«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح ـ جلسه سوم بخش چهارم

هگل از این حیث تعبیر راه را به کار می گیرد که تجربه آگاهی یا آگاهی آگاهی از خود در این رفتن – به تعبیر دیگری در این سلوکی که مسیر تجربه آگاهی و خودآگاهی از آن می گذرد که تکرار می کنم معنای دیالکتیک در نزد هگل جز این نیست – تحقق پیدا می کند.

***

هگل از این حیث تعبیر راه را به کار می گیرد که تجربه آگاهی یا آگاهی آگاهی از خود در این رفتن – به تعبیر دیگری در این سلوکی که مسیر تجربه آگاهی و خودآگاهی از آن می گذرد که تکرار می کنم معنای دیالکتیک در نزد هگل جز این نیست – تحقق پیدا می کند. این راه آغازی دارد، اما تا زمان هگل انجام آن نامعلوم بود، ولی هگل ادعا می کند که به اعتباری دورانی در تاریخ تجربه آگاهی به سر آمده و علم مطلق ممکن شده است. این بحث ناظر بر همان تعبیر «پایان تاریخ» است که گویا تنها یک بار در درس های فلسفه تاریخ او آمده است.

به تعبیری که پیشتر از الهیات مسیحی آوردم، می توان گفت که روح پس از تجسد در جسم عیسی مسیح بار دیگر به روح برمی­گردد – از خود او در انجیل نقل شده است که می­گوید من پیش پدر برمی­گردم. بازگشت به پیش پدر مستلزم راهی است که آن همان مصائب مسیح است. پیشتر هم گفته ام که مفهوم راه در فلسفه اروپایی از قرون وسطی به این طرف مفهوم بسیار مهمی بوده است. مفهوم راه در مسیحیت عبارت از راه مصائب عیسی مسیح بود و هگل هم اینجا همان معنی را به کار می­برد و می­گوید آن راه عبارت از راه شک و نومیدی است. کلماتی که هگل در آلمانی برای شک (Zweiflen) ونومیدی (das Verzweiflen) به کار می­برد یک ریشه دارند. به تعبیر هگل راه شک به معنی راه نومیدی است، در این جا شک در معنایی که گذشتگان به کار برده اند استعمال نشده، یعنی تردید در واقعیت یک امر و رفع تردید. شک در نزد هگل به معنای این است که ما درباره هر آگاهی طبیعی یا آن چه که به صورت بلاواسطه از جهان خارج به ما داده شده، تردید ­کنیم ، چون انسان در آغاز، انسان طبیعی است، یعنی در قدم اول و در واقع در نسبت اولین پیوندش با جهان خارج، طبیعی است و به تعبیر دیگر بلاواسطه است اما پس از این که بر اثر شک این بلاواسطه طبیعی بودن را از میان برد، به نوعی نومیدی به دست یابد و نسبت به تجربه آگاهی از عالم بیرون به نوعی ناامیدی می­رسد. پس این راه راه ناامیدی است ولی از طریق همین نومیدی است که در پایان به آگاهی مطلق می­رسیم و این آگاهی مطلق علم مطلق و روح مطلق است. این تعبیر مفسران هگل مبنی بر این که این راهی است که در کرانه­های آن سرهای بی­جرم و بی­جنایت بسیاری افتاده، در واقع، همان راه شک نسبت به انسان بلاواسطه و طبیعی است برای این که از وضع طبیعی و بلاواسطه بودن فراتر برود. اگربه آن تعبیر دینی برگردیم، این راه در واقع راهی است که عیسی مسیح با مصائب خود تا بالای کوه جلجتا صلیب بر دوش سپرد تا از جسم طبیعی – یعنی این دامگه حادثه – رها شود تا بتواند دوباره به پیش پدر برگردد. البته چیزی شبیه به این تعبیر در بیت دیگر آن غزل معروف حافظ آمده است.[۱]

