در زمینه عرضه چهرههای فرهیخته، اثرگذار و پیشرو، مارکسیسم و اسلامیسم حتا به غوزک پای ناسیونالیسم ایرانی هم نمیرسند. پس با چنین دستان پُر و چنین گذشته درخشانی، جای آن دارد که یک چپ نوین پا به میدان سیاست ایرانی بگذارد، چپی که دچار تضاد کفر و ایمان با “راست” نباشد و کنشگری در پهنه سیاست را تنها و تنها برای سربلندی ایران و خوشبختی مردمان آن بداند، چپی که به آن درجه از خودآگاهی ملی رسیده باشد که برای اثبات انساندوستی خود در کوچهپسکوچههای انترناسیونالیسم استالینیستی سرگردان نشود و با گردنی افراشته خود را ایرانی بخواند و منافع ملی این کشور را برتر از هر چیز دیگری بداند.
چپ و خودآگاهی ملی
گفتگوی بنیاد داریوش همایون با مزدک بامدادان
بنیاد ـ آقای بامدادان گرامی با سپاس بیکران از قبول دعوت ما برای انجام این گفتگو. اجازه دهید برای طرح پرسشهای خود، نخست از نقل و بازتاب این سخن شما ـ آمده در مقالۀ «جمهوریخواهان و حسین فاطمی» ـ آغاز کنیم، که در آنجا گفتهاید؛ تلاش میکنید نشان دهید که: «چپگرایی ایرانی، تنها و تنها در ایراندوستی، ایرانخواهی و آیندهنگری است.»
با توجه به این فرض که، درجهای از «آیندهنگری»، مطلوب و مورد نظر هر نیروییست که پا به میدان فعالیت فکری و عملی، به ویژه در حوزۀ سیاست، میگذارد، بنا براین، اجازه دهید، فعلاً این امر کلی را کنار گذاشته و به «ایراندوستی» و «ایرانخواهی» بپردازیم. با توجه به اینکه بار عاطفی این دو واژه بسیار سنگین و بالا است، ابتدا مایلیم بپرسیم، که از نظر شما جایگاه این حس دلبستگی و مهر به ایران کجاست؟ و اساساً آگاهی به وجود این پیوند عاطفی، یعنی دوست داشتن میهن خود چقدر اهمیت دارد؟ شما تأثیر و تقدم وجودی این حس عاطفی و آگاهی بدان را، برای فراروییدن برخوردهای عقلانی و منطقی، چقدر مهم ارزیابی میکنید؟
بامدادان ــ با درود و سپاس فراوان از بنیاد زندهیاد داریوش همایون برای این گفتگو.
پرسش درباره میهندوستی در کشور ما بسیار حساسیت برانگیز است. دلیل اصلی آن هم این است که با سلطه دو ایدئولوژی جهانمیهن مارکسیسم و اسلامیسم، که هر دو باور به یک طبقه یا امت جهانی دارند، ناسیونالیسم، ملتگرائی، میهندوستی، وطنخواهی یا هر نام دیگری که بخواهیم بر این حس ملی بگذاریم، دچار یک اهریمنسازی هدفمند شده و به حاشیه رفته است. پس در پاسخ به پرسش نخستتان باید بگویم این حس دلبستگی اگرچه برترین جایگاه را در ملتبودگی ما ایرانیان دارد، ولی در چهار دهه گذشته پیوسته در موضع دفاعی بوده، اگر چه توانسته است برغم بمباران نیروهای ایدئولوژیک و پشتیبانان رسانهای آنان گامبگام میدان را از دست حریفان بازپس بگیرد.
اهمیت پیوند عاطفی و داشتن یک خودآگاهی ژرف به این پیوند را میتوانید در رخدادهای روزاروز ایران ببینید. در نبود یک حس خودآگاه ملی فراگیر، جنبشهای ایرانی در این چهل سال پراکنده بودهاند، در عوض ما در مواردی مانند زمینلرزه آذربایجان و کردستان شکوه خیرهکننده این پیوند را دیدیم، هنگامی که خودروهایی آمده از چهارگوشه کشور بزرگترین راهبندان تاریخ ایران را در شتابی که برای کمک به هممیهنانشان داشتند، آفریدند. این حس ملی اگر فراگیرتر شود، آنگاه دیگر خوزستان تنها نمیماند و خیزش مردمان آن در خون خفه نمیشود و همه فرزندان این سرزمین بیاری هم برمیخیزند. مهمتر از “احساس” پیوند، ولی خودآگاهی به همسرنوشت بودن مردمان یک کشور است، زیرا ملت با تعریفی که من از آن دارم، مجموعه انسانهایی است که گذشته، اکنون و آیندهشان به هم پیوند خورده است، انسانهایی که میدانند “سرگذشت مشترک” آنان زمینهساز “سرنوشت مشترک” است.
