تلاش زمامداران عصر پهلوی آن بود که بتوانند در حوزهی عمل مصالح ملّی ایران را به نحو احسن تأمین سازند. اما در کنار بحث ملّی و مصالح عالی ما یک بحث علمی هم داریم.
تا آن زمان اگرچه میشد ایران را بهمثابهی هر کشور واقعی و یا حتی چون دوّل جعلی پیرامون آن، با تدابیری عام به تامین منافع ملّی خود واداشت، و یا در دانشگاههای این کشور به تدریس موضوع ایران پرداخت، نکتهی اصلی ربط عقلانی، روشمند و منطقی این دو بود که امری مغفول در ایران بوده است. یگانه کسی که به کوششی فلسفی جهت ربط عقلانی و روشمند میان ایران بهمثابهی موضوع علم با مصالح عالی ملّی پرداخت دکتر جواد طباطبایی است که طی چند دهه مرکز ثقل کوششهای او این بوده که به مبحثی علمی در باب مصالح ملّی بپردازد. این راه نویی در بیرون بیراهه روشنفکری صدساله است که اگر بتوان بنیانی استوار برای آن فراهم آورد گسستی از گذشته ایجاد خواهد شد، و شاید اتفاقی بیافتد: انقلابی در شیوهی اندیشیدن ایرانی.
الهه حسینی رامندی
اگر با دقت و از سر باریکبینی و بههدفِ آشنایی با فضای حاکم بر اندیشه در ایران، به نظریاتی که درباره ایران عرضه میگردد توجه شود، اغلب با گزارههایی دگماتیک و غیرعلمی روبرو خواهیم شد که نقالانشان با ایمانی بیشائبه بیآنکه در نقدشان لختی اندیشیده باشند، آنها را چندان سزاوار تاکید و تذکر انگاشته که طی مدت چند دهه پیوسته تکرار میکنند، حاشا که در اثر انباشتِ این حجم از موهومات – برخلاف تصور رفقا- هیچ کیفیت نویی در افق پدیدار شده باشد.
اگر که زمانی کافی برای یافتن سرچشمهای که این مکررگوییهای جزماندیشانه از آن صادر میشوند صرف کنید، نه به مقدسات ادیان -که کسی در نقد آنها خطر نمیکند- و یا منابع اصلی فلسفه -که هرکسی را یارای نقدشان نباشد- و نه حتی به شبه فلسفههای جدید -که تکیهگاه اصلی جریان روشنفکری در غرب است- بلکه به فرضیات یکی دو ایدئولوژی معاصر و قطع به یقین به سمپاتهای آن در چند گروهک سیاسی میرسیم.
بر اثر نزول چنین اوهامی از آسمانِ ناکجاآباد به مخیلهی ایرانیان، بنا بر دلایلی که در ادامه شرح داده خواهد شد، زمینِ حوزهی اندیشه در ایران، هماکنون، چنان پر از چاله و چاه است که دریافت حقیقت را نه فقط برای عموم که برای اهل اندیشه نیز مشکل ساخته است.
بههمین مناسب، اگر پا را از دایرهی پرگارِ آن صغارتی که به قول کانت خود بر خویش تحمیل کردهایم فراتر نهیم و عزم کنیم که چیزی دربارهی ایران بفهمیم، نخستین گام حتما باید آن باشد که چالهها و دامهایی را که بر سر طریقتمان به سوی فهم ایران تعبیه شده، بزداییم. با ورق زدن کتبی که در رشتههای علومانسانی در ایران تولید میشوند، به انبوهی از کلیشههای موهومی برمیخوریم که اگرچه مکرر استفاده میشوند، فاقد ربطی انضمامی با مسائل ایران هستند. اصطلاحاتی چون استبداد شرقی، اقوام و قومیت، هویت، شیوهی تولید آسیایی، استعمار، خاورمیانه، آسیای مرکزی، اوراسیا، بومیگرایی، جامعهی کلنگی و … که یا در منظومهی منافع ملّی دیگران قابل فهم اند و یا محصول ایدئولوژیهای ضدمدرنی هستند که فرهنگ ما با اشتیاق عجیبی چون جارویبرقی آنها را بلعیده است.
در مواجههی با این موارد، دو نکته را همواره باید در نظر داشت:
نخست آنکه خصلت ایدئولوژی آن است که محل نزاع مشترکی با نظرات دیگر ندارد، یعنی مشکل بتوان که با تحریر محل نزاعی مشترک، زمینه را برای گفتگو و مرتفع کردن تضادها با آن فراهم کرد. ازینجهت مصافی هم اگر ممکن باشد، تنها در سرمقصدی میتوان ترتیب داد که آن ایدئولوژی و تالیهای فاسدش از آنجا برآمدهاند. پس نقد ما بهناچار تنها بر ریشهها میتواند باشد. ریشهای که میتواند توقع ما را از وجود حداقلی “اندیشه” برآورده کند.
