درسهایی از اسپانیا
ژنرالیسیموفرانسیسکو فرانکو، فرمانده کودتای دست راستی بر ضد رژیم جمهوری چپگرای اسپانیا در ۱۹۳۶ و دیکتاتور آن کشور از ۱۹۳۹ تا ۱۹۷۵ ده سال پیش در گذشت. امروز ده سال پس از فرانکو، اسپانیا به اندازهای دگرگون شده است که به گفتۀ یک روزنامه نگار آمریکائی “نگاهی به زندگی روزانۀ کنونی اسپانیا این را که فرانکو تنها ده سال پیش مرد، باورنکردنی میسازد.”(۱)
امروز در اسپانیا پس از چهار دهه رژیم “اصنافی” (کورپوراتیست) و محافظهکارانه و در مواردی ارتجاعی فرانکو، حق طلاق شناخته شده است و مراکز تنظیم خانواده کار میکند (این هر دو در میان کاتولیکها مردود است و اسپانیائیها گویا از متعصبترین کاتولیکهای دنیا هستند) روزنامهها آنچه را که مناسب میدانند مینویسند، کارگران دست به اعتصاب میزنند، احزاب سیاسی و اتحادیههای کارگری مستقل فعالیت دارند و انتخابات دموکراتیک برگزار میشود، استانها و گروههای قومی اسپانیا مجلسهای منطقهای خود را دارند و خودگردان شدهاند. افراطیان “باسک” (در شمال باختری) رو به شکست دارند و گروههای تروریستی زوال یافتهاند. این فهرست که پایان ناپذیر است در برگیرندۀ فعالیتها و حقوقی است که در کشورهای اروپای باختری مسلم گرفته میشود. ولی بیشترشان در دوران فرانکو و در تقریباَ همه تاریخ اسپانیا ممنوع یا ناشناخته بوده است. خیابانهائی که نام فرانکو یا ۱۸ ژوئیه (روز آغاز جنگ داخلی ۱۹۳۹ـ۱۹۳۶) برخود داشتند به نامهای اصلی خود برگردانده شدهاند. تنها در “درۀ بر خاک افتادگان” در آرامگاه بزرگ فرانکو و کشتگان جنگ داخلی که در کوهستانی نزدیک مادرید تراشیده شده است یاد فرانکو زنده است. هر سال در ٢۰ نوامبر چند هزار تنی از هواداران “نوستالژیک” فرانکو، در مراسم یادبود مذهبی گرد میآیند. از شمار آنان هر سال میکاهد.
دو سال پس از مرگ فرانکو، پادشاه تازِۀ اسپانیا فرمان انتخابات صادر کرد. در آن انتخابات، حزب راست میانه که از اصلاحگران دورۀ فرانکو و سیاست پیشگان میانهرو تشکیل شده بود اکثریت آورد و حزب سوسیالیست به صورت دومین حزب نیرومند پدیدار شد، در انتخابات سال ۱۹۸٢ حزب سوسیالیست، حزب تاریخی چپ اسپانیا، به رهبری فلیپه گونزالس اکثریت بسیار بزرگی آورد و بیشتر دگرگونیهائی که در سیاستها و جامعۀ اسپانیائی روی داده و به گفتۀ گونزالس دنبالۀ آن تا یک نسل دیگر طول خواهد کشید، از آن هنگام است.
در این سالها پادشاهی اسپانیا، بعنوان پشتیبان نیرومند دموکراسی، موقعیت ستایشانگیزی یافته است. ارتش تجدید سازمان شده، و افسران سیاسی جای خود را به حرفهایهائی دادهاند که دفاع از مرزها و قلمرو اسپانیا را امری جدیتر از مداخله در کار حکومت میدانند. با در پیش گرفتن یک سیاست اقتصادی سنتی و غیر سوسیالیست رویاروی تورم و بحران و بیکاری رفتهاند. فرمول آنها ریاضتکشی اقتصادی است که تفاوت چندانی با پارهای دست راستیترین حکومتها ندارد.
گونزالس که توانسته است اسپانیا را وارد بازار مشترک اروپای باختری یا “جامعه اروپائی” کند (از ژانویه ۱۹۸۶) بر خلاف برنامۀ انتخاباتی خود پیشگام ادامۀ عضویت اسپانیا در ناتو (سازمان اتحادیۀ اتلانتیک شمالی) شده است و همۀ سرنوشت خود و حزبش را در گرو همهپرسی (رفراندوم) مارس ۱۹۸۶ در این باره نهاده است.
