هگل از این حیث تعبیر راه را به کار می گیرد که تجربه آگاهی یا آگاهی آگاهی از خود در این رفتن – به تعبیر دیگری در این سلوکی که مسیر تجربه آگاهی و خودآگاهی از آن می گذرد که تکرار می کنم معنای دیالکتیک در نزد هگل جز این نیست – تحقق پیدا می کند.
***
هگل از این حیث تعبیر راه را به کار می گیرد که تجربه آگاهی یا آگاهی آگاهی از خود در این رفتن – به تعبیر دیگری در این سلوکی که مسیر تجربه آگاهی و خودآگاهی از آن می گذرد که تکرار می کنم معنای دیالکتیک در نزد هگل جز این نیست – تحقق پیدا می کند. این راه آغازی دارد، اما تا زمان هگل انجام آن نامعلوم بود، ولی هگل ادعا می کند که به اعتباری دورانی در تاریخ تجربه آگاهی به سر آمده و علم مطلق ممکن شده است. این بحث ناظر بر همان تعبیر «پایان تاریخ» است که گویا تنها یک بار در درس های فلسفه تاریخ او آمده است.
به تعبیری که پیشتر از الهیات مسیحی آوردم، می توان گفت که روح پس از تجسد در جسم عیسی مسیح بار دیگر به روح برمیگردد – از خود او در انجیل نقل شده است که میگوید من پیش پدر برمیگردم. بازگشت به پیش پدر مستلزم راهی است که آن همان مصائب مسیح است. پیشتر هم گفته ام که مفهوم راه در فلسفه اروپایی از قرون وسطی به این طرف مفهوم بسیار مهمی بوده است. مفهوم راه در مسیحیت عبارت از راه مصائب عیسی مسیح بود و هگل هم اینجا همان معنی را به کار میبرد و میگوید آن راه عبارت از راه شک و نومیدی است. کلماتی که هگل در آلمانی برای شک (Zweiflen) ونومیدی (das Verzweiflen) به کار میبرد یک ریشه دارند. به تعبیر هگل راه شک به معنی راه نومیدی است، در این جا شک در معنایی که گذشتگان به کار برده اند استعمال نشده، یعنی تردید در واقعیت یک امر و رفع تردید. شک در نزد هگل به معنای این است که ما درباره هر آگاهی طبیعی یا آن چه که به صورت بلاواسطه از جهان خارج به ما داده شده، تردید کنیم ، چون انسان در آغاز، انسان طبیعی است، یعنی در قدم اول و در واقع در نسبت اولین پیوندش با جهان خارج، طبیعی است و به تعبیر دیگر بلاواسطه است اما پس از این که بر اثر شک این بلاواسطه طبیعی بودن را از میان برد، به نوعی نومیدی به دست یابد و نسبت به تجربه آگاهی از عالم بیرون به نوعی ناامیدی میرسد. پس این راه راه ناامیدی است ولی از طریق همین نومیدی است که در پایان به آگاهی مطلق میرسیم و این آگاهی مطلق علم مطلق و روح مطلق است. این تعبیر مفسران هگل مبنی بر این که این راهی است که در کرانههای آن سرهای بیجرم و بیجنایت بسیاری افتاده، در واقع، همان راه شک نسبت به انسان بلاواسطه و طبیعی است برای این که از وضع طبیعی و بلاواسطه بودن فراتر برود. اگربه آن تعبیر دینی برگردیم، این راه در واقع راهی است که عیسی مسیح با مصائب خود تا بالای کوه جلجتا صلیب بر دوش سپرد تا از جسم طبیعی – یعنی این دامگه حادثه – رها شود تا بتواند دوباره به پیش پدر برگردد. البته چیزی شبیه به این تعبیر در بیت دیگر آن غزل معروف حافظ آمده است.[۱]
در این شب سیاهم، گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی، ای کوکب هدایت
با سوء استفاده از بیت حافظ میتوان گفت این راه در واقع عبارت از رسیدن به مقصود یا همان علم و آگاهی مطلق و تبدیل شدن به روح است، اما به خلاف گفته حافظ، هیچ کوکب هدایتی بیرون از من و به عبارت دیگر بیرون از آگاهی من وجود ندارد تا آن بالا بدرخشد و راه را به من نشان بدهد، راه من هستم که میروم و در واقع راه عبارت از سیر آگاهی انسان در جهت روح مطلق شدن است و خورشید این راه درونی است نه بیرونی. هگل به کرات این تعبیر را به کار میبرد که انسان، از زمانی که دکارت گفت : «میاندیشم» پای خود را در یک جای محکمی گذاشت و بر مبنای اندیشیدن دوران جدیدی را آغاز کرد. در واقع، انسان روی فکر ایستاد و از آن پس، خورشیدی که میتابد و راه را روشن میکند، خورشید خودآگاهی درون انسان است که خود بر خویشتن میتابد و خود خویشتن را روشن میکند .
