در تداوم و در ادامۀ بحث «میهن‌دوستی» / فرخنده مدرّس

بار دیگر در تاریخ ایران، در عمل گُسستی در به‌هم‌پیوندی الزامی سه رکن اساسیِ میهن، یعنی ملت، سرزمین و دولت ایجاد شده، و تنها عامل این گُسست رژیم اسلامی‌ست. هر بی‌اعتنایی به این گُسست و پنهان کردن علت و عامل آن نقض غرضی‌ آشکار در مفهوم میهن و لاجرم دوست‌داشتن آن است؛ و در موردِ ما، با بستن چشم بر این حقایق که اولاً: تا وقتی که این حکومت بماند و وضع تغییر نکند، آن گُسست خواهد ماند و هر ماجراجویی و شکست رژیم، زمینۀ شکست‌های سخت‌تری، را آماده و عواقب جبران‌ناپذیر آن متوجۀ تضعیف بیشتر کشور و ملت خواهد شد. …

‌ ‌

Farkhondeh11 k

در تداوم و در ادامۀ بحث «میهن‌دوستی»

فرخنده مدرّس

هفته‌هایی‌ست که از آن جنگ 12 روزه می‌گذرد، اما نه تنها هیچ تغییری، نسبت به پیش از آن دیده نمی‌شود، بلکه وضع از هر نظر ناروشن‌تر شده است. از آن‌سو اولتیماتوم‌ و اخطار به افزایش تحریم‌ها تا تهدید به کوبیدن مجدد از راه بمباران، و از این‌سو لاف و گزاف کسانی که اصلاً معلوم نیست کیستند و چه مسئولیتی دارند، تا عجز و لابه از طرفِ افرادی که «مسئولیت» رسمی دارند، اما خودشان هم می‌گویند؛ دیگر نمی‌توانند! آنان که معلوم نیست کیستند، در حالی‌که همۀ اختیار را در دست دارند، اما اصلاً مردم را، جز برای سرکوب و کُشتن، به حساب نمی‌آورند. «مسئولینِ» بی‌اختیار هم از اساس منکر آنند که سررشتۀ تأمین امنیت و نان و آب و برق مردم بدست آنهاست! به معنای واقعی وضعیتی حاکی از رهاشدگی کشور و سردرگریبانی ملت! در چنین آشفتگی و تیرگیِ اوضاع، سیدعلی خامنه‌ای، رهبر فلاکت و تیره‌روزی، همچون مترسکی، پس از «ظهورهای» بی‌جا و نابجا، دوباره در جایی ناپدید می‌شود تا، احتمالاً بر سر گُور خود و آرزو‌های پلید و شکست‌خوردۀ خویش، در کنار گُور شاه سلطان حسین صفوی در زباله‌دان تاریخ، زار بزند. او حتا کشاکشِ دائمی بر سر لاشۀ نیم‌جانِ قدرت، در نظام پوسیدۀ اسلامی، را رها کرده، تا بازماندگانش، در درگیری با هم، تا عمق برهنه کردن فساد و بی‌وطنی‌های یکدیگر، آن کشاکش پایان‌ناپذیر را ادامه دهند و کشور را زیر سایۀ سیاه و شوم خود هر روز ضعیف‌تر و آسیب‌پذیرتر کنند و به سوی فروپاشی هدایت نمایند!

در چنین وضعیتی که ایران ناتوانتر شده و مستعد آوار خطرها و آسیب‌‌های بیشتر بعدی‌ست، البته عصب‌های حسِ «میهن‌دوستیِ» معیوب، مصلحتی و نمایشی هم، با توقف جنگ، دوباره از کار افتاده‌‌‌اند. در حالی که بمب‌ها و موشک‌ها خاموش شده‌اند، و هیچ نمی‌دانیم تا کی، مدعیان «میهن‌دوستی» نیز، در برابر چنین وضع نابسامان و خطرهای در راه، لب فروبسته‌اند. اما مشکل بنیادین ما، یعنی شکاف میان مردم و رژیم همچنان برجاست. در یک طرفِ شکاف؛ مردمی که رژیم را نمی‌خواهند، آن را شایستۀ نمایندگی خود و لایقِ نشستن بر دستگاه دولت ایران نمی‌دانند و در جریان جنگ 12 روزه، نیز پشت به آن کرده و انگشتی هم به دفاع از آن تکان ندادند. و در طرف دیگر؛ رژیمِ سرکوبگری که نه تنها مردم را با همۀ مشکلات‌شان رها کرده، لاکن از هراس اعتراضات و شورش‌های آنان، و برای ایجاد رعب و وحشت علیه آنان، دست به سرکوب می‌زند. طی همین چند هفتۀ بعد از جنگ، به گفتۀ یکی از مقامات سپاه، بیش از بیست‌هزارتنی از مردم را ، به اتهام «جاسوسی»، دستگیر و چندین تن از آنان را، با همین اتهام، به چوبۀ دار سپرده‌اند، که در بارۀ تعداد آنان آمار دقیقی در دست نیست! اما در چنین وضعیتی، که هر روز نیز بدتر می‌شود، برای ایرانیان این پرسشِ اساسی نمودی سنگین‌تر می‌یابد که؛ ادامۀ چنین وضعیتی کار کشور را به کجا خواهد کشاند؟ وضعیت کشوری که در آن مردم نمی‌خواهند و حکومت نمی‌تواند؟

