زبان عربی در تمام دورهای که زبان فارسی بهعنوان زبان ملی در ایران بزرگ فرهنگی و ایران سیاسی سیادت داشته، همواره این زبان را در نظام سنتی تولید علم همراهی کرده و از این رهگذر بسیاری از گنجینههای علمی و فرهنگی ما را در سرزمین و خاک خود دفن و پنهان کرده است. بنابراین با تبدیل تاریخنویسی ادبیاتِ زبان فارسی به تاریخنویسی ادبیات ایرانی یا «ادبیات زبانهای ایرانی»، آثار تعداد بیشماری از شاعران و نویسندگانی که امروزه جزوی از تاریخ ادبیات عرب و غیره بهحساب میآیند، در قلمرو گنجینه علمیادبی ایران و امکان تاریخنویسی ایرانی قرار میگیرد.
ما و راه بیپایان فردوسی
مصطفی نصیری
روزنامه سازندگی ـ ویژهنامه فردوسی
نظریاتی از نوع «دو قرن سکوت» عبدالحسین زرینکوب، نه تنها باعث شد تا ناحیهای پراهمیت از تاریخ ایرانزمین، از محدوده و حوزه نفوذ تاملات نظری و پژوهشهای میدانی دانشهای سیاسی و ادبی ما بیرون بماند، که بهکلی از حوزه تاریخ عمومی ایران بیرون افتاده است. بهبیانی دیگر، تحولاتی که در سدههای اولیه اسلامی بویژه در دو سده اول و دوم هجری در «ارض فارس» و تاریخ «شاهانشاهی» (این دو اصطلاح را ابوحنیفه احمدبن قُتیبه در کتاب «اخبارالطِوال» آورده) رخ داده است، در پیامد وضعیت زوال اندیشیدن و غیاب تاریخنویسی ایرانی، (اعم از تاریخ اندیشه یا تاریخمفاهیم، تاریخ عمومی و تاریخ ادبیات)، لاجرم آن تحولات مصادره و ذیل تاریخ «عربیاسلامی» تدوین شده است، زیرا از نتایج نظریههایی مثل دو قرن سکوت از یکسو، و نظریههای روشنفکرانه اِعراض از سنت و ما فیها مثل «تز دینخویی آرامش دوستدار از سوی دیگر که اصولا ایران را برای همیشه از تاریخ پرسایی و اندیشگی روح بیرون میگذارد»، ما تاکنون فاقد موضعی در خودآگاهی ایرانی برای نظر در تحولات سدههای یادشده و تامل در باره آن بودهایم.
جایی برای انکار نیست که ما تکوین آگاهی ایرانی را معمولا به دوره سامانیان بویژه تکوین و تدوین خردنامه فردوسی ارجاع میدهیم که البته ارجاع درستی است، اما ارجاع مذکور به این معنی نیست ـ و نباید باشد ـ که در فاصله میان آغاز سلطه عربان بر «ارض/ شاهانشاهی»فارس تا زمان تکوین شاهنامه فردوسی (و تدوین برخی متون قبل و بعد از آن، مثل تاریخ بیهقی) و نیز تجدید نوآیین زبان فارسی و تبدیل آن به زبان علم و دانش و فرهنگ در کنار زبان عربی، هیچ نامی از ایران و ایرانی یا «الفُرس» در میان نبوده است!. چهبسا عبدالحسین زرینکوب، و تمام کسانیکه «تاریخ ادبیات زبان فارسی» را با مطلع سامانیان نوشتهاندْ و شوربختانه هنوز هم مینویسند، متاثر از چنین نگاهی بودهاند و هستند. ما امروز از حیث «میراثداری تاریخی» در وضعیتی هستیم که ناگزیر باید تمام نظریهها و شبهنظریههای روشنفکرانه، و نیز همه نوشتههایی را که از موضعی در آگاهی ایرانی نوشته نشده و «خاستگاه و موضوع» آنها ایران و ایرانشهری نیست، وجهی از وجوه زوال اندیشیدن بدانیم و با آنها تسویه حسابی اساسی بکنیم. از جمله اینها، همه آن کتابهایی است که در باره «تاریخ ادبیات زبان فارسی» نوشته شده، و معمولا بررسی سیر تاریخی دو گونه مهم متون ادبی ـ نظم و نثر ـ را از دوره سامانیان شروع میکنند و هیچگاه سرودههای شاعرانی مثل اسماعیل بنیسارالنسایی و بشاربنبرد و صالح القُدوس و بحتری و ابونواس و … را در تاریخهای ادبیات خود وارد نمیکنند. متاسفانه همه این تاریخنویسان ادبی از این نکته غفلت دارند که «تاریخ ادبیات ایران» را نباید به «تاریخ ادبیات زبان