سخنان مهدی خانباباتهرانی
سلام به حضار عزیز!
من از صمیم دل درگذشت داریوش، برادر ناتنیمان ـ حال توضیح میدهم برادر ناتنی چیست ـ به خانم مدرس، آقای کشگر و آقای شاپور و همه دوستانی که همیشه با او بودند و خانواده او تسلیت میگویم.
قبل از اینکه سخنرانیام را بکنم، چند خاطره میگویم. ۸ یا ۱۰ روز قبل از این واقعه صحبتی با داریوش داشتم. من سه ماهی بود که به علت وضع جسمانیام فاصله گرفته بودم از وسائل ارتباط جمعی و حتی با دوستانم و تلفن را هم پاسخ نمیدادم. داریوش از طریق دوست مشترک ما شنیده بود که حالم بد است. زنگ زد. روی نوار صحبت کرده بود که کجا هستی؟ من هم میرفتم بیمارستان و میآمدم. وقتی برگشتم به او تلفن کردم، پرسید آقا چطوری؟ گفتم هیچی، مال آن قضیه است. گفت قضیه چیه، گفتم پیری. چوب را برداشتیم و نمیگذاریم عزراییل بیاید. پرسیدم تو چطوری، گفت خوبم. گفتم کی میآیی اینجا همدیگر را ببینیم، گفت الان که یخ و برف و راه بندان است. از من و تو هم که سن و سالی گذشته است. ولی این سرما که تمام بشود من میآیم آنجا همدیگر را میبینیم و حرف بسیار است.
بعد صحبت ما رسید به وضع ایران و اعتراض من به منشور پنجگانه که به نام اصلاح طلبان و تحت عنوان «اطاق فکر» از سوی بعضی اصلاح طلبان منتشر شده بود و بعد درگیری آنها با هم بر سر نام گذاری اطاق فکر و غیره.
اما راجع به بهنود. داریوش را مدتهای زیادی بود که ندیده بودم. داریوش به من تلفن کرد و گفت من شنبه میآیم سراغ تو. میخواهم راجع به مسائل خیلی مهم با هم صحبت کنیم. گفتم شنبه من نمیتوانم متأسفم. گفت چرا؟ گفتم من یک مهمانی دارم که اینجا را اصلاً بلد نیست. گفت یکی دیگر را بگو برود بیاورد. گفتم که آقا، آن آدم حتی مرا هم ندیده. ممکن است که مرا بشناسد و پدر گرامی او را هم من میشناسم ولی او میهمان من است و من نمیتوانم. گفتم راستش را بگویم، همکار خودت است و کنار دست تو بزرگ شده و آقای مسعود بهنود است. گفت ای بابا! شما اصلاً فکر ایشان را نکنید. گفتم چطور؟ گفت شما نگرانید که او راه را گم کند؟ شما در چین بودید سه چهار سال. اگر به ایشان آدرس بدهید که برو چین و آدرس من را پیدا کن، وقتی که بر میگردد پهلوی شما ـ تا آنجا که من او را میشناسم ـ نه تنها آدرس کوچههای شهر پکن را میآورد بلکه مال توکیو را هم میآورد. شما نگران او نباشید. ولی خب، به هر حال آن بریدگیهایی که بعد از انقلاب بوجود آمده بود، ارتباط آن دو دوباره برقرار شد.
محاصن آقای همایون را همه دوستان اینجا گفتند و دیگر من اینجا جا ندارد که حرفی بزنم. آنچه که برای من حیرت انگیز بود این بود که همایون چگونه میتوانست بعضی از بچههای جوان و خیلی هم جوان را جذب کند. من دختری دارم که اینجا به دنیا آمده و داریوش هر موقع میآمد و او را میدید میگفت دختر پهلوان آمد. من تنها تسلیتی که بعد از درگذشت داریوش گرفتم، از سوی دخترم بود که روی Face book برای من تسلیت نوشته بود. البته برادرهای من به من تسلیت نگفتند. من نمیدانم از کجا دوستهای جوان دور و برش جمع میشدند. دخترم به من میگفت بابا این آدمِ حسابی است، مثل شماها نیست.
یک چیزی هم بگویم چون بابک اینجا نشسته. من به آدمها دل میبندم. یکی از آدمهایی را که من خیلی دوست داشتم شاهرخ مسکوب بود. یک بار که در پاریس بودم، با بابک رفتیم او را ببینیم، تا دمِ محلِ کارش رفتیم. آنجا که رسیدیم گفتم بابک من نمیآیم. پرسید چرا؟ گفتم برگردیم، من فردا یا پس فردا دوباره میآیم. چند بار کنجکاوانه پرسید چرا وقتی رفتیم آنجا گفتی من نمیآیم؟ گفتم میدانی چرا؟ چون من شنیده بودم جدا شده و تنهاست و توی همان عکاسخانه پشت دکان میخوابد. نمیتوانستم او را که یکی از شاخههای فرهنگ ایران بود در این حالت ببینم. چون خاطره جوانی من بود. شاهرخ یک بار گفت من یک چیز میخواهم از تو بپرسم گفتم بپرس. پرسید تو با داریوش همایون چکار داری؟ داریوش آدم خوبی است و حالا کار ندارم که او دست راستی است و تو دست چپی. ولی او یک آدم با تربیت و منظم است و تو یک آدم بیتربیت. گفتم حالا یک چیزی میگویم که قانع شوی. گفتم من یک موقعی رفته بودم پیش کیانوری در آلمان شرقی و با او ملاقات داشتم. سر میز غذا بودیم ـ همانجایی که آقای امیرخسروی، شما هم بودید در خیابان بخارست ـ داشتیم غذا میخوردیم. دیدم کیانوری ماست را برداشت و یک کمی مربا برداشت و قاطی آن کرد و بهم زد و خورد. من ندیده بودم ماست و مربا این گونه خورده شود. گفتم آقا چرا اینجوری میکنی، چرا ماست با مربا؟ گفت تو هم متوجه نیستی، تضاد خودش یک مزه دیگری دارد. گفت تو نخودچی کشمش خوردی؟ نخودچی شور است و کشمش شیرین. گفتم این حرف رهبر توست.
