«

»

Print this نوشته

دست بکار بازسازی چپ از کژراهه / فرخنده مدرّس

آنچه که گفتیم، تنها تا حد تعارفی بود، در بارۀ گذشتۀ «صادقانۀ» چپ. و برای این‌ بود که نیکفر تنها پیش قاضی نرود تا از خود راضی بازگردد و چپ نگونبختِ در انتظار «رستگاری» را در کژراهه و در دروغ و در غرور کاذب غرق کند. اما همۀ عالم آدم و از جمله تاجزاده و نیکفر می‌دانند که داد و دادخواهی مردم ایران تنها برای آنچه بر میهن گذشته است نیست، بلکه دل‌ها در گرو آیندۀ ایران هم هست. و ایران‌گرایان به جد می‌دانند که این آینده نه بر «ادا و اطوار» و تظاهر به میهن‌دوستی بنا می‌شود و نه بر طرح‌هایی که از گذشته‌هایشان خطرناک‌ترند.

‌ ‌ Farkhondeh11 k

دست بکار بازسازی چپ از کژراهه

فرخنده مدرّس

‌ ‌

مقدمه: کشتی‌شکست‌گان در احیای گفتمان پنجاه‌وهفتی

سرکوب وحشیانه، ایجاد فضای امنیتی، به راه انداختن موج دستگیری‌های بی‌حساب و بی‌شمار، کشتار جوانان، کور کردن دختران و پسران، برپا کردن چوبه‌های دار علیه جوانان هوادار نظام پادشاهی، به‌ظاهر موجب عقب‌نشینی‌هایی از سوی پیکارگران جنبش ملی، از خیابان‌های میهن، شده است. اما در عوض به نیروهای پنجاه‌وهفتی، از اصلاح‌طلبان پاسدار انقلاب اسلامی گرفته تا چپ‌های نگهدار انقلاب بهمن، مجالِ تنفسی داده و فرصتی بر آنان گشوده است، تا به دست‌وپایی، شاید امیدهای نیم‌مرده را زنده و نیروهای زمین‌گیر و فلج شده، در اثر چالش بی‌امان جنبش ملی، را تجدید قوا و دوباره برپا کنند. براستی باید آن روزها و ماه‌های خیابان‌های سراسر آکنده از غرش خشم‌آگین جوانان و فریاد «رضاشاه روحت شاد»، در برابر چشمانِ رژیم اسلامی و اعوان و انصار پنجاه‌وهفتی‌اش کابوسی زنده‌ و جاندار بوده باشد؛ از تصور رهسپاری جمیع‌شان بسوی ننگ و بدنامی در تاریخ. انتظار تکرار چنان رخدادی، که در هر نوبت با ضرب‌آهنگ پرطنین‌تر و ضربت سنگین‌تری ممکن است از راه برسد، بی‌تردید بر آن پاسداران و این نگهداران هراس‌انگیزتر از آن‌ بوده است که، در بدر بردن آن انقلاب و آن گذشته انقلابی پنجاه‌وهفتی، از زیر ضرب و فشار خردکنندۀ جنبش ملی و خیزش‌های بعدی، دست روی دست گذاشته و «همتی» نکنند. اما همۀ مشکلِ لاینحل آنان در ذات همین «همت» نهفته است.

کانون اصلی قدرت در نظام مافیایی به رهبریِ رهبر پریشان فکر و آشفته روانِ نشسته در میان حلقۀ حواریان حرامی‌خوار امنیتی چنان می‌کند، تا لحظه‌ای اختیار زر و زور، از کَفَش نرود و به ذات تبه‌کاری و طبیعت پتیارگی خویش، خود را، و با خود میهن ما، را بر لب پرتگاه نابودی می‌کشاند. هر دو جریان اصلاح‌طلبی و چپ‌ها، هم، در آن عزم و آهنگ ملی جنبش ایرانیان از آن سو، و هم، در این پرتگاه نابودی اسلامی از این سو نظر کرده و در هر دوسو، عاقبتِ سیاه و فرجامِ نامیمون خود را دیده‌، به وحشت و به دست‌وپا افتاده‌اند. اما مشکل اصلی این دست‌وپا نفسِ عقیمِ مقصد و سترونی هدفی‌ست که به سوی آن عزم و اراده نموده‌اند؛ یعنی ارادۀ احیای امید و عزم تجدید قوا برای بازگشت به اصل و جوهر تباهی اولیه یعنی انقلابِ پنجاه‌وهفت! انقلاب ۵۷ به جوهر همان بود و هست که امروز می‌نماید: پستی، رذالت و انحطاط و زوال و نیستی!

 چرخۀ عزم و اراده‌ای که به گردش افتاده، هر چند از دو مسیر اما رو به سوی یک هدف تباهی‌آور یکسان دارند. حفظ اصل انقلاب پنجاه‌وهفت، به عنوان مبدأ و مأخذ و مقصودِ جریان پنجاه‌وهفتی، اما بدون دمیدن روح دشمنی علیه نظام پادشاهی مشروطه، ممکن نبود و ممکن نخواهد شد. ستیز با نظام پادشاهی و تاریخ و گذشتۀ پیش از انقلاب ۵۷، ریسمان وحدت و حلقۀ اتصال و اتحاد آن عزم و ارادۀ دو سویه بوده و هست. بدون ادامۀ این دشمنی، آن دیگری یعنی بنای دفاع از انقلاب ۵۷ دوام نخواهد آورد و فروخواهد پاشید. اما فراهم آمدنِ «شرایط امکانِ» چنین تجدید قوایی، در دفاع از آن مبدأ و منبع تباهی، نیز جز به زیر سایۀ سرنیزۀ حاکم و سرکوب ددمنشانۀ رژیم اسلامی، به منظور مهار هواداران جنبش ملی و پیکار ایران‌گرایان، امر لاممکنی خواهد بود. لیکن چنانچه سایۀ سرکوب مستدام باشد، سقوطِ محتوم به پارگین نابودی‌ست. و اگر سایه سرنیزه کنار رود، ارادۀ ملت است و غرش «رضاشاه روحت شاد»! آن دو جریان اصلی پنجاه‌وهفتی تصمیم خود را گرفته‌اند؛ رودررویی کین‌توزانه با ارادۀ ملت، به منظور بازگشت به انقلاب ضد ملی ۵۷ و ابقای آن! پس لاجرم پیش به سوی بدنامی در تاریخ!