دوم آنکه در فهم اغراض این نظریات میبایست همواره نکتهای را مدنظر داشت که بیتوجهی به آن میتواند ما را به ناکجاآباد پرتاب کند؛ این که قاعدهی مشهور «خُذ الحکمَةَ حَیثُ کانَتْ وَ انْظُر اِلی ما قالَ و لا تنظُرْ الی مَنْ قال»(۱) را دستکم تا اطلاع ثانوی واجب است به «انْظُر اِلی من قالَ» بفهمیم. به سادگی یعنی اهمیتی ندارد که «چهچیزی» میگویند، بلکه مهم آن است که «چهکسی» یا «با چه هدفی» آن را میگوید. چرا که غرض از بیان این نظریات نه تحری حقیقت که تامین منافع فردی و مصالح گروهی است. بابت همین است باید درنظر داشت که در ایران «هر حرفی آدرسی دارد»؛ آدرسی که سر نخ آن را بایستی دنبال کرد تا به مبدأیی رسید که صادرکنندهی آن مقصود باشد. مقصودی که احیانا جز تأمین منافع فلان ایدئولوژی یا مطامع بهمان کشور نمیتواند باشد.
برای تقریب بیشتر این موضع به ذهن خواننده، نگارنده قصد دارد تا از تمثیلی در شاهنامه کمک بگیرد که به فهم مطلب کمک میکند. داستان ضحاک ماردوش را حتما بهخاطر دارید، اهریمن در نخستینگام ضحاک را وامیدارد که مرداس پدر نیکخوی خود را بکشد، سپس از طریق “فن آشپزی” اینبار وارد نظام سیاسی کشور میشود:
بدو گفت اگر شاه را درخور ام
یکی نامور پاک خوالیگر ام
چو بشنید ضحاک بنواختش
ز بهر خورش جایگه ساختش
کلید خورشخانهٔ پادشا
بدو داد دستور فرمانروا
ضحاک طعم آن خوراکی را که اهریمن در قالب خورشت به او میخوراند میپسندد:
بخورد و بر او آفرین کرد سخت
مزه یافت، خواندش ورا نیکبخت
کلید فهم این بخش از شاهنامه را به زعم من میتوان در تمثیلی از رسالهی گرگیاس افلاطون یافت. مطلبی را که سقراط دربارهی تضاد میان فن آشپزی و طبابت بیان میکند، میتوان در تحلیل این داستان استفاده کرد. فن آشپزی، طبع را خوش میآید. آشپز همان خطیب یا روشنفکری است که با فن سخنوری مزاج مردمانی را که با کلام پیوندی صرفا ادبی برقرار کرده، به خوردن سمی خوشمزه ترغیب میکند. اهریمن از طریق فن آشپزی به دستگاه سیاسی کشور وارد میشود، با بوسهای که بر شانههای ضحاک میزند لویاتان نطام سیاسی را دچار اختلال میکند و در قالب پزشک، چارهی درمان وضع موجود را به خوردن مغز جوانان وطن حواله میدهد!
بهنظر میرسد که چنان آشپزهای پزشکنمایی بیشباهت به روشنفکران تاریخ معاصر ما نباشند. به بیانی دیگر بهواسطهی شرایطی که در هزارهی اخیر موجب شده که اندیشیدن در این کشور به سنگر تصویرهای شاعرانه در حوزهی ادبیات پناه ببرد، در سخنفرساییهای روشنفکرانه و یا در مطالعهی کتابهایی که از زبانهای دیگر ترجمه میشوند همواره این خطر وجود دارد که ذائقهی جماعت ایرانی که به شکنجهکردن گفتار یا متون عادت ندارد، اغراضی را که در لابلای سطور آنها نهفته است و در شرایط عادی ما را به تردید وامیدارند خوش بدارد و درونی کند؛ و این نه در راستای میل به حقیقتجویی که بابت مهارت مترجمان لغتساز سفسطهباز در فن آشپزی است. مترجمانی که گاه همزمان هم مولف کتابهای مستطاب طباخی(۲) و هم سرسپردهی فلان ایدئولوژی هستند، دستی هم در ادبیات قطعا دارند.
