پنج
انقلاب و باززایش
امیرحسینی ــ شما دردوره انقلاب کی بازداشت شدید؟
همایون ــ ظهر روزی که ازهاری به نخست وزیری انتخاب شد شاه گفتاری داشت که در رادیو تلویزیون خواند و گفت که ملت ایران من پیام انقلاب شما را شنیدم و استدعا کرد و ناله و زاری کرد که اجازه بدهند که خود او رهبری انقلاب را به عهده بگیرد و از حکومت ارتشی نترسند؛ با حال بسیار شکسته و ضعیف، با لکنت زبان، با رنگ پریده؛ یک تصویر ذلیل شکست خوردهای. آن پیام، پیام وحشتناکی بود و بامداد روز بعد، ساعت یک بامداد روز ۱۶ آبان مرا دستگیر کردند. دستگیری ما بخش دیگری از استراتژی بدست آوردن دل انقلابیان بود که شش ماه با جدیت دنبال شد و “پیام انقلاب“ شاه نیز گوشهای از آن بشمار میرفت. گروه بانفوذی در دربار و دولت، نود درصدی از نزدیکان مرکز قدرت که سیاستگزاری را در دست داشتند، تصمیم گرفته بودند بجای جنگیدن با انقلابیان کنار آیند. شاه هم که به گفته خودش در مصاحبهای با خبرنگاری امریکائی (اینترنشنال هرالد تریبیون ۲۸ مه ۱۹۸۰) صرفا از “سیاست تسلیم“ دربرابر انقلاب پیروی میکرد گام به گام با آنها راه میآمد. ما از تابستان تا زمستان ۱۳۵۷/ ۹ ـ ۱۹۷۸ با پدیدهای سروکار داشتیم که در تاریخ انقلابات جهان مانند ندارد. در هیچ انقلابی نبوده است که رژیم آماج انقلاب آنگونه دست در دست نیروهای انقلابی برای امر مشترک، پیروزی انقلاب، کار کرده باشد. یک فضای سوررئالیستی کامل بود. موضوع این نیست که اقداماتی برای جلوگیری از انقلاب انجام میدادند که پس آتش backfire میکرد که درهمه انقلابات به فراوانی بوده است. در انقلاب اسلامی، رژیم میکوشید اقداماتی در جهت خواست انقلابیان انجام دهد.
رویکرد غالب این بود که سران انقلاب و دشمنان رژیم ناراحت نشوند.
امیرحسینی ــ فاصله بین سقوط کابینه و بازداشت را شما چگونه سپری کردید؟ چه میکردید؟
همایون ــ بیشتر درخانه بودم و گروه گروه مردم به دیدنم میآمدند. هیچوقت من در زندگی اینهمه آدم هر روز در خانهام ندیدم. نمیدانم چه شده بود و همه میآمدند یا میخواستند خبری بگیرند یا میخواستند خبر از من به جاهایی ببرند یا واقعا میخواستند در دوران برکناری به من اظهار لطف کنند. نمیدانم ولی بیشتر وقتم به پذیرایی دیدارکنندگان میگذشت و کتاب خواندن البته، و نشان دادن خودم در محافل که من از ایران نگریختهام. چون همه جا شایع شده بود که من از ایران گریختهام. شاه دستور داده بود پاسبانانی که در دوره وزارت من نگهبانی خانه ما را داشتند در پست خود بمانند و این احساس امنیتی به من میداد. در مجلس سنا دکتر جمشید اعلم سخنانی در ارتباط آن مقاله بر ضد من گفته بود و شاه به او پیغام داده بود که تو دوست ما هستی و از تو انتظار نمیرفت.
امیرحسینی ــ در آن فاصله کسی به شما پیشنهاد نکرد یا خود شما به این فکر نیفتادید که ایران راترک کنید؟
همایون ــ بسیار به من پیشنهاد شد. من خودم هرگز. بسیار به من پیشنهاد شد که یک مدتی برو. دکتر بهرام محیط، قدیمیترین و نزدیکترین دوستم هشدار داد که در محافل، صحبت از کشتن من است و پیشهاد کرد به آپارتمانش در جنوب فرانسه بروم. برادر خانمم از سفارت ایران در امریکا پیغام میداد که به امریکا بروم و میگفت وجودم در آنجا لازم است. احتمالا هم اگر میرفتم میتوانستم امریکائیها را متوجه وضع بکنم و شاید سخنان ضد و نقیضشان کمتر میشد و شاه را به سرگردانی نمیانداخت. ولی من حاضر نبودم به هیچوجه از ایران بروم.
امیرحسینی ــ روزی که شما بازداشت شدید وقتی به بازداشتگاه رفتید کسان دیگری هم آنجا بودند یا آنکه بعدا آمدند؟
همایون ــ بله بیشتری آنجا در جمشیدآباد و زندان دژبان تهران بودند. بعد از من هم یک چند نفر را آوردند. ولی عملیاتی بود تقریبا همزمان و گروههای عملیاتی اشخاص را میگرفتند بعد دنبال بعدی میآمدند. یکی را به زندان میبردند بقیه دنبال نفر بعدی میآمدند. خانم دکتر ولیان که او را هم آمده بودند و گرفته بودند سعی کرده بود با ما تلفنی تماس بگیرد ولی من چون شبها خیلی زیاد تلفن میشد، گاهی هم تلفنهای مزاحم و تهدیدآمیز میشد تلفن را قطع کرده بودم و نشنیدم. ولی کار دیگری هم نمیشد کرد. در راه بودند و مرا به هر حال میگرفتند.
امیرحسینی ــ ولی اگر میدانستید که در حال آمدن هستند…
همایون ــ اگر میتوانستم بگریزم… دیگر در آن موقع، یعنی از آن لحظه تازه هشیار شدم. تا آن لحظه در غفلت بودم.
امیرحسینی ــ شما را به پادگان جمشیدیه بردند و در آنجا بودید تا ۲۲ بهمن.
همایون ــ تا شامگاه ۲۲ بهمن. چون آنجا زندان ارتش و پادگان دژبان تهران بود وقتی گروههای مسلح حمله کردند و پادگان را گرفتند زندانبانان ما همگی گریختند و درهای زندان باز شد و ما همراه بقیه زندانیان گریختیم. و جز دو سه نفر از همکاران ما که با ما زندانی بودند کسی دستگیر نشد.
امیرحسینی ــ در مدتی که زندان بودید اجازه ملاقات به شما میدادند؟
همایون ــ بله هفتهای یکبار خانم من و دو سه نفر دیگر از جمله یکی از دختران ما و شوهر او و یکی دو بار برادر خانمم در آن مدت مرا دیدند.
امیرحسینی ــ شما در زندان انفرادی بودید؟
همایون ــ بله، به تعبیری. سلولهای انفرادی بود که دور یک راهرو یعنی یک راهرو دور اینها بود که اینها را همه را به هم وصل میکرد. درحدود بیست تا سلول بود و ما هم بیست نفرمان آنجا بودیم. یک تعدادی هم جاهای دیگری بودند مثلا یک اتاقی آن طرفتر. مثلا نصیری در اتاق دیگری بود آن طرفتر.
امیرحسینی ــ چه کسانی خاطرتان هست که در آن دوره با شما زندانی بودند؟
همایون ــ از وزیران دکتر عبدالعظیم ولیان بود، منصور روحانی بود، رضا صدقیانی بود، غلامرضانیکپی وزیر پیشین و شهردار پیشین تهران بود، رییس شهربانی پیشین سپهبد منصور صدری بود، ایرج وحیدی وزیر کشاورزی و نیروی پیشین بود، دکتر منوچهر آزمون بود، دکتر فریدون مهدوی بود، دکتراسد نیلیآرام بود، دکتر شجاع شیخالاسلامزاده بودکه وزیر بهداری بود.
امیرحسینی ــ جو زندان چگونه بود؟ همه ناامید بودند یا فکر میکردید که بزودی آزاد میشوید؟
همایون ــ نه، نگران بودند. همینطور راجع به آیندهشان پیشبینی میکردند. بعضیها خاطراتشان را مینوشتند، بعضیها دفاعیاتشان را مینوشتند. من و دکتر مهدوی دائما مشغول تحلیل سیاسی بودیم؛ اوضاع را که دارد چه میشود تحلیل میکردیم. رادیو گوش میکردیم خبرها را دنبال میکردیم.
امیرحسینی ــ روزنامه هم به دستتان میرسید؟
همایون ــ روزنامه به دستمان میرسید. کتاب میخواندم. آن دوره خیلی کتاب خواندم. میگذراندیم دیگر. به هر صورت.
امیرحسینی ــ مقاماتی که در پادگان جمشیدیه همزمان با شما زندانی بودند در دورانی که پست و مقامی داشتند حتما رابطه دوستانهای با هم نداشتند، یعنی الزامی نبود که رابطه دوستانهای با هم داشته باشند. نوعی حسادت، رقابت، دلخوریهای شخصی میتوانست وجود داشته باشد، میتواند همه جا وجود داشته باشد. در زندان رابطه بین این افراد چگونه بود؟
همایون ــ در زندان کمتر تنش و اختلاف دیده میشد. سرنوشت مشترک همه را نزدیک کرده بود. دو مورد استثنایی بود. یک مورد آزمون بود یک مورد نیکپی. همه زندانیان تقریبا با آزمون دشمنی شدید داشتند. برای اینکه آزمون را به حق یکی از طراحان سیاست تعقیب وزیران پیشین میدانستند. آزمون با سر و صدای بسیار در حکومت شریفامامی طرفدار یک انقلاب بود و میگفت که باید همه را گرفت و دار زد و زندانی کرد، هر کس را که مقصر بوده است. تقصیر را هم لابد خودش تعریف میکرد. همه را باید گرفت و یک اقدام انقلابی کرد. در نتیجه او از طرف همه طرد شده بود و گوشه میگرفت. و در زندان با پیروزی انقلاب خوشحال و با شکست انقلابیون غمگین میشد. نیکپی مورد دشمنی نبود ولی رفتارش به گونهای بود که هیچ علاقهای بر نمیانگیخت و او هم گوشهی خودش را گرفته بود و حتا با معاونش هم رفتار خیلی درستی در دوران زندان نداشت. حالا اینها مردهاند و رفتهاند و درست نیست. یعنی از آنها که بگذریم بقیه با هم روابط معمولی و بسیاریشان هم دوستانه داشتند.
امیرحسینی ــ بله. پیشتر اشاره فرمودید که رابطه شما با ارتشبد نعمتالله نصیری رییس ساواک دوستانه نبود. مثلا در میهمانیها وقتی او را میدیدید به او بیاعتنایی میکردید. این رابطه در زندان چگونه بود؟
همایون ــ هیچ. او در اتاق زیر اتاقهای ما زندانی بود و گاه خیلی به ندرت برای راه رفتن بیرون میآمد و ما هر روز یکی دوبار در محوطه زندان راه میرفتیم و او خیلی کم بیرون میآمد و از همه ما دوری میگزید و در نتیجه ارتباطی نداشتیم. آن وقتی هم که من میدیدمش همانطور کاری به کارش نداشتم و نگاهش نمیکردم. یکبار فقط با هم برخورد کردیم. برادر خانم من به پادگان آمد و میخواست مرا ببیند و نصیری هم چون با او خیلی سابقه طولانی داشت، او را هم دید. ما دو را به اتاق فرمانده پادگان بردند و او گفت که من آخر بروم و ایشان را ببینم. پس من اول رفتم و صحبت کردم و صحبتم هم تا آنجا که خاطرم هست این بود که باید بایستید و اینها را بگیرید، نه اینکه تسلیم بشوید؛ که به جایی هم البته نرسید.
امیرحسینی ــ در حضور مامور امنیتی؟
همایون ــ نه ما تنها بودیم. بعد من بیرون آمدم و در اتاق فرمانده پادگان نشستم که او هم بود. بعد نصیری رفت و نیم ساعتی بعد با چشمانی گریان برگشت و ما خداحافظی کردیم و دو تایی با محافظانمان به طرف زندان بازگشتیم و البته حرفی نمیزدیم. شفق در آسمان ظاهر شده بود. شامگاه بود و خیلی شامگاه زیبایی هم بود. خیلی شفق زیبایی بود. و من، امیدوارم از سر بدجنسی نبوده باشد، ولی گفتم که نگاه بکنید این آسمان را ببینید ــ حالا او گریه میکرد ــ نگاه کنید ببینید این شفق چقدر زیباست و این آسمان چقدر زیباست. دیگر اینها را، این مناظر را، نخواهیم دید. و او طبعا گریهاش شدیدتر شد، و ما برگشتیم. من این را همینطوری گفتم. شاید هم یک بدجنسی درش بود، نمیدانم. امیدوارم نبوده باشد. نه، هیچ مناسبتی با هم نداشتیم و همچنان روابط سرد ماند و من فکر میکنم که تا آخر عمرش هم او میانهاش با من بسیار بد بود. من هم هیچ علاقهای به او نداشتم.
امیرحسینی ــ ارتشبد نصـیری چرا اینقدر ضعیـف بود که گریه میکرد؟ درست است به هرحال زندانی بود و فکر نمیکنم که همه زندانیانی که آنجا بودند گریه میکردند.
همایون ــ نه، نه. ولی خوب این پیرمرد بود. احتمالا فرزندان خردسال داشت. از پاکستان او را خواسته بودند. به عنوان سفیر آنجا بود. به پای خودش آمده بود، گرفته بودندش. پشیمان بود که چرا همانجا نمانده، چرا جای دیگری نرفته است. نمیدانم، ترکیب احساسات مختلفی بود. ولی من بسیار کسان را دیدهام که در قدرت به اصطلاح شمر جلودارشان نیست و به محض اینکه روزگار بر میگردد ناتوان میشوند و او هم احتمالا یکی از همینها بود. در هنگام قدرتش خیلی بیرحم، خیلی بیملاحظه، گستاخ، متکبر و متفرعن بود. ولی وقتی روزگار زمینش زد بکلی خودش را باخته بود.
امیرحسینی ــ شما ندانستید که بین ارتشبد نصیری و جناب زاهدی چه گذشته، چه صحبتی کرده بودند؟
همایون ــ زاهدی هیچوقت به من نگفت. من هم نپرسیدم. علاقهای نداشتم. نصیری اصلا برایم مطرح نبود. هیچوقت به عنوان یک آدم قابل ملاحظه نگاهش نمیکردم. تعجب میکردم که چنین آدمی در ایران به آن مقامات رسیده باشد. مشکل “اینتلیجنس سرویس“ ما از همان “اینتلیجنس“ و از همان بالایش سرگرفته بود.
امیرحسینی ــ در دوران زندان از شما بازجویی هم شد؟ یا صرفا در بازداشت بودید؟
همایون ــ تا آمدن بختیار ما صرفا بازداشت بودیم. یعنی به استناد ماده پنج حکومت نظامی و بدون هیچ اتهامی. در دوره بختیار گویا تصمیم این بود که تکلیف ما را یکسره و ما را اعدام کنند. مقدم دنبال این موضوع بود و یکی از همکارانش را که شخصی به نام انصاری بود فرستاد و آنجا چند اتاق را آماده و تبدیل کردند به نوعی دادسرا و آن شخص هم از اداره دوم ستاد بزرگ ارتشتاران که مقدم مدتی پیش از ریاست ساواک رییسش بود آمده بود، و آنها ما را یکایک به بازجویی خواندند. ما تصمیم گرفته بودیم که هیچکس پاسخ به آنها ندهد. برای اینکه میگفتیم که اول میباید اتهام ما روشن بشود. به چه مناسبت ما را گرفتهاند و نگه داشتهاند. آن وقت ببینیم که اصلا سوال چیست. ولی بیشتر همکاران متاسفانه حاضر به بازجویی شدند. خود من هیچ پاسخی ندادم و گفتم که اول باید ببینم که به چه مناسبت من اینجا هستم و تفاوت شخصی که آن ور میز نشسته با من چیست؟ میگفتم که تنها تفاوت ما این است که شماها میتوانید از اینجا بیرون بروید و من نمیتوانم. والا معلوم نیست که من اصلا گناهم چیست و شما به چه حق دارید از من بازجویی میکنید. او هیچ چیزی نتوانست بگوید و گفت ما میخواهیم به شما کمک بکنیم. گفتم بله میخواهید از حرفهای ما یک چیزی در بیاورید و برای ما پروندهای درست کنید و من حاضر نیستم به شما جواب بدهم مگر آنکه به اصطلاح قضایی اول تفهیم اتهام بشوم. البته اتهامی هم در کار نبود. روی حسابهای سیاسی ما را گرفته بودند. مقدم یک لیست چند صد نفری داشت و کسان دیگری در دولت و دربار شاهنشاهی دنبال این کار بودند. من یک دندان پزشگ داشتم، دکتر معینزادهای بود. او هم در آن اواخر از مشاوران شاه شده بود و یک فهرست هفتاد نفری اعدامیان داشت. بعدها در اروپا به پوزشخواهی به دیدنم آمد. من جز خنده پاسخی نداشتم. بله بازجویی هم شدیم و نزدیک بود که پروندههایی برای ما تشکیل بدهند و ما را اعدام کنند. من خود دیدم که در آخرین سلام چهارم آبان که من به عنوان مقام پیشین رفته بودم، وزیر خارجه شریف امامی که در دولت ازهاری هم ماند به وزیر دادگستری، دکتر محمد باهری که زیر بار نرفت، در همان حضور من اصرار میکرد که پس کی اینها بازداشت میشوند؟ در دستگیری هویدا او مهمترین نقش را داشت و من خود شاهد بودم که قانون اساسی را (شاید برای نخستین بار) میخواند تا موادی بر ضد او پیدا کند. مهمترین کار او به عنوان وزیر خارجه فشار آوردن به دولت عراق بود که خمینی را بیرون کند، و به دولت فرانسه، که مزاحم خمینی نشود که به پاریس رفته بود و یک شخصیت جهانی شده بود. سرنوشت ایران در آن ماهها در دست چنان عناصری بود.