در جهان کنونی که تا چشم کار می‌کند، هنور عصر ملت ـ دولت‌هاست، اما کم نیستند «کشورهایی» با «دولت»‌های زیر سلطۀ حکومت‌های فاسد و نالایقی که دیگر حتا قادر به تأمین خدمات و نیازهای اولیۀ مردمان در قلمروی خود، جز در سطح بسیار نازل، نیستند. از چنین کشورهایی، در قلمرو سیاست و مناسبات بین‌المللی، با عنوان کشورهای «فروپاشیده» یاد می‌کنند.

فروپاشی یک کشور یک پروسه است و از فقدان مشروعیت و شکست‌خوردگی حکومت و نظام سیاسی آن آغاز و به ناتوانی کلِ نهاد دولتِ زیر سلطۀ آن حکومت، کشیده می‌شود، تا جایی‌که آن دولت در انجام سه وظیفۀ بنیادین خود، ناتوان می‌ماند؛ اول؛ ناتوانی در اعمال حاکمیت سرزمینی در قلمروی خود، دوم؛ ناتوانی در حفاظت از مرزهای کشور و سوم؛ ناتوانی در حفاظت و تأمین مصالح کشور و منافع ملت در مناسبات بین‌المللی و داخلی. هرچند چنین حکومت‌هایی، اگر بتوانند، تا مدتها خود را بر اریکۀ قدرتِ فاقد مشروعیت حفظ نموده و باقی می‌مانند، اما به تدریج، با از دست دادن اقتدار، نهادهای دولتِ زیر سیطرۀ آن درمانده و کارکرد خود را از دست داده و در اثر اخلال در انجام وظایف اجتماعی‌ آن نهادهای دولتی، رفته رفته شالودۀ حیات جامعه و مناسبات درونی آن نیز مختل شده و وضعیتی شبیه به هرج و مرج حاکم می‌شود. چنین وضعیتی، برای هر کشور و هر جامعه‌ای بسیار خطرناک و برای ایران، به دلیل انبوه آسیب‌های درونی و بیرونی چند دهۀ گذشته با عاملیت رژیم اسلامی، به مراتب خطرناک‌تر است. از دلهره‌آورترین پیامدهای ناگوار و فاجعه‌بار چنین فروپاشی، که هر روز، در کشورهای فروپاشیده، شاهد صحنه‌های دردناک انسانی در آنها هستیم، پیش‌آمدِ وضعیتی‌ست که خلاف کرامت انسانی‌ست. حتا تصور پدیداریِ چنین وضعیت مبادایی برای ایران، وهن بزرگی‌ست علیه شرافت ملت ایران. رژیم اسلامی در این چهل‌واندی سال کشور ما را به‌تدریج به سوی این فاجعه رانده و از این پس به سرعت بیشتری بدین سو خواهد راند.