کتاب نظام علم همان طور که گذشت، عنوان فرعی دومی هم به نام علم پدیدارشناسی روح دارد. حال باید دید این دو عنوان فرعی یعنی «علم تجربه آگاهی» و «علم پدیدارشناسی روح» چه نسبتی با هم دارند. مفسران اولیه که عمدتا متوجه این نکته نشده و تعارضی میان دوعنوان دیده بودند، فکر کرده بودند که این کتاب تنها میتواند یکی از دو عنوان فرعی را داشته باشد، در واقع، هگل در جایی آن هدف اولیه را از دست داده و به بیراهه رفته است، به تعبیری بیش از ۵۰۰ صفحه مطلب را به هم بافته که معنای روشنی ندارد، بویژه این که نمیدانیم با دو عنوان فرعی چه بکنیم. ولی واقعیت این طور نیست و این دوعنوان فرعی همان طور که از این دریچه تا الآن دیده شد به هم مربوط هستند چون آغاز کتاب پدیدارشناسی روح عبارت است از خودآگاه شدن انسان در این مسیر که مسیر نومیدی است تا برسد به علم مطلق که همانا روح مطلق است. تاکید من بر تعبیرراه، که راه نومیدی است و درجلسه قبل هم از هگل نقل کردم که گفت امثال شلینگ فلسفهای را تدوین کرده اند که مطلق در آن فاقد خلجان درونی است و، به تعبیر دیگر، مطلق شلینگ مانند شبی است که در آن همه گاوها سیاه هستند، یعنی به دلیل فقدان خلجان درونی هیچ اتفاقی در آن رخ نمیدهد، تاکید من به خاطر نتیجهای است که هگل میگیرد و آن این که در دیدگاه شلینگ، علم عبارت است از شهود پیدا کردن به این مطلقی که هیچ خلجانی در آن نیست، پس، نه علم ما از مسیرهایی میگذرد که مسیرهای نومیدی است و نه آن مطلقی که موضوع این علم است چیزی است که دارای خلجان باشد، پس در این علم کافی است که ما یک شهودی نسبت به یک امرمطلق بیخلجان پیدا کنیم. در واقع، فلسفه عبارت از شهود به یک امر بحت و بسیط است. اگر بخواهیم از اصطلاحات فلسفی خودمان استفاده کنیم، هگل میخواهد بگوید که همه هواداران افکار باطنی ــ به تعبیر جدید رمانتیک و به تعبیر ما عارفانه ــ تصور میکنند که علم جز مبتنی بر شهود نیست و ما در یک زمانی علم لدنی پیدا میکنیم، حال آن که هیچ کدام از این ها فلسفه نیست. در واقع، این دریافت ها نه فلسفه که بیشتر سنخ شعر و ادبیات است. پس، فلسفه با چیزی ــ مطلق یا روح ــ سر و کاردارد که خود دچارخلجان دائمی است و از طرف دیگر، برای رسیدن به علم مطلق از راهی میگذرد که راه نا امیدی کامل است. همان طور که این جا ملاحظه میشود، انسانی که آگاهی پیدا میکند، همانا روح در آغاز و در حالت فی نفسه است که هنوز بسط پیدا نکرده و در واقع در حالت مضمر و پوشیده است، و در این راه است که این انسان و این آگاهی بر اثر بینهایت آگاهی ها و منازل آگاهی که در تاریخ تحول فرهنگ و تمدن غربی از آن ها میگذرد، در نهایت به نهایت خودآگاهی میرسد و این از