چگونه است که اسپانیا دوران گذار خود را با چنین کامیابی سپری کرده است؟ این همان کشوری است که دو نسل پیش مردمانش بیش از یک میلیون تن را از یکدیگر (بسیاری را در برابر جوخههای اعدام) کشتند و سرزمین خود را میدان تاخت و تاز نیروهای ایتالیائی و آلمانی و روسی و “بریگادهای بینالمللی” و آزمایشگاه جنگ جهانی دوم کردند. همان کشوری است که فاشیسم در آن پس از شکست در ایتالیا و آلمان تا دههها پایدار ماند و در چهار دهه دیکتاتوری دست راستی، دویست هزار تن در آن به دلایل سیاسی اعدام شدند (آخرین آنها پنج تروریست چپ گرا پس از دادرسی در دادگاه نظامی و دو ماه پیش از مرگ فرانکو) و دهها هزار تن از سردمداران فرهنگی و سیاسیش به خارج مهاجرت کردند.
در مقایسه با اسپانیا نمونۀ ایران از جهت شدت رویاروئی چپ و راست رنگ میبازد. جمعیت اسپانیا کمتر از ایران است. اما ابعاد زندانیان و اعدامهای سیاسی ایران در پنجاه و هفت سال دوران پهلوی به گرد سی و شش سال فرانکو نمیرسد. جامعه ایرانی در بیشتر آن پنجاه و هفت سال در برابر اسپانیای فرانکو، جامعهای باز بود و همرنگ سازی در آن جائی بسیار بزرگتر از سرکوبی داشت. ارتش اسپانیا بسیار مستقیمتر از ارتش ایران در حکومت دست داشت و سود پیگیر آن در ادامۀ یک دیکتاتوری راستی بسیار بیش از ارتش ایران بود.
میشد انتظار داشت که کینه جوئی و خونخواهی در میان اسپانیائیها که ادبیات و تاریخشان پر از خشونت است، چنان ریشه دوانیده باشد که هنوز تن فرانکو سرد نشده سیل خون در آن کشور روانه شود، گروههای چپ و راست به جان هم بیفتند و حسابهای چهل ساله را با هم پاک کنند. کنار آمدن سوسیالیستها و کمونیستها و لیبرالها و جمهوریخواهان با فالانژیستها و سلطنت طلبان و محافظه کاران و راستهای میانهرو، توافق دشمنان و مخالفان دیروز بر سر پارهای اصول، بر سر آنچه گونزالس “قواعد تازه بازی” مینامد، کمترین احتمالی بود که میشد دربارۀ اسپانیا داد. چپگران و لیبرالها و دست راستیهای ایرانی با نمایشی که دادهاند و میدهند هرگز نمیتوانستند در ۱۹۷۵ مانند همگنان اسپانیائیشان رفتار کنند.
آنها که تاریخ ده سال گذشتۀ اسپانیا را بررسی کردهاند بیشتر اعتبار این گذار مسالمت آمیز را از دیکتاتوری اصنافی فالانژ (حزب فرانکو) به دموکراسی پادشاهی کنونی به فرانکوی دوراندیش میدهند. او بود که از سالها پیش از مرگ، شاهزاده خوان کارلوس بوربن را در کنار خود گرفت و به عنوان جانشین پروراند و بر قراری حکومت مشروطه را با دقت و پیگیری و با گامهای سنجیده و استوار زمینه سازی کرد.