هرآنچه در این مقدمه گفته شد، متکی و مستند به پیگیری و رصد منظم گفته‌ها و نوشته‌های رهبران و تئوریسین‌های سربرآورده از درون هر یک از این دو جریان اصلی پنجاه‌وهفتی یعنی اصلاح‌طلبان حاشیه قدرت حاکم و چپ‌های مارکسیست ـ لنینیست شرمندۀ سابق و روشنفکران جهان‌وطن و مارکسیست نو است، که شواهد نشان می‌دهند، بعد از خیزش ملی ۱۴۰۱، از دو سو به هراس و به شتاب به اعلام مانیفست‌وار تجدید مواضعی، با دستکارهایی در آنها و یا پوشاندن برخی مواضع تند سابق و به ارائۀ «راهکارهایی» همت گمارده‌اند. چرخه و سمت‌وسوی این اعلام مواضع، ضمن تجدید عهد با انقلاب پنجاه‌وهفت، در عین‌حال نزدیکی و به هم رساندن دست‌ها به یکدیگر، بر محور دشمنی با نیروی هواداری از جنبش ملی و نظام پادشاهی مشروطه است. هر آنچه در حاشیه، از سازمان‌ها و احزاب سیاسی یا روشنفکران تاریک‌اندیش پنجاه‌وهفتی می‌مانند، ریزه‌خوار همین مائده‌ای هستند، که به‌شتاب در حال گستردن است. از تازه‌ترین نمونۀ این تلاش‌ها: یکی کتابی‌ست ۲۵۰ صفحه‌ای، حاصل بیست جلسه «گفتگوهای» به اصطلاح «زندان» تاجزاده، مندرج در کانال تلگرامی‌اش، از آن سو، و دیگری «یادداشتی»‌‌ست به تاریخ ۱۸ آذر ۱۴۰۲ از محمدرضا نیکفر، مندرج در سایت رادیو زمانه، از این سو.

از آن سو، ترحم‌انگیزی تصویر فلاکت‌بار دست‌وپای دسته‌هایی از اصلاح‌طلبان، از جمله مصطفی تاجزاده در طول آن مصاحبه‌ها، را باید در نفس طفیلی شدنِ بسیاری از آنان در نظام اسلامی و در آینۀ تاریخ انقلاب، تاریخ اصلاح‌طلبان، و در آینۀ گفتار، رفتار و فرمان‌های رهبر آشفته عقلِ پریشان احوالِ دشمن ایران و در بی‌اعتنایی‌‌ وی به وضع سیاسی زار و نزار اصلاح‌طلبان، به نظاره نشست و به مجیز دغلکارانه ۲۵۰‌صفحه‌ای تاجزاده در بارۀ تأثیر «زیبایی» و «تکاندهندگی» و «بیدارکنندگی» «جنبش مهسا» و شعار «زن، زندگی، آزادی»، علی‌الحساب، در دل زهرخندی زد!

و اما از این سو، دست و پای دیگر را محمدرضا نیکفر، چپِ همچنان پنجاه‌وهفتی، می‌زند، از جمله در نوشته‌ای ـ «چالش چپ» ـ که خود از آن با عنوان «یادداشتی» سخن می‌گوید که؛ «مبتنی بر گفتاری در سمینار آنلاین “چپ در نگاه امروز” است.» و به گفتۀ خودش «حاوی نکته‌هایی درباره‌ی موضع چپ، نکته‌هایی از تجربه‌ی مبارزه در ایران و جهان، پیشنهادهایی برای تصحیح نوع نگاه به وضعیت و حرکت به سوی یک برنامه‌ی نوین» است که قصد داریم، در ادامه، به ورطۀ آن نظری بی‌افکنیم.

‌ ‌

«نیک‌بخت آن سر که سامانیش نیست»

مگر شعر سعدی گواهِ نیک‌بختی محمدرضا نیکفر و وصّاف افکار نابسامانش باشد، که نمی‌داند، یا لاقید است و نمی‌خواهد بداند، که «چپ» ایشان در ایران چه کرده است. و تیره بخت آن چپی که خود را به «چالش» سرِ ناسوده‌ای بسپرد و به ریسمان «برنامۀ نوین» آن سر سودایی بیاویزد که تا از چالۀ پنجاه‌وهفتی بدر نیامده، به سقوطِ با سر، به پارگین چاه آشوب «فیلسوف» چپی تن در دهد، که از پشت میز یک قربانی طلبکار و چریک پیری که اباطیل «صداقت توده‌ای‌ و فدایی خلق و پیکار برای آزادی طبقۀ کارگر» در ایران می‌بافد و جنگ مسلحانه و ترور و دشمنی کینه‌توزی علیه یک ملت و نوکری به نفع بیگانه و خیانت به میهن خود را یکجا زیر فرش ناراستی و لامروتی می‌روبد تا جایی، برای خدمت دوباره در پشت لشگر تباهی و سیاهی مستقر در آنسو، بازکرده و دستی به آن حلقۀ اتحاد برساند.