ویژگی های روح است که خودش به طورمطلق ــ به معنایی که از هیدگرآوردم ــ به خود آگاه میشود یا در واقع عین خودآگاهی میشود، پس، پدیدارشناسی روح عبارت است از حرکت انسان از حالت روح مضمر و بسط پیدا نکرده و آشکار نشده و گذشتن از منازل راه نومیدی و در نهایت رسیدن به علم مطلق که همان روح مطلق است. پس، عنوان فرعی پدیدارشناسی روح که هگل بعداً آن را به عنوان فرعی اول کتاب افزود عین هم هستند، بنابراین، ما در پدیدارشناسی روح شرح پدیدارشدن روح از آغاز مضمر، در خود و هنوز بسط نیافته یا کنزمخفی تا گذشتن از منازل و عین روح مطلق شدن در پایان را میبینیم. پس، علم تجربه آگاهی یعنی علم پدیدارشدن روح و، بنابراین، این دوعنوان فرعی یکی بیشتر نیستند.
این جا یکی از آن منفذهایی است که میتوانیم بگوییم وارد کاخ پدیدارشناسی روح شدهایم و تا همین جا هم می توانیم بگوییم که این کاخ دارای مشخصات درونی و از نظر معماری درونی دارای ساختاری است که اگر یکی از آن تالارها را با همه زوایای ممکن آن درست فهمیده باشیم، میتوانیم تصوری از دیگر تالارها پیدا کنم و ساختار معمارانه آن را هم بفهمیم، چون این همان منطقی است که در همه جای دیگر به شیوهها و صورتهای مختلف تکرارمیشود، یعنی پدیدارشناسی روح چیزی جز توضیح آن چه من در این جا گفتم در منازل مختلف نیست. روح عین خود است و چیزی جز خود نیست و در واقع ضد خود را نیز در درون خود دارد. در این سیر جدالی روح غیر خود را در مقابل خود ایجاد میکند تا از طریق آن به وحدت دیگر و به هویت و خود دیگر خویش برسد. به عبارتی، روح یک چیز بیشتر نیست، یک اتفاق بیشتر نمیافتد و آن این است که هگل نشان میدهد که ما در مسیری هستیم انسان در یک مسیری است و هر جایی از این مسیر که شما وارد آن بشوید وارد فلسفه شدهاید چون این مسیر عین فلسفه است و به همین دلیل هم است که هگل گفت فلسفه مقدمه ندارد، چون فلسفه یعنی این راهی که ما داریم میرویم، فلسفه عبارت است از این منازل و مراتب و بستگی به این دارد که شما در کجای راه وارد شده باشید و در کجای آن سیری که تجربه آگاهی میکنیم و روح پدیدارمیشود قدم بگذارید، از هر جایی که وارد شده باشید میتوانید راه را ادامه بدهید و لازم نیست که منازل قبل را هم تجربه کرده باشید. تفسیرهای متعددی که از هگل شده و بحثهای متعددی که درباره هگل خصوصاً پدیدارشناسی روح وجود دارد و این که این کتاب چیست و در نهایت چه چیزی به ما میدهد و این که این انسانی که در آغاز هست و تجربه آگاهی میکند و آن روح مطلقی که در پایان هست این ها چه نسبتی با هم دارند و به چه ترتیبی فهمیده میشوند، از جمله پیچیدگی های این کتاب هستند و در واقع نکته ظریف تفسیرهگل این جاهاست.
