انقلاب ایران به معنای دقیق کلمه انقلاب بود. یعنی باژگونگی و زیر و رو شدن، یعنی بازگشت به نظم اولیه، نظمی که قبل از انقلاب مشروطیت برقرار بود و ازاین جهت انقلاب ایران از تمامی انقلابهای دوران جدید: یعنی از انقلاب فرانسه تا زمان ما، که نظم نوینی را میخواستند ایجاد کنند، متمایز میشود. در پرتو حوادث اخیر میتوان گفت انقلاب ایران نقطۀ پایان کوشش هشتاد سالۀ دوران تجددخواهی در ایران بود. آنچه از زمان نهضت مشروطیت در جهت استقرار نظام اقتصادی ـ اجتماعی نوین و حیات سیاسیِ عرفی انجام شده بود یکسره درهم کوبیده شد.
انقلاب و آزادی
دکتر جواد طباطبایی
نقل از: ایران و جهان / سال چهارم / اسفندماه ۱۳۶۲ / شماره ۱۸۳
دربارۀ مشکل انقلاب و آزادی در انقلاب ایران هنوز تحلیل کاملی ارائه نشده است. آنچه در این زمینه انجام شده بیشتر طرد و یا تأیید انقلاب ایران است تا تحلیل از جوهر انقلاب و امکان طرح شدن مسئله آزادی با توجه به ضابطهها و معیارهای تئوریهای سیاسی و فلسفی. اگرچه بهظاهر دراینباره سخن زیاد راندهشده ولی عدم توجه به جوهر انقلاب و آزادی از یکطرف و بسنده کردن بهظاهر وقایعِ قبل و بعد از انقلاب ایران باعث شده است که سیر تاریخی و منطق انقلاب چنان فهمیده شود که در شعارهای مردم کوچه و بازار و یا احیاناً در بحرطویل تحلیلهای انقلابیون فهمیده شده بود: از این دیدگاه انقلاب ایران، انقلابی بود در جهت آزادی و آزادیخواهی. لیکن عوامل غاصبی دستآوردهای انقلاب را به یغما بردند و بهار آزادی را به خزان استبداد بدل کردند. طبیعی است که چنین دیدگاهی به ظاهر وقایع و شعارها توجه دارد.
به نظر ما، انقلاب ایران، علیرغم نظر طرفداران این دیدگاه، که دیدگاه انقلابی است، نه در جهت آزادی بود و نه اصولاً میتوانست پایه و شالودهای را بریزد که بتوان بر مبنای آن بنیان آزادی را پیافکند. آنچه در مفهوم “تأسیس آزادی” بعد از این خلاصه خواهیم کرد، توجه به این معنا دارد.
تأسیس آزادی یعنی ایجاد نظمی مبتنی بر قانون و نهادهای قانونیِ معطوف بهتضمین آزادیهای سیاسی و اجتماعی در چارچوب منافع عالی ملّی و ایجاد همآهنگی بین فرد و اجتماع.
دیدگاه دیگر دربارۀ انقلاب ایران را میتوانیم دیدگاه محافظه کاران بنامیم. ایندیدگاه، از انقلاب ایران، به صورت فتنه و آشوب و شورش نام میبَرَد و از اینحیث با بخشی از طرفداران دیدگاه انقلابی اشتراک نظر پیدا میکند. مفهوم مخالف چنین استنباطی این خواهد بود که تصور شود حصول انقلابی در جهت تأسیس آزادی امکانپذیر بود. قصد ما در اینجا تحلیل دیدگاههای متفاوت از انقلاب ایران نیست. زیرا که تمامی این دیدگاهها به یکسان از حقیقت بهدورند. و به حوادث ایران بهایی نمیدهند که درخور آن است. به نظر ما، هر نظریهای را که در مورد انقلاب بپذیریم و از هر فلسفۀ سیاسی که تأثیر پذیرفته باشیم، حوادث ایران را باید انقلاب بنامیم و به این گونه است که میتوانیم انقلاب بهمن ۱۳۵۷را مورد بررسی قرار دهیم.
اگر چنین توجیهی را از عنوان این گفتار قبول کنیم، میتوانیم از ظاهر عنوان فراتر رویم و انقلاب و آزادی را مورد توجه و نقادی قرار دهیم و تأسیس آزادی و کیفیت حصول آن را مورد پرسش قرار دهیم.
