آگاهی ملّی از حاصل جمع جبری آگاهیهای فردی ساخته نمیشود، بلکه آگاهی ملّی ساحتی فراتر از آگاهی افراد جامعه دارد، و در وضعیت کشور ایران همچون بسیاری دیگر از کشورها جز از طریق برپایی نهادهای عقلانی مدرن به شیوهای که رضاشاه بنیان گذاشت، امکان تحقق آن وجود ندارد، اگرچه آمرانه و اگرچه نیز که خواست ملّی با آن بیگانه نبوده است.
تحقق آگاهی ملی در نهادهای عقلانی مدرن
گفتگوی بنیاد داریوش همایون با مسعود دباغی
بنیاد ـ آقای دباغی گرامی با سپاس فراوان از پذیرش دعوت ما برای انجام این گفتگو. ما در این گفتگو مایل هستیم بر مضمون و معنای «نظم مدرن» رضاشاهی، که شما با نگاه خاصی آن را در نوشتۀ اخیر خود یعنی «رضاشاه، ارتش و نظم نوین» ـ مندرج در فصلنامۀ «فریدون» شمارۀ ـ ۴ مورد بحث و بررسی قرار دادهاید، درنگ بیشتری نماییم. اما پیش از آن اگر اجازه دهید مروری داشته باشیم بر کاربرد و تأثیر مفهوم «کودتا» در فرهنگ سیاسی قبل و بعد از انقلاب اسلامی. میدانیم که در سالهای تدارک انقلاب اسلامی و همچنین تا به امروز بزرگترین «اتهام» و «جرمی» که توسط نیروهای سیاسی و روشنفکری انقلابی به دو پادشاه پهلوی وارد شده و میشود، اقدام به «کودتا» بوده است. صرف نظر از درستی یا نادرستی این نوع تبلیغات علیه پادشاهان پهلوی، اما آنچه مورد تکیه و تأمل ماست، آن بار منفی بی قید و شرطیست که نزد این نیروها بر «کودتا» سوار بوده است. اما برخلاف آنها، نزد نسل روشنفکری جوان ایران و نسلهای پس از انقلاب اسلامی، دیگر چنین نیست. به نظر میآید که آن «قبح» بی قید و شرط شکسته است. شما نیز در نوشته خود بارها به «کودتای ۱۲۹۹» اشاره داشتهاید، اما، به نظر ما، از آن به هیچ روی به عنوان «واقعهای شوم» یاد نکرده یا با موضعی مبتنی بر نفی و محکومیت با آن برخورد نکردهاید. این تفاوت و اختلاف میان نسلهای گذشته و امروز، در نگاه به «کودتا» را شما چگونه توضیح میدهید؟ ریشۀ این تغییر و تعارض را در چه میبینید؟
مسعود دباغی ـ سپاس از بذل توجه دوستان ارجمند، در ابتدا باید عرض کنم که نسل جدید دچار یک گسست جدی از انگارهها و دیدگاههای نسل گذشته شده است که این خود ناشی از شکست ایدئولوژیهایی چون مارکسیسم و تلقیهای ناظر به اسلام سیاسی و اسلامگرایی و نتایج ناگوار آن قرائتهاست. این نسل در جهد و کوششی جدی در پی آن است تا با هوشیاری و دقت به تاریخ رجوع کرده و بر خلاف نسل پیشین خود، رخدادهای تاریخی را از پشت شیشه کبود ایدئولوژیها به قضاوت ننشیند. از جمله مصادیق این دگردیسی، واقعه سوم اسفندماه ۱۲۹۹ است. آن دسته افرادی که با مقصودی منفی لفظ کودتا را برای آن بهکار میگیرند، بیگمان خبر ندارند که در سالگرد کودتا در سال ۱۳۰۰، دعوا بر سر این بود که چه کسی آن را مرتکب شده تا اینکه سردار سپه طی یادداشتی در جراید و روزنامهها مدعی شد که عامل کودتا من بودهام!