در تمثیل سقراط، بهخلاف آشپز، پزشک کسی است که میتواند داروی تلخ، ولی شفاگر تجویز کند، و در بحث ما همان کسی است که از موضعی فلسفی به نقد سفسطههای رایج میپردازد. پس بنا بر منطق داستان اگر اهریمن به آشپزخانهی نظام سیاسی راه یافته و به ویران کردن کشور مشغول است، چاره آن است که طبیبانی به درون آشپزخانهی ضحاک نفوذ کرده و از طریق رهایی مغز جوانان، به اصلاح امور مملکت بنشینند. حال آنکه کشور ما مدتهاست که از فیض داشتن چنین طبیبانی همپایه با ریمون آرون در فرانسه و ادموند برک در بریتانیا محروم است. طی این یک سده، جلوی دستپخت امثال حزب توده، آلاحمد، شریعتی و دیگر خوالیگران عامل ویرانی فکری ایران کسی نبود که بایستد و بیماری حوزهی اندیشه را با داروی تلخ و شفاگر تفکر، درمان کند. در چنین حالتی است که توماس هابز پدیدارشدن چنین آشوبهای فکری را که موجب ایجاد تزلزل در نظام میشوند، تحت عنوان یکی از بیماریهای نظام سیاسی طبقهبندی میکند:
« …و اما در مورد شورش و طغیان به ویژه بر ضد نظام پادشاهی باید گفت که یکی از مکررترین علل آن، مطالعه کتب سیاست و تاریخ یونانیان و رومیان باستان است؛ از مطالعه این کتب، جوانان و همه کسان دیگری که از نعمت پادزهر عقل سلیم محروماند، برداشتی نیرومند و خوشایند از ثمرات عظیم جنگها به دست میآورند، ثمراتی که به دست فرماندهان سپاهیان حاصل شده است؛ و به علاوه ایشان تصوّر خوشایندی از هر کار دیگری که چنان فرماندهانی انجام داده باشند، پیدا میکنند. و همچنین خیال میکنند که اخلاف بزرگ ایشان به واسطه اقتباس و تقلید از کسان خاصی به بزرگی نرسیدهاند بلکه محصول پیروی از فضایل نوع حکومت مردمسالاری آنها بودهاند؛ بدون آنکه به فتنههای مکرر و جنگهای داخلی متعددی بیندیشند که نارسایی و نقصان سیاست ایشان به وجود آورد. به نظر من بر اثر مطالعه چنین کتابهایی است که افرادی به کشتن شاهان خود دست بردهاند، زیرا نویسندگان یونانی و لاتین در کتابها و در گفتارهای سیاسی خود، انجام چنان کاری را از جانب هر کسی قانونی و قابل ستایش خواندهاند؛ البته به شرط آنکه آن کس پیش از انجام آن کار، شاه را جبّار بنامد. زیرا نویسندگان مذکور نمیگویند که کشتن شاه (یعنی Regicide) قانونی است بلکه میگویند کشتن حاکم جبّار یعنی Tyrannicide قانونی است. کسانی که تحت حکومت پادشاهی زندگی میکنند، بر اثر مطالعه همان کتب به این عقیده میرسند که اتباع در دولت مردمسالار از آزادی برخوردارند، اما در حکومت سلطنتی همگی بردهاند. گفتیم که کسانی که تحت حکومت پادشاهی زندگی میکنند چنین عقیدهای دارند، نه کسانی که تحت حکومت مردمی به سر میبرند؛ زیرا اینان به چنین چیزی در حکومت خود برخورد نمیکنند. به طور خلاصه، به نظر من هیچ چیز برای حکومت سلطنتی زیانبارتر از اجازهی مطالعهی عمومی چنین کتابهایی نیست، بدون آنکه اصلاحاتی از جانب استادان دقیق و شایسته در آنها صورت گیرد تا زهرشان گرفته شود؛ و من شک ندارم که این زهر با گازگرفتگی سگ هار قابل مقایسه است و این مرضی است که اطباء، Hydrophobia یعنی ترس از آب میخوانند. زیرا کسی که به وسیله سگ هار گزیده شده باشد، دائما از عذاب تشنگی رنج میبرد و با این حال از آب بیزار است و در چنان وضعی است که گویی زهر میخواسته وی را به سگ تبدیل کند؛ به همینسان، وقتی حکومت پادشاهی به وسیله چنان نویسندگان طرفدار حکومت مردمسالاری که دائما همچون سگ بدان چنگ و دندان نشان میدهند عمیقا گزیده شود، در آن حال چیزی جز پادشاهی نیرومند نیاز ندارد؛ و با این حال مردم وقتی از نعمت وجود وی بهرهمندند، به خاطر ترس از جبٌاران یا Tyrannophobia یعنی ترس از حکومت نیرومند و قوی، از او بیزارند.»(۳)
چنان آشوبی را حکیم فردوسی بر اساس خداینامگها به چهرهی ماران ضحاک بهتصویر کشیده است. جالب اینجاست که نیاکان ما از آنجا که هرگز از نعمت عقل سلیم یکسره بیبهره نبوده به اهمیت فهم اغراض تذکر دادهاند. چنانچه در برخی از متون دیگر زبان فارسی همچون کلیلهودمنه نیز که بازمانده از روزگاری هستند که حوزهی نظر از عمل چندان گسسته نبوده، اهل فن را به دقت در اغراض فراخواندهاند:
«و خوانندهی این کتاب باید که اصل وضع و غرض که در جمع و تألیف آن بوده است بشناسد، چه اگر این معنی بر وی پوشیده ماند انتفاع او از آن صورت نبندد و فواید و ثمرات آن او را مهنا نباشد…»(۴)
اگر به بحث اصلی خود بازگردیم، اصطلاحاتی چون استبداد شرقی، اقوام و قومیت، هویت، شیوهی تولید آسیایی، استعمار، خاورمیانه، آسیای مرکزی، اوراسیا، بومیگرایی، جامعهی کلنگی و … که هر یک تحت نظریهای بهعنوان شرحی بر واقعیات ایران ایراد شدهاند، در حوزهی اندیشه چیزی جز طبخی خوشمزه اما سمی نیستند. در اثبات انتزاعی و بیربط بودن تک تک این اصطلاحات با واقعیت، به سادگی میتوان در مفاد تاریخ ایران به انبوهی استنادات دست یافت که علیه فرضیاتشان استدلال کند.