لیکن قبل از هرچیز مسئلهای را بایستی متذکر شویم و آن اینکه در این گفتار کوتاه، قصد ما تحلیل انقلاب یا آزادی نیست. بلکه به رابطۀ انقلاب و آزادی، امکان و عدم امکان تأسیس آزادی و حصول آن در انقلاب ایران توجه داریم ولاغیر. اندیشۀ آزادی و دمکراسی در کشور ما تاریخی طولانی ندارد، همچنان که دورانهای حصول آزادی و دمکراسی از انقلاب مشروطیت تاکنون دورانهایی بس کوتاه و گذرا بودهاند. بگذریم از اینکه اغلب، آنچه دوران حصول دمکراسی نامیدهایم، در حقیقت جز تلاش برای برکندن بنیان استبداد و هرج و مرج ناشی از فقدان حکومت قانون نبوده است. آرمان عدالت و مساواتی دست نیافتنی، مضاعف به ایدئولوژی مبتنی بر مهدویت اسلامی یا لنینی، طرح اندیشۀ آزادی و دمکراسی را در دوران هشتادسالۀ بعد از انقلاب مشروطیت غیرممکن ساختهاند. در انقلابِ اخیرِ ایران نیز، هم چنان که “توکویل” در مورد انقلاب فرانسه متذکر شده است، فکر آزادی، آخرین فکری بود که در مسیر انقلاب ظاهر شد و نخستین فکری بود که از بین رفت. به جرأت میتوان گفت که عدم نیاز بهآزادی و دمکراسی از معدود نظرگاههای مشترکِ نیروهای سیاسیِ انقلابیِ ایران بود.
بررسی ادبیات سیاسی انقلابی دو دهۀ اخیر مؤید این نظر است که اگر استثنائاً اندیشۀ آزادی و دمکراسی طرح شد، این امر در بطن و متن گفتاری مبهم و مهآلود انجام گرفت که از تار عدالت و پود استقلال بافته شده بود که البته نهعدالت حد و مرزی ملموس و مشخص داشت و نه استقلال در ابهام و عدم تعین خود مابهازایی.
در مجموع، تصورات مسلمان و مارکسیست ایران از این مقولات، تصوری بدوی و ابتدایی بود. تصوری که برمبنای جامعه اسلامی آغازین و کمونهای اولیۀ اشتراکی تدوین شده بود، کوچکترین قرابتی با جهان پایان سدۀ بیستم نداشت و طبیعی بود که آنچه در پردۀ خیال رشته بودند در برابر باد حوادث تاب نیاورد و چه زود پنبه شد.
گفتن این که اندیشۀ سیاسی در ایران تاریخی طولانی ندارد، در حقیقت تأکیدی است بر واقعیتی تاریخی. آنچه مهم است و به نظر ما انجام نشده، این است که بهریشهها و علتهای فقدان تدوین اندیشۀ آزادی توجه نماییم و توضیح دهیم که چگونه نهتنها اندیشۀ آزادی، بلکه به طور کلّی اندیشه، در تاریخ چهارصد سالۀ بعد از مرگ آخرین فیلسوف نامدار ایرانی، صدرالدین شیرازی، از تفکر به تحشیه، و در دوران بعد از مشروطیت، از تحشیه به تقلید سقوط کرد. در این فرصت کوتاه بدیهی است که نمیتوان به این مسائل پرداخت. ولی اشاره به این مطلب از این نظر است که به مشکلی اساسی توجه کنیم که با انقلاب و آزادی در رابطه است. بعد از مرگ صدرالدین شیرازی، تفکر و اندیشۀ کلاسیک ایران نه تداومی پید اکرد و نه توانست در دوران جدید، اندیشۀ تجدید و تجدد تفکر را تدوین و تأسیس کند.