در حالت معمول هم تنها زمانی میتوان کودتا را در معنی منفی آن به کار برد که این اقدام علیه پارلمان یا نظام قانونی کشور باشد، نه آن هنگام که صرفا مداخلهای نظامی رخ داده و اوضاع کشور چندپاره بوده و حاکمیت یکپارچه مختل شده باشد. ما میتوانیم از یک دوجین کودتا در تاریخ قدیم و جدید نام ببریم که مسببان و عاملان آنها از نامآورترین شخصیتهای تاریخی هستند. از داریوش بزرگ گرفته تا ژولیوس سزار، و ناپلئون بناپارت. کسانی که هر یک در مقام تأسیس قرار داشتند و نام رضاشاه نیز در کنار این موسسان بزرگ قرار میگیرد.
نقل قولی از ماکیاولی در کتاب گفتارها دربارهی شهریارِ موسس هست که به فهم موضوع کمک میکند. ماکیاولی بر این باور است که باید این قانون کلی را قبول کنیم که جمهوری یا مملکت پادشاهی هرگز ممکن نیست، یا بهندرت ممکن است، که از آغاز دارای نظامی شایسته و نیکو شود یا قوانین و نهادهای پیشین آن از اساس دگرگون گردند مگر به دستِ یک تنِ تنها. این یک تن، باید مهار قدرت را در دست داشته باشد و به تنهایی تمام قوانین و نهادهای دولت را معیّن کند. قانونگذار خردمندی که خیر عموم را افضل بر خیر شخصی خود میداند و اراده کرده تا به وطن خویش خدمت کند و نه به فرزندان و اخلاف خود. باید تلاش کند تا قدرت بیحد و حسابی را کسب کند. به سخن او، هیچ مرد عاقلی کسی را به سبب اعمال فوقالعادهای که برای بنیانگذاری حکومتی پادشاهی یا جمهوری انجام داده است سرزنش نخواهد کرد. اگر چه اصلاح و رفرم یک حکومت کار یک تن است، اما او باید قدرت خود را به دست افراد بسیار بسپارد. ابزارها و وسایلی که بنیانگذار دولت باید از آنها بهره جوید فراتر از اخلاق عرفی و معمول هستند؛ استفاده از «هر وسیله فوقالعادهای» قابل قبول است.
یعنی اقتضاء شرایط آن است که شهریار موسس از هر وسیلهی فوقالعادهای بهره بگیرد و اقدامات فوقالعادهی موسس دولت را نمیتوان نکوهید. هگل، کسانی را که با روانکاوی شخصیت انسانهای بزرگ، از فهم این موضوع عاجزاند که ارادهی آنها و جاهطلبیهای شخصیشان در مسیر تحقق روح تاریخ است، به “خدمتکار” ملقب میکند. در نظر هیچ خدمتکاری، ارباب او مرد بزرگی نیست، نه چون ارباب، ارباب نیست، بلکه چون خدمتکار خدمتکار است.
ازین دقایق نظری اگر بگذریم، نکتهی مهم آن است که ضمن تدقیق بر اهمیت کودتای سردار سپه از لحاظ کارکرد و اهداف، به درستی مشخص کنیم چرا آنچه در ۲۸م امردادماه سال ۳۲ رخ داد، کودتا نبود؟
بنیاد ـ به اعتبار سخنان شما، نسلهای پس از انقلاب اسلامی با مواجهه و دست به گریبان بودن با پیامدهای ناگوار انقلاب اسلامی، که «پیروزی» آن برآمده از ایدئولوژیهای رایج گذشته بود، نه تنها اعتماد خود، به نسل انقلابی گذشته را بهطور کامل از دست داده، بلکه همچنین آموخته است؛ هر رخداد تاریخی را نیز در آینۀ اقداماتی که به دنبال داشته و نتایجی که ببار آورده مورد بازبینی و ارزیابی مستقل خود قرار دهد، از جمله کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ را. و آن را، به قول شما، یک مداخلۀ نظامی از سوی سردارسپه و به فرماندهی ایشان میداند که به روند فروپاشی کشور و خطر چندپاره شدن حاکمیت یکپارچه ایران خاتمه داد. اما شما در نوشتۀ خود، که در پرسش نخست به آن اشاره کردیم، از این معنای تاریخی و نخستینی اقدام رضاشاه، یعنی نگهداری ایران و تأمین امنیت کشور، فراتر رفته و نقش ارتشی را که بدست رضاشاه ساخته شده بود، در ایجاد و تقویت مناسبات دیگری نیز مطرح میکنید. از جمله مینویسید:
«جدا از آموزش اجباری عمومی، کادر افسران ارتش، یک اشرافیتِ مدرن با ارزشهای مدرن و ملی به جای تعلقات و ذهنیتِ سنتی و محلی ایجاد کرد که دولت پهلوی توانست به جای اشرافیت زمیندار سنتی و روحانیت به آنان تکیه کند.»
