نادر به جواد خان میگوید: «به یاری خدا و نیروی شمشیر نخواهم گذاشت که یک بیگانه در همه خطه ایران عرض اندام کند» مردم چون میبینند که نادر چه هدف مقدسی دارد، همان مردم بیحال و کمرمق بهحال و جوش آمده و مردانه میگویند: «ما آمادهایم تا در راه وطن جان فدا کنیم»
نگاهی به نمایشنامه نادر نوشته نریمان نریمانف / به قلم حجت کلاشی
March 27, 2020
آشنایی ایرانیان با تئاتر مدرن که در دوران ناصری با ترجمه نمایشنامههای فرانسوی و اجرای آنها در تماشاخانه دارالفنون و محافل خصوصی آغاز شده بود با شکلگیری جنبش مشروطیت وارد فضای تازهای گردید. آثار فتحعلی آخوندزاده را میتوان نخستین نمونههای نمایشنامهنویسی ایرانی دانست. نمایشنامههایی که تاثیر بسیاری بر هنر تئاتر ایران و شرق برجای گذاشت. بدنبال ترجمه آثار و اندیشههای آخوندزاده به فارسی، میرزاآقا تبریزی اولین نمایشنامه فارسی را نوشت و موج جدید نمایشنامهنویسی در ایران آغاز شد. در همان زمان ترجمه نمایشنامهها نیز مورد توجه بیشتری واقع شد. تئاتر ضحاک سامی بیک و نمایشنامه نادر نریمانف، که خود را متاثر از آخوندزاده میدانست، از ترجمههای تاثیرگذار در میان ایرانیان بود. پیروزی انقلاب مشروطه بر رونق نمایشنامهنویسی و تشکیل گروههای نمایشی افزود، انجمن اخوت، شرکت علمی فرهنگ و تئاتر ملی از جمله گروههایی بودند که نقش مهمی در بالندگی و گسترش تئاتر در ایران داشتند. مضامین ضداستبدادی، آزادیخواهی، حمایت از نظام قانون و میهن پرستی از شاخصترین ویژگیهای آثار این دوران بشمار میرود.
با ذکر این مقدمه کوتاه و به مناسبت روز جهانی تئاتر، نوشتهای از حجت کلاشی پیرامون نمایشنامه نادر اثر نریمان نریمانوف تقدیم میگردد.
***
«نادر! مبارزه در راه وطن کار مقدسی است، کاریست که همه مردم ایران را از تو راضی خواهد کرد؛ اگر سرزمینهایی را که اجساد پدرانمان در آنها مدفون است از دست دشمن بازستانی، کاری بس بزرگ و مقدس انجام دادهای»
بخشی از نمایشنامه نادر، نوشته نریمان نریمانف
***
نریمانف سوسیالدموکرات نامدار قفقاز، بعد ازآنکه دو نمایشنامه بنامهای “نادانی” و “شامدان بیگ” نوشت، نمایشنامه «نادر شاه» را در پنج مجلس و هفت پرده پدید آورد؛ او خود این اثر را موفق ارزیابی کرد. برای ما در این اثر پیشروی، فهم دیدگاه نریمانف نسبت به “ایران” و نسبت ایران با اراضی “باکو، شکی و شیروان” که بعدها “جمهوری آذربایجان” نامیده شد، مهم است؛ باید دید او قبل از تاسیس دولت جمهوری آذربایجان و پیش از آنکه تابعِ الزاماتِ چنین تاسیسی قرار بگیرد، چگونه این جغرافیا را میدیده و چگونه میفهمیده و چه تاریخی را بر آن جاری میدانسته است؟ مطلبی که اشاره شد از این جهت که، نوع فهم و بینش فردی مانند نریمانف که بنا به دستور لنین از بنیانگذاران جمهوری سوسیالیستی آذربایجان بوده است را قبل از ایجاد و تاسیس دولتی نو و فاقد تاریخ مستقل یعنی جمهوری آذربایجان به ما نشان میدهد، مهم است. دولتی که با نام آذربایجان در تاریخ پدیدار میشود چه آن موقع که در قالب شوروی جای میگیرد و چه بعد استقلال از آن برای این پدیدار شدن نیازمند روایتی از بودن “خود” در تاریخ است تا تکیه گاهی بدست آورد؛ این “دولت” از آن هنگام که برپای ایستاد چه آنگاه که خود را دولتی مستقل بنام آذربایجان نامید و چه آنگاه که بعنوان یک دولت سوسیالیستی در داخل شوروی قرار گرفت و چه اکنون که استقلال خود از شوروی را بازیافته بصورت پیوسته تاریخ را تحریف کرده است. در آن قلمرو حقیقت آن خاصیت را دارد که چون روی هویدا کند؛ آن دولت بعنوان دولت ملی دیگر نخواهد توانست روی پای خود بایستد یادست کم اینگونه بایستد که ایستاده است. گذر از فهم تاریخی “نریمانف” در سال ۱۸۹۹ یعنی تاریخ نوشته شدن نمایشنامه نادر، به تاریخی که در “جمهوری آذربایجان” ارائه شده و میشود به ما خواهد گفت: ضرورت جعل تاریخ رسمی بعنوان یک ایدیولوژی و بیانیه وجودی دولت که خلاف وجدان عمومی و حقایق تاریخی بود و است، چیزی جز نیاز به ابداع ملت نبوده و نیست.
