن شکایت دارند. مردم ایران درس‌های اسلام در سیاست را بهتر و نزدیک‌تر جذب کرده‌اند.
جامعه‌های اسلامی (مالزی و اندونزی به درجات کمتر) هر چه در استبداد و فساد حکومتی و واپس‌ماندگی فرهنگی فرو‌تر می‌روند بیشتر به مذهب روی می‌آورند. مذهب مایه تسلی و تشخص آنهاست. اگر امروز‌شان سراسر تیرگی و ناکامی است می‌توانند دل خود را با یاد گذشته‌های بزرگ‌تر و امید بهشتی که پس از زندگی زشت و سراسر رنج نوید داده شده است خوش کنند. اگر می‌توان با ریش گذاشتن و رو پوشیدن و نماز و روزه و خواندن هزار باره کتاب به بهشت و “حور و غلمان“ دست یافت؛ و اگر با کشتن خود و دیگرانی که به تصادف در پیرامون هستند غرفه‌های بهشت با هفتاد و دو حوری‌شان بی‌درنگ آماده خواهد بود چه نیاز به آموختن و کوشیدن و ساختن و جهان را دگرگون کردن؟ (خانم‌ها می باید به همان درختان میوه و جوی‌های شیر و عسل در غرفه‌ها‌شان دلخوش باشند.)

این غربی‌ها و مقلدان خاور دور‌‌شان (بیش از چهار هزار دانشمند از چند دو جین کشور) که چهارده سال و بیش از هشت میلیارد “اورو“ را صرف ساختن تونلی بیست و هشت کیلو متری در صد متری زمین و “هادرون،“ بزرگ‌ترین ماشینی که در جهان است، ماشینی به اندازه یک کاتدرال، کرده‌اند وقت و پول خود را آتش زده‌اند. آنها می‌خواهند لحظه پس از “بانگ بلند“ و پیش از آفرینش جهان هستی را در ابعاد اتمی باز بسازند، اما آفرینش جهان از زبان خود آفریننده در چند جمله گفته شده است. غربی‌ها بهتر است در کار خدا مداخله نکنند و هر روز آن کتاب را بخوانند که ثوابی هم ببرند. اگر هم آن گمراهان با جان کندن چیز‌هائی می‌سازند و می‌یابند که زندگی و کار این توده‌های زرنگ را بهتر می‌کند و مثلا بجای شتر، هواپیما زیر پای‌شان می‌گذارد می‌توان از چاه نفت یا کیسه تهی نشدنی کمک‌های بین‌المللی پولی بیرون کشید و بی زحمتی آن را به دست آورد و احیانا در مرکز تجارت جهانی نیویورک بکار برد.

اینکه مسلمانان بیست در صد جمعیت جهان هستند، و همه‌گونه گرایش‌های رادیکال در آنها رو به افزایش است، و پرورشگاه بد‌ترین تروریست‌هائی که جهان به خود دیده در جهان اسلام است، واقعیتی ناخوشایند است. از آن ناخوشایند‌تر ترکیب احساس فروتری و برتری است که توده‌های مسلمان را برداشته است. اسلام چنانکه اشاره شد نه تنها مایه تسلی که مایه تشخص آنها نیز هست. مسلمان بودن به خودی خود مردمان را در پایگاه بالا‌تری می‌گذارد ــ هر چه هم زندگانی و پیرامون‌شان در پستی و پلیدی ناداری و بی‌بهرگی فرو رفته باشد. احساس فرو‌تری در مسلمان به کینه و نفرتی دامن می‌زند که مانند آن رهبر مذهبی به آسانی می‌تواند فتوا دهد که منابع آب شهر‌های اروپا و آمریکا را می‌باید زهرآلود کرد. احساس برتری نمی‌گذارد ارزش اینهمه اسباب آسایش و خوشی و توانمندی را که تمدن غربی در اختیار‌ش گذاشته است بداند (هر روزی‌ترین‌ش ندیدن منظره کودکانی که مانند برگ‌های خزانی از درخت خانواده می‌افتادند و مادرانی که سر زا می‌رفتند)

این هم که بسیاری جامعه‌های اسلامی هر روز پس‌تر می‌روند و گروه‌های فرمانروا قدرت خود را در نادانی بیشتر توده‌ها می‌جویند (از بد‌ترین نمونه‌های‌ش ایران جمهوری اسلامی) حقیقتی است، برای ما تلخ‌تر از همه. ما با پدیده‌ای سر و کار داریم که در ایران و عراق و افغانستان و پاکستان، و از آسیای جنوب شرقی تا افریقا قدرت ویرانگر خود را نشان داده است. اسلامی‌ها پس از آنکه مدت‌ها نیرومند‌ترین صدای اعتراض بوده‌اند در کشور‌هائی مانند ترکیه و فلسطین با بهره‌گیری از فساد یا ناشایستگی سرامدان سیاسی کشور در انتخابات به حکومت رسیده‌اند و در خاورمیانه عربی، بیشتر کشور‌ها اگر تن به انتخابات آزاد بدهند حکومت‌های اسلامی خواهند داشت.