نگارنده در ادامه بهحکم تنگنای فضای مطلب، مشت نمونهی خروار، صرفا به نقد نمونههایی از نظریات رایج دربارهی ایران و دستپخت روشنفکران وطنی خواهد پرداخت، و در پایان با طرح استعارهای نو میکوشد تا تصویر صحیحتری از ایران بهدست دهد.
از کلیشههای مطرحی که روشنفکران وطنی در تفسیر و تحلیل ایران بدان مستمسک اند، تعدادی متصل به مقولهی جبر جغرافیا هستند. این فرضیات با آنکه عمری حتی فرتوتتر از ایدئولوژی مارکسیسم دارند لحظهای از تکرار شدن بازنایستادهاند.
شیوهی تولید آسیایی یکی از این فرضیات است. مطابق با آن، در برخی مناطق مانند میانرودان، جلگهی سند، رود نیل و یانگتسه و… تنها به شرط کار جمعی فراوان بر روی رودخانهها، کاریزها و شبکههای آبرسانی به زمینهای کشاورزی، توان دسترسی به آب کافی برای مصارف کشاورزی ممکن میتواند باشد. چنین کار همگانی در جوامعی که ویتفوگل (۵) آنها را آبسالار مینامد، نیازمند سازماندهی نیرومندی است که بهمرور به سازماندهی ارتش و نهادهای اداری متمرکز و در نهایت به تمرکز هرچه بیشتر قدرت مطلقهی سیاسی میانجامد. صحیح است! اما خوب، دههها پیش ازین میبایست روشن میشد که این نظریه اگر هم بتواند مدعی شرح اوضاع هند و چین یا مصر باشند، از آنجا که در ایران رودهای پرآب دائمی وجود ندارند و روستاهای آن مراکز تولید وابسته به دیوانسالاری شهری نیستند، استفاده از این نظریه برای شرح شرایط ایران، تنها میتواند شعاری بهسود پیکار سیاسی علیه نظام مستقر باشد. منضم به همآن، دربارهی بیربطی استبداد شرقی به ایران میبایست بسیار پیش از امثال مهرداد بهار و البته بیشتر و موثرتر تذکر داده میشد که میان دستگاه سیاسی هخامنشی با نظام سیاسی بابل در بینالنهرین تفاوت وجود دارد. با این توضیح که اگرچه شوش بهعنوان مرکز سیاسی شاهنشاهی هخامنشی بخشی از جغرافیای میانرودان است که در فلات ایران فرو رفته و امکان آبیاری متمرکز چنانچه در دجله و فرات فراهم است، در آنجا نیز هست، ولی نظام سیاسی هخامنشی آنگونه که هگل میفهمید و ما امروز متکی بر اسناد متقن درمییابیم، با استبداد بابلی بسیار متفاوت بوده است. در همین منظومه کسی هم میبایست رودرروی مترجم کتاب بیاهمیت پری اندرسن یکی از اساتید چپ دانشگاه کالیفرنیا بایستد. بالاخره فهم ما از تاریخ ایران انقدر هست که بفهمیم تبار دولت در ایران با دولت عثمانی و هند مغولی یکی نیست. البته بدیهی است که استاد جامعهشناسی دانشگاهی در لسآنجلس آن هم از پشت عینک دودی ایدئولوژی مارکسیسم نتواند چیز دربارهی تضاد دستگاه دیوانسالاری ایرانشهری با نظام سلطهی قبایلی بداند. اما آیا مترجم چریکمسلک آن هم نمیتوانست بداند؟ (۶)
از دل چنین فرضیات اگرچه نادقیق و موهوم اما بهنظر معصومی، یک دو جین نظریات سادهدلانه اما خطرناکتر بیرون آمده اند. یکی ناصر پورپیرار است که او را بهحق میتوان تاریخنگارِ روشنفکران وطنی نامید. به این اعتبار که روشنفکران وطنی جهل را دلیل خود قرار داده و نظراتشان با تاریخ ایران همخوانی ندارد، ازینرو بیابان برهوتی را که در جستجوی آن هستند، تاریخنگاری عدمی امثال پورپیرار میتواند نمایندگی کند. روش تحقیق پورپیرار چیزی جز تکرار نظریاتی که در بالا شرح داده شد نیست. افزون بر آنکه، بخت با او یار بود که در زمانهای زندگی کند که با خواندن ترهات ادوارد سعید، محل تلاقی دو ایدئولوژی متفاوت قرار بگیرد و هردو را بیآنکه بتواند تمایزی بگذارد در راه تخطئهی ایران شناسی بهکار گرعت. پورپیرار با شمشیر چوبین خود به جنگ پرههای آسیاب تاریخ ایران رفت، تا قبلهی همهی کسانی قرار بگیرد که از بیمناسبتی ایدئولوژی مطلوبشان با تاریخ واقعی ایران بهتنگ آمدهاند.
