«

»

Print this نوشته

نگاه “پایانی“

 

شش

 ‌

نگاه پایانی

 ‌

 ‌

 

امیرحسینی ــ شما در کتاب دیروزو فردا و همین طور در گفتگویی که با هم داریم بعضی وقتها بسیار تند از دوران محمدرضا شاه انتقاد کردهاید، از بعضی سیاستهای ایشان. در عین حال فرمودید که اولین کسی بودید که خواستار تشکیلاتی شدید که برگرداندن پادشاهی مشروطه به ایران را هدف خودش قرار داده باشد…

همایون ــ پادشاهی پهلوی

امیرحسینی ــ پادشاهی پهلوی بله. و حاضر نشدید با ارتشبد اویسی وارد هیچگونه همکاری بشوید. این دوگانگی را، دستکم آن طوری که من میبینم، شاید هم دوگانگی نباشد، این را شما چگونه توضیح میدهید؟

همایون ــ من در بررسی همه تاریخ صد ساله گذشته ایران و شخصیت‌هایش همین اندازه بی‌پروا و انتقادی هستم. همه را با این نظر تند انتقادی نگاه می‌کنم. برای اینکه همه را دچار معایب بسیار سخت می‌بینم. علت این هم که ما در صد سال گذشته پیاپی شکست خورده‌ایم این بود که مسئولان، دست درکاران، سیاستگران، زمامداران، پادشاهان، روشنفکران، مخالفان، موافقان، همه دچار اشکالات بسیار بزرگ بودند. من می‌خواهم که آینده سیاست و اجتماع ایران و فرهنگ سیاسی ایران از کم و کاستی‌های این صد ساله و این افراد بدور باشد. و این فقط با بررسی انتقادی، هم بیطرفانه، هم بی‌ملاحظه سیاسی و شخصی، صورت خواهد گرفت. باید با حقیقت آن جور که بود روبرو بشویم و آن را با روشن‌ترین بیان به مردم بگوییم که دیگر اشتباهات و معایب تکرار نشوند. ولی من همیشه طرفدار پادشاهی پهلوی در شکل پادشاهی مشروطه بوده‌ام. حالا مدتی تاکید مشروطه را روی سویه (جنبه) توسعه اقتصادی و اجتماعی‌اش می‌گذاشتم ولی از آغاز دهه شصت / چهل دست کم، تاکید را روی سویه توسعه اقتصادی و سیاسی، هر دو گذاشتم. هنوز هم به همین اعتقاد هستم. امروز البته فکر می‌کنم که باید بیشتر تاکید را روی توسعه سیاسی بگذاریم. برای اینکه کارهائی که در زمینه اقتصاد شد به هر حال یک زیر ساخت مادی و فرهنگی در ایران بوجود آورده است. من تناقضی نمی‌بینم. آنها اتفاقا دچار تناقض بودند. من طرفدار پادشاهی بودم و از سویه‌های منفی پادشاهی هم بیش از هر کسی انتقاد کردم. نه بدگویی. زیرا اگر قرار باشد ایران نظام سیاسی با ثباتی داشته باشد و دمکراسی هر روز به خطر نیفتد پادشاهی مشروطه شکل حکومت مناسب‌تری برای ماست؛ و اگر قرار باشد پادشاهی در چهارچوب نظام دمکراتیک بماند می‌باید از معایب گذشته پاک شود. شناختن معایب چنانکه می‌بینیم گام نخستین است.

اکنون اگر ما نتوانیم از بیم پاره‌ای هواداران پادشاهی حقایق گذشته را بگوئیم فردای بازگشت پادشاهی چگونه خواهیم توانست به گفتن حقایق روز جرئت کنیم؟ بیست و چند سال است می‌گویند حالا وقت این سخنان نیست (پس چه وقتی است؟) ولی دیدیم که به اندازه کافی وقت برای هر سخنی و رفتن به ژرفای هر موضوعی بوده است. اما اصلا  امری که نتوان آن را  بی دروغ یا نیمه حقیقت پیش برد اشکال بنیادی دارد. حتا در پیکار با جمهوری اسلامی ما هیچ نیازی به پوشاندن بخشی از حقیقت نداریم. به مراتب بهتر است که مردم بر درستی سخنی، پیامی، منظوری، متقاعد باشند تا هر کدام از ظن خود یار شوند. از این گذشته چنانکه در پیش گفتم بازنگری انتقادی گذشته برای ما یک ضرورت سیاسی حیاتی است. ما برای رسیدن به یک همرائی consensus اصولی نمی‌توانیم تا مرگ همه طرف‌های جنگ هفتاد و دو ملت صبر کنیم. در بازنگری انتقادی، دل‌های نازک کسانی بدرد می‌آید ولی چاره‌ای نیست. درمان درد بزرگ‌تر جنگ صلیبی ما در سده بیست و یکم، بیشتر اهمیت دارد. هیچ پیشرفتی از علم گرفته تا سیاست تا زندگی شخصی بی بازنگری گذشته نمی‌شود. بازنگری هم یعنی بی پیشداوری، وگرنه می‌باید نامش را بازتولید گذاشت.