با آنکه اکثریت بزرگ مسلمانان از تصور رفتن به زیر حکومت‌هائی مانند القاعده یا طالبان به خود می‌لرزند ترکیبی از همبستگی اسلامی و بیم رنجانیدن هم‌کیشان و اتهام هواداری از غربیان نمی‌گذارد موضع روشنی بگیرند. آنها نمی‌توانند با محکوم کردن تروریست‌های اسلامی به طاعونی که بر روان اجتماعی آنها افتاده است پایان دهند؛ زیرا در ته دل، تروریست‌ها را به شرط آنکه نزدیک‌شان نیایند ستایش می‌کنند. جهادی‌ها هر چه باشد بزرگ‌ترین قدرت‌نمائی این بخش جهان اسلامی هستند و ارزش‌های خود را ــ با همه کژروی و زیاده‌روی‌ها ــ از همان سرچشمه‌های مشترک می‌گیرند. دشمنی با غرب زمینه مشترکی است که سر تا سر این طیف را به هم می‌پیوندد؛ و درماندگی عمومی، نمی‌گذارد هیچ بن‌بستی، از اخلاقی تا سیاسی و فرهنگی گشوده شود. یک توده عظیم در سترونی فکری و گذاشتن دین بجای هر چیز، رویهمرفته جز افزودن بر شمار خود از کار نمایانی بر نمی‌آید؛ در خود فرو‌تر می‌رود؛ و مسائل‌ش را پیچیده‌تر می‌سازد.

ما همه کسانی که می‌خواهیم بر این هزاره واپس‌ماندگی و ارتجاع و خشونت فزاینده چیره شویم چه باید بکنیم؟ آیا جهان مدرن خواهد توانست این بازماندگان قرون وسطا را به سطح خود بالا بکشد؟

اکتبر ٢٠٠٨

“سربلندی“ نسل انقلاب

بخش 3

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

سربلندی نسل انقلاب

در آستانه سی‌مین سالروز انقلاب اسلامی یک روشنفکر دست در کار همه این سال‌ها، از درون ایران تلخ‌کامی خود را با این سخن به زبان می‌آورد که نسل انقلاب چه دارد که به آن سربلند باشد؟ او البته زبان حال کسانی نیست که در آرامش بیرون دمی از بالیدن به دستاورد زندگی خود و به زیر آوردن رژیم پادشاهی به رهبری خمینی باز ‌نمی‌ایستند. روشنفکر یاد شده پروای این کسان را ندارد؛ در ایران چندان کسی را نمی‌توان یافت که داشته باشد. ولی سخن او به قلب مسئله نسلی که بیشترین آسیب را به کشورش زده است، و هنوز می‌تواند نقشی با‌اهمیت در آینده ایران داشته باشد، می‌زند.

هیچ تفاوت ندارد که افراد این نسل سی سال پیش در کدام جبهه بوده‌اند. امروز جمهوری اسلامی چیزی جز پشیمانی برای آنها نگذاشته است. آنها که هنوز پس از این‌همه سندهای گویا، آن انقلاب میلیونی را بالاتر از یک شورش، آنهم به توطئه این و آن، نمی‌دانند نمی‌توانند به بازیچه دست توطئه‌گران رنگارنگ بودن (و از آن بدتر شرکت عموم خودشان در آن هیستری همگانی) سربلند باشند. آنها که بیشترین مسئولیت و بالاترین قدرت را داشتند و چنان نمایشی از سست عنصری و از خودباختگی دادند نمی‌توانند از تباهی و زشتی حکومت آخوندی احساس سربلندی کنند. روشنفکرانی که بیست‌و دو بهمن را به بیست و هشت مرداد می‌بندند (۲۸ مرداد چرا درست بیست و پنج سال منتظر ماند؟) و بزرگ‌ترین دفاع‌شان این است که نمی‌دانستند خمینی چه می‌خواهد به عنوان مدعیان رهبری فکری جامعه نه عذر و نه سربلندی دارند.