بنیاد ـ در بارۀ «بمباران رسانهای» علیه ایراندوستی حق با شماست. این حملات از دو سو، یعنی هم از سوی نیروهایی در درون جبهۀ مخالفین رژیم اسلامی و هم از سوی هواداران آن رژیم، همچنان ادامه دارد. اما پرسش ما این است که، نبردی که، از نظر شما با موفقیتهای گامبگام، از سوی نیروهای ایراندوست پیش برده شده و به تدریج از دامنۀ نفوذ تبلیغات ضد ایرانی کاسته است، آیا تنها یک رقابت موفق برای فتح میدان بوده است، یا این نبرد توانسته از مسیر روشنگری، همچنین مبانی و اصول منطقی و عقلانی این حس ملی ایرانیان را نیز در افق فکری آنان قرار دهد؟ با چنین کیفیتی، تأثیر چنین نبرد روشنگرانهای بر پیکرۀ سازمانها، احزاب و جریان روشنفکری انقلابی سابق چگونه بوده است؟
بامدادان ــ ببینید، این دو را نمیتوان از هم جدا کرد. برداشت من این است که ایرانگرایی پس از سقوط ساسانیان تنها در میان بخش کوچکی از ایرانیان رواج داشته است. در اصل جان و روان ایرانشهر را در دورانهای مختلف اقلیتهایی بسیار کوچک، ولی بسیار فرهیخته و تاثیرگذار نگهبانی کردهاند و به ما رساندهاند، شاید همان چیزی که زندهیاد داریوش همایون آن را “هسته سخت ایران” مینامید. بگذارید در اینباره مثالی بزنم:
جنبش مشروطه، برآمده از نگاه ملیگرایانه، یا بنوعی یک ناسیونالیسم مدرن در میان یک اقلیت بسیار کوچک بود. توجه داشته باشید، در آستانه صدور فرمان مشروطه تنها نیمدرسد از مردم ایران باسواد بودند و از این نیمدرسد هم بخش بسیار بزرگی ملّایان بودند که باوری به ارزشهای ایرانی نداشتند. ولی همان اقلیت ناچیز ایرانگرا نه تنها توانست ایرانیان را با مفاهیم مدرنی چون قانون، دسپوتیسم، پارلمان، حقوق بشر، حقوق زنان و . . . آشنا کند، که توانست با استفاده از برآمدن رضاشاه جامعه نیمبردهداری-نیمهفئودالی ایران را در کمتر از ۵۰ سال به صادرکننده محصولات صنعتی – هرچند در سطحی پائین – تبدیل کند. حالا به این گفتهها این سخن عارف قزوینی را هم اضافه کنید که نوشته بود: «وقتی تصنیف وطنی ساختهام، که ایرانی از دههزار نفر یک نفرش نمیدانست وطن یعنی چه!» یعنی اکثریت بسیار بزرگی اساسا تصوری از مفهوم ملیت و ملیگرائی نداشت، با اینهمه میبینید که آن اقلیت ناچیز ولی سازمانیافته به چه موفقیت سترگی دست یافت. هرچه شخصیت برجسته و تاثیرگذار از این دوره میشناسیم، از دل ناسیونالیسم ایرانی بیرون آمده است. همچنین پیشگامان جنبشهای برابریخواهانه زنان هم همه نامهای ملیگرایانه مانند “جمعیت نسوان وطنخواه” و “انجمن مخدرات وطن” دارند.