و نگون‌بخت‌تر آن‌ کس که خواندن این یادداشت را وجهۀ همتِ خود کند، نشانه‌های سرِ بسامانی را در آن جستجو نماید و بجای هر حرف حسابی، که به کار «رستگاری» چپِ ایران آید، به ناامیدی و خلجان روان بی‌افتد. یادداشتی که نویسنده خود اقرار دارد؛ «آنچه بیان شد بدون نظم خاصی بود.»، که این اقرار حقیقاً در حد تفریطی در توصیف نوشته‌ای‌ست، که علاوه بر نابسامانی، همچو جُل هفتاد تکیۀ سرهم‌بندی شده، سراسر آغشته به داعیه‌‌های موهوم و تفرعن گستاخانه نیز هست که نمونه‌هایش پرشمارند. بر سبیل اشاره این‌که گویا: «موضع چپ، موضع دیدن واقعیت سخت جهان است… سختی جهان در همه جا یکسان است؛ سختی در درد و گرسنگی [و البته در موضع «فرودستی»] ادراک می‌شود.» و مصداق آن «واقع‌بینی» چند سطرِ پایین‌تر می‌آید. یادداشت‌نویس می‌نویسد: «مشت و لگد و شلاق و گلوله، که عریان‌ترین شکل واقعیت مادی جهان را به ما یادآور می‌شوند.» البته، به تجربه ثابت شده؛ اگر آن «عریان‌ترین شکل واقعیت»، یعنی زدن و کشتن، از سوی اردوگاه چپ بوده باشد، یا از سوی اقمار ضدامپریالیستی و ضدسرمایه‌داری جهانی، نیکفر، به روش همان چپ جهانی، می‌تواند، خم به ابرو نیآورد و سکوت اختیار کند و یا بدتر، به روالی که چپ جهانی سال‌ها و دهه‌ها نمود، از آن، به زبان دیگری انحراف توجه و انحراف بحث ایجاد نماید. یعنی در جایی هم که، اگر «موضع چپ» در دفاع و توجیه رفتار ضد انسانی رژیم‌های چپ، به صورت اَظهرمِن‌اَلشمس، به عسرت افتد، چنان‌که با شکست اردوگاه استالینی و آشکار شدن بی‌اخلاقی روشنفکری جهانی‌اش، در توجیه مشت و لگد و اردوگاه و سیبری و جنازه‌های یخ‌زده و شکنجه شده و گرسنگی کشیده تبعیدشدگان به «خانۀ دایی‌جان یوسف»، به تنگنا افتد، می‌توان به روی خود نیآورد و آن واقعیت‌های عریان را به زیر همان فرش طلبکاری نالوطی‌گری روبید. اصلاً می‌توان، مانند محمدرضا نیکفر، گذشته را پاک کرد و اسامی خانوادگی را جابجا نمود و مثلاً به مصلحت، دیگر، از لنین و استالین و مائو و چه و فیدل و … نامی به میان نیاورد و بجای آن تبار خود را به مارکس و انگلس و گرامشی و آلتوسر رساند، البته بازهم بی‌اعتنا و لاقید و یا اساساً نادان به خبط‌های تئوریک و تاریخی این تبار تازه!

چه می‌شود کرد؟! آدمی در جهان امروز، بویژه در هلند ـ آن جهان آزاد و بی‌درد امپریالیستی ـ در فرادستی‌اش ـ آزادی انتخاب دارد، کسی هم که نیست که از خزعبل‌گویی یک چپ مارکسیست ـ لنینیست جهان سومیِ غرق در تقلید پست‌مدرنی حساب‌کشی بکند! و بابت خزعبل‌گوییِ مدیرِ رادیویِ مستقر در آمستردام، بودجه و حمایت مالی پارلمان هلند، وزارت خارجۀ امپریالیست جهانی و کانادا و دولت اروپا، و همه باهم، را قطع کند. کدام دولت غربی جگر آن دارد؛ با زائران شکم‌سیر روشنفکری چپ وطنی خود و با «موضع و جایگاه» اشغالگر آن درافتد و بودجۀ حمایت از روشنفکری جهان سومی چپ، در سرزمین‌های خود، را کسر کند و آن «موضع و جایگاه» سنگین چپ خود و غوغای رسانه‌ای آن را در انتخابات بعدی تاب آورد!؟

در غرب البته صلاح مملکت خویش را خودشان دانند. اما در مملکت ما چطور؟ صلاح این کشور «بی‌متولی» و آسیب‌دیده، از عمل و نظر چپ و اسلام‌گرایی، را چه کسی‌ست که بداند و از آن « دفاع کند؟ نیکفر وقتی به تبار غیرقابل انکار خود، یعنی به چپ وطنی دهۀ چهل و پنجاه می‌رسد، که دیگر راهش بر کتمان سابقۀ تروریستی و بیگانه‌پرستی سوسیالیستی‌ و جانفشانی آن در راه انقلاب اسلامی، بسته است، آن‌هم به دلیل وجود و قابل دسترسِ انبوه تصاویر و متن‌ها و اسناد، و از همه زنده‌تر تجربۀ جاریِ قوم تبه‌کارِ حاکمِ برخاسته از انقلاب ۵۷، آنگاه حجاب شرم فرومی‌اندازد و از «صداقت توده‌ای و فدایی و پیکاری» سخن می‌گوید!