در این شب سیاهم، گم گشت راه مقصود

از گوشه­ای برون آی، ای کوکب هدایت

با سوء استفاده از بیت حافظ می­توان گفت این راه در واقع عبارت از رسیدن به مقصود یا همان علم و آگاهی مطلق و تبدیل شدن به روح است، اما به خلاف گفته حافظ، هیچ کوکب هدایتی بیرون از من و به عبارت دیگر بیرون از آگاهی من وجود ندارد تا آن بالا بدرخشد و راه را به من نشان بدهد، راه من هستم که می­روم و در واقع راه عبارت از سیر آگاهی انسان در جهت روح مطلق شدن است و خورشید این راه درونی است نه بیرونی. هگل به کرات این تعبیر را به کار می­برد که انسان، از زمانی که دکارت گفت : «می­اندیشم» پای خود را در یک جای محکمی گذاشت و بر مبنای اندیشیدن دوران جدیدی را آغاز کرد. در واقع، انسان روی فکر ایستاد و از آن پس، خورشیدی که می­تابد و راه را روشن می­کند، خورشید خودآگاهی درون انسان است که خود بر خویشتن می­تابد و خود خویشتن را روشن می­کند .

کتاب نظام علم همان طور که گذشت، عنوان فرعی دومی هم به نام علم پدیدارشناسی روح دارد. حال باید دید این دو عنوان فرعی یعنی «علم تجربه آگاهی» و «علم پدیدارشناسی روح» چه نسبتی با هم دارند. مفسران اولیه که عمدتا متوجه این نکته نشده و تعارضی میان دوعنوان دیده بودند، فکر کرده بودند که این کتاب تنها می­تواند یکی از دو عنوان فرعی را داشته باشد، در واقع، هگل در جایی آن هدف اولیه را از دست داده و به بیراهه رفته است، به تعبیری بیش از ۵۰۰ صفحه مطلب را به هم بافته که معنای روشنی ندارد، بویژه این که نمی­دانیم با دو عنوان فرعی چه بکنیم. ولی واقعیت این طور نیست و این دوعنوان فرعی همان طور که از این دریچه تا الآن دیده شد به هم مربوط هستند چون آغاز کتاب پدیدارشناسی روح عبارت است از خودآگاه شدن انسان در این مسیر که مسیر نومیدی است تا برسد به علم مطلق که همانا روح مطلق است. تاکید من بر تعبیرراه، که راه نومیدی است و درجلسه قبل هم از هگل نقل کردم که گفت امثال شلینگ فلسفه­ای را تدوین کرده اند که مطلق در آن فاقد خلجان درونی است و، به تعبیر دیگر، مطلق شلینگ مانند شبی است که در آن همه گاوها سیاه هستند، یعنی به دلیل فقدان خلجان درونی هیچ اتفاقی در آن رخ نمی­دهد، تاکید من به خاطر نتیجه­ای است که هگل می­گیرد و آن این که در دیدگاه شلینگ، علم عبارت است از شهود پیدا کردن به این مطلقی که هیچ خلجانی در آن نیست، پس، نه علم ما از مسیرهایی می­گذرد که مسیرهای نومیدی است و نه آن مطلقی که موضوع این علم است چیزی است که دارای خلجان باشد، پس در این علم کافی است که ما یک شهودی نسبت به یک امرمطلق بی­خلجان پیدا کنیم. در واقع، فلسفه عبارت از شهود به یک امر بحت و بسیط است. اگر بخواهیم از اصطلاحات فلسفی خودمان استفاده کنیم، هگل می­خواهد بگوید که همه هواداران افکار باطنی ــ به تعبیر جدید رمانتیک و به تعبیر ما عارفانه ــ تصور می­کنند که علم جز مبتنی بر شهود نیست و ما در یک زمانی علم لدنی پیدا می­کنیم، حال آن که هیچ کدام از این ها فلسفه نیست. در واقع، این دریافت ها نه فلسفه که بیشتر سنخ شعر و ادبیات است. پس، فلسفه با چیزی ــ مطلق یا روح ــ سر و کاردارد که خود دچارخلجان دائمی است و از طرف دیگر، برای رسیدن به علم مطلق از راهی می­گذرد که راه نا امیدی کامل است. همان طور که این جا ملاحظه می­شود، انسانی که آگاهی پیدا می­کند، همانا روح در آغاز و در حالت فی نفسه است که هنوز بسط پیدا نکرده و در واقع در حالت مضمر و پوشیده است، و در این راه است که این انسان و این آگاهی بر اثر بی­نهایت آگاهی ها و منازل آگاهی که در تاریخ تحول فرهنگ و تمدن غربی از آن ها می­گذرد، در نهایت به نهایت خودآگاهی می­رسد و این از ویژگی های روح است که خودش به طورمطلق ــ به معنایی که از هیدگرآوردم ــ به خود آگاه می­شود یا در واقع عین خودآگاهی می­شود، پس، پدیدارشناسی روح عبارت است از حرکت انسان از حالت روح مضمر و بسط پیدا نکرده و آشکار نشده و گذشتن از منازل راه نومیدی و در نهایت رسیدن به علم مطلق که همان روح مطلق است. پس، عنوان فرعی پدیدارشناسی روح که هگل بعداً آن را به عنوان فرعی اول کتاب افزود عین هم هستند، بنابراین، ما در پدیدارشناسی روح شرح پدیدارشدن روح از آغاز مضمر، در خود و هنوز بسط نیافته یا کنزمخفی تا گذشتن از منازل و عین روح مطلق شدن در پایان را می­بینیم. پس، علم تجربه آگاهی یعنی علم پدیدارشدن روح و، بنابراین، این دوعنوان فرعی یکی بیشتر نیستند.