اما یک نظام (سیستم) سیاسی، همه ساختۀ رهبرانش نیست؛ مخالفان نیز در آن سهمی بزرگ دارند. در اسپانیا اعتبار را تنها به فرانکو و خوان کارلوس نباید داد. گروههای مخالف در اسپانیا سهمی نه کمتر از آن دو در تحول سازنده و مثبت کشورشان در دهۀ گذشته داشتهاند. اسپانیائیها از هر دو سوی میدان پیکار سیاسی، با احساس مسئولیت در برابر نیاخاک و برای زنده نگهداشتن ملت خود عمل کردند و از خود مایه گذاشتند و در برابر یکدیگر گذشت نشان دادند. فرانکو به جانشینانش اندرز داد که پس از او تبعیدیان و مهاجران اسپانیائی را به کشور فراخوانند زیرا آنها “دشمنان من بودهاند نه اسپانیا”. شخص میتواند به کسی که موجب تبعید اجباری یا خودخواستۀ هزاران زن و مرد ارزنده و شایسته از کشور خود شده به چشم بد بنگرد. اما دست کم میتوان کلاه را برای کسی از سر برداشت که با همۀ قدرت بیچون و چرایش خود را با کشورش یک نمیشمرد. ملتش را از خودش بزرگتر میدانست، و همیشه ملتها از افراد، از هر فردی، بزرگترند. دارائی فرانکو هنگامی که مرد به پنجاه هزار دلار نمیرسید و شنیده نشده است که کسانش در درون یا بیرون اسپانیا کاخها و کارخانهها و دارئیهای بزرگ داشته باشند. او هر عیبی داشت به اصولی که موعظه میکرد پایبند بود. سرکوبگری را در خدمت ساختن جامعۀ آرمانی خود، هر چند پارهای آرمانهایش فرسوده و با جهان امروز ناسازگار بود، نهاده بود نه پر کردن جیبهای یک گروه نوکیسگان.
***
مخالفان فرانکو نیز همین صفات خودداری و دوراندیشی و فراتر رفتن از خود را نشان دادهاند. گونزالس هنگامی که دربارۀ دوران فرانکو سخن میگوید به دام آسان هرزه درائی و “سخنهای نادلپذیر” نمیافتد. او فرانکیسم را “یک دورۀ تاریخی میشمارد که از گرایشهای فاشیستی به گشایشی بسوی غروب در دهۀ پنجاه تحول یافت.” گونزالس تاریخ اخیر کشورش را از قلمرو عواطف بدر آورده است و بدان تنها از دریچۀ تجربۀ شخصی خود نمینگرد، و این کاری است که نسل جوانتر اسپانیائیها از آن برآمدهاند، آنها که در دو دهۀ پایانی فرانکو از دانشگاهها و دبیرستانها بیرون آمدند و به گفتۀ گونزالس “عادت دموکراتیک کسب کردند.”
در آن سالهائی که اسپانیای فرانکو از نظر اقتصادی شکوفان بود و از نظر سیاسی آهسته آهسته از هم میپاشید (چه همانندی با ایران آن دههها) این نسل جوانتر به جای آنکه رادیکال شود اصلاح طلب شد. مردمان به اتهامات سیاسی به زندان میافتادند و اعدام میشدند و احزاب و مطبوعات و اتحادیههای کارگری آزاد نبودند و حقوق بشر نیز پایمال میشد. همۀ اینها به مقیاسهائی بسیار بزرگتر از ایران دو دهۀ پایانی پهلوی، ولی نسلهای جوانتر اسپانیائی واکنش همگنان ایرانیشان را نشان ندادند. آن آمیزۀ خشم و کینه و بیزاری کور کننده، آن “سینیسم” ویرانگرکه چپگرایان و لیبرالهای ایرانی را به دوزخ انقلابی درافکند و در هم شکست بر اسپانیائیها چیره نشد، در حالی که همۀ بهانههایش را، بیشتر هم، داشتند.
یک نویسندۀ چپگرا، یک زندانی سیاسی پیشین و نه کسی که تنها در خطر بازداشت بوده است، در مصاحبهای با یک تلویزیون آمریکائی به مناسبت دهمین سالگرد مرگ فرانکو در پاسخ اینکه کسی مانند او در برابر فالانژیسم چه احساسی دارد، گفت “ما اسپانیائیها میدانیم که چگونه ببخشائیم تا پایدار و باقی بمانیم.” چند تن از ما میتوانیم مانند او و مانندهای بیشمار او بیندیشیم، حتی پس از افتادن در ورطۀ انقلاب اسلامی؟
هنوز یک روشنفکر معمولی چپ یا لیبرال نمیتواند پنجاه و هفت سال پهلوی را یک دورۀ تاریخی بداند، با تاثیرات بد و خوبی که بر جامعۀ ایرانی گذاشت، با سرمایهای که فراهم کرد تا آیندگان بر آن بسازند و پیش بروند. اگر اشارهای به پیشرفتهای آن دوران کند با بیمیلی است و فوراَ پای ضرورتهای تاریخی و اقتضای محیط را پیش میکشد، یا با دوران هیتلر برابر مینهد. در عوض در بر شمردن کم و کاستیها گشاده دست است و هیچ یادی نیز از ضرورتهای تاریخی و اقتضای محیط نمیکند. در تقریباَ همۀ موارد غوته زدن در سیلاب دشنام و زشت گوئی نخستین واکنش و همه واکنش اوست. همچنانکه یک سلطنت طلب معمولی ایرانی نیز در برابر کمترین یادی از لیبرالها و چپگرایان، با حالتی پیروزمند و حق به جانب هر صفت زشتی را که پایگاه فرهنگیاش اجازه دهد نثار آنان خواهد کرد.