 البته گفتن به تکرارِ این واقعیت‌های عریانِ مستند به تاریخ و اسناد چپ ایران، و لاجرم غیرقابل روبیدن، طبع نیکفر، این چریکِ پیرِ آسمیله در نگرش جهان وطنیِ زائرانِ شکم‌سیرِ مارکسیست‌ نویِ زادۀ کشورهای آزاد، را خوش نیاید، و آنان را که، از درون جبهۀ ملی‌گرایی و ایران‌گرایی، بر این واقعیت‌های تبه‌کارانه نیروهای مارکسیست ـ لنینیست توده‌ای، فدایی و پیکاری در ایران و بر اسناد آن انگشت می‌گذارند، به همین گناه کبیره حقیقت‌گویی، توسط خُلق تنگِ آن مولود بددهن‌، به باد ناسزا گرفته و به شلاق «بی‌نیازی فکر و حفظ و تکرارِ در معرض تبه‌کاری» نواخته می‌شوند. باوجود این حُسن نیکفر در آن بددهنی پرتکبر آن‌ست که می‌گوید: «چپ باید چیزی نو را خلق کند» و لذا «به لحاظ نوآوری در معرض اشتباه» است. به عبارت دیگر چون چپ همواره «آوانگارد» و «نوآور» است و معتاد به خلقِ دمادم ِچیزهای نو، و اگر آن چیز نو اشتباه از آب درآید و فجایع مرگ‌آوری به ارمغان آورد، چپِ «نوآور» را چه باک! مکانیسم نوآوری همین است دیگر! و اگر این نوآوری، در حوزۀ جامعه و سیاست، حاصلش مانند‌های جمهور اسلامی، جمهوری سوسیالیستی استالینی، خمرسرخی و…، فلاکت ببارآورد، خُب همین است که هست! لازمه و دنبالۀ نوآوری اشتباه است! و حال اگر کسی پیدا شود و بر منطق معیوب چنین تفکر و تصوری هشدار دهد و بر اشتباه و نتایج فاجعه‌بار به حال جامعه‌های انسانی چون و چرا کند، که در تیره‌بختی در معرض نتایج آن اشتباه قرارگرفته و شرایط بودوباش خود از دست داده‌اند، آنگاه به‌ زعم محمدرضا نیکفرِ فاقد حس مسئولیت و آوانگاردِ طلبکار، آن کس می‌شود، تکرارگوی تبه‌کار! چنان‌که می‌گوید:

«کار راست‌گرایان ایرانی ساده است و نیاز به فکر ندارند: ولایت‌مدارند، در شکل سلطانی یا فقاهتی آن؛ و با چند مفهوم‌ کلّی وضعیت را توضیح می‌دهند. چپ در مقابل، کار دشواری در پیش دارد. باید تفریق‌ها را در نظر گیرد و جمع‌های پوشاننده‌ی تبعیض را نقد کند و پس زند. نقطه‌ی قوتِ راست حفظ و تکرار است، در حالی که چپ باید چیزی نو را خلق کند، زیرا آنچه بود و اکنون هست، ستمکارانه است. راست به لحاظ حفظ و بازتولید در معرض تبهکاری است، چپ به لحاظ نوآوری در معرض اشتباه.»

البته ما نمی‌دانیم معیارهای جدید تشخیص راست و چپ چیست، اما می‌بینیم و از این دیدن در شگفتیم که، در جهان «جدید» مواضع چپِ آوانگارد طلبکارِ از دولت و در عین حال بیزار از اقتدار آن از یک‌سو، و راست افراطیِ بیزار از نظم و نهاد قانونمند و دولت مقتدر از سوی دیگر، به ویژه در کشورهای آزاد، در آزادی عمل و بیان‌شان و در سیالیت‌ مواضع عوامانه‌اشان، خیلی راحت و بسرعت باهم جابجا می‌شوند. اما همان‌طور که گفتیم؛ آن جامعه‌ها صلاح مملکت خود را خودشان دانند. لیکن برای جامعۀ آشوب زدۀ ما، که سنگ روی سنگش بند نیست و جامعه‌اش، برخلاف جوامع آزاد، اصلاً نیرو و دستگاه نهادمند و قدرت عظیم هاضمۀ رادیکالیسم، از هر نوع، را ندارد، و آنچه هم که داشته به یاری اسلام‌گرایی و چپ آسیب‌ها دیده است، این نوع تفکیک‌های روشنفکران «دو قرانی» فعلاً بی‌اهمیت‌ترین موضوعات هستند. برعکس، یکی از مهمترین مسائل ایران‌گرایان و نیروهای فعال در جنبش ملی این است که خطراتی که ایران را پس از این بیشتر تهدید می‌کنند، کدام‌ها هستند و از کدام سمت و از سوی کدام نیروها می‌آیند، با کدام طرز تفکر و با کدام گفتمان!

‌ ‌

چند نمونه در باب «فرهیختگیِ فرهنگی» چپ وطنی

اما پیش از آن‌که، در ادامه، وجهی از خطر هولناکِ مستتر در ذهن نابسامان نیکفر را از دل یادداشتش بیرون بکشیم، حیف‌مان آمد؛ از کنار داعیۀ «فرهنگی» و «فرهیختگی» این سر نابسامان شوریدۀ عاشق انهدام و تخریب، که اشتباه، به ویژه در حوزۀ اجتماع و سیاست، را «حق» خود می‌داند، بی عنایتی، عبور کنیم. نیکفر مدعی‌ست که:

«جنبش چپ، ستون روشنفکری و فرهیختگیِ نو در ایران است. ادبیات و هنر نو و اندیشه‌ی اجتماعی جدید متأثر از جنبش چپ است. سزاوار است سنت چپ در عرصه‌ی فرهنگ را پاس بداریم و آن را تداوم بخشیم.»

ما امیدواریم، بیماری تقلید از تئوری‌ها و نظریه‌های آفت‌زا، برای کشورمان، که «فکر» و ذهنیت چپِ ما را مسخ کرده است، در روشنفکری امروز و آیندۀ ایران رخنه نکند. البته چپ شرمندۀ مارکسیستی، با دیدگاه همیشه «جهانی» بودنش، اگر توجیهی داشته است که به ماشین تقلید از بخشی از «اندیشۀ جهانی» و خدمت‌گذاری به «پایگاه جهانی کارگری سوسیالیستی»، و امروز «جهان فرودست سوسیالیستی» در برابر «سلطۀ جهانی سرمایه‌داری و امپریالیسم» بدل شود، اما نیروهای فکری و روشنفکری امروز ما که رویکردشان به ایران است و ایران، با تمام هستی تاریخی، دستاوردها و از دست‌رفته‌ها و بدست‌نیامده‌هایش، و ریشه‌یابی همۀ اینها، باید در کانون اصلی تأملات و تعمق‌اتش قرار بگیرد، پس نمی‌تواند مقلد نظریه‌های «جهانی» باشد، نه در آنچه که در گذشتۀ غرب نظریه‌های مسلط بودند و نه در آنچه که امروز مسلط به نظر می‌آیند.