این جا یکی از آن منفذهایی است که می­توانیم بگوییم وارد کاخ پدیدارشناسی روح شده­ایم و تا همین جا هم می توانیم بگوییم که این کاخ دارای مشخصات درونی و از نظر معماری درونی دارای ساختاری است که اگر یکی از آن تالارها را با همه زوایای ممکن آن درست فهمیده باشیم، می­توانیم تصوری از دیگر تالارها پیدا کنم و ساختار معمارانه آن را هم بفهمیم، چون این همان منطقی است که در همه جای دیگر به شیوه­ها و صورت­های مختلف تکرارمی­شود، یعنی پدیدارشناسی روح چیزی جز توضیح آن چه من در این جا گفتم در منازل مختلف نیست. روح عین خود است و چیزی جز خود نیست و در واقع ضد خود را نیز در درون خود دارد. در این سیر جدالی روح غیر خود را در مقابل خود ایجاد می­کند تا از طریق آن به وحدت دیگر و به هویت و خود دیگر خویش برسد. به عبارتی، روح یک چیز بیشتر نیست، یک اتفاق بیشتر نمی­افتد و آن این است که هگل نشان می­دهد که ما در مسیری هستیم انسان در یک مسیری است و هر جایی از این مسیر که شما وارد آن بشوید وارد فلسفه شده­اید چون این مسیر عین فلسفه است و به همین دلیل هم است که هگل گفت فلسفه مقدمه ندارد، چون فلسفه یعنی این راهی که ما داریم می­رویم، فلسفه عبارت است از این منازل و مراتب و بستگی به این دارد که شما در کجای راه وارد شده باشید و در کجای آن سیری که تجربه آگاهی می­کنیم و روح پدیدارمی­شود قدم بگذارید، از هر جایی که وارد شده باشید می­توانید راه را ادامه بدهید و لازم نیست که منازل قبل را هم تجربه کرده باشید. تفسیرهای متعددی که از هگل شده و بحث­های متعددی که درباره هگل خصوصاً پدیدارشناسی روح وجود دارد و این که این کتاب چیست و در نهایت چه چیزی به ما می­دهد و این که این انسانی که در آغاز هست و تجربه آگاهی می­کند و آن روح مطلقی که در پایان هست این ها چه نسبتی با هم دارند و به چه ترتیبی فهمیده می­شوند، از جمله پیچیدگی های این کتاب هستند و در واقع نکته ظریف تفسیرهگل این جاهاست.