آنچه که داریوش پیرامون وطن گفته و باعث بحث و گفتوگو میان ایرانیان شده، بویژه در میان دوستان آذری، من بر سر مادر وطن و مام وطن هیچ اختلافی با او ندارم. این آقای بابک امیرخسروی شاهزاده بوده، اسم پدر او بروی اسکناسهای دوره رضاشاه دیده میشود، اینکه او ما را به حزب توده کشاند، بخاطر بهبود وضع وطن بود. وطن محور ما بود. همایون در مصاحبهای با جواد طالعی، روز بعد از بزرگداشتش، میگوید که محور کار هر عنصر سیاسی باید برای آن جامعهای باشد که به آن تعلق دارد. من توصیه میکنم آن مصاحبه را همه بخوانند.
تحولی که در بیان اندیشه پیدا کرده بود و به گفته دوستی که بدرستی اشاره کرد، آن فکری را که داشت عجیب میتوانست به قلم بکشد. و گیراییاش هم همین بود. به هر حال این گفتگوی آخری که کردم و بعد متأسفانه دیگر نتوانستم او را ببینم، این بود که صحبت جنبش ایران بود. میگفت این جنبش سبز جنبشی است که نسل آینده ایران را باید بسازد. و من هم خودم همیشه از آن پشتیبانی کردم و فکر میکنم که یک جنبش ملی است. همچنان که مشروطه بود، همچنان که ملی شدن نفت بود و همچنان که خود انقلاب بود. این از دل آمده بیرون. اگر طرفدار اصلاح هستیم، اگر طرفدار باصطلاح گام به گام تحول جامعه هستیم نیروی چپ، نیروی میانه، نیروی ملی و همه و همه باید از جنبشی که رنگارنگ است همپایی بکنند. این خیلی مهم است.
دوستی دارم که او را در ژنو ملاقات کرده بود سر مسئله اقلیتها با او صحبت کرده بود. داریوش یک حرف درستی زده بود. این حرف اشتباه است که میگویند داریوش شوونیست است و نمیخواهد و قبول ندارد. او یک چیز دیگر را قبول دارد و با شناخت دقیقی که از وضع سیاسی ایران دارد ـ همانطور که با بابک خیلی هم نظر بود درباره اقلیتها ـ او میگفت که لغت اقلیت اصلاً غلط است. این در مشروطه هم آمده. چون دین اصلی را گذاشته بودند شیعه اثنی عشری و بقیه اقلیت بودند و یک نماینده کلیمی دارد، یک نماینده ارمنی دارد و… این اصلاً غلط است. دمکراسی تنها راه ایران است و دمکراسی به معنای اصلیاش است که در قانون اساسی آینده ایران هر شهروند ایرانی صرفنظر از گرایش جنسیتاش، قومیت و مذهباش، برابر است در مقابل قانون. چرا با فدرالیزم مخالف بود؟ برای اینکه ـ کمی هم درست از نظر تاریخی نگاه بکنیم ـ او معتقد بود که کشور ایران که طی قرنها اقوام آن با یکدیگر زندگی کردهاند و ایران را ساختهاند و این وطن یکپارچه ماست، با تزهای لنینی مبنی بر حق تعیین سرنوشت که متعلق به آن دوران بود، ما نمیتوانیم به حقوق آنها برسیم. به تکه پارگی میرسیم. حقوق آنها را در نظام آینده ایران که دمکراسی است باید تعیین بکنیم. او نظریهپرداز این موضوع بود. اینطور نبود که بگوید چو ایران نباشد تن من مباد. فقط یک پرچم و بقیه بروند بیرون. فکر میکرد راجع به این مسائل.
واقعاً با درگذشت همایون ـ من واقعاً پاره تنم میدانم چون من آدمی هستم که در واقع با خودم ناساز و ناجور هستم و با خودم انشعاب میکنم ـ ولی داریوش را دریغ میدانم که زود رفت. او میتوانست برای شکل دادن به اپوزیسیون ایران مفید باشد.
۵۰ ـ۶۰ سال پیش وقتی ما تودهایها دور هم جمع میشدیم و میآمد گاهی اوقات رد میشد ـ میدانستیم ناسیونالیست است ـ یک مکثی در بحثها میکرد و یا دخالت میکرد، ولی خب، دخالت هم همان موقع معقول و دلنشین بود. ما بچههای سازمان وقتی از دور او را میدیدیم میگفتم شاخ شمشاد دارد میآید.
حال امروز معتقدم از درخت سرو فرهنگ و سیاست ایران یک شاخهاش فرو افتاد ولی آن سرو بپاست.