تفاوت ما با اسپانیائیها در تفاوت وضع ایران با اسپانیا بازتابیده است. آنها میدانند چگونه ببخشایند تا باقی بمانند. ما تنها آموختهایم که یکدیگر را در آتش کینه کشیهای متقابلمان بسوزانیم. با آنکه کشاکش چپ و راست را در ایران از نظر دامنۀ زمانی و عمق و شدت با اسپانیا مقایسه نمیتوان کرد، اسپانیائیها بسیار آسانتر از ایرانیان بر گذشتۀ ناشاد خود چیره شدهاند. اگر چپ اسپانیا میخواست همان موضعی را در برابر کودتای ۱۸ ژوئیه ۱۹۳۶ بگیرد که چپ ایران در برابر ٢۸ مرداد ۱۳۳٢ میگیرد، هر چند این دو رویداد از هیچ نظر طرف نسبت نیستند، نه امروز اسپانیا در این موقعیت رشگانگیز میبود و نه سوسیالیستها حکومت را در دست میداشتند. آیا ما هم برای چیره شدن بر گذشته خود باید یک میلیون از یکدیگر را بکشیم و اعدام کنیم ــ علاوه بر کشتارهای جمهوری اسلامی؟
همین توانائی بالاتر کشیدن خود از گذشته ــ بجای فرو رفتن در آن به هر نام خوش ظاهر که باشد ــ سوسیالیستها را در حکومت از تکرار اشتباهات همقطارانشان در فرانسه و یونان بازداشت. امروز حکومتهای سوسیالیستی میتران و پاپاندرئو ناگزیرند با گردشهای ۱۸۰ درجهای به سیاستهای غیر سوسیالیستی اقتصادی روی آورند. ولی حزب سوسیالیست اسپانیا که صد سال پیشینه دارد و اساسنامه و مرامنامۀ آنرا کسی نه کمتر از خود کارل مارکس تائید کرده است، از همان سه سال پیش قهرمان راهحلهای بازار آزاد و ابتکار خصوصی گردید و سیاستهای سوسیالیستی خود را به قلمروهای اجتماعی محدود کرد. سوسیالیستها به جای پافشاری بر فرمولهای راست آئین (ارتدکس) سوسیالیستی به دنبال از هم گسیختن بندهائی بودهاند که انزواجوئی و سیاستهای حمایت اقتصادی بر دست و پای جامعۀ اسپانیا نهاده است. گونزالس میگوید “انزواجوئی و سیاستهای حمایتی که ۱۵۰ سال است در اسپانیا داشتهایم، دیکتاتوری و توسعه نیافتگی را هنجار (نورم) معمولی اسپانیا کرده است.” سوسیالیستهای اسپانیائی فرآوردههای دست دوم و سوم سوسیالیسم شوروی و کوبا و آلبانی و الجزایر و چین نیستند. در بستر اصلی سوسیالیسم اروپای باختری از روزهای نخست پرورش یافتهاند و با اینهمه امروز رهبرشان بی ترس از تکفیر شدن و انشعاب و انشعاب در انشعاب، اعلام میدارد که “بزرگترین خطائی که یک حزب سوسیالیست دموکراتیک میتواند بکند خطای محافظه کاری ایدئولوژیک است.” او به آسانی میپذیرد که اندیشههایش حتی با اندیشههای سوسیالیستهای فرانسوی و انگلیسی نمیخواند.