امیرحسینی ــ در ۲۲ بهمن نگهبانان شرایطی ایجاد کردند که شما هم فرار کنید یا خودشان از ترس جان خودشان فرار کردند و راه باز شد؟
همایون ــ از مدتی پیش در حال گریز بودند. در حدود ششصد نفر از آن پادگان به تدریج فرار کردند و طوری بود که این اواخر دیگر ما زندانبانان را تشویق میکردیم و دلگرمی میدادیم که فرار نکنند. برای اینکه اینها ضمنا محافظ ما بودند و ما نمیخواستیم ارتش متلاشی شود و نمیدانستیم چه اتفاقی میافتد. ولی آن روز بعد از دو سه ساعت تیراندازی این زندانبانان تقریبا همه دیگر فرار کرده بودند. یک عدهای هم زخمی شده بودند که دکتر شیخالاسلامزاده آنها را درمان میکرد و دستگیر شد و نخواست فرار کند، و یکیشان آمد و گفت که اینهایی که به زندان حمله کردهاند میگویند که زندانیان آزادند. در میان زندانیان از جمله ششصد هفتصد نفر افسر و سرباز و همافر بودند. و دیگر تفکیک آنها از ما مشکل بود. وقتی درها باز شد ما همه رفتیم میان آنها و وقتی ششصد هفتصد نفر بیرون زدند احتمال اینکه ما دستگیر بشویم بسیار کم بود. من هم ریش گذاشته بودم و عینکم را روی چشم گذاشته بودم و خوشبختانه کسی مرا نشناخت.
امیرحسینی: به خانه رفتید یا به جای دیگر خودتان را رساندید؟
همایون ــ خودم را به خانه رساندم بعد از تعویض چند اتومبیل. اولین اتومبیلی که سوار شدم جوانی هم با من سوار شد که دو سه بار که من پیاده شدم کسان دیگری باز سوار این اتومبیل شدند. اتومبیلها پول از کسی نمیگرفتند مردم همینطور شده بودند، خیلی فضای انقلابی، همه غرق محبت به هم و خوشحال، او مرا شناخت و وقتی آخرین بار پیاده شدیم و آن اتومبیل راه خودش را رفت و ما منتظر اتومبیل دیگری بودیم که بیاید ما را برساند ــ من میخواستم بروم طرف خانهام در شمیران؛ او هم نمیدانم کدام طرف میرفت ــ به هر حال او به من گفت که شما فلانی هستید گفتم بله و گفت اینجا چه میکنید؟ گفتم مردم آمدند و ما را آزاد کردند، گفتند شما کاری نکردید. گفت بله شما کاری نکردید ولی عینکتان را بزنید و من جانم را مرهون این جوان هستم و عینکم را گذاشتم. البته عینکم را من برای خواندن بکار میبردم و چشمم را اذیت میکرد ولی برای حفظ جان لازم شد و بار دیگر به چشم زدم. بعد از سه تغییر اتومبیل رفتم به منزل و فردا صبح یک دوره یک سال و سه ماهه را در تهران پنهان بودم و این طرف و آن طرف میرفتم و شبها تغییر جا میدادم و دوبار برای گریز از ایران تلاش کردم. یکی پایان سال ۱۳۵۸ و یکی اوایل سال ۱۳۵۹ که سرانجام در اردیبهشت ۵۹/۱۹۸۰ موفق شدم.
امیرحسینی ــ شما از دوران کار حزبی و وزارت و اصولا دوران زندگی اجتماعی سیاسی خاطرات روزانه یا یادداشتهای روزانه داشتید که در خانه جا ماند و نتوانستید خارج کنید؟
همایون ــ نه، من هرگز در آن زمانها جرئت اینکه یادداشتهای روزانه بنویسم نکردم و همیشه میترسیدم که بیایند و دسترسی پیدا کنند و اسباب زحمت من و دوستانم بشود. متاسفانه در آن زمان این کار را نکردم و این عادت در من نماند و در سالهای پس از انقلاب و بیرون هم اگر من این کار را کرده بودم امروز خیلی یادداشتهای با ارزشی از وضع اپوزیسیون ایران میشد. متاسفانه نکردم.
امیرحسینی ــ پس از انقلاب در آن مـدتی که شـما پنهان زندگی میکـردید در ماههای اول بویژه مرتبا خبر تیرباران وزیران و امیران ارتش و بسیاری دیگر از مقامات منتشر میشد. این خبرها چه تاثیری در روحیهی شما داشت؟
همایون ــ بسیار فضای غمگین بدی بود. یعنی بدترین روزهای زندگی من همان روزهاست. روزنامهها را من هر روز عصر میدیدم. و عکس آنها را پشت سر هم گذاشته بودند و دوستان و آشنایان ما را تیرباران کرده بودند و آن حالات رقتآور. چهره انسان در آن درد و ترس مرگ عموما خیلی چهره نامناسب ناخوشایندی میشود. بسیاری از آنها دوستان نزدیک من بودند. دکتر غلامرضا کیانپور که در زندان با ما بود و در زمان بختیار دستگیر شد، یا دکترمحمدرضا عاملیتهرانی. اینها دوستان نزدیک من بودند که اعدام شدند. و خیلی فضای وحشتناکی بود. ولی من آن شب که از زندان گریختم خودم را مرده فرض کردم. فکر میکردم خوب من یکبار مردم، آدم یکبار میمیرد. دیگر تمام شده است به هر حال. اما یک چیزی در زندگیام، در ته وجودم بود که مرا به زندگی امیدوار میساخت. فکر میکردم که زنده خواهم ماند هرچه بشود و همه نیرویم را بکار بردم، همه منابع ذهنی، روان و جسم را بکار بردم و خودم را نگهداشتم.
امیرحسینی ــ طبیعتا مرگ هر دوست میتواند برای آدم بسیار سنگین باشد ولی در میان آن کسانی که در آن دوره به دست جمهوری اسلامی تیرباران شدند کسی بود که مرگش برای شما یک شوک باشد؟ بیشترین ضربه باشد؟
همایون ــ بیشترین تکان را از اعدام دکترکیانپور خوردم. غلامرضا کیانپور وزیر دادگستری همکار ما در کابینه آموزگار و یک دوره پیش از من یعنی با یک فاصلهای وزیر اطلاعات و جهانگردی که دوست خیلی صمیمی من بود؛ و بعد دکتر ضیاء مدرس، پس از او وقتی در اروپا بودم در سال ۱۳۸۰٫ کشته شدنش ــ که او دیگر نزدیکترین دوست من در دنیا بود و برادر من بود ــ خیلی بر من سنگین آمد.
امیرحسینی ــ دکتر ضیاء مدرس که بود؟ چگونه با هم آشنا شدید و چه خصوصیات مشترکی داشتید؟
همایون ــ با او در ۱۳۲۶/۱۹۴۷ توسط دکترشاپور زندنیا آشنا شدم و دوستی نزدیکی میان ما پیدا شد که پایدار ماند. مردی بود با کاراکتر استوار و نیرومند، بی تزلزل و بسیار دلیر. ناسیونالیست و مبارز بود؛ از تبریز در دوران پیشهوری برای ایران مبارزه کرده بود. در ۱۳۲۹/۱۹۵۰ تودهایها در دانشکده حقوق دانشگاه تهران در زد و خوردهائی که هر روز در میگرفت به او چاقو زدند و مدتی در بیمارستان سینا بستری بود و یک روز که به دیدارش رفته بودم رزمآرا را که خون از سرش میچکید به بیمارستان آوردند و من قطره خونی را دیدم که از سرش پیش پای من چکید. دکتر مدرس وکیل دادگستری بود با حلقه دوستان و آشنایان بسیار گسترده و موقعیت اجتماعی برجسته؛ شوخ طبع بود و شعر شناس. شعر هم میگفت و با هم مبادلات شعری داشتیم و سفرهائی کردیم. همراه و همرزم من بود و دوستی که انسان میتوانست مال و خانواده و زندگیاش را به او بسپرد. من به یاری او بود که پس از دو بار کوشش توانستم از ایران بگریزم. متاسفانه خودش در ایران ماند و در آن شرایط نامناسب به مبارزه ادامه داد و گرفتار شد. در دادگاه انقلاب نیز با بی پروائی و پافشاری خود بر میهن دوستیاش آخوندها را به خشم آورد و مانند هزاران تن دیگر اعدام شد.
امیرحسینی ــ در آن دورانی که شما پس از انقلاب اسلامی در جاهای مختلفی پنهان بودید فرمودید که بیشتر مطالعه میکردید. آن دوره چیزی ننوشتید؟ فرضا تحلیل از شرایط روز؟ یا در زمینه دیگری کاری کرده باشید، چون به هرحال به دشواری میشود پذیرفت که شما چیزی ننویسید. برای اینکه نوشتن در شما میجوشد، این واقعا چشمهای است در شما.
همایون ــ در آن دوران من هر روز منتظر بودم که یک وقتی در باز بشود و بریزند و مرا بگیرند. این است که نه، هیچ چیزی ننوشتم که بر ضد من، بر ضد کسی بکار برود. ولی یک راهنمای رسمالخط فارسی نوشتم. فارسی را چگونه بنویسیم. این آشفتگی رسمالخط را چه جور از بین ببریم، در واقع به کمترینه برسانیم چون از بین که نمیشود برد. البته در این زمینه در ایران دو سه بار کار شده بود. من سعی کردم یک ترتیب عملیتر سادهتری پیدا کنم. ولی متاسفانه آن کتابچه در ایران از میان رفت. نه، هیچ چیز ننوشتم.
آن دوره و دوره پیشش در زندان و بعد سالهایی که در بیرون از ایران زندگی کردم آغاز زندگی تازه من بود. من دوباره به دنیا آمدم. چون روزی که من از زندان گریختم روز مرگ مسلم من میبود و وقتی از مرگ مسلم بدر آمدم زندگی نوینی را از سر گرفتم. و زندگی را از سرگرفتن به معنی بازاندیشی موقعیت و نقشم بود. نخستین وظیفهای که برای خود قرار دادم فراموش کردن بود. فراموش کردن، چنانکه برای “پل قدیس“ (بولس رسول عربها) در “راه دمشق“ و پس از آنکه نور هدایتش بر او تابید، پیش آمد. پل، یهودی متعصب “فریسی“ و آزار دهنده مسیحیان، هنگامی که به مسیح پیوست بزرگترین دلمشغولیاش فراموش کردن بود تا بتواند خود را برای نقش تازهاش آماده کند. او درپی توجیه و تبرئه گذشتهاش نبود، میخواست دیگر آن گذشته را تکرار نکند؛ فراموش کردنی از گونه رویگردانی نه رنگ گردانی.
به خود گفتم حالا من باید چکار کنم؟ تصمیم گرفتم دو کار نکنم: یکی دنبال پول نروم و یکی دنبال مقام نروم که هردو برایم آسان بود. پیش از آن هم دنبال آنچه از مقام و پول بدستم آمده بود نرفته بودم؛ مقامات و پول به من روکرده بودند. به خود گفتم اینها دست و پا گیرند. همه مستلزم سازشکاریاند. و من که تقریبا در همه زندگی سیاسیم از بسیاری چیزها دفاع کرده بودم که نمیپسندیدم دیگر حاضر به سازشکاری نبودم. فکر کردم که نباید هرگز در زندگی سازشکاری کنم، پس توقع را بایست بردارم. توقع را برداشتم. دنبال محبوبیت نرفتم. از بدگوئی و دشمنی نه تنها نترسیدم؛ اگر بی ارزش بود اصلا اهمیت ندادم. بکلی بی توجه شدم. خودم را آزاد کردم. من همیشه در زندگی دنبال آزادی بودم، دنبال پرواز بودم. این فقط در سالهای پس از انقلاب به دستم آمد. توانستم خودم را آزاد کنم و با آن توانایی که در پرهای من بود به پرواز درآیم. به نظرم رسید که نقش من تغییر جهانبینی و فرهنگ سیاسی ایران است. نه اینکه من تنها این کار را بکنم، ولی یکی از کسانی هستم که این کار را باید بکنند. و فکر کردم توانائیها و شرایطش را دارم. با آن تجربهای که در زندگی کرده بودم این آمادگی در من پیدا شده بود. دنبال این کار رفتم. زندگی تازه خیلی خوبی را شروع کردم. نمیتوانم بگویم که همه سویه (جنبه)هایش به خوبی زندگی گذشتهام، پیش از انقلاب بود. من امتیازات زیاد در زندگی پیش از انقلاب بدست آوردم که هیچکدام آنها را دیگر نداشتم و ندارم، ولی آن آزادی که پیدا کردم، توانایی آن که هرچه به نظرم درست است بگویم و اعتنایی به نظرهای بدخواهانه یا ابلهانه دیگران نکنم و به خاطر دیگران مواضعی نگیرم، بسیار به من آزادی داد.
متاسفانه جامعه ما به دلیل واپسماندگی شدید فرهنگی و آشفتگی فکری حقیقتا جامعه روانپریشی بود، حالا شاید دارد بهتر میشود. برخوردهای بدخواهانه و ابلهانه موارد بسیار داشت و من اگر میخواستم به آنها توجه کنم، حتا مطالبی که دربارهام مینوشتند بخوانم یا برایم بازگو کنند و بشنوم وقتم تلف میشد، نه اینکه در روانم تاثیری میداشت. این است که به همه دوستانم میگفتم چیزهایی از آن گونه که چاپ میشود نه برایم بفرستند و نه به من بازگو کنند. هرکس هر کار دلش میخواهد بکند، هرچه میخواهد بنویسد. اما البته اگر کسی حرف حسابی داشت و انتقاد درستی داشت سعی میکردم پاسخ بدهم و آن را به خوبی و بیطرفانه بخوانم. این آزادی، این پرواز، بهترین جنبه زندگی پس از انقلاب من بوده است ــ این بیست و چند ساله گذشته. از ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۰ البته سراپا در بیم دستگیری سپری شد، ولی از هنگامی که که بیرون آمدم پرواز آزاد شروع شد. پیش از آن به هزار ملاحظه پر و بال خودم را میبستم. فقط در عوالم کتابها و اندیشههای خودم میتوانستم آزادی داشته باشم. ولی از وقتی به بیرون آمدم دوره خوبی در زندگی من شروع شده است که هنوز ادامه دارد و تردید دارم که اگر مرا مخیر میکردند که دلت میخواست آن زندگی را ادامه میدادی یا این زندگی را، من آن زندگی را میگرفتم. با این زندگی فعلا خوشحال هستم. به نظرم میرسد که سالهای تبعید برایم دوران بهتری بوده است، نه از لحاظ امکانات زندگی ولی از آنچه به دلم نزدیکتر است.
امیرحسینی ــ پس از بیرون آمدن از ایران احساس شما چه بود و برای آینده خود چه طرحی داشتید؟
همایون ــ من در بدترین وضع قرار داشتم. نه تنها حکومت، تقریبا همه ایران به دنبالم بودند. موقعی بود که در اوج عدم محبوبیت ملی بودم. موقعیتی داشتم بسیار بدتر از هژده نوزده سالگیام که همه خیال میکردند هدر رفتهام. بیکار و بیپول و آواره بودم؛ چپ و راست و حکومت و مردم و موافق و مخالف با من دشمن بودند؛ در هیچ جمعی به آسودگی نمیتوانستم ظاهر شوم؛ آیندهای دربرابرم نبود. حداکثر میتوانستم به کار کوچکی در گوشه گمنامی امیدوار باشم. در نخستین نگاه تمام شده به نظر میآمدم. دشمنان فراوانم حق داشتند اگرکار خود را بامن پایان یافته بدانند و دوستانم در نهان بر حالم تاسف میخوردند.
هنگامی که به پاریس رسیدم ۵۱ ساله بودم و بایست از نو آغاز میکردم. امیدی به بازگشت به ایران در کوتاه مدت نداشتم. گزیدارهایم option محدود بود. تصمیم گرفتم به نقش همیشگیام، نویسنده و سیاستگر برگردم؛ نویسندگی برای پیشبرد اندیشه و در خدمت سیاست، و سیاست به عنوان محرک نویسندگی. تا آنجا که به نوشتن مربوط میشد هیچگاه پیش از آن در وضع بهتری نبودم و بسر بردن در فضای فرهنگی اروپا مانند تابش خورشید به نهال نویسندگی من انرژی میداد. اما کار سیاسی را بایست از جائی که برایم امکان میداشت، از پائینترین و بیامتیازترین، آغاز میکردم؛ هیچگاه در وضع بدتری نبودم. بایست سخنان ناخوشایند یا نامانوسی را به گوشهائی برسانم که پیشاپیش بر من بسته بودند. مسئلهای که مرا به خود مشغول میداشت روشن بود؛ جز آن مسئلهای نبود. چرا ما صد ساله (آن زمان هشتاد ساله) تجدد ایران را از دست دادیم؟ چرا در میانه ماندیم و با آنکه از بیشتر سرزمینهای استعمار زده پیش افتادیم به پیشرفتهترین نرسیدیم؟ دیگران میتوانستند به انقلاب خلقی خود یا توجیه نقششان در انقلاب و پیش از انقلاب، یا امامزاده سازی محمدرضا شاه و مصدق بپردازند، یا از اسلام نسخه دمکراسی درآورند، یا به هر که جز خودشان بتازند و تقصیر را به گردن این و آن بیندازند. میتوانستند برای پیش افتادن در میدانهائی که نه میدان بود، نه اصلا پیش افتادن بود، بر سر و کول یکدیگر بزنند و اجتماع تبعیدی را در چشم ایرانی و بیگانه سبک کنند. مشکل من هیچ یک از اینها نبود. بحثهائی که از چپ و راست همه جا میکردند مرا بیشتر متقاعد میساخت که میباید به ریشهها رفت و هیچ ملاحظهای جز حقیقت نکرد. تصمیم گرفتم تنها بمانم و منتظر باشم که دیگران نیز از قالبهای فکری و عادات ذهنیشان بیرون بیایند.