البته بنا بر نظارۀ ما، بر مباحث مسلط در فصلنامه‌ها و نشریات، مناظره‌‌ها و میزگردهای بخش بزرگی از نیروهای فعال در حوزۀ فکر و نظر و همچنین حجم بسیار بالای ترجمه‌، چندان امید بزرگی برنمی‌انگیزد. حجم ترجمه‌ها، از این یا آن نویسندۀ غربی، در آن منابع، گاه چندین برابر حجم موضوعات مربوط به ایران است! البته که فهم غرب از آغاز فلسفۀ یونان آن، تا فلسفۀ «پسامدرنیتۀ» آن، در شاخه‌های مختلف حیات انسان و جامعه غربی، برای ما، بسیار مهم است، اما مهمتر از آن پاسخ درست به این پرسش است که برای چه امری؟ و به چه صورتی؟ و با کدام درجه‌ای از اشراف و تسلط بر «تنآوردگی» اندیشه و فرهنگ غرب؟ فرهنگ غرب در همۀ حوزه‌ها تن‌‌آورده و محصول هزاره‌ها «گسست در عین تداوم» است. کاری که ما امروز می‌کنیم، بیشتر گردآوری اطلاعات پراکنده از این «تن‌آوردگی» فرهنگی‌ست.

طبعاً ما هر پاسخی که به آن چند پرسش بدهیم، آن پاسخ نمی‌تواند مطابق نظر و عمل چپ‌هایی باشد که در مبانی ایدئولوژیک خود همۀ بحران‌ها و پاسخ‌ها را «جهانی» می‌بینند و وظیفۀ خود را، در اصل، تغییر «نظم جهانی» و درانداختن «نظم نوین جهانی» می‌دانند و «سختی جهان را در همه‌جا یکسان و سختی در درد و گرسنگی ادراک» می‌کنند، و چون همین نیم‌جملۀ مخبط نشان می‌دهد که از «ادراک جهان» عاجزند، ایران را هم که در آن «درک جهانی» از قبل حل کرده‌، یا موجودیتی مستقل برای آن قائل نبوده و لاجرم «درد» مستقلی در آن نمی‌شناسند، پس چیزی برای زحمت درک برای‌شان نمی‌ماند، جز خزعبل‌گویی علیه ایران و افزودن به بار زحمت ایران‌گرایان در عمل و در اندیشه.

اما موضوع ما فعلاً پرداختن به آن داعیۀ پرتفرعن محمدرضا نیکفر است که همۀ فرهنگ و هنر و اندیشۀ اجتماعی را مصادره می‌کند و با افزودن یک «نو» و «جدید» آنچه را که به خیال وی «کهنه» است به دیگران، احتمالاً به «راست‌» می‌بخشد، که کارش فقط «حفظ و تکرار و بازتولید» و لاجرم «در معرض تبه‌کاری»‌ست، البته به زعم نیکفر! در اینجا جهت یک اعاده حیثیت از ارزش «کهنه»، یک قلم و تنها به عنوان نمونۀ برجسته،‌ مثلاً شاهنامه، را که سند هویت ملی‌ «ما» و می‌گویند شناسنامۀ ایرانی‌ست، مثال می‌آوریم؛ همه می‌دانیم که تبار فرهنگی‌ و ادبی و شعری چپِ نیکفر، یعنی مثلاً شاملو، میانۀ خوشی با آن اثر «کهنه» ندارد. همچنین می‌دانیم که؛ هم آن سَلَف و هم این خَلَف چقدر از این واژۀ «ملی» و مشتقات آن بیزارند، بنابراین شاهنامه را احتمالاً به عنوان یک اثر «کهنه» به ایران‌گرایان و تبار آنان، نظیر محمدعلی فروغی یا ادیبان شاهنامه‌‌شناس می‌بخشند، تا ما ـ یا تبار ما ـ این شناسنامه را حفظ کنیم تا مثلاً نیکفر بتواند، از زبانی که به یاری آن اثر عظیم فرهنگی، یعنی مادر و پدر زبان فارسی، تاروپود یافته، استفاده کند و دائم اراجیف ببافد. البته وقتی آدمی فقط کلی‌گویی کند و بی‌معیار و مصداق حرافی نماید این‌طور هم گرفتار همان خزعبلات خود می‌شود! و مجبور می‌شود، حافظ و سعدی و مولوی و صدها شاعر و ادیب و نویسنده ایرانی را به دلیل «کهنه» بودن به «راست» بسپارد تا همچون تخم چشم آنها را حفظ کند! خُب، فکر می‌کنیم در پاسخ به آن یاوه‌گویی متکبرانه تا همین‌جا کافی باشد.

