«

»

Print this نوشته

روزگارِ «همایون» / دکتر محمود خوشنام

یکى از ویژگى هاى همایون، شهامت گفتارى و کردارى اوست که در سراسر زندگى با او همراه بوده و در «زندگینامه»اش نیز بازتابیده است. شهامتى که گاه او را به کژراهه ها کشانده ولى گاه نیز با تکیه به اعتماد به نفس قوى، او را به پروازهاى بلند برده است.

***

*در یکى دو سال اخیر، یکى دوبار دیگر، به مناسبت هاى گوناگون از «داریوش همایون» و اندیشه هاى سیاسى و فرهنگى او صحبت کرده ایم (نیمروز ۹۲۸ و ۱۰۰۰). اینک به مناسبتى دیگر باز به ناگزیر به او مى پردازیم. مناسبت تازه، خود زندگینامه او است که با عنوان «من و روزگارم «انتشار یافته است» و ناگزیرى ما از آن روست که نکته هاى تأمل برانگیز بسیار در آن آمده و با وضوح و صراحت، تجربه هاى منفى و مثبت روزنامه نگارى فرهیخته را که اینک در صدر جبهه راستِ میانه نشسته است، برابر دیدگان ما مى گشاید.
یکى از ویژگى هاى همایون، شهامت گفتارى و کردارى اوست که در سراسر زندگى با او همراه بوده و در «زندگینامه»اش نیز بازتابیده است. شهامتى که گاه او را به کژراهه ها کشانده ولى گاه نیز با تکیه به اعتماد به نفس قوى، او را به پروازهاى بلند برده است.
*
*همایون در «سال هاى ناآرامى» که همان سال هاى نوجوانى او باشد، با وجود غوطه ور شدن جامعه جوان روشنفکر در آرمان چپ، بى هیچ هراس به راستِ راست مى پیوندد. او با آن که مجلات «مردم و سخن و موسیقى» را مى خواند و با هدایت و نیما یوشیج آشنا مى شود ولى شاید به دلیل اشغال متفقین و برآمدن احساسات تند ناسیونالیستى- و جانبدار آلمان- گام در راه راست مى گذارد. در آغاز «نهضت محصلین» را تشکیل مى دهد. پس از چندى گروه رستاخیز و بعد گروه مخفى «انجمن» را به راه مى اندازد. با این هدف که به شیوه هاى تروریستى با اشغالگران و عوامل داخلى آنها بستیزد. به گفته همایون «انجمن»، نخستین گروه چریکى ایران بعد از مشروطه به شمار مى آید که «به تقلید از کمیته مجازات درست شده بود.»
بمب هاى دستى را که یکى از «حلبى سازان بازار» برایشان مى ساخت، به مراکز حزب توده و حزب اراده ملى -و حتى به خانه توده اى ها- پرتاب مى کردند.
و اما وقتى «انجمن» با همه شر و شورش از پاى درمى آید، داریوش «هژده نوزده ساله»، خود را «درهم شکسته و بى آینده» مى بیند. «از درس عقب مانده و بى کار و بى درآمد» و درمى یابد که همه راه ها به رویش بسته است» و «ناکامى هاى پیاپى»، در روان او به صورت طغیان بر همه چیز و همه کس بروز مى کند.» همایون شاید براى سهولت در ابراز این طغیان است که به یکى از حزب هاى دست راستى افراطى در آن روزگار مى پیوندد: «حزب سوسیالیست ملى کارگران ایران» که با نام کوتاه شده «سومکا» فعالیت مى کرد.

*

شایعات!

