«

»

Print this نوشته

تهدید دلسوزانه‌

تهدید دلسوزانه‌

 ‌

   پنج‌ فرسخ‌ به‌اهواز مانده‌ اتومبیلی‌ در میان گردوغبار پیدا شد. از اتومبیل‌ من‌ گذشته‌ به‌امیرلشکر جنوب‌ و امیر اقتدار رسید. بعد از چند دقیقه‌ مشارُالیهم‌ به‌نقطه‌ای‌ که‌ برای‌ اصلاح‌ اتومبیل‌ ایستاده‌ بودم‌، رسیدند و با نهایت‌ اضطراب‌، لرزان‌ و در حال‌ رقّت‌ گفتند:

   «این‌ قونسول‌ روس‌ بود که‌ محض‌ دولتخواهی‌ و محبت‌ می‌خواست‌ حضرت‌ اشرف‌ را مطلع‌ سازد که‌ صلاح‌ نیست‌ در این‌ موقع‌ بی‌محابا وارد اهواز شوید، زیرا که‌ شیخ‌ قوایی‌ در اهواز جمع‌ آورده‌ و تمام‌ هواداران‌ او مسلح‌اند و در و بام کوچه‌ و معبر را گرفته‌اند، و اگر وارد شوید همگی‌ را دستگیر خواهند کرد. زنهار، از ورود به‌اهواز خودداری‌ نمایید و از کید دشمن‌ ایمن‌ مشوید. حال‌، ما از حضرت‌ اشرف‌ استدعا می‌کنیم‌، صرفنظر فرموده‌ وارد نشوید و ترحمی‌ بفرمایید، که‌ همه‌ تلف‌ نشویم‌ و آسیبی‌ به‌وجود مبارک‌ نرسد.»

   در ضمن‌ صحبت‌، من‌ مواظب‌ احوال‌ این‌ دو مرد بودم‌ که‌ با وجود دیدن‌ مخاطرات‌ عظیمه‌ و جنگهای بسیار، باز از ترس‌ یا برای‌ حفظ‌ جان‌ من‌، اینطور مضطرب‌ و گریان‌ شده‌اند. از طرفی‌ هم‌ به‌آنها حق‌ می‌دادم‌ که‌ مرا به‌تأمل و تفکر دعوت‌ می‌نمودند. زیرا که‌ امر، بسیار خطیر بود. وارد شدن‌ به‌قلب‌ دشمن‌ و خود و همراهان‌ را تسلیم‌ کردن‌، از تهوّر خالی‌ نبود. اگر قونسول‌ روس‌ ما را برای‌ مصالح‌ سیاسی‌ خود و دامن‌ زدن‌ به‌آتش‌ هم‌ بیم‌ داده‌ باشد، و چنانکه‌ می‌گفت‌ شهر اهواز مسلح‌ هم‌ نباشد، اما برای‌ خزعل‌ حاضر کردن‌ عدّه‌ای‌ که‌ مارا دستگیر نمایند کاری‌ نداشت‌، زیرا که‌ اردویی‌ همراه‌ ما نبود و سه‌چهار روز وقت‌ لازم‌ داشتیم‌ که‌ قشون‌ برسد.

   در اینجا من‌ قدری‌ به‌فکر فرو رفتم‌. نه‌ از ترس‌ جان‌ خود، زیرا این‌ متاعی‌ است‌ که‌ هیچ‌ وقت‌ در مدت‌ عمر قیمتی‌ برایش‌ قائل‌ نبوده‌ام‌، اما برای‌ همراهان‌، که‌ محض‌ متابعت‌ من‌ در مهلکه‌ افتاده‌ بودند. ولی‌ این‌ تأمّل‌ یک‌ لحظه‌ بیشتر طول‌ نکشید. توقف‌ یا مراجعت‌ بدترین‌ شکست‌ و نشانهٌ‌ نهایت‌ ترس‌ بود. با خود گفتم‌ کسی‌ که‌ به‌این‌ کارهای‌ خطیر مبادرت‌ می‌ورزد نباید به‌این‌ ملاحظات‌ قدم‌ واپس‌ گذارد.

   این‌ دو نفر هم‌ به‌واسطه‌ اضطرابی‌ که‌ نشان‌ می‌دادند مرا فی‌الحقیقه‌ متغیّر کردند. پس‌ سخن‌ آنها را قطع‌ کردم‌ و بر آنها بانگ‌ زدم‌ و گفتم‌:

   «جان‌ شریف‌ است‌، اما در میدان‌ جنگ‌ نباید آن‌ را تا این‌ اندازه‌ قیمت‌ نهاد. با وجود تمام‌ این‌ خطرها، مسلح‌ بودن‌ هواداران‌ خزعل در اهواز، سوءقصد و تجهیزات‌ شیخ‌، نبودن‌ قشون‌ و غیره‌ چون‌ عزم‌ کرده‌ام‌ باید به‌اهواز بروم‌ و هیچ‌‌چیز حتی‌ گلوله‌ توپ‌ هم‌ مرا برنمی‌گرداند. میگویید بی‌احتیاطی‌ است‌ و تهوّر است‌؟ باشد! اشخاص‌ کم‌دل‌، شجاعت‌ را تهوّر می‌خوانند و شهامت‌ را بی‌احتیاطی‌!

   من‌ تنها وارد این‌ شهر پردشمن‌ می‌شوم‌ و با تمام‌ قوای‌ خزعل‌ مقابله‌ می‌کنم‌.»

   و بیت‌ فردوسی‌ را بر آنها خواندم‌:

 ‌

جهانجوی‌ را، جان‌ به‌چنگ‌ اندر است‌                   وگرنه‌، سرش‌ زیر سنگ‌ اندر است‌

   ‌

   این‌ دو نفر خود را پس‌ کشیده‌ و عقب‌ ماندند. چون‌ دیدم‌ تأخیر اسباب‌ توهّم‌ است‌، بر اتومبیل سوار و با یک‌ نفر نظامی‌، به‌طرف‌ اهواز راندم‌.