این استدلال که مخالفان عیب‌ها را می‌گویند و موافقان لازم نیست این کار را بکنند درست نیست زیرا مخالفان تنها عیب‌جوئی می‌کنند ولی کار ما جنبه عیب‌جوئی ندارد؛ دلمشغولی ما ستایش کردن یا عیب گفتن نیست. ما یک دوره تاریخی را نقد می‌کنیم که به انسان فرزانگی بیشتر می‌دهد. نقد گذشته برای امروز و آینده لازم است. برای یک طرح سیاسی که همه گوشه‌های زندگی جامعه را بپوشاند نمی‌توان نگرش انتزاعی داشت. می‌باید آن طرح را روی زمینه کلی جامعه گذاشت و این زمینه کلی از آنچه واقعیت جامعه را تشکیل می‌دهد جدا نیست. تاریخ، بویژه تاریخ همروزگار، آن زمینه کلی و واقعیت جامعه است. ما آنیم که تاریخمان نشان داده است. اگر می‌خواهیم چیز دیگری بشویم می‌باید آن تاریخ را بشناسیم و نقد کنیم و از آن درگذریم. در شرایطی که ما هستیم هیچ نیازی به این نیست که نیمه کاره فکر کنیم؛ اصلا هیچگاه نباید نیمه کاره فکر کنیم. انقلاب و حکومت اسلامی به یک دوره تاریخ ایران پایان داده است. جامعه ما از این مزیت برخوردار است که از نو آغاز کند و هیچ چیز را مسلم نگیرد. من این فرایند را از خودم آغاز کردم و طبیعی است که در سیاست نیز دنبالش را بگیرم.

ما به عنوان تبعیدیان از این مزیت نیز برخورداریم که سیاست را هم به مقدار زیاد از ملاحظات قدرت آزاد کنیم و به کنه آن برویم که رساندن جامعه به جائی است که افراد در بالاترین حد خود تکامل یابند؛ همان زندگی در فضیلت ارسطوئی. سیاستبازی که همه‌اش به آن پرداخته‌ایم ما را در این حد نگه داشته است. چگونه است که چندی هم سیاست را در معنای درستش بگیریم؟ بتوانیم جهان را تنها از نظرگاه پرستش و نفرت، دوستی و دشمنی بی مرز و جاه طلبی و فرصت‌طلبی محض نبینیم و بجای شخص بر امرcause  تمرکز یابیم؟  کسانی که فکر می‌کنند اشاره به کم و کاستی‌های گذشته بخت رسیدن ما را به قدرت از میان می‌برد می‌باید در نظر داشته باشند که آن کم و کاستی‌ها مایه اصلی شکست ما بود و نخست می‌باید آنها را بشناسیم تا از خود دور کنیم؛ و دوم، دیگر هیچ چیز را نمی‌شود پوشیده نگهداشت. ما توانائی آن را داریم که با گفتن همه حقیقت، از جمله خوبی‌ها و نیرومندی‌ها با مردم روبرو شویم و نه تنها در این جبهه آسیب‌پذیر نباشیم بلکه حقیقت را در خدمت امر خود قرار دهیم.

