ایرانیها [ نسل پنجاهوهفت ] یک حماقت عظیمی کردند، یک اقدام به خودکشی دسته جمعی کردند و برایشان خیلی سخت است که بگویند ما این کار را کردیم. منصفترین آنها مینویسد، در یک مجلهای خواندم، که این من نبودم که انقلاب کردم من را فریب دادند. خودش را جدا میکند از آن خود فریب خورده. معلوم نیست این دو تا خود دارد مثل اینکه یک خودی دارد که فریب نخورده و مسئولیتی ندارد و یک خودی که فریب خورده است.
پرسش: در کتابتان در انشاء دومش شما اصرار دارید که انقلاب ایران کار به اصطلاح خارجیها نبوده و به آن خیلی تکیه میکنید. روی هم رفته شما فکر میکنید این طرز فکر سیاسی که مسئولیت بیشتر حرکات سیاسی ایران را تبدیل به یک نتیجهگیری در خارج از کشور از کجا ریشه پیدا کرد؟
داریوش همایون: ریشهاش یکی در روانشناسی ایرانی است که بعد از دویست سال مداخلهی دائمی و مکرر خارجی نمیتواند ذهن خودش را از این نفوذ جادویی خارجیها در امور ایران آزاد بکند و حتی اگر یک کشوری مثل انگلستان حقیقتاً و عملاً با هر معیار از جرگهی قدرتهای جهانی خارج شده باشد باز یک اختیارات و یک نفوذ خارقالعادهای به آن نسبت میدهد.
دوم اینکه برای انسان بسیار آسانتر است شانهی خودش را از زیر بار مسئولیت خارج بکند و یک کسی را پیدا کند و به گردن او بیندازد. ایرانیها یک حماقت عظیمی کردند، یک اقدام به خودکشی دسته جمعی کردند و برایشان خیلی سخت است که بگویند ما این کار را کردیم. منصفترین آنها مینویسد، در یک مجلهای خواندم، که این من نبودم که انقلاب کردم من را فریب دادند. خودش را جدا میکند از آن خود فریب خورده. معلوم نیست این دو تا خود دارد مثل اینکه یک خودی دارد که فریب نخورده و مسئولیتی ندارد و یک خودی که فریب خورده است. این دیگر آخرین فداکاری است که میتوانند در این زمینه بکنند. البته جای پای خارجی در انقلاب ایران هست، دست خارجی خیلی جاها پیدا میشود. به هر حال ما میدانیم که در وزارت خارجه آمریکا یک عدهای تا پایان ایستاده بودند که شاه برود و رژیم تغییر بکند. با شاه دشمن بودند، این هست که مبارزه حقوق بشر کارتر به مخالفان داخلی شاه جرأت داد و آنها را به جایی رساند که از پیوستن به حکومت برگشتند و در مقابلش ایستادند. من میدانم که در سالهای آخر رژیم شاه بسیاری از رهبران جبههی ملی میخواستند به حکومت بپیوندند. خود خمینی وسیله فرستاده بود که به ایران برگردد و در یک گوشهای برود و آخرین سالهایش را بگذراند ولی وقتی که در آمریکا وضع عوض شد و یک وجهه ضد رژیم ایران در آغاز حکومت کارتر به خودش گرفت تمام اینها جرأت پیدا کردند و دیگر نشد به ترتیب دیگری آنها را خنثی کرد. یا رادیوی سخن پراکنی انگلستان کاری کرد که اگر خود خمینی یک رادیو در خارج از ایران گذاشته بود نمیتوانست آن کار را انجام دهد اینها هست. یک چیزهایی که برای ایرانیها که جنبه سمبول پیدا کرده مثل مسافرت هایزر یا کنفرانس سران گوآدولوپ آنها هم به کمک آمدند در صورتی که به نظر من آنها اصلاً نامربوط است. آنها در مواقعی اتفاق افتاد که دیگر چیزی از رژیم ایران و مملکت باقی نمانده بود. هایزر وقتی آمد که نه ارتش بود و نه شاه بود، دیگر همه چیز تمام شده بود. هایزر با هر مأموریتی آمده بود شکست میخورد به خصوص خودش هم آدم این کار نبود. یا گوآدولوپ وقتی شد که دیگر در ژانویه که اصلاً اساس مملکت متزلزل شده بود. نه، آنها برای کسی که مطالعه کرده باشد اهمیت ندارد ولی در روانشناسی ایرانی، در آن شرایط سیاسی خاص آن وقت ایران خب پرمعنی جلوه میکند.
به هر حال خارجیها سهم خودشان را داشتند از حماقت، از ندانم کاری، از طمعکاری، از فریب دادن خود که بله با اینها میتوانیم بسازیم و اینها مذهبی هستند و جلوی کمونیستها را حالا هر چه هم شد لااقل میگیرند از این حرفها زدند ولی اساس کار این بود که ایرانیها نخواستند بفهمند که به دست خودشان تیشه به ریشه خودشان زدند و سعی کردند که گناه را به گردن دیگران بیندازند.