در آستانۀ انقلاب مشروطیت، یگانه انقلابی در تاریخ ایران که به تأسیس آزادی توجه داشت، اگرچه اندیشۀ آزادی بهوجود آمد، لیکن این اندیشۀ تجدد نه برمبنای تجدید اندیشۀ کلاسیک و نقادی از آن بود و نه توانست اندیشهای همتراز و همدوش سنت کلاسیک بهوجود آورد و به همین دلیل بود که انقلاب مشروطیت، علی رغم دستآوردهای غیرقابلانکار خود، از سویی نتوانست آنچنان به تأسیس آزادی بپردازد که بنای آن از گزند حوادث مصون مانَد و، از سوی دیگر، تأسیس آزادی با تجدید تفکر فلسفیِ مبتنی بر خرد کلاسیک تاریخ ایران که بزرگترین نمایندۀ آن ابن سینا بود، قرین نشد. چنین تجدید تفکری میتوانست و میبایست خرد فلسفۀ کلاسیک ایران را به خرد تکنولوژیک متحول مینمود تا سلطه بر طبیعت را ممکن سازد و بیخوبن جامعۀ ایرانی و ساختار اجتماعی ـ اقتصادی را چنان دستخوش دگرگونی و تغییر کند که ایرانینو و پیشرفته ساخته شود و این دگرگونی خود مبنا و شالودهای باشد که روابط و مناسبات دمکراتیک بین افراد را ممکن میسازد. فقط در چنین شرایطی بود که تأسیس آزادی توسط آزاد مردان مشروطهخواه میتوانست به حصول واقعی آزادی در جامعه منجر شود. اما چنین نشد و نهتنها انقلاب مشروطیت به بنبست رسید بلکه با انقلاب بهمن ۱۳۵۷، تجدد در ایران و کوشش در جهت ایجاد آن با شکست روبهرو شد. و در واقع، انقلاب ایران بهقریب هشتادسال تجربۀ تجدد، تحول، و پیشرفت در مسیر علم، تکنولوژی، و حیات سیاسی و مدنی خاتمه داد.
انقلاب ایران به معنای دقیق کلمه انقلاب بود. یعنی باژگونگی و زیر و رو شدن، یعنی بازگشت به نظم اولیه، نظمی که قبل از انقلاب مشروطیت برقرار بود و ازاین جهت انقلاب ایران از تمامی انقلابهای دوران جدید: یعنی از انقلاب فرانسه تا زمان ما، که نظم نوینی را میخواستند ایجاد کنند، متمایز میشود.
در پرتو حوادث اخیر میتوان گفت انقلاب ایران نقطۀ پایان کوشش هشتاد سالۀ دوران تجددخواهی در ایران بود. آنچه از زمان نهضت مشروطیت در جهت استقرار نظام اقتصادی ـ اجتماعی نوین و حیات سیاسیِ عرفی انجام شده بود یکسره درهم کوبیده شد و چون آن نظام و این حیات سیاسی و نهادهای آن نه در جامعه بنیانی استوار داشتند و نه روابط سیاسی جدید رسوخی در اذهان، نخستین ضربۀ کاری، آن دو را به تلاشی کشاند.
اما انقلاب ایران چگونه توانست بهوقوع پیوندد؟ کلیۀ عواملی که بهاختصار بهآنها اشاره شد، جامعۀ ایران را به بنبست هدایت کردند. ولی شکست تجدد و عدم حصول آزادی و استقرار حیات سیاسی عرفی و مدنی خود دلیلی عمیقتر داشت و ریشهای که از ژرفای خاطرۀ قومی و ظلمانیترین قشر وجدان تاریخیما سیراب میشد. در اینجا فرصت را غنیمت میشماریم و به نکتهای پراهمیت اشاره میکنیم. بهنظر ما، هرگونه تئوری مبتنی بر توطئه، عواملخارجی، و تغییرات و دگرگونیهای سیاست خارجی، نه میتواند انقلاب ایران را در پیچیدگیهای آن توضیح دهد و نه اصولاً قادر است تاریکیهای تاریخ شکست تجدد و بازگشت به نظم قبل از اتقلاب مشروطیت را روشن کند. به نظر ما، انقلاب ایران انقلابی مردمی بود که نتوانست و نه میتوانست به تأسیس آزادی بپردازد. انقلاب ایران دقیقاً به این علت شکست خورد که انقلابی مردمی بود.