من در این سال‌ها به عمد درپی طرح مسائلی بوده‌ام که در انگلیسی به آن خلاف سیاست می‌گویند (عنوان یکی از سخنرانی‌هایم در سفری به کانادا همین بود.) بسیار شده است که در آغاز سخن به شنوندگانم یادآور شده‌ام که برای گفتن چیزهائی که خوششان بیاید نیامده‌ام. جامعه ایرانی بیش از اندازه در قالب‌های ذهنی نامناسب مانده است و روشنفکران که نقششان چالش کردن خرد متعارف conventional wisdom است بیش از اندازه اسیر حساب‌های سیاسی هستند و سیاستبازی رهایشان نمی‌کند. آنچه ما با آن روبروئیم یک بحران سرتاسری و همه سویه است. کسانی ممکن است از این موقعیت بهراسند ولی به نظر من فرصت یگانه‌ای برای زیرورو کردن بسیاری باورها و عادت‌های ذهنی پیش آمده است. بحران یعنی شدنی بودن همه چیز، و بحران را نمی باید بیهوده گذاشت، اگر چه به بهای برانگیختن مخالفت‌ها باشد. دگرگون کردن اندیشه و گفتمان سیاسی بیش از محبوبیت اهمیت دارد.

امیرحسینی ــ جناب همایون به عنوان پرسش آخر، امروز که به زندگی خودتان نگاه میکنید، به سالهایی که پشت سرگذاشتهاید، چه کاری را نمیپسندید، یعنی چه کاری را فکر میکنید که بهتر بود در زندگی سیاسیتان نمیکردید؟ فرضا آیا فکر نمیکنید که اگر شما آن دوره یک ساله وزارت را نداشتید بعد از انقلاب دردسر کمتری میداشتید؟ یا حرفتان در جامعه امروز ایرانی در خارج پذیرش بیشتری میداشت؟ بخش دوم پرسش اینست که اگر امروز باز پانزده ساله میشدید آیا باز هم به سیاست میپرداختید یا اینکه دوست میداشتید پزشک باشید یا اینکه مهندسی باشید، نقاشی باشید؟

همایون ــ اگر دوباره به دنیا می‌آمدم باز سیاست را انتخاب می‌کردم. چون با سرشت من سازگاری دارد و من هرچه فکر می‌کنم، هر حس من، هر لحظه زندگیم با سیاست به معنای امر عمومی، یافتن راهی برای اینکه جامعه تغییر کند و بهتر شود، همراه است. این است که من در خوراک هم نگاه می‌کنم ببینم که آشپزی ایرانی را چکار می‌شود کرد که جهانگیر بشود. از خیابان که می‌گذرم به فکر حمل و نقل شهری در ایران می‌افتم. این کار من است. همه زندگیم در چاره‌جوئی برای این کشور گذشته است. انتقاد هم که کرده‌ام همیشه همراه با راه‌حل بوده است. زیرا عیب گرفتن را سترون می‌دانستم. انسان می‌باید توانائی آن را داشته باشد که خود را بجای دیگری بگذارد. پی بردن به اینکه در ذهن دیگران چه می‌گذرد همیشه ممکن نیست ولی دست‌کم می‌توان خود را در جای دیگران گذاشت: اگر من بجای کسی که از او انتقاد می‌کنم باشم چه خواهم کرد؟ این عادت ذهنی به اضافه دلبستگی همیشگی و هر لحظه به امر عمومی مرا به سیاست می‌کشاند. بله حتما به سیاست می‌پرداختم. آبشخور رودخانه زندگی من ادبیات و تاریخ و سیاست است و همین از من می‌آید.

کارهایی که نمی‌کردم بیشمار است. چون زندگیم را وقتی نگاه می‌کنم اشتباهات بسیار زیاد درش هست. اولین اشتباه و شاید بزرگ‌ترینش این بود که خیلی پیش از موقع وارد کار سیاسی شدم. پیش از آنکه دانش سیاسی پیدا کنم، پیش از آنکه درسم را خوب بخوانم، وارد کارهای عملی سیاسی شدم که مسیر زندگیم را منحرف و غیرعادی کرد و فرصت‌های زیادی را از من گرفت. عقب‌افتادگی درسی نگذاشت از آغاز جوانی دنبال کار منظمی بروم و به عقب‌افتادگی‌های بزرگ در زندگی رسید؛ یکی از اعضای بدنم را بیهوده از دست دادم. بدبختانه بیشتر مردمان بزرگ‌ترین تصمیم‌های زندگی‌شان را در سنینی می‌گیرند که کمتر از همیشه آمادگی دارند. اشتباه بزرگ دیگر این بود که پس از سقوط کابینه در ایران ماندم. کاملا می‌شد دید که فاجعه در پیش است. هرگز نمی‌توانستم ابعاد ضعف مرگبار شاه و میان‌تهی بودن جامعه روشنفکری و سیاسیکاران ایران را پیش‌بینی کنم. اشتباهات دیگر در زمینه زندگی شخصی‌ام طبعا خیلی کردم. خیلی فرصت‌ها را برای اینکه زندگی راحت‌تری داشته باشم از دست دادم که بیشمارند و پرداختن به آنان سودی ندارد. هر زندگی از این اشتباهات پر است. اما یک تصمیم درست گرفتم که بسیاری اشتباهات را جبران کرد و آن ازدواجم بود.

