«

»

Print this نوشته

جمعی از شاگردان جوان استاد از ایران

S79

جمعی از شاگردان جوان استاد از ایران

داریوش همایون درگیر «زمان» خود بود، نوشتن برای او ابزار زندگی کردن بود، ابزار کارکردن، اندیشیدن، ابزار فرصت تازه ساختن ـ ظرفی که زندگانی در آن جای می‌گیرد، و زندگانی واژه نیست، فرصتی است که در دست نویسنده ـ چنان نویسنده ای ـ واژه می‌شود.

دکتر داریوش همایون را می‌توان در سرمقالۀ بلند نخستین شمارۀ آیندگان شناخت: «یک روزنامه لیبرال با هدف بالا بردن سطح بحث سیاسی.» ـ فرایافتی که زندگانی او را به زندگانی نسل ما پیوند زد: گشاده کردن فضا و پالایش فرهنگ سیاسی جامعه ایران.

داریوش همایون روزنامه‌نگاری انتلکتوئل بود که اندیشیدن، نوشتن، و عمل کردن را در هیات روشنفکری، روزنامه‌نگاری و سیاستگری زندگی می‌کرد ـ چنان که این اواخر این سه را یکی می‌دید و «سیاستگری» می‌خواند. درست اندیشیدن و یاری رساندن به دریافت و چالش اندیشه‌های درست، در دیگرانی که بخشی که زندگی هر سیاستگرند، رهیافت او به نوسازندگی فرهنگی بود.

آن تفاوتی که شناخته شدن با شناسندگان دارد، بخشی از گسترۀ انسانی اندیشه‌ای است که کمتر دیده می‌شود و او داشت؛ بخش مهم‌تر و ظریف‌تر و انسانی‌ترِ، تفاوت خواست شناخته شدن اندیشه و شناخته شدن صاحب اندیشه است ـ تفاوت شناخته شدن با شناساننده، که می‌تواند از مورد نخست به ظرافت تفاوت وصف ناشدنی «ایدۀ ایران» و تودۀ مردم ایرانی، یا انسانیت و افراد انسان نزدیک‌تر باشد.

حضور آن «دیگری» که در سراپای هستی انتلکتوئل او راه یافته بود،‌‌ همان اندازه توانایی بهترکردن سیاست و به دنبال آن زندگی را دارد، که ظرفیت به کژراهه افکندشان را. بسیاری از همکاران روشنفکر (نه الزاما انتلکتوئل) ـ سیاستگر ـ روزنامه نگار او، بیش از امر عمومی به عموم مردم و جلب تأیید نظراتشان می‌کوشند ـ به مشخص کردن و پررنگ کردن خطوط فکری خود ـ آن خودی که پاک از آن «دیگری» جداست.

شناخته شدن برای آنان به معنای شناساندن آن پارۀ خود است، تأیید شدن، ستوده شدن، دوست داشته شدن، «من» را میان اجتماع جدا و پررنگ نگهداشتن؛ برای آنان شناسنده مهم نیست، انسان‌ها واحد شمارشی دارند که «تن» نام دارد، نه خرد. این است که «سیاست آشکارا چهره جنایت به خود گرفته است.»

جنایتی که خردورزی را می‌کشد شاید برای او که واحد شمارش انسان را «تن» می‌داند، به چشم نمی‌آید، ولی برای همایون نزاری (آتروفی) تعریف می‌شود.

بار‌ها شنیدیم که در سخنانشان پیرامون جنبش شهروندی ایران وقتی از گفتمان دموکراسی لیبرال می‌گفتند، و بسیار هم می‌گفتند، ساده و روان این گفتمان را با جنبش سبز یکی می‌کردند ـ با محوریتش، رهبری‌اش، خواستش، هدفش، مسیرش؛ این‌ها همه هست، اما آغازگر گفتگو پیرامون فلسفۀ سیاسی دموکراسی لیبرال در جامعۀ سیاسی ایران، هیچ تلاشی برای شناساندن و ثبت کردن نام خود یا حتی نام حزبی که دستاورد بخش مهمی از زندگی‌اش بوده است، نداشت، حتی شنیدیم جایی گفتند مهم نیست چه کسی این گفتمان را آغازکرد، مهم این است که این گفتمان گفتمان چیره بر جنبش سبز است.

این سیاستی است که عبادت عصر ما می‌شود، عبادتی که‌‌ همان «خدمت خلق» است، تقدس در ملتقای اندیشه و عمل خردمندانه و‌‌ رها از خودمحوری و خودخواهی ادبیات و سیاست؛ (او می‌گفت انتلکتوئل ـ روزنامه‌نگاری و سیاست) ‌زاده می‌شود و امر عمومی عبادت نام می‌گیرد، اینجاست که نویسنده، نه،… اندیشه‌ای در جامۀ ادبیات و روزنامه نگاری نتیجه می‌گیرد: «می‌باید سیاست بهتری داشت» و یک دو نسل بعد خوانندگانی باورش می‌کنند و سبز می‌شوند. چند نسل دیگر که بگذرد این باور به درک عمیق‌تری هم می‌رسد و عموم مردم با امر عمومی آشتی می‌کنند.

پنجرۀ این باغ بسته نمی‌شود، کسی، روزی اندیشه‌های استاد ما را خواهد شنید. اندیشه‌ای که همه چیز است، همۀ چیزهایی که او می‌خواست… برهنه از او، برهنه از واژه حتی؛ با هرنامی که خواهد یافت.

به دوستی از این جمع گفتند «غزل برای درخت» سیاوش کسرایی را بسیار دوست می‌دارند، گفتند شاعر می‌تواند شعر را با هر احساس سروده باشد، برای من مخاطب این شعر کشور ایران است و من به ویژه نزدیکی‌های نوروز این شعر را با خود و در خود می‌خوانم؛ داریوش همایون درخت افراشته‌ای بود با دست‌هایی لبریز از برگ و میوه و سایه؛ مسئولیت و وظیفۀ ماست که با پیروزی بر واپس‌ماندگی جمهوری اسلامی، کشور ایران را به آنچه سزاوار ملت ایران است، برسانیم، ما پیروزی خود، یکپارچگی کشور ایران، یگانگی ملت ایران و سربلندی نام ارجمند داریوش همایون را به تاریخ خواهیم سپرد؛ به احترام او سبز می‌مانیم و می‌کوشیم شایستۀ اندیشه ورزیدن در سایۀ دست‌هایش باشیم:

 «تو قامت بلند تمنایی ‌ای درخت!

همواره خفته است در آغوشت آسمان

بالایی ‌‏ای درخت،

دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار

زیبایی ‌ای درخت،

وقتی که باد‌هاS82

در برگ‌‏های درهم تو لانه می‌‏کنند

وقتی که باد‌ها

گیسوی سبز فام تو را شانه می‌‏کنند

غوغایی ‌ای درخت،

وقتی که چنگ وحشی باران گشوده ‌‏است

در بزم سرد او

خنیاگر غمین خوش آوایی ‌ای درخت،

در زیر پای تو

اینجا شب است و شب‌‏زدگانی که چشمشان

صبحی ندیده ‌‏است

تو روز را کجا؟

خورشید را کجا؟

گردن کشیده غرق تماشایی ‌‏ای درخت؟

چون با هزار رشته تو با جان خاکیان

پیوند می‌‏کنی،

پروا مکن ز رعد

پروا مکن ز برق

 که بر جایی ‌ای درخت.

سر بر کش‌ای رمیده که همچون امید ما

با مایی ‌‏ای یگانه و تنهایی ‌‏ای درخت.»

بهمن یکهزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی

***

S83