با چنین چشم‌انداز تیره‌ای از بقای رژیم اسلامی، که همگان آن را در افق می‌بینند، حتا بسیاری از هواداران این رژیمِ نابدتر و روشنفکران حاشیه‌ای آن نیز، با شرمندگی، در خفای دل و زیر لب، به آن اذعان دارند، به‌رغم این اما کسانی، از همین حاشیه‌ها، «میهن‌دوستی» را به «لعبتکی» در دست لغت‌بازی‌ها و شعرسرایی‌هایِ وهم‌آلود خود بدل ساخته‌ و در جهت اضمحلال آن در تئوری‌های سُکرآور «عارفانه» و یا در توجیه بی‌عملی «فیلسوف‌مآبانه» می‌کوشند. حال آن‌که مفهوم «میهن» و «دوستی» آن، به مثابۀ یک امر ملی و مبتنی‌ بر روحیه و آگاهی جمعی ملت است و تعیین‌کنندۀ وظیفۀ دولت. آن را نمی‌توان از سرشت جمعی و ملیِ آن خالی کرد و به سوی تخیلات عارفانه و شاعرانۀ شخصی و به سوی سیالیتِ اذهان و برداشت‌های فردی، یعنی به سوی پراکندگی، سوق داد. می‌گوییم به سوی پراکندگی و امر فردی، زیرا حمله به ایران و جنگ 12 روزه موجب کمترین انسجامی در ملت و در روحیۀ جمعی برای دفاع از دولتی که زیر سلطۀ جمهوری اسلامی‌ست، ایجاد نشد! برعکس اکثریت بزرگ ایرانیان عدم حمایت خود از رژیم اسلامی را، با پشت کردن به آن، آشکار کردند. زیرا، با توجه به کارنامۀ درونی و بیرونی رژیم اسلامی‌، چنین حکومتی را نه شایستۀ نشستن بر اریکۀ دولت ایران دانسته و نه جنگ‌های این رژیم امت‌گرا را جنگ خود می‌دانند و در هر دوی این امور نیز حق دارند! در جایی هم که ملتی حکومتِ مسلط بر خود را مشروع نداند، به آن پشت می‌کند و از آن دفاع نمی‌کند. در چنین حالتی، جایِ خالیِ ملت و انسجام ملی را با موضع شخصی و با چند شعار بی‌اثر و توخالی نمی‌توان پُر کرد! زیرا هیچ حکومتی، در هیچ جنگی بدون پشتوانۀ ملت خود نمی‌تواند پیروز شود. اما با پشتوانۀ ملت حتا بار خلجان و رنج شکستِ در جنگ را هم می‌توان تقسیم و تعدیل کرد و برای ترمیم آن، با هم‌یاری و شکیبایی مردم، کوشید و می‌توان موفق شد.

اما «ما» در چنین موقعیت و وضعیتی نیستیم! بار دیگر در تاریخ ایران، در عمل گُسستی در به‌هم‌پیوندی الزامی سه رکن اساسیِ میهن، یعنی ملت، سرزمین و دولت ایجاد شده، و تنها عامل این گُسست رژیم اسلامی‌ست. هر بی‌اعتنایی به این گُسست و پنهان کردن علت و عامل آن نقض غرضی‌ آشکار در مفهوم میهن و لاجرم دوست‌داشتن آن است؛ و در موردِ ما، با بستن چشم بر این حقایق که اولاً: تا وقتی که این حکومت بماند و وضع تغییر نکند، آن گُسست خواهد ماند و هر ماجراجویی و شکست رژیم، زمینۀ شکست‌های سخت‌تری، را آماده و عواقب جبران‌ناپذیر آن متوجۀ تضعیف بیشتر کشور و ملت خواهد شد. ثانیاً: این شکاف در عمل گُسستی میان ملت و دولت نیز هست. زیرا حکومت اختیار همۀ دستگاه دولت را داشته و بر آن سلطه دارد. بنابراین دفاع از دولت در عمل به معنای دفاع از جمهوری اسلامی نیز هست و مردم این رژیم را نمی‌خواهند. حتا اگر دولت ایران را بخواهند، اما نشان دادند؛ حاضر به دفاع از دوام و بقای حکومت اسلامی مسلط بر آن نیستند. با تئوری‌بافی عامل اصلی بی‌پشتوانه شدن دولت ایران را نمی‌توان پوشاند و نمی‌توان نسبت به عواقب خطرناک دوام چنین وضعیت نامطلوبی بی‌اعتنا ماند و بجای تأمل بر این واقعیت‌ خطرناک، سر در عزلت «میهن‌دوستی» معیوب فرو برد، یا به غلط مردم را، در عدم حمایت‌شان از رژیم، به دیدۀ ملامت نگریست و بدتر از آن به کذب و تبلیغ، آنان را اقلیتی خواند که «سقوط خود را نظاره می‌کنند»! و به این صورت مغرضانه، و در حقیقت آگاهانه، در شناسایی عامل اصلی سقوط کشور سفسطه و مغلطه می‌نمایند.