ولی در مورد آن دوره وزارت، اگر به وزارت نمی‌رسیدم پیش از انقلاب به زندان نمی‌افتادم و در روزنامه آیندگان می‌نشستم و با انقلاب مبارزه می‌کردم، و به احتمال زیاد همانگاه مرا می‌کشتند. در روزنامه آیندگان دوبار در سال‌های دهه پنجاه بمب گذاشته بودند. من از همان هنگام آماج بودم. پس از انقلاب از دوستی که در آن سال‌ها در کتابخانه دانشگاه  کار می‌کرد شنیدم که دانشجویان چپگرا می‌گفتند که در جبهه مقابل از من باید ترسید. روزنامه ما در میان چپ افراطی و در بازار دشمنان سرسختی داشت. (من دشمنی‌های سخت و دوستی‌های پرشور جلب می‌کنم.) اگر به دولت نرفته بودم در جریان انقلاب از میان رفته بودم و اگر پیش از انقلاب از میان نمی‌رفتم پس از انقلاب کشته می‌شدم. چون اهل گریز نبودم، حتا وقتی که تهدید مستقیم متوجهم بود. (من خوب می‌فهمم که هویدا چرا ماند و دستگیر شد. آنچه نمی‌فهمم تسلیم خودش به انقلابیان بود.) وزارت سبب شد که مرا دستگیر کردند و تنها در آن وقت به خود آمدم و متوجه خطر شدم و از آن وقت خیلی مراقب خودم بودم. در زندان ریش گذاشتم به امید مبهم اینکه بتوانم فرار کنم و وقتی هم گریختم همه احتیاط‌ها را کردم که دستگیر نشوم و نشدم و از ایران موفقانه گریختم. اگر از این جهت نگاه کنم زنده ماندن من مرهون آن دوره وزارت است.

مسلم است که اگر در ایران به وزارت نرسیده بودم و خود را به خارج می‌رساندم در بیرون ایران قبول عام بیشتری می‌داشتم. چون من شاید ده سال پس از انقلاب را در خارج صرف نشان دادن دوباره و تثبیت دوباره موقعیت خودم در جامعه ایرانی کردم و آن ده سال را می‌توانستم صرفه‌جویی کنم. خیلی فرصت‌ها در این بیست سال از دست من رفت و به همان دلیل بود. روی دشمنی‌ها، روی کینه‌ها، روی حسادت‌ها، روی هرچه که بیشترش مربوط به آن دوره وزارت می‌شد. باز از طرف دیگر می‌توانم بگویم اگر در خارج موقعیت بهتری پیدا می‌کردم یکی از آماج‌های مهم جمهوری اسلامی می‌شدم و احتمال ترور من بیشتر می‌شد. نمی‌دانم. هیچ‌کدام اینها را نمی‌شود مسلم گرفت، همه اینها عواملی است که می‌تواند به حساب بیاید. انسان در چنگال تصادفاتی است که بیشترشان دور از کنترل او هستند. سلسله اگرها قطع نمی‌شود. نگرش قضا قدری به زندگی البته به درد صوفیگری و فلسفه‌های خوب مردن می‌خورد و انسان سازنده پویا میانه‌ای با آن ندارد. ولی کاراکتر ما سرنوشت ماست.