فارسی» فرو بکاهند و در نتیجه از میراث و گنجینه ادبیات ـ در معنای عام فرهنگ ـ ایرانی که در زبانهایی غیر از زبان فارسی یا در حوزه اندیشگی غیر از زبان فارسی تولید و انباشت شده، محروم بمانند. قبل از ادامه بحث لازم به توضیح و تاکید میدانم که این قلم، گناه ننوشتن «تاریخ ادبیات ایران» را بر گرده ادیبان نمیگذارد زیرا معتقدم ادیبان ما زمانی میتوانند از عهده چنین وظیفه مهمی برآیند که قبلا در حوزه آگاهی ایرانی، چنین «منطق گفتاری» یا «دیسکورسی» برای آنان در سطح فلسفی مهیا شده باشد، اما با اینحال فروکاستن «تاریخ ادبیات ایرانی» به «تاریخ ادبیات زبان فارسی» در حالی استکه «ابنندیم» زبانهای ایرانی را در کتاب مهم خود «الفهرست» ـ بهنقل از روزبه ـ پنج زبان؛ پهلوی و دَری و فارسی و خوزی و سریانی نقل کرده و با این کار مواد و مصالح تاریخی لازم را در نظام سنت قدمایی پیشبینی و مهیا کرده است . یکی از نتایج بسیار زیانبار فروکاستن تاریخ ادبیات ایران به تاریخ ادبیات زبان فارسی، بهخلاف مصالح، مواد و ظرفیتی که روزبه ایجاد کرده است، همینجا خود را نشان میدهد که ما از پیجویی آگاهی «ملی» ایرانی در سدههای مهم قبل از سامانیان غفلت کردهایم و پیوسته غفلت میکنیم.
تاریخنویسان ادبی ما متوجه این نکته نشدهاند که تاریخ ادبیات «زبان فارسی» آنها تنها تاریخ ادبیات یکی از زبانهای ایرانی بهنام «فارسی» است، و نه همه زبانهای ایرانی. نه زبان فارسیْ زبان کل ایران بزرگ فرهنگی است، و نه حوزه بزرگ ایران فرهنگیْ تنها دارای یک زبان ـ فارسی ـ است. وقتی ابنندیم از روزبه نقل میکند که «لغات الفارسیة: الفهلویة والدَّریة والفارسیة والخوزیة والسّریانیة»، منظور وی این نیست که زبان فارسی شامل زبانهای پنجگانه یاد شده میگردد، زیرا در اینصورت باید میگفت که «لغة الفارسیه …..». اما روزبه میگوید که «زبانهای ایرانی عبارتند از پهلوی و …». بهبیان بهتر «الفارسیة» در ترکیب «لغاتالفارسیة» بهمعنی «ایران ـ ایرانی»، و نه «زبان فارسی» است. دلیل درستی این نکته به این برمیگردد که عربان همواره ایرانیان و کل ایرانزمین را «الفُرس» مینامیدند. وفور منابع تاریخی به هیچ پژوهشگری اجازه نمیدهد در این حقیقت تاریخی کوچکترین تردیدی وارد کند. بنابراین و بیگمان، یکی از محمتلترین تفسیرهایی که امروزه میتوانیم از نظریه روزبه در باره حدود و ثغور زبانهای ایرانی، بویژه ذکر زبان سریانی در عِداد زبانهای ایرانی داشته باشیم و از این ظرفیت استفاده کنیم، همین است که با محوریت زبان فارسی (ملی)، خود را مدعی و وارث همه مضامینی بدانیم که ایرانیان در زبانهای رایج در حوزه ایران بزرگ فرهنگی به یادگار گذاشتهاند، و تلاش کنیم تا مضامین ایرانشهرانه در زبانهای یاد شده را به زبان ملی خود برگردانیم و آن را غنیتر کنیم. اگر تاریخ، چنین امکانی را به ترکان عثمانی و عربان میداد، استفادههایی از این امکان میکردند که به مخیله ما خطور نکرده است، ولی همانطورکه آتا ترک به محمدعلی فروغی ـ هنگامیکه سفیر دولت ایران در ترکیه بود ـ گوشزد کرده است، ما ایرانیان، به همان دلیلی که ماهی به ارزش حیاتی آب واقف نیست، قادر به درک اهمیت حماسه فردوسی نیستیم. درواقع ما ایرانیان ـ بهخلاف ترکان عثمانی و … ـ انسانهای بختیاری هستیم که چشم خود را (از/ در) خانه پدری که فردوسی آن را برایمان قباله کرده است، به جهان گشودهایم و هرگز مزه تلخ بیهویتی درـ به ـ دری و خانهبهدوشی و درد مستاجری تاریخی را نچشیدهایم.