و اما نکتۀ دیگری دربارۀ وارد کردن نقص و عیب در مفهوم میهن و دوستی آن، که در اصل به نوعی توجیه گُسست میان ملت و دولت نیز می‌انجامد، تشبث و البته مغلطه‌ای‌ست آشکار در تجربه‌های تاریخی ایران. به باور ما تداوم چنین وضعیتی ـ یعنی گُسست میان ملت و دولت ـ به هیچ‌ وجه مطلوب و توجیه‌پذیر نیست و هرگز و در هیچ لحظۀ تاریخی نیز مطلوب و موجه نبوده است، که بتوان نسبت به وجود آن، با تشبث به «تأصل وجودی و فلسفی» حس میهن‌دوستی ایرانیان، به این گُسست بی‌اعتنا ماند و با توسل به تجربه‌های تاریخی که در آنها ایرانیان بارها نسبت به فرمانروایان و حکومت‌های مسلط بر ایران، بی‌اعتنایی پیشه کرده‌اند، آن گُسست‌های از سر ناگزیری را به هر دلیلی توجیه کرد. زیرا چنین گُسست‌هایی همواره زیان‌آور و عامل آن رفتار فرمانروایان بوده‌ است. به عبارت دیگر؛ حتا اگر، در دوره‌های درازی از تاریخ ایران، یعنی در دورۀ اسلامی ایران، به دلیل سلطۀ حکومت‌هایی که «راه و رسم کشورداری ندانسته» و بیش از آن‌که حامی تداوم تاریخی و فرهنگی ایرانیان و موجب قوام و دوام ملت باشند، برعکس «از عاملان اصلی بی‌ثباتی و ناامنی ایران، بوده‌اند»! حتا اگر ایرانیان، به‌رغم سلطۀ چنین حکومت‌هایی و در بی‌اعتنایی به آنها، توانسته‌اند هستی ملی خویش را از نظر تاریخی و فرهنگی تداوم بخشند، و تردیدی نیز در آن نیست که؛ این تداوم‌بخشی موجب سربلندی تاریخی ایرانیان بوده و هست، اما برخی فراموش می‌کنند، یا بنا بر دستگاه فکری خود مایلند فراموش کنند، که در بطن آن نوع تداوم و در سرآغاز آن اضطراری نیز، از بدِ حادثه، نهفته و تعیین‌کننده بوده است، که همچون مانعی سنگین بر سر راهِ تداوم طبیعی و عادی ملت ایران قرار داشته که در نهایت به شکاف میان مردم و حکومت‌ها انجامیده است، زیرا آن مانع در اصل رفتار فرمانروایی‌ها بوده است. در حقیقت نمی‌توان از نظر دور داشت که فرجام چنان تداومی در چنین گُسستی به دوام استوار و قدرتمند ملت و کشور ایران نیانجامیده، برعکس، این امر موجب تضعیف تاریخی و فرهنگی ایران نیز بوده است.

از چنین تجربه‌های تاریخی تنها باید عبرت آموخت. برخی استعداد شگفتی در کج و معوح کردن و سوء تعبیر از تاریخ و از نظریه‌های تاریخی، از جمله در مورد چنین وضعیت‌های نامطلوبی، دارند. چنان‌که با بکارگیری چند عبارت بی‌سر ـ و ـ ته با سخن عارفانه و چند جملۀ شاعرانه چنین القاء می‌کنند که گویا ایران هزاروچهارصد سال است که زیر سیطرۀ «حکومت‌‌های گذرا» دوام آورده، امروز نیز، زیر سلطۀ رژیم ضدایرانی اسلامی، دوام خواهد آورد! به عبارت دیگر؛ چنین کسانی بجای طرح پرسش اصلی از ریشه‌ها و علل شکاف میان ملت و دولت و بجای تأمل بر عوامل اصلی این شکاف، در حقیقت بر فراز استیصالِ عمومی و در فضای احساس رها‌شدگی، شبح تخیلات عارفانه و آه و ناله‌های عاشقانه در «دوست داشتن وطنی» را به پرواز درمی‌آورند که؛ چهل‌واندی سال است که در گرداب بلای رژیم اسلامی افتاده است. آنان، در واقع رندانه، می‌کوشند، تأمل بر وضع کشور و چاره‌اندیشی در مورد آن را به غارهای عُزلت خیالِ منفعل فردی و به انزوای بی‌عملی شخصی بکشانند!