انقلاب و رویاروئی با مرگ، نه یکبار و دوبار؛ مردن در آن شب زمستانی و یافتن یک زندگی نو ــ ویتا نوای Vita Nova دانته ــ چه بود اگر آزادی از بسیاری بند و زنجیرهای پیشین نمیبود؟ میتوانستم آنچه را که تام استوپارد در نمایشنامهاش می گوید دریابم: “این بهترین زمان ممکن برای زیستن است، هنگامی که تقریبا هر چه فکر میکردی که میدانی اشتباه است.“ من این مزیت را یافته بودم که از کولهبار پنجاه سال زندگی، آموختهها و تجربهها و بستگیها، گزینشی کنم و پارهای را به دور اندازم یا دستکم ندیده بگیرم و به بایگانی راکد ببرم. با عینک تازه و روشنتری به موقعیت ایران نگریستم ولی چشمها همان بود. فاصله گرفتن از پیرامون برایم تازگی نداشت ولی اینبار آسانتر از سه چهار دهه پیش از آن میبود. راهی که در پیش داشتم با پیروزی خودکشانه انقلاب اسلامی و ایدئولوژیهای انقلاب و مذهب سیاسی، و شکست سیاسی و نه تاریخی رژیم اقتدارگرای پادشاهی به مقدار زیاد کوبیده شده بود؛ شکست دورانساز اردوگاه کمونیسم بیشتر بقیه راه را کوبید. بتها یکی پس از دیگری، در شکست و پیروزی خود خرد شده بودند؛ دستمایههای فکری چپ و راست در آزمایش زمان، خود را نشان داده بودند. اینها را در همان وقت میدیدم و مینوشتم. و بیدشواری زیاد میتوانستم معنائی را که در آن شکستها و پیروزیها نهفته بود بدر آورم.
به جنبش مشروطه همواره بسیار علاقهمند بودم و آغاز عصرنو ایران را از آن میدانستم. ولی پس از انقلاب بود که از نزدیکتر به آن نگریستم و به نظرم رسید که میباید از همانجا و از عصر روشنگری که آبشخور فکری مشروطهخواهان بود آغاز کرد. در این جهان پسا مدرن که حجاب و ناقص کردن دختران به نام نسبیگرائی فرهنگی پذیرفته میشود، و ناموس و شهادت بزرگترین ارزشهای اخلاقی و سیاسی است اتفاقا ما بیشتر نیاز داریم که به کانت و هیوم و هابس و لاک، و اسمیت، به قوانین طبیعت، حقایق بدیهی، حقوق فطری سلب نشدنی فرد انسانی، رضایت حکومتشوندگان، مسئولیت جامعه، و فلسفه اخلاقی روشنگری انگلیسی ـ اسکاتلندی، برگردیم. ارسطو به من اهمیت تعریف کردن را بویژه مفاهیم و فرایافتهای انتزاعی که چهارچوب زندگی اخلاقی و اجتماعی و سیاسی ما را میسازند (این هر سه در تحلیل آخر یکی هستند) آموخته بود. برای آنکه انسان بتواند درست درباره موضوعی فکر کند باید تعریف درست آن را بشناسد. من شروع کردم به تعریف، حتا بدیهیات، برای خودم. در آن گرماگرم مبارزه که همه پیاپی در نشستها و تدارک اقدامات یا اکسیونها بودند من از تعریف مبارزه آغاز کردم مبارزه در شرایط ما چیست و برای چه منظوری؟ این برایم مکاشفهای بود و توضیح میداد که چرا بیشتر کسانی که از وقت و پولشان مایه میگذاشتند به جائی نمیرسیدند. مبارزه آنها در واقع برگرد بازگشت به گذشتهها میگشت ــ بازگرداندن یا جلوگیری آن.
یکپارچگی integrity آرمان همیشگی من بوده است ــ از وقتی اختیارم در دست خودم افتاد. برای رسیدن به یکپارچگی میباید زندگی را بر یک پایه فلسفی گذاشت ــ ایدههای مرکزی تعیین کننده مسیر اصلی زندگی؛ ایدههائی که تاب اوضاع و احوال زیر و رو شونده را بیاورند و وحدتی به کل زندگی ببخشند که پیوسته در جابجائی است. بهترین مثال آن قطاری است که در رهگذر پر پیچ و تاب خود از چشم اندازها و ایستگاههای گوناگون میگذرد ولی از راهآهن بیرون نمیرود. به نظرم میرسد که سرانجام در آن سالها توانستم به آن وحدت فلسفی برسم و راه مشخص خود را بیابم. بریدن هرچه بیشتر از گذشته را نخستین مرحله سلوک درازی قرار دادم که در پیش داشتم. در آن فضای پس از انقلاب اگر یک کابوس من ادامه اوضاع و احوال روز بود، کابوس دیگرم تکرار اوضاع و احوال زمانه پیش از آن بود: گذاشتن نمایش و صورت ظاهر بجای همه چیز و باور کردن دروغی که سرتاسر نظام و طبقه متوسط فرهنگی (اینتلیجنتسیا) را فرا گرفته بود. به نظرم آمد که آیندگان ما را نخواهند بخشود اگر باز به آن ادعاهای بیمایه، بلندپروازیهای میانتهی، نوکیسگیهای مبتذل روی کنیم. مقصودم تنها حکومت نیست، سرتاسر جامعهای است که در جشن هنر شیرازش گلهای سر سبد طبقه متوسط و اشرافیت نوکیسه در بیرون از تالار کنسرت اشتوکهاوزن لذتشان را از ترانه آمنه میبردند. حکومتی که دلش را به این خوش میکرد که جلال و جبروت میانتهی خود را به رخ جهانیان بکشد و طبقه متوسط میانمایهای که تشخصش همسانی با روحیه ــ و نه شیوه زندگی ــ جهان سومی و آویختن به اصالت قرون وسطائی اسلام در صورت فولکلوریک آخوندی شده بود
امیرحسینی ــ بعد از رسیدن شما به پاریس تا آغاز اولین کار سیاسی یا از سرگیری دوباره کار سیاسی شما چه میکردید؟ و کی شروع کردید به کار سیاسی، حالا چه به مفهوم نگارش مقالات سیاسی و چه به مفهوم کار تشکیلاتی؟
همایون ــ طبعا یکی دو ماهی به دید و بازدید دوستان فراوانی که از اطراف ــ اطراف حقیقتا به معنی اطراف دنیا ــ آمدند گذشت و دیدار را تازه کردیم. و برای همه آنها من از دست رفته و مرده بودم. بعضیشان افراد خانواده، معدودی که در خارج بودند، ولی بیشتر دوستان. پس از آن شروع کردم به نوشتن کتاب “دیروز و فردا“ و چندین ماه مینوشتم و کتاب را میان ۸۱ – ۱۹۸۰ آماده ساختم. کار دیگری در آن مدت نکردم. چندین جلسه و دیدار سیاسی داشتم، گروههایی که آن موقع فعال بودند مثل گروهی که ارتشبد اویسی تشکیل داده بود. گروههای طرفدار مشروطه یعنی پادشاهی ــ آن موقع مشروطهای که مورد نظر ماست اصلا طرح نمیشد ــ به من مراجعه کردند و دعوت به همکاری کردند. رادیویی بود در آن هنگام از قاهره پخش میشد آنها دعوت به همکاری کردند. ولی من همه آن دعوتها را رد کردم، با آنکه در مشکل جدی مالی بودم. برای اینکه میخواستم اول تکلیفم را با خودم روشن کنم و بدانم قصدم چیست و طرحم چیست و برای آینده چه نقشهای دارم و راجع به گذشته چه فکر میکنم. چون در طول مدتی که در زندان بودم و در طول مدتی که پنهان بودم و بعد آن چند ماه اول که در تبعید بودم همه در این گذشت که خودم را دوباره در پرتو تازهای نگاه کنم، خودم را بازبینی کنم، بازنگری کنم، گذشتهام، اکنونم و بخصوص آینده را ــ انتظاراتی که از آینده داشتم. نمیخواستم تعهدی بپذیرم و خودم را وارد جریانی بکنم که بعد نپسندم و بیرون بیایم. پس همه نیرو را روی اندیشیدن و نوشتن گذاشتم. وقتی آن کتاب در نیمه ۱۹۸۱ آماده شد اتفاقا مصادف شد با دعوتی که یکی از دوستان پیش از انقلابم، بهمن باتمانقلیچ، کرد.
باتماقلیچ را در سفری که در اوایل ۱۹۸۱ با خانمم به قاهره برای دیدار علیاحضرت و شاهزادهرضا پهلوی به قاهره کرده بودیم بار دیگر در آنجا دیدم. او هم مانند بسیاری دیگر از ارتشی و غیر ارتشی که در آن نخستین سالها به فراوانی به رباط و سپس قاره میآمدند و طرحهائی برای رهائی ایران به شاه و شهبانو و شاهزاده عرضه میداشتند آمده بود ببیند چه میتواند برای ایران بکند. طرحی که به نظرش رسیده بود یگانه کردن سازمانهای سلطنتطلب بود و در همان سال از نمایندگان بیست سی گروه سیاسی دعوت کرده بود که در واشنگتن کنفرانسی تشکیل بدهند و با هم کار کنند. من آن دعوت را پذیرفتم و به آن کنفرانس در نزدیک فرودگاه واشنگتن رفتم که دو یا سه روز ادامه داشت. باتمانقلیچ در آن موقع بسیار فعال بود و مقادیر زیادی از سرمایه شخصی خودش را صرف این جور جلسات و مسافرتها و دیدارها و نزدیک کردن افراد به هم کرد ولی به هیچ جا نرسید.
این جور فعالیتها در آن زمان ممکن نبود به هیچ جا برسد. و من در آن دو سه روز که رفتم دیدم چه اندازه میدان مبارزه از اندیشه تهی است. یعنی گروه بزرگی، خیلی بزرگ در آن موقع، مشتاق حرکت هستند، دنبال فعالیت هستند ولی اصلا تصوری از اینکه میخواهند چه بکنند ندارند. تنها مخالف رژیم آخوندی هستند و میخواهند به ایران برگردند و کمابیش همان زندگیهای گذشته را بکنند و همان رژیم را برگردانند. کمبود فوقالعاده سیاسی، ضعف بزرگ سیاسی نیروهای سلطنتطلب بر من آشکارتر شد. گر چه قبلا آشکار بود، چون در جریان نوشتن آن کتاب به این نتیجه رسیده بودم، ولی در صحنه عمل هم برخوردم که کار عملی در چنین فضایی بیهوده است و این فضا نیاز به افزودن عنصر تفکر دارد، و ما نه پول کم داریم و نه آدم، بلکه اندیشه کم داریم، برنامه کم داریم و اینها اصلا نمیدانند که چه کار میخواهند بکنند، اصلا متوجه نیستند چه شده است. تصوراتی که درباره انقلاب میکردند همان اندازه پرت بود که درباره دوران پیش از انقلاب داشتند. و درباره دوران پس از انقلاب و آینده ایران هم اصلا تصوری نداشتند و حرفهای مبهمی میزدند. روشنترین پیامشان، که احتمالا هنوز بقایایشان تکرار میکنند اجرای قانون اساسی مشروطه با متممهایش بود ــ همان قانون اساسی مذهب رسمی و پنج فقیه طراز اول.
در آن مجمع من صدای تنهایی بودم. ولی موضوع دیگری که توجه مرا جلب کرد این بود که این صدای تنها چه اندازه برد دارد. برای اینکه در آن جمع بیشتر کسانی که گرد آمده بودند به خون من تشنه بودند. آنها کسانی بودند که آن موقع خیال میکردند که من مقالهای نوشتهام و آن مقاله باعث انقلاب شده است و در واقع من مسئول بدبختی همه آنها هستم. به میان کسانی رفته بودم که دشمن من بودند، ولی در آن دو سه روز دیدم که همه این دشمنان سخنان مرا سرانجام بدون مقاومت زیاد تایید کردند و این برای من خیلی دلگرم کننده بود. چون پیش از آن هم متوجه شده بودم که از نظر سیاسی در میان جامعه ایرانی تبعیدی، من پایینترین، یکی از پایینترینها هستم. کسی هستم که همه گرایشهای سیاسی با من دشمنند. دیگران بهر حال یک عده طرفدار داشتند. اگر طرفدار سلطنت بودند دستکم طرفداران سلطنت با آنها همراه بودند یا اگر چپ بودند یا جبهه ملی بودند و یا هر چه، همفکران و هوادارانی داشتند. من، هم طرفداران سلطنت دشمنم بودند، هم چپ بسیار با من دشمن بود، هم جبهه ملی با من دشمن بود، هم اسلامیها دشمن بودند. هیچ گروه سیاسی نبود، هیچ گرایش سیاسی نبود که با من نظر خوب داشته باشد و در آن جمع هم که همه طرفداران پر و پا قرص سلطنت و پرشور بودند، کینه و غیظ و دشمنی حتا از بعضیها بیرون میزد. و دیگران با دیده بسیار بدبینانه، پر از سوء ظن به من مینگریستند. کمترینش به عنوان عامل CIA که آمریکاییها که خواستند شاه را بردارند دستور دادند که مثلا ما آن مقاله را بنویسیم. در چنان فضایی با اینهمه دیدم سخنان تازهای که گفته میشود، که متضمن تحلیلی انتقادی از گذشته بود و طرحی بود برای آینده که باز بسیار با گذشته متفاوت بود، همه را ساکت کرد. شاید متقاعد نکرد ولی هیچکس سخنی متقاعد کننده نداشت که در پاسخ من بگوید. و آنچه که عرضه کردم یک برنامه سیاسی البته خیلی کلی بود ـ همانی است که من بارها و بارها و بارها در سالهای پس از آن به صورتهای گوناگون و تکامل یافتهتر به جمعهای مختلف و افراد مختلف عرضه کردهام ـ و با کف زدن پذیرفته شد.
از کنفرانس واشنگتن که بیرون آمدیم قرار گذاشته بودند که در نیویورک تظاهراتی بر ضد جمهوری اسلامی انجام بدهند. چه کسانی که در نیویورک بودند و چه پارهای از کسانی که در کنفرانس شرکت کرده بودند. من هم برای شرکت در این تظاهرات به نیویورک رفتم . ولی به من گفتند که شما حاضر نشوید، در میدان نیائید و دیگران شما را نبینند. شما، در یک هتل اتاقی گرفته بودند، در آن اتاق با خبرنگارانی که تلفن میکنند یا میآیند و راجع به این تظاهرات میپرسند به عنوان سخنگو صحبت کنید ولی در میان جمع نیائید. حاضر نبودند با من در یک جا دیده شوند مبادا تظاهرات بجای جمهوری اسلامی برضد من بشود. من البته این کار را کردم و با خبرنگاران و با روزنامهها صحبت کردم. یکی از نخستین تظاهرات ضد جمهوری اسلامی در نیویورک بود.
امیرحسینی ــ دقیقا کی بود؟
همایون ــ پاییز ۱۹۸۱ بود. پس از نیویورک به لوس آنجلس رفتم و حدود یک ماهی، اندکی بیشتر، در منزل یکی از دوستان بودم و بر ماشین کردن کتاب نظارت میکردم. و سیل دیدار کنندگان در آن مدت قطع نمیشد و انواع و اقسام کسان میآمدند. من میدانستم که چرا اینها به دیدار من میآیند. اینها همه مرا به عنوان عامل CIA و عامل آمریکائیها نگاه میکردند و فکر میکردند که من یک نقشه دیگری برای ایران دارم و آمدهام برای اینکه آن نقشه را عملی کنم. و با اینکه بسیاریشان از من بیزار بودند ولی میآمدند و با من دوستی میکردند و میخواستند روابط خوب با من داشته باشند که در آینده من کمکی به آنها بکنم. من این را میفهمیدم؛ دیگر کاملا دستم آمده بود که موقعیتم در میان ایرانیهای تبعیدی چیست؛ و من آن موقع سالهای دراز بود هیچ تماسی با یک آمریکایی نداشتم. از دوره روزنامه آیندگان، و دوره حزب رستاخیز، و دوره وزارت به سبب اینکه آن موقع حساسیتها زیاد بود و من هم کاری با امریکائیها نداشتم، جز یکی دوبار که به دیدارم آمدند؛ حتا به میهمانیهای رسمیشان نمیرفتم. ولی این طور شناخته شده بودم و اهمیتی که افراد به من میدادند از این نظر بود و من پوزخندی به اینها میزدم و سخنانشان را گوش میکردم. ولی این سبب شد که از ورود در گروههای سیاسی ناامید شدم. دیدم که به اندازهای اینها پرت و نامربوط هستند و بقدری در عوالم خودشان دست و پا میزنند که کما بیش وضعی است که در دوره انقلاب حکمفرما بود. یعنی یک جماعت خوابگرد مهتابزده، خودشان را به این سو آن سو میزنند و فقط میخواهند یک راهی برایشان پیدا شود، و نه اندیشهای و نه توانایی تحلیل دارند، نه جرئت روبرو شدن با هیچ واقعیتی. همان جنگ هفتاد و دو ملت غمانگیز حافظ. آن روزها، سالهای بلافاصله پیش از انقلاب و بلافاصله پس از انقلاب، سالهای وبایی سیاست ایران بود و ملت ما در آن سالها بدترین نمایش را از ضعف سیاسی جامعه ایرانی داد.