حزب او که امروز با فاصلۀ زیاد بزرگترین حزب اسپانیاست از گرد آمدن عناصر عملگرا (پراگماتیک) فراهم آمده است که در تعهدی به نوگرائی و نوسازی با هم توافق دارند. آنها بر سر دموکراسی، نوجوئی، یکی شدن با اروپای باختری و آزادشدن از نهادها و اندیشههای پوسیده ایستادهاند ــ همۀ آنچه که فرانکو و سنتگرایان همراهش با بدگمانی تلقی میکردند. گونزالس و سوسیالیستهای دیگر “قواعد تازۀ بازی” را اساساَ چنین معنی میکنند که دوران سرپرستی پدرانه سرآمده است و اسپانیا دیگر جامعهای بالغ و پخته است. اندکی پس از به حکومت رسیدنش، نخستوزیر سوسیالیست در جلسهای از صاحبان صنعت حضور یافت که او را با شکایاتشان از کشاکشهای صنعتی و درخواستهای اضافه مزد کارگران بمباران کردند. گونزالس به شوخی گفت، آیا انتظار دارند گارد کشوری را فراخواند (نیروی پلیس “پیرا نظامی” که فرانکو بر ضد اعتصابگران به کار میبرد) و به صاحبان صنایع اندرز داد که باید خودشان از طریق گفت و شنود دموکراتیک موضوع را با کارگران فیصله دهند. اتحادیههای کارگری نیز مشکل داشتند زیرا هم میخواستند از آزادیهائی که دموکراسی آورده بود بهره ببرند و هم نظام سخت کارگری فالانژیست را نگه دارند که امنیت شغلی را تامین میکرد. نخستوزیر به همۀ آنها گفت که کارفرمایان و اتحادیههای کارگری باید هر کدام مسئولیتهای خود را بر عهده گیرند و با هم کنار بیایند.
***
اسپانیا هنوز از همۀ دشواریهای خود بر نیامده است. بیکاری فراوان است و پارهای زیادرویها در میان جوانانی که احساس آزاد شدن از قفس میکنند سر بر میزند. تنشهای قومی در جامعه اسپانیائی هنوز کاملاَ فروکش نکرده است. اقتصاد آن هنوز راه بسیار دارد تا به اعضای پیشرفتهتر “اجتماع اروپائی” برسد. اما در امر حیاتی برقراری ثبات سیاسی و اجتماعی، بر پا کردن نظامی که پایدار بماند و بتواند در شرایط گوناگون کار کند و از تصحیح و جبران کم و کاستیهای خود برآید کامیاب شده است. آن همرائی که بی آن جامعۀ سیاسی از هم خواهد درید و بافت جامعه را از هم خواهد گسیخت فراهم آمده است. حتی کمونیستهای اسپانیائی ــ دوحزب کمونیست ــ زیر فشارهای اصلاح کنندۀ دموکراتیک به جریان اصلی سیاسی رانده شدهاند. بسیاری از فرایافتها و اندیشههای دست و پا گیر از چپ و راست، در حرکت رو به پیش جامعه به کنار راه افکنده شدهاند.
دیگر کمتر کسی وقت خود را با این استدلالها به هدر میدهد که نوآوریهای اسپانیا با فرهنگ عمیق اسپانیائی، فرهنگی که بیش از دو هزار سال پیشینه دارد و از منابع رومی و مسیحی و اسلامی و یهودی و اروپائی گرانبار و قرنهای دراز بر پایگان (سلسله مراتب) دین و پادشاهی استوار بوده است، منافات دارد. دیگر کمتر کسی غم این را میخورد که اسپانیا را گروهی تکنوکرات دارند به بلای توسعه اقتصادی دچار میکنند.
از آن سو نویسندگان چپ اسپانیا هنگامی که از مردمسالاری سخن میگویند از ترس تکفیر و اتهام ارتداد، صفت بورژوازی را به دنبال دموکراسی نمیآویزند (گویا نوع دیگر دموکراسی هم هست که در جمهوریهای خلقی اروپای شرقی و پارهای جامعههای غیر بورژوازی آسیای خاوری و شمال افریقا و دریای کارائیب بدان عمل میشود.) اسپانیائیها دارند خود را آزاد و امروزی میکنند و اسپانیائی هم ماندهاند. تاریخ خود را از گرایشهای حزبی آزاد کردهاند و آن را موضوع بررسی قرار دادهاند، چنانکه با تاریخ باید کرد، نه آنکه هر گروهی بخشی از آن را موضوع پرستش قرار دهند و با دست بردن در تاریخ در پی زدودن آثار بخشهای دیگرش از یاد ملی باشند. تاریخشان میراث مشترکشان شده است، نه آنکه آنها را از یکدیگر جدا کنند.(٢)
ایرانیان از اسپانیای کنونی درسهای چند میتوانند فراگیرند:
* نخست، برداشت ملی از یک تاریخ مشترک است که همۀ اسپانیائیها در بد و خوبش دست داشتهاند و هر چه بر آن آگاهتر میشوند بهتر به ضرورت آشتی ملی ــ در عین نگهداشتن اعتقادات و گرایشهای حزبی پی میبرند.