*داریوش همایون در بخش دوم زندگینامه خود مى گوید که پس از ۲۸ مرداد ،۳۲ براى مدت ها دست از کار حزبى شسته تا به زندگى خود سر و سامانى بدهد. مدتى کارمند وزارت دارائى مى شود تا در پناه آن بتواند تحصیل خود را در دانشکده حقوق به پایان برساند. بعد که در دوره دکتراى حقوق نام مى نویسد، از دارائى درمى آید و در روزنامه اطلاعات به کار تصحیح نمونه هاى چاپى مى پردازد. از آنجا به سرویس خارجى روزنامه راه پیدا مى کند و «شروع مى کند به بالا رفتن!» و چاپ مقالات او سر و صدائى به پا مى کند. همایون بى هراس از هیاهوى چپ ها، ابائى ندارد که از همکارى با ساواک بگوید. ساواک ازاو دعوت مى کند که به «جشنواره صلح وین» برود، که یک نمایش استادانه تبلیغاتى کمونیستى است و گزارشى فراهم آورد. خلاصه گزارش دقیق همایون این است که این جشنواره دیگر برگزار نخواهد شد!
همایون یک ماهى بیشتر در اروپا مى ماند و خوب سیر و سیاحت مى کند و از این جا است که «به اروپا رسیدن» آرزوى بزرگ او براى ایران مى شود.
در جاهاى دیگرى از «خود زندگینامه»، با صراحت سخن از همکارى و نیز رویاروئى با ساواک به میان آمده است. مى گوید کار «آیندگان» را در «فضاى خصمانه اى شروع کرده» زیرا، همه مى گفتند یا مال اسرائیل است یا مال «سیا» و یا مال ساواک…. در مورد ساواکش یک مقدار حق داشتند، ولى آن را هم ما از بین بردیم…. در مورد اسرائیل و سیا البته به کلى اشتباه بود و مبارزه تبلیغاتى بر ضد شخص من بود» و در جاى دیگرى از رفت و آمد خود با «پرویز ثابتى» مى گوید که به باور او «فهمیده ترین مقام ساواکى» بوده است. با این همه آیندگان در سال هاى نخست انتشار، رویاروئى ها نیز با ساواک داشته است. یک بار «نصیرى» رئیس ساواک، اینگونه پنبه آیندگان را زده است: اینها، یکى شان با سیا و موساد در ارتباط است (همایون)، یکى کمونیست است (غلامحسین صالحیار) و یکى هم با شوروى ارتباط دارد (جهانگیر بهروز)!
همایون مى گوید که آیندگان با وجود چنین دشمنى هائى، ماند و پیش رفت و با همه مبارزه سختى که روزنامه هاى دیگر با آن داشتند، روزنامه مهمى شد ولى حرف ها سر جاى خودش باقى ماند. چاپخانه اختصاصى که درست شد، گفتند اسرائیل آن را داده است. «در آن فضاى توطئه اندیشى، همه به جاى تفکر، دنبال دست هاى ناپیدا مى گشتند». البته همایون نیز با بى پروائى هائى که نشان مى داد، کمکى به خود نمى کرد! آیندگان از دو سو زیر فشار قرار مى گرفت. از سوى توطئه اندیشان و از سوى دولتمردان و مسئولان سازمان امنیت و حتى شخص پادشاه. همایون به یاد مى آورد یکبار که درباره رابرت کندى مطلبى نوشته بوده، شاه را که از کندى ها خوشش نمى آمد، غضبناک کرده، دستور داده که اصلاً مقاله چاپ نشود! و انتشار مطالبى درباره کودتاى یمن و کودتاى ویتنام که پس از سفر او به ویتنام نوشته شده…. «سوءظن شاه را نسبت به او برانگیخته است…» «شاه اعتمادى به من نداشت. با آن که من را آدم ناسیونالیستى مى دانست، ولى از گرایش هاى به اصطلاح لیبرال من ناخشنود بود…»