یکی دیگر از چنین نظریات زیانباری، نظریهی استعمار است. دربارهی مخاطرات استفاده از این نظریه که از پردامنهترین پندارهای ایدئولوژیکی یکسدهی اخیر ایران است، هنوز هم واجب است که مکررا تذکر داده شود. تزی که از آدرس دو ایدئولوژی مارکسیسم و پستمدرنیسم وارد فضای فکری ایرانیان شده، و در پیوند با اسلامگرایی به شکل توهم توطئه تا دههها موجب عدم درک روشنفکر ایرانی از انحطاط درونی ایران شد. از سوی دیگر برداشتی متفاوت ازین نظریه در قالب فرضیات ادوارد سعید بهزودی به ابزاری موثر در تخطئهی علم ایرانشناسی به عنوان یکی از شاخههای شرقشناسی تبدیل شد، که به رشد توهمات قومگرایانه کمک فوقالعادهای کرد. عیب اصلی نظریهی استعمار آن بود که اگرچه وجه اتصال مناسبی برای برخی امّم چون مسلمین به تاریخ جهانی میتوانست فراهم کند، اما نسبت به شرایط متفاوت ایران با جهان اسلام، توضیحدهندهی نکتهی جدیدی دربارهی ایران نمیتوانست باشد، همچنانکه دربارهی وخامت شرایط مستعمرات پیش از استعمار سکوت معناداری داشت. به دلیل اهمیت نظریهی استعمار مطلب مجزایی در آینده به نقد آن اختصاص خواهیم داد.
یکی دیگر از کلیشههای رایج دربارهی ایران گنجاندن این کشور ذیل اصطلاح خاورمیانه است. اتهام خاورمیانهای بودن بهگونهای که ادا میشود یادآور گونهای چپزدگی از سنخ استبداد شرقی ویتفوگل، جبر جغرافیایی نزد پری اندرسن و نظریهی شیوهی تولید آسیایی برخی چپها است.
خود این اصطلاح در اصل ترمی در دستگاه فکری امریکاییست. نمونههای دیگری چون آسیای میانه یا اوراسیا هم داریم. آمریکاییها اکنون به سرزمینهایی وارد شده اند که روزگاری بریتانیا فهم عمیقی نسبت به مسائل آن داشت. از نظر آمریکاییها در فهم ایران، عراق و افغانستان با دیگر کشورهای خاورمیانه میتوان خط مشی مشترکی را پی گرفت. آنها بر تمایز گذاشتن میان واقعیات متفاوت توانا نیستند. با مطالعهی کتابهایی که امریکاییها دربارهی اوضاع خاورمیانه نوشتهاند کمتر میتوان صفحهای یافت که اقلا ده خطا نداشته باشد. اما حتی در چنان منظومهای، کسانی مثل رابرت کاپلان بهطور ضمنی روشن کردهاند که ایران به خاورمیانه شبیه نیست. استدلالی ساده میتوان آورد. وسعت عراق و سوریه و … را اگر کم یا زیاد کنی یا اگر تقسیم کنی اتفاق خاصی نمیافتد، اما ایران دقیقا منطبق بر جغرافیای خاص خودش است. ما در مرزهای روحی خاورمیانه نیستیم، این را شاه فقید هم بارها تکرار کرده بود. اگر شباهتهایی میان ما و اهل خاورمیانه وجود دارد، بابت برخی از آلودگیهایی است که با شل شدن مرزهای فکری و جغرافیایی ما چون باد سموم از خارج از مرزهای ایران به آن وارد شده است. چیزی چون تعصّب دینی، که ما را چند دهه مبتلا کرده است؛ بلاییست که با مطالعهی سفرنامههای خارجی میتوان مطمئن بود که صرفا در اثر ایدئولوژیک شدن دین ایرانی به تازگی رخ داده است.