* آنگاه، خودداری و اندازه نگهداری گروههای گوناگون در پیکار بر سر قدرت است و توانائی چشم پوشی بر پارهای از بدترین تجربههای شخصی گذشته. شناختن سهم پادشاهی مشروطه در کامیابی حرکت جامعۀ اسپانیا در مسیز مردمسالاری و پیشرفت لازم است، ولی نباید ما را از ظرفیت بزرگ اخلاقی که نیروهای چپ و راست از خود نشان دادند، بویژه چپ ــ زیرا در طرف بازنده بود ــ غافل سازد. نیروهای راست توانستند چهل سال برتری سیاسی را بی آنکه خم به ابرو بیاورند به دشمنان دیروزشان واگذارند و نیروهای چپ توانستند بجای هدر دادن فرصت تاریخی خود در تلافیجوئی و برقراری به اصطلاح “عدالت انقلابی” به بازسازی کشورشان پردازند و تلخیهای شخصی را فراموش کنند. اصلاَ اینکه اسپانیائیها خود را پس از آنهمه نبردهای خونین در جبهههای جنگ و سیاست، که چپ و راست ایران گوشهای از آنرا نیز نیازمودهاند از انقلابزدگی آزاد کردهاند، سزاوار آموختن است.
بیش از هر چیز دیگر، دریافتن نقش قاطع و تاریخی نسل جوانتر اسپانیائیهاست ــ زنان و مردان سی چهل سالهای که اکنون رهبری کشور خود را در دست دارند ــ در ساختن یک فضای دموکراتیک و آماده برای پیش تاختن و کنار پیشروترین جامعههای باختری. این نسل که نمایندگانش در چپ و راست و در ارتش و دربار پادشاهی، هستند، آن نیروئی را ساخته است که نه نظامیهای راستگرا توانستهاند آنرا تهدید کنند، نه تروریستهای شهری چپگرا. نه آرزومندان جامعۀ سنتی غرق انحطاط و فساد، نه رویاپروران ناکجا آباد غرق خشونت و خون.
ژانویه ۱۹۸۶
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ ــ در این نوشته از گزارشی در واشینگتن پست ٢۱ـ نوامبر ۱۹۸۵ سود گرفته شده است.
٢ــ شاید بر این حزبی شدن تاریخ، نمونهای بهتر از این نتوان آورد: به تازگی به مناسبت ٢۱ آذرگروهی از جمهوریخواهان گرد هم آمدهاند. سخنران جلسه دربارۀ آزادی آذربایجان در ٢۱ آذر ۱۳٢۵ تنها به ذکر بخشی از یک سخنرانی مصدق دربارۀ دعوی خود مختاری فرقۀ دموکرات بسنده کرده است. نه اشارهای به نقش حیاتی شاه در دفاع از حاکمیت ملی ایران و یکپارچگی ارتش، نه به سهم سرلشگر ارفع و ستاد ارتش در نگهداری تمامیت و استقلال کشور، و نه دیپلماسی استادانۀ قوام السلطنه که در برابر شوروی به تنها پیروزی تمام عیار یک کشور اشغال شده در جنگ جهانی دوم دست یافت.
آنها که یک سال در شرایط نومیدانه و زیر فشارهای طاقت فرسا رنج بردند و آذربایجان را آزاد کردند و بقیۀ کشور را نیز نگه داشتند باید از تاریخ زدوده شود، آن کسی که تنها یکی دو سخنرانی کلی کرده است و هیچ سهمی در ماجرای یکسالۀ آذربایجان (٢۵ـ۱٢۳۴) نداشته روی ملاحظات حزبی باید همۀ توجه را بخود جلب کند.