*

نشانه تیر سرنوشت

*همایون همچنان ادامه مى دهد به «بالا رفتن»، به معاونت دبیرکلى حزب رستاخیز مى رسد و بعد هم به وزارت اطلاعات و جهانگردى، آن هم در سالى که صداى پاى انقلاب از دور به گوش مى آمد! او در بایگانى انقلابیون پرونده سیاهى داشت. پایش به ماجراى مقاله «احمد رشیدى مطلق» باز شده بود که خمینى را به فحش و ناسزا گرفته بود. اسلام گرایان انقلابى، همایون را نویسنده مقاله مى دانستند. همایون ولى خود مى گوید که او تنها نامه اى را که از وزارت دربار رسیده بوده براى چاپ به روزنامه اطلاعات فرستاده است. قضیه تفاوت چندانى نمى کرد و او از آن پس از «دشمنان مردمى» تلقى شد «که کم کم خمینى را مى پرستیدند و تصویرش را در ماه مى دیدند ولى یک از هزاران شان نیز مقاله را نخوانده بود.»
روحیه بى پرواى همایون، با وجود فضاى تهدیدآمیزى که به وجود آمده بود، او را از گریختن باز برمى داشت. توصیه هاى دوستان را نپذیرفت و در خانه ماند و خود را «نشانه تیر سرنوشت» قرار داد. اما مأمور سرنوشت را پیش از آن که کارگزاران بعدى خمینى به دَرِ خانه همایون بفرستند، سازمان هاى امنیتى حکومتى فرستادند که او خود از وزیران آن بود. «گروه حاکمى» که از گزینش هرگونه استراتژى ناتوان مانده بود، «آسان ترین راه گریز خود را در قربانى کردن کسانى مى یافت که به هر دلیل بلاگردان رژیم شده بودند… در مجلس و مطبوعات، همه سخن ازاعدام ما مى رفت…!»
همایون تصویرى از فضاى انقلابى آن روزها به دست مى دهد که شنیدنى است:
«سراسر کشور را پوشیده از زنان و مردانى مى دیدیم که خیابان ها را پر مى کردند و فریاد مرگ سر مى دادند…» زنان و مردانى که «در سرسپردگى محض خود به مرز بى خردى رسیده و در کین و حقانیت خود میان بُر زده، آماده سرازیر شدن به هر هاویه اى بودند که امام شان مى خواست….»! و «براى من تردید نماند که کار ما، اگر نه زودتر از رژیم، پایان یافته است….»
سرنوشت مثل این است که بى پروایان را مى یابد و نگاهشان مى دارد! همایون در جریان حمله مردم به پادگان جمشیدیه، توفیق فرار پیدا کرد و تا هنگامِ «فرار بزرگ»، به زندگى پنهانى روى آورد.
داستان گریز از ایران از راه ترکیه نیز که در کتاب آمده، پر از لحظه هاى دلهره آورى است که او با ذات بى پرواى خود آنها را تاب آورده است.
*
*و اما در صدر همه دلیرى ها و بى پروائى هاى داریوش همایون، باید این شهامت اخلاقى را جاى داد که با یک بازنگرى صادقانه، به خطاهاى پندارى و کردارى خود اعتراف مى کند:
-«زندگى ام را وقتى نگاه مى کنم، اشتباهات بسیار زیاد درش هست. اولین و شاید بزرگترین اشتباه آن بود که خیلى پیش از موقع وارد سیاست شدم. پیش از آن که دانش سیاسى پیدا کنم، پیش از آن که درسم را خوب بخوانم، وارد کارهاى عملى سیاسى شدم که مسیر زندگى ام را منحرف و غیرعادى کرد و فرصت هاى زیادى را از من گرفت….
… یکى از اعضاى بدنم را بیهوده از دست دادم… بدبختانه بیشتر مردمان تصمیم هاى زندگى شان را در سنینى مى گیرند، که کمتر از همیشه آمادگى دارند…»
همایون که گام در دهه هشتم زندگى نهاده است. با همه سرخوردگى ها که از سیاست پیدا کرده مى گوید اگر دوباره به دنیا مى آمد باز سیاست را انتخاب مى کرد چون با سرشت او سازگارى دارد. «آبشخور رودخانه زندگى من ادبیات و تاریخ و سیاست است.»
و بعد مى افزاید: امروز من به جائى رسیده ام که براى بیشتر همسالانم، ایستگاه پایانى است. ولى براى من نیمه راه است….
… هنوز به نظر مى رسد وقت باقى است، باید تندتر و بالاتر پرواز کرد. بى پرواتر و متفاوت تر بود…»!

*

یا مرگ یا زندگى!