من امروز هم روند گسترش و موفقیت ناسیونالیسم ایرانی را چنین میبینم، ما نه تنها توانستهایم خودمان را در میدان فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ایران نشان بدهیم، که قادر به دیدن یکدیگر هم شدهایم و همدیگر را در این میدان یافتهایم. این پدیده، نویدبخش پیشرویهای آینده است.
بنیاد ـ خوانندگان نوشتههای شما میدانند که یکی از زمینههای تلاشهای فکری شما در نقد افکار نیروهای انقلابی چپ در گذشته بوده است. به ویژه دو نیروی «عمدۀ» آن یعنی حزب توده و سازمان فدائیان خلق ایران ـ اکثریت. قضاوت، در مورد حزب توده، ترجیح است که به دست همان تاریخ و بدست روشنگریهای تدریجی در بارۀ تاریخ معاصر ایران و قضاوت در بارۀ آنچه که در مورد احزاب وابسته به شوروی سابق و روسیۀ کنونی روشن شده، سپرده شود. اما قضاوت در مورد سازمان فداییان خلق ایران ـ اکثریت اندکی دشوارتر است. این سازمان انقلابی مارکسیست ـ لنینیست و طرفدار «پرولتاریای جهانی»، که هر چند پایش، به واسطۀ تعدادی از رهبرانش، به ورطۀ وابستگی به روسیه و به منجلاب دفاع از رژیم اسلامی کشیده شد، اما در هیچ یک از این دو به تمامی غرق نشد. برعکس هر روز که گذشت، در ناتوانی از بازنگری در افکار و اعتقادات خویش و عجز در بازبینیِ تجربههای شکستخوردۀ دیگران، و عاجز از نقدی دلاورانه، از آن گذشتۀ ناگوار، این سازمان به مهلکه پراکندگی اعضا و هواداران و بیربطی تدریجی گروهی گرفتار آمد. چرا این سازمان چپ نتوانست این فرصت چهاردههای را به امکانی برای تجدید حیاتی نو بدل کند؟ و چرا این سازمان بزرگ چپ نتوانست، از زیر بار آن گذشته بیرون آید و به عنوان «چپ ایران» به عنوان «نیروی چپ» ملت ایران قامت راست کند؟
بامدادان ــ من باید پرسش شما را کمی تصحیح کنم. نقد من به نیروهای مارکسیست است، و نه الزاما به چپ. اصلا من بسیاری از اینها را چپ نمیدانم و برای توصیف این نیروها از واژه “مارکسیست اثنیعشری” استفاده میکنم. بستر تاریخی این نقد هم از حزب توده و فدائیان بسیار بازپستر میرود و به تاسیس حزب کمونیست ایران در سال ۱۲۹۶ بازمیگردد و همکاری کمونیستهای آغازین ایرانی با یک روحانی شیعه و رهبر هیئت ائتلاف اسلام و تاسیس جمهوری شوروی گیلان به ریاست همان روحانی، که در جلسه کمیسرهای دولت با تسبیح استخاره میکرد. پس میبینید که خشت از همان اول کج نهاده شده بود، واگرنه کار حزب توده و سازمان اکثریت به همکاری با دستگاه سرکوب رژیم اسلامی و فراخوان به لودادن مخالفان ولی فقیه نمیرسید.
شما درست میگویید، داوری درباره سازمان اکثریت کمی دشوارتر است. این سازمان را روزگاری بزرگترین سازمان چپ خاورمیانه مینامیدند. برای بررسی راهی که اینها پیمودند، باید دو موضوع مختلف را در نظر گرفت. اول مسئله رهبری است، شما از سازمانی که رهبرش فرخ نگهدار بود، انتظار داشتید به کدام سو برود؟ و البته دیگر رهبران این جریان هم دست کمی از ایشان نداشتند، یعنی برایشان منافع ملی ایران سرسوزنی ارزش نداشت، اولویت مبارزه آنها نبرد با “امپریالیسم جهانخوار” بود، در آغاز سیاستی معطوف به کسب قدرت داشتند و هنگامی که حریف را قدَرتر از خود دیدند، به بودن در کنار قدرت بسنده کردند و . . .