گویی کشور، بی‌ملتی یک‌پارچه و متحد، و سرزمین بی‌دولتِ ملی قادر به دفاع از خود است! گویی، برای نگه‌داری و تداوم ایران، «تأصل ایدۀ» «میهن‌دوستی» کافی‌ست. البته که کافی نیست! چنان‌که هرگز کافی نبوده است، حتا آن هنگامی که ایرانیان با «وجود حس ملی» تداوم تاریخی و تداوم فرهنگی خود را، از ورای گُسست‌هایی میان خود و فرمانروایانی که در دروۀ اسلامی جز «خربندگانی نبودند، که امارت یافته بودند»، از دوره‌ای به دورۀ دیگر انتقال می‌دادند، اما به‌رغم این نمی‌توان انکار کرد که آن نوع «تداوم»، تداومی دشوار با موانع بسیار و در موارد نه چندان اندک با «مصالحه» از سرناگزیری بوده که در نهایت نیز به تضعیف فرهنگی و ناتوانی ملی نیز انجامیده است. نظریۀ «تداومِ در زوال» نظریۀ تخیلی و وهم‌آلود نیست! از درون پژوهش دربارۀ واقعیت‌های تاریخی ایران بدست آمده است. یکی از مهمترین این واقعیت‌ها وجود شکاف میان ایرانیان و نظام‌های حاکم بر آنان بوده است.

بنابراین ما تصور نمی‌کنیم که دیگر بشود، و جایز هم نیست، تئوری‌های نشئه‌آور و خمارآلود، را به خورد مردم داد! آن‌هم با تشبث و دست‌‌برد به متون اندیشمندان خارجی و ایرانی و با مایه‌گذاشتن بی‌انصافانه از عزت و اعتبار آنان! وقتی چنین شکاف هولناکی میان ملت و دولت افتاده است، وقتی حکومت اشغالگرِ «دولت» ایران مصالح کشور و منافع ملت را قربانی می‌کند، وقتی طی نیم‌قرن در انحصار داشتنِ همۀ ابزار زر و زور، یعنی سیاست و پول و قدرت، را جز در راه تضعیف بنیادها و ارکان کشور ـ ملتِ ایران بکارنگرفته است، وقتی ایران را در چشم جهانیان خوار کرده است، وقتی استقلال کشور را به باد داده است، وقتی آسمان و زمین ایران را ناامن کرده، به رغم آن‌که دهه‌ها ثروت کشور و ملت را خرج جنگ‌افروزی نموده است، وقتی رژیم اسلامی عامل اصلی جنگ و عامل اصلی به نابودی کشاندن کشور است، چگونه می‌توان مردم را قانع کرد تا بر اساس اصل «جوهری» و «تأصلی» و «هستی تاریخی» میهن‌دوستی، تنها دل‌ها را مأمن و نهانگاه آن «دوستی» کنند و با توهُم به بی‌نیازی از «دولت»، بر سرشت میهن‌دوستی و سرنوشت ناروشن میهن خود دل خوش دارند!؟

چگونه می‌توان، با توسل به «تأصلِ وجودی و فلسفی میهن‌دوستی» یا تشبث به «فلسفۀ هستی‌شناسانۀ هایدگری» قصۀ «اصالت میهن‌دوستی» و «وجود پیشا سیاسی» آن، تداوم هستی آن در بی‌نیازی از «دولت»، نغمۀ لالایی در گوش مردم خواند!؟ و افکار هایدگری را شاهد و مصداق آن آورد و در حقیقت چشم بر این واقعیت پوشاند که؛ هایدگر اگر خیلی «میهن‌دوست» می‌بود و میهنش، بی‌نیاز از سیاست و دولت می‌بود، پس بنابر قاعدۀ میهن‌دوستی خود نباید اختیار ملت و میهن خویش را در دستهای یک رژیمِ توتالیترِ مخبط و معیوب و جنایت‌کار می‌گذاشت! و نمی‌بایست، زیر غیرت یهودی‌ستیزی و تحت دشمنی با مدرنیته، در بیراهۀ جنگل هیتلری قدم نهاده و در مسیر فراهم‌آوردن لعنت ابدی علیه ملت آلمان می‌کوشید! به قول معروف هایدگر، در «میهن‌دوستی» «اگر طبیب بودی، سرخود دوا نمودی»!