قبل از به پایان بردن این جلسه به یکی دو نکته دیگر نیز اشاره می­کنم. کاری که هگل در پدیدارشناسی روح انجام می­دهد این است که سیر دیالکتیکی آگاهی را توضیح داده و شرح می­کند. این کتاب حرکت دیالکتیکی آگاهی است. هگل در همین مقدمه به این نکته تصریح کرده است. اما سیر دیالکتیکی چیست؟ چیزی که تا این جا می­دانیم این است که دیالکتیک یک روش است مثل منطق ارسطویی و در مقابل آن، که اگر کسی آن را یاد بگیرد، روش درست سخن گفتن و درست استدلال کردن را یاد می­گیرد. برخی پنداشته­اند وقتی هگل روش خود را دیالکتیک نامیده و منظور او چیزی است در تقابل با ارسطو و یا در تکامل آن که همانند منطق صوری می­شود آن را جداگانه یاد گرفت ولی چیزی که هگل می­گوید اصلا این طورنیست. هگل دیالکتیک را سیر خودآگاهی و سیر روح در جهت مطلق شدن می­داند. هگل این جا از کلمه Entwiklung برای این سیراستفاده می­کند که برخی آن را به تکامل ترجمه کرده­اند که درست نیست. هگل می­گوید دیالکتیک عبارت از Entwiklung است، یعنی روح یا آگاهی که در آغاز مضمر و پوشیده و در خود است به چه ترتیبی برای خود می­شود یعنی خودش را آشکار می­کند و بسط پیدا می­کند. این بسط آگاهی یا روح در جهت رسیدن به خودآگاهی کامل یا به آگاهی و علم مطلق عبارت از دیالکتیک است. با توجه به مقدماتی که تا این جا گفته­ام کم و بیش می­شود فهمید که این راه ناهموار راه تردیدهاست برای این که آن چیزی را که طبیعی و بلاواسطه است باید نفی بکنیم، به عبارت دیگر، این راه راه نفی دایم است، و این جاست که روح یا آگاهی در مرحله اول هر لحظه غیر را نفی می­کند و از طریق نفی غیر آگاهی به خودش برگشته و در مرحله دوم خودش را نفی می­کند، نفی غیر، یعنی این که آن عین خارجی ـ  objectـ که در مقابل من قرارمی­گیرد، در آغاز یک عین «در خود» است و از طریق نفی هویت «در خود» در مقابل ذهن من، شأن و هویت «برای من» پیدا می­کند. اما نفی کردن آگاهی خود را به این معنی است که آگاهی هم در مقابل غیر قرار می­گیرد و غیر را به موضوع خویشتن تبدیل می­کند و از طریق نفی غیر، باز به خود برمی­گردد و این کار روح یعنی نفی غیر و سپس بازگشت و نفی خود دایمی است برای این که روح به مرتبه بالا برسد. هگل البته به خلاف فلسفه و عرفان ما نمی­گوید مرتبه بالا چون مراتب هگل طولی نیست بلکه عرضی است. هم چنین هگل به جای تعبیر قوس صعود و نزول از تعبیر راه استفاده می­کند و به این دلیل است که گفتم آن کلمه Entwiklung را نمی­شود تکامل ترجمه کرد اگرچه یکی از معانی آن تکامل است، باز هگل تعبیر منزل را به کار می­برد چون این خط در عرض جریان دارد و نه در طول. بنابراین، تعبیر منازل را به کارمی­برد و می­گوید : هر منزلی حفظ آن چیزی است که در منزل پیشین به دست آمده و به تعبیردیگر، حفظ آن توشه­ای که در منزل پیشین به دست آمده به علاوه توشه و تجربه این منزل. دیالکتیک هگل عبارت از یک سیر جدلی یا جدالی است به این معنی که وضع موجود یا وضع امر طبیعی و بلاواسطه بودن را نفی می­کند تا به منزل بعدی برسد و این منزل منزلی است که هم منزل قبل را حفظ می­کند و هم منزل بالاتری است.