یک وظیفه مهم که بر خود قرار دادم دگرگون کردن آن فضای غمانگیز بود و فضا را نمیشد دگرگون کرد مگر به بیماری اصلی میپرداختیم. آن بیماری از جنگ مذهبی، جنگ صلیبی، برسر تاریخ همروزگار ایران، سرچشمه میگرفت. تاریخ بنا بر تعریف، سیاست گذشته است؛ ولی ما تاریخ را سیاست روز و آرمان فردا کرده بودیم. هر گروه به یک گوشه و یک تعبیر از تاریخ چسبیده بود ــ هنوز هم کم نیستند ــ و آن را چون سلاحی کشنده برضد دیگران بکار میبرد. به نظر من جز یک بازنگری انتقادی به تاریخ همروزگار ایران، از انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی، راهی نمیرسید. بازنگری انتقادی دو مولفه دارد؛ نخست، نگاه فراگیرنده به همه رویدادها و بازیگران که اجازه میدهد هر رویداد و هر کس را در جای سزاوارش بگذاریم و از سهم مهر و کین و شیفتگی و نفرت در نگرش تاریخی بکاهیم؛ و دوم، دیالکتیک سیاست و جامعه و اندرکنش interaction یا تاثیر متقابل نیروهای سیاسی و اجتماعی را بر یکدیگر وارد بررسی تاریخی کنیم. چنان بازنگری، همگانی بودن تاریخ را بهتر نشان میداد. ما همه در ساختن آن تاریخ سهم داشتیم و آن برکناران که حتا تماشاگر نیز نبودند گاه سهم بیشتر داشتند.
این کوشش برای بوجود آوردن یک جریان اصلی سیاسی و یک زمینه مشترک که بیشتر طبقه سیاسی را دربر گیرد؛ رسیدن به یک همرائی برسر اصول و نگهداری سختترین اختلاف نظرها ازجمله برسر تاریخ، بیشتر وقت مرا در دو دهه گذشته گرفته است و گمان نمیکنم کسی بیش از من وقتش را در این کار گذاشته باشد. ملی کردن تاریخ گذشته نزدیک ایران و بخشودگی دادن به آن که هیچ به معنی فراموش کردن تاریخ و نپرداختن به آن نیست بیش از پیش بخش عمدهای از تفکر و عمل سیاسی من شد. ما همه این تاریخ را ساختهایم و سودی در این که تاریخ را موضوع پرونده سازی کنیم نداریم. به عنوان مسئولان و قربانیان، مهمترین وظیفه ما شکست دادن این گذشته مشترک است ــ شکست دادن به معنی بیرون جستن از قفس آن.
در آن سفر مقدمات چاپ کتاب “دیروز و فردا“ را فراهم کردم که در پایان همان سال ۱۹۸۱ منتشر شد. و وقتی این کتاب انتشار پیدا کرد توفانی از دشمنی، دشمنی بی مغز برخاست؛ و شگفت آنکه مثل آن مقاله روزنامه اطلاعات، کمتر کسی کتاب را خواند و از موضع خواندن کتاب به من تاخت. بلکه افراد “هر یک حکایتی به تصور کردند. “ من هیچ کدام از آن حرفها را که به من نسبت میدادند نزده بودم. ولی گفتند که فلان کس که خودش وزیر پادشاه بوده دیگر چها گفته است و دشمنیها باز بیشتر شد. مانند آن مقاله که کمتر کسی خوانده بود، فراموشش هم کرده بودند و بعد هزار چیز به آن بستند این کتاب هم مدتها به همان سرنوشت دچار شد.
امیرحسینی: پس از خروج از ایران اولین مقالات را کجا نوشتید؟
همایون ــ در آن سالها در فرانسه، در پاریس جبهه نجات ایران تشکیل شده بود و جبهه نجات ایران مجلهای به نام ایران و جهان منتشر میکرد. من چند بار مقالات و نامههایی برای ایران و جهان نوشتم که دو سه تای نخستینش با امضای مستعار بود برای اینکه باز مجله اکراه داشت که نام مرا روی صفحاتش بگذارد. روزنامه دیگری در میآمد به نام ایران آزاد که یک روزنامه افراطی سلطنتطلب بود. نویسندهای مقاله نامربوطی در آن نوشته بود و من پاسخی به آن مقاله دادم. کسی از سبک نگارش پاسخ حدس زد که منم و به مجله سخت تاخت که چرا مقالهای از من چاپ کرده است و من دیگر در ایران آزاد ننوشتم. در ایران و جهان هم سعی کردم مواضعم را روشن کنم و باز حملات بیشتری شد. دیگر تصمیم گرفتم که با نام خودم بنویسم.
در سال ۱۹۸۱ وقتی در آمریکا بودم، بهمن باتمانقلیچ به من پیشنهاد کرد که میخواهد بنیادی به نام بنیاد دوستی ایران و آمریکا درست کند و از من دعوت کرد که بروم و برای بنیاد کار کنم و من هم آن موقع کار نداشتم و استقبال کردم و در اوایل سال ۱۹۸۲ به آمریکا رفتم. تنها رفتم تا بعد خانوادهام به من بپیوندند؛ و رفتم سر آن بنیاد به عنوان معاون. رییس بنیاد یک آمریکایی بود. آمریکاییهایی که در آن بنیاد بودند از بازنشستگان دستگاه حکومتی آمریکا بودند، سه چهار نفری از وکلای دادگستری بودند، یک وکیل دادگستری جوان آمریکایی بود. یک وکیل دادگستری جوان ایرانی بود.
امیرحسینی: رییس بنیاد کی بود، بنیاد چه میکرد؟
همایون ــ آقائی بود به نام ویور weaver مرد فوقالعاده خوبی بود. بنیاد چهار سالی بعد بهم خورد و پولش تمام شد. من هم هیچوقت آن بنیاد را جدی نگرفتم. کار بی آیندهای بود. ولی رفتم ببینم چکار میشود آنجا کرد. کلاسهای فارسی درست کردیم، بچهها را درس میدادیم. بورس تحصیلی به یک عدهای دادیم. چند نفر ایرانی را حقیقتا نجات دادیم. در پاکستان یک عده ایرانی سرگردان شده بودند. یک وکیل دادگستری به پاکستان فرستادیم و آنها را نجات دادند. از این گونه کارهای خیریه کردیم. ولی نام بنیاد که ایران و آمریکا بود، و ایرانیهائی که با تمام وجود به امریکا چسبیده بودند و با بچههایشان به انگلیسی شکسته و نبسته (به قول یکی از دوستان شوخ) سخن میگفتند چون خیال میکردند آمریکا در کشورشان انقلاب کرده، به ما با بدگمانی مینگریستند. وجود خود من در آن بنیاد بزرگترین اشتباه بود و کسی به آن بنیاد کمک چندانی نکرد. خانمم میگفت این چه نامی است روی بنیادتان گذاشتهاید؟ اگر در نام آن بنیاد، آمریکا نمیبود و من هم در آن بنیاد نمیبودم احتمالا موفقتر میشد. برای این که راجع به من هنوز آن تصورات ادامه داشت.
در آمریکا که بودم شروع کردم به نوشتن مقالاتی که بعدا در سال ۱۹۸۵ در کتاب نگاه از بیرون چاپ شد. این مقالات را در ایران و جهان چاپ کردند و من در آن مقالات پاسخ دادم به حملاتی که به کتاب دیروز و فردا شد و همچنین روشنگری مواضع تازهای بر همان راستا. چون من در بیست و دو سه سال گذشته چندان از خطی که در آن کتاب کشیدهام منحرف نشدهام. آن را بسط دادهام و پیش بردهام ولی تغییر اساسی ندادهام. اما “نگاه از بیرون“ بیش از همه کوششی بود برای دریدن پردههای پنداری که بر اندیشه سیاسی سالهای پس از انقلاب، و تا دو دهه دیگر پس از آن نیز، افتاده بود. آن مقالات بسیار موفق شد و بسیاری دشمنان پیشین حتا در مواردی با حفظ دشمنی پیوستند به صف خوانندگان و تایید کنندگان من. چند نفری هم حملاتی کردند که پاسخهای مودبانهای به آنها داده شد که در بخش پاسخها و جدلهای همان کتاب آمده است و پس از آن دیگر من با هیچ چالش جدی در نوشتهها روبرو نشدم.
تا سال ۱۹۸۶ در بنیاد دوستی ایران و آمریکا بودم و کار اصلیام نوشتن مقالات برای ایران و جهان بود که مجموعهاش در آن کتاب آمده است. از نظر نویسندگی خیلی دوره پر کاری بود. در سال ۱۹۸۵ وضع مالی بنیاد خراب شد. در آغاز سال ۱۹۸۶ تصمیم گرفتم که به پاریس برگردم. برای اینکه ما در پاریس خانهای داشتیم و به دختران و داماد و نوههایمان هم نزدیکتر شدیم.
امیرحسینی ــ این بنیاد دوستی ایران و آمریکا صرفا از دارایی شخصی آقای بهمن باتمانقلیچ تشکیل شد؟
همایون ــ صرفا از دارایی او بود. او اصرار داشت بنیاد با همان نام و ترکیب تشکیل شود و تا دلار آخر تعهد خودش را نیز پرداخت. شاید در طول آن چند سال ما توانستیم بیست سی هزار دلاری هم از دوستان ایرانی کمک بگیریم. ولی هیچ کمک دیگری نشد و این پول هم خرج شد و بنیاد به پایان رسید.
امیرحسینی ــ بنیاد هیچوجه کار سیاسی نمیکرد؟ یا اصلا نکرد؟
همایون ــ بنیاد کار سیاسی به موجب اساسنامهاش اصلا نباید میکرد، نه اصلا، فقط کار خیریه میکرد. بنیاد بدی نبود. وقتی میخواستم به پاریس برگردم از طرف دفتر وارث پادشاهی پیشنهادی شد که بمانم و با دفتر همکاری کنم. ولی من دیگر تصمیم گرفته بودم که برگردم و به پاریس بازگشتم. در پاریس دوسه ماهی ماندم. بعد به ژنو رفتم و هفت هشت ماهی هم در سویس نزد خانوادهام بودم تا به پاریس بازگشتیم و زندگیمان را آنجا تشکیل دادیم. وقتی در سویس بودم دکترگنجی که از دوستان قدیم من بود به من تلفن کرد و گفت که پزشکان در ایران اعتصاب کردهاند. آن موقع دکترمنوچهر گنجی رادیویی داشت که به ایران پخش میشد و گفت که باید اینها را تقویت کنیم. من هر روز گفتار کوتاهی درباره اعتصاب پزشکان مینوشتم و با تلفن میگفتم که مینوشتند. به مردم رهنمود میدادیم که مثلا به دیدار این پزشکان بروید، حرفهای اینها را فتوکپی کنید، اعتراضات اینها را پخش کنید. نمیدانم چه اندازه صدای این رادیو میرسید ولی آنچه که میرسید موثر بود. و بعد از آن به پیشنهاد او من به نوشتن این گفتارهای رادیویی ادامه دادم. از نیمه سال ۸۶ تا سه سال و نیم این گفتارها را مینوشتم. تقریبا هفتهای شش گفتار مینوشتم و با فاکس میفرستادم گفتارهای کوتاهی بود ولی همه در زمینه مسایل روز و خیلی گزنده، خیلی گوشه دار. فعالیت دیگری نمیکردم.
هنگامی که در آمریکا بودم در همان بنیاد، از ۱۹۸۳ با همکاری دکترخسرو اکمل، که همکار نزدیک من در حزب مشروطه ایران شد و بر دهه اول حزب به شایستگی ریاست کرد، و نصیر عصار و غلامرضا سمیعی یک انجمن به نام انجمن بحث آزاد تشکیل دادیم که بیشترش طرفداران پادشاهی مشروطه بودند. باز آن وقت هنوز تفاوت بین مشروطهخواهی و سلطنتطلبی زیاد مشخص نبود. در آن انجمن بحث آزاد ما سعی کردیم که افرادی از دگراندیشان هم دعوت کنیم و دو سه سخنرانی از مخالفان پادشاهی، از طرفداران نهضت مقاومت ملی پاریس، از وابستگان جبهه ملی پیشین و کنفدراسیون تشکیل دادیم و اینها آمدند و با اینکه محیط بر ضدشان و خیلی خصمانه بود ولی چون من ایستادم و گفتم که باید ما حرف همدیگر را بشنویم و اینجا جای حمله نیست، دوستان رعایت کردند و حمله نکردند و خیلی فضای خوبی شد. و بعد در آخرین روزهایی که در واشنگتن بودم آن گروه مخالف از من به میزگردی دعوت کردند که به نظرم نخستین میزگرد چپ و راست بود و در بهار ۱۹۸۶ برگزار شد. یعنی چپ، نهضت مقاومت ملی و طرفداران مشروطه که ما سه نفر بودیم و جمعیت هم عموما چپگرایان بودند. وقتی به پاریس آمدم این کار را ادامه دادیم. در پاریس و در دو سه شهر آلمان از من دعوتهایی شد و رفتم و در این میزگردها شرکت کردم. اوایلش چپهای افراطی حملات سخت میکردند که آنها را با استدلال البته سرجا نشاندم. در برابر چپگرایان افراطی یادآوری مواضع خودشان و انصاف در بیان مواضع خودم بسیار کمک میکرد، ولی بیش از همه سنگ شدگی چپ رادیکال بود که خودش را حتا به آنها نشان میداد. گفتمان من که پیوسته تحول یافته بود بیشتر متقاعد کننده مینمود. یک دو بار هم راستهای توطئه اندیش چالشهای بی رمقی عرضه داشتند.
با همکاری سیروس فرمانفرمائیان که علاقه زیادی به گسترش معرفت در ایران دارد انجمن توسعه و تجدد را در پاریس بنیاد گذاشتیم که گروهی آزاد و غیررسمی است و ماهی یکبار جلساتی میگذارد و سخنرانانی دعوت میکند، بی سر و صدا ولی پر مغز. پس از رفتن من و سیروس فرمانفرمائیان از پاریس دکترسیروس آموزگار انجمن را اداره کرد و بعد آن را به مهندس عبدالحمید اشراق سپرد که در شوق خدمت به فرهنگ ایران از وقت و پول خود به آسانی میگذرد و انجمن هنوز هست با کیفیت بهتر، و من در این سالها دو سه باری در آن سخنرانی کردهام.
در سال ۱۹۸۷ در لندن میزگردی، سمیناری برای بررسی ده ساله رونق اقتصادی موفق ایران یعنی اوایل دهه شصت تا اوایل دهه هفتاد، “بهترین ساعات آنها“ به قول چرچیل، برگزار شد که دکترعالیخانی که خود از معماران اصلی آن رونق اقتصادی است بر آن ریاست داشت. در آنجا رسالهای عرضه کردم درباره تاثیرات سیاسی توسعه اقتصادی ایران در آن سالها و مشکلاتی که نشانههایش از آن هنگام آشکار شد و ضمنا پیروزیهای فوقالعادهای که بدست آمد. آن ده سالی بود که رهبری سیاسی ایران را نخست به سهلانگاری و سپس به کبریا hubris انداخت و روند دیوانی (بوروکراتیزه) شدن جامعه را بسیار گسترش داد: دولت صاحب اختیار همه چیز و پادشاه همه توان و همهدان در بالای آن که نیازی به جامعه مدنی نمیگذاشت. خود دکترعالیخانی آن ده ساله را نتوانست ادامه دهد و روحیه سیاسی که رشد اقتصادی چشمگیر و همراه با رضایت عمومی آن سالها پدید آورده بود مردی به پاکی و کاردانی و دلسوزی او را نیارست.
از سال ۸۶ شروع کردم در کیهان تک و توک مقالاتی نوشتن که دو سه سالی ادامه داشت. ولی زمینه برای من در روزنامه کیهان هیچ فراهم نبود. در آن روزنامه گرایش زنده باد شاهنشاه آریامهر چیرگی داشت و برداشتهای تجدیدنظر طلبانه من سرانجام سبب شد که در ۱۹۹۳ از چاپ مقالهای که در پاسخ سرمقاله خود آن روزنامه و مقاله نویسندهای نوشته بودم که بزرگترین نظریه پرداز توطئه بود و از گل نازکتر را درباره نظام پیشین خیانت میشمرد، خود داری کرد و من به نیمروز پیوستم.