(۲۸مرداد به عنوان علت انقلاب اسلامی و تئوری توطئه، دو روی یک سکه و در مقوله خطا‌ناپذیری یا “عصمت“ به عبارت آخوندی هستند. توطئه پاسخ راست است به مسئولیت‌ش در انقلاب: در برابر توطئه جهانی هیچ کار نمی‌شد کرد ــ اصلا توطئه جهانی به علت درخشندگی و برجستگی و در همان حال آسیب‌پذیری بی‌مانند رژیم پادشاهی بود که همه را ترساند. ۲۸ مرداد پاسخ چپ به مسئولیت خویش است ــ با ۲۸ مرداد انقلاب اسلامی ناگزیر بود. رهبران و هواداران و فعالان و قربانیان انقلاب هیچ مسئولیتی ندارند، مسئولیت تاریخ ایران با بیگانگان است؛ ربطی به خود ما ندارد).

نسل انقلاب برای احساس سربلندی می‌باید نخست چشم از گذشته انقلابی‌ش (اگر چه در جبهه مقابل انقلاب) برگیرد و به جای گذشته خود در غم آینده ایران باشد. برای بیرون آمدن از عوالم سه دهه پیش به آن صدها هزارانی بنگرد که با خون دل بهترین‌های گذشته را نگه می‌دارند، و بهترین‌هائی را که می‌توانند برای آینده می‌آفرینند. هم‌اکنون که این سطرها را می‌نویسم تصویر، نشریه هنرهای تصویری، در کنار من است و اثر ناگوار یادآوری سی ساله جمهوری اسلامی و خواندن پاره‌ای نوشته‌ها در سپیدکاری گذشته‌های نسل انقلاب را از میان می‌برد ــ بیش از ۳۰۰ صفحه گلچینی از کارهای ۶۰۰ عکاس و گرافیست و کاریکاتوریست در سالی که می‌گذرد، با مقالات و مصاحبه‌هائی در‌خور چنین نشریه نفیس از هر نظر. تصویر در سال سیزدهم خود است و تنها نشریه در این زمینه‌ها نیست و آن ۶۰۰ تن، همکاران بی‌شمار دیگری دارند که در ۳۰۰ صفحه نیز نمی‌توان آورد.

این تنها یک نمونه است. هنرهای تصویری نیز تنها گوشه‌ای از جوشش فرهنگی جامعه‌ای است که هر ناظر آگاه را به شگفتی می‌اندازد. به گفته یک منتقد انگلیسی ایرانیان بسیار چیزها برای گفتن دارند. با همه “ارشاد اسلامی“ که مفهومش پاشیدن خاک مردگان بر جامعه است جوانه‌های زندگی از هر گوشه این سرزمین اشغالی و تاراج شده سر بر میزند. نسل تازه طبقه متوسط فرهنگی ایران چنان درگیر اکنون و آینده است که به وقت‌گذرانی‌های پدران خود نمی‌رسد.

در بیرون، آنها که هنوز در عوالم “سیاسی“ ایرانی به سر می‌برند ــ اقلیت کاهنده‌ای به ويژه در جوان‌ترها ــ هنوز پاک از یک‌سونگری و حق‌مداری دوران انقلاب بدر نیامده نشانه‌های نگران‌کننده‌ای از فراموش کردن درس‌های انقلاب، به دست می‌دهند. سایه‌ای که این رویکردها بر افراد و گروه‌ها انداخته است نمی‌گذارد این‌همه استعداد و توانائی‌ها بجای خنثی کردن یکدیگر به کار آسان کردن گذار جامعه ایرانی از بن‌بست‌های سیاسی و اندیشگی‌ش بیاید. انگار نه انگار که آن رویکرد‌ها همه را زیانکار گردانید. ضعف سیاسی جامعه ایرانی که فراورده کم‌دانشی و پائین بودن هوش عاطفی و فضیلت‌های اجتماعی ماست هنوز درمان نشده است. این ضعف، صد سال فرصت‌های مناسب را برای انباشت قدرت و دارائی ملی خود از دست ما گرفت و بیم آن می‌رود که باز بگیرد.