هگل خواهد گفت ــ تفصیل آن را بعداً خواهیم دید ــ این راهی که ما درباره آن صحبت می­کنیم و این کتاب متکفل بحث آن است. در واقع، راهی است که فرهنگ غربی از آن گذشته است ــ البته هگل کلمه غربی را نمی­گوید ــ بنابراین منازل مختلف این راهی که آگاهی سیر می­کند تا برسد به روح مطلق، عبارت از صورت های ــ Gestalten ــ است که فرهنگ به خود گرفته است تا برسد به مرحله و منزل بعدی و تا در نهایت به عقل مطلق برسد، پس، بحث ما بعد از این درباره همین صورت هایی است که فرهنگ به خودش گرفته است. این جا توضیحی ضروری است و آن این که هگل از کلمه Bildung برای مفهوم فرهنگ استفاده می­کند حال آن که کلمه «کولتور» هم در آلمانی به معنای فرهنگ وجود دارد، دلیل این که هگل به جای کلمه کولتور از کلمه بیلدونگ استفاده می­کند این است که این کلمه از ریشه bilden به معنی ساختن است، یعنی در این مسیری که انسان حرکت می­کند انسانیت و آگاهی او ساخته می­شود. فرهنگ در اصطلاح هگلی مفهومی پیچیده دارد و به معنی چیزی است که می­سازد و ما برای این مفهوم معادل مناسبی در فارسی امروز نداریم. بار معنایی کلمه فرهنگ در فارسی امروز سبک و مبتذل شده است و ما آن را به مواردی مثل فرهنگ استفاده از اتوبوس یا فرهنگ در صف ایستادن و غیره تقلیل داده­ایم اما فرهنگ یک کلمه فارسی بسیار قدیمی و همریشه فرهیختن است، از قضا فرهنگ در قدیم به این معنی بود که انسان زمخت اولیه ازحالت طبیعی اولیه­اش فرهیخته شود یعنی صورت زمختی را ازدست بدهد و صورتی نو بگیرد تا به او انسان با فرهنگ گفته شود. هگل می­خواهد نشان بدهد که انسان اولیه که انسان چسبیده به امور طبیعی صرف و بلاواسطه است چگونه در این راه، که راه بسط آگاهی است، فرهیخته می­شود و به انسان دارای فرهنگ تبدیل می­گردد. بعداً خواهیم دید که برخی از این منازل مهم کجاها هستند، به عنوان مثال، یکی از آن منازل مهم یونان و بعد از آن روم و بعد دوره روشنگری و سپس انقلاب فرانسه است. هگل می­گوید : این ها مراحلی هستند که روح و آگاهی از آن ها سیر کرده و در این سیر دیالکتیکی، با نفی وضع موجود ـ عین خارجی ـ از یک طرف و نفی خود از طرف دیگر، به یک آگاهی جدیدی رسیده است. بعد از این درباره برخی از این منازل بحث خواهیم کرد. طبیعی است آن چه هگل گفته درباره برخی از این منازل گفته برای ما بسیار پیچیده است و ما مقدمات لازم برای درک همه آن مباحث را نداریم، اما به هرحال سعی می­کنم یکی دو بحث از مباحث آسان و یکی دو بحث از مباحث پیچیده را توضیح بدهم تا ببینیم سلوک و منازل روح از کجاها می گذرد و تجربه آگاهی به چه ترتیبی انجام می­شود.

ــــــــــــــ

[۱] – زان یاردلنوازم شکریست با شکایت

     گرنکته دان عشقی بشنوتواین حکایت

     درزلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

     سرها بریده بینی بی­جرم وبی­جنایت

    ازهرطرف که رفتم جزوحشتم نیفزود

    زینهارازاین بیابان واین راه بی­نهایت