قبل از به پایان بردن این جلسه به یکی دو نکته دیگر نیز اشاره میکنم. کاری که هگل در پدیدارشناسی روح انجام میدهد این است که سیر دیالکتیکی آگاهی را توضیح داده و شرح میکند. این کتاب حرکت دیالکتیکی آگاهی است. هگل در همین مقدمه به این نکته تصریح کرده است. اما سیر دیالکتیکی چیست؟ چیزی که تا این جا میدانیم این است که دیالکتیک یک روش است مثل منطق ارسطویی و در مقابل آن، که اگر کسی آن را یاد بگیرد، روش درست سخن گفتن و درست استدلال کردن را یاد میگیرد. برخی پنداشتهاند وقتی هگل روش خود را دیالکتیک نامیده و منظور او چیزی است در تقابل با ارسطو و یا در تکامل آن که همانند منطق صوری میشود آن را جداگانه یاد گرفت ولی چیزی که هگل میگوید اصلا این طورنیست. هگل دیالکتیک را سیر خودآگاهی و سیر روح در جهت مطلق شدن میداند. هگل این جا از کلمه Entwiklung برای این سیراستفاده میکند که برخی آن را به تکامل ترجمه کردهاند که درست نیست. هگل میگوید دیالکتیک عبارت از Entwiklung است، یعنی روح یا آگاهی که در آغاز مضمر و پوشیده و در خود است به چه ترتیبی برای خود میشود یعنی خودش را آشکار میکند و بسط پیدا میکند. این بسط آگاهی یا روح در جهت رسیدن به خودآگاهی کامل یا به آگاهی و علم مطلق عبارت از دیالکتیک است. با توجه به مقدماتی که تا این جا گفتهام کم و بیش میشود فهمید که این راه ناهموار راه تردیدهاست برای این که آن چیزی را که طبیعی و بلاواسطه است باید نفی بکنیم، به عبارت دیگر، این راه راه نفی دایم است، و این جاست که روح یا آگاهی در مرحله اول هر لحظه غیر را نفی میکند و از طریق نفی غیر آگاهی به خودش برگشته و در مرحله دوم خودش را نفی میکند، نفی غیر، یعنی این که آن عین خارجی ـ objectـ که در مقابل من قرارمیگیرد، در آغاز یک عین «در خود» است و از طریق نفی هویت «در خود» در مقابل ذهن من، شأن و هویت «برای من» پیدا میکند. اما نفی کردن آگاهی خود را به این معنی است که آگاهی هم در مقابل غیر قرار میگیرد و غیر را به موضوع خویشتن تبدیل میکند و از طریق نفی غیر، باز به خود برمیگردد و این کار روح یعنی نفی غیر و سپس بازگشت و نفی خود دایمی است برای این که روح به مرتبه بالا برسد. هگل البته به خلاف فلسفه و عرفان ما نمیگوید مرتبه بالا چون مراتب هگل طولی نیست بلکه عرضی است. هم چنین هگل به جای تعبیر قوس صعود و نزول از تعبیر راه استفاده میکند و به این دلیل است که گفتم آن کلمه Entwiklung را نمیشود تکامل ترجمه کرد اگرچه یکی از معانی آن تکامل است، باز هگل تعبیر منزل را به کار میبرد چون این خط در عرض جریان دارد و نه در طول. بنابراین، تعبیر منازل را به کارمیبرد و میگوید : هر منزلی حفظ آن چیزی است که در منزل پیشین به دست آمده و به تعبیردیگر، حفظ آن توشهای که در منزل پیشین به دست آمده به علاوه توشه و تجربه این منزل. دیالکتیک هگل عبارت از یک سیر جدلی یا جدالی است به این معنی که وضع موجود یا وضع امر طبیعی و بلاواسطه بودن را نفی میکند تا به منزل بعدی برسد و این منزل منزلی است که هم منزل قبل را حفظ میکند و هم منزل بالاتری است.