من از آغاز با سختی سر و کار داشته‌ام، سختی‌هائی که برای جهان محدود یک کودک حساس، ابعاد تراژیک پیدا می‌کند، و در سرشت من است که کارها را از جای دشوارتر آغاز کنم، به گفته مسیح از در تنگ بدر آیم؛ پیروزی آسان را قدر ندانم. میل به تفاوت داشتن در بیشتر زندگی‌ام، هم سودمند و هم ناگزیر بوده است، ولی این فضیلتی است که چنانکه ارسطو متوجه شده بود، مانند هر فضیلت دیگری وقتی به زیاده‌روی کشید، عیب شد. پیرامون من در همه این دهه‌های دراز نوآموزی نیمه کاره جامعه ایرانی در مکتب تمدن فرنگی، چنان بوده است که ناگزیر از رویکرد و رفتار متفاوت بوده‌ام. همرنگ جماعت شدن بهای سنگینی بوده است که همواره نمی‌توانسته‌ام بپردازم. بزرگ‌ترین مشکلم در زندگی این بود که نمی‌توانستم نظر نه چندان بالائی را که به پیرامونم داشته‌ام پنهان کنم. جامعه ما سهم بیش از اندازه‌ای از نادانی و ابتذال و بی اخلاقی داشته است و تغییر دادن جامعه، آرمان همیشگی من بوده است. زمانی به دوستی گفتم که ایران کشور جالب توجهی است چون باید آن را تغییر داد. چنین سودازدگی تفاوت داشتن و تغییردادن، ناگزیر به زیاده ‌روی‌هائی می‌کشد که زندگی را دشوارتر از آنچه می‌باید می‌سازد و حتا مانند مورد من پیوسته در معرض نابودی می‌گذارد. بسیار جای شگفتی است که با این زندگی در سرکشی، خطرناک زیستن نیچه‌ای، من باز دوام آورده‌ام و “روزگارم بد نیست.“ اکنون که به گذشته‌ام می‌نگرم می‌بینم آنچه توانسته‌ام برای ناممکن کردن بیشتر چیزهائی که از آن برامده‌ام، از جمله دیرزیستن، انجام داده‌ام و با اینهمه تنها من می‌توانستم از آنها برآیم.

اما اینکه آیا پشیمانم از اینکه به وزارت رفتم یا نه؟ نه، حقیقتا پشیمان نیستم. برای اینکه بعد تازه‌ای به زندگی من و شخصیت من و تفکر من داد. نظر مرا باز کرد. از کتاب بیرون آمدم، از لای صفحات روزنامه بیرون آمدم. اکنون خیلی بهتر کارکرد قدرت را می‌بینم و بیشتر در می‌یابم که چرا سیاست، که ریمون آرون می‌گفت، [مانند اقتصاد] عرصه کمبود و تنگی است. در میان کسانی که در گروه‌های مخالف فعالیت می‌کنند این نقص را من در همه تقریبا می‌بینم که کارکرد قدرت را نمی‌شناسند و از حکومت تصورات دست دوم دارند. اینهم باز یک مزیتی بود که نصیبم شد. یک مقداری هم کار برای آن کشور در آن یک ساله توانستم بکنم. هر چند اگر دوباره به آن دوران باز می‌گشتم با پافشاری و شتابزدگی بیشتری عمل می‌کردم. از همه اینها گذشته رسیدن من به چنان ایستگاهی در زندگی، ناگزیر می‌بود. مسیری که از کودکی اختیار کردم ناچار به آنجا می‌کشید. من در همه زندگی یک آدم عمومی بودم، صرفنظر از مقام و موقعیتی که داشتم؛ با چنان نگرشی به خودم و جائی که قرار داشتم نگاه می‌کردم. حتا در رفتار و زندگی خصوصی‌ام چنان ملاحظاتی در بسیاری موارد جلوم را می‌گرفت و با آزادی همگنانم رفتار نمی‌کردم. نزدیکانم نیز مرا با چنان نگاهی می‌نگریستند.