بحث در اینجا وارد کردن تردید در وجود «حس عاطفی» ایرانیان نسبت به «میهن» خود نیست. موضوع تردید و ایراد به نادرستی افکاری‌ست که به واقعیت‌های دوران جدید بی‌اعتنایند و بر ارکان سه‌گانۀ مفهوم میهن نقص وارد کرده و علیه سیاست و دولت و ملت و میهن و کشور و نفی ضرورت پیوند آنها، قصه و افسانه می‌بافند و در فهم اختلاف میان‌ ماهیت سیاست‌ها و سرشت دولت‌‌ها اخلال می‌کنند. و همچنین انتقادی‌ست به اشاعه و تبلیغ مسیر فکری خلاف و اشاعۀ فکر بازگشت به فصل فاسد و منحط تاریخ صوفیگری‌ و «سپردن و تسلیم تدبیر مملکت به هرزه‌گرد قضا و قدر»! آن‌هم به تقلید از هایدگر!

مسئله در بارۀ این واقعیت تاریخی‌ست که ایران، در اثر، ایدئولوژی رژیم اسلامی و به دنبال اقدامات به غایت فاسد آن، به شدت تضعیف شده و بُنیۀ آن تحلیل رفته است و مستعد آسیب‌های جبران‌ناپذیر دیگری‌ست. تشبث و استناد به گفتارهای این اندیشمند یا آن دانشمندِ جهانی یا وطنی، اگر گزینشی و مصادره به میل باشد، ریشۀ مشکل ما را طرح نمی‌کند، تنها سردرگمی بیشتر ایجاد می‌کند. از جمله تشبث به تک‌جملۀ خواجه عطاملک جوینی، که آن نیز جز سردرگمی ایجاد نکرده است. دوستانی، البته برای آن‌که حرف روشنی نگویند، به آن تک‌جملۀ معروف شدۀ خواجه، توسل جسته‌اند. تا از قول خواجه که، «تاریخ‌نویس دورۀ مغولی بود، اما تاریخ‌نگار مغولان نبود» به مردم هشت قرن بعدِ ایران، یعنی به ایرانیان دورۀ جمهوری اسلامی، بفهمانند که؛ بهتر است ساکت بمانند! گویا، همچنان دورۀ مغولی‌ست! و بازهم، هم‌چون دورۀ یورش مغولان، «سامان سخن گفتن نیست»! اما قبل از هر چیز مهم است بدانیم که سخن خواجه چه بود و بربستر کدام شرایط تاریخی و اجتماعی و سیاسی گفته شد.

باری؛ آن سخن جوینی، بریده‌ای از روایت پر مغزی‌ست از مکالمۀ دو عالِم در دورۀ یورش مغولان، با مشاهدۀ این‌که این جماعت وحشی و بی‌عقل، در بخارا «چو بیابان را خالی از علف یافتند»، برای پرکردن شکم اسبان و ستوران خود، روی به مکان‌های نگه‌داری صندوق‌های نفیس حاوی کتاب‌های نفیس‌تر کرده، ابتدا آن نُسَخ نفیس را زیر دست ـ و ـ پا انداخته یا سوزاندند و از صندوق‌ها نیز آخُر ساختند! آنگاه خواجه جوینی، در وصف این روزگار تباهی عقل و توحش، در قالب طرح پرسشِ عالِمی از عالِم دیگر آن مکالمه را، هم‌چون پاسخی داهیانه از آن عالِم دوم نقل می‌کند‌ که به عالِمی که در شگفتی از رؤیت چنین عملی، از چونی روزگارِ لاکردار، پرسیده بود، گفت: «خاموش باش! باد بی‌نیازی خداوند است که می‌وزد؛ سامان سخن گفتن نیست.»

در آن سخن آورده دربارۀ واقعیت تاریخی دورۀ مغول، به نقل از جوینی، و قیاس وضع ایرانیانِ امروز، با آن روز، اما روشن نشده است که نقش قوم مغول را، در هشتصدسال بعد، یعنی امروز ایران، کیست که بر عهده دارد؟ و کیست که در این چهل‌و‌اندی سال، ایران را غارت و مردم ایران را کشته و به کشتن داده است؟ و این‌که؛ آیا مقلدان جوینی شرح احوال و سوانح ایران را در دورۀ مغولیِ جمهوری اسلامی می‌نگارند، یا دبیر مخدومان مغولیِ خود هستند؟ صرف نظر از این پرسش‌های بی‌پاسخ، اما خطاب مقلدانه از جوینی، به مردم ایران، کاملاً روشن است؛ از زبان خواجه خطاب به مردم ایران پیام می‌دهند که؛ با توجه به فقدان عاملیت سیاسی و نداشتن نقش، بهتر است خاموش بمانند!