***

تا آنجا که به نسل انقلاب مربوط می‌شود یک فرصت تاریخی برای کندن ایران از زمین جهان سومی پیش آمده بود که آن را به انقلاب اسلامی باخت و اکنون با دست‌های کوتاه‌تر در جهانی که فراختر شده است می‌باید دست‌کم به فروزانتر کردن مشعلی که خواه ناخواه به نسل بعدی سپرده می‌شود یاری دهد. پیش از همه چیز نگذارد که همان اشتباهات در جامه تازه‌ای تکرار شود (فرصت‌طلبی و آرزوپروری wishful thinking و روحیه همه یا هیچ، نسل نمی‌شناسد.) این نخواهد شد مگر آنکه همه ما دلیرانه با گذشته خود روبرو شویم. برای مردمانی مانند ما که از مذهب تا سیاست، زندگی در دروغ به ما آموخته و تحمیل شده است مشاهده قدرتی که روبه‌رو شدن با حقیقت به افراد و اجتماعات می‌بخشد تازگی خواهد داشت.

چنان نیست که اگر چند روزه دیگری که از زندگی فعال این نسل مانده در همین احوال بگذرد کار ایران به سامان نخواهد رسید. هر روز از بهترین‌های نسل تازه‌ای که برمی‌آید، بیست تا پنجاه ساله‌های امروزی و دست‌پرورده‌های همان نسل دوران انقلاب، چنان نمایش‌های امیدبخشی می‌بینیم که جای بدبینی نمی‌گذارد. با این‌همه دریغ است که دانش و تجربه هزاران تنی که سی سالی هم در بهترین کشورهای جهان زیسته و آموخته‌اند (اگر آموخته باشند) در کشاکش‌هائی هدر شود که فراآمد پیش از انقلابش این حکومت بود و فراآمد پس از انقلابش کارنامه‌ای که هیچ درخور چنین زنان و مردانی نیست.

همین بس است که گروه‌ها و گرایش‌های گوناگون “قدرت سیاسی“ امروز خود را با نخستین سال‌های پس از انقلاب مقایسه کنند. سه دهه توجیه خود و کوبیدن دیگران آنها را به کجا رسانده است؟ اینکه می‌گوئیم سیاسی‌کاران در بیرون فعلا سودای قدرت را از سر بگذارند و به فراهم کردن اسباب قدرت بپردازند که از دگرگون کردن قالب‌های ذهنی خود آنان آغاز می‌شود و به مبارزه موثرتر با این رژیم و جهان‌بینی آن می‌کشد از همین روست.

 یک‌سو‌نگری و حق‌مداری چپ و راست ایران یک سر ریسمانی است که دارد آن را خفه می‌کند. آن سر دیگرش نظام آخوندی است. ریسمان را می‌باید پاره کرد. در ایران بازماندگان این نسل در میان شوربختی عمومی از این عوالم بیرون می‌آیند. در بیرون گیریم این جماعت از همه‌سو باخته صد بار به خود ثابت کردند که گناه از مخالفان‌شان بود و چاره دیگری برای‌شان نگذاشته بودند؛ و گیریم که خود را در جای فرشتگان و جز خود را در جای دوزخیان بگذارند، در پارگین بویناکی که این کشور در آن افتاده چه تفاوت خواهد کرد؟ تنها در هزاران فرسنگی ایران می‌توان فراغت نپرداختن به بدبختی‌های ملی را داشت.

فوريه ٢٠٠٩

تراژدی نه، همه فاجعه

بخش 3

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

تراژدی نه، همه فاجعه

 این روزها در میان خبرهای هر‌روزه اعدام‌ها(ی رسمی) و کشتن‌ها(ی پنهانی) در زندان‌های جمهوری اسلامی، و جوانانی که بهای شرکت در تظاهرات مسالمت‌آمیز را با جان خود می‌پردازند، دو کتاب به دستم رسید که می‌توانند انسان را از ایرانی بودن شرمسار کنند. ولی من کتاب‌ها را در پنجمین ماه جنبش سبز می‌خواندم و با احساسی از خوشبینی و دلگرمی به ایران و آینده آن به پایان مطالعه دردناک خود رسیدم: “سرکوب و کشتار دگر‌اندیشان مذهبی در ایران“ از سهراب نیکو صفت (دو جلد، انتشارات پیام) داستان رفتاری است که حکومت‌های ایران با پشتیبانی فعال یا ضمنی عموم مردم در پانصد ساله اخیر تاریخ ایران با اقلیت‌های مذهبی به ويژه بابیان و بهائیان، و یهودیان پس از آنها کرده‌اند؛ و “کلاغ و گل سرخ“ از مهدی اصلانی (چاپ دوم، از انتشارات آرش) خاطرات زندان یک کوشنده چپ انقلابی است که به تصادف سرنوشت از کشتار سال ۶۷/88 جان به در‌برد. سرکوب و کشتار… به پیش از آن پانصد سال نمی‌پردازد که موضوع آن نیست؛ و کلاغ و گل سرخ پیش و پس از آن کشتار را در بر نمی‌گیرد که ربطی به خاطرات نویسنده ندارد. اما من صفحات هر دو کتاب را با یادآوری هر‌روزی آنچه ما مردم دو هزار سال است با خود کرده‌ایم خواندم. سرکوب و کشتار… به ویژه سهم اندازه نگرفتنی صفویان را در انسانیت‌زدائی از قدرت سیاسی در جامعه‌ای نشان می‌دهد که آن را با پست‌ترین وسیله‌ها در مذهب به روایت بحار الانوار فرو بردند؛ و ما اکنون به بهای جان و آزادی صد‌ها و هزاران در کار بیرون آورد‌ن‌ش هستیم.