در این ارزیابی، نقش ارتش و برنامهای را که رضاشاه از طریق این نیرو پیش میبرد، در اصل، در بافتار «دموکراسی» و تقویت روند آن در کشور مطرح است. در صورتیکه از نظر نیروهای انقلابی سابق، و با تکیۀ آنان بر معنای «منفی» کودتا، رضاشاه در عمل با تکیه به ارتش، مانعی شد در برابر روند «دمکراسی» و «آزادی». پاسخ شما به این مناقشه بر سخن خود و در مقابل گفتاوردی که در بالا از نوشتۀ شما آوردهایم، چیست؟
مسعود دباغی ـ این کژاندیشی از آنجا ناشی شده که کسانی مثل مصدق که تصور درستی از تحول نظامهای حکومتی در اروپا نداشتند، خیال میکردند که راه مشروطهی ایرانی طابقالنعل بالنعل از مسیری میگذرد که بریتانیا رفته است. بدین منوال اگرچه ملکه بریتانیا حتی در دوران مصدق قدرت فراوانی داشت، امثال او و پیروانش گمان میبردند که نهال جوان مشروطهی ایرانی را میتوان قیاس از نظام مشروطهی چند صد سالهی آنها گرفت. و از طریق این آدرس اشتباه، حزب توده که خود هواخواه “دیکتاتوری” پرولتاریا بود، اقدامات رضاشاه را که در جهت تثبیت دولت بااساس و برقراری آزادی در محدودهی حکومت قانون بود، به دیکتاتوری توصیف میکرد. اینها اگر صورت مذاکرات مجلس اول را خوانده بودند میفهمیدند که غرض از مشروطه، مشروط کردن قدرت شاه به حدود قانون است و نه کاستن از قدرت او که برای تثبیت مشروطه ضروری میبود؛ و نیز همان قدرت فراوانِ محدود به قانون هم، اگر علیه آن قیام نمیکردند، در مسیر دموکراتیکتر شدن نظام، عرفا و به مرور کاسته میشد.
در هجویههایی که تودهایها از تقابل قدرت رضاشاه با قانون و مشروطه نوشته، و غرضشان جز این نبوده که قدرت او را علیه جنبش آزادیخواهی بهتصویر بکشند، این فهم آلتوسری از قدرت شهریار نوآیین غائب است که:
“قدرت مطلقه (که کمابیش با «قوانین پایه» ، پارلمانها و… محدود میشود) در دل تجربهی تاریخی ثابت کرده که فرمی مناسب برای دستیابی تاریخی به یکپارچگی ملّی است. [در اینجا] صفت مطلقه دال بر یگانگی و متمرکزبودن است، اما معنای استبداد و خودسری نمیدهد.”
آلتوسر فیلسوف مارکسیست فرانسوی که منضم به برخی مسائل ایرانی، احیانا میتواند محل ارجاع مناسبتری برای چپ ایرانی باشد، در شرح تحلیل گرامشی از شهریار ماکیاوللی میافزاید:
“اگر یکپارچگی ملّی نمیتواند خودانگیخته اتفاق بیفتد، زورکی و ساختگی هم پدیدار نمیشود: وگرنه به دست قدرتی خودسر و جبار میافتد که پیِ اهدافی غیر از یکپارچگی میرود. و اینجا است آن وجه دوگانهی قدرت در دولت مطلقه نزد گرامشی: این قدرت دربردارندهی خشونت و اجبار است، اما در همان حال، دربردارندهی رضایت و اجماع، و از این رو، دربردارندهی «هژمونی» نیز هست. طبق این اوضاع، چنین برمیآید که اگر ملّت صرفاً به دست دولت میتواند ایجاد شود، دولت مدرن (یعنی دولتی که مأمور به توسعهی سرمایهداری است) فقط میتواند دولتی ملّی باشد. و این میرساند که یکپارچگی ملّی نمیتواند به دست دولت خارجی غیرملّی به سرانجام رسد.”