امّا سخن خواجه معنای دیگری نیز دارد. از آنجا که ظاهراً همۀ آثاری که این جمله در آنها به شهرت رسیده، خوانده نشده، لذا به آن معنا نیز اشاره نشده است، تا مردم سخن خواجه را همه جانبه‌ و مصداق آنرا بهتر بفهمند. درآن استنادهای تاریخی آن معنا باز نشده است که تحت توحش مغولی، نه  تنها «سامان سخن گفتن» نبود، بلکه همچنین شرایط «سخنِ بسامان گفتن» هم از میان رفته بود. طبیعی‌ست، اگر، در قیاس گرفتن از زمانۀ خواجه، که به دنبال یورش مغولان «سخن به سامان نمی‌شد گفت»، امروز نیز در قیاس با همان شرایط باز هم «سخن به سامان نمی‌شود گفت».

 پس، بیش از هرکس دیگری، حضرات مقلد خواجه، باید این شرایط را ناظر بر خود ببینند. یعنی در شرایط تکرار توحش مغولی، در جمهوری اسلامی، از دو حال خارج نیست، یا آنان سخن به سامان نگفته‌اند، یا اگر چیزی که گفته‌اند، و برای گفتن آن آزاد بوده‌اند. پس در مقام «تئوری‌پردازی» در تبلیغ و در حمایت دولت اسلامی بوده و در اصل نمک بر زخم مردمی پاشیده‌اند، که محکوم به سکوت بوده‌اند.

بعضی نیز در این نابسامانی، میهن‌دوستی را که از زمره «مقولات آگاهی ملی»‌ست «همچون بت عیاری»، قلمداد نموده‌اند ـ البته به تقلید از سخن بزرگی هم‌چون جوینی ـ که باید هربار به شکلی درآید، تا آن را بتوان در «پستوی خانه نهان» کرد. این شرح درستِ تاریخی‌ست در بارۀ سوانح سخت و احوال دشوارِ «میهن‌دوستی» ایرانیان در دورۀ تهاجم تازیان و ترکان و مغولان. اما مقلدان آن سخن، در بسط آن به وضع امروز، احتمالاً خود نفهمیده‌اند که این تکرار طوطی‌وار در واقع برهان قاطعی‌ست که میهن‌دوستی ایرانیان زیر سرکوب است! اما زیر سرکوب چه کسی و کدام رژیم؟

میهن‌دوستی و میهن از مقولات و مفاهیم مهم آگاهی ملی یک ملت هستند. امّا، در جهان کنونی، ملت را نمی‌توان از میهن کسر کرد و بعد راجع به ملت دروغ گفت. دفاع از ملت نیز مانند دفاع از سرزمین بی‌قید و شرط است. امّا اگر ملت را از آن «میهن‌دوستی» کسر کنیم آن «میهن‌دوستی» معیوب و بدتر از آن دروغگویی‌ست! هم‌سنخ «میهن‌دوستی» خامنه‌ای و علی لاریجانی و فرماندهان مافیایی سپاه، سراپا کذب است! چه کسی قرار است که میهن‌دوستی آنان را باور کند؟

میهن بدون ملت معنا ندارد، همان‌طور که وجود، دوام و قوام یک ملت بدون خاک و سرزمین ناممکن است، همان‌طور که ملت بدون دولتِ حافظ ملت، یعنی دولت ملی، می‌تواند بسیار پرخطر باشد و در نهایت به فروپاشی کشور و نابودی ملت بی‌انجامد. اگر در این اصل تردید داریم، کافی‌ست نگاهی به لیست «کشورهای» عضو سازمان ملل متحد بی‌افکنیم، چند درصد از آنها شایستۀ نام کشورند؟ چه تعداد از آنها از مقولۀ جدید «کشورهای فروپاشیده» بحساب می‌آیند؟ نقش فرقه‌های تبه‌کار در جامۀ حکومت‌های نشسته بر دستگاه دولت آن کشورها، نظیر سلطۀ رژیم اسلامی بر دولت ایران، در فروپاشی کشورها چیست؟ چه تعداد از آنها که امروز هستند، فردا می‌توانند دیگر نباشند؟

27 مرداد1404