امیرحسینی ــ ایران و جهان از نظر محتوا نشریه خوبی بود. میدانید چرا تعطیل شد؟
همایون ــ ایران و جهان همانطور که گفتم ارگان جبهه نجات بود. جبهه نجات در آن وقت به ریاست علی امینی بود و علی امینی و کسی به نام اسلام کاظمیه آن جبهه را اداره میکردند و دکتر شاهین فاطمی بیشتر کار مجله را انجام میداد و میان امینی و کاظمیه با دکتر فاطمی تفاهم چندانی نبود برای اینکه دکتر فاطمی خیلی دورتر و روشنتر مسایل را میدید و آنها دنباله همان سیاستی بودند که امینی در ماههای میان زمامداری شریف امامی تا سقوط پادشاهی دنبال میکرد. استراتژی تملق آخوندها را گفتن و تلاش کردن برای اینکه از درون رژیم با عدهای متحد شوند و باز گردند. بعد هم تکیه زیاد به آمریکا سبب شد که وقتی امریکائیها از جبهه نجات امینی ناراضی شدند کارش به تعطیل کشید و خود او هم سرانجام راهحل قطعی ایران را تقویت رفسنجانی به عنوان امید آینده ایران دانست و این “آواز قو“ی یک زندگی سیاسی شد که نمونهای از سیاست پیشگان آن دوران بود.
فراموش کردم که در این سالها به شوراهای مشروطیت بپردازم. در سال ۱۹۸۴ صحبت تشکیل شوراهای مشروطیت پیش آمد و من دو سه مقاله در ایران و جهان نوشتم که شیوه تشکیل این شوراهای مشروطیت چندان عملی نیست و درست نیست. ولی به هرحال توجه نکردند. با این وصف چگونگی انتخاب نمایندگان شوراهای مشروطیت را که من در یکی از این مقالات ایران و جهان نوشته بودم پذیرفتند. ولی شوراهای مشروطیت به نمایندگی پادشاه از طرف افرادی که مامور تشکیل این شوراها بودند و با بودجهای که اختیارشان گذاشته شده بود شروع به پایه گرفتن کرد و در این شوراها سازمانهایی مثل نهضت مقاومت ملی و جبهه نجات ایران شرکت داشتند. نهضت مقاومت ملی با این شوراها مخالف بود و میخواست که این شوراها پا نگیرند. جبهه نجات میخواست بر این شوراها تسلط پیدا کند و علی امینی این شوراها را پایهای برای نخستوزیری آینده خودش تصور میکرد که افراد را جمع میکند و قدرتی میشود و با این قدرت با گروههای سیاسی دیگر وارد مذاکره میشود و ائتلافی تشکیل میدهند و میروند و جای آخوندها را میگیرند و امریکائیها را متقاعد میکنند که قدرتی اینجا هست وجایگزینی برای جمهوری اسلامی هست. ولی فکر ناپختهای بود (مانند حسابهائی که هنوز کسانی میکنند) و چون به صورت دستوری از بالا، مثل معمول در ایران، تشکیل شد فاقد انسجام و فاقد قدرت تشکیلاتی و مطلقا عاری از زمینه فکری بود و رسید تا آنجا که در بروکسل قرار شد حکومت موقت تشکیل بدهند که آنهم با یک اختلافات عجیب ــ که کاملا قابل پیشبینی بود ــ روبرو شد و مبارزات سخت درونی برسر حکومت موقت بین داوطلبان بسیار درگرفت و به سر و کله هم زدند و شوراهای مشروطیت از بین رفت.
ما در واشنگتن، و این یکی از اشتباهات من بود، پیوستیم به یکی از کانونها یا شوراهای مشروطیت. یک بیست سی نفری بودیم و افراد بسیار پراکنده دچار اغتشاش فکری. بیشترشان هم از عقبماندههای پیش از انقلاب، از دایناسورهای راست که هیچ نوع تحول فکری، اصلا هیچ اصلاحی درشان نشده بود و وقتشان صرف مبارزه با هم و پرونده سازی برای هم و بدزبانی و رسیدن به مقامات در انتخابات داخلی گذشت. آنهایی که انتخاب نشدند سخت شروع به مبارزه کردند. یعنی عین کارهایی که معمولا در این فعالیتهای تشکیلاتی طرفداران سلطنت، در این سالها دیدهایم. شاید شمار سازمانهای طرفدار سلطنت که در این سالهای پس از انقلاب در اطراف جهان تشکیل شد به صدها برسد ولی همه دچار همین مشکل بودند. به جای کار سیاسی بر سر مقامات با هم میجنگیدند، بجای کار فکری توطئهبافی میکردند و نظریه بافی درباره توطئه. آن شوراهای مشروطیت به زودی از بین رفت و من متاسف شدم که اصلا در آن اندازه هم درش شرکت کردم. ولی من در حد عضو یک شورا بودم. شاید فکر میکردم که وظیفهای است و حالا که کاری شروع شده است باید من هم در حد خودم شرکت کنم. وقتی آن کانون و یا هرچه، از بین رفت نفسی راحت کشیدم. تنها پس از تجربه جنبش رفراندم در ۲۰۰۶ بود که متوجه شدم میباید اعتقادم را به کار تشکیلاتی در میان هم میهنان مهار کنم.
در سال های ۱۹۹۰-۱۹۸۹ امکاناتی برای مسافرت من به آمریکا پدید آمد. به این صورت که دوستی که قبلا در لوس آنجلس پیدا کرده بودم، امیل رضائیه، از تیزترین ذهنهائی که به آن برخوردهام و یک کارآفرین درجه اول، یک آژانس مسافرتی داشت و مرا به عنوان بازرس شرکت هواپیمایی یونایتد ایرلاینز معرفی کرد. چون آنها کسانی دارند که به عنوان مسافر در هواپیماهائی که جای خالی دارند مینشینند و نگاه میکنند که سرویس هواپیما چطور است، میهمانداران چه میکنند، و دوست من چون عمده فروش بلیتهای یونایتد ایرلاینز بود اختیار داشت و مرا به عنوان یکی از این بازرسان معرفی کرد. من در طول آن سال سه چهار سفر به آمریکا آمدم و در آن مدت کسانی گرد من جمع شدند و گفتند که باید روزنامه آیندگان را دوباره منتشر کرد. مهمترین آنها دکتر حبیب ممیز و منصور علائی و مسعود بابائیان و لوتر الخاصه بودند. این دوستان و چند تن دیگر یک سرمایه نزدیک به هفتاد هشتاد هزار دلار جمع کردند و وعده بیشتر دادند و من اشتباه کردم و به جای اینکه این روزنامه را در همان پاریس منتشر کنیم فکر کردم در لوس آنجلس عده خیلی زیادی ایرانی هست، آنجا منتشر بکنیم. منتها چون خودم درپاریس بودم، هیئت تحریریه به سردبیری دوست قدیمم هوشنگ وزیری که مدتها سردبیری آیندگان اصلی را داشت در پاریس بود، دفتری در پاریس گرفتیم، دفتری در لوس آنجلس گرفتیم. تعدادی رایانه در پاریس گذاشتیم، مشابهش را در لوس آنجلس گذاشتیم. هزینههایمان بالا رفت. چهارده شماره آیندگان دوره تازه را دادیم. خیلی روزنامه خوبی بود.
امیرحسینی ــ هفتگی بود؟
همایون ــ بله هفتگی بود. ولی هیچ بختی برای موفقیت نداشت. برای اینکه در لوس آنجلس زمینهای برای فروش روزنامه نیست. روزنامهها همه رایگان بودند و هزینه توزیع، پست و رساندن روزنامه به کشورهای دوردست کمرشکن بود. و هزینه تولید به سبب دو تا دفتر و گرفتاریهای رایانهای، در آن موقع که اصلا تکنولوژی اجازه نمیداد و کامپیوترها هر روز از کار میافتاد، بالا میرفت. به هر حال پول ما هم به سرعت ته کشید و پیش از اینکه بدهکار شویم روزنامه را تعطیل کردم.
امیرحسینی ــ وقتی شما انتشار آیندگان را در خارج از کشور آغاز کردید کیهان چاپ لندن سالها بود که منتشر میشد. انتشار آیندگان به قصد رقابت با کیهان لندن بود که مقالههای شما را به دلیل آنکه شاهدخت اشرف از شما دلخوری داشت چاپ نمیکرد، یا اینکه شما به هرحال نظرات دیگری داشتید که نمیشد در آنجا پیاده کرد؟ با توجه به اینکه جمعیت ایرانی خارج از کشور ــ جمعیت روزنامه خوان ــ در آن سالها آنقدر نبود که بتواند بار دو تا روزنامه را بکشد و یا سرپا نگهدارد، هرچند که بعد روزنامه نیمروز میآید و موفق میشود، انگیزه اصلی شما از انتشار آیندگان در خارج چه بود؟ صرفا بازگشت به کار روزنامهنگاریتان بود یا اینکه وسیلهای برای کار سیاسی شما بود؟ البته میتواند هر دو هم باشد.
همایون ــ روزنامهنگاری برای من هیچگاه جدا از سیاست نیست. اما درآن موقع نیمروزهم منتشر میشد، چند سالی بود. من فکر میکردم که میتوانیم یک نگاه تازهای در خارج به روزنامهنگاری بیندازیم. چنانکه در ایران این کار را کرده بودیم و تحولی را سبب شده بودیم. ضمنا درست است، من به رسانهای که بتواند مطالب مرا چاپ کند دسترسی نداشتم. دیگران هم خیلی مرا تشویق میکردند به این که چنین کاری بکنم و من پشیمانم که این توصیهها را پذیرفتم. دلایل متعددی با هم جمع شد که این کار را کردم. ولی قصد رقابت شخصی اصلا نداشتم. اگر میتوانستم در کیهان راحت کار بکنم دنبال آیندگان نمیرفتم. اشکال کارم هم در کیهان صرفا به شخصی بر میگشت که در آن زمان روزنامه را اداره میکرد.
امیرحسینی: امروز هم این رابطه کیهان با شما کماکان وجود دارد؟
همایون ــ با اینکه پس از آیندگان، وزیری سردبیر کیهان شد و با او به همکاری پرداختم ولی مدیریت روزنامه میانهای با من نداشت. بعدها با تغییر مدیریت به کیهان بازگشتم.
امیرحسینی ــ علت تعطیل روزنامه آیندگان صرفا فروش نرفتنش بود؟
همایون ــ بله، صرفا مشکلات مالی بود. بیتوجهی درمان ناپذیر من در مسائل مالی یکبار دیگر مرا به بنبست رساند و این بار نتوانستم از آن درآیم. مشکل اصلی، رساندن روزنامه به خوانندگانش بود. روزنامه توزیع نمیشد، به همه جای دنیا نمیرسید. در آنجایی هم که محل انتشارش بود فروش نمیرفت برای اینکه همه منتظر بودند که مجانا در خواربار فروشیها بگذاریم و من هم نمیخواستم این کار را بکنم. آگهی نتوانستیم بگیریم برای این که تیراژی نداشتیم. کمک مالی هم نرسید برای اینکه در ۱۹۸۹ و اوایل۱۹۹۰ بازار مستغلات آمریکا و اروپا هردو شکست و دوستان ایرانی ما هم که سرمایههایشان در مستغلات بود همه بدهکار شدند و بعد زندگیهای خیلی سخت پیدا کردند و نتوانستند به ما کمک بیشتری بکنند. ولی یکچیز ماند و آن اینکه همهشان دوستان بسیار نزدیک من باقی ماندند و اولین شرکت ایرانی است که ورشکست شد و دوستی همه با هم حفظ شد؛ ولی تجربه ناموفقی بود و من نسنجیده به آن دست زدم.
امیرحسینی: از کی کار سیاسی را از سرگرفتید؟
همایون ــ باید برگردم به گذشته. در سال ۱۹۸۸ از من دعوتی شد که در کنفرانسی در نزدیک واشنگتن در ویرجینیای غربی شرکت بکنم. که وارث پادشاهی پهلوی درش شرکت داشت، و احمد قریشی که آن وقت رییس دفتر ایشان بود، و دکتر گنجی و شهریار آهی که به ایشان در طول سالها نزدیک بود و دو سه تن از کسانی که امروز در ایران بسر میبرند و نام نمیبرم، که ببینیم برای پادشاهی در ایران چه کار میشود کرد و ما دو سه روز درآن سمینار بودیم و فکرهایی کردیم. در آن سمینار من فکر تشکیل سازمانی از مشروطهخواهان را پیش کشیدم و در سفرهای سال ۱۹۸۹ و دیدارهای بعدی با وارث پادشاهی پهلوی هم دنبالش را گرفتم. در آن سالهای نخستین زندگی در تبعید اندک اندک به یک استراتژی رسیده بودم. استراتژی از یونانی و از جنگ به واژگان راه یافته است و به معنی طرح عملیاتی است که همه تصویر کلی و تحولات روزانه و روابط تغییر یابنده مولفههای موقعیت کلی را در نظر بگیرد ــ ترکیبی است از پابرجائی و انعطاف پذیری که دشوارترین کارهاست. استراتژی، هم دید بسیار گسترده لازم دارد هم ورود در ملاحظات عملی را. در آن طرح کلی، نخستین و مهمترین عنصر، اندیشه سیاسی بود نه رسیدن به قدرت.
من از گروگانگیری دیپلماتهای امریکائی در تهران به این نتیجه رسیدم که با رژیمی سر و کار داریم که هیچ همانندی با رژیم ما ندارد و نه تنها به نخستین نشانه بحران و با نخستین اشاره، کشور را در سینی به دشمنانش تقدیم نخواهد کرد بلکه از آن سو افتاده است و برای ماندن تا نابودی ایران خواهد رفت. در آرزو پروریهای دیگران انباز نبودم و پیکار با جمهوری اسلامی را درازمدت میدیدم و رسیدن به قدرت را تا آینده دور از طرح کلی بیرون راندم. این ضرورتی بود، اما میشد از آن فضیلتی ساخت. استراتژی میتوانست به امور بنیادیتری مانند پروراندن یک اندیشه سیاسی تازه، دگرگون کردن فرهنگ سیاسی ایران با کار آموزشی و گذاشتن سرمشق در عمل، و کار سازماندهی ریشهای و پیگیر بپردازد. آن اندیشه سیاسی کلیدی، قالبی بهتر از مجموعه راهحلهائی که زیر عنوان مشروطه نوین آمد نمییافت. جنبش مشروطه نه تنها یکی از نخستینهای افتخارآمیز دیگر ملت ما بود بلکه پس از هشت دهه هنوز به موقعیت ایران ربط داشت. ایران دهههای پایانی سده بیستم به دهههای آغازینش برگشته بود با امکانات بیشتر و روبرو با موانع بزرگتر. هنوز ما درگیر استراتژی توسعه و نوسازندگی همه سویه جامعه ایرانی بودیم، با این تفاوت که هشتاد سال تجربه خودمان و جهان را نیز، تا آن زمان، پشت سر میداشتیم و از پدران جنبش مشروطه میتوانستیم بسیار در طریق دمکراسی لیبرال پیشتر برویم، ولی راه و مقصد بررویهم همان میبود.
ایده لزوما سازماندهی نمیخواهد و کار خود را میکند، هر چند در امور عمومی، پیوند ایده و سازماندهی از رنگ دیگر است. سازماندهی بی ایده ناقص میماند و به جائی نمیرسد؛ ایده نیز چون معطوف به عمل است بی سازماندهی کارش نمیگذرد. من در پیرامون خود سازمانهای فراوان، همه در ابعاد کوچک و بهر حال غیر قابل ملاحظه، میدیدم که خود را از ایده بینیاز میدانستند، تا درجهای که گاه شخصی را که پرسید عقل چیست به یاد میآوردند. زنده کردن جنبش مشروطه در صورت نوین آن، که نه یک بویهء نوستالژیک، بلکه ضرورتی حیاتی برای ایران است، بی یک سازمان سیاسی نیرومند دور نمیرفت. مشکل آن بود که مشروطهخواهان عادت نکرده بودند برگرد یک ایده گرد آیند؛ اساسا با حزب و کار پیگیر و عمقی نا آشنا بودند. مشروطه نوین که من از مدتها پیش دربارهاش مینوشتم نیاز به حزبی میداشت که نمایندهاش باشد و آن را در عرصههای بیش از روزنامهها پیش ببرد؛ و بعد هم ضرورت پیکار با جمهوری اسلامی بود که بی سازماندهی به جائی نمیرسد.
به نظر من هواداران پادشاهی مناسبترین گرایشی بودند که میشد از میانشان حزبی بدر آورد. آنها حتا اگر خود نمیدانستند، در مسیر توسعه میبودند. زیرا پادشاهی پهلوی یک دوران توسعه و نوسازندگی، هر چند با کوتاهیهای فراوان در توسعه سیاسی، میبود. هواداران پادشاهی برای آموختن زبان تجدد آمادگی بیشتر میداشتند؛ و برای آینده ایران نیز پادشاهی مشروطه شکل مناسبتر حکومت است و بهتر میتواند به نیرو های دفاع از دمکراسی کمک کند. گرایشهای سیاسی دیگر یا مانند چپ هنوز درگیر عوالم قرون وسطای مارکسیست ـ لنینیستی خود بودند یا مانند جبهه ملی و مصدقیها منجمد شده در یک شخص و یک دوره، و یا مانند ملی مذهبیان عقبمانده در پی کش دادن حکومت اسلامی. سالها بایست میگذشت تا گروههای روز افزونی از آنها به این نتیجه برسند که مسئله اصلی ایران تجدد و مدرنیته است نه پارهای شخصیتها یا روزهای تاریخی یا شکل پادشاهی یا جمهوری حکومت؛ و پاسخ مسئله مدرنیته را میباید از میان سنت لیبرال دمکراسی غرب بدر آورد و نه ایدئولوژیهای جهان سومی یا ضد دمکراتیک.