 البته در صدد بودیم؛ از تولیدات چپ، به ویژه در حوزۀ «اندیشۀ اجتماعی جدید»، مانند فخر «فرهیختگی فرهنگی چپ» یعنی «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا» از امیرپرویز پویان یا اعتقادات مسعود احمدزاده «به مبارزۀ مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک» به عنوان تئوریسین‌های «صادق» جنبش مبارزۀ مسلحانه، نمونه آوریم، تا کلی‌گویی‌های پرمدعا و متکبرانۀ نیکفر و فرار وی از گفتنِ این «واقعیت‌های عریان» در بارۀ چنین نمونه‌های «فرهنگی» ضدانسانی و این تئوری‌های توحش را جبران کرده باشیم. اما این بیم برما غلبه یافت که مبادا متهم به «بازتولید و تکرارِ در معرض تبه‌کاری» شویم. پس گفتیم استغفرالله، گفتن این واقعیت‌ها به اتهام «تبه‌کاری» نمی‌ارزد. بعد فکر کردیم؛ شاید «نظریه‌پردازان» بزرگ چپ ایران، مثل احسان طبری یا حتا تقی ارانی، که مورد لطف و از تبار مورد پسند نیکفر است، به «راستی»، متعلق به سُنت چپی  هستند، که نیکفر حق داشته باشد، به آنها ببالد. اما دیدیم؛ اولی ـ احسان طبری ـ شناختهِ است، به ارائۀ تعریف‌های غلط و از اساس انحرافی و بی‌ربط از بنیاد علم جامعه‌شناسی. و دومی ـ یعنی تقی ارانی محبوب نیکفر ـ را هم دیدیم؛ که درکش از فلسفه در حد ژورژ پلیتسر هم نیست و تازه خیلی هم مورد تمجید مرتضی مطهری بوده است، چون مطهری گفته است؛ که ارانی حتا بهتر از مارکس و انگلس ماتریالیسم دیالکتیک را فهمیده و به آن سروسامان بخشیده است. مطهری البته از طریق فهم ماتریالیسم دیالکتیک ارانی دست به نقد ایده‌آلیسم آلمانی، نیز زده است، و با این تمجید شاید خواسته در اعتبار و ارزش کار خود غلو کند. اما نشان می‌دهد «هر دو» نه ارانی و نه مطهری، به قول دکتر طباطبایی «هیج نفهمیده‌اند.» لذا ترسیدیم که اگر در بیان چنین «واقعیت‌‌های عریانی» در مورد «اسوه‌های» چپ در تولید «اندیشۀ اجتماعی جدید» خطر کنیم ممکن است به تریج قبای نیکفر بربخورد، لذا صرف نظر کردیم. حُسن این صرف‌نظر هم این است که مطلب کمتر طولانی می‌شود!

‌ ‌

دغل و مغلطه در «میهن‌دوستی»

آنچه که گفتیم، تنها تا حد تعارفی بود، در بارۀ گذشتۀ «صادقانۀ» چپ. و برای این‌ بود که نیکفر تنها پیش قاضی نرود تا از خود راضی بازگردد و چپ نگونبختِ در انتظار «رستگاری» را در کژراهه و در دروغ و در غرور کاذب غرق کند. اما همۀ عالم آدم و از جمله تاجزاده و نیکفر می‌دانند که داد و دادخواهی مردم ایران تنها برای آنچه بر میهن گذشته است نیست، بلکه دل‌ها در گرو آیندۀ ایران هم هست. و ایران‌گرایان به جد می‌دانند که این آینده نه بر «ادا و اطوار» و تظاهر به میهن‌دوستی بنا می‌شود و نه بر طرح‌هایی که از گذشته‌هایشان خطرناک‌ترند. اولین زنگ خطر آن‌جاست که نیکفر می‌نویسد:

«چپ ایران، میهن‌دوست است، میهن‌دوست‌تر از همه‌ی ملی‌گرایان. مردم را با هر فرهنگ و زبانی دوست داشته و علیه دخالت خارجی و سلطه‌ی امپریالیست‌ها بوده است. چپ در گفتن اینکه طرفدار «توده» است، یا «فدایی خلق» است، یا برای آزادی طبقه کارگر «پیکار» می‌کند، صداقت داشته است.»

خب، پیش از هر امری باید گفت؛ دوست‌داشتن میهن در انحصار هیچ‌کس نیست. برعکس، خاصیت دوست داشتن، البته به صدق و راستی، آن است که هر چه به تعداد دوستداران و دوست‌دارندگان افزوده گردد، دوستی بزرگ‌تر و سترگ‌تر می‌شود. دوستی و مهر بر خلاف آلام است که اگر تقسیم شود، موجب کاهش وزن رنج آن‌ست. اما در اینجا می‌بینیم که میهن‌دوستی نیکفر رقابتی‌ست و به نیت زدن ملی‌گرایان. چون این نیروها معیارهای روشن و دقیقی از معنای میهن‌دوستی ارائه داده و جایی برای ادا و اطوار و دغل و مغلطه در این امر مهم نمی‌گذارند و هر متظاهر دغلکاری را به تنگنا انداخته‌ و بی‌اعتبار می‌کنند.

حالا از این نکته که بگذریم؛ مسئله آن‌ست که اولاً مصداق میهن‌دوستی «صادقانه» محمدرضا نیکفر، از همان نوع توده‌ای، چریک فدایی و خلقی و کارگری و پیکاری‌ست، که به تجربۀ تلخ آن در بالا به اجمال پرداختیم و دیدیم که انقلابیون پنجاه‌وهفتی همۀ شرارت «صادقانۀ» خود را بکار بستند تا دولت پادشاهی ایران و دولت ملی پهلوی را براندازند و ایران را در اثر «خلاقیت نوآورانۀ» خود به این روز فلاکت‌بار اندازند. به‌رغم این نیکفر، بجای هر نقدی به این اشتباه مرگ‌آور، به این نتیجه رسیده که این جماعت تروریست و وطن‌فروش «صادق» با زیاده‌روی، در عشق به سوسیالیسم، با دولت پادشاهی ایران، به عنوان وابستۀ امپریالیستی جنگیده‌اند، در صورتی‌که باید بیشتر به عنوان دولت استبدادی می‌جنگیدند! چنان‌که می‌نویسد:

«اگر بخواهیم از پایه حرکت کنیم، نیکو است که ابتدا درگیر شویم با آنچه در ایران از راه ادبیات حزبیِ متأثر از مارکسیسم روسی به عنوان مبانی ماتریالیسم تاریخی آموخته‌ایم… آوار دیگری که بر سر چپ، هم در جهان سوم و هم در غرب، ریخته است، به پیامدهای جنبش‌های ضد امپریالیستی برمی‌گردد. در قرن بیستم خوش‌بینی‌‌ای عمومی وجود داشت نسبت به نتیجه‌ی جنبش‌های به اصطلاح رهایی‌بخش ملی. توجه عمومی چپ به ضربه‌ای بود که این جنبش‌ها به قدرت‌های استعماری می‌زدند. آنچه در مجموع از آن غافل ماندند گرایش به استبداد و ارتجاع در این جنبش‌ها بود… غفلت چپ در جهان سوم از این گرایش، هم به ملی‌گرایی خود آنان برمی‌گشت که باعث کمبود حساسیت به ارتجاع خودی و پذیرش آن به خاطر بیگانه‌ستیزی‌اش می‌شد، و هم به تصوری که از نبرد دو اردوگاه در سطح جهانی وجود داشت؛ این تصور با این گمان درآمیخته بود که ضربه به امپریالیسم خود به خود به نفع سوسیالیسم می‌شود… ما در ایران این تلخکامی دوم را در جریان انقلاب علیه دیکتاتوری وابسته‌ی شاه تجربه کردیم… ما درگیر نشدیم با این موضوع که رژیم شاه را در یکی از قالب‌های تئوری وابستگی توضیح می‌دادیم و از یک تئوری درباره‌ی استبداد و ستمگری عزیمت نمی‌کردیم…»

در درجۀ نخست در این‌که نیکفر، به گفتۀ خودش در همین نوشته، هنوز هم سوسیالیست و ضدامپریالیست و هم ضد دولت است، نباید تردید کرد و به اشتباه افتاد، که گویا وی نقدی به این خطوط فکری خود دارد. و اما نکتۀ بعد؛ صَرف‌نظر از این‌که نیکفر اقرار می‌کند، که چپ در بارۀ استبداد اصلاً فکر نکرده بود، لذا از در همکاری با آن در انقلاب ۵۷ درآمد، اما نمی‌گوید، از آزادی و نظریۀ آن هم به همان نسبت نظریۀ استبداد دور و از فهم آن پاک بری بود. همچنین نمی‌گوید که نمی‌فهمد، چرا استبداد و آزادی مفاهیمی هستند که مانند هر مفهومی بر بستر تاریخ، یعنی زمان و مکان مشخص، تکوین و تطور یافته و تنها در این سیر و با شناخت تاریخ ایران است که دولت پهلوی را، در قیاس با «دولت» قاجار یا «دولت» اسلامی هرگز نمی‌توان استبدادی خواند. اما، به رغم این و بی‌اعتنا به این واقعیتِ عریان، او می‌گوید؛ نه تنها چپ‌ها باید نظام پهلوی را با نظریۀ «وابستگی» بلکه با «نظریۀ استبدادی»، و همچنین به «جرم» ملی بودن آن بیشتر می‌کوبیدند. به این ترتیب ریشۀ هیستری ضدپهلوی و ضدپادشاهی نیکفر در اینجا روشن‌تر می‌شود. به ویژه ضدیت وی با نظام پادشاهی ایران که اصلاً هیچ ربطی نه به وابستگی و نه به امپرالیسم نداشته، اما به هرحال دولت بوده است. آن را می‌کوبد، به این گناه که تداوم نظام کهن پادشاهی و دولت ملی ایران بوده و در برابر نوکرصفتی و بیگانه‌پرستی چپ‌ها و ضدیت‌شان با استقلال تاریخی ایران، خود را موظف به ایستادگی می‌دانست.

اما، علاوه بر این؛ «میهن‌دوستی» تازه کشف شدۀ نیکفر از نوع چپ جهانی و یونیورسال است. یعنی مرز و مکان و قلمرو مشخصی ندارد. پس هستی آن روشن نیست. برخلاف نیکفر، میهن‌دوستی «ملی‌گرایان» مبتنی بر دوست داشتن کشور و ملت است، این ملت و کشور خاک، جغرافیای سیاسی و مرزهای روشنی دارد، مصالح و منافعی دارد. گاهی «واقعیت‌های عریان» جهان، که مبتنی بر اولویت منافع و مصالح دولت ـ ملت‌هاست، مصالح و منافع ما را نیز به چالش کشیده و اگر زورشان برسد، نه تنها مصالح و منافع کشور، بلکه خاک ما را نیز، زیر پا می‌گذارند. اما ما، مانند هر کشور و ملت دیگری، بدون دولت نمی‌توانیم از خود، در برابر چنین چالش و زورگویی، دفاع کنیم. و در این دفاع بهترین دولت‌ هم دولت‌ ملی و مقتدر است که ما به یُمن اشتباه نیکفر و چپ‌ها، امروز فاقد آن هستیم. اما، نیکفر نه تنها اشتباهی را که مرتکب شده نمی‌فهمد، بلکه با گستاخی طلبکار هم هست. علت این نافهمی و گستاخی، بیزاریش از آن مفاهیمی‌ست که ذکر کردیم؛ نظیر خاک، سرزمین، ملت و دولت ملی و منافع همگانی و مصالح ملی، که نزد ایران‌گرایان میهن‌دوست، مبانی و شالودۀ میهن‌دوستی‌اند و باید در حفظ و ارتقاء و قدرتمندی آنها بکوشند. نزد نیکفر، این موضوعات معنایی ندارند. و اصلاً معلوم نیست این میهنی که او قصد کرده «دوستش» داشته باشد، کجاست! وی بجای هر توضیح مشخصی در بارۀ مبانی میهن‌دوستی خود، می‌گوید:‌

«چپْ جهان‌رواست، به عموم فکر می‌کند؛ خیری را که می‌خواهد، برای همگان می‌خواهد. این ایستار، همپیوند با برابری‌خواهی چپ است. اما چپ موضعی «متعالی» ندارد، بر فراز یک قله‌ی پنداشته قرار نمی‌گیرد و از آنجا به صورتی فاصله‌گیر، بدون جانبداری و علی‌السویه به مسئله‌های اجتماعی نمی‌نگرد. اونیورسالیسم چپ با موضع‌مندی همراه است. چپ از زاویه‌ی موضوع‌هایی به جهان می‌نگرد که شاخص موضع بنیادین چپ‌اند.»