فرهنگ ایران، سدههاست که از کشتی ایران در برابر طوفانهای همیشگی محافظت کرده است. سخن نگارنده این است که برای فهم ایران باید نظریهای داشت تا در چاه ویل «چهبایدکرد» ایدئولوژیها نیفتاد. نمیشود ایرانی را با اهل عراق یکی پنداشت، اما سر نخ مطلب به نظریهای در دستگاه معادلات آمریکاییها یا چپها نرسد. منطق همهگیر شدن این کلیشهها در فضای فکری ایران آن بود که طی یک سدهی گذشته در شرایط جهل به نصوص قدمایی از سنت خویش گسست یافتهایم، و خلاء ایجاد شده را توهمات روشنفکرانی پر کرد که حتی نسبت به میراث مدرن هم در جهل بودند. باز اگر این پریشانی فکری در حوزهی فکر باقی میماند، خطر چندانی نمیتوانست داشته باشد. تا جایی که سکان هدایت کشور در ید اختیار نخبگان بازمانده از نهضت مشروطیت بود، اینان با بینش ژرفی که نسبت به تحولات ایران و جهان داشتند، میتوانستند که در حوزهی عمل، مصالح ملّی را تامین کنند. مشکل از جایی آغاز شد که نسل جدید روشنفکران با جهلی که در حوزهی نظر داشتند به ویرانی بنیانهایی نشستند که توسط نسلهای پیشین عملا فراهم آمده بود. به تعبیر دیگر، شکاف میان عمل و نظر بهعنوان شاخص انحطاط تمدنی ما، که بهعلت انحصار سیاسی نخبگان رضاشاهی چند دهه در میدان عمل مجال بروز نیافته بود، با تغییرات ژرفی که در ترکیب اجتماعی و سیاسی کشور پدید آمده بود، به شکل بحرانهای سیاسی پدیدار شد.
منطق آنچه پیش آمده را میتوان بدین شکل بیان کرد که مادامی که دستاوردها در حوزهی عمل با مباحث نظری جدّی پشتیبانی نشوند، همواره این امکان وجود دارد که دولت مستعجل باشند. یعنی آشوبهای اگر در حوزهی اندیشه برپا شود، بتواند بنیانهای کشور را دچار اختلال اساسی کند.
تلاش زمامداران عصر پهلوی آن بود که بتوانند در حوزهی عمل مصالح ملّی ایران را به نحو احسن تأمین سازند. اما در کنار بحث ملّی و مصالح عالی ما یک بحث علمی هم داریم.
تا آن زمان اگرچه میشد ایران را بهمثابهی هر کشور واقعی و یا حتی چون دوّل جعلی پیرامون آن، با تدابیری عام به تامین منافع ملّی خود واداشت، و یا در دانشگاههای این کشور به تدریس موضوع ایران پرداخت، نکتهی اصلی ربط عقلانی، روشمند و منطقی این دو بود که امری مغفول در ایران بوده است. یگانه کسی که به کوششی فلسفی جهت ربط عقلانی و روشمند میان ایران بهمثابهی موضوع علم با مصالح عالی ملّی پرداخت دکتر جواد طباطبایی است که طی چند دهه مرکز ثقل کوششهای او این بوده که به مبحثی علمی در باب مصالح ملّی بپردازد. این راه نویی در بیرون بیراهه روشنفکری صدساله است که اگر بتوان بنیانی استوار برای آن فراهم آورد گسستی از گذشته ایجاد خواهد شد، و شاید اتفاقی بیافتد: انقلابی در شیوهی اندیشیدن ایرانی.
یک مورد عجیب و البته تأثربرانگیز، تلاشهای روشنفکران ایرانی برای عقیم کردن طرحهای علمی در باب ایران، حملههای غریبی است که به نظریهی ایرانشهری میشود. این هجمه، از سوی همهی آن طیفهایی طرحریزی شده، که با نظریات وی امکان گندمنمایی و جوفروشی و البته پیغمبرنمایی خود را از دست داده، و از سویی دیگر با این اقدام امکانی برای تجدید بیعت با یکدیگر و فرصتی برای سردادن شعارهایی خود-موعودپندارانه علیه فاشیسم آخرالزمان یافتهاند. بدیهی است آن ورقهایی که در دفاتر اینان به زیر خط سِپرده میشود، هفتاد سال در شوروی و سایر مراکز تکثیر ایدئولوژی سیاه شد و البته در پایان سترده شد.