برای اینکه مقصود خود را از انقلاب مردمی توضیح داده باشیم باید در استدلال خود کمی جلو رویم و به اساسیترین مطلبی که در این گفتار طرح خواهیم کرد، اشاره کنیم. انقلاب مردمی به معنایی که در اینجا مراد خواهیم کرد، صرفاً بهمعنای حضور وسیع مردم در میدان مبارزۀ انقلابی نیست. از این دیدگاه همۀ انقلابها مردمی هستند. اگرچه وسعت ابعاد حضور مردم در انقلاب ایران با بسیاری از انقلابها قابل مقایسه نبود. فرض ما از انقلاب مردمی همانا اشاره بهامواج بلند و بنیانکن ذهنیات آشفته و مهآلود تودههای شرکت کننده در انقلاب است. اگر در انقلاب مشروطیت، پیشروانِ نهضت، مردان آزادیخواه، واقعبین، نیکاندیش، و روشنرای بودند و نیروهای انقلابی را به سوی هدف واحد تأسیس آزادی سوق دادند در انقلاب ایران، طلایهداران انقلاب نه آزادیخواه بودند و نه تصور روشنی از ماهیت نظامی که میبایست مستقر شود داشتند.
در حقیقت دو تصور، یا بهتر بگوییم، دو توهم، باعث شد که پیشروان انقلاب خیلی زود به دنبالهروان تودههایی تبدیل شوند که در نهایت، چنانکه اشاره کردیم، موجی بنیانکن میتوانست باشد. مبنا و شالودۀ آن دو توهم، سوءتفسیری بود که از یکسو از امّت و ناس در اسلام راستین انجام میگرفت و از سوی دیگر، استنباط از تودههای زحمتکش در مارکسیسم مبتذلی بود که از طریق ادبیات حزب توده به سازمانهای چپ القاء شده بود. این دو توهم مبین دو عقبماندگی بنیادین جامعۀ ایرانی بود که عدم وجود حیات سیاسی آزاد و فضای باز سیاسی و سرکوب پلیسی بیامان، تعطیل و تصفیۀ کلیۀ نهادهای دمکراتیک و از بین رفتن حاکمیت ملت که مخصوصاً بهدنبال ایجاد حزب رستاخیز که بنا به الگوی احزاب توتالیتر ایجاد شده بود، آن دو عقبماندگی را بهبیماری مزمن جامعۀ ایرانی مبدل ساخت.
بنابراین، در انقلاب ایران، مردم به پیشروان آزادی و دمکراسی اقتداء نکردند و اصولاً چنین پیشروانی وجود نداشتند. آنان که باران خواسته بودند طعمۀ سیل ویرانگری شدند که اگرچه خود بهوجودش آورده بودند ولی از ایجاد سدی در برابر آن عاجز ماندند. چنین بود که با حذف عناصر مخلّ، تودههای بی هویتِ مردم با ذهنیاتی سرشار از آرمانهای بییقین و مهآلود رهبران واقعی خود را که هم به زبان آنان سخن میگفتند و هم با آنان ذهنیات و آرمانهایی مشترک داشتند، پیدا کردند و به رأی آنان گردن گذاشتند. آنچه به نظر ما در تحلیل از انقلاب ایران حائز کمال اهمیت است و متأسفانه تاکنون مورد توجه قرار نگرفته، عبارت است از تحلیل ساختار ذهنی تودههای حاکم بر جریان انقلاب. و فقط چنین تحلیلی میتواند به ما نشان دهد که چگونه انقلاب ایران، در جوهر خود، مسئلۀ تأسیس آزادی را نمیتوانست طرح کند.
چنین تحلیلی طبیعی است که کار سادهای نیست. لیکن ایدئولوگهای راستین تودههایی که نیروی عمدۀ انقلاب بودند، در راه ارائۀ توصیفی جامع از ساختار ذهنی این تودهها، قدمهای مهمی برداشته و تئوری ذهنیات آنان را تدوین کردهاند. همانطور که گفته شد روشنفکران واقعیِ تودههای بیتعین و بیشکل، کسانی بودند که توانستند به اعماق ذهنیات و ژرفای تاریک وجدان جمعی آنان دست یابند و تصویری بدیع از آن ارائه دهند.