ولی مهمتر از رهبری، ساختار فکری مارکسیسم ایرانی است، که همانندیهای شگفتآوری با تشیع اثنیعشری دارد. من بارها گفتهام همانطور که نورالدین کیانوری نواده شیخ فضلالله نوری است، مارکسیسم ایرانی هم نواده تشیع است. در چنین فرهنگی انتقاد از خود، پذیرفتن اشتباهات و تلاش برای جبران آنها معنایی ندارد. بجای آن سازمان اکثریت نیز بمانند شیعیان در “توبه” را همیشه باز میداند. اگر از ایشان درباره نقششان در دهه ۶۰ بپرسید، پاسخ میدهند «ما در فلان پلنوم و بهمان کنگره سیاستمان را نقد کردیم». این به اصطلاح نقد، چیزی جز توبه مسلمانان و اعتراف در کلیسای کاتولیک نیست. در باور دینی اقرار در نزد کشیش و توبه به درگاه حق، گناهان مؤمن را میشوید و او میتواند همه چیز را از نو آغاز کند. از من میپرسید چرا فدائیان در این چهل سال نتوانستند تجدید حیات کنند؟ پاسخ من این است: کاری را که شیعه اثنیعشری در ۱۲۰۰ نتوانسته به انجام برساند، مارکسیسم اثنیعشری چگونه خواهد توانست، در ۴۰ سال به پایان ببرد؟
ولی برای اینکه گریزی هم به پرسش نخستتان زده باشم، باید بگویم در فرهنگ ملی ما که آموزههای زرتشت پایههای آن را میساختند، چیزی بنام توبه وجود نداشت. آن ترازوی معروف بر سر چینوت پلُ که نیکیها و بدیهای انسان را در دو کفه آن میگذاشتند، برای آن بود که آدمی اگر دست به پلیدی آلود، آن را نه با توبه و اقرار، بلکه با کارهای نیک جبران کند. آیا سازمان اکثریت در همه این سالها برای جبران آن سیاست ایرانسوز خود کاری کرده است؟ ایراد از ساختار و بنیادهای ایدئولوژیک است که نه با تغییر رهبری و نه با دگرگونی تشکیلاتی (از سازمان اکثریت به حزب چپ) برطرف نخواهد شد. سازمان اکثریت یا حزب چپ از نگاه من یک بیمار رو به مرگ است که تنها و تنها با رانت رسانهای هنوز نفس میکشد.
بنیاد ـ در طرح این «انتظار»، شاید نگاهی خوشدلانه داشتهایم، به تعداد نه چندان اندکی از همانندهای سابق فدائیان خلق، از سازمانها و گروههای دیگر، در همان جبهۀ «چپ» سابق که، پس از بیداری بر بستر شکست اخلاقی خود، در برابر بیمستولیتی خویش و زیر بار شرم سنگین در برابر سرنوشت هولناکی که با شرکت در انقلاب اسلامی، بر میهن خود روا کرده بودند، به نقد خود و تغییر رویکردهای سابق خویش روی نمودند. اما هشدار شما در توجه به اهمیت «رهبری» سیاسی و به ویژه فکری، در یک حرکت سازمانی، ما را متوجۀ این آروز و انتظار از سر خوشدلیمان کرد.