پیش از آنکه به بررسی متن نمایشنامه «نادر» بپردازم زبدهای از شرح احوال او را که متناسب با موضوع این نوشتار باشد، می آورم. این مختصر شامل همه سوانح احوال و افکار او نخواهد بود.
احوال نریمانف
نریمانف در سال ۱۸۷۰ در تفلیس زاده شد، مادرش علاقه داشت نریمان تعلیمات روسی فرابگیرد؛ در سال ۱۸۹۱ در روستای قیزیل حاجلی معلم شد و یک سال بعد به باکو رفت. تجربهای که از زندگی روستایی بدست آورد را دستمایه نوشتن نمایشنامه نادان کرد، این اثر را فریدون کوچرلو اثری ضعیف خواند، نریمانف نسبت به این تنقیح شکر گذار بوده و گفته است: فریدون او را با انتقادش چوب زده اما نتیجه آن چوپ زدنها آفرینش نادرشاه شده است. گفتهاند برای فراهم کردن هزینه تحصیل به نزد حاجی زینالعابدین رفته است و حاجی پرداخت هزینه را پذیرفته و شرط میکند نریمان ظرف دو سال مبلغ را برگرداند. به سال ۱۹۰۲ به دانشگاه طب رفت و در سال ۱۹۰۵ نریمانف و چند نفر دیگر از جمله رسول زاده و عزیز بگف «گروه سوسیالدمکرات مسلمان، همت» را در باکو بنیان گذاشتند. نظرات و عقاید بلشویکی یکی از سه آبشخور و مهم برسازنده فکر نریمانف است. نریمان در انتقال نشریه جرقه «ایسکرا» ــ و بنا به گفته برخی اعلامیههای لنین ــ از برلین به باکو از مسیر تبریز به حزب سوسیال دموکرات روسیه و لنین خدمت کرد.
نریمانف به نظر میرسد با نگاهی که به ایران داشت و این نگاه را بر پایه نمایشنامه نادر او توضیح خواهیم داد؛ مشروطهخواهان را در تبریز یاری میکرد. چنانکه آدمیت مینویسد، تشکیل حزب همت و گسترش فعالیتهاى آن بر خیل عظیم ایرانیان مقیم قفقاز نیز تأثیر گذاشت.
کسروی نوشته است: یک سال پیش از جنبش مشروطهخواهی، ایرانیان قفقاز در باکو از روی مرامنامهٔ سوسیال دموکرات روس دستهای به نام اجتماعیون ـ عامیون پدید آوردند که نریمان نریماناف پیشوای آنان بود. سپس چون در ایران جنبش برخاست، در تبریز علی موسیو، حاج علی دوافروش و حاجی رسول صدقیانی و دیگران همان مرامنامه را به فارسی ترجمه و دسته مجاهدان را پدید آورده و خود یک انجمن نهانی به نام مرکز غیبی برپا کردند که رشتهٔ کارهای دسته را در دست خود داشت و آن را راه میبرد.
بنظر میرسد صورت درست این واقعه اینطور باشد که ابتدا سوسیال دموکرات قفقاز در ارتباط با سوسیال دموکراتهای روسیه پدید آمد و سپس «همت» را نریمانف به همراه عدهای بعنوان شاخهای از این جریان و تشکیلات در بادکوبه پدید آوردند و آن نیز به تشکیل دسته سوسیال دموکرات ایران یاری رساند و در سازماندهی مجاهدین ابتدا در قفقاز و سپس داخل ایران دخالت داشت و با مرکز غیبی در تبریزمرتبط بوده است.