در پاسخ به چنین حملههایی باید خاطرنشان کرد که طباطبایی صاحب نظریهای علمی است که در چند هزار صفحه شرح و بسط داده شده است. صفحاتی که -اگر خوانده باشند- در هر سطر آن نظر بدیعی پیرامون فلسفهی غربی و نیز ربط انضمامی آن با شرایط ایران آمده است. بدیهی است که برای نقد یک نظریهی منسجم -که البته در خواب غفلت رفقا طی چند دهه پختگی و انسجام خود را یافته است- صرفا میتوان از دریچهی نظریهای دیگر وارد شد. نقد جزئی یک نظریهی منسجم، حتی به فرض درست بودن، جز این نیست که آب در آسیاب آن بریزد و بر غنای تخصیصهای آن بیافزاید. گفتگوی میان فلسفه و ایدئولوژی، عدمی است. از سوی دیگر طباطبایی جز ناظر بر جدالی نظری با ریشهها، گفتگوی دیگری با اصحاب ایدئولوژی ندارد.
ولی اصلا بیایید فرض کنیم که نظریات طباطبایی آنگونه که رفقا میپندارند علمی نیست. حتی اگر علمی نباشد، متناسب با منافع ملّی، اسلحهی خوبی که هست! در باب مصالح عالی، همهی کشورها زور میزنند بگویند ملّتاند، ولی روشنفکران وطنی به انواع لطایفالحیل متوسل میشوند که ثابت کنند ایران ملّت نیست. فرض کنیم نیست، چه اصراری هست این همه انرژی به خرج بدهیم که نیستیم؟
انواع و اقسام کشورهای جعلی دورتادور ایران که در بهترین حالت تاریخ، موسیقی و فرهنگشان را بتوانند از طریق تجزیهی جاهلانهی کلیت تاریخ، موسیقی و فرهنگ ایران فراهم سازند، میکوشند تا نشان بدهند حقیقتی قدیم هستند، اما روشنفکر وطنی بنا بر دلایلی که در بالا گفته شد، میکوشد تا نشان دهد ایران، ایران نیست!
البته در این مطلب نگارنده بهطور خاص نقد تلقی موزائیکی از ایران را مقصود دارد. جبههی روشنفکری در ادامهی کوشش تاریخی خود برای تندرندادن به حداقل مقتضیات لازم برای داشتن فهمی علمی از ایران، یک سری گزارههای ایدئولوژیکی جدیدی را جایگزین کلیشههای پیشین خود کرده، باز ترکمانوار نعل را وارونه میزند، خدا را چه دیدی، بلکه این بار نیز چون بارِ پیش، نشان سم اسپشان گم شود.
در این مورد جدید، پس از دههها قهر با موضوع ایران، حالا که گفتگو از «چگونه میتوان ایرانی بود؟» به بحث رایج در هر کوی و بامی تبدیل شده، گروهی از هواداران سابق «حق تعیین سرنوشت ملل لنین»، در پیوند با تعدادی از خوانندگان آثار ادوارد سعید، وقتی فراخور فهم قلیل خود، تصویری ساده از ایران را مرتکب شوند، آن را به موزائیک تمثیل میکنند. بله، کاملا درست متوجه شدید. موزائیک! این احتمالا یکی از آخرین ابتکارات مهندسان مسلمان -این بار ایضا مهندسی عمران- حین دستدرازی در علوم انسانی به سیاق پدران شورشیشان در سال ۵۷ است.
در برابر چنین تصور فاقد ظرافت و البته غلطی از ایران، اگرچه واجب است صفحهها مطلب علمی نوشته شود، اما حال که زبان نگارنده، از باریکاندیشی و دقت نظر لازم در شرح موضوع ناتوان است، پناه بردن به استعارهای درست، یگان تاکتیک کمخطری میتواند باشد تا هم ضمن آنکه مطلب بهکفایت دقیق بیان بشود، چنان نازکبینی بتواند سلاح نیرومندی در برابر تصورات باطلی باشد که با اغراضی پنهان، در لفافهی ظاهری صلاح، حقیقت ایران و به تبع آن منافع ملّی ایران را تهدید میکنند.
در مقابل تلقی موزائیکی از ایران که اغراض نهفته در پس آن در ادامه کشف و ضبط میشود، ایران را باید به «فرش ایرانی» مانند کرد. ایران به مثابه فرشی ایرانی است که تکثرها در آن اگرچه جزئیت خود را در کالبد تارها و پودهای رنگارنگ با خود حمل میکنند، در ساحتی بالاتر در اثر یک درهمتنیدگی تاریخی جزءبودگی خود را به مقام طرحی اعلی مرتفع کردهاند. فرش ایرانی تجلی ایران است، همان ایران است. فرشی که اگر تکهتکه شود نه طرحی میماند و نه تار و پودی. فرش ایرانی که از آغاز با ایران و ایرانی بوده، بهنظر نگارنده، میتواند نسبت میان وحدت و کثرت را در کالبد ایران به بهترین شکل بیان کند.