در آن استراتژی، یک سازمان سیاسی که از کمترینه ویژگیهای یک حزب به معنی واقعی آن برخوردار باشد و بتواند با دگراندیشان رابطه درست اگرچه یک سویه برقرار کند ابزار عمده دگرگونی فرهنگ سیاسی ابتدائی و توسعه نیافته ایران بشمار میرفت و با گذشت زمان میتوانست در کنار نیروهای مدرن دیگر جایگزین باورپذیری برای جمهوری اسلامی باشد. توجه من همه به اجتماع ایرانی بیرون بود زیرا تنها به آن دسترس داشتم؛ ولی از بابت جامعه ایرانی بزرگتر خاطر جمعتر بودم. آنها زیر فشار و دربرابر واقعیت هر روزه رژیم اسلامی، بهتر میتوانستند خود را از زندان گذشته بدر آورند. آنچه هم که ما در بیرون میکردیم دیر یا زود به درون میرسید و تاثیرش را میبخشید. همین هم شده است.
چنان حزبی تنها در صورتی میتوانست سهمی در دگرگونی فرهنگ سیاسی داشته باشد که گذشته از کار سیاسی معمول اینگونه فعالیتها یک عنصر نیرومند آموزشی پیدا کند. جامعه ما به اندازهای در فنون و مهارتهای دمکراتیک تازه کار و در مواردی بیگانه است که هر فعالیت اجتماعی ما از داشتن آن عنصر آموزشی، ناگزیر است. هنوز پس از سی سال انقلاب و تبعید و بسر بردن در نظامهای دمکراتیک کسان بیشماری را میبینیم که وقتی رای نمیآورند دست به انشعاب میزنند و رای اکثریت را دیکتاتوری میشمرند و از کارهای درست کنار میکشند و کسانی را که کنار نکشیدهاند متهم به برتری طلبی میکنند. ما پیش از بدست آوردن امتیازات سیاسی میباید به گستردن زمینه تفاهم بیندیشیم.
خرد کردن و از میان بردن هماوردان در شرایط ما اولویتی بشمار نمیآید و سود عملی برای کسی ندارد. ما در هزاران کیلومتری احتمال قدرت، میتوانیم رقابت سیاسی را در یک فضای مسابقه غیردشمنانه جریان دهیم و امیدوار باشیم که دیگران نیز بیاموزند و زمانی سیاست ما هم متمدن و امروزی شود. روشن است که دیگران، بیشتری، چنین نمیاندیشند و با همان روحیههای گذشته در پی نابود کردن هر که دربرابرشان بایستد هستند. اما حسن سیاستهای تبعیدی این است که همه خشم و خروشش چندان از توفان در فنجان چای ضربالمثل انگلیسی فراتر نمیرود. ما میتوانستیم به رغم یک سویه و بی بازتاب ماندن کوششهایمان همچنان به منظره کلی از دید فراحزبی بنگریم. موقعیتی را که همه ما در آن سهم و مسئولیت داریم تشریح کنیم؛ بکوشیم به واقعیتهائی برسیم که دید حزبی و مسلکی بر نمیدارند.
من خودم در همه دوران پس از انقلاب که دوره پرکاری بوده است کوشیدهام ضمن دنبال کردن دستورکار و برنامه سیاسیم یک نگاه کلی به سراسر منظره بیندازم. در مبارزه سیاسی دو گونه میتوان کامیاب شد. نخست، دستکاری کردن واقعیتها و موقعیتها به سود خود؛ و دوم، بهرهبرداری بهتر از واقعیتها و موقعیتها چنانکه هستند و با دید منصفانه میتوان دید. این شیوه دومی تاکنون به زیان من عمل نکرده است. اگر انسان چنان رفتار کند که حقیقت دشمن او نباشد سرانجام وضع بهتری خواهد یافت. اگر دشمنان انسان تنها بتوانند با تحریف و دروغبافی دست بالائی پیدا کنند درپایان برنده نخواهند بود. جنگی که من خود را درگیرش مییافتم تاب زدوخوردهای بیشمار را میآورد که همهاش هم لازم نبود به سود من باشد. نگرش منصفانه و حقیقتجویانه، نگرش فرا حزبی بود، از این نظر که اندک اندک یک ادب سیاسی و یک زمینه مشترک ملی بوجود میآورد. ولی چیزی هم از من و از حزبی، که در توده ایرانیان بیرون میبود و من و همفکران دیگر بایست از آن توده بدر میآوردیم، نمیکاست (میکل آنژ میگفت داود در این تخته مرمر است و من باید او را از آن بدر آورم.) ما امتیازی به کسی نمیدادیم و درپی لطفی از سوی کسی نمیبودیم. از سر بیم هم نبود که جانب مخالفان خود را، هر جا حقشان بود، نگه میداشتیم. این کوششی بود برای سالمتر کردن محیط زیست سیاسی ما که خود نیز از آن برخوردار میشدیم.
پس از اینهمه سالها که در مبارزه در همه جبههها و با همه گرایشها گذشته است، نمیتوانم بگویم به آنچه میخواهم رسیدهام ولی نشانههای بهبود در همهجا هست. نه تنها مصلحت ملی و حقایق تاریخی به زیان این رویکرد نیستند، دگرگونی نسلی نیز مانند تندبادی پشت سر این کشتی میوزد: موج موج، زنان و مردان جوانی صحنه را پر میکنند که آنهمه دشواری و سود پاگیر در رد کردن خلاف سیاست و “خلاف آمد عادت“ ندارند.
امیرحسینی ــ سازمان مشروطه خواهان ایران چگونه پایهگذاری شد؟
همایون ــ در پایان سال ۱۹۹۱ کنگرهای تشکیل شد. کنگره در اصطلاح سیاسی ایران به هر جماعتی که گرد هم جمع بشوند گفته میشود ولی در سنت حزبی غربی کنگره مرکب است از نمایندگان تشکیلاتی که خودشان ازپایگان یا سلسله مراتبی گذشتهاند و تصمیم گیرنده و انتخاب کننده مقامات یک سازمان یا حزب سیاسی هستند. ولی ما کنگره را به این صورت تلقی میکنیم که هر کس توانست در یک جایی، حالا برای فقط همان جلسه بدون هیچ سابقه قبلی، بدون هیچ مشارکت آینده، جمع بشود. این در عرف ما نامش کنگره است. یک چنین کنگرهای در فرانکفورت تشکیل شد و شاید مثلا صد، دویست نفر، جمع شدند و اینها متنی را، که من قبلا در همان دیدارهای سال های ۱۹۸۸-۸۹ به عنوان یک برنامه سیاسی به وارث پادشاهی پیشنهاد کرده بودم، گرفتند و دست و پایش را البته شکستند و به صورت منشور، یا مرامنامه یا برنامه سیاسی سازمان جهانی مشروطهخواهان در حال تاسیس اعلام کردند و اساسنامهای هم نوشتند که مثل اساسنامهای که حزب رستاخیز قبلا نوشته بود و من رفتم آن را سراسر عوض کردم پر بود از تناقض و ابهام. اساسنامهای برای اینکه هیچ کار نشود کرد. این یکی از شگفتیهای روزگار است که ذهن ایرانی کمتر از تفکر منطقی و منظم بر میآید. این را بارها و بارها تجربه کردهام. ایرانی معمولی وقتی شروع به اندیشیدن یا طرحریزی میکند رشته ارتباط منطقی مسائل را به سرعت از دست میدهد و مطالبی میآورد که مربوط به هم نیستند و بدتر از همه مطالبی میآورد که همدیگر را نفی میکنند. این اساسنامه هم از این بابت شاهکاری بود؛ چنان اغتشاش فکری هرگز ندیدهام. من در آن جلسه نبودم و اطلاعی نداشتم.
ولی آن کنگره نتیجه گفتگوهائی بود که در دیدارهای قبلی با وارث پادشاهی پهلوی کرده بودم. کوشیده بودم ایشان را متقاعد کنم، از همان سال ۱۹۸۸، که هوادارانش را تشویق به متشکل شدن کند. میگفتم جای یک حزب مشروطهخواه، یک سازمان مشروطهخواه در خارج از ایران خالی است. مشروطهخواهان بسیارند ولی نمیدانند چه بکنند و نمیدانند چه بگویند و اینها باید متشکل بشوند. نظر مخالف این بود که نه، پادشاه میباید هواداران گرایشهای گوناگون را دعوت به همکاری و همبستگی کند. شعار، همبستگی بود در مقابل سازماندهی. یک مکتب فکری دنبال این بود که ما باید انرژیمان را روی همبستگی بگذاریم و هر بودجه و امکانات مالی هست برای آن راه صرف بشود. من میگفتم اگر هم امکانات مالی هست میباید برای سازماندهی صرف بشود. استدلالم هم این بود که با سازماندهی نیروهای مشروطهخواه و بوجود آوردن یک گرایش سالم و آبرومند مشروطهخواهی بهتر میشود به همبستگی رسید تا همین طوری بیایید همه دور هم جمع شوید که چون ایران وضعش خراب است باید کاری کرد. “ایران وضعش خراب است“ برای همبستگی کافی نیست. پس از کشاکشهای زیاد سرانجام نظر من پذیرفته شد.
آن کنگره تشکیل شد و من وقتی سخنرانیهای کنگره و اساسنامهای را که نوشته بودند در نشریه آن سازمان درحال تاسیس خواندم. دیدم یکبار دیگر اندیشه درستی به دستهای نادرست افتاده است و دارند خرابش میکنند. تصمیم گرفتم وارد آن کار شوم. دو سه ماه پس از آن در اوایل ۱۹۹۲ باز کنگرهای در فرانکفورت بود با حضور هیئت پنج شش نفری که به عنوان هیات موقت تدارک کنگره جهانی سازمان مشروطهخواهان ایران زیر نظر نماینده دفتر وارث پادشاهی و جانشین قریشی در آن سازمان. به فرانکفورت رفتم و دیگر بحث در دست من افتاد. نخست به اساسنامه پرداختم که مشکل اصلی بود. آن اساسنامه را سراپا عوض کردم و منشور را هم اصلاح کردم. برگرداندمش به همان متن اصلی که خودم قبلا نوشته بودم، چون خیلی نزدیک بود. قرار شد که این اساسنامه و منشور در جاهای گوناگون طرح بشود. آن اساسنامه در لندن تصویب شد، اساسنامهای که من پیشنهاد کرده بودم و بسیار نزدیک است به اساسنامهای که امروز حزب مشروطه ایران دارد.
از آن به بعد من به طور فعال در آن هیئت تدارک کنگره جهانی سازمان مشروطهخواهان ایران وارد شدم و سفرهایی به آمریکا کردم و شاخههایی در آمریکا تشکیل دادم و به اطراف اروپا رفتم و شاخههایی در آنجا تشکیل دادم و ترکیب این سازمان عوض شد. من به سراغ افرادی میرفتم که میتوانستند کار تشکیلاتی منظمی بکنند و اندیشه تازهای را بپذیرند. عناصر سنتی سلطنتطلب را دفع میکردم. روشم هم این بود که در هرجلسهای که برای تشکیل سازمان برگزار میکردیم من آن آخرین مواضع مشروطهخواهی را بیان میکردم و روح متفاوت این سازمان جدید را که هیچ متکی به هیچ منبع مالی نیست، هیچ کس دستور نمیدهد، خود افراد باید از جیب خودشان بپردازند و مشروعیتشان را از خودشان بگیرند بیان میکردم برای این که میدیدم که سلطنتطلبان سنتی همه به انتظار دست غیبی جمع شدهاند. من آب پاکی روی دستشان میریختم و این روش سبب میشد که همان جا بحثهای تند در میگرفت و کسانی میماندند و به سازمان میپیوستند ــ به سازمان آن روز ــ که چنین توقعاتی نداشتند و در نتیجه محیط از آغاز سالمتر میشد. آنهایی که آمده بودند به انتظار تکرار وضع گذشته که دستور از یک منبع میرسد و منابع مالی هم از یک منبع تامین میشود نبودند؛ دیگران هم دنبال کارخودشان میرفتند. ما به این ترتیب سازمان مشروطهخواهان را در واقع بازسازی کردیم. برای اینکه به ترتیبی شروع شده بود که سرنوشتی جز شوراهای مشروطیت در پایان نمیداشت.
در سال ۱۹۹۳ این پیشرفت سازمان چه از نظر کمی و چه کیفی، هیئتی را که به خودش هیئت موسس لقب داده بود ــ به عنوان تهیه مقدمات تشکیل کنگره جهانی ــ به ترس انداخت. چون دیدند که سازمانی دارد تشکیل میشود که با شیوه عمل آنها هیچ سازگاری ندارد و زیر بار اداره آمرانه و از بالا نخواهد رفت. تا آن وقت این سازمان آمرانه و از بالا اداره میشد. یک کسی به نام نماینده پادشاه، آمده بود و گفته بود من این سازمان را تشکیل میدهم و در همان جلسه هم گفته بود که من از کارم در دفتر پادشاه استعفا میکنم و به جای خود یک کس دیگری را ــ که حالا سازمان دیگری درست کرده است ــ معرفی کرده بود که او کار را انجام خواهد داد و او فرمانده شده بود و تصمیم گیرنده نهایی بود. منتها از هنگامی که من وارد این سازمان شدم این سازمان در واقع چیز دیگری شد. گوشه کوچکی از این سازمان با او مانده بود با همان روحیه، و یک بخش بزرگتر سازمان، ده دوازده شاخه از شانزده شاخه، چیز دیگر شده بود.
آن هیئت موسس طرح کنگره دیگری را ریخت که قرار بود در همان پاییز سال ۱۹۹۳ در فرانکفورت به نام کنگره جهانی سازمان مشروطهخواهان تشکیل بشود و آنها را به عنوان رهبران و روسای سازمان انتخاب کند و راه را بر توسعه متفاوت سازمان ببندد. این کار داشت میشد و ما هیچ راهی برای جلوگیریش نداشتیم. اتفاقا در همان موقع وارث پادشاهی پهلوی به پاریس آمد و ما در پاریس بودیم. تابستان ۱۹۹۳ بود. و اعضای شورای شاخه پاریس ــ که من تشکیل داده بودم ــ و من رفتیم و با ایشان دیدار کردیم و ایشان گفتند که من میخواهم ببینم که حالا که قرار است این کنگره تشکیل بشود مسئولان این سازمان حرفشان چیست؟ و گفتند که مسئولان سازمان یعنی روسای شاخههای شانزده گانه سازمان در ماه سپتامبر در واشنگتن گرد بیایند که با ایشان دیداری داشته باشند و راجع به آینده این سازمان بحث بشود. چون ایشان علاقهمند بود که این سازمان بر زمینهای پیش برود که مورد نظر ایشان بود: همکاری بادیگران، یک ایران دمکراتیک، و سپردن اختیار آینده کشور به دست مردم. بخشنامهای از طرف دفتر به همه شاخههای آن وقت سازمان فرستاده شد که روسایشان به واشنگتن بیایند. وقتی رفتیم در واشنگتن روسای شاخههای آمریکا آمده بودند به اضافه تعداد دیگری که علاقمند بودند وارث پادشاهی پهلوی را ببینند. ولی از اروپا کسی نیامده بود. همه بهانه آوردند که ما نتوانستیم روادید بگیریم و امکان مالی نداشتیم. اما نامهای از طرف آن هیئت برگزاری کنگره جهانی رسید که این دیدار در واشنگتن غیرقانونی است. وقتی نامه را خواندیم پیشنهاد شد که اصلا اداره سازمان مشروطهخواهان تغییر کند و از دست دو نفر سه نفر گرفته بشود و شورایی مرکب از روسای شاخههای سازمان موقتا این سازمان جدید را اداره کند تا کنگره تکلیفش معلوم بشود و آن عدهای که آنجا بودند شورایی تشکیل دادند و موقتا کار دعوت کنگره آینده را به عهده گرفتند. همان وقت آنها تصمیم گرفتند که دعوت مجددی به شوراهای اروپا بفرستند و از روسایشان دعوت کنند که در اکتبر یا نوامبر، دوباره به واشنگنتن بیایند باز با حضور وارث پادشاهی پهلوی و درباره آینده سازمان تصمیم بگیرند. این بار دیگر ناچار آمدند. همه آمدند ولی پارهای شان با روحیه دشمنانه آمدند.
از اعضای آن هیئت برگزاری هم جز یکی نیامده بود. در آن گردهمائی یک گروه پنج نفری به عنوان ستاد هماهنگی موقت از میان روسای شاخههای شانزده گانه، انتخاب شد و قرار شد که کنگره سازمان در کلن در ماه آوریل ۱۹۹۴ تشکیل بشود. و در آن تاریخ تشکیل شد و یک عدهای سخت اعتراض و مبارزه کردند و از سازمان جدا شدند و رفتند، یا سازمان دیگری را تشکیل دادند. بقیه ماندند و سازمان دوباره روی اساسنامهای که تصویب شده بود بازسازی و بعدا هم تبدیل به حزب شد و رسید به جایی که امروز هست. از آن سال ۱۹۹۲ زندگی من نزدیک به نیمی از سال در سفر گذشته است. میروم و با مردم در هرجا گفتگو میکنم و به شاخهها و هستههای حزب سر میزنم و پیام حزب را میبرم و در مدتی هم که در خانه هستم عملا در انزوا به خواندن و نوشتن سرگرمم و بسیار دوستان را هیچ نمیبینم. احساس میکنم زندگیم بیش از اندازه محدود و متمرکز شده است. ولی با آنکه مانند هر موجود زندهء آزاد از بیماریهای هشدار دهنده، باور نمیکنم که دارم تمام میشوم، میدانم که زمان سر در پیم گذاشته است و میباید آنچه میتوانم در این راه بکنم.