پشیمانی دو معنی دارد. نخست، احساس اینکه نتیجه تصمیم با انتظار نمی‌خواند. در این معنی انسان می‌تواند در بیشتر اوقات پشیمان شود. دوم، آرزوی اینکه هرگز چنان تصمیمی گرفته نمی‌شد. من به این معنی پشیمان نیستم. مشکلاتی که پس از گریز از ایران با آن روبرو شدم و گذشته از تنگی زیست، همه‌اش از دشمنی‌ها برخاست، بزرگ‌ترین چالش زندگیم بود و من از چالش هرچه بزرگ‌تر باشد بیشتر می‌گیرم. دیگران شاید نتوانند حالتی را که دربرابر سخت‌ترین مبارزات و دشمنی‌ها به من دست می‌دهد و بهتر از همه می‌توانم آن را با صفت اهتزاز بیان کنم دریابند. این عیب بزرگی است، می‌دانم، ولی نخستین واکنش من دربرابر چالش‌ها جنگیدن است و تنها آنگاه به زور، خود را به کنار آمدن ــ اگر جای آن باشد ــ وا می‌دارم. همیشه هر اتمام حجتی را رد کرده‌ام. عکسی از کودکی من و برادرم سیروس هست، لحظه گویائی از روحیات ما که عکاس هوشمند گرفت. من پنج ساله بودم و او سه سال داشت. ما زیاد حرکت می‌کردیم و عکاس به ما تشر زد. نگاه تند من به او، در عمل به دوربین، بهترین نشان دهنده این سویه (جنبه) از کاراکتر من است.

سه دهه پیش من یک تن بودم و همه دشت از دشمنان پوشیده بود. از آن دشمنان اندکی در میدان مانده‌اند و عموما به من خدمت کرده‌اند. از داشتن بسیاری از آن دشمنان خرسندم. انسان را به دشمنانش بیشتر می‌شناسند؛ از قول بیهقی “دشمن چنین باید،“ (البته نه سرش، باز از قول او.) در بزرگترین مصاف‌ها با دشمنان مهم‌تر، احساس شادی و سپاس از اینکه در چنان جائی هستم و از چنان اموری دفاع می‌کنم سهمی برای دشمنی و کینه نمی‌گذاشت. دشمن داشتن از آغاز برایم جزء لازم زندگی بشمار می‌رفته است و دشمنی‌های نالازم بسیار برای خود تراشیده‌ام. اما دشمنی مرا نمی‌آزارد. بجای دشمن به پیشبرد امر خودم می‌پردازم. او را از زندگیم حذف می‌کنم تا جائی که اندک اندک چهره‌اش هم فراموشم می‌شود. بسیاری از آنچه کرده و اندیشیده‌ام پاسخی به دشمنی‌ها، و نه دشمنان، بوده است که از این نظر بر من منت دارند. مرا وادار به بهتر شدن کرده‌اند. عادت کرده‌ام در هرچه می‌گویم یا می‌نویسم حملات احتمالی دشمنان را درنظر بگیرم و راه را پیشاپیش بر تحریف و نکته‌گیری‌های آنان ببندم. کسی را نمی‌شناسم که به اندازه من با دشمنی دیگران ــ و نه دشمنی با دیگران ــ زیسته باشد. دو رژیم، رژیمی که به آن خدمت کردم و رژیمی که همواره با آن جنگیده‌ام (یکی از نخستین کسان که با آن جنگیده ام)، در پی نابودیم برآمدند؛ مردمان بیشمار کار و زندگی‌شان را گذاشتند و هنوز معدودی می‌گذارند که مرا متوقف کنند. به نظر نمی‌رسید هیچ بختی داشته باشم. اما اینهمه در واقع هدیه‌ای بود که روزگار به من داد. چه فرصتی بیش از این می‌شد خواست؟

آن فرصت مرا به جائی رساند که می‌توانم با خرسندی به باززایش خود در سومین دوره زندگی بنگرم. تصمیمی که در ماه‌های زندگی پنهانی گرفتم هرچه گذشت درستی خود را بیشتر ثابت کرد. من یک امر را بجای خودم گذاشتم. بجای پیشرفت خود به پیشبرد امری که برای خود قرار داده بودم پرداختم و آن امر، دگرگون کردن فرهنگ سیاسی و جهان‌بینی ایرانی است. هرچه می‌گذرد ایرانیان فراوان‌تری ارزش‌های دمکراسی لیبرال و عادات شهروندی و زیستن در یک جامعه چندگرا (پلورال) را بیشتر کشف می‌کنند و از جهان سوم و جهان اسلامی و جهان خاورمیانه‌ای بیرون می‌آیند. موانع، بسیار است و احتمال ناکامی‌ها هنوز هست ولی زمان به سود این طرح کار می‌کند. در هر جا باشم با این نهال می‌بالم. نادانی و ابتذال و حتا بی‌اخلاقی (تا حد نیهیلیسم) جامعه ایرانی با آرزوهای مردمی که می‌خواهند از آن سه جهان بیرون بزنند ناسازگار است و سهم جامعه و سیاست نیز از آن نادانی و ابتذال کمتر خواهد شد زیرا جامعه‌ها نیز مانند افراد می‌توانند بیاموزند. (از بابت بی‌اخلاقی هیچ مطمئن نیستم).