و اما افراد نالایق، در مقام «رهبری» سیاسی و حتا فکری میمانند، وقتی اعضا از خود کنجکاوی نشان نداده و در بازآموزی کاهل بوده و در بازنگری درجا میزنند. ما در این چند دهه از درون سازمان، و همچنین از سوی افراد جدا شده از سازمان، که همچنان نام «فدایی» را برخود نگه داشتهاند، بدون اغراق، شرکت در هیچ بحث جدی فکری و حتا کنجکاوی در این زمینهها ندیدهایم. اما بسیار مواقع دیدهایم که کسانی بدون هرگونه پیوند روشن سازمانی با فداییان، اما همواره در مقام ملجاء «نظری» و «فیلسوف» سازمان بودهاند، کسانی که از «انقلاب ۵۷» همچنان دفاع و گذشتۀ خونین سازمان را شاعرانه میستایند، از تاریخ ایران ابراز انزجار میکنند، تاب شنیدن مفهوم «ایرانشهر» را ندارند، واژۀ «ما ایرانیان» را برنمیتابند،ایرانگرایی را معادلی برای فاشیسم قلمداد میکنند، با جیهه اصلاحطلبان و نیروهای مذهبی و ملی ـ مذهبی میانۀ خوبی دارند و…از نظر شما اینگونه «تئوریسینها»، تا چه اندازه بلندگوی سازمان هستند؟ آیا برای نقد و بازنگری گروهی از سوی سازمان فداییان، اینگونه افراد، نقشی داشته و مانعی بودهاند؟
بامدادان ــ آنچه که درباره کاهلی و گریز از بازآموزی آوردهاید، در واقع تز من را تایید میکند، که اکثریت بزرگ مارکسیستهای ایرانی را شیعیان لائیک میدانم. یعنی اینها اگرچه نماز نمیخوانند و روزه نمیگیرند، ولی در اندیشه و عمل همان ویژگیهای شیعه را از خود بروز میدهند. برای اینکه سخنم واضحتر بشود، بگذارید اشارهای به مراسم سیاهکل داشته باشم:
در واقع رخداد سیاهکل چیزی جز یک عملیات تروریستی نبود، که در آن چند جوان ماجراجوی آلوده به تعصب کور ایدئولوژیک، در یک تقلید سوگمندانه از انقلابیان کوبا و آغاز جنگ چریکی آنها در منطقه سیرا ماسترا، به پاسگاه سیاهکل حمله کردند، چند انسان بیگناه را کشتند و سرانجام توسط همان “خلق” به پلیس تحویل داده شدند. اگر امروز، یعنی پس از ۵۰ سال به یکی از این بزرگداشتهای سیاهکل بروید – و در اینجا فرقی نمیکند میزبان شما کدام شاخه از فدائیان باشد -، شباهتهای شگفتانگیزی با مراسم عاشورای حسینی یا عشاء ربّانی در آنها خواهید دید. همان سرایشخوانیها (لیتورژی / Liturgy) و حماسهپردازیهایی را که درست بمانند مراسم عاشورای حسینی سالبسال بر انبوه آنها افزوده میشود، و همچنین مراسم آئینی (Ritual) را در اینجا هم خواهید دید. البته این پدیده برای من چندان هم شگفتآور نیست، جنبشی که جانباختگانش را “شهید” مینامد و بر خود نام “فدائی” مینهد، عمیقا در فلسفه زندگی شیعی غوطهور است، بدون اینکه خود بداند. شهید (Martyr از ریشه یونانی martys به معنی گواه)، تنها در بستر یا کانتکست مسیحی-شیعی معنی میدهد، “فدا” بازگوکننده فلسفه عیسا و همچنین حسین است، یعنی کسانی که جان خود را برای رستگاری انسانها فدا کردهاند.
در پیش روی یک چنین پسزمینهای دیگر نباید تعجب کنید، اگر “نظریهپردازان” یا “فیلسوف”های نزدیک به این جریان، در کنار نفرت هیستریک از کیستی ایرانی، فرهنگ و تاریخ ایران و بویژه خاندان پهلوی، روابط نزدیکی با کسانی مانند عبدالکریم سروش، از دستاندرکاران انقلاب فرهنگی داشته باشند و تولد یک آخوند را به جشن بنشینند. در جایی که “سازمان” دیگر وجود ملموس اجتماعی ندارد، چنین کسانی با نام شخصیتهای مستقل بلندگوی گفتمان فدایی هستند و همچنان به ترویج و تئوریزه کردن این اندیشه ارتجاعی و ایرانستیز مشغولند. آنها هنوز انقلاب ویرانگر اسلامی را “شکوهمند” میخوانند و با تولید تئوریهای شگفتانگیز تلاش میکنند گناه ویرانی کشورمان را از یکسو به گردن پادشاه و از دیگر سو به گردن “دزدیده شدن انقلاب” بیاندازند. یکی از سرشناسترینهای اینان حتی تئوری جدیدی را وضع کرد بنام “دشمنی ژنتیکی” و شاهزاده رضا پهلوی را “دشمن ژنتیکی حاکمیت مردم” نامید. پس میبینید همانگونه که شیعه همه غیر شیعیان را تنها به این دلیل که از پدرومادری سُنّی، زرتشتی، مسیحی یا خداناباور زاده شدهاند کافر و اهل جهنم میداند، مارکسیست اثنیعشری هم باور به “گناه موروثی” دارد و فرزند یک پادشاه را تنها بدلیل ترکیب کروموزومهایش در مقابله با دموکراسی میبیند! در چنین فضای اعتقادی و با وجود چنین مراجع تقلید و چنین پیشنمازانی دیگر چگونه میتوان از مؤمنان فدائی که در سراسر تاریخشان چیزی جز دنبالهروی و تقلید نیاموختهاند، انتظار نقد خویشتن و پیمودن راههای نارفته را داشت؟
آن بمباران رسانهای که در پاسخ به پرسش نخست شما گفتم، خودش را در چنین جاهایی بوضوح نشان میدهد، درست چنین کسانی از سوی رسانههای فراگیر و پربیننده وابسته به بیگانگان به مردم ایران بنام تئوریسین و نظریهپرداز و حتا فیلسوف فروخته میشوند.