*کتاب «من و روزگارم»، پیوستى نیز از «روزنگارى»هاى داریوش همایون در سال هاى جوانى (۳۶-۱۳۲۶)، -همان سال هاى ناآرامى- دارد، که حرف هاى درست و نادرست (به اقتضاى سن) در آنها کم نیست. گویا این یادداشت ها که در هنگامه گریز، جامانده، در کتاب «وزیر خاکسترى» در تهران نیز انتشار یافته است. در یادداشت ها روحیات متفاوتى بازتابیده است که به گفته نویسنده، در آغاز پر از «صداهاى ناساز و گوشخراش» است ولى در پایان «پس از اوج گرفتن سازهاى بادى، به موج آرام سازهاى زهى مى رسد!» بازگوى تکاپوى جوانى است که «جاه طلبى روزانِ ویرانگر و بلندپروازى والاى رهاننده در او به هم آمیخته است». جوانى که «با آن که سرش پیاپى به سنگ مى خورد، در کژراهه خود تندتر مى رود و براى بیرون آمدن از گودال زندگى اش، آن را ژرف تر مى کند.» جوانى که پیوسته همه چیز را از دست داده، از صفر مى آغازد» و با «گلچین گیلانى» همآواز مى شود که: «دارم‎/ ولى ندارم‎/ این پرچم شکست‎/ بالاترین نشانه پیروزى من است!»

نگاهى و تورقى گذرا در یادداشت ها مى کنیم:

*«من از همه چیز در گذشته بدم مى آید. از خودم درگذشته، از دنیا درگذشته و از همه چیز و همه کس درگذشته….»
*
*«من قمار بازم، ریسک مى کنم. یا موفقیت کامل…. یا شکست جامع! یا مرگ یا زندگى!…»
*
*«فرزندان هیچگونه دینى به پدر و مادر ندارند ولى در عوض هیچ انتظارى هم از آنها نباید داشته باشند…!»
*
*«مردان اجتماع ما باید هر کدام خنجرى باشند. هر کدام براى خود، درنده و سبعى به شمار روند. کشور ما باید پر از خنجرهاى تیز و حیوانات درنده شود. بکشند و کشته شوند… باید برید و درید، کُشت و خراب کرد، سوزاند و از پاى درافکند و بعد ساخت و اصلاح کرد، ایجاد و احیاء نمود…»!
*
*«شاید در دنیا کمتر کسى باشد که به اندازه من اهل مبارزه و طغیان و تمرد باشد.»
*
*«من خانواده ام را دوست ندارم. از آنها مى گریزم و در انزواى خود به سر مى برم…. خانواده براى من مضرترین و نفرت آورترین جنبه هاى زندگانى است…»
*
*«صفات عمومى و اصلى من که تا هنگام مرگ نیز در من خواهند بود، یعنى سرکشى، ماجراجوئى و ناسیونالیسم شدید، مانع از آن مى شوند که من یکسره تسلیم جریانات معنوى بشوم…»!
*
*«آیا من به خودم خوشبینم و اعتماد دارم؟ اگر چنین است مى توانم به آینده ملت خودم هم خوشبین باشم.»
*
*«مسئولیت حزب بر دوش من افتاده است… با دشمنان بى شمارى روبرو هستیم و هر روز در تدارک ضربه هاى تازه ترى مى کوشیم. در دلم هیچ نشانى از شادمانى و نشاط و ظرافت نمانده است… باجبین پر از چین و سیماى گرفته دائماً در حال مبارزه ام. یک دنیا کینه و نفرت درونم را مالامال کرده است…. اگر مى توانستم، به جنگ دنیا مى رفتم…»!
*
*«زندگانى جنگى من در این مدت صد بار بهتر از سال هاى کثیفى است که در میان کتاب ها و افکار تلخ و تیره مى گذشت…. من در نهایت جلادت و بى پروائى این راه را در پیش گرفتم و هیچوقت هم این قدر خوشبخت و راضى نبوده ام. در کنج زندان هم روزگار من بهتر از اوقاتى بود که دائماً موسیقى مى شنیدم و یا کتاب مى خواندم و فکر مى کردم…»!
-«این فکرها و حرف ها در آن سال ها از زبان کسى بیرون آمده که اینک از شیفتگان کتاب و موسیقى است!»
*