این روشنفکران، فارغ از مشکلات و مسائل مربوط به دوران تجدد ایران، در برزخ بین افکار و اندیشههای هضم نشدۀ غربی ـ نظرات اجتماعی و افکار فلسفی نازل روزنامهای ـ و تفسیری مبهم و ناروشن از اسلام، نسبت به جوهر تفکر غربی از یکسو، و اندیشۀ اسلامی، چنانکه در تمدن ایرانی درک شده بود، از سوی دیگر، غافل مانده و در نتیجه هردو را تا حد ذهنیات مهآلود تودهها پایین آوردند. از کوششهای علی شریعتی در قلمرو مسائل فلسفی و ایدئولوژیک تا اقتصاد توحیدی ابوالحسن بنیصدر، از نظام ایدئولوژی مجاهدین تا جامعهشناسی علیاصغر حاج سیدجوادی، از اسلام سنتی مطهری تا تطبیق “علم” و اسلام توسط مهندس مهدی بازرگان، آنچه جالب توجه است این است کههریک از آنان تئوری ابهامی را تدوین کردهاند که خود گرفتار آنند و این ابهام چیزی جز ذهنیات مهآلود تودهها نیست. بنابراین اگر در انقلابهای دیگر، ذهنیات مردم تحت تأثیر طلایهداران و پیشروان متفکر انقلاب بود، در انقلاب ایران، مردم پیشروان انقلاب را بهدنبال خود کشیدند.
در ادبیات انقلابی دوران بیست سالۀ قبل از انقلاب، آثار روشنفکران انقلابی، در بهترین حالت، تبلوری بود از آرمانهای مبهم و آرزوهای دور و دراز تودههای مردمی که در حقیقت عقبماندهترین طبقات و اقشار جامعۀ ایرانی را تشکیل میدادند. تودههایی که در نظرشان، در عصرطلایی اسلام اولیه، جامعۀ آرمانی و پر عدل و دادی وجود داشت که بازگشت به آن یگانه راهحل گریز از دنیای جدید و مشکلات آن بود. در قسمت دوم این گفتار، مورد مشخصی از نوشتههای نظریهپردازان انقلاب اسلامی را مورد بررسی قرار خواهیم داد. لیکن توضیح مختصری دربارۀ تودههای حاکم برانقلاب برای درک چگونگی عدم طرح مسئلۀ آزادی در انقلاب ایران ضروری است.
تحلیل قشربندی نیروهای اصلی حاکم بر انقلاب ایران به مطالعهای جامعهشناسانه نیاز دارد. زیرا که در سالهای قبل از انقلاب بهمن ۱۳۵۷، مهاجرت جمعیت کثیری از روستاییان، چهرۀ شهرهای بزرگ ایران را دگرگون کرده و تعادل جمعیتی و خصوصاً ساختار ذهنیات مردم این شهرها را برهم زد. در این جا، توجه ما فقط به مطلب اخیر معطوف خواهد بود، چرا که انبوه جمعیت روستاییانِ “شهرنشینِ” رانده از روستا، بخشی از تعین ذهنی و هویت روستایی خود را از دست داده بودند بی آنکه به جایگاه شهروندی ارتقاء یافته باشند.
در حقیقت، روستاییان “شهرنشین” در برزخ بین روستاییگری و شهرنشینی قرار داشتند و تعین ذهنی و هویت جدیدی کسب نکرده بودند. آنان به دو معنا حاشیهنشین بودند: نخست اینکه از نظر جغرافیای شهری، تحرک جمعیتی شهرهای بزرگ ایران (شاید به استثنای تهران) بسیار کم بود. ورود و جذب مهاجران در شهرهای بزرگ که از بسیاری جهات تعادل هزارسالۀ خود را حفظ کرده بودند، اگر غیرممکن نبود، دستکم بسیار مشکل بود
روستاییان مهاجر به حاشیه شهرها رانده شدند و به این ترتیب در شهرهای بزرگ، شهر سنتی در میان محلههایی که مثل قارچ بر اطراف آن میروییدند، محاط شد. تعارض بین ذهنیت شهروند و روستایی شهرنشین، بهعنوان وجه دوم حاشیهنشینی، خود یکی از عوامل محرک عصیان حاشیهنشینان محروم علیه کلیۀ عوارض و ظواهر زندگی شهری بود. ذهنیت تودههای حاشیهنشین بسیار زود به سوی “فلسفۀ تاریخی” مبهم و مهآلود رانده شد که فضای فرهنگی سنتی دوران ماقبل تجدد