نتایجی که از فقرات بالا (که البته به غرض دیگری بیان شده، اما بر تحلیل ما نیز روا است) میتوان گرفت بسیار مهماند. نخست آنکه اگر بپذیریم که قدرت رضاشاه به یکپارچگی ملّی انجامیده، پس قدرت او را نمیتوان جبار و خودسر خواند، که اگر بود به راهی جز یکپارچگی ملّی میافتاد، دوم این که اگر دولت رضاشاه دولت مدرن است، لاجرم ملّی است و چون ملّی است، اجماع و رضایت ملّت را دارد. پس آن خطای فاحش آجودانی که خیال میکند رضاشاه خواستهای مشروطه را محقق کرد به جز واپسینِ آن که آزادی باشد، غلط است.
و سوم اینکه رضاشاه نمیتوانست مجری بیارادهی خواستِ بیگانگان باشد اما یکپارچگی ملّی را تامین کند.
بنیاد ـ صرفنظر از افکار مصدقیها، که در کُنه آنها جز ارادۀ معطوف به کسب قدرت، با نتایج پرخطر و مهلک نبود، اما در ایدئولوژی نیروهای انقلابی مارکسیست و اسلامگرا، همانطور که اشارهای گذرا داشتید، اساساً رویکردی به ایران در جهت حفظ کشور و یکپارچگی ملی وجود نداشت، تا بتوان بر این کانون و با نظر به حفظ آن، بحثها را در زمینههای دیگری بسط و تعمیق داد. در افکار انقلابی آن نیروها اصلاً مسئلۀ «دمکراسی» و «آزادی» وجود نداشت و از بنیاد نکوهیده و ناپسند شمرده میشد. بهرغم این اما آنها همچنان به دورۀ دو پادشاه پهلوی حمله میکنند و حملاتشان را امروز در پردۀ «دمکراسیخواهی» و «آزادیخواهی» میپوشانند. حال این نیروها بهکنار. اما، آنچه، فکر میکنیم، توضیح و روشنگری در بارهاشان مهم است؛ آن گامهاییست که در کشور ما و برمحور ایران، از زمان پیروزی انقلاب مشروطه و در دورۀ دو پادشاه پهلوی برداشته شده است. پرسش از سرشت آن گامها و نسبتشان با پروسۀ دمکراسی و روند آزادیخواهی، امروز از اهمیت بسیاری برخوردار شده است.
بنابراین با اجازه بازمیگردیم به مضمون پرسش دوم که تکیهایست بر ضرورت فهم «اقدامات رضاشاهی» و نسبت آن با زیرساختهای لازمۀ یک جامعۀ آزاد و دمکراتیک. ما در اینجا فعلاً پرسش از رابطۀ آن «اقدامات» و نسبشان با گسترش آزادی را به فرصت دیگری موکول کرده، با علم به نقص، اما توجۀ خود را بر الزامات «دمکراسی» متمرکز میکنیم. شما نمونه و الگوی «کادر افسران ارتش با ارزشهای مدرن و ملی» را ارائه دادید. همچنین از ایجاد «نظام وظیفۀ عمومی» و «آموزش اجباری عمومی» یاد کردید. سپاسگزار خواهیم شد، چنانچه در بارۀ رابطه و نسبت هر یک از این امور با پروسۀ دمکراسی و الزامات زیربنایی آن توضیح بیشتری بدهید. آن اقدامات چگونه میتوانستند به «پروژۀ» دمکراسی در ایران خدمت کنند؟
مسعود دباغی ـ انقلابیون ۵۷ نه درک درستی از حکومت قانون داشتند و نه شناخت موسعی از مفاهیمی همچون آزادی و عدالت. ایشان حتی توجهی به سیر تحول مفهوم استبداد نیز نداشتند و تصورات خود از این مفهوم را بر تاریخ و سیاست فرافکنی میکردند. اما اگر بخواهم مشخصا درباره پرسش شما بهنحوی موجز پاسخ بدهم، باید عرض کنم که مواردی چون نظام وظیفه عمومی، کادر افسران ارتش با ارزشهای مدرن و ملّی و آموزش عمومی اجباری هر یک مبنا و نقطهعزیمتی برای دمکراسیخواهی به حساب میآیند.