در پایهگذاری آن سازمان پادر میانی غیرمستقیم وارث پادشاهی پهلوی سهم زیادی داشت ولی از هر دو سو گرایش به این بوده است که رابطه سازمانی در میان نباشد و حزب روی پای خودش بایستد. این فاصلهای که ما نگه میداریم در فرهنگ سیاسی ما تازگی دارد. گروهی برای نخستین بار از بهرهگیری از یک شخصیت شناخته شده که بسیاری افراد برای گرفتن یک عکس امضا دارش این در و آن در میزنند خودداری کرده است. برای نخستین بار بخشی از هواداران پادشاهی، سراسر مستقل عمل میکنند. تحولات سیاسی ایران هر چه باشد این پدیده مثبتی است. تا سالها این یکی از گیرهای سازمانی ما بود که رابطه ما با وارث پادشاهی و نقش خود ایشان در مبارزه چیست؟ برای بسیاری اعضای ما بستگی هر چه بیشتر به ایشان دلیل اصلی فعالیت سیاسی بشمار میرفت. ولی ما میگفتیم یک حزب یا سازمان میتواند هوادار ولی مستقل باشد و اگر خود را به هر مرجعی جز خودش ببندد و زیر بار هیچچیز جز اصول و نظر اکثریتش برود دیگر حزب و سازمان نیست و شعبه و ادارهای از ماهیت سیاسی دیگری است. در موضوع نقش وارث پادشاهی پهلوی نیز میگفتیم به عنوان یک ایرانی حق ایشان است که مبارزه کند و حق هر کسی است که رهبری او را بخواهد ولی در میدان سیاست پراکنده و فضای پر کشاکش سیاسی ایران نمیباید ایشان را موضوع مبارزه حزبی کرد همچنانکه خود ایشان و نزدیکانشان نمیباید بگذارند که بجای یک نیروی متحد کننده به صورت یک برقگیر، یک کانون مخالفت و دشمنی، درآید. وابستگی ایشان به یک حزب یا گروه هر چه باشد درست چنان حالتی پدید خواهد آورد. ما به هواداران خود میگفتیم که اگر خودمان نتوانیم پیش برویم و نیاز به فرماندهی و رهبری وارث پادشاهی داشته باشیم بجای خدمت به امر مشروطهخواهی، آن را بیاعتبار خواهیم کرد. همه پیام مشروطهخواهی، بوجود آوردن انسان خودمختار در یک جامعه مدنی است. طبیعی است که ما به عنوان موثرترین هواداران و مبارزان پادشاهی مشروطه، پادشاهی مدرن شده پارلمانی، با وارث پادشاهی مربوط هستیم و تا کنون هم اساسا روی یک موج بودهایم و کوششهائی که از اطراف برای بهم زدن ما شده است تاثیری در این رابطه یگانه که امیدوارم سرمشق آینده باشد نکرده است.
در میان ایرانیان کار سازمانی در سالمترین حالتش یا روی دشمنی است یا عشق؛ یا به عشق یک شخص یا مقام گرد هم جمع میشوند و از خود مایه میگذارند یا برای دشمنی با کسی یا کسانی. من کوشیدم این حزب برگرد یک سلسله ایدهها، روی یک جهانبینی شکل بگیرد و از جنبه شخصی آزاد باشد. ما در حزب مشروطه ایران از معدود سازمانهای سیاسی هستیم که به یک برنامه فراگیر و درازمدت برای بازسازی جامعه میاندیشیم و نیروی برانگیزاننده ما نامها نیستند. حزب، هوادار پادشاهی پهلوی در صورت مشروطه یا پارلمانی است و کاندیدای خود را برای پادشاهی نیز به نام معرفی کرده است ولی مسئله برای آن بسیار فراتر و ژرفتر است. هر چه در زندگی اجتماعی و ملی ماست موضوع فعالیت حزب بشمار میآید. این گونه که ما پیش رفتهایم هر چه در آینده بشود حزب مشروطه ایران یک عامل موثر در بازسازی ایران و تضمین دیگری برای پاگیر شدن دمکراسی خواهد بود.
در این اثنا در همان سال ۱۹۹۱ کتاب “گذار از تاریخ“ را چاپ کردم که مجموع مقالاتی بود که در آیندگان دوره دوم و در روزنامههای دیگر، مثلا کیهان نوشته بودم. خود کتاب انتشار چندانی نیافت ولی آثار آن را، همچنانکه دوکتاب پیشین، تا حد رونویس، در نوشتههای دیگران دیدهام و میبینم. به نظرم نگرش تازه این کتابها به سرتاسر مسئله ایران که نظرگاه یا پرسپکتیو معمول را پاک چالش میکند و همهاش خلاف سیاست politically incorrect است به آنها ارزش اقتباس میدهد. بعدا کتاب “دیروز و فردا“ و “گذار از تاریخ“ بار دیگر چاپ شد و “حزبی برای اکنون و آینده ایران“ درباره برنامه سیاسی حزب را در۲۰۰۰ نوشتم. تازهترین کتابهایم “صد سال کشاکش با تجدد“ از بازنویسی و بازاندیشی اندیشهها و نوشتههای ده دوازده سال گذشته فراهم آمده است و چند فصلی از آن نخست به تدریج در مجله تلاش در هامبورگ چاپ شد. کتاب پس از آن “هزار واژه“ است گلچینی از نوشتههای سه ساله تا ۲۰۰۷ در کیهان. فعالیت من نوشتن مقالات در نیمروز بوده است و در کیهان و تلاش و شرکت در میزگردها و مصاحبهها و سخنرانیها و گسترش حزب و نوشتن در راه آینده که از همان سال ۱۹۹۲ شروع کردم.
امیرحسینی ــ برگردیم به سالهای اولیه دهه شصت/هشتاد. اشاره کردید که از طرف ارتشبد اویسی با شما تماس گرفته شد. شما در آن سالها با ارتشبد اویسی دیداری داشتید؟ همین طور با دکتر امینی و دکتر بختیار یا خیر؟
همایون ــ اولین کسی که دیدم هلاکو رامبد بود که دوست بسیار عزیزی بود و از طرف ارتشبد اویسی آمد و بعد محمد دادفر بود. و علی رضایی بود که آمد. و اینها همه دعوت به همکاری کردند. من به همه اینها گفتم که هر جریان سیاسی یا هر حزب سیاسی، سازمان سیاسی میباید برای بازگشت پادشاهی مشروطه به ایران فعالیت کند. در غیر این صورت حاضر به همکاری نیستم. و این را رامبد بارها در جاهای مختلف تکرار کرد که فلانی آن روز این حرف را زد. ولی در آن موقع کسی جرئت نمیکرد صحبت پادشاهی بکند و گفتند حالا این باشد برای بعد. ظاهرا مقامات خارجی هم آن موقع هیچ راهی به این چنین فکری نمیدادند. و همه گروهها انتظارشان این بود که از کمک مقامات خارجی برخوردار شوند. با ارتشبد اویسی یکبار دیدار داشتم. به سویس آمده بود و به او هم همین را گفتم. او عذر آورد که فعلا عملی نیست و به تدریج باید این کار را کرد.
امیرحسینی ــ یعنی آنها فکر میکردند یک پادشاه …
همایون ــ اصلا صحبت پادشاهی آن موقع مطرح نبود.
امیرحسینی ــ آنها علاقه به بازگشت پادشاهی نداشتند؟
همایون ــ چرا. ولی چون آمریکاییها آن موقع با پادشاهی سخت مخالف بودند و اینها امیدوار بودند از آمریکا کمک بگیرند برای سرنگون کردن این رژیم ــ که به نظر من آن وقت این کار عملی نبود، ولی خوب چون گروگانها را گرفته بودند تصور میرفت که امریکائیها با این رژیم مبارزه خواهند کرد ــ اصلا صحبت پادشاهی مطرح نمیشد، و من وقتی این شرط را گذاشتم از من صرفنظر کردند و نخواستند با ایشان همکاری بکنم. در همان اوایل ورودم به پاریس دکتر سیروس آموزگار که با دکتر شاپور بختیار کار میکرد مرا به همکاری فراخواند. به او گفتم که اعتقادی به این گروهها ندارم و خودش هم در آنجا دیری نپائید. سازمان درهم برهمی بود که بیشتر انرژیش در مبارزات درونی هدر میرفت.
امیرحسینی ــ یعنی در حقیقت شما خواستار بازگشت پادشاهی در فرم مشروطه به ایران بودید؟
همایون ــ بله.
امیرحسینی ــ خوب آنها اگر در آن زمان پادشاهی را نمیخواستند یا صلاح نمیدانستند یا امکاناتش نبود، خواستار جمهوری بودند؟ یا خواستار چه بودند؟
همایون ــ نه، اصلا متعرض شکل حکومت نمیشدند. مبارزه برای سرنگون کردن رژیم بود. میگفتند به این مبارزه بپیوندم. من میگفتم مبارزه باید برای چیزی و برضد چیزی باشد. باید پادشاهی پهلوی به صورت مشروطه به ایران بازگردد و چون نمیتوانستند بپذیرند دیگر دنبال کارهای خودم رفتم. با امینی چندین بار در جبهه نجات که به دیدار دکتر فاطمی رفته بودم ملاقات کردم ولی هیچ وقت جدی نگرفتمش و فکر نمیکردم که از عهده کاری برآید. همین طور هم بود و او چند سالی در آنجا وقت تلف کرد و به جایی نرسید. او کار بزرگ زندگیش را در ریاست بر برنامه اصلاحات اجتماعی ۴۱-۱۳۴۰ انجام داده بود. آخرین باری که او را دیدم همراه برادر خانمم بودم در خانهاش در پاریس و اندکی پیش از مرگش بود و او گفت که بختیار همه بختهای این جوان ــ منظورش وارث پادشاهی پهلوی بود ــ را از بین برد. خیلی ناراحت بود. با بختیار هیچ وقت دیداری نداشتم، برای اینکه او را هم به عنوان رهبر سیاسی جدی نمیگرفتم. از مرگش بسیار متاثر شدم. از شجاعتش خیلی خوشم میآمد ولی به عنوان رهبر سیاسی، به عنوان نخستوزیر در آخرین ماهها، در آن سی و هفت روزش، چیزی از او ندیده بودم که توانایی کار مهمی داشته باشد. فرد جسوری بود، آدم محکمی بود؛ و مرگ بسیار فجیع و قهرمانانهای داشت. روی عقایدش تا آخر ایستاد. اما توانایی کار سیاسی چیز دیگری است. موفق شدن، صفات دیگری میخواهد. نه صفات بد، صفات بسیار خوب دیگری میخواهد که همه کس ندارد و او هم نداشت. در آن کالیبر به اصطلاح نبود. هیچ کدام نه اویسی و نه امینی، هیچ کدام چنان کالیبری نداشتند. کس دیگری هم در آن سالها نبود که از عهده برآید، و من با هیچ کدام از این سازمانها همکاری نکردم. با جبهه نجات هم در حد نوشتن در ایران و جهان به عنوان نویسنده آزاد کار کردم. با جبهه نجات بعدی که سازمان درفش کاویانی دکترمنوچهر گنجی بود هم در حد نوشتن آن گفتارها همکاری داشتم؛ مسئولیت تشکیلاتی نداشتم. چون فکر نمیکردم به جایی برسد. ولی آن گفتارها به نظر من بسیار سودمند بود و رادیویی که به ایران میرفت ــ در آن سالها که در جاهای دیگر خبری نبود ــ خیلی به نظرم لازم میآمد و غنیمت بود. آنها چند کنفرانس و میزگرد برای بررسی اوضاع ایران و استراتژی پیکار تشکیل دادند. در آنها هم شرکت کردم ولی همه به صورت صاحبنظر و نه به صورت عضو تشکیلاتی.
امیرحسینی ــ گفتید که آمریکاییها جبهه نجات را از امینی گرفتند و به دکتر گنجی دادند. این به نوعی مثل این است که کسی مغازهای داشته باشد و مدیر مسئولش را عوض کند. این صرفا به دلیل حمایت مالی آمریکاییها بود؟
همایون ــ جبهه نجات سراپا با کمک مالی آمریکا میگشت. در آن شک نیست و بعد این کمک قطع شد و گفتند تحویل بدهند و آنها حاضر به تحویل دادن نبودند. و کار به جاهای خیلی بدی کشید. امینی ماههای آخر عمر و سالهای آخر عمرش را بطور شایستهای متاسفانه سپری نکرد. مقاومت او کار نازیبائی بود و بیشترش هم شاید به گردن یکی از همکارانش بود که کارش به خودکشی رسید. درست نمیدانم. ولی دکتر فاطمی تا جایی که من در جریان بودم زود خودش را کنار کشید و دنبال کار تدریس رفت. خیلی هم موفق شد و نبرد، بین امینی و دکتر گنجی بود که به زودی سرو سامانی به آن سازمان داد. هر دو آنها، چه جبهه نجات و چه درفش کاویانی در موقع خودشان مبارزات مهمی کردند. در آن سالها بیشتر مبارزه در بیرون بود و از درون کار زیادی نمیشد کرد و این سازمانها توانستند جمهوری اسلامی را بطور موثر چالش کنند و بهمین دلیل سازمان درفش کاویانی بویژه یکی ازهدفهای اصلی جمهوری اسلامی بود و بسیاری از فعالانش را کشتند و رهبرانش دائما زیر سایه مرگ حرکت میکردند.
امیرحسینی ــ این گفته دکتر امینی که بختیار آخرین امید پادشاهی رضا پهلوی را از بین برد، اشاره به کارهای بختیار در آن دوران بود یا اشاره به سی و هفت روز نخست وزیری بختیار بود؟
همایون ــ نه، دکتر بختیار سازمانی تشکیل داده بود، نهضت مقاومت ملی، که دو بخش داشت: یک بخش طرفدار مشروطه بود و یک بخش جمهوریخواه بود. و هیچ وقت حاضر نشد ترکیبی از اینها بوجود بیاورد و اینها با هم در جنگ دائمی بودند. رابطهاش با وارث پادشاهی پهلوی و با امینی رابطه خیلی مبهم دو پهلویی بود. برای اینکه امینی میکوشید ائتلافی از این سه نفر بوجود بیاورد، خودش، بختیار و وارث پادشاهی و اینها مشترکا کاری انجام بدهند و امیدش این بود؛ و بختیار هرگز حاضر نشد در چنین ائتلافی شرکت کند و با اینکه احترام به وارث پادشاهی میگذاشت ولی میگفت که مداخلهای در هیچ کار نباید داشته باشد، باید در گوشهای بماند. خودش هم با امینی هیچوقت حاضر نبود که در یک موضع برابر بنشینند و کار کنند. چون امینی طرفدار پادشاهی بود و بختیار نیمی از سازمانش مخالف شدید پادشاهی بودند بطور دشمنانهای. بقایایشان هم دچار همین دوگانگی و دوپارگی هستند. امینی معتقد بود که بختیار با خودداری از پیوستن به چنان ائتلافی و چنان جبههای تمام بخت پادشاهی پهلوی را در ایران از بین برده است. که البته به نظر من اشتباه میکرد.
امیرحسینی ــ شما درعین اینکه بختیار را مرد جسور و مردی دانستید که قهرمانانه مرد اما او را فاقد تواناییهای لازم برای پست نخستوزیری دانستید. آیا فکر نمیکنید در آن شرایط واقعا بختیار تنها آدمی بود که میتوانست آن امر مهم را به عهده بگیرد. از کسان دیگری هم نام برده میشود ولی کسی که بخواهد این پست را بپذیرد یعنی ریسک این را بکند که وجیهالمله نباشد و کاری برای مملکت بکند در صحنه نبود. از دولتمردانی که تا آن زمان صاحب پستی بودند کسی دیگر نمیتوانست این کار را بپذیرد. شرایط انقلابی بود و در آن زمانی که بختیار این پست را پذیرفت به هرحال کاری نمیشد کرد. در میان اعضای جبهه ملی هم غیر از صدیقی کس دیگری واقعا مطرح نبود. سنجابی که خودش را مفت فروخته بود و به پابوس خمینی رفته بود. صدیقی هم نپذیرفت. فکر نمیکنید که به این جنبه کار بختیار هم باید نگاهی انداخت که خیلیها او را تنها گذاشتند. طبیعتا هیچ دولتمردی تنها نمیتواند کاری انجام بدهد. باید یک کسانی را همراه داشته باشد.