هرچند بازیافت و استخراج میراث ایرانشهری از بقایای زبانهایی که روزگاری در حوزه ایران بزرگ فرهنگی سیادت داشتهاند مستلزم تمهیداتی است که در حال حاضرْ نه در امکان علمیفرهنگی ماست و نه اصلا به آن میاندیشیم، ولی در شرایط فعلی که داعیهداری میراث ایرانشهری در اولویتهای ایدهئولوژیکی نظام دینی جایی ندارد، برای باز کردن این راه میتوانیم از زبان عربی آغاز کنیم که در دوره اسلامی ایران بهصورت گسترده و در دوره پیش از اسلام بهصورت محدود، یکی از مهمترین زبانهای رایج در حوزه ایران بزرگ فرهنگی بهشمار میآمده، و از این رهگذر ناقل و حامل بسیاری از مضامین و اندیشههای ایرانشهرانه بوده و هست. این نکته از منظر و زاویهای که ما مینگریم بسیار اهمیت دارد زیرا زبان عربی در دوره پس از اسلامْ برای سدههایی طولانی یگانه زبان حامل دانش و فرهنگ و سیاست در حوزه ایران بزرگ فرهنگی بوده، و علاوه بر آن، زبان عربی در تمام دورهای که زبان فارسی بهعنوان زبان ملی در ایران بزرگ فرهنگی و ایران سیاسی سیادت داشته، همواره این زبان را در نظام سنتی تولید علم همراهی کرده و از این رهگذر بسیاری از گنجینههای علمی و فرهنگی ما را در سرزمین و خاک خود دفن و پنهان کرده است. بنابراین با تبدیل تاریخنویسی ادبیاتِ زبان فارسی به تاریخنویسی ادبیات ایرانی یا «ادبیات زبانهای ایرانی»، آثار تعداد بیشماری از شاعران و نویسندگانی که امروزه جزوی از تاریخ ادبیات عرب و غیره بهحساب میآیند، در قلمرو گنجینه علمیادبی ایران و امکان تاریخنویسی ایرانی قرار میگیرد. هرچند اشاره شد که داعیهداری گنجینه زبانهای ایرانی باستانی مستلزم موضع و پارادایمی در خودآگاهی ملی ایرانی است اما این امر مانع از آن نمیشود که تاریخنویسان ادبی ما فراخور وُسع علمی خود تلاش نکنند تا تاریخ ادبیات زبان فارسی را به تاریخ ادبیات ایران یا تاریخ ادبیات زبانهای ایرانی ارتقاء ندهند، و راه را برای ورود مضامین شعری شاعرانی مثل اسماعیل بنیسارنساییها و بشاربنبردها و صالح القدوسها و بحتریها و ابونواسها و ….، و مضامین علمیادبی نویسندگانی مثل ابنمقفعها و عبدالحمید کاتبها و ابنقتیبهها و مسکویهها و ابوحیان توحیدیها و سجستانیها و ….، در تاریخ ادبیات ایرانی باز نکنند، زیرا اینکار در تمهید شرایط برای تکوین خودآگاهی مورد نظر موثر خواهد بود. تردیدی نیست که چشمپوشی از چنین میراثی، بویژه اندیشمندان و شاعرانی که امروزه از بنیادهای هویتی و سند اصالت تاریخی بهحساب میآیند و بههمین دلیل مورد بیشترین ایلغار و دستبرد هستند، عاملی جز این ندارد که ما از پیجویی و پژوهش در دوره تکوین و بالندگی «اولین جوانههای خودآگاهی ایرانی» غفلت ورزیدهایم. آن خودآگاهی ایرانی که در سنین بلوغ خود، خردنامه فردوسی و تاریخ بیهقی را آفریده است، نه تنها در دوره تکوین و بالندگی، عاطل و عاری از آفرینش نبوده، بلکه توانسته است از عهده