در حاشیه….
*در «من و روزگارم» مطالب حاشیه اى نیز کم نیست که از میانشان آگاهى ها و یا داورى هائى درباره آدم ها و رویدادهاى فرهنگى به دست مى آید.
*در مورد شب هاى معروف شعر در انستیتوگوته تهران، همایون مى گوید که «سیاست فضاى باز» سبب برگزارى آن شد و نیازى به مجوز دولتى نداشت. ولى با این همه ساواک از همان شب اول «به دست و پا افتاد و نگران شد» و او نیز به عنوان وزیر اطلاعات مجبور شد جلوى انتشار خبر و گزارش آن را در روزنامه ها بگیرد و حتى وقتى یکى از دبیران روزنامه آیندگان، یعنى «سیروس على نژاد» از این فرمان سرپیچى کرده از کار برکنار شده است. به گفته همایون، «على نژاد یکى از بهترین و آگاهترین روزنامه نگاران ایران است» و خبر شب شعر گوته، با همه جلوگیرى ها همه جا پیچید و «مقدمه حرکات بعدى روشنفکران در جهت انقلاب شد.»
*
*در مورد جشن هاى دو هزارو پانصد ساله مى گوید کارناوالى بود که به مذاق کمتر کسى که از ذوق برخوردار بود یا نگرش سیاسى داشت، خوش مى آمد. «بیشتر کارناوال بود و حالت کویتى و هالیوودى و به رخ کشیدن و نوکیسگى داشت!…. براى کارهاى نمایشى سبکسرانه اى، تاریخ را دستکارى کرده بودند.
*
…. آن خطاب «کورش به خواب که ما بیداریم»، در پرتو رویدادهاى هفت سال بعد، چه طعنه تلخى در خود دارد!….»
*همایون در جشن هنر شیراز هم همین نمایش نوکیسگى ها را مى بیند. در این جشن هم «گل هاى سرسبد طبقه متوسط و اشرافیت نوکیسه، در بیرون از تالار کنسرت اشتوکهاوزن، لذت شان را از ترانه «آمنه» مى بردند»!
*
*همایون در جائى از خود زندگینامه اش اشاره به مرگ هائى مى کند که شایعات زیادى را برانگیخت و مخالفان، آنها را قتل جلوه دادند. اولى مرگ غلامرضا تختى بود «که یک خودکشى ساده بر سر یک ماجراى خانوادگى بود» نویسنده مى گوید که خود سوگنامه اى براى تختى، در همان زمان نوشته ولى به تعیین مى دانسته که «ساواک در مرگ او دستى نداشته است.»
دومى هم مرگ «صمد بهرنگى» بود. «مرد شنا بلد نبود. رفته بود توى رودخانه و غرق شده بود…. چه افسانه ها بافتند و قهرمان و شهید ساختند»!
*
*در مورد توقیف روزنامه ها به ویژه توفیق و فردوسى نیز آگاهى هائى مى دهد. «توفیق قابل سانسور نبود، براى این که طنز را نمى شود سانسور کرد. طنز را باید بست یا باید رها کرد!»….
*سرانجام به این جا رسیدند که طنز را باید بست. چون همه جور مى تواند خودش را ابراز کند. پیامش را هم همه مى گیرند.»… فردوسى را ولى که «مترقى بود و مترقى نما» به دلیل صرفاً سیاسى بستند….
*
*و در مورد خسرو گلسرخى که مدتى نیز در آیندگان کار مى کرد:
-«خیلى شخص نامنظمى بود. انتلکت درجه یکى هم نبود… با این که گرایش هاى چپ داشت… ناگهان به صورت شهید و قهرمان کربلا درآمد!… نهضت حسینى علم کرد و خودش را با سیدالشهداء و مولاى متقیان یکى کرد…. بعد هم دستگاه با سانسور واژه گل سرخ، اصلاً کار را به مضحکه کشاند…»!
*
*«من و روزگارم» در واقع بازتاب روزگار همه ماست. آنچه به آن ارجى والا مى بخشد، صداقت و صمیمیت غریبى است که در بیان اندیشه هاى نویسنده و رویدادهائى، به کار گرفته مى شود که او در آنها دست داشته است. شهامت اخلاقى او در بیان خطا اندیشى ها و کجروى هاى خود، تکان دهنده است. کاش دیگر زندگینامه نویسان نیز از همین میزان شهامت برخوردار باشند! نثر همایون، در این روزگارنامه، دل انگیزتر از همیشه جلوه مى کند. شاید به این دلیل که آنچه روى کاغذ آورده، واقعاً از دلش برخاسته است…*

*من و روزگارم، داریوش همایون، در گفتگو با بهمن امیرحسینى، نشر تلاش، هامبورگ، ۱۳۸۷.