در سال ۱۹۰۹ با ماموریت حزبی به تفلیس رفت و در آنجا بازداشت و زندانی و سپس به هشترخان به مدت دو سال تبعید شد که با پایان این مدت بمیل خود دو سال علاوه بر آن در هشترخان بماند. اقامتش در این شهر سبب نزدیکی او به جریانهای ترکگرای “ترکستان” شد. بعدها با گاسپرالی آشنا شد، هم او و هم نصیببی عاشق شفیقه دختر گاسپرالی بودند که دامادی نصیبِ نصیببی شد. این آشنایی بیشتر با فکر ترکگرایی که متعلق به قازان و ترکستان بود سومین آبشخور فکری او بوده است. البته افکار گاسپرالی در قفقاز و جوامع اسلامی کمابیش شناخته شده بود. گاسپرالی فکر خود را از طریق نشریه «ترجمان» ترویج و تبلیغ میکرد؛ از سوی دیگر بنا به دلایلی که زمینه لازم برای پرداختن به آن در اینجا نیست، این ترکگرایی با اتحاد اسلام و مسلمین در قفقاز گره خورده و بعنوان یک راه در مقابله با اسلاوها و مسیحیت مطرح شد.
قصدمان از این زندگینامه کوتاه نشان دادن سه زمینه فکری او بود. اکنون به بررسی نمایشنامه نادرشاه میپردازیم که از ایرانگرایی او سرچشمه گرفته و بلحاظ تاریخی به پیش از آشنایی او با ایدیولوژیهای بلشویکی و پانترکیسم مربوط است.
نمایشنامه نادر
در این نمایشنامه یک برهه از تاریخ دراماتیزه شده است، با تکیه بر سخن شوپنهاور، از آنجا که این نمایشنامه یک شوربختی بزرگ را به تصویر میکشد؛ تراژدی است.
موضوع نمایشنامه برآمدن قهرمانی بزرگ چونان امید ملتی است که از شوربختی، از پسِ تقدیری که تباهی نوشته است برنمیآید. صرفا شعله ایست که میدرخشد و خاموش میشود. دراین نمایشنامه فردی از میان توده دراثر شنیدن سخنانی درست و خیرخواهانه تنبه یافته و هشیار میشود؛ این سخنان که از زبان دایی نادر جاری میشود جای فقدان تربیت صحیح را گرفته و نادر را به فردی در خدمت ملت خود دگرگون میکند. ذایقه فکر در قفقاز تحت تاثیر عقاید سوسیالیستی، گرایش به تقابل بین خان و توده داشت، درنوشته مورد نظر ما آن فرزند ملت از میان توده برمیخیزد چون مطابق فکری جاری درآن زمان خانها تمایلی به پاسداری از منافع مردم نداشتند و نیروهای شر را نمایندگی میکردند. این نمایشنامه در پنج مجلس و هفت پرده پرداخته شده است. اولین ترجمه از آنرا تاجماه آفاقالدوله پدید آورد. محمد خلیلی دیگر شخصیست که از آن ترجمهای بدست داده در این نوشته ما به ترجمه محمد خلیلی رجوع کردهایم.
پرده اول، مجلس اول، آن تباهی که به مغز ـ قوه عاقله و محرکه ـ و ارکان دولت راه یافته است را نشان میدهد. ادهم که وزیر دربار است؛ نمادی از اضمحلال نهاد وزارت است و اینرا نشان میدهد که چه مقدار اشتغال به منافع شخصی، وزیر و به این اعتبار، دربار و سازمان حکومت را از توجه به امر ملی و کشور دور کرده است بطوری که «همه خوانین ایالات فقط مبلغی ناچیز به خزانه دولت میپردازند و بقیه را برای خودشان به مصرف میرسانند» در آغاز مجلس نخست از پرده اول، او به انتظار شاه که سلطان حسین است، ایستاده و از اینکه شاه تاخیر کرده و از اندرونی بیرون نیامده، با خود میگوید: «شاه شاید خوابیده یا اینکه با بچههای کوچک مشغول بازی است» از آنجایی که شاه که روح مدبر مملکت است یا خواب است یا مشغول بازی با کودکان، وزیر بالعکس آنچه از نهاد وزارت مطابق سنت، انتظار میرود و خلاف نقشی که در سیاست نامهها به وزیر داده شده است، اخبار را از شاه پنهان نگه میدارد چون «به شاه که نمیشود گفت» مطابق با این منطق شاه بکل از موضوعات کشور برکنار نگه داشته شده و وزیر «پردهای» حایل بین او و ملت کشیده که علت اصلی پریشانی ملت است. از آن بدتر اینکه وزیر به کانون توطئه علیه شاه و ملت تبدیل شده است. این توصیف فهم نریمانف را نشان میدهد از مناسبات قدرت و علل تباهی که چندان دقیق نیست اما چون زمینه سخن گفتن بیشتر درباره عقاید نریمانف فراهم نیست از داوری و محاکمه افکار و فهم او خودداری خواهیم کرد و این مهم را به مطلبی مفصل موکول میکنیم.