در تنگنای این نوشته کوتاه نمی‌توان گوشه‌ای هم از تصویر بزرگ‌تر سرکوب و کشتار… و تصویر کوچک‌تر کلاغ و گل سرخ را نشان داد: آن سیاست یا اسلام یا اعدام که در آغاز بر ضد اکثریت سنی به کار رفت و کشتار‌های جمعی مذهبی را در ایران و عثمانی و سیصد سال جنگ فرساینده دو همسایه و جدا شدن بخش‌های بزرگی از ایران را آورد و سپس دامن یهودیان و زرتشتیان را گرفت؛ و آنگاه بار دیگر زشت‌ترین صورت خود را در پادشاهی ناصرالدین شاه که از ننگین‌ترین دوره‌های تاریخ نزدیک‌تر ایران است و قتل‌عام‌های باور‌نکردنی او و امیرکبیر نشان داد. کشتار‌های بعدی بهائیان در جمهوری اسلامی که جلد دوم کتاب را پوشانده است، با نام و نشان قربانیان بی‌شمار؛ ریشه‌کنی سیستماتیک زرتشتیان و گریزاندن بیشتر جمعیت یهودی ایران که در پژوهش آقای نیکو صفت به دقت آمده است…

تصویر کوچک‌تر و عبرت‌آموز‌تر در خاطرات زندان آقای مهدی اصلانی است ــ یک چریک پیشین که در آرمانگرائی خونین و حقانیت righteousness آشتی‌ناپذیر خویش قربانی انقلاب آرزوئی‌اش می‌شود و تجربه در‌هم‌شکننده شکنجه‌های حکومت اسلامی و اعدام‌های جمعی ۳۷۰۰ تنی از همرزمان انقلابی خود را می‌گذراند. او امروز با باز‌زیستن و باز‌گفتن آن تجربه‌های تلخ یک زندگی نابود، خوانندگان‌ش را دمی در آن برزخ (معادل ناقصی برای purgatory کاتولیکی) رها می‌کند تا شاید روان‌های خود را پالایش دهند.

***

هر دو کتاب به اندازه‌ای خواننده را سراسر اندوهگین به جای می‌گذارند که نخست می‌خواستم آنها را تراژدی‌هائی بنامم. ولی با همه دردناک بودن، هیچ کدام تراژدی نیستند. تراژدی در صورت اصلی یونانی‌اش درامی دلشکن است که در آن هر دو سوی کشاکش حق دارند. تراژدی بیننده را با معمائی روبرو می‌کند که نمی‌تواند از آن بیرون آید. او را با پیش‌کشیدن پرسش‌های وجودی، به ژرفای روان خودش می‌برد و رویاروی تناقض‌های خودش می‌گذارد. از اینجاست که ارسطو می‌گفت روان انسان در برخورد با تراژدی پالایش می‌یابد ــ آنچه یونانیان کاتارسیس می‌نامیدند.