ایران به آنان القاء کرده بود. از این حیث میتوانیم بگوییم که مسئلۀ آزادی، در دوران این “فلسفۀ تاریخ” اصولاً نمیتوانست طرح شود. تودههایی که تصویری از اسلام بدوی در ذهن داشتند، مدینۀ فاضلۀ دوران محمّد و علی را امری واقعی میپنداشتند و حصول مجدد حکومت عدل را امری محتوم میدانستند، اگرچه تحقق آن به فرداهای دور احاله شده بود. ذهنیت باستانی و سنتی روستاییان، زادۀ شرایط طبیعی زندگی آنان بود و با عدالتی موهوم و ضرورتی طبیعی آشنایی داشت و نه با آزادی. ذهنیت جامعه روستایی ایران از سویی پروردۀ اسلام آرمانی روحانیت شیعه بود و همان توهمهایی را دربارۀ عدالت، برابری و برادری دارد که قشر پایین روحانیت. از سوی دیگر روستاییان در دامنۀ طبیعت میبالند و با آهنگ ضرورتهای آن سازگارند زیرا که مطابق آن میزیند. از این نظر روستاییان مهاجر با آهنگ زندگی شهری بیگانه بودند و نسبت به ذهنیت شهری در حاشیه قرار گرفتند.
این وجه معنوی حاشیهنشینی را نباید با جریان ضد تجدد رایج در میان اقشاری از شهرنشینان که حضورشان در شهر حضوری صرفاً جسمانی است و نه روحانی، اشتباه کرد. بخش ناچیزی از شهرنشینان، به معنی جدید کلمه، شهروند بودند. صرف حضور و اقامت در شهر، معادل شهروندی نیست. زیرا که شهروند به معنای جدید کلمه کسی را میگوییم که با شیوۀ باستانی و ماقبل تجددِ حیات اجتماعی قطع رابطه کرده و با کلیه مظاهر و نهادهای مدنی جدید رابطۀ پیوسته و غیرقابل گسست ایجاد کرده باشد. از انقلاب مشروطیت تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷ و خصوصاً از سالهای چهل به بعد، فاصله بین شهرنشینان سنتی و شهروندان، باتوجه به این که رابطه نیرو به نفع شهروندان تغییر مییافت، بیشتر شد. فاصلهگرفتن شهرنشینان سنتی از شهروندان با بازگشت به ارزشهای اسلامی ـ که در نزد اکثریت شهرنشینان سنتی جز بازگشت به حکومت عدل اسلام بدوی نبود ـ همزمان بود. با اصلاحات سالهای چهل، تعادل اکثر شهرهای ایران و خصوصاً تهران کاملاً متزلزل شده بود و بهتدریج شهروندان از نیرویی غیر قابل انکار برخوردار شدند. شورش خودبهخودی پانزده خرداد ۱۳۴۲ و عدم انعکاس وسیع آن در بسیاری از شهرهای بزرگ را میتوانیم با توجه به این دادهها توضیح دهیم. شورش پانزده خرداد نخستین اعتراض وسیع علیه تجدد بعد از شکست مشروعهطلبان بود. در بسیاری از شهرهای ایران، تعادل ایجاد شده از زمان انقلاب مشروطیت هنوز بهطور محسوس دستخوش تحول نشده بود. بخش ناچیزی از شهرنشینانِ تهران نسبت به اثرات اصلاحات حساسیت نشان دادند، حال آنکه شهر قم و بهطور عمده روحانیت خردهپا، نزدیک شدن شبح تجدد را بسیار زود حس کرد. شورش ۱۵ خرداد به دلیل خواستهای قرون وسطایی و عقبمانده خود نتوانست اقشار وسیع مردم را بسیج کند و شکست خورد ولی از میدان مبارزه با تجدد کنار نرفت.
روستاییان “شهرنشین” و اقشار ضد تجددِ شهرنشینان، همراه و همگام با جوانان دبیرستانی و دانشگاهی نیروی عمده انقلابی جامعه ایران را تشکیل میدادند. اگرچه هر یک از گروههای اجتماعی یاد شده با ذهنیات و خواستهای خاص خود وارد میدان مبارزه سیاسی شدند، لیکن در “لحظۀ انقلابی” و تحت تأثیر نیروی جاذبۀ انقلاب بهطور یکپارچه، هرچند گاه توأم با تردید و تزلزل، در جهت واحد انقلاب عمل کردند.