آنچه ادهم نمی تواند بگوید شورش عشایر در برخی نواحی و نابسامان شدن اوضاع و از آن بدتر تعرض لزگیها به «بادکوبه، شکی، شیروان و دربند» است؛ گرجی بیگ، فرمانده قشون از اینکه فکری برای این امور نشده و شاه سلطان حسین از آن بیخبر است با تغیر و اعتراض با وزیر حرف میزند. او از وزیر میپرسد: درست است که «لزگیها به بادکوبه، شکی، شیروان و دربند مسلط شدهاند؟» ادهم در مقابل این پرسش ابتدا تشکیک و سپس او را دعوت به پنهانکاری و سکوت میکند. در اینجا روشن است که جغرافیای سیاسی بنام آذربایجان در ذهن نریمانف وجود ندارد، او این نواحی را نه یک جغرافیای هویتی و نه یک جغرافیای سیاسی بلکه مناطقی از ایران و در واقع شهرهای ایرانی میبیند. گرجی بیگ با اینکه یک نفر مسیحی است اما در برابر این خواسته ادهم برآشفته میگوید: «درست است که به اقتضای شغلم باید تابع نظرات شما باشم اما من هرگز نمیتوانم به دولت خیانت کنم» گرجی بیگ دارای وجدان ملیست. این وجدان حکم میکند «تا همه اندیشهها و برداشتهایش نسبت به میهنش را روشن و آشکار بیان کند». در برابر فرمان ادهم و دعوت او به سکوت مجبور میشود حقیقت را به ولیعهد ـ طهماسب میرزا ـ بگوید. طهماسب در ابتدا خلاف آنچه بعدها خواهد شد، ذهنی روشن و فهمی دقیق دارد. او میداند که در پی تباهی امور دولت چنان معطل و عاطل شده است که در این شرایط “دولت چه اموری میتواند داشته باشد، مگر برای دولت چیزی هم مانده است که برای آن مشورت کند و صلاحی بیاندیشد؟» طهماسب در برابر این وضعیت به ادهم میگوید: «دو ماه است که این گرفتاریها را همه مردم ایران به روشنی میدانند اما شما امروز دربارهاش مشاوره و صلاحاندیشی میکنید» او با حرارتی که از حس و مسئولیتش نسبت به ایران برخاسته است میگوید: «سرزمینهای زیبای ایران، مناطق بادکوبه، شیروان و شکی تابع لزگیها شدهاند» سپس وزیر را با کلمات عتابآلود توبیخ کرده و هشدار میدهد که «وای به حال کسانی که روزی در مقابل ملت رسوا شوند» این است فهم نریمان از دولت و ملت ایران. به روشنی صدا و فکر خود را به زبان و سخن طهماسب میبخشد؛ اگر چه در نمایشنامه این مناطق به تصرف لزگیها درآمده اما غلط نخواهد بود اگر بگوییم مقصودش اسارت این نواحی بدست روسهاست، البته بیآنکه نامی از روسها ببرد.