بنیاد ـ در دهههای پیش و پس از انقلاب اسلامی، نیروهایی که ظاهراً از «مارکسیسم» با تعبیرهای «جهان سومی»، «خاورمیانهای» و زیر سلطۀ فرهنگ و ذهنیتِ، به قول شما «شیعه اثنیعشری» و «عاشورایی»، تبعیت کرده و میکنند، «جامعۀ بیطبقه» «توحیدی» و یا «سوسیالیستی» آرزوی مشترک همۀ آن گروهای انقلابی بوده و هست. با وجود آنکه همه آنها در یک دسته و گروه جای نداشتند و از نظر عقیده دینی یا «خداناباوری» یگانه نبودند، حتا برخی از آنان داعیۀ «ملی» بودن نیز داشتند، اما همه در ضرورت پیشبرد انقلاب علیه نظام پادشاهی و علیه اندیشه و دستاوردهای مشروطیت، همسخن بودند. بعد از «پیروزی» انقلاب اسلامی، با اینکه هر یک از آنان مسیرهای سیاسی ظاهراً متفاوتی را در پیش گرفتند. بهرغم همۀ این «تفاوتها» اما آنچه که همچنان در باورهای و افکار همۀ آنان به یکسان باقی مانده است، بیاعتنایی به اهمیت دوام ملت و ضرورت بقای ایران و عناد با اصول عقلانی و مبانی منطقی این دوام و بقای کشور و ملت است. بسیاری از این نیروها، در حالی که ظاهراً در صف ضدیت با رژیم اسلامی ایستاده و به نام «آزادی» و «حقوق بشر» و «رفع تبعیض» و… مبارزات خود را موجه مینمایند، اما همچنان به اصل «ایرانگرایی» نظام گذشته و رویکرد بنیادی مشروطیت میتازند. و بدتر از آن عدهای نیز به این آشوب فکری دامن میزنند و این گرۀ ذهنی گذشته را نیز محکمتر میکنند که؛ گویا این گونه خواستها، نه تنها نسبتی با ایرانی بودن و تعلق خاطر به میهن و ضرورت پایبندی به منطق و ضرورت بقای کشور و دوام و بقای ملت، ندارند، بلکه تعهد به آن پیوند و پذیرش این منطق، مانع از طرح و پیشبرد این خواستهاست. آیا فکر نمیکنید که نقدها به گذشته، باید بتوانند در درجۀ نخست آن گرۀ ذهنی را گشوده و به موازات آن همچنین باید بتوانند شالودۀ بازسازی یا تأسیس «چپ ایران» یا «چپ ملی» را نیز فراهم آورند؟ اگر درست به خاطر داشته باشیم و اشتباه نکنیم، فکر میکنیم، ما به واژۀ «چپ ملی»، برای نخستین بار، در یکی از نوشتههای شما برخوردیم، که این عبارت را مستعد آن میدانیم که سرفصل بحثهای گرهگشای بیشتری قرار گیرد.