عامل ذهنی وحدت کلمه گروههای فوق شایان توجه خاصی است. زیرا که دو جریان ماهیتاً متناقض، یعنی اسلام بدوی و مارکسیسم ـ که به هرحال میراثخوار فرهنگ تجددخواه اروپایی است ـ با همدیگر تلاقی یافتند. مشکل تلاقی اسلام و مارکسیسم مسئلهای است که باید در مجالی دیگر توضیح داده شود، لیکن در ارتباط با انقلاب و آزادی، باید این نکته را در خاطر داشت که وجه اشتراک اسلام و روایتهای متنوع و متناقض آن و روایت استالینی مارکسیسم نیروهای چپ ایران، عدم توجه به آزادی و تعمیق آزادی تأسیس شدۀ به وسیلۀ انقلاب مشروطیت بود. مسئلۀ آزادی در نزد نیروهای چپ در درون نظام ایدئولوژیک خاص مارکسیسم صادر شده از اردوگاه سوسیالیسمِ واقعاً موجود فهمیده میشد و آن مسئله در درون این نظام طرح نمیشد مگر در ارتباط با فلسفۀ تاریخی که اصولاً و ماهیتاً نمیتوانست مسئلۀ آزادی را طرح کند.
همچنان که انگلس تأکید کرده بود، در این فلسفه تاریخ، آزادی عبارت بود از درک و عمل در جهت ضرورت. بنابراین مطابق تحلیل نیروهای چپ، در “دوران انقلاب سوسیالیستی” در شرایطی که “اردوگاه نیرومند سوسیالیستی” بزرگترین حامی مبارزات “ضدامپریالیستی” است، درک ضرورت گذار به سوسیالیسم و ادغام در اردوگاه سوسیالیسم یگانه دلمشغولی “نیروهای مترقی و ضد امپریالیست” میتواند باشد. از آنجایی که هرگونه تحولی درون نظام ایدئولوژیک و فلسفۀ تاریخ مارکسیسم نیروهای چپ، مهرهای در عرصۀ شطرنج رابطۀ نیروها در سطح جهانی تلقی شده و در آن معنا و مفهومی پیدا میکرد، نیروهای چپ ایران که در نهایت سیر تحولات ایران را به نفع خود میدیدند بهمجموع استراتژی روحانیت که بیانگر خواستهای ویرانگر تودههای حاشیهنشین شهری و شهرنشینان ناظر به گذشته بود، گردن نهادند.
ارزیابی نادرست از سیر وقایع، عدم شناخت ماهیت استراتژی روحانیت، ناتوانی و فرسودگی مقولات و مفاهیم مارکسیسم و بیتجربهگی مزمن در تحلیل و عمل سیاسی، بهطور عمده علتهایی بودند که نیروهای چپ را به بنبست و سپس به مسلخ روحانیت هدایت کردند. درک ساختار ذهنیات تودههای حاشیهنشین و شهرنشینان ناظر به گذشته، مهمترین مشکل تحلیل انقلاب بهمن۱۳۵۷ و عدم امکان تأسیس آزادی است. با توجه به توصیفی که از این دو گروه اجتماعی داده شد، میتوان فرضیههایی دربارۀ آنها ارائه داد. هیچیک از دو گروه یاد شده، گروهی شهری به معنای دقیق کلمه نبود.
گفتیم صِرفِ حضور در شهر به معنای شهروندی نیست. شهروند کسی است که فعالانه در حیات اقتصادی ـ اجتماعی شهر شرکت میکند. در شبکۀ پیچیدۀ تولید و توزیع و تولید و بازتولید روابط اجتماعی ـ اقتصادی است که نخست فردِ مستقل از امت و جماعت و آگاه به منافع و مصالح خویش بهوجود میآید و رابطهای آزاد با سایر افراد جامعه را خواستار میگردد. بنابراین، آزادی بهطور کلی حاصل زندگی شهری و مدنی است و بی علت نیست که نهضت مشروطهخواهی در شهرهایی پا گرفت که پیچیدهترین و پیشرفتهترین روابط اجتماعی ـ اقتصادی مضاعف به فرهنگ و تمدنی عالی بهوجود آمده بود و بههمین دلیل تحول ایجاد شده در روابط اجتماعی ـ اقتصادی در دوران جدید و عدم تطابق آن با دادههای سیاسی ـ حقوقی موجود، مسئلۀ تأسیس آزادی را بهمشکل عمدۀ نهضت مشروطیت تبدیل کرد.