در پرده دوم نادر ظاهر میشود او یک نفر حرامی و یاغیست که مانند پدرش به آزار و اذیت و راهزنی و قلدری مشغول است. اما از آنجایی که «همه زندگی انسان بسته به آموزش است انسان را به هر شکلی تربیت کنی همانطور بار میآید» نادر تحت تعالیم و سخنان داییش دگرگون میشود. نقش تربیت در تمدن و ترقی ملتها مورد توجه بسیاری از روشنفکران بوده است، آنها فرق ملل شرق با ملل مترقی را در تعلیم و تربیت میدانستند، در ایران نیز ذکاالملک جریدهای بنام تربیت منتشر میکرد؛ اینها نظرشان مخالف با آن عقیده استعماری بود که برخی ابنابشر را با نظر به ذات و تاریخ فاقد توان و قدرت ترقی میدانست. جوادخان دایی نادر وقتی نادر از جنگ با ازبکها برگشته پیش او میرود و شکوه و ناله میکند اما آنچه او را رنج میدهد نه اوضاع نابسامان شخصی بلکه «نابسامانیهای مملکت است» او خطاب به نادر میگوید: «هیچ میدانی که در چه حال و روزگاری هستیم؟ مملکت دارد از دست میرود، زیارتگاههامان و سرزمینهایمان را بیگانگان دارند تصاحب میکنند، مردم وطن روز به روز ذلیلتر و بیچارهتر میشوند» مقداری سخن در مورد نام نیک و شهرت گفته و سپس به نادر میگوید «تو باید از این کارهای زشت و ناپسند دست بکشی و نیروی خودت را در راه مملکت و ملت بکار گیری، سرزمینهای اجدادیمان را از چنگ دشمنان و بیگانگان برهان» بدانکه «این کشور ویرانه، این ملت آواره در وطن، این مردم داغدیده چشم به راه شیرمردی چون توست» این مردم داغدیده چشم به راه شامل نریمان و بسیاری دیگر از اهالی قفقاز نیز میشود. حدیث نفس کرده است. نادر که متنبه شده و فهمیده «انسان باید از خود مردانگی نشان داده و در راه وطن و ملتش تلاش کند» قسم میخورد به «خالق آسمانها» که سرباز وطن باشد. جوادخان میگوید: «نادر مبارزه در راه وطن کار مقدسی است، کاریست که همه مردم ایران را از تو راضی خواهد کرد و اگر سرزمینهایی که اجساد پدرانمان در آنها مدفون است از دست دشمن بازستانی کاری بس بزرگ و مقدس انجام دادهای» نمیدانم چرا وسوسه میشوم که میان این جوادخان و جوادخان گنجهای نسبت و تطابقی برقرار کنم. گویی جوادخان گنجهای از نادری در خراسان انتظار این کار مقدس و حماسی را میکشد. اما چرا خراسان؟ آیا غیر از این است که خراسان آن جاییست که بعد از فروپاشی ساسانی تکیهگاه ایرانیگری و ستیز با دشمن بود؟ آیا غیر از این است که سامانیان از آن دیار سربرآوردند؟ آنچه در نمایشنامه گفته نشده است اما میشود حدس زد چنین منظوریست. این نمایشنامه یک انتظار را فریاد میزند و نوعی ادبیات حسرت دارد.
نادر به جواد خان میگوید: «به یاری خدا و نیروی شمشیر نخواهم گذاشت که یک بیگانه در همه خطه ایران عرض اندام کند» مردم چون میبینند که نادر چه هدف مقدسی دارد، همان مردم بیحال و کمرمق بهحال و جوش آمده و مردانه میگویند: «ما آمادهایم تا در راه وطن جان فدا کنیم»
نادر سردار طهماسب میشود و جنگهای مردانهای میکند همزمان وزیران توطئه میکنند و فکر شاه تباه میشود. نادر در برابر این سوظن، طهماسب را برکنار میکند و خود شاه میشود؛ اما نادر رو به پیریست و زودتر از آنچه باید پیر گشته؛ میرزامهدی که منشی اوست با خود میگوید: «آیا یک چنین مردی را ایران دیگر بخود خواهد دید؟!» مشکل این پرسش، پرسش و فکر خود نریمان است. نادر دچار بدبینی شده و چشم پسر خود را کور میکند و بعد میفهمد «چشم ایران را کور» کرده است و سپس این قهرمان در یک دسیسه کشته میشود و این پایان تراژدی است اما همراه با حسرت انتظار نیز زنده میماند. این حال و وضع روحی بسیاری از اهالی ایرانی قفقاز بود. چیزی که من از آن در جایی به امر بغرنج بیرون ماندن و ایرانی بودن تعبیر کردهام. پاسخ این پرسش بسیار سخت بود که چگونه میشود در حالی که بیرون از حوزه دولت ایران قرار گرفتهاند و تباهی سازمان اداری و حکومت ایران را فرا گرفته و نادری نیز برای رفع ید غاصبانه ظهور نکرده و ظهورش مشکل است، ایرانی ماند؟