این را مقایسه کنید با موزائیکهایی که تصادفا بهحکم همشکلی (نظریاتی با قالبهای از پیش ساخته شده، که بابت اعوجاج نظری خود، ناهمشکلی و ناهمرنگی تکثرها را یکسان میبینند) در کنار یکدیگر قرار داده شده، نه تنها با یکدگر در تفاهمی دیالکتیکی نیستند، بلکه بهسادگی میتوانند از کنار یکدیگر برچیده شده و در ساخت دیگری جایگیر شوند. مربعهایی که با درکنار هم قرار گرفتن به زور صناعتِ مهندسان، قالب بزرگتری برمیسازند که باز جزء مربع نیست. مربعهایی که اگرچه در جزء مربعاند، اما در وحدت با دیگر اجزا، در کل باز مربع میمانند. عین تصور ناسیونالیستهای قومی از وحدت در ایران، بهمثابهی باز هم نوعی ناسیونالیسم!
غرض غایی آنکه القاء کنند آن مربع بزرگتر اگر به قطعات مختلف تقسیم شود، بلااشکال است، چون ماحصل باز مربع خواهد بود. از تکههای تجزیهشدهی این «کشور» باز میتوان ایرانهای کوچکتری ساخت که باز «کشور»اند.
چنین تلقی از ایران البته نه صرفا میان دشمنان وحدت ملّی ایران و یا ایادی داخلیشان بلکه در میان برخی اعضای حکومت جمهوری اسلامی نیز طرفدار دارد. ظن به یقین میتوان مطمئن بود که پیش کشیدن بحث فدرالیسم برای ایران از سوی برخی مدیران سابق و حال حکومت خود نشان ازین دلبستگی بیبنیاد دارد.
غافل از آنکه «کشور» اصلا فدرال نمیشود. هیچ یک از دولتهای فدرال کنونی، کشور نبودهاند، اما در زمانی وحدت پیدا کرده و نظام فدرال ایجاد کردهاند؛ آلمان و ایالات متحده نمونههای مهم این تجربهاند. کافیست مقالات فدرالیستها، و استدلالات ایشان در علت متحد کردن ایالات کنونی آمریکا خوانده شود تا به سادگی متوجه شویم، اغراض غولهای بنیانگذار آمریکا با مقاصد کوتولههای فدرالطلب وطنی بهتمامی در تضاد است. غرض یکی، ایجادِ کشوری متحد از میان ایالات متفرق بوده و قصد دیگری، تفکیک و تجزیهی کشوری متحد به واحدهای قبیلهای کوچک است. کشورْ مانند گل کوزهگری نیست که بتوان هر چیزی از آن درست کرد. موضوع ایران حتی اگر بخواهیم آن را به بحث توسعه فروبکاهیم، چیز دیگری است که با پیشکشیدن فدرالیسم صرفا بر بدفهمیهای خود خواهیم افزود. ایران از قدیم پادشاهی بوده و هنوز هم به اعتباری هست. مسئلهی اصلی دوران جدید ایجاد حکومت قانون در چهارچوب پادشاهی بود. آن نظامی که مشروطه در پی ایجادش بود، مبتنی بر جمهوریت res publica بود. اما جمهوری در ایران، اشتباه همهی کسانی است که گریبان خود را برای چیزی که نمیدانستند و هنوز هم نمیدانند چیست، میدرانند. درحالیکه امروز هم مسئلهی ما در بالاترین سطح، بازگشت به روح مشروطیت است. جمهوریخواهان جدید هم البته بهتازگی شعار رفراندوم سر میدهند. اگر شعارهایی مانند رفراندوم ادامه پیدا کند به خلئی منتهی خواهد شد بدتر از آنارشی انقلاب. اول بازگشت به روح مشروطیت و نظام قانونی آن، بعد اصلاح آن نظام!
پینوشت:
۱. تمیمی آمدی، عبدالواحد بن محمد، غرر الحکم و درر الکلم، قم، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی ۱۳۶۶، ص ۵۸.
۲. مورد نجف دریابندری شاید یکی از کمزیانترین مواردی باشد که مترجمی مدعی فن آشپزی را با ترجمهی کتابهایی از طیف فلسفی تا نمایشنامه درمیآمیزد.
۳. بشیریه، حسین، لویاتان هابز، نشر نی، اردیبهشت ۱۳۹۹، ص۲۹۹
۴. قریب، عبدالعظیم، کلیلهودمنه، انتشارات کتابخانهی سنایی
۵. ویتفوگل، کارل آگوست، استبداد شرقی، مترجم محسن ثلاثی، نشر ثالث، ۱۳۹۳
عجیب نیست که مترجم محترم کتاب که استاد جامعهشناسی است، نویسندهی کتابی با هدف ایجاد پروپاگاندا به سود گفتگوی تمدنهای خاتمی هم بوده است؟!
۶. اندرسن، پری، تبارهای دولت استبدادی، ترجمهی حسن مرتضوی، تهران: ثالث، ۱۳۸۸.
***
نقل از: ایران بزرگ فرهنگی / فصلنامهی تحلیلی ـ نظری / شمارهی چهارم /