ضرورت ارتش برای کشورها، محض برخورداری از نیرویی نظامی نیست. پیش از آنکه هر نظریهای دربارهی شیوهی تشکیل و انسجام کشوری بتواند فراتر از کاغذها معنایی در واقع بیابد، میبایست ارادهی عمومی یک ملّت را به طریقی بر وضع کشور عامل کرد. این، ممکن نیست مگر از مسیر نظام سلسلهمراتبی که در نهادهای مدرن وجود دارد. نظمی که نخستبار در ارتشهای جدید نمود یافت، و ازینرو مصلحان بزرگ و پدران بنیانگذار دولت ـ ملتها بهطور تاریخی برای ساختن کشور خود، از اصلاح در ارتش آغاز کردهاند. در ارتش هرکس در زمان مشخصی در جای مشخصی مشغول کار مشخصیست که ماحصل آن مکتوب شده، و بازخورد آن با اعداد و ارقام سنجیدنیست. ارادهی نخستوزیر، رئیسجمهور یا پادشاه هرکشوری از طریق نظام سلسلهمراتب از بالا به پایین منتقل میشود. که اگر این اراده بر پیشرفت قرار گرفته باشد، تحولات عمیقی در اوضاع آن کشور ایجاد میکند؛ نظیر آنچه رضاشاه انجام داد.
بنابراین، ارتش ملّیِ مردممحور نخستین ابزاری است که با آن میتوان به وحدت ملّی دست یافت. ماکیاولی شمار زیادی از نیروی نظامی ملّی را در تصوّر خویش میپرواند که نیروی سرکوب و ابزار موجد رضایت را توأمان در اختیار دارد. آلتوسر در شرح این اندیشهی ماکیاولی استدلال میکند «فرمانروای جدید بودن» اینگونه است که در آن واحد آگاه باشیم که چگونه طریقهی استفاده از کارافزارهای قدرت دولت (ارتش) را بدانیم یا چگونه مهار آن را به دست بگیریم (مذهب) و از آنها برای تحقّق بخشیدن به امری مردمی بهره بجوییم.
از طرفی دیگر، چنانکه مستحضرید یکی از موارد رسیدن به دموکراسی پایدار، بهرهمندی شهروندان از دانش و آگاهی عمومی است. به واقع زمانی میتوان رعیت را مبدل به شهروند کرد که نسبت به حقوق خود دانشی داشته باشد و تفاوت «مار کشیدن» و «مار نوشتن» را تشخیص بدهد. آموزش عمومی اجباری قدمی حایز اهمیت در این موضوع مهم است. ما میدانیم که جملگی فعالیتهای سیاسی آزاد برای کسب قدرت و گردش آزاد نخبگان از برای تأثیر بر افکار عمومی است. حال اگر شهروندان بیسواد باشند و هیچ شناختی از مصالح ملی و حق شهروندی نداشته باشند، طبیعتا جامعه از مناسبات قبیلهای و عشیرهای فراتر نخواهد رفت؛ در جامعهای که فقر و جهل و بیسوادی به شکل فراگیری وجود دارد دستیابی به دموکراسی سرابی بیش نیست. از همینرو، آموزش عمومی اجباری یکی از شروط لازم در فرآیند دموکراسی میباشد، که الگوی چنان نظامی باز برگرفته از نظام ارتش بوده است. کلمهی جالبی در فارسی در شرح این مطلب وجود دارد. مشق. در مدارس کودکان مشق میکنند، مشابه مشق جنگی یا همان Drill در پادگانها. رابطهی مدیر و ناظم در مدارس قدیم ایران هم شباهت جالب توجهی با نسبت میان Comissioned Officers و None Comissioned Officers در ارتشهای مدرن جهان دارد. نکته آنکه جامعه ایران در آن ایام، تازه قدم به دوران جدید نهاده و با مدرنیته و مظاهر آن مواجه شده بود، (البته مقصودم این نیست که از دوره رضاشاه ایرانیان مدرنیته و مظاهرش را شناختند بلکه مقصودم این است که در آن دوره در آغاز راه