برعکس، در فاصلۀ بین سالهای چهل تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷، توأم با تغییرات بنیادین مناسبات اجتماعی ـ اقتصادی و با شتاب بیسابقۀ آهنگ تجدد، گروههای ناظر به گذشته بیش از پیش به “حاشیۀ” حیات مدنی شهرهای بزرگ رانده شدند و جامعۀ مدنی خیالی خود را بر مبنای تفسیر آرمانی جامعۀ اسلام بدوی ایجاد کردند. این دوگانگی جامعۀ مدنی به نظر ما اساسیترین مفهوم درک و توضیح انقلاب بهمن ۱۳۵۷ است. در فرصت دیگری مشکل دوگانگی جامعۀ مدنی را بهتفصیل باز خواهیم گشود. لیکن همینقدر اشاره میکنیم که بهوجود آمدن جامعۀ مدنی خیالی در فاصلۀ بین اصلاحات سالهای چهل و انقلاب بهمن، حاصل رویارویی جامعۀ ایرانی با تجدد بود. جالب توجه اینکه وسیعترین گروههای اجتماعی ایران، ضمن بهرهگیری از امکانات و فرصتهای ایجاد شده بهوسیلۀ جامعۀ مدنی اجتماعی ـ اقتصادی جدید، از نظر ذهنیات در حوزۀ جاذبۀ “جامعۀ مدنی خیالی اسلامی” مبتنی بر عدالت غیرواقعی و غیرقابل حصول قرار گرفتند. بهاین ترتیب بود که آزادی از این حیث که خواهر توأمان تجدد و جامعه مدنی نوین است در نزد اکثریت قریب به اتفاق جامعه ایران توانست طرح شود. انقلاب بهمن ۱۳۵۷، انقلاب در جهت عدالت و استقلال خیالی بود که فقط در مناسبات اجتماعی ـ اقتصادی جامعۀ مدنی خیالی میتوانست وجود داشته باشد.
حاصل کلام آنکه تودههای بیتعین و مردم و نظریهپردازان آشفتهذهن انقلاب ایران نسبت به مشکلات تجدد و تأسیس آزادی غافل ماندند، آنان در جهت خلاف انقلاب مشروطیت و نهضت آزادیخواهی و در مخالفت با فلسفۀ آن فکر و عمل کردند و بنابراین نتیجهای جز تخریب بنیان فکری مشروطیت حاصل نشد. در دو دهۀ اخیر، تأکید بر تجدد، جدا از آزادی، در عمل باعث شد که تجدد در کلیه صور آن مورد تردید قرار گیرد. ارزیابی منفی از غرب که حتی رسانههای گروهی دولتی مبلغ آن بودند، واکنشی جز بازگشت به سنتها و افکار ضد دمکراتیک و ضد تجدد نمیتوانست داشته باشد. نفی تفکر و ارزشهای غربی بهطور کلی، چه از نظرگاه اسلام راستین و چه از دیدگاه تفکر هایدگری ـ کربنی، این توهم را پیشآورد که گویا ما آنچه خود داریم از بیگانه تمنا میکنیم. ما، هم به جوهر فرهنگ و تمدن ایرانی بیگانه ماندیم و هم بهجوهر فرهنگ و تمدن غربی. بنابراین آزادی و تجدد را نه در پرتو فرهنگ و تمدن ایرانی توانستیم مورد تفکر قرار دهیم و نه در پرتو تفکر و ارزشهای غربی. میدان مبارزه برای حصول آزادی و استقرار نهادهای دمکراتیک، یکسره دراختیار روشنفکران آشفتهذهن و تودههای متوهم قرار گرفت. دورانی که با انقلاب مشروطیت آغاز شده بود با انقلاب بهمن ۱۳۵۷ به پایان رسید.
نقل از: ایران و جهان / سال چهارم / اسفندماه ۱۳۶۲ / شماره ۱۸۳