صرف‌نظر از این‌که جملۀ فوق نیاز به ترجمه دارد، زیرا جمله‌ای ترجمه‌ای و نفهمیده است، اما نه در آن، و نه در جای دیگر، صحبت از این نمی‌رود که منظور از این اجتماع کجاست و آن همگان چه کسانی هستند. خُب چیزی که در جهان حل و مضمحل شده است، یا باید در خیال و به شعار دوست داشت یا به دغل و مغلطه!

‌  ‌

همچون کرکسی بر فراز جامعه

همۀ این نکات به کنار، که نیکفر، برای ایران، نه دولت ملی می‌خواهد و نه ملتی که بتواند از خود در ملت ـ دولت بودگی‌اش و از مصالح و منافع ملی و از سرزمین خود و از انسجام خویش دفاع کند. پس نسبت او با ایران چیست و از سر این کشوری که چنین در اثر «نوآوری» چپ بدست اسلامگرایان حرامی افتاده است، چه می‌خواهد؟ «جامعه»اش را! او جامعۀ ایران را می‌خواهد، برای ازهم دریدن، برای دسته دسته کردن و از انسجام و یکپارچگی‌اش بیرون آوردن، برای اتمیزه کردن! برای عمیق‌تر کردن «شکاف‌های اجتماعی» موجود در جامعه و رساندن عمق آن شکاف‌ها، تا رودررویی‌های دشمنانۀ پایان‌ناپذیر! امکان این را می‌خواهد، تا برای انهدام هر نظم و نهاد و دولت پایدار، تا جامعه نتواند از تداوم و پایداری خود دفاع کند. نیکفر حتا دیگر در بند حزب چپ در قدرت هم نیست. اهتمام او تنها در تبدیل اجتماع انسانی به همان «جنگل هابزی»ست! در این معنا و بافتار است، که نیکفر از دولت و از اقتدار، از ملی و ملت بیزار است. در مقابل به شهوتی مشهود از «شکاف‌های اجتماعی» سخن می‌گوید، از این‌که «چپ از تفکیک دو صف محرومان و امتیازوران، دو صف ستم‌دیدگان و ستمگران» سخن می‌گوید، از عناوینی سخن می‌گوید که مصداق‌های عینی گروه انسانی‌اش گنگ و ناروشن است. برخلاف مارکسیست‌های کلاسیک که طبقه را بر حسب رابطه‌اش با شیوۀ تولید، تبیین و توصیف می‌کردند، مارکسیست‌های جدید طبقه و در اصل گروه‌های انسانی جامعه را بر بستر شکاف و تعارض آشتی‌ناپذیر میان این گروه‌ها، در دو طرف «شکاف‌های اجتماعی» دسته‌بندی می‌کنند. دیگر از ساختار و سازمان و حزب طبقاتی سخنی در میان نیست، صحبت از «جایگاه» و «موضع» چپ است که همه جا حضور نامعین داشته باشد، حاضر غایب باشد تا هرجا شکافی رویت شود و بوی آشوب و تعارض و دشمنی در دو سوی شکاف به مشام رسد، همچون کرکسی که بوی نیم‌لاشه‌ای به مشامش برسد، بر فراز آن پَرکشد، تا زمانش برسد و بر آن نیم‌لاشه فرود آید. با این چشم‌انداز جدید، در بارۀ ایراد گذشته می‌گوید:

«ما…تمرکزمان بر این بود که چگونه دولت وابسته را برافکنیم. در فکر و تحلیل و جهت مبارزه دولت ـ محور شدیم، از بررسی تحول‌های اجتماعی غافل ماندیم، و اگر بررسی‌ای می‌کردیم، جامعه به خودی خود مطرح نبود؛ عمدتاً دنبال تقابل‌هایی می‌گشتیم که ما را در انجام وظیفه‌ی براندازی یاری رسانند. سوسیالیسم ما در شکل عملی مبارزاتی‌اش جامعه ـ محور نبود، و این چیزی است که با اصل ایده‌ی جامعه‌گرای سوسیالیسم نمی‌خواند. علیه امپریالیسم، علیه دولت وابسته: اینها پایه‌های دیدگاه ما بودند.»

به این ترتیب نیکفر می‌گوید؛ چپ در «برنامۀ نوین» خود دیگر قدرت، در صورت نظم و نهاد، را نمی‌خواهد، و دیگر به دنبال زحمت تشکیل دولت زحمت‌کشان یا پرولتری هم نیست. آن دولت با همۀ دفتر و دَستَ‌کَش، پیشکش آقای تاجزاده! نیکفر را همان جمهوری آشوب‌زا با «صندلی دائمی خالی»، برای جلوگیری از اقتدار و نظم، بس است. لذا صورت «درست» و «جدید» حضور چپ را در «برنامۀ نوین» آینده، چنین فرموله می‌کند:

«موضع چپ ناشی از مجموعه‌ا‌ی از مسئله‌ها و شکاف‌‌های اجتماعی است. این موضع یک جایگاه است، حال چه حزبی در آنجا مستقر شده باشد یا نه… چپ‌، با تفکیک مشخص می‌شود: تفکیک دو صف محرومان و امتیازوران، و در ترکیب با آن دو صف ستم‌دیدگان و ستمگران…»

در رسیدن به این آرزوها، طبیعی‌ست چشم‌انداز نیکفر، رو به تاجزادۀ امت‌گرای اسلامی جمهوریخواهِ ضد سلطنت، و فعلاً مألوف و نرمخو و اهل تسامح و تساهل، «بهتر» و ارجح باشد، تا حضور یک دولت ملی استوار در دفاع از نظم و امنیت و آزادی نهادمند و قانونی در کشور. وجود چنین دولتی در چشم‌انداز نیکفر، همانند دولت مقتدر رضاشاه، در کشوری مثل ایران است و لذا لرزه براندام آشوب و آشوبگری می‌اندازد!