سرکوب و کشتار دگراندیشان مذهبی در ایران و دگر‌اندیشان سیاسی در کلاغ و گل سرخ هر کدام به دلائل مربوط به خود تراژدی نیستند (و این کلاغ و گل سرخ را دردناک‌تر می‌کند.) در سرکوب و کشتار… سهم قربانی و دژخیم روشن است. قربانی همه حق را دارد که آنچه هست و برای خود درست می‌داند بماند و دژخیم هیچ حقی در کشتن و سرکوب او ندارد. یا اسلام یا اعدام، غیر انسانی و محکوم است و توجیهی بر‌نمی‌دارد. در کلاغ و گل سرخ حق با هیچ کس نیست؛ نه قربانی نه دژخیم، نه به زندان افتاده نه زندانی نشده، نه آنها نه ما. کلاغ و گل سرخ برگی از یک پرونده ستبر محکومیت است ــ محکومیت جامعه‌ای که بد‌ترین را به آسانی تحمل و بهترین را به آسانی تباه می‌کرد و برایش هیچ چیز از خودکشی آسان‌تر و هیچ چیز از رفتن بر راه درست دشوار‌تر نمی‌بود. هر دو کتاب گوشه‌هائی از داستان دراز و هراس‌آور ملتی هستند که تاریخش را خواست با خون و شکست بنویسد و با لذتی که یادآوری‌ش هم انسان را دلاشوب می‌کند سده‌ها با سر از این چاه به آن چاه افتاد و هیچ دوره کوتاه بهبود و پیشرفت را نیارست و به کمترین فرصت کمک کرد که دستاورد‌ها ناچیز شوند؛ و بهترین‌های ممکن به ویرانی یا کام مرگ بیفتند. این تاریخی است که تراژدی نیز از آن دریغ شده است؛ همه‌اش فاجعه.

اما اگر این دو کتاب تراژدی نیستند فاجعه‌هائی را تصویر می‌کنند که اکنون به اطمینان می‌توان گفت در خدمت پالایش روان ما بوده است. پس از دو هزار سال فرمانروائی تعصب و حقانیت که زرتشتی‌گری ساسانی بنیاد نهاد و اسلام به زور شمشیر تا پایانش در جمهوری اسلامی آورده است ما رو در رو با فاجعه‌هائی این‌چنین، داریم می‌آموزیم که هیچ‌کس، هیچ امری، آن اندازه بر‌حق نیست که دیگران را از میانه بردارد؛ هیچ آرمانشهری بر این زمین نمی‌توان ساخت؛ هیچ رستگاری با خونریزی و پائین آوردن مردمان به جانوران درنده دست نمی‌دهد.

من به این توده زیبا ــ زیبائی ظاهری این زنان و مردان جوان نیز چشمگیر است ــ که می‌تواند چشم در چشم بسیجی قربانی درنده خوئی حکومت بدوزد و مرگ بر هیچ‌کس بگوید می‌اندیشیدم و آن دو کتاب مرا به چهار صد سال و پنجاه سال پیش فرانسه می‌برد ــ کشتار هوگنوت‌ها (پروتستان‌های فرانسوی) در یک روز مقدس کاتولیکی، سن بارتلمی ــ دیگران هم تجربه ما را داشته‌اند. یک تاریخ‌نگار آمریکائی در کتابی به تازگی فضای آن زمان‌ها را چنین تصویر می‌کند:

“واژه رواداری tolerance دلالت‌های مثبتی را که امروز دارد نداشت و برای اکثریت بزرگ اروپائیان بیزاری‌آور بود. آزادی پرستش [در واقع عقیده] از میان ‌برنده یگانگی کلیسا شمرده می‌شد؛ و کلیسا پی و پایه نظم اجتماعی بود. برای بسیاری از کاتولیک‌ها کشتار روز سن بارتلمی و قصابی هوگنوت‌ها تجربه‌ای رازآمیز و عرفانی، و لحظه‌ای از جنس رستاخیز عیسی بود که در آن به خداوند نزدیک‌تر شدند.“

فاصله چهار صد و پنجاه سال اهمیت ندارد. ما پنج سده تاریخ اروپای مدرن را فهمیده و نفهمیده، نارسا و کژ و مژ، خواه و ناخواه در صد ساله گذشته گذرانده‌ایم. آن توده زیبا تقریبا همه آن تجربه را گرفته است و دارد می‌گیرد. فاجعه‌هائی که در آن دو کتاب ارزنده تصویر شده است و بسا فاجعه‌های دیگر که کتاب‌های خود را می‌طلبند سرانجام دارند ما را از روحیه و رویکرد مذهبی، نه خود مذهب، که تنها می‌باید از زور و نه وجدان مردمان، جدا شود بدر می‌آورد. دو هزار سال با روحیه مذهبی زندگی کرده‌ایم اکنون زمان آن است که در رواداری زندگی کنیم ــ آنچه بر خود روا می‌داریم بر دیگران روا بداریم.

نوامبر ٢٠٠٩