بامدادان ــ راستش این را که من نخستین کسی باشم که واژه چپ ملی را بکار بردهام، نمیدانم، ولی به هر روی من از نخستین کسانی بودم به گفتمان ایرانستیزی در جریانهایی که خود را چپ مینامیدند و مینامند، پرداختم و آن را بزرگترین کاستی آنها دانستم. مشکل عمده ما این است که گفتمان چپ و عناصر تشکیلدهنده آن بسرعت بزیر سیطره مارکسیسم، با خوانش لنینی و دیرتر استالینی آن رفت، از گرایشهای مائوئیستی و انورخوجهایستی درمیگذرم. یعنی ما چپی که در زیر یک گرایش آنارشیستی، سوسیالیستی یا سوسیال دموکراتیک سازماندهی شده باشد نداشتیم، در صورتی که چپ ایرانی در آغاز یک جریان آشکارا ملی بود. آن شاعری که میسرود:
«توده را با جنگ صنفی[۱] آشنا باید نمود کشمکش را بر سر فقر و غنا باید نمود»،
همان کسی است که میسراید
«ای خاک مقدس که بود نام تو ایران فاسد بود آن خون که براه تو نریزد»
اگر “چپ” را با نوگرائی، گسترش عدالت اجتماعی، کاستن شکاف طبقاتی و نوینگرائی و پیشرو بودن، دفاع از حقوق شهروندی، مبارزه برای برابری زن و مرد و . . . یکی بگیریم، آنگاه خواهیم دید که ناسیونالیسم مدرن ایرانی اساسا چپگرا است. بالاتر به یک نمونه این ادعا اشاره کردم و آنهم گرایش نیرومند ملیگرائی در نخستین جنبشهای زنان ایران در انقلاب مشروطه بود و دیرتر دوباره به این موضوع بازخواهم گشت.
شما حتی میبینید که نسل نخست مارکسیستهای ایرانی هم بسیار ایرانگرا هستند. برای نمونه اگر تقی ارانی را برجستهترین نظریه پرداز نخستین گروه کمونیستی ایرانی (گروه ۵۳ نفر) بدانیم، میبینیم که او یک ناسیونالیست تمامعیار است[۲]. حتا میرجعفر پیشهوری هم نام پسرش را داریوش میگذارد و در باکو روزنامهای با نام “آذربایجان جزء لاینفک ایران” چاپ میکند. چپگرائی اینها، یک چپگرائی بومی شده است و نیک اگر بنگریم، ایرانستیزی تازه در راستای منافع امپریالیسم شوروی است که به بدنه چپ ایران تزریق میشود و کار را بجایی میرساند که احسان طبری صراحتا برای شوروی تقاضای امتیاز نفت شمال را میکند[۳].
ما در تاریخ باستانی خودمان هم چهرههای چپگرا کم نداریم، مزدک بامدادان که توماس شمیدینگر[۴] او را نخستین انقلابی سوسیالیست جهان میداند، در دل فرهنگ ایرانشهر بالیده بود و اگر “دادگری” را عنصر بنیادین اندیشه چپ بگیریم، حتی افسانههای ملی ما نیز چپگرایانه هستند، در کدام فرهنگ سراغ دارید که نخستین دودمان پادشاهی آن “پیشدادیان”، یعنی نخستین دادگران، نخستین بنیانگذاران داد باشد؟ از تاریخ باستان پسین که بگذریم، نزدیک به همه عناصر گفتمان چپ در ایران بوسیله ناسیونالیستها اشاعه داده شدند. و از آن گذشته بخش بسیار بزرگی از دستآوردهای دیوانسالاری پهلوی، بویژه انقلاب سفید رنگوبوی چپگرایانه دارند و من یکبار در جایی نوشتم محمدرضا شاه را شاید بتوان تنها چپگرای راستین تاریخ نزدیک ایران دانست که تنها شعار نمیداد و در عمل نیز در راستای کاهش شکاف ظبقاتی، برابری زن و مرد، حفاظت از زیستبوم، فنآوری و پیشرفت، گسترش سوادآموزی و افزایش قدرت خرید کارگران تلاش میکرد.
پس میبینید که چپ ملی، یک مفهوم برساخته من نیست. ما اگر آن پیوند ساختگی و متصلب میان چپ و مارکسیسم-لنینیسم را فراموش کنیم، آنگاه درک اینکه کدام نیرو براستی چپ است و کدام نیست، بسیار ساده میشود. در همین راستا من نمیتوانم به حزب تودهای که خمینی را امام مینامد و خلخالی را کاندیدای حزب اعلام میکند، یا به سازمان اکثریتی که برای لودادن نیروهای انقلابی به دستگاه سرکوب مرتجعترین و تبهکارترین رژیم تاریخ معاصر فراخوان میدهد، “چپ” بگویم.