بودیم) و نیاز جدی داشت که در ابتدا به تأسیس نهادهای مدرن بپردازد تا از رهگذر آن بتواند حکومت قانون را تجربه کرده و طی فرآیندی به دموکراسی برسد. سوای از دادگستری و دانشگاه و بانک و… یکی از اساسیترین آنها، تشکیل ارتش مدرن با سربازگیری اجباری بود. این موضوع از چند جهت حایز اهمیت بود: یکی اینکه افراد وابستگی ملی را ورای خانواده، عشیره و قصبه و شهر خود تجربه میکردند و میآموختند که بهدلیل مسئولیتهای ملّی موظف به همکاری جمعی هستند که این خود موجبات انضباط و نظم گروهی، روحیه همبستگی و یکپارچگی، رابطه سلسله مراتبی قانونی و تعلق گروهی میان نهادها و افراد را فراهم میآورد. اما لازم است تا در خصوص ایجاد کادر افسران با ارزشهای مدرن و ملی نیز نکته را به اختصار عرض کنم.
امروزه روز اغلب ما میدانیم که یکی از مهمترین وجوه رسیدن به دموکراسی، مسئله نوسازی است. جامعهشناسان نظامی آمریکایی به نحو مفصلی به نقش سازمانهای نظامی و اهمیت نظامیان پرداختهاند. نظریهی مدرنیزاسیون یا نوسازی اجتماعی از این موضع میآغازد که کشورهای در حال توسعه جوامعی سنتی هستند که در یک فرآیند گذار به سوی جامعهای مدرن قرار گرفتهاند. در اینجا نظامیان به عنوان طرفداران نوسازی ارزیابی میشدند و ایدئولوژی آنها یعنی میهندوستی نیز بهعنوان منظومهی دگرگونی سیاسی جامعه تلقی میشد. یکی از اندیشمندانی که به این نگاه وسعت داده، لوسین پای است که رهیافت توسعه را تحت عنوان نقش ارتش در کشورهای توسعه نیافته، مطرح ساخت. او و بسیاری از جامعهشناسان نظامی آمریکایی چنین نظر میدهند که بسیاری از کشورهای در حال توسعه بهدلیل فقدان تجربه لیبرالی فاقد نهادهای تاثیرگذار دموکراتیک هستند. لذا تنها راه برونرفت از معضلات و مشکلات جوامع توسعه نیافته را برای گذر به نظامهای مدرن، نقشآفرینی نظامیانِ معتقد به ارزشهای مدرن تحت عنوان «دیکتاتوری توسعه» (development approach) میدانستند. در مدل پای تحول اجتماعی یا سیاسی جوامع سنتی تنها بواسطه تصمیماتی رخ میدهد که از بالا یعنی نهادهای حاکمیت اخذ میشود و او ارتش را مؤثرترین و کارآمدترین سازمان دولتی معرفی میکند. پای به این نتیجه رسید که ارتش مدرن نقش کلیدی در یک جامعه انتقالی ایفا میکند، زیرا ارتش سازمانیافتهترین و منظمترین نهاد است و نظامیان منظمترین نیروهای اجتماعی هستند. همچنین نظامیان نسبت به دیگر نیروهای اجتماعی مهمترین حاملان انتقال فرهنگ غربی بوده و مجهزترین سازمان درون اجتماعی است. دانشمندانی همچون هانتینگتون و دیگران در این حوزه بسیار بحث کردهاند. مثلا هانتینگتون در عین اینکه نسبت به میلیتاریزه یا نظامی کردن سیاست هشدار میدهد، اما بر این نکته نیز پافشاری دارد که میتوان از طریق الگو قرار دادن سازمان ارتش در آموزش دموکراسی و استبدادستیزی مردم جوامع در حال توسعه استفاده کرد. حتی جامعهشناسان روس از قبیل اولیانوسکی و تیاکونوف و میرسکی هم در رابطه با اینکه نظامیان پیشگامان تحولات دموکراتیک ملّی هستند، بحثهایی کردهاند که از جهاتی موضوع اصلی بحث ما نیستند.