احیا و تثبیت «ایده ایران» برآید. بیگمان بدون احیا و تثبیت ایده ایران در سدههای اول و دوم هجری، هیچ امکانی برای فردوسی و بیهقی و دیگرانی که ادامه آنها شدند، وجود نداشت. ارزش خردنامه فردوسی به این است که با تجدید نوآیین زبان فارسی، تداوم ایران را ممکن کرده است، که بهنظر این قلم حقیقت عکس این ادعاست، یعنی احیا و تثبیت ایده ایران یا «الفُروسیة» است که در روند و سیر تحول تاریخی خود، زمینه را برای ظهور و نقشآفرینی امثال فردوسی و بیهقی، و صدها مثل نامبردگان مهیا کرد که به دلایلی تاریخی، بذر اندیشههای خود را در زمین زبان عربی کاشتند. اگر ما در این نکته که « کل امة تتکلم کما تفکر و تفکر کما تتکلّم» یعنی هر امّتی و هر ملّتی همانطور فکر میکند که حرف میزند و همانطور حرف میزند که فکر میکندْ با عابد الجابری روشنفکر مغربی آمازیغیالاصل همراه باشیم و بپذیریم که در واقع زبان به اندیشه فرم میدهد و اندیشه باعث تمایز زبانی از زبان دیگر میشود، در اینصورت تردیدی نمیماند که فرم و غنای فرهنگی زبان عربی که در حوزه ایران بزرگ فرهنگی سیادت داشت در مقایسه با فرم و غنای فرهنگی متفاوتِ زبان عربی رایج در بادیه و سرزمینهای غربی دستگاه خلافت، ناشی از اندیشهای است که خاستگاه ایرانشهرانه دارد. اکثر پژوهشگران ادبی در حوزه زبان عربی اذعان دارند که ما در ثقافت عربی، یک زبان واحد از حیث فرم و عمق فرهنگی نداریم، بلکه زبان عربی که در شرق سرزمین های اسلامی و در شهرهایی مثل کوفه و بصره و بغداد صحبت میشدْ زبانی متفاوت و متمایز با مضامین خاص بود.
بهعنوان نتیجهگیری بحث خود مایلم تاکید کنم که شاهکار بزرگ حکیم ابوالقاسم فردوسی در جمع فرهنگ و اندیشه ایرانشهری که بهمثابه شناسنامه هویت تاریخی ماست، زمانی تکمیل و یا تکمیلتر خواهد شد که ما نیز بتوانیم، پیوسته هرگونه مضامین ایرانشهرانۀ موجود در سایر زبانهای باستانی رایج در ایران بزرگ فرهنگی را بازیابی کرده و در فرهنگ و ادب غنی خود وارد کنیم، بویژه مضامین تعبیه شده در زبان عربی و بالاخص مضامینی که پس از فردوسی در این زبان به یادگار مانده است. اگر کمی خود را از تعصبات کور و ایدهئولوژیکی ناسیونالیستی رها کنیم، این واقعیت تاریخی آشکار میشود: زبان عربی بهعنوان زبانی فرهنگی که «عصر زرین فرهنگ» را در کارنامه خود دارد، قبل از آنکه وامدار گویشورانی باشد که امروزه آنان را بهعنوان عرب میشناسیم، وامدار ایرانیانی است که بهدلایلی که اینجا مجال طرح آنها نیست، درونمایه این زبان را به تسخیر مضامین ایرانشهرانه درآوردند. همین واقعیت تاریخی است که برخی روشنفکران متعصب عربی را واداشته است تا ادعا کنند که جریان «النهضة» یا همان «عصر زرین فرهنگ»، نه در حوزه ایران بزرگ فرهنگیْ که در سرزمین مغرب اسلامی و با قافلهداری سلسلۀ مزعومی بهنام کندی، ابنباجه، شاطبی، ابنرشد، و اخیرا ابنخلدون تکوین یافته است.