خلاصه کنم، چپ انترناسیونالیست ایرانستیز یک پدیده وارداتی است و همین بیریشگی آن در فرهنگ ایرانی باعث میشود برای کسب هویت بومی، دستبدامان شیعیسم بشود. در واقع این گونه از چپگرایی که در ایران تنها از طریق مارکسیسم-لنینیسم ارائه شد، مانند گیاه بیگانهای بود که باید به تنه یک گیاه بومیِ مشابه خودش – یعنی شیعیسم – پیوند زده میشد[۵]. با چنین نگاهی هم همکاری حیدرعمواغلی کمونیست با میرزا کوچک خان روحانی را بهتر میشود فهمید، هم داوری جزنی درباره شورش ارتجاعی ۱۵ خرداد را، هم ستایش خسروگلسرخی از علی ابنابیطالب و حسین ابنعلی را و هم خزیدن حزب توده و سازمان اکثریت در آغوش ولایت فقیه را. از آنچه که تا امروز خود را چپ نامیده است، چشمداشت دگردیسی نیست، چپ مارکسیستی خواهناخواه به مرگ فیزیکی یا اجتماعی دچار خواهد شد و میدان را برای ناسیونالیسم چپگرای ایرانی باز خواهد کرد.
در برابر این پدیده بیگانه وارداتی، ناسیونالیسم ایرانی در جایگاه یک اندیشه و جنبش بومی در مفهوم پیشامدرنش سابقهای دستکم ۱۸۰۰ ساله، و در مفهوم مدرنش سابقهای ۲۰۰ ساله دارد و موتور محرک جنبش مشروطه و جنبش ملی شدن نفت بوده است. برای همین هم هست که در زمینه عرضه چهرههای فرهیخته، اثرگذار و پیشرو، مارکسیسم و اسلامیسم حتا به غوزک پای ناسیونالیسم ایرانی هم نمیرسند. پس با چنین دستان پُر و چنین گذشته درخشانی، جای آن دارد که یک چپ نوین پا به میدان سیاست ایرانی بگذارد، چپی که دچار تضاد کفر و ایمان با “راست” نباشد و کنشگری در پهنه سیاست را تنها و تنها برای سربلندی ایران و خوشبختی مردمان آن بداند، چپی که به آن درجه از خودآگاهی ملی رسیده باشد که برای اثبات انساندوستی خود در کوچهپسکوچههای انترناسیونالیسم استالینیستی سرگردان نشود و با گردنی افراشته خود را ایرانی بخواند و منافع ملی این کشور را برتر از هر چیز دیگری بداند.
آرزوی من این است که بتوانم گامی هر چند کوچک در راستای ایجاد چنین جنبشی بردارم.
بنیاد ـ با سپاس از شما، در اینجا این دور از گفتگویمان را پایان میدهیم و امیدواریم که درخواست ما را برای انجام گفتگوهای بعدی بپذیرید. پرسشهای ما در بارۀ احیای پیوند «چپ» با ایران و چگونه بالیدن یک نیروی اجتماعی مدافع عدالت و برابری بر بستر ایرانگرایی و دفاع از مصالح کشور و منافع ملی، بیش از آن است، که به یک یا دو گفتگو بسنده کنیم.
[۱] طبقاتی
[۲] در اینباره بنگرید به جستار دوبخشی من با فرنام “جنگ جهانی دوم و چرخش گفتمانی در ایران”
[۳] همانجا
[۴] Thomas Schmidinger – Der Mazdakismus im Iran
[5] این همانندی سخن گزافه نیست. من در نوشتهها و سخنرانیهای گوناگون نشان دادهام که که دیالکتیک تاریخی مارکس به این دلیل که او خود در یک محیط یهودی پرورش یافته بود، همانندیهای شگفتآوری با نگاه توراتی/انجیلی به جهان دارد. و از آنجا که تشیع هم ریشههای عمیقی در یهودیت دارد، نوای آن بگوش مارکسیستهای ایرانی بسیار آشنا میآمد.