همایون ــ یک وقت ما راجع به اصولی بودن و دلاور بودن کسی صحبت میکنیم که بختیار بود. ولی در سیاست برخلاف دوستی، نیات زیاد مهم نیست، نتایج مهم است. بختیار در ماموریتش در رهانیدن کشور از انقلاب به جایی نرسید. ناچار باید دید که چرا به جائی نرسید؟ به نظر من علتش آن بود که همه کارتهایش را بد بازی کرد. اوکارتهای زیادی نداشت و وقتی آمد و نخستوزیر شد به عنوان نخستوزیر جبهه ملی، به عنوان جانشین مصدق، به عنوان وارث مستقیم نهضت ملی هیچ بختی برای او نمیبود برای اینکه همه ترکش کرده بودند. یک عکس مصدق بالای سرش بود و دیگر هیچ. ولی او تا پایان همه تکیهاش را روی آن سرمایههای از میان رفته گذاشت در حالی که سرمایهاش، کارتهای واقعیاش، عبارت بود از ارتش و دستگاه امنیتی؛ طبقه متوسطی که نمیخواست آنچه را بدست آورده بود به خطر اندازد و بخش مهمی از آن حاضر بود زیر شعار دفاع از مشروطه و قانون اساسی پشت سر او بایستد؛ و نیز بازمانده نام پادشاه و جاذبه پادشاهی و اقتدار پادشاهی که هنوز در ایران نابود نشده بود، ضعیف شده بود و ضربه خورده بود ولی نابود نشده بود. بختیار بایست قدرتهایی را که در دست میداشت، قدرتهای سیاسی و نظامی را که در دست میداشت و از رژیمی برایش مانده بود، که نخستوزیرش کرده بود، چنان بسیج کند که بی خونریزی، ولی با تهدید همیشگی آن، بتواند موج انقلاب را عقب ببرد. در عین حال با اصلاحات سیاسی، با باز کردن یک دورنمای تازه پیش چشم مردم ایران و تقویت گرایش مشروطهخواهی، نیروهای انقلابی را خنثی کند. در آن هنگامه انقلابی با سخنرانی نمیشد جلو خمینی را گرفت؛ ولی او شیفته سخنرانیهایش بود.
وقتی او آمد و خواست رهبر انقلاب بشود و نامربوطتر از آن، خواست انتقام ۲۸ مرداد را بگیرد ــ مانند بقیه جبهه ملیهای آن زمان، و بسیاریشان در این زمان نیز ــ همه سلاحهایش را از دست داد. دستگیر کردن سپهبدعزیزاله کمال هشتاد ساله (رئیس شهربانی در ۱۳۳۱/۱۹۵۲) با آن وضع رقت بار که راه نمیتوانست برود، به انتقام همکاری نکردنش با دکتر مصدق، در آن اوضاع چه نتیجهای جز ترساندن ارتشیها میتوانست داشته باشد؟ او در همان نخستین مراحل، ارتش را از دست داد و سازمان امنیتی را که در آن هنگام خیلی به کارش میآمد و میتوانست آن را با تغییراتی در مسئولان، در برابر دستههای خوناشام و تروریست پیرامون خمینی بفرستد منحل کرد.
هیچ لزومی هم به خونریزی زیاد نمیبود. تا آخرین هفتهها بیحمام خون میشد ایران را به راه دیگری انداخت. هنگامی که ارتش دید خود بختیار سخنان آن طرف را منهای انقلاب اسلامیش، میگوید و تا جمهوری و نخستوزیری خمینی حاضر است پیش برود، با یک حساب ساده موازنه نیروها خودش به اندیشه کنار آمدن با آخوندها افتاد. دیدار با خمینی معنی نمیداشت. بختیار میرفت به پاریس خمینی را میدید که چه بشود؟ در بهترین صورتش ناموفق بر میگشت و بر اعتبار خمینی به عنوان رهبری مصمم میافزود. بعدا گفت که من میرفتم و به مردم میفهماندم که او شخص سمجی است. ولی مردم او را به دلیل سمج بودنش میپسندیدند. در بدترین صورتش هم یک سنجابی دیگر میشد. خیلی هم هنر میکرد به عنوان نخستوزیر خمینی برمیگشت. آن کار هیچ سودی نداشت و خمینی را نیرومندتر کرد. بازی بدی بود. او نیروهایی را که داشت پراکنده، و تشویق کرد که به جبهه مخالف بپیوندند و روی استراتژی نادرستی که از اول داشت خودش را بیسلاح و منزوی کرد و در شگفت بود که چرا به آن سادگی سرنگون شد. این تصادفی نیست که حکومتی که برنامهاش را از روی خواستهای انقلابیان تنظیم کرد در مسابقه برای رهبری انقلاب از خمینی عقب افتاد. پیش از او شاه هم وارد چنان مسابقهای شده و شکست خورده بود.
در آخرین ماهها و هفتههای رژیم پیشین بجای برآوردن خواستهای انقلابیان بایست بر نیروهای ضد انقلابی تکیه میکردند. تظاهرات هواداران قانون اساسی در نخستین مراحل حکومت زودگذر بختیار نشان داد که یک سرچشمه قدرت در جامعه بود که میتوانست در برابر موج انقلابی بایستد. بخش بزرگی از طبقه متوسط ایران اگر از رهبری نیرومندی برخوردار میبود و از سوی دولت پشتیبانی میشد میتوانست آن موج را برگرداند. حتا در میان پشتیبانان خمینی نیز خشونت و انحصارطلبی هواداران خمینی و رفتاری که با خانمها داشتند و جلوگیریشان از هواداری مصدق در تظاهرات تردیدهای بسیار برانگیخته بود. ولی خبر آن تظاهرات را حتا به اندازه کافی پخش نکردند و جلو اوباشی را که با کارد و سنگ به تظاهرکنندگان حملهور شدند نگرفتند (پیش پرده تاکتیکهای اوباش بسیجی) بختیار میتوانست چنان رهبری باشد ولی او هیچگاه از ۲۸ مرداد رها نشد. از نیروهائی که برایش مانده بودند و میتوانستند دوستش باشند و بهرهائیش بشتابند، از آن تظاهرکنندگان قانون اساسی نیز، همان اندازه بری بود که از دشمنان انقلابیش. مانند بسیاری از آنها که به نام جبهه ملی شناخته میشوند نتوانست از قالب یک دوره تاریخی بیرون بیاید و مانند همه آنها که خود را در یک رویداد یا شخصیت تاریخی منجمد میکنند ــ چه جبهه ملیها، چه چپ رادیکال و چه سلطنتطلبان سنتی که این میراث به آنها هم رسیده است ــ از رساندن خودش به قواره موقعیتهای تازه برنیامد.
هنگامی که میگویم میباید از زندان گذشته بیرون آمد با توجه به این تجربههاست. بختیار لازم نبود ۲۸ مرداد یا رفتار زشتی را که در سال ۱۳۵۶/۱۹۷۷ در تظاهرات جبهه ملی در کاروانسرا سنگی با او و دیگران شد فراموش کند. ولی هنگامی که برای واپس نشاندن موج انقلابی به نخستوزیری آمد با جهان دیگری سر و کار میداشت. در آن هنگام اسباب قدرتی که پس از ۲۸ مرداد ساخته شده بود برضد او بکار نمیرفت و در اختیارش میبود تا خطری را که از همه کس بهتر به ماهیتش پی برده بود برطرف سازد. او پس از شکست دادن خمینی به اندازه کافی برای پاک کردن حسابهایش با ۲۸ مرداد وقت میداشت ــ اگر اصلا در آن زمان دیگر هیچ لزومی در آن می ماند. در هر حال او به عنوان یک مرد سیاسی، شخصیت قابل احترامی بود.
کابینههای پیاپی از تابستان تا زمستان ۵۷/۹ـ ۷۸ فرصت بسیج آن بخش طبقه متوسط، توده بزرگ مردمی را که به نگهداری منافع و امتیازات خود میاندیشیدند، از دست دادند. در آن شش ماه لایهها و گروههای اجتماعی نه همه از روی اعتقاد، به تدریج به انقلاب پیوستند زیرا حکومت را، نخستوزیران را، هر که بودند، میدیدند که پیوسته در پی مصالحه و امتیاز دادن به انقلاباند. برای من بسیار دشوار است که پیروزی انقلاب را تا مراحل پایانیش اجتنابناپذیر بدانم. امروز هم نمیتوان حکم قطعی داد زیرا در شش ماهه پس از حکومت ما، هیچ مبارزه جدی با نیروهای انقلابی نشد و هیچ استراتژی جز سازش و بعد تسلیم گام به گام و سرتاسری در میان نبود. به استراتژیی که من امروز از آن میگویم فرصتی داده نشد تا بتوانیم قضاوت کنیم. سخنرانیهای پر هیجان در آن یک ماهه آخر بود ولی نه بیش از آن. نه توجهی به بسیج مردمی در رویاروئی با بسیج انقلابی شد زیرا همهشان مردم را از دست رفته میگرفتند (در مورد بختیار احساسم این است که با هیچ کس جز هواداران و موافقان مصدق، و نه سران جبهه ملی، اصلا میانهای نداشت) و نه اراده بکار بردن زور در جای درست و به اندازه لازم در میان بود که همواره تلفات کمتری از بکاربردن اندک و پراکندهاش دارد. سخنرانیهای بختیار در نخستوزیری بیتردید برگ درخشانی در کتاب سراسر آلوده و تیره آن ششماهه است ولی اگر او پیش از نخستوزیری آن موضع را گرفته بود رهبر بسیار موثرتری میشد. اگر در همان تسلیم جبهه ملی به خمینی در سفر کریم سنجابی به پاریس و ماههای پس از آن، خاموش نمیماند بهتر میتوانست توده طبقه متوسط ایران را پشت سر خود گرد آورد و رهبر “جایگزین“ خمینی باشد. اما در نخستوزیری، او رهبر “از ناچاری“ بود و کار تنها با سخنرانی راست نمیشد.
با اینهمه درباره بختیار نمیتوان سخن گفت و ضربهای را که بخش غیرفاشیست اسلامی انقلاب به خودش و کشور زد یادآوری نکرد. بختیار نتوانست ارزیابی درستی از میدان جنگ و نیروهای در صحنه بکند ولی خیل بزرگ انقلابیانی که سرخوردگیشان از فردای انقلاب آغاز شد در او واپسین رستگاری خود را از دست دادند. او، هم اعتبارنامههای اصلاحطلبی و احترام به نظام قانونی را داشت، و هم در شرایطی آمده بود که جای تردید برای شکاکان نمیگذاشت (بیش از رفتن شاه از ایران چه میشد خواست؟) ما یکبار دیگر، پس از تابستان ۱۳۳۲ فرصت یک انقلاب باشکوه نمونه ۱۶۸۸ بریتانیا را از دست دادیم. در هردو بار میشد ایران را بیمداخله بیگانه و بی نابود کردن آینده کشور به دمکراسی و نظام مشروطه واقعی درآورد.
چنانکه در پیش هم اشاره کردم یکی از گوشههای جهانبینی ایرانی که میباید عوض کرد فرهنگ مظلومیت و شهادت است. در چنین فرهنگی مرز میان پیروزی و شکست تار میشود و شکست گاهی ارزشی برتر مییابد. اما یک ملت نمیتواند با ناکامیهایش زندگی کند. ما بیش از مظلومیت و شهادت به کامیابی و پیروزی نیاز داریم و بیش از گنهکار دانستن دیگران میباید عادت کنیم کم و کاستیهای خود را حتا در قهرمانان و پرستیدگانمان بشناسیم. ملتهای پیشرفته چنین میکنند. اگر می خواهیم سرنوشت متفاوتی داشته باشیم میباید آدمهای متفاوتی بشویم و بتوانیم به اندازه موقعیتهای تاریخی که خود را به ما عرضه میدارند رشد کنیم. شهید و مظلوم شدن، غایت کار سیاسی نیست. یک سیاستگر پیروزمند که کشور خود را از تنگنائی برهاند ارزش بیشتری دارد. رهبر سیاسی را در جامعههای پیشرفته با توجه به ترازمندی کلی هدفها و امکانات، توانائیها و کمبودها و بیش از همه دستاوردهایش ارزیابی میکنند. یک رهبر سیاسی میباید بتواند میان آرمانها و قدرتها ومحدودیتهایش توازنی برقرار کند و از آنچه دارد بیشترین بهره را در جهت هدفهایش ببرد. مشکلات ترساور، در هر موقعیت مهم تاریخی پیش میآید ولی رهبرانی هستند که پیروزی را از کام موقعیتهای غیرممکن میربایند. دیگرانی هم هستند که آنچه را هم در دسترسشان است بر باد میدهند.
امیرحسینی ــ با توجه به اینکه شاه پس از خروج از ایران هیچ تمایلی به تماس با سران ارتشی نشان نداد ــ این را بسیاری از امرای ارتش عنوان کردهاند ــ چرا شاه به جای بختیار یک امیر ارتشی را به نخستوزیری برنگزید؟ یک آدم مقتدری مثل فرض کنید رحیمی یا اویسی یا خسروداد. به هر حال ما در ارتش ژنرال جربزهدار زیاد داشتیم.
همایون ــ یک سنت پادشاهی پهلوی هراس از ارتش بود. چون رضاشاه با کودتای نظامی روی کار آمده بود و این اول بار بود که در دوران نو تاریخ ایران اتفاق میافتاد و همیشه میترسید که کس دیگری کودتا کند. چنان کسانی هم بودند. کسان دیگری هم مایه دردسر بودند. به دلیل این هراس از ارتش میکوشیدند آن را همیشه در بهم انداختن سران نظامی نگهدارند، محمدرضا شاه خیلی بیشتر، و کارآیی ارتش را در واقع با این سیاست از بین میبردند. محمدرضا شاه به هر راهحلی حاضر بود مگر راهحل ارتش. یعنی عملا خمینی را ترجیح میداد بر مثلا یک فرمانده ارتشی؛ و دائما سفارشش این بود که ارتش دیوانگی نکند. دیوانگی ارتش به این معنا بود که سران این انقلاب را بگیرد و به زندان بیندازد ــ آن پانصد ششصد نفری که صحبتش بود ــ و نمیگذاشت این کار را بکند. برای اینکه ته دلش از ارتش بیشتر میترسید تا از خمینی. شش ماهه آخر محمدرضا شاه، شش ماهه باور نکردنی است. یعنی اصلا با هیچ منطقی نمیخواند. من بسیار کوشیدهام دلایلی، توجیهاتی پیدا کنم و بیاورم. ولی از دلیل و توجیه گذشته است. بکلی یک فضای سوررئالیستی بود و شاه در یک فضای سوررئالیستی عمل میکرد؛ نامربوط “همه تصمیماتش نامربوط“ هرچه میگفت و میکرد پرت، بیربط و اشتباه بود. نمیدانم در ذهنش چه میگذشت. میگویند تاثیر داروهائی بود که به او میدادند. نمیدانم. ولی شاید تنها توضیح درستش باشد؛ هرچند او همواره در برابر بحران فلج میشد. درس بزرگی که از دوران انقلاب میتوان گرفت این است که دودلی و بیتصمیمی و از این شاخ به آن شاخ شدن و دو یا حتا چند استراتژی را با هم دنبال کردن نسخه شکست است.
امیرحسینی ــ اشاره کردید که بعضی از افسران ارتش در طول سالها حکومت هر دو پادشاه پهلوی فکر نوعی کودتا به ذهنشان رسیده بوده است. میخواستم درباره سپهبد زاهدی از شما پرسشی بکنم. آیا درست است که بعداز ۲۸ مرداد، یعنی نه بلافاصله فردای ۲۸ مرداد، به هر حال در دوران نخستوزیری، سپهبد زاهدی با پادشاه دچار اختلافاتی شد و به نوعی مایل بود که قدرت را به تنهایی در دست بگیرد که شاه سرانجام ایشان را به نوعی به تبعید به ژنو فرستادند؟ به هرحال جدا از مطالعه ژرف شما در زمینه تاریخ ایران، به دلیل وابستگی خانوادگی شما این مسایل را نزدیکتر از هر محققی دیدهاید و شنیدهاید.
همایون ــ اختلافات از بازگشت شاه شروع شد. شاه در فرودگاه دید که نصیری سرتیپ شده است. چون سپهبد زاهدی گفته بود که برو و درجه سرتپیات را بزن. و شاه در مورد ارتش بسیار حساس بود و حسود که هیچکس در ارتش نفوذی نداشته باشد؛ منحصرا دست خودش باشد. در ترکیب کابینه زاهدی شاه چندان دستی نداشت و بسیار ناراحت و ناراضی بود و به سفیر آمریکا هم گفت. تا جایی که سفیر آمریکا به او گفته بود این مرد زندگیاش را به خطر انداخت و شما را برگرداند. شاه گفته بود بله البته، ولی با من هیچ مشورتی نشده است. شاه از همان شاید ماه اول در صدد برداشتن زاهدی بود. ولی زاهدی در زندگیاش هرگز در صدد برداشتن شاه برنیامد و وفاداری صفت برجسته او بود. خیلیها هم در آن مدت که شاه از ایران رفته بود به او گفته بودند که لزومی به بازگشت شاه نیست و خودت میتوانی این کشور را بگیری. ولی او اصلا در خیالش نمیگنجید و تا پایان زندگیاش هم با اینکه خیلی تلخکام بود ولی به پادشاهی، به محمدرضا شاه، وفادار ماند. منظورم از افسرانی که در این فکر بودند یکی آن سرهنگ پولادین معروف بود که برای رضاشاه طرحی ریخته بود. یکی هم سرلشگر قرنی بود که برای محمدرضا شاه در سال ۱۳۳۷/۱۹۵۸ خیال کودتا در سر داشت. ولی زاهدی هرگز جزء آنها نبود. مشکل زاهدی با محمدرضا شاه همان مشکل مصدق بود و قوامالسلطنه. زاهدی هم معتقد بود که شاه باید سلطنت کند نه حکومت؛ و اعتقاد زیادی هم به توانائیهای محمدرضا شاه نداشت. اگر درست نگاه کنیم زاهدی حق داشت فکر کند که پادشاه باید آن بالا باشد و مسئولیت نداشته باشد و کسی او را نتواند مورد حمله قرار دهد و نخستوزیران باید مسئول باشند و بیایند و بروند. این گرفتاری عمده سپهبد زاهدی با محمدرضا شاه بود.