هگل خواهد گفت ــ تفصیل آن را بعداً خواهیم دید ــ این راهی که ما درباره آن صحبت میکنیم و این کتاب متکفل بحث آن است. در واقع، راهی است که فرهنگ غربی از آن گذشته است ــ البته هگل کلمه غربی را نمیگوید ــ بنابراین منازل مختلف این راهی که آگاهی سیر میکند تا برسد به روح مطلق، عبارت از صورت های ــ Gestalten ــ است که فرهنگ به خود گرفته است تا برسد به مرحله و منزل بعدی و تا در نهایت به عقل مطلق برسد، پس، بحث ما بعد از این درباره همین صورت هایی است که فرهنگ به خودش گرفته است. این جا توضیحی ضروری است و آن این که هگل از کلمه Bildung برای مفهوم فرهنگ استفاده میکند حال آن که کلمه «کولتور» هم در آلمانی به معنای فرهنگ وجود دارد، دلیل این که هگل به جای کلمه کولتور از کلمه بیلدونگ استفاده میکند این است که این کلمه از ریشه bilden به معنی ساختن است، یعنی در این مسیری که انسان حرکت میکند انسانیت و آگاهی او ساخته میشود. فرهنگ در اصطلاح هگلی مفهومی پیچیده دارد و به معنی چیزی است که میسازد و ما برای این مفهوم معادل مناسبی در فارسی امروز نداریم. بار معنایی کلمه فرهنگ در فارسی امروز سبک و مبتذل شده است و ما آن را به مواردی مثل فرهنگ استفاده از اتوبوس یا فرهنگ در صف ایستادن و غیره تقلیل دادهایم اما فرهنگ یک کلمه فارسی بسیار قدیمی و همریشه فرهیختن است، از قضا فرهنگ در قدیم به این معنی بود که انسان زمخت اولیه ازحالت طبیعی اولیهاش فرهیخته شود یعنی صورت زمختی را ازدست بدهد و صورتی نو بگیرد تا به او انسان با فرهنگ گفته شود. هگل میخواهد نشان بدهد که انسان اولیه که انسان چسبیده به امور طبیعی صرف و بلاواسطه است چگونه در این راه، که راه بسط آگاهی است، فرهیخته میشود و به انسان دارای فرهنگ تبدیل میگردد. بعداً خواهیم دید که برخی از این منازل مهم کجاها هستند، به عنوان مثال، یکی از آن منازل مهم یونان و بعد از آن روم و بعد دوره روشنگری و سپس انقلاب فرانسه است. هگل میگوید : این ها مراحلی هستند که روح و آگاهی از آن ها سیر کرده و در این سیر دیالکتیکی، با نفی وضع موجود ـ عین خارجی ـ از یک طرف و نفی خود از طرف دیگر، به یک آگاهی جدیدی رسیده است. بعد از این درباره برخی از این منازل بحث خواهیم کرد. طبیعی است آن چه هگل گفته درباره برخی از این منازل گفته برای ما بسیار پیچیده است و ما مقدمات لازم برای درک همه آن مباحث را نداریم، اما به هرحال سعی میکنم یکی دو بحث از مباحث آسان و یکی دو بحث از مباحث پیچیده را توضیح بدهم تا ببینیم سلوک و منازل روح از کجاها می گذرد و تجربه آگاهی به چه ترتیبی انجام میشود.
ــــــــــــــ
[۱] – زان یاردلنوازم شکریست با شکایت
گرنکته دان عشقی بشنوتواین حکایت
درزلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بیجرم وبیجنایت
ازهرطرف که رفتم جزوحشتم نیفزود
زینهارازاین بیابان واین راه بینهایت