نورد لینگز هم به رغم انتقادی که به نظریهی نوسازی دارد اما میپذیرد که نظامیان با استفاده از قدرت خود در ثبات جامعه سیاسی تاثیر بهسزایی دارند و این ثبات نقش مهمی در تحول اجتماعی ایفا میکند. بهطور کلی عرض من این است که به کادر افسران ارتش در ایران اینگونه نگریسته میشد و برای آنها چنین نقشی تصور شده بود. البته من اینها را شرط لازم و نه کافی برای نیل به دموکراسی و آزادی میدانم. این موارد از جمله اقداماتی بودند که میتوانست در کنار دیگر اقدامات، شرایط گذر آرام و تدریجی به سوی دموکراسی را فراهم آورد و نبایستی از سر بازیچه با آنها برخورد کرد.
بنیاد ـ اشارات شما به نظریههای اندیشمندان غرب و در کشورهای پیشرفته، در مورد نیروی نظامی و بحث در بارۀ جنبههای گوناگون آن از جمله در بارۀ نقش عملی و وجه الگویی آن، از ماکیاوللی تا به امروز، و پیشرفت آن نظریهها و بحثها در فاصلۀ نزدیک به پنج قرن، درعین حال برانگیزندۀ این حس تأسف و این واقعیت تلخ هم هست که، ما در بحثهای خود در مورد ارکان مهمی که یک کشور مدرن بر آنها ساخته یا تجدید سازمان مییابد، اگر نگوییم اصلاً و مطلقاً، اما بیتردید چندان هم پیش نرفتهایم. و امروز، در شرایط بحرانی کنونی، ناگزیریم دائم به ضرورت بازگشت به گذشته و بحث در بارۀ دستاوردهای آن گذشته اشاره داشته و به بحث در بارۀ آنها دامن بزنیم.
درهمین رابطه اشارههای شما و نکات مطرح شده در پاسخهای فوق، مستلزم تکیه و درنگهای به مراتب بیشتریست که طبعاً از محدودۀ یک گفتگو فراتر میرود. ما امیدواریم گفتگوی خود با شما را، بر گرد آن نکات، در دور و دورهای بعدی ادامه دهیم. و در اینجا، با تکیۀ مجدد بر ضرورت ادامۀ گفتگو، اما آخرین پرسش خود را به نقش نیروها در طرح و دامن زدن به بحثهایی که ما از فقدان آنها، در دریافت و درک درست از موقعیت خود، دچار حسرت و تأسفیم، اختصاص میدهیم.