پس از شش دهه زیستن در عرصه عمومی برای نخستین بار می‌بینم که در اکثریتی هستم (یکی از مزیت‌های دیر ایستادن در جهان این است که انسان ممکن است سرانجام اکثریت یابد.) طرح کلی که برای جامعه ایرانی دارم، گفتمان مردم، درس خواندگان و جوانان و بویژه روشنفکران شده است: اولویت دادن به ایران، به منافع ملی و “ایده“ ایران؛ غربگرائی و جدا شدن از جهان‌های واپسماندگی؛ پاک شدن از عربزدگی و آزاد شدن از بند فلسطین؛ بیرون راندن مذهب (نه مذهبیان) از سیاست و حکومت، و آخوند از زندگی سیاسی؛ حقوق بشر و برابری زنان و مذاهب. اینهمه روند آینده است ــ تا چشم کار می‌کند. توسعه و پیشرفت، ناسیونالیسم ایرانی و اندیشه آزادی و ترقی مشروطه، به جای مرکزی خود بازگشته است. بت‌هائی که نسل من و دو نسل پس از من برای خود ساختند به اندازه واقعیشان می‌رسند که برای پاره‌ای از آنان به ناپدیدی رسیده است. حزب مشروطه ایران، که سهمی اندازه نگرفتنی از زندگیم را بر آن گذاشته‌ام از مایه‌های امیدواری من به آینده است. در توسعه سیاسی ایران، در کمک به آوردن عنصری از تعادل در رفتار و گفتار، و اندیشیدن به خیر عمومی در بدترین رویاروئی‌ها، سهم این حزب نیز می تواند اندازه نگرفتنی باشد.

من نیز مانند هرکس دیگری. وقتی انسان به گذشته می‌نگرد فکر می‌کند که اگر دوباره فرصت زیستن آن زندگی را می‌داشت، خیلی کارهای دیگر می‌کرد که انجام نداده و خیلی کارها را نمی‌کرد که انجام داده است. طبیعی است. نمی‌توانم بگویم که بهترین روزگار را داشته‌ام ولی این اندازه هست که شاید بتوانم بگویم دست‌هایم پر خواهد بود که از زندگی بیرون خواهم رفت. امروز من به جائی رسیده‌ام که برای بیشتر همسالانم ایستگاه پایانی است. برای من هنوز نیمه راه است. بسیاری کارها مانده است که ارتباطی به سال‌های مانده‌ام، هر چند باشند، ندارد. درگیر تلاشی هستم و تا سال‌های دراز آینده، تا آینده‌ای که در مه زمان پوشیده است، درگیرش خواهم ماند؛ باشم یا نباشم. آنچه از زندگیم می‌ماند چندان ربطی به حضور فیزیکی‌ام نخواهد داشت. زندگیم آن خواهد بود که بر من روی نمی‌دهد. (این تعبیر را تازگی از کتابی گرفته‌ام.)

به گذشته و آینده‌ام، به آینده‌ای نیز که بی من خواهد بود، بی هیچ حسرت و ناخشنودی می‌نگرم. دستاوردها و اشتباهاتم به یک اندازه مصالح ساختمانی شده‌اند که زندگانیم است. پویش والائی که از هنگامی که خود را شناخته‌ام موتور زندگیم بوده است؛ و یافتن آن “دل دانا“ی شعر فارسی که تا مدت‌ها معنی‌اش را نمی‌فهمیدم (و آن نیکی زیباشناسانه‌ای است که به قول برادرم شاپور با انتلکت بهم می‌رسد) مرا به بیش از این نرسانده است و غمی نیست. دیگران می‌توانند از اینجا آغاز کنند و به بیش از اینها برسند. و پس از همه اینها، هنوز به نظر می‌رسد که وقت باقی است. باید تندتر و بالاتر پرواز کرد؛ بی پرواتر و متفاوت‌تر بود.