از نظر شما، نقطۀ ثقل در این فقدان و آسیب به فهم و دریافت درست، در مورد ارکان مهم و زیربنایی یک جامعۀ جدید، نظیر ارتش، نظام وظیفۀ عمومی، نظام آموزش و امور بسیار دیگری به همین اهمیت، را باید در کجا جستجو کنیم؟ یا به عبارت دیگر طرح و پیشبرد بحث روشنگرانه در چنین اموری بدین مهمی، بر عهدۀ کدام نیروی اجتماعی بوده است؟ موانع آن را در کجا باید بجوییم؟
مسعود دباغی ـ برای تقریب بهتر به ذهن بد نیست که مثالی از اروپا بزنم. باید بدانیم که اندیشهی سیاسی اروپا از زمان دانته به بعد با وضعیت سیاسی برابر و یکسان گردید. یعنی از آن تاریخ به بعد، فهم تاریخ سیاسی اروپا دیگر بدون توجه به خطوط مهم تاریخ اندیشهی سیاسی امکانپذیر نبود. در ایران اما همهچیز متفاوت است. از زمانهای که فردوسی مسئلهی انحطاط ایران (نشیبی دراز است پیشِ فراز) را مطرح میکند تا زمان معاصر که دکتر جواد طباطبایی آن را مسئلهپردازی میکند، میان وضعیت سیاسی با اندیشهی سیاسی (آنچه از مردهریگِ وضع باستانی ایران به عصر اسلامی منتقل میشود) تقارنی وجود ندارد. یعنی برای آنچه که در عمل رخ میدهد، نظریهای نداریم. در چنان وضعیتی، در دوران جدید وقتی زعامت حوزهی اندیشه به دستِ روشنفکرانی میافتد که نه تنها در جهل مرکب به میراث ایرانی و اندیشهی مدرن غربی هستند بلکه آشوبهی ذهنی خود را به شرایط سیاسی موجود منتقل میکنند، روشن است که دستگاه سیاسی مستقر مدت زمان زیادی نتواند مقاومت کند. باید به تاکید گفت که شالودهی نهادهای مدرن از جمله ارتش، دانشگاه و … بر بنیان Chain of Commands گذاشته شده است. یعنی هرکسی که وارد ارتش، دانشگاه، قوهی قضاییه، آموزش و پرورش و دیگر نهادها میشود، سیر و سلوک خود را از وضعیت پایه آغاز میکند و تا جایی در سلسله مراتب بالا میرود که از آن پس بیکفایت باشد. این سلسله مراتب حاوی آن عقلانیت نهادی است که فرد را با هر شکلی از خرد فردی، به صورت کارگزار یا بهتر است بگوییم دستگاه دیوانی در میآورد. در اینجاست که میبایست خاطر نشان کرد آگاهی ملّی از حاصل جمع جبری آگاهیهای فردی ساخته نمیشود، بلکه آگاهی ملّی ساحتی فراتر از آگاهی افراد جامعه دارد، و در وضعیت کشور ایران همچون بسیاری دیگر از کشورها جز از طریق برپایی نهادهای عقلانی مدرن به شیوهای که رضاشاه بنیان گذاشت، امکان تحقق آن وجود ندارد، اگرچه آمرانه و اگرچه نیز که خواست ملّی با آن بیگانه نبوده است. بحث دربارهی اینکه نهادهایی چون ارتش چه جایگاهی در مدرن کردن ایران دارند، البته میتواند بحثی صرفا خاص دپارتمانهای علوم سیاسی باشد، منتها فهم اهمیت ضرورت وجود چنین نهادهایی برای استقرار و استمرار مدرنیته، بهنوعی در همهی کارگزاران آن وجود دارد، اگرچه نتوانند در حیطهی آگاهی فردی خود به آن صورتبندی منطقی بدهند. اهمیت بحث علمی در اینباب درست بابت همین است. روشنفکر موجودی است که میخواهد از سلسلهمراتب قدرت بدون نوبت بالا برود. اما چون قاعدهی Chain of Commands به او این اجازه را نمیدهد، به تخطئهی اساس نهادهای مدرن کشور مینشیند. آثار امثال آلاحمد پر است از زهرپراکنی علیه بنیانهای نظم مدرن. به بیان دیگر، بهجای روشنفکران نسل بازماندهی دوران مشروطیت (با هر میزان از جهلی که نسبت به مسائل داشتند) گروه جدیدی از روشنفکران جایگزین میشوند که اگرچه بعضا کارگزاران دستگاه دیوانی کشور نیز هستند، آشوبهای که در حوزهی آگاهی فردی دارند آنها را به دشمنی با وضعیت مستقر میکشاند. به سادگی میتوان گفت: یکی بر سر شاخ بُن میبُرید!
بنیاد ـ بهرغم تمایل به ادامۀ این بحث، اما ناگزیر در اینجا مهاری بر پرسشهای خود میزنیم، با این امید که بتوانیم در فرصت نزدیک بعدی، آنها را با شما مطرح کنیم. آقای دباغی گرامی با سپاس بیبایان و با امید به ادامۀ هر چه زودتر دور بعدی گفتگو.